• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

یوسف و زلیخا | جامی

baroon

متخصص بخش ادبیات

خواب دیدن یوسف
که آفتاب و ماه و یازده ستاره
او را سجده می‌برند

شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
که پیش او چو چشمش بود محبوب

به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده نوش نوشین کرد شیرین

ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند

چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،

بدو گفت:«ای شکر شرمنده‏ی تو!
چه موجب داشت شکر خنده‏ی تو؟»

بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را

که یک‌سر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند»

پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
مگوی این خواب را زنهار! با کس!

مباد این خواب را اخوان بدانند،
به بیداری صد آزارت رسانند!

ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کی‌ات فارغ گذارند

نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب»

پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر

به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه

شنیده‌ستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت ورد هر زبان گشت

چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
که: «سر خواهی سلامت، سر نگه‌دار!»

چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند

ز غصه پیرهن بر خود دریدند

که: «یارب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟

به هر یک‌چند بربافد دروغی
دهد ز آن گوهر خود را فروغی

خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی

کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما

پدر را ما خریداریم، نی او
پدر را ما هواداریم، نی او

اگر روزست، در صحرا شبانیم
وگر شب، خانه‌اش را پاسبانیم

بجز حیلت‌گری از وی چه دیده‌ست
که‌ش این سان بر سر ما برگزیده‌ست

چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او بجز آوارگی نیست»

به قصد چاره‌سازی عهد بستند
به عزم مشورت یک جا نشستند

یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
به خون‌ریزی‌ش باید حیله انگیخت»

یکی گفت: «این به بی دینی‌ست راهی
که اندیشیم قتل بیگناهی

همان به که افکنیم‌اش از پدر دور
به هایل وادی‌ای محروم و مهجور

چو یک چند اندر آن آرام گیرد
به مرگ خویشتن بی‌شک بمیرد»

دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!

صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی غور و تاریک

ز صدر عزت و جاه افکنیم‌اش
به صد خواری در آن چاه افکنیم‌اش

بود کآنجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی

به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب از آن چاهش برآرد

به فرزندی‌ش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی»

ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بی‌ریسمان رفتند در چاه

وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعده‏ی آن کار دادند






 

baroon

متخصص بخش ادبیات

درخواست برادران یوسف از پدر
که وی را با خود به صحرا برند




حسدورزان یوسف بامدادان
به فکر دینه خرم‌طبع و شادان

زبان پر مهر و سینه کینه‌اندیش
چو گرگان نهان در صورت میش

به دیدار پدر احرام بستند
به زانوی ادب پیشش نشستند

در زرق و تملّق باز کردند
ز هر جایی سخن آغاز کردند

که: «از خانه ملالت خاست ما را
هوای رفتن صحراست ما را

اگر باشد اجازت، قصد داریم
که فردا روز در صحرا گذاریم

برادر، یوسف، آن نور دو دیده
ز کم‌سالی به صحرا کم رسیده

چه باشد که‌ش به ما همراه سازی
به همراهی‌ش ما را سرفرازی؟»

چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان
گریبان رضا پیچید از ایشان

بگفتا: «بردن او کی پسندم؟
کز آن گردد درون اندوه‌مندم

از آن ترسم کزو غافل نشینید
ز غفلت صورت حالش نبینید

درین دیرینه‌دشت محنت‌انگیز
کهن گرگی بر او دندان کند تیز»

چو آن افسونگران آن را شنیدند
فسون دیگر از نو دردمیدند

که: «آخر ما نه ز آن‌سان سست راییم،
که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»

چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش
ز عذر انگیختن گردید خاموش

به صحرا بردن یوسف رضا داد
بلا را در دیار خود صلا داد

 

baroon

متخصص بخش ادبیات

به صحرا بردن برادران یوسف را
و به جاه افگندنش


چو پا بر دامن صحرا نهادند
بر او دست جفاکاری گشادند

ز دوش مرحمت، بارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند

بدین‌سان بود حالش تا سه فرسنگ
از او صلح و از آن سنگین‌دلان جنگ

ازو نرمی وز ایشان سخت‌رویی
ازو گرمی وز ایشان سردگویی

ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند

چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکی‌ش چشم عقل خیره

مدار نقطه‏ی اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه، غورش

دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت

ولی آن ساز تیز آهنگ‌تر شد
دل چون سنگ ایشان سنگ‌تر شد

چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند

کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه، عریان شد تن او

فروآویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمه‌راهش

برون از آب، در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بی‌درنگی

شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن

شمیم گیسوان عطرسایش
عفونت را برون برد از هوایش

ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده

به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مأمنی بود

فرستادش به ابراهیم، رضوان
از آن رو شد بر او آتش گلستان

رسید از سدره جبریل امین زود

ز بازوی وی آن تعویذ بگشود

برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را

از آن پس گفت: ای مهجور غمناک!
پیامت می‌رساند ایزد پاک

که روزی این خیانت‌پیشگان را
گروه ناصواب‌اندیشگان را

ز تو دل‌ریش‌تر پیشت رسانم
فکنده پیش‌سر، پیشت رسانم،

ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود

به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روح‌الامین‌اش




 

baroon

متخصص بخش ادبیات

بیرون آوردن کاروانیان یوسف را
از چاه و بردن به مصر

سه روز آن ماه در چه بود تا شب
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب

چو چارم روز ازین فیروزه‌خرگاه
برآمد یوسف شب رفته در چاه

ز مدین کاروانی رخت‌بسته
به عزم مصر با بخت خجسته

ز راه افتاده دور، آنجا فتادند
پی آسودگی محمل گشادند

به گرد چاه منزلگاه کردند
به قصد آب، رو در چاه کردند

نخست آمد سعادتمند مردی
به سوی آب حیوان رهنوردی

به تاریکی چاه آن خضر سیما
فرو آویخت دلو آب پیما

به یوسف گفت جبریل امین، خیز!
زلال رحمتی بر تشنگان ریز!

ز رویت پرتوی بر عالم افکن!
جهان را از سر نو ساز روشن!

روان، یوسف ز روی سنگ برجست
چو آب چشمه و در دلو بنشست

کشید آن دلو را مرد توانا
به قدر دلو و وزن آب، دانا

بگفت امروز دلو ما گران است
یقین چیزی بجز آب اندر آنست

چو آن ماه جهان‌آرا برآمد
ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد

«بشارت! کز چنین تاریک چاهی
برآمد بس جهان‌افروز ماهی»

در آن صحرا گلی بشکفت او را
ولی از دیگران بنهفت او را

نهانی جانب منزلگه‌اش برد
به یاران خودش پوشیده بسپرد

بلی چون نیک‌بختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد

حسودان هم در آن نزدیک بودند
ز حال او تفحص می‌نمودند

همی بردند دایم انتظارش
که تا خود چون شود انجام کارش

ز حال کاروان آگاه گشتند
خبرجویان به گرد چاه گشتند

نهان، کردند یوسف را ندایی
برون نامد ز چاه الا صدایی

به سوی کاروان کردند آهنگ
که تا آرند یوسف را فراچنگ

پس از جهد تمام و جد بسیار
میان کاروان آمد پدیدار

گرفتندش که: «ما را بنده است این
سر از طوق وفا تابنده است این

به کار خدمت آمد سست‌پیوند
ره بگریختن گیرد به هر چند

در اصلاح‌اش ازین پس می‌نکوشیم
به هر قیمت که باشد می‌فروشیم»

جوانمردی که از چه برکشیدش
به اندک قیمتی ز ایشان خریدش

به مالک بود مشهور آن جوانمرد
به فلسی چند مملوک خودش کرد

وز آن پس کاروان محمل ببستند
به قصد مصر در محمل نشستند

چو مالک را برون از دست‌رنجی
فروشد پا از آن سودا به گنجی

به بویش جان همی پرورد و می‌رفت
دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت

به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور

که: آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز

بر اوج نیکویی تابنده‌ماهی
به ملک دلبری فرخنده‌شاهی

عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
که‌ش آرد تا در شاه جهاندار

بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم،

که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری

بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بی‌خواب و خوردیم

غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم»

عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه بازگردید

به شاه از حسن یوسف شمه‌ای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت

اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران

همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر،

چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند


که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار،

کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داری‌اش صف در مقابل

شود گر خود بود مهر جهان‌گرد
ازین آتش‌رخان بازار او سرد

به چارم روز موعد، یوسف خور
چو زد از ساحل نیل فلک سر

به حکم مالک، آن خورشید تابان
به سوی نیل حالی شد شتابان

قبای نیلگون بسته به تعجیل
چو سیمین سروی آمد بر لب نیل

به جای نیل، من بودی، چه بودی؟
ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟

چو گرد از روی و چرک از تن فروشست
چو سروی از کنار نیل بررست

ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
به جلباب سمن، گل را بیاراست

کشید آنگه به بر دیبای زرکش
به چندین نقش‌های خوش منقش

فرو آویخت زلفین دلاویز
هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز

بدان خوبی‌ش در هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند

نمود از قصر بیرون تختگاهی
که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی

به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده

قضا را بود ابری تیره آن روز
گرفته آفتاب عالم‌افروز

چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت

گمان ناظران را، کآفتاب است!
که طالع گشته از نیلی سحاب است

ز حیرت کف‌زنان اهل نظاره
فغان برداشتند از هر کناره

بتان مصر سردرپیش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند

بلی، هر جا شود مهر آشکارا،
سها را جز نهان بودن چه یارا؟


 

baroon

متخصص بخش ادبیات

دیدن زلیخا، یوسف را


زلیخا بود ازین صورت، تهی‌دل

کز او تا یوسف آمد یک دو منزل

به صحرا شد برون تا ز آن بهانه
ز دل بیرون دهد اندوه خانه

گرفت اسباب عیش و خرمی پیش
ولی هر لحظه شد اندوه او بیش

چو در صحرا به خرمن سیل‌اش افتاد
دگرباره به خانه میل‌اش افتاد

اگر چه روی در منزلگه‌اش بود،
گذر بر ساحت قصر شه‌اش بود

چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟
که گویی رستخیز از مصر برخاست!»

یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است
بساط عرض عبرانی غلامی است

زلیخا دامن هودج برانداخت
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت

برآمد از دلش بی‌خواست فریاد
ز فریادی که زد بی‌خود بیفتاد

روان، هودج کشان هودج براندند
به خلوت‌خانه‏ی خاص‌اش رساندند

چو شد منزلگه‌اش آن خلوت راز
ز حال بی‌خودی آمد به خود باز

ازو پرسید دایه کای دل‌افروز!
چرا کردی فغان از جان پرسوز؟

بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟
که گردد آفت من هر چه گویم

در آن مجمع غلامی را که دیدی
ز اهل مصر و وصف او شنیدی،

ز عالم قبله گاه جان من اوست
فدایش جان من! جانان من اوست

ز خان و مان مرا آواره، او ساخت
درین آوارگی بیچاره، او ساخت»

چو دایه آتش او دید کز چیست
چو شمع از آتش او زار بگریست

بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!
غم شب، رنج روز خود نهان دار!

بود کز صبر، امیدت برآید
ز ابر تیره خورشیدت برآید
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


دیدن زلیخا، یوسف را


چو یوسف شد به خوبی گرم‌بازار
شدندش مصریان یک‌سر خریدار

به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت

شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند، می‌گفت:

«همی بس گرچه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم!»

منادی بانگ می‌زد از چپ و راست:
«که می‌خواهد غلامی بی‌کم و کاست؟»

یکی شد ز آن میانه، اول کار
به یک بدره زر سرخش خریدار

از آن بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درستی‌زر هزارش

خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند

بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر

بر آن دانای دیگر کرد افزون
به وزنش لعل ناب و درّ مکنون

بدین قانون ترقی می‌نمودند
ز انواع نفایس می‌فزودند

زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یک‌بار

خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند

عزیز مصر را گفت: «این نکورای!
برو بر مالک این قیمت بپیمای!»

بگفتا: «آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه

به یک نیمه بهایش برنیاید،
ادای آن تمام از من کی آید؟»

زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر

بهای هر گهر ز آن درج مکنون
خراج مصر بودی، بلکه افزون

بگفتا کاین گهرها در بهایش
بده! ای گوهر جانم فدایش!

عزیز آورد باز ازنو بهانه
که دارد میل او شاه زمانه

بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!
حق خدمتگزاری را به جای آر!

بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده، فرزندی ندارم

سرافرازی فزا زین احترام‌ام
که آید زیر فرمان، این غلام‌ام!

به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد»

چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید

اجازت داد حالی تا خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش

به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد

که: بودم خفته‌ای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ

درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من

بحمد الله که دولت یاری‌ام کرد
زمانه ترک جان آزاری‌ام کرد

جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد! عجب ارزان خریدم



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

خدمتگاری نمودن زلیخا، یوسف را


چو دولت‌گیر شد دام زلیخا
فلک زد سکه بر نام زلیخا

نظر از آرزوهای جهان بست
به خدمتکاری یوسف میان بست

مذهب تاج‌ها، زرین کمرها
مرصع هر یک از رخشان گهرها

چو روز سال، هر یک سیصد و شصت
مهیا کرد و فارغ بال بنشست

به هر روزی که صبح نو دمیدی
به دوشش خلعتی از نو کشیدی

رخ آن آفتاب دلفریبان
نشد طالع دو روز از یک گریبان

چو تاج زر به فرقش برنهادی
هزاران بوسه‌اش بر فرق دادی

چو پیراهن کشیدی بر تن او
شدی همراز با پیراهن او

مسلسل گیسویش چون شانه کردی
مداوای دل دیوانه کردی

شبانگه که‌ش خیال خواب بودی
ز روز و رنج او بی‌تاب بودی،

بیفگندی فراش دلپذیرش
نهادی مهد دیبا و حریرش

فسون خواندی بسی و افسانه گفتی
غبار خاطرش ز افسانه رفتی

چو بستی نرگسش را پرده ی خواب
شدی با شمع، همدم در تب و تاب

دو مست آهوی خود را تا سحرگاه
چرانیدی به باغ حسن آن ماه

گهی با نرگسش همراز گشتی
گهی با غنچه‌اش دمساز گشتی

گهی از لاله‌زارش لاله چیدی
گهی از گلستانش گل چریدی

بدین افسوس پشت دست خایان
رساندی شب چو گیسویش به پایان

به روزان و شبان این بود کارش
نبود از کار او یک دم قرارش

غمش خوردی و غمخواری‌ش کردی
به خاتونی پرستاری‌ش کردی

بلی عاشق همیشه جان فروشد
به جان در خدمت معشوق کوشد

به مژگان از ره او خار چیند
به چشم از پای او آزار چیند

به جسم و جان نشیند حاضر او
بود کافتد قبول خاطر او

 

baroon

متخصص بخش ادبیات


شرح دادن یوسف قصه‏ی محنت راه
و زحمت چاه را برای زلیخا



سخن‌پرداز این شیرین‌فسانه
چنین آرد فسانه در میانه

که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی

ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان غم فرجام رفته

نه در خانه به کاری بند گشتی
نه در بیرون به کس خرسند گشتی

مژه پر آب و دل پرخون همی رفت
درون می‌آمد و بیرون همی رفت

بدو گفت آن بلنداقبال دایه
که: «ای مه پایه‏ی خورشید سایه

نمی‌دانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است

بگو کین بیقراری از که داری؟
ز نو رنجی که داری از که داری؟»

بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز

غمی دارم، ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست»

چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شبا روزی قرین شد با زلیخا

شبی پیش زلیخا راز می‌گفت
غم و اندوه پیشین باز می‌گفت

زلیخا چون حدیث چاه بشنید
بسان ریسمان بر خویش پیچید

فتاد اندر دلش کن روز بوده‌ست
که جانش در غم جانسوز بوده‌ست

حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت

بلی داند دلی کگاه باشد
که از دل‌ها به دل‌ها راه باشد

شنیده‌ستم که روز کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی

چو زد لیلی یکی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون

بیا جامی ز بود خود بپرهیز!
ز پندار وجود خود بپرهیز!

مصفا شو ز مهر و کینه‏ی خویش!
مصیقل کن رخ آیینه‏ی خویش!

شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور

 

baroon

متخصص بخش ادبیات


تمنّا کردن یوسف شبانی را


به حکم آنکه امّت‌پروری را
شبان لایق بود پیغمبری را

ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنّای شبانی

زلیخا آن تمنّا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت

نخستین خواست ز استادان آن فن
که کردند از برایش یک فلاخن

رسن همچون خور از زر تافتندش
چو گیسوی معنبر بافتندش

زلیخا نیز می‌پخت آرزویی
که: گنجانم در او خود را چو مویی

چو نتوان بی‌سبب خود را در او بست
ببوسم گاه گاه‌اش ز آن سبب دست

دگر می‌گفت: این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم؟

وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحراچرانان

جدا سازند نادر بره‌ای چند
چو گردون چر بره، بی‌مثل و مانند

چو آهوی ختن سنبل‌چریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده

زره‌سان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازه‌رنگی

میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل، خورشید تابان

زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سگ دنباله‌کش کرده، شبان را

نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی

بدین‌سان بود تا می‌خواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش

اگر می‌خواست در صحرا شبان بود
وگر می‌خواست شاه ملک جان بود

ولی در ذات خود بود آن پری‌زاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را
و استغنا نمودن یوسف از وی



زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده

بجز دیدارش از هر جست و جویی
نمی‌دانست خود را آرزویی

چو دید از دیدن او بهره‌مندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی

به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را

بلی نظارگی کید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ،

نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست

زلیخا وصل را می‌جست چاره
ولی می‌کرد از آن یوسف کناره

زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی می‌بود ازو یوسف گریزان

زلیخا رخ بر آن فرخ‌لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت

زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده می‌دوخت

ز بیم فتنه روی او نمی‌دید
به چشم فتنه‌جوی او نمی‌دید

نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم

زلیخا را چو این غم بر سرآمد
به اندک فرصتی از پا درآمد

برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد

به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهی‌سروش خمید از بار اندوه

برفت از لعل لب، آبی که بودش
نشست از شمع رخ، تابی که بودش

نکردی شانه زلف عنبرین‌بوی
جز از پنجه که می‌کندی به آن موی

به سوی آینه کم رو گشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی

ز سرمه ز آن سیه چشمی نمی‌جست،
که اشک از نرگس او سرمه می‌شست

زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش

که: ای کارت به رسوایی کشیده!
ز سودای غلام زرخریده!

تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بندهٔ خود عشق‌بازی؟

عجب‌تر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد

زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملال‌ات

همی گفت این، ولیکن آن یگانه
نه ز آن‌سان در دل او داشت خانه،

که‌ش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد

زلیخا را چو دایه آنچنان دید
ز دیده اشک‌ریزان حال پرسید

که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!
دلم از عکس رخسار تو گلشن!

دلت پر رنج و جانت پر ملال است
نمی‌دانم تو را اکنون چه حال است

تو را آرام‌جان پیوسته در پیش،
چه می‌سوزی ز بی‌آرامی خویش؟

در آن وقتی که از وی دور بودی،
اگر می‌سوختی، معذور بودی

کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟
به داغش شمع جان‌افروختن چیست؟

به رویش خرم و دلشاد می‌باش!
ز غم‌های جهان آزاد می‌باش!»

زلیخا چون شنید اینها ز دایه
سرشکش را دل از خون داد مایه

ز ابر دیده خون دل فروریخت
به پیشش قصهٔ مشکل فروریخت

بگفت: «ای مهربان مادر! همانا
نه‌ای چندان به سر کار، دانا

نمی‌دانی که من بر دل چه دارم
وز آن جان جهان حاصل چه دارم

ز من دوری نباشد هیچ گاه‌اش
ولی نبود به من هرگز نگاهش

چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد

بدین اندیشه آزارش نجویم،
که پشت پاش به باشد ز رویم

چو بگشایم بدو چشم جهان‌بین
به پیشانی نماید صورت چین

بر آن چین سرزنش از من روا نیست
که از وی هر چه می‌آید خطا نیست

به رشکم ز آستین او که پیوست
به دستان یافته بر ساعدش، دست»

چو دایه این سخن بشنید، بگریست
که با حالی چنین، مشکل توان زیست

فراقی کافتد از دوران، ضروری
به از وصلی بدین تلخی و شوری

غم هجران همین یک سختی آرد
چنین وصلی دو صد بدبختی آرد

زلیخا با غمی با این درازی
چو دید از دایه رحم چاره‌سازی

بگفت: «ای از تو صد یاری‌م بوده!
به هر کاری هواداری‌م بوده!

قدم از تارک من کن به سویش!
زبان من شو و از من بگوی‌اش!

که: ای سرکش نهال نازپرورد!
رخت را از لطافت ناز پرورد

عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزه‌تر فرزند کم زاد

کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهره‌ور نیست

زلیخا گرچه زیبا دلربایی‌ست،
فتاده در کمندت مبتلایی‌ست

ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد
ز سودایت غم دیرینه دارد

به ملک خود سه‌بارت دیده در خواب
وز آن عمری‌ست مانده در تب و تاب

کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی

چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»

چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود

به دایه گفت: کای دانا به هر راز!
مشو بهر فریب من فسون‌ساز!

زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایت‌ها که دیدم

گل و آبم عمارت‌کردهٔ اوست
دل و جانم وفاپروردهٔ اوست

اگر عمری کنم نعمت شماری،
نیارم کردن او را حق‌گزاری

ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!
که سر پیچم ز فرمان خداوند

ز بدفرمای نفس معصیت زای،
نهم در تنگنای معصیت پای

به فرزندی عزیزم نام برده‌ست
امین خانهٔ خویشم شمرده‌ست

نی‌ام جز مرغ آب و دانه‎ی او
خیانت چون کنم در خانه‎ی او؟

به سینه سر از اسراییل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم

اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاق‌ام استحقاق این کار

معاذ الله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم

که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت نفس هوسناک

چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت

خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را

بدو گفت: «ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت!

ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویش‌ام آگهی نیست

اگر جان است غم‌پرورده‏ی توست
وگر تن، جان به لب آورده‏ی توست

ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خون‌فشان یک قطره خون است»

چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟

مرا چشمی تو، چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم؟

چو یوسف دید از او اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار

بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته

چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهان‌ام ساخت بدنام

ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت

ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر مهجورم فکندند

شود دل دم به دم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من»

زلیخا گفت کای چشم و چراغم!
فروغ تو ز مه داده فراغم

ز من کز جان فزون می‌دارم‌ات دوست
گمان دشمنی‌بردن نه نیکوست

مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،
تو را از کین من چندین چه بیم است؟

بزن یک گام در همراهی من!
ببین جاوید دولت خواهی من!

جوابش داد یوسف کای خداوند!
منم پیشت به بند بندگی بند

برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای، کارم!

خداوندی مجوی از بنده‏ی خویش!
بدین لطف‌ام مکن شرمنده‏ی خویش!

کی‌ام من تا تو را دمساز گردم؟
درین خوان با عزیز انباز گردم؟

مرا به گرکنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری

چو صبح ار صادقی در مهر رویم،
مزن دم جز به وفق آرزویم!

مرا چون آرزو خدمتگزاری است
خلاف آن نه رسم دوستداری است

دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد

از آن یوسف همی داد این سخن ساز،
که تا در خدمت از صحبت رهد باز

ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد از آن دور
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


فرستادن زلیخا، یوسف را به باغ

چمن پیرای باغ این حکایت
چنین کرد از کهن پیران روایت

زلیخا داشت باغی و چه باغی!
کز آن بر دل ارم را بود داغی

به گردش ز آب و گل، سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده

نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چترداری

قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار، بالا

بسان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر

بر آن هر مرغک انجیرخواره
دهان برده چو طفل شیرخواره

فروغ خور به صحنش نیم‌روزان
ز زنگاری مشبّک‌ها فروزان

به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه

گل سرخش چو خوبان نازپرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد

صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طره‏ی سنبل گشاده

سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزه‏ی تر پرنیان‌پوش

به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی چو بلور

میان‌شان چون دودیده فرقی اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک

نه از تیشه در آن، زخم تراشی
نه از زخم تراش آن را خراشی

تصور کرده با خود هر که دیده
که بی‌بندست و پیوند، آفریده

زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ

یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر

پرستاران آن ماه فلک مهد
از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد

میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیک‌بختی

به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد

صد از زیبا کنیزان سمن‌بر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،

چو سرو ناز قائم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا

بدو گفت: «ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت»

کنیزان را وصیت کرد بسیار
که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!

به جان در خدمت یوسف بکوشید!
اگر زهر آید از دستش، بنوشید!

ولی از هر که گردد بهره‌بردار
مرا باید کند اول خبردار

همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی

که را افتد پسند وی از آن خیل
به وقت خواب سوی او کند میل

نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش

چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند

دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت


 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



عرضه کردن کنیزان جمال خویش را بر یوسف
و یکتاپرست کردن یوسف ایشان را



شبانگه کز سواد شعر گلریز
فلک شد نوعروس عشوه‌انگیز

ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت آن صیقلی آیینه در دست

کنیزان جلوه‌گر در جلوه‏ی ناز
همه دستان‌نمای و عشوه‌پرداز

همه در پیش یوسف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند

یکی شد از لب شیرین شکرریز
که کام خود کن از من شکرآمیز

یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت،

مقامت می‌کنم چشم جهان‌بین
بیا بنشین به چشم مردم آیین!

یکی بنمود سر و پرنیان‌پوش
که این سرو امشب‌ات بادا هم آغوش!

یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند

به روی من دری از وصل بگشای!
مکن چون حلقه‌ام بیرون در، جای!

بدین سان هر یکی ز آن لاله‌رویان
ز یوسف وصل را می‌بود جویان

ولی بود او به خوبی تازه‌باغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی

بلی بودند یک‌سر مکر و دستان
به صورت بت، به سیرت بت‌پرستان

دل یوسف جز این معنی نمی‌خواست
که گردد راهشان در بندگی، راست

بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک، اسرار یقین گفت

نخستین گفت کای زیبا کنیزان!
به چشم مردم عالم، عزیزان!

درین عزت ره خواری مپویید
بجز آیین دینداری مجویید

ازین عالم برون، ما را خدایی‌ست
که ره گم‌کردگان را رهنمایی‌ست

پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست

به سجده باید آن را سر نهادن
که داده سر برای سجده دادن

چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر؟

بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودی‌ش جز ننگی چه خیزد

چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه

همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند

یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین

زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه، خرم‌طبع و شادان

گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف

بتان بشکسته و، بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشته‏ی کار

زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازه‌پیوند

به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دشوب و درام و درای!

به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز

چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟
در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟

بسی زین نکته با آن غنچه‌لب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت

دهان را از تکلّم تنگ می‌داشت
دو رخ را از حیا گلرنگ می‌داشت

سر از شرمندگی بالا نمی‌کرد
نگه الّا به پشت پا نمی‌کرد

زلیخا چون بدید آن سرکشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن

ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینه‌اش سوخت

به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبه‏ی احزان خود کرد

 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات


تضرع کردن زلیخا پیش دایه
و راهنمایی او زلیخا را به ساختن عمارت



چو با آن کشته‏ی سودای یوسف
ز حد بگذشت استغنای یوسف

شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند

بدو گفت: «ای توان‌بخش تن من!
چراغ افروز جان روشن من!

گر از جان دم زنم پرورده‏ی توست
ور از تن، شیر رحمت خورد‏ه‏ی توست

چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی؟

چه پیوندی نباشد جان و دل را،
چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟»

جوابش داد دایه کای پریزاد!
که نید با تو از حور و پری یاد!

جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین خردمند

به کوه ار رخ نمایی آشکارا،
نهی عشق نهان در سنگ‌ خارا

چو بخرامی به باغ از عشوه کاری،
درخت خشک را در جنبش آری!

بدین خوبی چنین درمانده چونی؟
چرا چندین کشی آخر زبونی؟

به رفتار آور این نخل رطب بار!
به راه لطفش آر، از لطف رفتار!

زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه می‌آید به رویم!

نسازد دیده هرگز سوی من باز
چسان جولان‌گری با وی کنم ساز؟

نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست

جوابش داد دیگر باره دایه
که: «ای حور از جمالت برده مایه!

مرا در خاطر افتاده‌ست کاری
کز آن کار تو را خیزد قراری

ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر، زر به خروار

بسازم چون ارم، دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی،

به موضع موضع از طبعش هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش

چو یوسف یک زمان در وی نشیند
در آغوش خودت هر جا ببیند،

بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبکار وصالت

ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها ز آن‌سان که دانی»

چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هرچ از زر و سیم‌اش بود مایه

بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را

چنین گویند معماران این کاخ
که چون شد بر عمارت، دایه گستاخ،

به دست آورد استادی هنرکیش
به هر انگشت دستش صد هنر بیش

به رسم هندسی کار آزمایی
قوانین رصد را رهنمایی

چو از پرگار بودی خالی‌اش مشت
نمودی کار پرگار از دو انگشت

چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست
بر او آن کار بی‌مسطر شدی راست

به جستی بر شدی بر تاق اطلس
بر ایوان زحل بستی مقرنس

چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ،
ز خشت خام گشتی نرم‌تر، سنگ

به طراحی چو فکر آغاز کردی،
هزاران طرح زیبا ساز کردی

به سنگ ار صورت مرغی کشیدی
سبک، سنگ گران از جا پریدی

به حکم دایه زرین‌دست استاد،
زر اندوده‌سرایی کرد بنیاد

در اندرهم، در آنجا هفت خانه
چو هفت اورنگ بی‌مثل زمانه

مرتب هر یک از لون دگر سنگ
صقالت دیده و صافی و خوش‌رنگ

به هفتم خانه همچون چرخ هفتم
که هر نقشی و رنگی بود از او گم

مرصع چل ستون از زر برافراخت
ز وحش و طیر، زیبا شکل‌ها ساخت

به پای هر ستونی ساخت از زر
غزالی ناف او پر مشک اذفر

ز طاوس‌های زرین صحن او پر
به دم‌های مرصع در تبختر

میان آن درختی سر کشیده
که مثلش چشم نادر بین ندیده

ز سیم خام بودش نازنین ساق
ز زر اغصانش، از پیروزه اوراق

به هر شاخش ز صنعت بود طیار
زمرد بال، مرغی لعل منقار

بنامیزد! درختی سبز و خرم
ندیده هرگز از باد خزان خم

در آن خانه مصور ساخت هر جا
مثال یوسف و نقش زلیخا

به هم بنشسته چون معشوق و عاشق
ز مهر جان و دل با هم معانق

اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی

همانا بود سقف آن سپهری
بر او تابنده هر جا ماه و مهری

عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر
ز چاک یک گریبان بر زده سر

نمودی در نظر هر روی دیوار
چو در فصل بهاران تازه گلزار

به هر گل گل زمینش بیش یا کم
دو شاخ تازه گل پیچیده با هم

ز فرشش بود هر جایی شکفته
دو گل با هم به مهد ناز خفته

در آن خانه نبود القصه یک جای
تهی ز آن دو درام و درای

چو شد خانه بدین صورت مهیا
به یوسف شد فزون شوق زلیخا

بلی عاشق چو بیند نقش جانان
شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان

از آن حرف آتش او تازه گردد
اسیر داغ بی‌اندازه گردد

چو شد خانه تمام از سعی استاد
به تزیین‌اش زلیخا دست بگشاد

زمین آراست از فرش حریرش
جمال افزود از زرین سریرش

قنادیل گهر پیوندش آویخت
ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت

هه بایستنی‌ها ساخت آنجا
بساط خرمی انداخت آنجا

در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس
نمی‌بایست‌اش الا یوسف و بس

بر آن شد تا که یوسف را بخواند
به صدر عزت و جاه‌اش نشاند

ز لعل جان‌فزایش کام گیرد
به زلف سرکشش آرام گیرد
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


وصف آرایش کردن زلیخا



ولی اول جمال خود بیاراست
وز آن میل دل یوسف به خود خواست

به زیورها نبودش احتیاجی
ولی افزود از آن خود را رواجی

ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را نکو آوازگی داد

ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عید را قوس قزح ساخت

نغوله بست موی عنبرین را
گره در یکدگر زد مشک چین را

ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را

مکحل ساخت چشم از سرمه‏ی ناز
سیه کاری به مردم کرد آغاز

نهاد از عنبر تر جابه‌جا خال
به جانان کرد عرض صورت حال

که رویت آتشی در من فکنده‌ست
بر آن آتش دل و جانم سپندست

به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال، آباد از آن نیل

نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه

اگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست

به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کز آن دستان دلی آرد فراچنگ

به کف نقشی زد او را خرده‌کاری
کز آن نقش‌اش به دست آید نگاری

به فندق، گونه‏ی عناب تر داد
به جانان ز اشک عنابی خبر داد

نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره

که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران، گردد قرین‌اش

چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس توبه‌تو پوشید در بر

مرتب ساخت بر تن پیرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را

شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد

ندیدی دیده گر کردی تامل
بجز آبی تنک بر لاله و گل

عجب آبی در او از نقره‏ی خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام

ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق

رخش می‌داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی

چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبه‏ی چینی بیاراست

نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک

شد از گوهر مرصع جیب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان

خرامان می‌شد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست

چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل

به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد

درآمد ناگهان از در چو ماهی
عطارد حشمتی خورشید جاهی

وجودی از خواص آب و گل دور
جبین و طلعتی نور علی نور

زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوق‌اش شعله گویی در نی افتاد

گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت!
چراغ دیده‏ی اهل بصیرت!

بیا تا حق‌شناس‌ات باشم امروز
زمانی در سیاست باشم امروز

کنم قانون احسانی کنون ساز
که تا باشد جهان، گویند از آن باز

به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه ز آن هفت‌اش درون برد

ز زرین در چو داد آن دم گذارش
به قفل آهنین کرد استوارش

چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد

جوابش داد یوسف سرفکنده
که:«ای همچون من‌ات صد شاه، بنده!

مرا از بند غم آزاد گردان!
به آزادی دلم را شاد گردان!

مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم»

زلیخا این نفس را باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانه‌اش برد

بر او قفل دگر محکم فروبست
دل یوسف از آن اندوه بشکست

دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت

بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟
به پایت می‌کشم سر، سرکشی چند؟

تهی کردم خزاین در بهایت
متاع عقل و دین کردم فدایت

به آن نیت که درمانم تو باشی
رهین طوق فرمانم تو باشی

نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره برخلاف من شتابی»

بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست
به عصیان زیستن طاعت‌وری نیست

هر آن کاری که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگی، بند

بدان کارم شناسایی مبادا!
بر آن دست توانایی مبادا!»

در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند

زلیخا بر درش قفلی دگر زد
دگرسان قصه‌هاش از سینه سر زد

بدین دستور از افسون فسانه
همی بردش درون، خانه به خانه

به هر جا قصه‌ای دیگر همی خواند
به هر جا نکته‌ای دیگر همی راند

به شش خانه نشد کارش میسر
نیامد مهره‌اش بیرون ز شش در

به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خود از هفتمین جست

بلی نبود درین ره ناامیدی
سیاهی را بود رو در سفیدی

ز صد در گر امیدت برنیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید

دری دیگر بباید زد که ناگاه
از آن در سوی مقصد آوری راه



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


خانه هفتم



سخن پرداز این کاشانه‏ی راز
چنین بیرون دهد از پرده آواز

که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد

که «ای یوسف! به چشم من قدم نه!
ز رحمت پا درین روشن حرم نه!

در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن

حریمی یافت، از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی

درش ز آمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان ز آن گسسته

در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه، آسیب عسس نی

رخ معشوق در پیرایه‏ی ناز
دل عاشق سرود شوق‌پرداز

هوس را عرصه‏ی میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده

زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان

به شیرین نکته‌ای دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش

به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سر و قد را

که ای گلرخ به روی من نظر کن!
به چشم لطف سوی من نظر کن!

مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی؟

بدین سان درد دل بسیار می‌کرد
به یوسف شوق خود اظهار می‌کرد

ولی یوسف نظر با خویش می‌داشت
ز بیم فتنه سر در پیش می‌داشت

به فرش خانه سرکافکند در پیش
مصور دید با او صورت خویش

ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر

از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد

اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید

رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد

فزودش میل از آن سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا

زلیخا ز آن نظر شد تازه‌امید
که تابد بر وی آن تابنده‌خورشید

به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد

که ای خودکام! کام من روا کن!
به وصل خویش دردم را دوا کن!

به حق آن خدایی بر تو سوگند!
که باشد بر خداوندان خداوند!

به این حسن جهانگیری که دادت!
به این خوبی که در عارض نهادت!

به ابروی کمانداری که داری!
به سرو خوب‌رفتاری که داری!

به آن مویی که می‌گویی میان‌اش!
به آن سری که می‌خوانی دهان‌اش!

به استیلای عشقت بر وجودم!
به استغنایت از بود و نبودم!

که بر حال من بیدل ببخشای!
ز کار مشکلم این عقده بگشای!

ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جان‌ام !«

جوابش داد یوسف کای پری‌زاد !
که نید با تو کس را از پری، یاد

مگیر امروز بر من کار را تنگ!
مزن بر شیشه‏ی معصومی‌ام سنگ!

مکن تر ز آب عصیان دامنم را!
مسوز از آتش شهوت تنم را!

به آن بیچون که چون‌ها صورت اوست!
برون‌ها چون درون‌ها صورت اوست!

ز بحر جود او، گردون حبابی‌ست!
ز برق نور او، خورشید تابی‌ست!

به پاکانی کز ایشان زاده‌ام من!
بدین پاکیزگی افتاده‌ام من،

که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری،

بزودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من

مکن تعجیل در تحصیل مقصود!
بسا دیرا که خوشتر باشد از زود!

زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب!
که اندازد به فردا خوردن آب

ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز

ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست

بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست
عقاب ایزد و قهر عزیزست

عزیز این کج‌نهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند

برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی

زهی خجلت! که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت

جزای آن جفاکاران نویسند،
مرا سر دفتر ایشان نویسند»

زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش!
که چون روز طرب بنشیندم پیش،

دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد

تو می‌گویی: خدای من کریم است!
همیشه بر گنهکاران رحیم است!

مرا از گوهر و زر در خزینه
درین خلوت‌سرا باشد دفینه

فدا سازم همه بهر گناه‌ات
که تا باشد ز ایزد عذرخواه‌ات»

بگفت: «آن کس نی‌ام کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم

خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی

خدای من که نتوان حق‌گزاری‌ش
به رشوت کی سزد آمرزگاری‌ش؟

به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟«

زلیخا گفت کای شاه نکوبخت!
که هم تاجت میسّر باد، هم تخت!

بهانه، کج روی و حیله‌سازی‌ست
بهانه، نی طریق راست بازی‌ست

معاذ الله که راه کج روم من!
ز تو این حیله دیگر نشنوم من

زبان دربند دیگر زین خرافات!
بجنب از جا که فی‌التاخیر آفات

زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد یوسف دیگر آغاز

زلیخا گفت کای عبری عبارت!
که بردی از سخن وقتم به غارت

مزن بر روی کارم دست رد را!
که خواهم کشتن از دست تو خود را

نیاری دست اگر در گردن من،
شود خون من‌ات حالی به گردن

کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش

عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد

بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید، سبزارنگ خنجر

چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست

زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی

ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح، طرح دیگر انداخت

لب از نوشین دهان‌اش پر شکر کرد
ز ساعد طوق، وز ساق‌اش کمر کرد

به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت

ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر، صدف را مهر نشکست

فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پرده‌ای در کنج خانه

سال‌اش کرد کن پرده پی چیست؟
در آن پرده نشسته پردگی کیست؟«

بگفت: آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگان‌اش می‌پرستم

به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم

درون پرده کردم جایگاه‌اش
که تا نبود به سوی من نگاهش

ز من آیین بی‌دینی نبیند
درین کارم که می‌بینی، نبیند

چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کز این دینار نقدم نیست یک دانگ

تو را آید به چشم از مردگان شرم،
وز این نازندگان در خاطر آزرم،

من از بینای دانا چون نترسم؟
ز قیوم توانا چون نترسم؟

بگفت این، وز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست

چو گشت اندر دویدن گام، تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش

به هر در کآمدی، بی در گشایی
پریدی قفل جایی، پره جایی

اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت

زلیخا چون بدید این، از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست

پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت، پیراهن دریده

برون رفت از کف آن غم رسیده
بسان غنچه، پیراهن دریده

زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک
چو سایه، خویش را انداخت بر خاک

خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت

دریغ آن صید، کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت
 
بالا