
















خورشید سر زد از سحرت أیها الغریب
از سمت چشم های ترت أیها الغریب
تو ابر رحمتی که به هر گوشه سر زدی
باران گرفت دور و برت أیها الغریب
جاری ست چشمه چشمه قدمگاه تو هنوز
جنت شده ست رهگذرت أیها الغریب
تو آفتاب رأفتی و کوچه کوچه شهر
در سایه سار بال و پرت أیها الغریب
با این همه، غریبِ غریبان عالمی
داغی نشسته بر جگرت أیها الغریب
از کوچه های غربت شهر آمدی ولی
داری عبا به روی سرت أیها الغریب
آقای من! نگو که تو هم رفتنی شدی
زود است حرف از سفرت أیها الغریب
شکر خدا جواد تو آمد ولی هنوز
بارانی است چشم ترت أیها الغریب
یک عمر خواندی از غم آقای تشنه لب
با اشک های شعله ورت أیها الغریب
هر گوشهای ز حجره که رو می کنی دگر
کرب و بلاست در نظرت أیها الغریب
در قتلگاه، لحظه ی آخر چه می کشید
جدِّ ز تو غریبترت أیها الغریب
چشمان اهل خیمه دگر سوی نیزه هاست
ظهر قیامت است و سری روی نیزه هاست


مرد سماوات زمین خورده است
کعبه حاجات زمین خورده است
سلسله جنبان خدا دوستان
لرزه گرفته است چرا دوستان؟
حبّه انگور چه با تاک کرد؟
مستی ما را ز چه در خاک کرد؟
برق چرا خانه الله سوخت؟
وز همه حجاج حرم ، راه سوخت
حضرت خورشید ز خود شسته دست
حجره توحید به حجره نشست
وای از این موی پریشان شده
روایت سلسله جنبان شده
رنگ خدا را ز چه نشناختند؟
قافیه را مثل حنا باختند
چند قدم رفت و زمین گیر شد
از سفر این مه به صفر سیر شد
جان دو عالم به لبش جان رسید
لرزه ز زانو لب و دندان رسید
زلف شد و پیچ شد و تاب شد
قامت او طاقی ز محراب شد
رفت و ملاقات ، ور افتاده بوده
کوه خدا از کمر افتاده بود
خالی از اندیشه محراب ها
چفت شد و بسته شد از باب ها
در کف دستش دل خود را گرفت
دل که نگو، حاصل خود را گرفت
نم نمک، از گریه چو لبریز شد
ای پسرم گفت لبش خود به خود
این پسر کیست که ماه آمده؟
یا که به خورشید گواه آمده
او جگر مرد جگر دار ماست
او پسر دلبر عیّار ماست
آمده لب ترکند از جام او
گریه کند بر غم فرجام او
غسل کرامت به دستان اوست
دفن بلّیات به دستان اوست
سر به سر از درد چه حالی شده؟
جان پدر نعل سوالی شده
بر سر دامن سر بابا گرفت
باز گریزی به فغان پا گرفت
روز حسین از همه جا سخت تر
اکبر لیلا شده خوش بخت تر
دامن خورشید به بر ماه داشت
بنده به بالین خود الله داشت

دیشب آن نقاره چقدر غمگینانه می سرود فراق تو را و
تو هرگز چشمانت را نگشودی.
بعد از تو همه عیدهای سرزمین من ناخجسته اند
و جوانی من به پای کبوتران حرمت پیر می شود.
بی تو چقدر گریه های ما بی بهانه است، وقتی دستمانمان را به
شبکه های ضریحت گره می زنیم و وقتی بغض پنجره ها می شکند
و جُز چند قطره اشک چیزی روی ضریحت از ما به یادگار نمی ماند.
چشمانِ خادمان حرم، بارانی نام توست و من بی تو چگونه کوله بارِ
جوانی ام را در کوچه های بی کسی، غریبانه به دنبال خود بکشم؟
در این زندگی شلوغ و پُر همهمه شهر و روزهای پر از کار و کار و کار
تنها نشسته ام آقا، نگاهم کن! غبار گناه همه وجودم را گرفته
و ثانیه ثانیه های غربتم زیر نم نم بارانِ اشک، خیس مانده است.
در چاردیواری دلم تصویری از غم هبوط کرد.
وقتی خبر شهادتت در کوچه پس کوچه های شهرم پیچید.
خسته ام آقا! شرمنده ام.
از بی وفایی و خیانتِ حاکمانِ سرزمینم، از رسم بدِ مهمان نوازی
و از سکوتی که لابه لای ذره های وجودم پیچیده است.
آیا به من اجازه ورود می دهید ای فرشتگانِ مقیم در این درگاه؟
آیا به من اجازه ورود می دهید ای فرزند رسول خدا ص !
آیا به من اجازه ورود می دهید ای آقا، ای علی بن موسی الرضا ع
صبح نزدیک است، کسی آرام آرام در گوشم زمزمه می کند:
ولایتتان زیبامان کرد، آلودگی روحمان را گرفت
جانمان داشت در شب شهادتت مولا، در کنج صحن آسمانی تو
از غم فراقت آرام آرام می سوزد، مثل یک فانوس در کنار جاده ای بی انتها....
