هرگز به دست اش ساعت نمی بست ...
روزی از او پرسیدم:
پس چگونه است
که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟
گفت:
ساعت را از خورشید می پرسم؛
پرسیدم:
روزهای بارانی چطور؟
گفت:
روزهای بارانی،
همهی ساعت ها،
ساعت عشق است ...
راست می گفت،
یادم آمد که روزهای بارانی
روزی از او پرسیدم:
پس چگونه است
که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟
گفت:
ساعت را از خورشید می پرسم؛
پرسیدم:
روزهای بارانی چطور؟
گفت:
روزهای بارانی،
همهی ساعت ها،
ساعت عشق است ...
راست می گفت،
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود ...
:گل:
آخرین ویرایش: