هست شب، یک شب دم کرده و خاک رنگ رخ باخته است . باد - نو باوه ی ابر - از بر کوه سوی من تاخته است . هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده یی راهش را . با تنش گرم،بیابان دراز مرده را ماند در گورش تنگ - به دل سوخته من ماند . به تنم خسته، که می سوزد از هیبت تب ، هست شب . آری شب:دوست: