دلم میخواست:بند ازپای جانم بازمیکردند...که من تا روی ابرها پروازمیکردم...ازاآنجا باکمند کهکشان تا آسمان عرش میرفتم...درآن درگاه درد خویش را فریاد میکردم!...که کاخ صد ستون کبریا لرزد...مگریک شب ازاین شبهای بی فرجام...زیک فریاد بی هنگام...به روی پرنیان آسمانها،خواب در چشم خدا لرزد...
دلم میخواست دنیا ،رنگ دیگربود...خدا با بنده هایش مهربانتر بود...ازاین بیچاره مردم یاد می فرمود...دلم میخواست زنجیری گران ،ازبارگاه خویش می آویخت...که مظلومان خداراپای آن زنجیر ...زدرد خویشتن آگاه میکردند...چه شیرین است :وقتی بیگناهی داد خویش رااز خدای خویش میگیرد...چه شیرین است اما من....