آری قایق هست ...
ولی میخواهم با پای برهنه ام این لطافت و طراوت و پاکی آب را حس کنم
دیگر خسته ام از خشکی و انزجار و زمختی مردمان این روزها
حتی قایق ... این ساخته ی دستشان هم بوی آن هارو میدهد
بویی که هرگزسرشتم نپسندید و نپذیرفت...
دیگر بریده ام شعله ورشده ام آتش گرفته جانم
از این سرزمین خشک و بی روح پناه میبرم به سرزمینی دیگر سرزمینی که نامش دریاست
آری دریا که زاده ی شعروشورواشتیاق وعشق است
انجایی که یکرنگی موج هایش موج میزند در چشمانمان
وپاکی قطراتش فریاد خلوص سر میدهد
آنجایی که قاب آسمان پاک است در قالب زمین
آری دنبال همین پاکی و خلوص بودم خالص از هر نظر یکرنگ از هر طرف و مساوی از هر نظر
این را میخواهم چیزی که هرگز در سرزمینم نیافتم دیگر سرزمینم را یافتم
سرزمینی متفاوت با آنچه در آن زاده شدم
میخواهم از کف دریا بگیرم جام بگیرم عشق بگیرم جان
دریا آرامم کن لطافت و طراوت و پاکیت را با جان و دل میخرم
دریا به پاکیت قسم پاکم کن