خودت را جای من بگذار...
فقط يك گام ديگر مانده تا پای بلند دار
كمی آهسته تر شايد ... نه ، محكم تر قدم بگذار
به شدت خسته ام از خود ، به شدت خسته ام از تو
بيا این جان بی ارزش ، بيا دست از سرم بردار!
خدا می داند ای مردم ، دلم چون ساقه ی گندم ،
نمی رقصد بجز با گل ، نمی ميرد مگر با خار
نه با جن نسبتی دارم ، نه از اقوام انسانم
مرا از من بگير و دست موجودی دگر بسپار
خودت بنشين قضاوت كن اگر تو جای من بودی،
چه مي گفتی به اين مردم ؟ چه می كردی به اين ديوار ؟
خدايا گر چه كفر است اين ، ولی يك شب از اين شبها ،
فقط يك لحظه - يك لحظه - خودت را جای من بگذار .