روزى بود؛ روزگارى بود. خياطى بود که در اين دارِ دنيا سه پسر داشت و هر سهٔ آنها در دکان خياطى وَردستش بودند.
روزى از روزها، خياط بزى خريد و با پسرهاش قرار گذاشت هر روز يکى از آنها بز را ببرد صحرا بچراند تا صبح به صبح شيرش را بدوشند و قاتُق نانشان کنند.
روز اول، پسرِ بزرگ بز...