[FONT=bziba]
[FONT=bziba]آرزو
[FONT=bziba]
[FONT=bziba]پادشاهى در کوچه و بازار گردش مىکرد. از داخل خرابهاى صدائى به گوش او خورد. از لاى در داخل خرابه را نگاه کرد ديد دو دختر و يک و يک مرد دور هم نشستهاند و حرف مىزنند. مرد از زن خود پرسيد: تو چه آرزوئى داري؟ زن گفت...