• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

آرشیو الفبایی شاعر تک بیت ها » صائب تبریزی

baroon

متخصص بخش ادبیات

سلام :گل:
به دلیل علاقه‎ی وافری که به سبک خیال‏انگیز و مضامین پیچیده و لطیف هندی دارم، مدّتیه که در صدد گردآوری تک‏بیت‏های ناب صائب تبریزی به شکل یک آرشیو الفبایی هستم.:شاد: صائب تنها با یک بیت تأثیر آنی و دقیق روی احساس مخاطب به جا می گذاره و این فصاحت کلام، اون رو، به شاعر تک بیت ها اشتهار داده. صائب، این مرد نیکوخصال و زیباقلم شاعر سده ی هفتم ایران زمین بوده.
این گنجینه رو به دوستانم هدیه می کنم. تنها چند بیت اوّل مختص به هر حرف، کافیه تا خواننده مجذوب توانایی و لطف زبان سحرانگیز این شاعر بشه.
از ویژگی های شعر صائب، مضمون‏تراشی های نو و خیال پردازی های لطیف و دور از ذهن هست که در فحوای کلام حتماً درک خواهید کرد. ویژگی دیگه‏ای که به شدّت در دریای شعر صائب موج می زنه، مثال‏های روان و ملموسی هست که وجودش در یک بیت ایجاز و تحیّر به همراه میاره. در اینگونه از ابیات استاد، یک مصراع، مثال و تصدیقی هست برای مصراع دیگه. در جایی که میگه:

ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل
که موجها همه با یکدگر هم‏آغوشند



به یاری خدا این جستار به مرور نو میشه. :گل:
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


الف

flow01.gif



ای گل که موج خنده‌ات از سرگذشته است
آماده باش گریه‏ی تلخ گلاب را
----
از همان راهی که آمد گل، مسافر می‌شود
باغبان بیهوده می‌بندد در گلزار را
----
آسمان آسوده است از بیقراری‌های ما
گریه‏ی طفلان نمی‌سوزد دل گهواره را
----
اگر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد
کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمی‌خیزد
----
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
----
اینقدَر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
----
ای کارساز خلق به فریاد من برس
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
----
ای که چون غنچه به شیرازه‏ی خود می‌بالی
باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
----
ای که چون غنچه به شیرازه‏ی خود می‌بالی
باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
----
اهل همّت را مکرّر دردسر دادن خطاست
آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب
----
این زمان در زیر بار کوه منّت می‌روم
من که می‌دزدیدم از دست نوازش، دوش را
----
از عزیزان جهان هر کس به دولت می‌رسد
آشنایی می‌شود از آشنایان کم مرا
----
از حجاب حسن شرم آلوده‏ی لیلی، هنوز
بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد
----
از کوچه‌ای که آن گل بی خار بگذرد
موج لطافت از سر دیوار بگذرد
----
آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد
همواری این راه مرا سر به هوا کرد
----
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کرده‌ایم
هرچه با ما می‌کند پیری، سزاواریم ما
----
اینجا که منم، قیمت دل هر دو جهان است
آنجا که تویی، در چه حساب است دل ما؟
----
این چه رخسارست؟ گویا چهره پرداز بهار
آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است
----
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایّام طفلی را ز سر باید گرفت
----
آنقدر همرهی از طالع خود می‌خواهم
که پر از بوسه کنم چاه زنخدان تو را
----
آنچنان کز خط، سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی تو را
----
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟
----
آن نفس باخته غوّاص جگرسوخته‌ام
که به جز آبله‏ی دل، گهری نیست مرا
----
اگر غفلت نهان در سنگ خارا می‌کند ما را
جوانمردست درد عشق، پیدا می‌کند ما را
----
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم تو را
----
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
نشکسته است آبله در زیر پا مرا
----
اگر تپیدن دل ترجمان نمی‌گردید
که می‌شناخت در این تیره خاکدان غم را؟
----
از آن چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم
که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را
----
آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا
نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا
----
آسمانها در شکست من کمرها بسته‌اند
چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را؟
----
از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟
سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را
----
از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟
چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما
----
از شبیخون خمار صبحدم آسوده‌ایم
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
----
از بال و پر، غبار تمنّا فشانده‌ایم
بر شاخ گل گران نبود آشیان ما

----
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جای باج از این ملک خراب
----
از چشم نیم‌مست تو با یک جهان شراب
ما صلح می‌کنیم به یک سرمه دان شراب
----
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی
به چشم نرم تو بیدرد، پرده‏ی خواب است
----
از مردم دنیا طمع هوش مدارید
بیداری این طایفه خمیازه‏ی خواب است
----
از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است
در بساط من، همین خواب گران غفلت است
----
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
----
آدمی پیر چو شد، حرص جوان می‌گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می‌گردد
----
آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر
چشم دارم به همین درد گرفتار شود
----
استاده‌اند بر سر پا شعله‌ها تمام
امشب کدام سوخته مهمان آتش است؟
----
احوال خود به گریه ادا می‌کنیم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
----
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
----
از ما سراغ منزل آسودگی مجو

چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
----
از دست رستخیز حوادث کجا رویم؟
ما را میان بادیه باران گرفته است
----
ای که می‌پرسی ز صحبتها گریزانی چرا
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
----
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
----
این هستی باطل چو شرر محض نمودست؟
یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست
----
از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟
که ز شبنم، عرق شرم تو بیدارترست
----
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
----
از می، خمار آن لب میگون ز دل نرفت
داغ شراب را نتواند شراب شست
----
آنچه مانده است ز ته جرعه‏ی عمرم باقی
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست
----
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر می‌داشت
----
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
----
اشک من و رقیب به یک رشته می‌کشد
صد حیف، چشم شوخ تو گوهرشناس نیست
----
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟
عمر جاویدان او، یک آب خوردن بیش نیست
----
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیده‌ای
رنگ خود را چاره کن، آیینه‏ی ما زرد نیست
----
از ما به گفتگو دل و جان می‌توان گرفت
این ملک را به تیغ زبان می‌توان گرفت
----
از جوانی نیست غیر از آه حسرت در دلم
نقش پایی چند از آن طاوس زرّین بال ماند
----
از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم
آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد
----
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا می‌کند


 

baroon

متخصص بخش ادبیات


ب

petuniabar_swag.gif



به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است
به شمع، نامه‏ی پروانه، بال پروانه است
----
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست
نبسته است کسی شاهراه دلها را
----
بی‏گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاک خود به زندان می‌شود
----
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف
به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟
----
به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است
----
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه‏ی ابر
چنان رَود که دل مور را نیازارد
----
به خموشی نشود راز محبّت مستور
چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست؟
----
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد
چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟
----
به هوش باش دلی را به سهو نخراشی
به ناخنی که توانی گره گشایی کرد
----
بوسه را در نامه می‌پیچد برای دیگران
آن که می‌دارد دریغ از عاشقان پیغام را
----
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من
همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را
----
با نامرادی از همه کس زخم می‌خوریم
این وای اگر سپهر رود بر مراد ما
----
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
منصور را ببین که چه از دار می‌کشد
----
بس که دارم انفعال از بی‌وجودیهای خویش
آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
----
برنمی‌آیم به رنگی هر زمان چون نوبهار
سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا
----
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را
----
با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را
آه اگر می‌بود در خاطر تمنّایی مرا
----
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
که گل و میوه‏ی این باغ به چیدن نرسد
----
بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار
ماهیان بی‌زبان عالم آبیم ما
----
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی
که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می‌گردد
----
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
----
بار گران، سبک به امید فکندن است
عمری است بر امید عدم زنده‌ایم ما
----
بلبلان در راه ما بیهوده می‌ریزند خار
دیده‌ای از دامن گل پاکتر داریم ما
----
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما
----
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز می‌پرد از شوق، چشم کوکبها
----
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
----
برسان زود به من کشتی می را ساقی
که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست
----
بحر، روشنگر آیینه‏ی سیلاب بود
پیش رحمت چه بوَد گرد گناهی که مراست؟
----
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
----
به قرب گلعذاران دل مبندید
وصیّت نامه‏ی شبنم همین است
----
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است
همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
----
بر جگر سوختگانی که درین انجمنند
سینه‏ی گرم مرا حق نفس بسیارست
----
بار بردار ز دلها که درین راه دراز
آن رسد زود به منزل که گرانبارترست
----
بر سر کوی تو غوغای قیامت می‌بود
گر شکستِ دل عشاق صدایی می‌داشت
----
بی خبر می‌گذرد عمر گرامی، افسوس
کاش این قافله آواز درایی می‌داشت
----
بر نمی‌دارد زمین خاکساری امتیاز
در فتادن، سایه‏ی شاه و گدا یکسان بود
----
به آه داشتم امیدها، ندانستم
که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد
----
به آهی می‌توان دل را ز مطلبها تهی کردن
که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
----
به اندک روی‏گرمی، پشت بر گل می‌کند شبنم
چرا در آشنایی اینقدر کس بی وفا باشد؟
----
بازیچه‏ی نسیم خزانند لاله‌ها
دامن اگر به دامن کهسار بسته‌اند
----
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟
چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟
----
به چه تقصیر، چو آیینه‏ی روشن یا رب
تخته‏ی مشق پریشان نفسانم کردند؟
----
بریز بار تعلّق که شاخه‌های درخت
نمی‌شوند سبکبار تا ثمر ندهند


 

baroon

متخصص بخش ادبیات

پ
rosebar_sparkles_ani.gif





پیری و طفل‌مزاجی به هم آمیخته‌ایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
----
پرده‏ی شرم است مانع در میان ما و دوست
شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا
----
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
مشکن مرا که می‌شِکنی بال خویش را
----
پای به خواب رفته‎ی کوه تحمّلم
نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا
----
پیری مرا به گوشه‏ی عزلت دلیل شد
بال شکسته شد به قفس راهبر مرا
----
پرتو منّت کند دلهای روشن را سیاه
می‌کشد دست حمایت شمع مغرور مرا
----
پیشی قافله‏ی ما به سبکباری نیست
هر که برداشته بار از دگران در پیش است
----
پیوسته است سلسله‏ی موجها به هم
خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
----
پشت و روی باغ دنیا را مکرّر دیده‌ایم
چون گل رعنا، خزان و نوبهاری بیش نیست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

ت
www.roozgozar.com-2074.gif



تا تو را از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می‌شود نزدیکِ منزل کاروان از هم جدا
----
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
----
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است
می‌زند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند
----
تا دور از آن لب شکرین همچو نی شدیم
ترجیع بند ناله بود، بند بند ما
----
تیره روزیم، ولی شب همه شب می‌سوزد
شمع کافوری مهتاب به ویرانه‏ی ما
----
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ تو را شمع مزاری باشد
----
تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن
هزار مرحله دارد شکسته‌پایی ما
----
تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد
بیمار شد طفل یتیم، از اختلاف شیرها
----
تنها نه‌ایم در ره دور و دراز عشق
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
----
تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست
از بلندی، شمع ما پرتو به دور انداخته است
----
ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست
روز آزادی طفلان به معلم بارست
----
تسلیم می‌کند به ستم ظلم را دلیر
جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است
----
توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز
وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است
----
تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار
عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت
----
تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت
غمّازِ رنگ هم به زبان شکسته گفت
----
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

ج
rosebar_swag.gif



جایی نمی‌روی که دل بدگمان من
تا بازگشتن تو به صد جا نمی‌رود
----
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد
ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد
----
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا
سواد شهر بود آیه‏ی عذاب مرا
----
جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب، آشفته بود مردم زندانی را
----
جام شراب، مرهم دلهای خسته است
خورشید، مومیایی ماه شکسته است
----
جان می‌دهد چو شمع برای نسیم صبح
هر کس تمام شب نفس آتشین زده است
----
جهان به مجلس مستانِ بی خرد مانَد
که در شکنجه بوَد هر کسی که هشیارست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

چ
flowerbar_peach_swag.gif




چشم تو را به سرمه کشیدن چه حاجت است؟
کوته کن این بهانه‏ی دنباله‌دار را
----
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم
که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را
----
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصوّر، خانه‏ی صیّاد را
----
چون زندگی به کام بوَد مرگ مشکل است
پروای باد نیست چراغ مزار را
----
چنین که همت ما را بلند ساخته‌اند
عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا
----
چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم
اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را
----
چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟
خون دل چندان نمی‌یابم که بس باشد مرا
----
چو گردباد به سرگشتگی برآمده‌ام
نمی‌رود دل گمره به هیچ راه مرا
----
چون فلاخن کز وصال سنگ دست‌افشان شود
می‌دهد رطل گران از غم سبکباری مرا
----
چو شد زهر عادت، مضرّت نبخشد
به مرگ آشنا کن به تدریج جان را
----
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال؟
در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟
----
چون بر زبان حدیث خداترسی آوریم؟
ترک قدح ز بیم عسس کرده‌ایم ما
----
چشم ما چون زاهدان بر میوه‏ی فردوس نیست
تشنه‏ی بویی از آن سیب زنخدانیم ما
----
چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل
بی منّت و بی فاصله بخشند، جواب است
----
چشم از برای روی عزیزان بود به کار
یعقوب را به دیده‏ی بینا چه حاجت است؟
----
چون غنچه این بساط که بر خویش چیده‌ای
تا می‌کشی نفس، همه را باد برده است
----
چون وانمی‌کنی گرهی، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
----
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی؟
روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
----
چون طفل نوسوار به میدان اختیار
دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست
----
چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش
که در هر حرف او صد جا زبان شانه می‌گیرد
----
چنین کز بازگشت نوبهاران، شد جوان عالم
چه می‌شد گر بهار عمر ما هم باز می‌آمد؟
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات

ح
www.roozgozar.com-2092.gif



حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست
----
حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد
به نسیمی ورق لاله و گل برگردد
----
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست
پیش مردم شمع در بر می‌کشد پروانه را
----
حیات جاودان بی‌دوستان مرگی است پابرجا
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
----
حرف حق گرچه بلندست ز من چون منصور
سر دارست بسامانتر ازین سر که مراست
----
حفظ صورت می‌توان کردن به ظاهر در نماز
روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
----
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست
----
حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را
تا تو نفس می‌کشی، تیغ کشیده است صبح
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

خ
pansybar_yellow.gif




خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی
می‌گذارد چرخ بر طاق فراموشی تو را
----
خاکیان پاک طینت، دانه‏ی یک سبحه‌اند
هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
----
خانه بر دوش‌تر از ابر بهاران بودم
لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
----
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
یوسف ما را که از زندان برون می‌آورد؟
----
خمارآلوده‏ی یوسف، به پیراهن نمی‌سازد
ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
----
خوش بود در قدم صافدلان جان دادن
کاش در پای خم می‌ شکند شیشه‏ی ما
----
خمیازه‏ی نشاط است، روی گشاده‏ی گل
ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است؟
----
غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است
خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
----
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


د
rosebar_longstem_divider.gif



دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست
می‌زاید از تعلّق ما هر غمی که هست
----
دل چو رو گرداند، برگرداندن او مشکل است
روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا
----
در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه
با دو چشم بسته می‌باید سفر کردن مرا
----
در کارخانه‌ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
----
در طلب، ما بی زبانان امّت پروانه‌ایم
سوختن، از عرضِ مطلب پیش ما آسانترست
----
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات
افشانده‌اند میوه‎ی این شاخ پست را
----
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
----
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید
کرد در ایّام بخت ما، قضای خوابها
----
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
رخنه‏ی زندان کند دلگیرتر محبوس را
----
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش
که آب زندگی هم می‌کند خاموش آتش را
----
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره‌ای است
رنگ برگ خویش باشد میوه‌های خام را
----
دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده‌تر گردد
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته بر پا را
----
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را
----
دنیا به اهل خویش ترحم نمی‌کند
آتش امان نمی‌دهد آتش‌پرست را
----
در hین زمان که عقیم است جمله صحبتها
کناره‌گیر و غنیمت شمار عزلت را
----
در گشاد کار خود مشکل‌گشایان عاجزند
شانه نتواند گشودن طرّه‏ی شمشاد را
----
دریا بغل گشاده، به ساحل نهاد روی
دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
----
در گردش آورید می لعل‌فام را
زین بیش خشک لب مپسندید جام را
----
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من
که انتظار نسیم سحر گداخت مرا
----
درین بساط، من آن آدم سیه‌کارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
----
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که هر که رفت به آن راه، برنمی‌گردد
----
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
می‌شناسد دل من بوی دل سوخته را
----
دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح
چون غنچه‏ی نشکفته نسیم سحری را
----
در رزمگه، برهنه چو شمشیر می‌رویم
در دست دشمن است سلاح نبرد ما
----
دلم به پاکی دامان غنچه می‌لرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
----
دست بر هر چه فشاندم به رگِ جان آویخت
دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت
----
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است
گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است
----
دارد خط پاکی به کف از ساده‌دلیها
دیوانه‏ی ما را چه غم از روز حساب است؟
----
دخل جهان سفله نگردد به خرج کم
چندان که می‌برند به خاک، آرزو به جاست
----
در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست
آیینه صاف چون شد، آیینه ساز پیداست
----
دوستان آینه‏ی صورت احوال همند
من خراب توام و چشم تو بیمار من است
----
درین دو هفته که مهمان این چمن شده‌ای
به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است
----
داند که روح در تن خاکی چه می‌کشد
هر ناز پروری که به غربت فتاده است
----
دل ز جمعیّت اسباب چو برداشتنی است
آنقدر بار به دل نِه که توانی برداشت
----
دلم ز گریه‏ی مستانه هم صفا نگرفت
فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
----
در موج پریشانی ما فاصله‌ای نیست
امروز به جمعیت ما سلسله‌ای نیست
----
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود
خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست
----
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار
سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست؟
----
در بیابان جنون سلسله‌پردازی نیست
روزگاری است درین دایره آوازی نیست
----
دلم ز منّت آب حیات گشت سیاه
خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت
----
دل سودازده عمری است هوایی شده است
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد
----
دولت سنگدلان زود به سر می‌آید
سیل از سینه‏ی کهسار به سرعت گذرد
----
دل سودازده عمری است هوایی شده است
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد
----
دولت سنگدلان زود به سر می‌آید
سیل از سینه‏ی کهسار به سرعت گذرد
----
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
بیشتر شکوه‏ی یوسف ز برادر باشد
----
دامن صحرا نبرد از چهره‌ام گرد ملال
می‌روم چون سیل، تا دریا به فریادم رسد
----
دل خراب مرا جور آسمان کم بود
که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد
----
دل خراب مرا جور آسمان کم بود
که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد
----
دل ز بی‌عشقی درون سینه‌ام افسرده شد
داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند
----
در گشادِ غنچه‏ی دلهای خونین صرف کن
این دمِ گرمی که چون باد بهارت داده‌اند
----
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می‌افکند
----
درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود
ستاره سوختگان قدردان یکدگرند
----
دیوانه‏ی ما را نخریدند به سنگی
در کوچه‏ی این سنگدلان چند توان بود؟
----
درکوی مکافات، محال است که آخر
یوسف به سر راه زلیخا ننشیند
----
دل دیوانه‏ی من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی از آن زلف گرهگیر نبود
----
دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند
----
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
به وطن هر که رسد یاد ز غربت نکند
----
دیدن آیینه را بر طاق نسیان می‌نهی
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می‌کند

 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات

ذ
a78b4184-1def-4ec9-864e-c473c5c53d6e.gif




ذوق نظّاره‏ی گل در نگه پنهان است
ای مقیمان چمن، رخنه‏ی دیوار کجاست؟
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


ر
clemetisbar_butterfly.gif



رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب
میزبان ماست هر کس می‌شود مهمان ما
----
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
طفل بدخویم، شکر در شیر می‌باید مرا
----
ریشه‏ی نخل کهنسال از جوان افزونترست
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
----
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم
می‌روم راه و ز منزل خبری نیست مرا
----
رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی
شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
----
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
----
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
تا نظر واکرد، چشم از عالم ایجاد بست
----
رخساره‏ی تو را به نقاب احتیاج نیست
هر قطره‏ی عرق به نگهبان برابرست
----
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
روزنی زین خانه‏ی تاریک پیدا کرد و رفت
----
روز سیه مرگ شود شمع مزارت
هر خار که از پای فقیری بدر آری
----
روشن شود چراغ دل ما ز یکدیگر
چون رشته‌های شمع به هم زنده‌ایم ما
----
رنگها در روز روشن می‌نماید خویش را
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
----
ره ندارد جلوه‏ی آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند این‌جا بید مجنون می‌دمد
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

ز
efect-198.gif




ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی
که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد
----
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد
که در هر گردشی مست تماشا می‌کند ما را
----
ز ابرِ دست ساقی، جسم خشکم لاله زاری شد
که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا
----
زنگیان دشمن آیینه‏ی بی‌زنگارند
طمع روی دل از تیره‌دلان، نیست مرا
----
ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا
دم فسرده‏ی این پیر، پیر کرد مرا
----
ز من به نکته‏ی رنگین چون لاله قانع شو
که از برای درودن نکشته‌اند مرا
----
ز گریه‏، ابرِ سیه می‌شود سفید آخر
بس است اشک ندامت سیاهکاران را
----
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است
یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟
----
زود گردد چهره‏ی بی‌شرم، پامال نگاه
می‌رود گلشن به غارت، باغبان خفته را
----
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست
که مادر و پدر غم، وجود فرزندست
----
ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور
که رخنه‌های قفس، رخنه رهایی نیست
----
ز من مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت؟
که روز من به شتاب شب وصال گذشت
----
زلف مُشکین تو یک عمر تأمّل دارد
نتوان سرسری ازمعنی پیچیده گذشت
----
زان پیش کز غبار، نفس بی صفا شود
لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح
----
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
----
ز انگشت اشارت، در گریبان، خارها دارم
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی‌باشد
----
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل
که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند


 

baroon

متخصص بخش ادبیات

س
flow01.gif



سینه‌ها را خامشی گنجینه‏ی گوهر کند
یاد دارم از صدف این نکته‏ی سربسته را
----
سینه‌ها را خامشی گنجینه‏ی گوهر کند
یاد دارم از صدف این نکته‏ی سربسته را
----
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیده‌ای که به نعمت رسیده است
----
سر به هم آورده دیدم برگ‌های غنچه را
اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد
----
سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید
که همچو صبح، گرانسنگ ساخت خواب مرا
----
سیل از ویرانه‏ی من شرمساری می‌برد
نیست جز افسوس در کف، خانه‌پرداز مرا
----
سزای توست چون گل گریه‏ی تلخ پشیمانی
که گفت ای غنچه‏ی غافل، دهن پیش صبا بگشا؟
----
سیل، درمانده‏ی کوتاهی دیوار من است
بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
----
سر به گریبان خواب، از چه فرو برده‌ای؟
بر قد روشندلان، جامه بریده است صبح



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

ش
rosebar_swag.gif




شکست شیشه‏ی دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
----
شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه
برد با خود میهمان من چراغ خانه را
----
شبنم از سعی به سرچشمه‏ی خورشید رسید
قطره‏ی ماست که زندانی گوهر شده است
----
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج
نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
----
شِکوه مُهر خامشی می‌خواست گیرد از لبم
ریختم در شیشه باز این باده‏ی پرزور را
----
شکایت نامه‏ی ما سنگ را در گریه می‌آرد
مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا
----
شیوه‏ی ما سخت جانان نیست اظهار ملال
لاله‌ها بی‌داغ می‌رویند از کهسار ما
----
شاه و گدا به دیده‏ی دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب
----
شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت
حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست
----
شبنم دو بار بازی بستان نمی‌خورد
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
----
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد
در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد
----
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم
بر هم زده‏ی زلف نگارم چه توان کرد
----
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را
رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح
----
شیرازه‏ی بهار تماشا گسسته بود
تا مرغ پر شکسته‏ی ما فکر بال کرد
----
شوق من قاصد بی درد کجا می‌داند؟
آنقدر شوق تو دارم که خدا می‌داند!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

ص
pansybar_colorful.gif




صاحب نامند از ما عالم و ما تیره‌روز
طالع برگشته‏ی نقش نگین داریم ما
----
صحبت غنیمت است به هم چون رسیده‌ایم
تا کی دگر به هم رسد این تخته‌پاره‌ها
----
صد عقده‏، زهد خشک به کارم فکنده بود
ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت
----
صفحه‏ی روی تو را دید و ورق برگرداند
ساده لوحی که به من دوش نصیحت می‌کرد


 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات

ط
flowerbar_toll.gif



طاعت زهّاد را می‌بود اگر کیفیّتی
مُهر می‌زد بر دهن خمیازه‏ی محراب را
----
طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد
دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد
----
طالعی کو، که گشایم در گلزار تو را؟
مغرب بوسه کنم مشرق گفتار تو را
----
طی شد ایام جوانی از بناگوشِ سفید
شب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند
----
طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی
که هر چه سبز کند آفتاب، زرد کند

 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات

ع
flowerbar_peach_swag.gif



عاقبت در سینه‌ام دل از تپیدن باز ماند
بس که پر زد در قفس این مرغ از پرواز ماند
----
عنان به دست فرومایگان مده زنهار
که در مصالح خود خرج می‌کنند تو را
----
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار
می‌کند ساز از برای محفل دیگر مرا
----
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را
دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را
----
عرق شبنم گل، خشک نگشته است هنوز
مگذارید که گلچین به شتابش ببرد
----
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟
----
عقل میزان تفاوت در میان می‌آورد
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
----
عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداست
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست
----
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارَد
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
----
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه
داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
----
عرق شرم مرا فرصت نظّاره نداد
دیده خون می‌خورد آنجا که نگهبانی هست
----
عمر مردم همه در پرده‏ی حیرانی رفت
عالم خاک کم از عالم تصویر نبود
----
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه‏ی صبح
----
عشق در کار دل سرگشته‏ی ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده‏ی گرداب را
----
عشق، اول ناتوانان را به منزل می‌برد
خار و خس را زودتر دریا به ساحل می‌برد
----
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید
میزبان اول نمکدان بر سر خوان آورَد

 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات

غ
www.roozgozar.com-2090.gif



غمنامه‏ی حیاتِ مرا نیست پشت و روی
بیداری ام به خواب پریشان برابرست
----
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
نزدیک می‌کند به خدا دست رد، مرا
----
غم عالم فراوان است و من یک غنچه‌دل دارم
چسان در شیشه‏ی ساعت کنم ریگ بیابان را؟
----
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است
هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را
----
غنچه‏ی دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
----
غیر از خدا که هرگز، در فکر او نبودی
هر چیز از تو گم شد، وقت نماز پیداست
----
غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش
موی سفید رشته به انگشت بستن است
----
غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما
کاین مرغ پرشکسته قفسها شکسته است
----
غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش
آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است
----
غفلت نگشت مانع تعجیل، عمر را
در خواب نیز قافله‏ی ما روانه است
----
غنچه‏ی تصویر می‌لرزد به رنگ و بوی خویش
در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست
----
غفلت زدگان دیده‏ی بیدار ندانند
از مرده‌دلی قدر شب تار ندانند
----
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

ف
lilybar_floral.gif



فکر شنبه تلخ دارد جمعه‏ی اطفال را
عشرت امروز بی اندیشه‏ی فردا خوش است
----
فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان
سرآمد عمر در فریاد بی‌فریادرس ما را
----
فغان که کوهکن ساده‏ی دل نمی‌داند
که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت
----
فروخوردم ز غیرت گریه‏ی مستانه‏ی خود را
فشاندم در غبار خاطر خود، دانه‏ی خود را
----
فنای من به نسیم بهانه‌ای بندست
به خاک با سر ناخن نوشته‌اند مرا
----
فغان که همچو قلم نیست از نگون‌بختی
به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا
----
فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان
پیاله گیر که شبگیر می‌کند مهتاب

 
بالا