سلام سلام سلام همونطور که از اسم این تاپیک معلوم هست ؛ این تاپیک فقط و فقط مختص خودم هستش :بدجنس: از همه عزیزانی که به تاپیک من سر میزنن یه دنیا ممنونم :بغل:
نیلوفر می گرید
که چرا خانه اش مرداب است
لب و دندان می فشارد بر هم
تا که آرام گردد
دل ناآرامش نیلوفر داغ بزرگی دارد
که چرا سهم من مرداب است
به چه جرمی دل من بی تاب است
با خود زمزمه می کند هر شب را
که چرا تنهایم ؟
پس شقایق کو ؟
خبری از لاله و نرگس نیست چرا؟ نیلوفر می گرید
که چرا خانه اش مرداب است
و نمی داند مرداب
بغض خود می بلعد
لب خود می بندد
در درونش غوغاست
به امید نیلوفر می خندد
مگر نه او هم تنهاست
مرداب،
آنقدر غم خود نهفته می دارد
تا که افکارش
همچو گلی بر سرش می بارد
احساسش به برون می آید
در صحنه گلی می زاید نیلوفر نمی داند
مادرش مرداب
حاصل دردش را نیلوفر می خواند...
شببهشب ستارهها را نگاه میکنی.
اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جايش را نشانت بدهم.
اما چه بهتر! آن هم برای تو میشود يکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی ستارهها را تماشا کنی...
همهشان میشوند دوستهای تو...
من از رفتنت غمگین نمیشوم ! ولی به جای باران میبارم !
به جای شقایق دلخون و به جای ستاره گم میشوم!
خارج از مدار می چرخم و ساحل را گم میکنم !
اما ... حالا ... برای از تو گفتن هوای حوصله هیچ شده.........!
خنده ات را هدیه ام کن ! من به جای تو میخندم...
حالم بد است مثل زمانی که نيستی !
دردا که تو هميشه همانی که نيستی !
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نيستی نگرانی که نيستی !
عاشق که می شوی نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است نه آنی که نيستی !
با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند اين خيال نمانی که نيستی !
تا چند من غزل بنويسم که هستی و تو
با دلی گرفته بخوانی که نيستی !
من بی تو در غريب ترين شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نيستی ؟
یک شب دلی به مسـلخ خونم کشید و رفت
دیوانــه ای به دام جنونـم کشـــــــــــید و رفت
پس کوچـه های قلب مرا جســــــــــتجو نکرد
اما مـرا به عمـق درونم کشــــــــــــــید و رفت
یک آســمان ســــتاره ی آتش کشــــــیده را
بر التـهاب ســـــــــرد قرونم کشــــــــید و رفت
تا از خیال گنـگ رهایی، رها شــــــــــــــــــوم
بانگی به گوش خواب ســکونم کشید و رفت
شـــــاید به پاس حرمت ویرانه های عشــــق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشـــــــــید و رفت
دیگر اســـــــــــیر آن من بیگانه نیســــــــــــتم
از خود چه عاشـــقانه برونم کشـــــــید و رفت
سلام! حال همهی ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی میگذرم که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست! راستی خبرت بدهم خواب دیدهام خانهئی خریدهام بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار … هی بخند! بیپرده بگویمت چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد فردا را به فال نیک خواهم گرفت دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فرازِ کوچهی ما میگذرد باد بوی نامهای کسان من میدهد یادت میآید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ نه ریرا جان نامهام باید کوتاه باشد ساده باشد بی حرفی از ابهام و آینه، از نو برایت مینویسم حال همهی ما خوب است اما تو باور نکن!
بیا برویم رو به روی بادِ شمال آن سوی پرچین گریهها سرپناهی خیس از مژههای ماه را بلدم که بیراههی دریا نیست.
دیگر از این همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خستهام بیا برویم!
آن سوی هر چه حرف و حدیثِ امروزست همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقیست میتوانیم بدون تکلم خاطرهئی حتی کامل شویم میتوانیم دمی در برابر جهان به یک واژه ساده قناعت کنیم من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه هنوز بیت سادهئی از غربتِ گریه را بیاد آورم. من خودم هستم بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغِ همسایه … صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ … تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم آهسته زیر لب … چیزی، حرفی، سخنی بگوید مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمیشناسد مرگ یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند!