بگذار باران ببوسدت
بگذار چكچك به سرت بزند
با قطرههای نقرهای
بگذار برایت لالایی بخواند
باران
استخری راكد میسازد در پیادهرو
استخری جاری در جوی
باران
شب، روی سقفمان
ترانهای كوچك و خوابآور مینوازد
من
باران را
دوست دارم
آواز بهاری
سرخوش از مدرسه بیرون میزنند بچهها
گرم پراكندن آوازهای لطیف
در هوای وِلرم فروردین
چه شاد است فضای ساكت كوچه
سكوتی تكهتكه شده از خندۀ اسكناسهای نو
در مسیر عصر
از بین گلهای باغ عبور میكنم
و در راه میگذارم
اشك غمناكم را
روی تنها تپۀ روستا، گورستان
مثل زمینی كشتشده با بذرهای جمجمه
سروها انبوه شدهاند
مثل سرهایی بزرگ
توخالی و پوشیده از گیسوانی سبز
متفكر و پردرد به افق مینگرند
فروردین الهی!
كه میآیی سرشار از خورشید و زندگی،
گلستان جمجمهها را
پر از طلا كن فِدِریکو گارسیا لورکا
ترجمه : علی گودرزی
بهار حرف کمی نیست ما نمی فهمیم
زبان تازه تقویم را نمی فهمیم
درخت پا شد و زخم زمین مداوا شد
هنوز چیزی از این حرف ها نمی فهمیم
چرا از آب نگفتن؟ چگونه نشکفتن؟
چگونه این همه اعجاز را نمی فهمیم؟
نشسته بر سر هر کوچه یک تذکر سبز
دلا! قبول نداریم، یا نمی فهمیم؟
نگاه باغ، پر از بازی پرستوهاست
دل عبور نداریم تا نمی فهمیم
زمان، زمان بروز صفات باران است
چگونه باز نگوییم ما نمی فهمیم
باز کن پنجره ها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد و بهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است همه ی چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیه جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده ست باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت برگ ها پژمردند تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست توی تاریکی شب های بلند سیلی سرما با تاک چه کرد با سرو سینه گلهای سپید نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمنزار ببین و محبت را در روح نسیم که در این کوچه تنگ با همین دست تهی روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد خاک جان یافته است تو چرا سنگ شدی تو چرا اینهمه دلتنگ شدی باز کن پنجره ها را و بهاران را باور کن ...
جهان از باد نوروزي جوان شد زمين در سايه سنبل نهان شد قيامت مي كند بلبل سحرگاه مگر گل فتنه آخر زمان شد؟ ز رنگ سبزه و شكل رياحين زمين گويي به صورت آسمان شد صبا در طره شمشاد پيچيد بنفشه خاك پاي ارغوان شد بهار آمد بيا و توبه بشكن كه در وقتي دگر صوفي توان شد ز رنگ و بوي گل اطراف بستان تو پنداري بهشت جاودان شد وليكن اوحدي را برگ گل نيست كه او آشفته بوي فلان شد
ممنونم:گل: خیلی خوشحالم که از خوندنش لذّت بردی رئیـــــــــــس:گل::شاد:
--------
به مشام بوی بهار می آيد، بهار را حس كن شكوفه به شاخسار می آيد، بهار را حس كن
صدای هزاران خوش الحان می رسد به گوش شرشر آب از آبشارمی آيد، بهار را حس كن سال، لباس نو به تن می كند باز هم خروش تحوّل به كار مي آيد، بهار را حس كن زمان به سرعت چشم بر هم زدن می گذرد لحظه ی تحويل سال به دار می آيد، بهار را حس كن درخت دلم همچنان اسير زمستان است شايد دگربار به بار آيد، بهار را حس كن
درخت ها
بازیگران ماهری اند
آنقدر طبیعی جوانه می زنند
که نگاهت پشت تمام پنجره ها سبز می شود
و سفیدی موهایت را در هیچ آینه ای نمی بینی
لبخند می زنی و فراموش می کنی بهار
فصل دخترانه ای است
که شادترین رنگ هایش
با عبور از رگ های تو شیری می شوند
لبخند می زنی
و فراموش می کنی لباس های چهارده سالگیت را
برای دخترت کنار گذاشته ای!