• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

با خشونت هرگز ...

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ناهید

متخصص بخش
با خشونت هرگز ...

miniscu

شاید این شعر را قبلا خواندد باشید اما ارزش دوباره خواندن را دارد.

من نمیدونم شاعر این شعر زیبا کیست اگر شما میدانید لطفا به من اطلاع دهید.
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...

خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...






 

baroon

متخصص بخش ادبیات
با محبت شاید با خشونت هرگز...




سخت آشفته وغمگین بودم
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاق اند
دست کم می گیرند
درس و مشق خود را
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند

خط کشی آوردم
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هر طرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،
خوب، دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم

سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم!
صید در دام افتاد
وبه چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف آن طرف
نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟
بله آقا! اینجا!
همچنان می لرزید

پاک تنبل شده ای بچه بد
"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
ما نوشتیم آقا

بازکن دستت را
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد

گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد
اما همچنان می گریید

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، در کنارم خم شد

زیر یک میز،
کنار دیوار ،
دفتری پیداکرد ……
گفت : آقا اینجاست، دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زد
سرخی گونه او، به کبودی گروید

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند

خجل و دل نگران، منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای
یا که دعوا شاید
سخت دراندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، گفت: لطفی بکنید
و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده بچه ی سر به هوا
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش
متورم شده است
درد سختی دارد، می بریمش دکتر
با اجازه آقا!

چشمم افتاد به چشم کودک
غرق اندوه و تاثر گشتم

منِ شرمنده، معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب و دفتر

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ!

به پدر نیز نگفت
آنچه من از سر خشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمی دانستم!

من از آن روز معلم شده ام
او به من یاد آورد این کلام را
که به هنگامه ی خشم
نه به فکر تصمیم
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم؟
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...

 

rahnama

پدر ایران انجمن
بارون جان عالی بود.

من از آن روز معلم شده ام
او به من یاد آورد این کلام را
که به هنگامه ی خشم
نه به فکر تصمیم
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
:66:خیلی زیبا بود مرسی
یاد خاطره خواهرم افتادم که با خط کش اون از اول میز تا آخرین نفر همه خط کش خوردن حتی خود خواهرم:سوت:
 

Mans0ur

New member
فوق العاده بود خانوم ناظم. مررررسی.
البته خانوم یکمی خشن ، نه کاملا خشن :نیش:
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


مرسی مرسی دوستای مــــــن :شاد:
بعضی از مطالب رو آدم دلش نمیاد تنهایی بخونه.:19:

آقای منصور من اصلش خشن نیستممم:31::31::75:
:15::فرار:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا