• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

بیـــــولاه

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تب شهر کم کم کاهش می یافت و زندگی در شهر به جریان در می آمد. بسیاری از مردم به شهر بازگشتند و شهر شلوغ و شلوغ تر میشد. حال کلارا هم خیلی بهتر شده بود و دیگر روی تخت بی حال نمی افتاد. او از اینکه آقای هارتول او را درمان می کرد بسیار شاد بود. اما رفتار آقای هارتول دوباره با بیولاه سرد و بی تفاوت شد.

عصر آن روز کلارا به اتاق بیولاه رفت و بیولاه مشغول نقاشی کشیدن بود. بیولاه گاهی نقاشی های زیبا می کشید اما بعضی وقتها هم نقاشی های عجیب و غریب و به نظر کلارا وحشتناک می کشید. اینبار گویا بیولاه در خواب کسی را دیده بود و او را می کشید. آنها با هم مشغول صحبت شدند. در مورد نقاشی، کتاب تا اینکه صحبت به آقای هارتول رسید. کلارا دیگر راحت درباره عشقش به آقای هارتول با بیولاه صحبت می کرد.

-بیولاه! هیچ می دونی میگن همسر آقای هارتول خیلی زیبا بوده!
- حتما همینطوره چون خود آقای هارتول خیلی زیباست. البته آقای هارتول که در این مورد هیچ صحبتی نمی کرد و من اگر از خواهرش نمی شنیدم هیچ وقت نمی فهمیدم که اصلا اون قبلا ازدواج کرده بوده!
-میگن اونها از هم جدا شدن و زنش با دلی شکسته مرده!
بیولاه با تعجب گفت: پس تو چطور می تونی عاشق کسی باشی که قبلا دل زنش رو شکسته!
-خوب ما که از همه چیز خبر نداریم!
-اصلا ولش کن. ما حق نداریم در مورد چیزی که نمی دونیم صحبت کنیم

در همین هنگام صدای در زدن آمد و با اجازه بیولاه خانمی وارد شد.

-آقای هارتول می خوان خانم کلارا رو ببینند
-حتما اشتباه شده! احتمالا ایشون بیولاه رو خواستند
-نه گفتند خانم کلارا

کلارا از اتاق بیرون رفت تا پیش دکتر هارتول برود. بعد از دقایقی ذوق زده برگشت. گونه هایش گل انداخته بود.

-بیولاه آقای هارتول من رو دعوت به اسب سواری کرد! می گه هنوز چهره ام آثار بیماری رو نشون می ده و اسب سواری در هوای آزاد می تونه برام مناسب باشه!
-چه خوب! پس باید باهاش بری!
-تو چکار می کنی؟ امروز تنهایی پیاده روی می ری؟
-احتمالا. تو بهتره هر چه زودتر آماده بشی و همراه آقای هارتول بری

کلارا با خوشحالی رفت. بیولاه هم کارهایش را کم کم تمام کرد و تنها به پیاده روی رفت. پاییز بود. برگ های طلایی درختان که در وزش باد به رقص در می آمدند موهای طلایی زیبایی را به یادش می آورد. صورت خندان و شاد لی لی کوچولو در جلوی چشمش بود. چقدر دوست داشت کنارش می بود. او به آسمان و زمین زیبا چشم می دوخت. یاد آن روزها بخیر.

نزدیک غروب بیولاه به خانه اش برگشت. شب کلارا به سراغش آمد. حتما میخواست در مورد اسب سواری امروز با بیولاه صحبت کند. ولی طبق معمول ابتدا شروع به غر زدن در مورد کتاب خواندن بیش از حد بیولاه کرد.

-بیولاه خواهش می کنم اینقدر کتاب نخون! خودت خبر نداری چقدر لاغر شدی! صورتت بی رنگ شده برو تو آینه نگاه به خودت بنداز! من امروز با دکتر هارتول هم در مورد کتاب خوندن وحشتناک تو صحبت کردم!
-کلارا اینقدر نگران من نباش! من خدایی همینجوری چهره ام بی رنگه! ربطی به کتاب خوندن نداره!

بیولاه انتظار داشت کلارا آن شب خوشحال باشد. البته او از اسب سواری خوشحال شده بود ولی انگار غمی بزرگ در چشمانش پنهان شده بود.

-عزیزم چیزی تو رو آزار می ده؟
-همون چیزی که بین من و تو فاصله میندازه!
-چی؟
-دکتر هارتول عاشقته!
بیولاه نزدیک بود شاخ دربیاورد: مزخرف نگو!
-من امروز وقتی داشتم با او در مورد تو صحبت می کردم از این موضوع مطمئن شدم!
-تو دچار توهم شدی!
-بیولاه حقیقته! تازه من از خیلی ها شنیدم که میگن دکتر هارتول به تو آموزش داده تا وقتی بزرگ شدی باهات ازدواج کنه!

بیولاه با جدیت جواب داد: مردم همیشه برای خودشون داستان های جذابی می سازند تا سرگرم شن! ولی از تو خواهش می کنم دیگه هیچ وقت این حرف ها رو تکرار نکن! چون کاملا دروغه!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه در اتاقش نشسته بود که به او اطلاع دادند آقایی می خواهد او را ببیند. بیولاه از اتاقش بیرون رفت و به سالن عمومی ساختمان رسید. مرد جوان خوش سیمایی لبخند بر لب منتظر او بود. او با ریش و سبیل خیلی تغییر کرده بود اما خودش بود. خود ایگن! بیولاه از ته قلب شاد شد و دلش می خواست به سمت او بدود اما آنها دیگر بزرگ شده بودند. بعد از احوالپرسی گرم و شادمانه ای از کار و زندگی هم پرسیدند. ایگن از اینکه بیولاه آقای هارتول را ترک کرده تا معلم شود او را ملامت کرد اما فایده ای نداشت.

-خب ایگن خودت چکار می کنی؟
-هر کاری آقای گراهام بگه!
-یادته می گفتی می خوای مستقل بشی؟ اما الان فقط وسیله ای در دستان پدر خوانده ات هستی!
-حقیقت دنیا همینه بیولاه! تو تو رویاهات زندگی می کنی ولی در چشم مردم هر چقدر ثروتمندتر و قدرتمندتر باشی محبوب تری!
-من برای حرفای اینجور آدما که عقلشون تو چشمشونه هیچ اهمیتی قائل نیستم و هر کاری فکر می کنم درسته انجام میدم!
-ولی ما همه به هم نیاز داریم! تنهایی چیز خوبی نیست!
-متاسفم برات ایگن تو ترسیدی! تو دیگه جرئت نداری رویاهاتو دنبال کنی!
ایگن از کلام تند بیولاه دلخور شد و بلند شد که برود: بیولاه تو خیلی با من بد صحبت می کنی! اصلا انتظار این خوش آمد گویی را نداشتم!
-من تو رو دوست خودم می دونم و دوستان باید با هم روراست باشن
-خیلی خوب ولش کن. راستی تا یادم نرفته بهت بگم که آخر هفته باید بیای خونه ما! ما خونواده موزیکالی هستیم قراره یه جشن کوچولو داشته باشیم!
-فکر نکنم بتونم بیام چون قراره به خونه دکتر اسبوری برم.

بیولاه در آن روزهای سخت هجوم تب زرد با دکتر اسبوری و خانواده اش آشنا شده بود و گاهی به خانه آنها رفت و آمد داشت.

-سعی کن حتما بیای چون اگه نیای کورنلیا هم خیلی دلخور میشه!
-حال کورنلیا چطوره؟
-قلبش همونطوره. بهتر نشده. ولی خودش هیچ شکایتی نداره
-شنیدم کورنلیا هم اهل پیانو و آوازه!
-آره اگه بدونی چه صدایی داره! صداش شبیه یکی از خواننده های معروف ایتالیاست!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
فردای آن روز کورنلیا شخصا به خانه بیولاه آمد تا از او دعوت کند. آنها احوالپرسی گرمی با هم کردند.

-ببینم آیا باید همه اعضای خانواده بیان و شخصا از تو دعوت کنن تا جنابعالی افتخار بدی؟
-نمی تونم کورنلیا، وقت دیگری مزاحمتون میشم.
-تو هنوز از دست من دلخوری!
-نه کورنلیا، من اصلا برخورد چند سال پیش تو رو یادم رفته بود
-صبح که می تونی بیای
-سعی خودم رو می کنم ولی قول نمیدم

آخر هفته صبح زود بیولاه به خانه کورنلیا رفت. خانه آنها بسیار زیبا با اثاثیه قیمتی بود. لباس هایشان، درشکه شان، انگار هر چیزی به این خانواده مربوط می شد باید گرانترین و شیک ترین می بود. بیولاه را به اتاق کورنلیا راهنمایی کردند. کورنلیا از دیدن او بسیار خوشحال شد. اتاق کورنلیا شبیه یک آپارتمان کوچک از همه امکانات برخوردار بود. کتابخانه بزرگ، نقاشی های زیبا، تخت و کمد و مبلمان بسیار شیک و گرانقیمت و ...

-خب بیولاه خوشحالم بالاخره اومدی پیش من. بیا بشین
-ممنونم من زیاد فرصت ندارم
-ولی تو باید امروز عصر تو جشن ما حضور داشته باشی!
-اصلا نمی تونم بهت که گفتم
-خب پس حداقل تا ظهر اینجا باش
-نگران کلارا هستم باید زودی برگردم
-کلارا چشه مگه؟
-اون هنوز به طور کامل از شر تب زرد راحت نشده
-بیولاه می دونی من چقدر حالم بده! دو روزه از اتاقم بیرون نرفتم! خواهش می کنم توی لیست کمکهات به مردم من رو هم بنویس!
-ولی تو یک عالمه کتاب برای سرگرم شدن داری و این نقاشی های زیبا...
-اوه! اینا حوصله من رو سر می بره! من دوست دارم با یک دوست خوب ارتباط برقرار کنم! می دونی بیولاه من اونقدر که اطرافیانم ازم تعریف می کنن لیاقت ندارم! تو از سیل دوستان و عاشقان سینه چاک من خبر نداری چون خودت رو قاطی ما نمی کنی! دنیا پر از دروغه! ولی برعکس تو شخصیت خیلی والایی داری
-به نظر من اونقدر هم که تو می گی دروغ ها زیاد نیست
-چون تو زیاد با کسی ارتباط برقرار نمی کنی! خبر نداری اطرافت چی می گذره! ببینم تو تو زندگی به چی دلخوشی؟
-دلخوشی های من هر کدوم به اندازه جهانی هستند!
-چطور؟ آخه درس دادن به چهار تا بچه احمق جیغ جیغو چه لذتی داره؟
-به نظر من بچه ها شیرینند و من از دیدنشون لذت می برم. من شغلم رو خیلی دوست دارم. خوشحالم که معلم هستم. وقتی هم از سر کارم به خونه بر می گردم، پیانو می زنم. گاهی هم نقاشی می کشم. عصرها هم پیاده روی می رم و شب هم تو دنیای کتابام غرق میشم تا وقتی خوابم برد. اینها دلخوشی های منن که از هر کدوم لذت های زیادی می برم اما بالاتر از همه شون کتاباست. وقتی کتاب می خونم هر زمان و مکانی که دلم بخواد هستم. کورنلیا تو خیلی مسافرت رفتی ولی مطمئنم اونقدر که من از کتاب خوندن لذت می برم تو از مسافرت هات لذت نبردی!
-بیولاه من شخصیت تو رو تحسین می کنم. آدمهایی مثل تو خیلی کم هستند

گفتگوی آنها به مذهب کشید. بیولاه مدتی بود که نسبت به مسیحیت دچار شک و تردید شده بود. این شک را با کورنلیا هم در میان گذاشت.

-راستش بیولاه من هم از این همه دعواهای کلیساها و فرقه های مسیحیت با هم گیج شدم. نمی دونم حقیقت چیه؟ امیدوارم اونقدر زنده بمونم که حقیقت رو پیدا کنم.

در این لحظه صدای در زدن آمد. کورنلیا اجازه داد و دختری زیبا وارد شد. به نظر بیولاه آن دختر از هر نظر زیبا بود اما در زیباییش معنایی نمی یافت. مثل یک عروسک که فقط زیباست و از او انتظار دیگری نبایست داشت. آن دختر از دیدن بیولاه تعجب می کرد طوری که حتی نمی توانست نگاه خیره اش را به قیافه و لباس های ساده بیولاه کنترل کند.

کورنلیا با قیافه ای کمی در هم رفته گفت: معرفی می کنم دختر خاله ام آنتونیت و بیولاه دوستم

آنتونیت همچنان خیره مانده بود. حدس بیولاه تبدیل به یقین شد. پس شروع به خداحافظی کرد و به خانه حرکت کرد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
حال کلارا باز بد شده بود و در بستر افتاده بود. از طرفی روحیه اش هم به خاطر عشق یک طرفه اش درهم بود. بیولاه هر چه به او می گفت که آقای هارتول را فراموش کند فایده ای نداشت. بیولاه وقتی از پیش کورنلیا بر می گشت مستقیم وارد اتاق کلارا شد. دکتر هارتول هم آنجا بود. او به طرف آقای هارتول رفت و به او سلام کرد اما جوابی نگرفت.

آقای هارتول با بی تفاوتی گفت: تو چه جور پرستاری هستی که مریضت رو تنها گذاشتی؟
بیولاه هم سعی کرد خودش را بی تفاوت تر نشان دهد: همین الان داشتم از پیش یکی دیگه از مریض های شما می اومدم. کورنلیا می گفت منتظرتونه

بیولاه پس از دیدن کلارا از اتاقش بیرون رفت. دلش گرفته بود. آیا دوست خوبش را برای همیشه از دست داده است؟ دکتر هارتول هم از اتاق کلارا بیرون می آمد که بیولاه فورا خودش را در حال رفتن به اتاقش نشان داد.

-بیولاه وایسا!

آقای هارتول با مهربانی به بیولاه خیره شده بود.

-چکارم دارین؟
-چرا دلخوری؟
بیولاه سعی می کرد جلوی اشک هایش را بگیرد: یعنی نمی دونین؟ با این رفتاری که شما می کنین انتظار دارین لبخند بزنم! یه زمانی شما بهترین دوست من بودین ولی الان فقط به خاطر اینکه من کار می کنم با من بدرفتاری می کنین!
-تو باید به حرف من گوش می کردی! نباید از پیشم می رفتی!
-چطور باید تو خونه شما می موندم! شما بدون خداحافظی از من رفتین سفر! حتی اندازه شارون هم برام احترام قائل نشدین!
-برگرد پیش من بیولاه! بیا خونه من تا دوباره به خوبی و خوشی با هم زندگی کنیم
-نه!
چهره آقای هارتول دوباره سرد شد و با ناراحتی گفت: تو مغروری بچه جون! خیلی مغرور! با این غرور خودت رو از خیلی زیبایی های زندگی محروم می کنی!

آقای هارتول این را گفت و بلافاصله از ساختمان خارج شد. بیولاه هم به اتاق کلارا رفت.

-بیولاه برام آواز بخون! یک شعر زیبا! صدای تو برام از صدای همه خواننده ها شنیدنی تره چون پر از احساسه! وفتی از غم میخونی صدات خود غم میشه و وقتی شادی صدات خود سرور و شادمانیه!

بیولاه برای کلارا یکی از آواز های مورد علاقه او را خواند تا آرام تر شود.

-بیولاه! من امروز خیلی دعا کردم! به خدا گفتم اگه تقدیر من رو اینجوری غم انگیز دوست داره راضیم! ازش خواهش کردم تا هر چه زودتر حالم رو خوب کنه تا کارهامو درست انجام بدم!
-کلارا تو مطمئنی وقتی ما مردیم میریم بهشت؟
-آره مطمئنم چون مسیح به خاطر ما مرد.
-ولی من زیاد از دینمون مطمئن نیستم!
کلارا با وحشت به بیولاه خیره شد: بیولاه چی میگی؟ این حرفا رو از کجا یاد گرفتی؟ از اون کتابای فلسفی و متافیزیکت؟ برو اون کتابا رو آتیش بزن!
-پس بهتره بدونی که معشوقت آقای هارتول هم هیچ اعتقادی به مسیحیت نداره!
-اوه پس این افکار تو نتیجه تربیت آقای هارتول باید باشه! خدا رو شکر که من هیچ وقت جای تو نبودم! خدا رو شکر که هیچ وقت به آقای هارتول نرسیدم و گرنه ممکن بود مثل تو ایمانم رو از دست بدم! خدا رو شکر!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تعطیلات کریسمس شروع شده بود و بیولاه کار زیادی برای انجام دادن نداشت. هوا بسیار سرد شده بود و اندکی برف می بارید. به او خبر دادند کورنلیا به دیدنش آمده است.

-سلام بیولاه چطوری
-سلام عزیزم تو توی این هوای سرد اینجا چکار می کنی؟
-اومدم برای تعطیلات تو رو ببرم پیش خودم. همین الان!
-ممنونم از محبتت ولی من فقط تا فردا تعطیلی دارم
-من هیچ بهونه ای رو نمی پذیرم. تو باید همین الان بیای خونه ما!

بیولاه ناچار آماده شد. او کورنلیا را دوست داشت و نمی خواست دلش را بشکند. آنها با هم سوار درشکه شدند. در راه ناگهان اسب ها رم کردند. درشکه تکان شدیدی خورد و کورنلیا محکم به زمین افتاد. بیولاه فورا پیاده شد و کورنلیا را در آغوش گرفت تا آرام شود. راننده درشکه با هر زحمتی بود اسب ها را آرام کرد و دختران دوباره سوار شدند. به خانه کورنلیا که رسیدند پدرش آنجا ایستاده بود. او فورا به سمت درشکه دخترش آمد اما او را که دید وحشت کرد. چهره کورنلیا سفید و خشک شده بود.

-اوه خدای من! دخترم از دست رفت! می دونستم! می دونستم بالاخره اون می میره!
-آروم باشید آقای گراهام! دخترتون حالش خوبه! فقط به خاطر اسب های وحشی شما از درشکه افتاده و ترسیده!
-اوه عزیزم تو طوریت نشده؟ حالت خوبه!
-خوبم پدر آروم باشید طوریم نیست! خدا رو شکر به جای آنتونیت بیولاه همرام بود! اگه آنتونیت بود مثل احمق ها فقط جیغ و داد می کرد!
-بیولاه جان خوش اومدی! ازت ممنونم که مراقب دخترم بودی!

دخترها پیاده شدند و به خانه رفتند. سر راه هر کسی به آنها می رسید از حال کورنلیا و ماجرای اسب ها می پرسید و کورنلیا با بی حوصلگی همه را دست به سر می کرد. او بیولاه را با خودش به اتاقش برد و گفت هیچ کس مخصوصا آنتونیت مزاحم آنها نشود.

-بیولاه تو آنتونیت رو نمی شناسی اون یک دختر احمقه که همه اش میاد خونه ما! تا وقتی که زنده ام نمیذارم خیلی اینجا بهش خوش بگذره! بعد از مرگ من می تونه هر چقدر دوست داره بیاد تو این خونه جولون بده!
-کورنلیا تو خیلی ناامیدی! کسی از زمان مرگش اطلاعی نداره!
-بیولاه این بیماری رو عموی من هم داشت و خیلی زود مرد. من هم مطمئنم خیلی زنده نمی مونم. ای کاش می دونستم حقیقت چیه؟ آیا دنیای دیگری هست؟ تحقیقاتت به کجا رسید بیولاه؟
-هیچی نمی دونم کورنلیا!
-من که به هیچ چیز اعتقادی ندارم بیولاه! مذهبی ها همش با هم در جنگ و جدالن! ولی در بی دینی من هم هیچ آرامشی نیست!
-امیدوارم بتونم با مطالعاتم به نتیجه مناسبی برسم. اونوقت تو رو هم مطلع می کنم

در این لحظه صدای در زدن آمد و کورنلیا با بی حوصلگی اجازه ورود داد. ایگن بود و حال کورنلیا را می پرسید.

-من فقط خوردم زمین اما هیچیم نشده! خواهش می کنم اینقدر گنده اش نکنین!
-من فقط نگرانت بودم عزیزم
-خیلی ممنون از محبتت ولی خواهش می کنم بگذارین کمی با بیولاه تنها باشم
-خب ما همه می خوایم با بیولاه صحبتی داشته باشیم. این خودخواهیه که اون رو توی اتاق خودت قایم کردی!
-تو که می دونی من همیشه دختر خودخواهی بودم!
-من با بیولاه از بچگی دوست بودم! چرا اجازه نمیدی من هم توی گفتگوتون باشم؟
-ایگن گفتم می خوام الان با بیولاه تنها باشم! ملاقات بیولاه با بقیه باشه برای بعد!
-باشه خواهر جون. آروم باش من رفتم

و در را بست. کورنلیا با قیافه کمی گرفته به سمت بیولاه برگشت. بعد از کمی سکوت گفت: بیولاه من برای ایگن نگرانم!
-چرا؟
-ایگن خیلی تغییر کرده! تحصیل در آلمان روی احلاقش تاثیر خوبی نگذاشته! اون با جوونای بدی دوست شده! پسرای وحشتناکی که همش در مورد موضوعات بی ادبانه و زنان صحبت می کنند. از همه بدتر او خیلی مشروب می خوره!
بیولاه چشمانش گرد شد: اوه! من فکر نمی کردم ایگن به اینجا برسه!
-پدر و مادرم خیلی این موضوع رو جدی نمی گیرن. مادرم میگه همه پسرا تو جوونی سرکش هستند. پدرم میگه وقتی ازدواج کرد درست میشه
-باورم نمیشه! اون ایگنی که من می شناختم! ایگنی که همیشه الگوی خوبی برای من بود!
-بیولاه تو باید کمکش کنی! تو می تونی کاری کنه اون به خودش بیاد!
-چه انتظاری از من داری؟
-اون از تو حرف شنوی داره! به خاطر زندگی خودتون هم شده کاری کن دست از مشروبات الکلی و رفقای نابابش برداره!
-زندگی خودمون؟
-آره! خب شما قراره با هم ازدواج کنین!
بیولاه با تعجب به کورنلیا خیره شد: کی همچین حرفی زده؟
-خود ایگن به من گفت که تو نامزدشی و روزی همسر آینده اش میشی!
-کورنلیا بین ما همچین قراری نیست!
-ولی خودش به من گفت! یعنی ایگن به من دروغ گفته؟
بیولاه سکوت کرد. کورنلیا به چشمانش خیره شد: ولی تو ایگن رو دوست داری مگه نه؟ غیر از این بگی باورم نمیشه!
-من ایگن رو دوست دارم اما نه برای ازدواج. من و او مناسب ازدواج با هم نیستیم. من ایگن رو همیشه مثل یک خواهر دوست داشتم

کورنلیا غمگین شد. ناگهان به بیولاه گفت: خواهش می کنم با ایگن ازدواج کن! اون تو رو دوست داره! تو هم دوستش داری! اگه تو باهاش ازدواج کنی ایگن نجات پیدا می کنه! در غیر این صورت زندگیش خراب میشه!
-کورنلیا عزیزم! اگه مردی نخواد با اراده خودش، خودش رو از منجلاب بکشه بیرون تمام زنان دنیا هم نمی تونن بهش کمکی کنن! ایگن خودش باید خودش رو نجات بده!
کورنلیا آهی کشید: مادرم دوست داره ایگن با آنتونیت ازدواج کنه!
-خب چه اشکالی داره!
-اشکالش اینه که با این ازدواج بدبختی ایگن کامل میشه! اون یک دختر احمقه!
-شاید اون طور که تو میگی نباشه! ممکنه آنتونیت عاشق ایگن باشه!
-نه تو آنتونیت رو نمی شناسی! اون خودخواه تر از اونیه که عاشق کسی دیگری غیر از خودش بشه

در این لحظه باز هم در زدند و باز هم ایگن بود. با مهربانی گفت: خواهر جان شما به اندازه کافی تنها بودین. حالا اگه ممکنه بیولاه رو کمی به بقیه قرض بده!
-ای خدا از دست شما!
-خب چه اشکالی داره دوتایی تون کمی بیاین پایین پیش بقیه! آنتونیت هم اومده! بیاین پایین دور هم کمی آواز بخونیم
-من که حوصله ندارم! بیولاه تو برو پایین اینا دست از سرت بر نمی دارن. من هم در اتاقم رو باز میذارم تا صدات رو بشنوم

بیولاه همراه ایگن از پله ها پایین آمد. تمام اعضای خانواده به علاوه آنتونیت دور هم جمع بودند. با بیولاه احوالپرسی گرمی کردند. بیولاه هم با وقار تمام پاسخ آنها را داد. سپس شروع به نواختن پیانو کردند و آنتونیت آواز خواندن را شروع کرد. صدای زیبا و انعطاف پذیری داشت و با اطمینان می خواند. آواز آنتونیت که تمام شد نوبت بیولاه بود. ایگن اصرار می کرد که بیولاه آواز بخواند.

-خب خودت بگو چی بخونم؟ دوست داری یکی از اون آوازهایی رو که بچگیهامون می خوندیم بخونم؟
آنتونیت داد زد: نه! یک چیز اوپرایی بخون!

بیولاه قبول کرد و شروع به آواز خواندن کرد. تمام خانواده مسحور صدای او شده بودند و آنتونیت با نفرت گوش می داد. بعد از تمام شدن آوازش همه او را تشویق کردند. ایگن با ذوق گفت: بیولاه نگفته بودی اینقدر قشنگ آواز می خونی!
-تو که صدای من رو خیلی شنیدی!
-اما صدای تو از چند سال پیش خیلی بهتر شده! حسابی سوپرایزم کردی!
- ممنونم ایگن

بیولاه نمی توانست آتش نفرتی را که در چشمان آنتونیت روشن شده بود تحمل کند. به همین خاطر فورا از همه اعضای خانواده معذرت خواست و به سمت اتاق کورنلیا رفت.

-تبریک می گم بیولاه! حتما آنتونیت رو حسابی کفری کردی!
-اوه اونقدر که من رو وسط آتش سوزی تخت جمشید آرزو می کرد!

آنها باز هم با هم حرف زدند. حرفهایشان تمام نمیشد. مثل دوستانی که سالیان سال همدیگر را میشناسند. کورنلیا اجازه نمی داد بیولاه برود و با هر زحمتی بود بیولاه را تا شب نگه داشت. سپس بسته ای را به او نشان داد.

-این بسته رو دکتر هارتول به من داده تا بدمش به تو

بیولاه رفت که آن بسته را بگیرد و باز کند که کورنلیا اجازه نداد: اون کتاب رو باید برام بخونی!
چشمان بیولاه از روی بسته کنار نمی رفت.
-بیولاه! گفتم اون کتاب رو برام بخون!

بیولاه به ناچار کتاب را برداشت و شروع به خواندن کرد. چشمان کورنلیا کم کم گرم می شد تا اینکه به خواب رفت. بیولاه کتاب را به آرامی بست و بسته را برداشت و از خانه آنها بیرون رفت. هوا تاریک شده بود. بیولاه به نظرش دنیا زیبا می آمد. اما دنیای بعد از این دنیا می توانست بسیار بسیار زیباتر باشد!

بیولاه به خانه رفت و فورا بسته را باز کرد. ساعت زیبایی که نام بیولاه روی آن حک شده بود همراه با یادداشتی از آقای هارتول: این ساعت رو دستت کن و هیچ وقت فراموش نکن که سرپرستی داری!
چشمان بیولاه پر از اشک شد. قلبش راضی نمی شد آن هدیه را قبول کند. ساعت را فوری در جعبه گذاشت و بسته را به شکل اولش بست. تصمیم گرفت آن هدیه را به آقای هارتول برگرداند!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه با استرس وارد دفتر مجله می شود. آقای جوانی آنجا با خوشرویی به او خوش آمد می گوید.

-سلام می خواستم اگه ممکنه مطالبی برای چاپ در مجلتون براتون بفرستم
-سلام خیلی خوش آمدید
-می خواستم از شما درخواست کنم که قسمتی از مجلتون رو برای نوشته های من اختصاص بدین
-ما اول مطالب شما رو می خونیم بعد در مورد چاپ شدنش تصمیم می گیریم. همون طور که می دونید ما با نویسنده های زیادی کار می کنیم و خیلی ها افتخاری برای ما نوشته می فرستند تا چاپ کنیم.
-بله می دونم و این رو هم می دونم که در مقابل هیچ مبلغی به این نویسنده ها پرداخت نمیشه اما برعکس من از شما انتظار دارم در مقابل نوشته ها دستمزدی پرداخت کنید!
آقای جوان کمی سکوت می کند و بعد به چهره بیولاه خیره می شود: حالا فهمیدم شما رو کجا دیدم! من سخنرانی شما رو در مدرسه عمومی شنیدم! فکر می کنم مطالب خوبی برای نوشتن داشته باشید!
-مطالب زیادی برای نوشتن دارم اما من فقیر هستم و به دستمزدش احتیاج دارم!
-حقیقتش رو بخواید بیشتر مطالبی که برای ما فرستاده میشه مستقیم وارد سطل زباله میشه و تنها تعداد محدودی در مجله چاپ میشه. اما به گمانم برای شما اینطور نباشه! شما نوشته هاتون رو آماده کنید و برای ما بفرستید، مطمئن باشید در صورت چاپ دستمزد شما محفوظ خواهد بود.
-خیلی ممنونم
-خواهش می کنم. امیدوارم همکاریتون رو با ما قطع نکنید.

بیولاه خداحافظی کرد و از دفتر مجله خارج شد. به سمت خانه دکتر اسبوری رفت. او پیرمردی مهربان و بذله گو بود همراه با همسری بسیار مهربان که اخیرا به ریاست یتیم خانه شهر منصوب شده بود. آنها دو دختر دوست داشتنی و شاداب داشتند اما یکی از دخترانشان که جورجیا نام داشت به دلیل آشنایی با پسری به نام وینسنت باعث نگرانی والدینش شده بود چون آنها آن پسر را مناسب دخترشان نمی دانستند.

بیولاه وارد خانه دکتر اسبوری شد و با دکتر اسبوری احوالپرسی گرمی کرد.

-خوش اومدی دخترم من تنها بودم. نمی دونم باز این دخترا و مادرشون کجا رفتند. هر جا رفتند الان باید پیداشون بشه

در این لحظه دخترش وارد شد و پدرش را با محبت در آغوش گرفت و بوسید:سلام بابا جون. بیولاه خوش اومدی
-چه عجب یادت اومد پدری داری! مادرت کجاست؟
-مامان رفته به چند خانواده فقیر سر بزنه
-بله بله مادرتون که همش در کارهای خیره اما فراموش کرده امور خیریه باید از خونه شروع بشه
دخترش خندید: بابا!
-خیلی خوب برنامتون چیه؟
-من و جورجیا و مامان قراره بریم خونه یکی از دوستان!
-پس من چی؟
-شما دعوت نشدین! ولی نگران نباشین ما زود بر می گردیم!
-باشه باشه من اینجا می مونم! بیولاه هم حتما هم صحبتی پیرمرد بیچاره ای که از یاد زنش رفته و دختراش اینقدر با کلاسن که او را شایسته همراهی نمی دونن خواهد پذیرفت!

دختر دوباره با خنده پدر را بوسید و از سالن خارج شد.

او سپس دستی به روی میز کشید و کمی انگشتش خاکی شد.

-می دونی بیولاه بچه که بودم مادرم همش در حال تمیز کردن خانه و شستن و جارو بود. از صبح تا شب همش تو خونه کار می کرد. کلی غذاهای خوشمزه برامون درست می کرد. اما زنای امروز اصلا هیچی از این کارها نمی دونن. اونها هر کاری می کنند به غیر از کارهای خونه

بیولاه لبخند میزند.

- راستی بیولاه اختلاف تو و دکتر هارتول سر چیه؟ چرا دیگه پیشش زندگی نمی کنی؟
- ایشون از اینکه من خواستم کار کنم ناراحت شدند
- مردک کم عقل!
- خواهش می کنم در موردش اینجوری صحبت نکنید
- باشه دخترم ولی یک چیزی رو باید بهت بگم. با این که با این نظرش مخالفم اما این رو بدون دکتر هارتول از اون مردان نیک روزگاره! یک همچین آدمایی تو دنیا خیلی کمن! به نظر من دوستیش اونقدر ارزش داره که به خاطرش معلم نمی شدی!
- در هر حال من تصمیمم رو خیلی وقت پیش گرفتم و هنوز هم به تصمیمم احترام می گذارم
- کاش هدیه شو پس نمی دادی بیولاه! فکر نکنی اون بهم این قضیه رو گفته ها! من خودم اون ساعت رو تو مغازه دیدم که اسم تو روش نوشته بود. عین همون رو با اسم جورجیا برای دخترم سفارش دادم
- من به اندازه کافی به ایشون بدهکار بودم و دیگه نمی خواستم بدهکاریم رو بیشتر کنم
-راستی خبر داری پائولین و مادرش به تازگی از اروپا اومدن! بهتره بهشون یه سر بزنی! پائولین خیلی زیبا شده!
-نه نمی دونستم! ممنون که خبر دادین

بیولاه سپس بحث را عوض می کند.

-آقای اسبوری سوالاتی ذهن من رو مشغول کرده. در مورد مسیحیت، ادیان، بی دینی! نمی دونم چی درسته چی غلط! هر چی بیشتر مطالعه می کنم گیج تر می شم!
-من هم جوونیم مثل تو ذهنم پر از این سوالا بود! نمی دونستم چی درسته چی غلط! توی مذهب مسائلی هست که نمیشه با عقل بهش رسید! فلسفه هم نتیجه ای جز سرگردانی آدم نداره! از من به تو نصیحت از این کتابای فلسفی و متفکران بی دین دوری کن! اون ها آدم رو توی اقیانوس سرگردانی رها می کنند و تو رو به آرامشی که دنبالشی نمی رسونن! آقای هارتول از هر کسی که می شناسم بیشتر در این مورد تحقیق کرده و الان هم بی ایمان تر از او نمی شناسم! من جوونیم همینجوری بودم! سرگردان! از مذهب گریزان بودم چون جواب سوالای منطقی رو نمی داد اما هرگز در بی دینی و اون کتابهای عجیب و غریب دانشمنداشون اون چیزی رو که می خواستم نیافتم! همینطور سرگردان بودم تا اینکه ازدواج کردم! همسرم یک مسیحی معتقد تمام آن آرامشی رو که یک آدم دنبالشه رو داره! اون به مذهبش خیلی پایبنده اما مثل خیلی ها نقش بازی نمی کنه! همسرم فرصت انجام دادن هیچ کار نیکی رو از دست نمیده! این زن دریایی از صبوری و عشق و محبته! فضایل اخلاقی که مسیحیت روی آن تاکید می کنه اما پیروانش به دلیل تکبر و قلب سیاهشون این فضایل رو فراموش کردند و این دین زیبا رو فرقه فرقه کردند تا با هم دعوا کنند! بیولاه من الان به لطف همسرم خودم رو یک مسیحی معتقد می دونم! چون به این نتیجه رسیدم تفکری که بتونه یک همچین آدم والایی رو به وجود بیاره حتما صحیحه حتی اگر بعضی اوقات منطقی به نظر نیاد!


همسر آقای اسبوری وارد شد و با بیولاه و همسرش به مهربانی احوالپرسی کرد.

-خب خانم خیر! خدا رو شکر که بالاخره یاد شوهرتون افتادین!

بیولاه به خانم اسبوری خیره شده بود. قلبش تند تند می زد. با خود می گفت اگر او و کورنلیا همچین مادری داشتن همیشه سعادتمند بودند. چرا همچین زنانی اینقدر کم هستند؟
خانم اسبوری از حالت بیولاه تعجب کرد. دختری که همیشه خود را بسیار محکم و سرسخت نگه می داشت امروز در نگاهش نیاز موج می زد و چشمان خاکستریش را با احساس به او دوخته بود.
-عزیزم چیزی شده؟
-آره.. من.. من دوست داشتم شما مادرم باشید!
خانم اسبوری با محبت به سمت او رفت و دستی بر سرش کشید: پس این اجازه رو به من بده که مادرت باشم!

بیولاه خانم اسبوری را در آغوش گرفت. اما سپس خداحافظی کرد و از خانه شان خارج شد. خانم اسبوری رو به همسرش پرسید: در مورد چی صحبت می کردین؟
-بچه بیچاره داره تو اقیانوس فلسفه دست و پا می زنه و هنوز راه نجاتی نیافته!
-تو چی بهش گفتی؟
-هر چی که می دونستم! آلیس اون دختر باهوشیه! مطمئنم اگرم من بهش نمی گفتم خودش تا حالا فهمیده بود که دکتر هارتول یک مرد بی دینه!
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه به خانه می رسد که به او خبر می دهند خانمی منتظر دیدن اوست. با خود فکر می کند حتما کورنلیا آمده است. او به سمت سالن عمومی می رود و دختری بی نهایت زیبا را در آنجا می بیند. زیبایی از آن نوع که فقط در نقاشی ها و قصه های عاشقانه خیالی یافت می شد. او چند سال پیش هم بسیار زیبا بود اما چهره زنانه هم اکنون او چیزی شبیه یک رویا به نظر می آمد. پائولین با لبخندی بر لب و چشمانی مشتاق داد می زند:چیه اونجا وایسادی بر و بر زل زدی به من! خجالت نمی کشی دوستای قدیمیتو فراموش می کنی؟

بیولاه با شادی به سمت او رفت و آن دو با گرمی همدیگر رو در آغوش گرفتند.

-پائولین! تو چقدر قشنگتر شدی! منو ببخش اما تازه امروز فهمیدم که از اروپا اومدین
-باشه بخشیدمت. آره می دونم خیلی خوشگلم. نمی دونی چقدر نقاش ها از من درخواست می کنن که صورتمو بکشن. وای بیولاه زیبا بودن هم خیلی کیف می ده هااا
بیولاه می خندد: ولی هنوز هم مثل اون وقتا خل و چلی!
-آره قبول دارم یکم خل و چلم ولی نه دیگه خیلی! بیولاه تو از پیش دایی گای عزیز من رفتی تا به چند تا بچه کثیف ای بی سی دی یاد بدی؟
-خب چه اشکالی داره!
-واقعا که! بیچاره دایی جونم! بیولاه من می دونم تو فکر کردی ممکنه حق من رو ضایع کنی ولی به من نگاه کن! من یه دختر یتیم مظلوم بیچاره نیستم! تو زندگیم همه چی دارم! بیا برگرد خونه دایی من اینقدر خون به دلش نکن!
-این حرفا رو ول کن. تعریف کن ببینم اروپا چطور بود؟
-من که بالاخره تو رو پیش داییم می برم! اروپا هم چیز خاصی نبود به نظر من! پر از مجسمه و نقاشی و هنر و اینا که من بعضی وقتا مرد و زن بودنشون رو نمی فهمیدم و مامان از دست من حرص می خورد. طبیعتش قشنگ بود ولی نیاگارای ما یه چیز دیگه است. توی فرانسه هم که همه با هم با خانواده گراهام اینا بودیم. اون دختره نچسب آنتونیت هم باهاشون بود! اه چقدر هم احمق بود!
-به آنتونیت چکار داری حالا!
-راستی بیولاه یه چیزی میخوام بهت بگم!
گونه های پائولین سرخ شده بود.
-بگو شیطون
-آخه روم نمیشه ولی باید بگم دیگه! من! من! دارم ازدواج می کنم!
-به به مبارکه با کی!
- همسر آینده ام یک مرد اندیشمنده که ریاست یک کلیسا رو هم بر عهده داره! قراره فردا هم توی کلیسای شهر سخنرانی کنه! باورت میشه! مامان میگه عقلمو از دست دادم و دایی گای میگه فقط به خاطر خوشگلیم ارنست بهم علاقمند شده!
-وای پائولین امیدوارم خوشبخت بشی! خوب چطور با هم آشنا شدین؟
پائولین با ناز جواب می دهد: اون وقتی به خاطر خواهرش به مدرسه ما میاد من رو می بینه و فکر می کنه فرشته شیطون زندگیش منم!
-معلومه خیلی دوستش داری!
-خیلی بیولاه! ما عاشق همیم! اون چند سالی از من بزرگتره حالا فردا بیا ببینش! ولی می ترسم بیولاه!
-چرا؟
-می ترسم براش همسر خوبی نباشم! اون خیلی اهل مطالعه و تفکره بر عکس من! می ترسم نتونم براش هم صحبت خوبی باشم!
-نگران نباش! اگه واقعا عاشق هم باشین مطمئنم تو براش عزیزترین خواهی بود!
-خب بیولاه من باید برم! یادت نره فردا بیای کلیسا و بعد از سخنرانی به زور هم که شده با خودم می برمت خونه داییم!
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
جمعیت زیادی در کلیسا روی صندلی ها منتظر نشسته بودند. آقای هارتول، خانم مای، پائولین، آقا و خانم گراهام البته بدون ایگن و کورنلیا هم حضور داشتند. بالاخره بعد از اینکه معرفی سخنران تمام شد او به روی سن آمد تا سخنانش را آغاز کند. در نگاه اول قیافه اش در ذوق بیولاه زد چون سنش بیشتر از آنکه پائولین گفته بود نشان می داد. اما کمی که دقت کرد در کل او را مرد خوش قیافه ای یافت. سخنانش را با این جملات آغاز کرد: هر چقدر بیشتر بیاموزید بیشتر درد می کشید.

تمام سخنرانی او در مورد اهمیت عبادت و یاد خدا بود. او عقیده داشت انسان ها به دنیا آمده اند تا به خدا خدمت کنند و عبادت کنند. تنها با عبادت روح سرکش انسان قرار می یابد. تنها با عبادت شادی حقیقی را می توان فهمید. علم و دانش اهمیت زیادی دارند اما انسان تنها با آموختن به آرامش و شادی حقیقی دست نمی یابد و به عبادت و پرستش خدا نیازمند است.

او بسیار شمرده و مسلط صحبت می کرد و بیولاه تمام سخنانش را با دقت تمام گوش کرد. سخنرانی که تمام شد پائولین دست بیولاه را گرفت و او را به سمت درشکه خودشان برد. خانم مای زودتر آمده بود و با لبخندی بر لبش دستش را به سمت بیولاه به عنوان سلام دراز کرد. اما بیولاه جوابی به او نداد. او هنوز کینه خانم مای را در دل داشت و نتوانسته بود او را ببخشد. خانم مای هم بی تفاوت سوار درشکه شد و پشت سرش پائولین و بیولاه هم سوار شدند.

-خب بیولاه همسر آینده ام چطور بود؟
-خوب بود
-از سخنرانیش خوشت اومد
-راستش نه
خانم مای مخالفت کرد: این یکی از بهترین سخنرانی هایی بود که در عمرم شنیده بودم

درشکه ها شروع به حرکت کردند تا به خانه دکتر هارتول رسیدند. بیولاه از اینکه بار دیگر وارد آن خانه می شد خوشحال بود. آنها از درشکه پیاده میشدند و دکتر هارتول خوش آمد میگفت. البته هنوز هم با بیولاه رسمی و بی تفاوت برخورد می کرد. بیولاه حرص می خورد به خاطر همین موقع پیاده شدن دقت نکرد و نزدیک بود محکم به زمین بخورد که آقای هارتول آرنجش را می گیرد: مراقب باشید خانم!

در خانه دکتر هارتول، بیولاه پدرخوانده پائولین آقای لوکهارت را هم دید. خانم مای بعد از جدایی از برادرش با او ازدواج کرده بود. او مرد خوش اخلاقی به نظر می آمد. پائولین هم با کارهایش همه را به خنده می انداخت مخصوصا اینکه هی کلماتی را که در سخنرانی نامزدش شنیده بود تکرار می کرد و معنای آنها را از داییش می پرسید. بعد هم فکر می کرد داییش سر به سرش می گذارد و همانها را از پدرخوانده اش می پرسید. دست آخر هم که می گفت شما دو تا دست به یکی کردید من رو پیش ارنست خراب کنید. آن وقت دست به دامن بیولاه میشد. وقتی بیولاه هم جواب آنها را تکرار می کرد، تعجبی که نشان می داد اوضاع را خنده دارتر می کرد.

-بیولاه یادته من چقدر اهل رقص و پارتی بودم؟ از این به بعد باید این برنامه ها رو فراموش کنم چون میگن زن رئیس کلیسا باید خیلی با وقار باشه

پائولین در مورد نامزدش صحبت می کرد. او همین طور داشت با بیولاه گاه با ناز گاه با شیطنت از برنامه های آینده اش صحبت می کرد که نامزدش وارد شد. بیولاه دید که آن همه سر و صدا با ورود نامزدش تبدیل به سکوت عجیبی شد. البته هر نوع سکوتی از پائولین زلزله عجیب بود. کاملا مشخص بود که او عاشق شده است. بیولاه خود را در بین آن دو عاشق اضافه احساس کرد و تصمیم می گیرد تنهایشان بگذارد.

او به سمت گلخانه زیباترین جایی که در تمام عمرش می شناخت راه افتاد. در میان گل های رنگارنگ و بوی دلنشینشان راه می رفت که متوجه شد آقای هارتول هم آنجاست. آقای هارتول همین که بیولاه را دید قیچی به دستش داد و گفت: هر چقدر دوست داری گل بچین
-ممنون نمی خوام

آقای هارتول قیچی را سر جایش گذاشت و به کار خودش مشغول شد. بیولاه با خود فکر کرد چطور است درباره دین با او صحبت کند. شاید به نتیجه ای رسید.

-من نظر شما رو در مورد موضوعی می خوام بدونم!
-فکر نکنم نظر من از نظر سگم
شارون بیشتر برات ارزش داشته باشه!
-اما نظر شما برام خیلی مهمه خیلی زیاد! من گیج شدم! نمی دونم حقیقت چیه! من نمی تونم دین رو قبول کنم!
-بهت هشدار داده بودم به اون کتابا نزدیک نشو! اما تو گوش نکردی! داری آتئیست...
-نه! من هر چی هستم به غیر از اون چیزی که گفتین! من خدا رو خیلی دوست دارم و اون رو رها نمی کنم! خدا تو بدترین موقعیت های زندگیم یاورم بوده!
-خب الان مشکلت چیه بچه جون؟
-من بچه نیستم! می دونم شما خیلی تحقیق کردید. حتما بعد از این همه سال به نتیجه ای رسیدید. خب به من بگین!
-من به هیچ نتیجه ای نرسیدم خانم! یعنی به هیچ رسیدم! من فقط می دونم الان به هیچ چیزی ایمان ندارم!

بیولاه از او ناامید شد. قدم زنان از گلخانه بیرون رفت و تصمیم گرفت هر چه زودتر به خانه اش برگردد. حوصله خداحافظی از زوج خوشبختی را که ساعتی از او بی اطلاع بودند هم نداشت.

دکتر هارتول داد زد: صبر کن درشکه برات آماده می کنم بعد برو!
-زحمت نکشید خودم می خوام برم. خداحافظ!
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دکتر اسبوری مهمانی بزرگی در خانه اش برپا کرده بود و تمام آشنایانش را دعوت کرده بود. بیولاه هم آن روز عصر یکی از لباس های ساده اش را بدون اینکه آرزوی لباس گرانتری داشته باشد پوشید و به خانه دکتر اسبوری رفت. افرادی زیادی از جمله دکتر هارتول و خانواده گراهام و پدر و مادر خوانده کلودیا آنجا بودند. کلودیا در شمال مشغول درس خواندن بود و در آن جشن نبود. بسیاری از جوانان مشغول رقص بودند و دختران و پسران زیادی مثل ایگن و آنتونیت دست در دست هم نشسته بودند. دیگر قضیه ازدواج ایگن و آنتونیت قطعی شده بود. کورنلیا هم مثل بیولاه بی حوصله مشغول دیدن شادی دیگران بود اما به خاطر خانواده اش مجبور بود بماند. بیولاه کم کم داشت حوصله اش سر می رفت. او در خود علاقه ای به این مهمانی ها و رقص و موزیک های این چنینی نمی یافت. بعد از ساعتی به سوی درب خروجی به راه افتاد که دکتر هارتول او را دید.

-به این زودی می خوای بری؟
-آره دیگه زودتر خونه برسم بهتره
-خبر داری ایگن و آنتونیت میخوان ازدواج کنن؟
-بله کاملا مشخصه
-خوشحال نشدی؟
-به نظر من ایگن با این ازدواج خوشبخت نمیشه چون شخصیت ایگن رو خیلی خوب میشناسم و با آنتونیت هم تا حدی آشنا شدم.

بیولاه می رود. کورنلیا هم کم کم داشت عصبی می شد. او از آنتونیت متنفر بود. ولی یکدفعه گفتگوی دختر و پسر جوانی توجه او را جلب کرد:

-اون معلم مدرسه عمومی واسه چی اومده بود اینجا؟
-اوه اون معلمه چند سال پیش پرستار برادرم بود. از اون آدمای بدبخت بیچارست! نمی دونم کی اونو اینجا دعوت کرده! لباساشو دیدی؟

خون به صورت کورنلیا دوید و با نفرت رو به آن دو گفت: دهنتونو ببندین! اون اگر دختر ثروتمندی نیست ولی عزت نفس و زیبایی باطنش به همه زندگی شما و پولای مسخرتون می ارزه! اون یک پرستار ساده بوده که با تلاش و کوشش خودش الان یک معلم موفقه و به جامعه اش خیلی هم خدمت کرده! اما شماها تو زندگی تون تا حالا به درد کسی خوردین؟ فکر کردین آیا می تونید کمی مفید باشید؟ البته فکر کردن برای شماهایی که عقلتون به چشمتونه غیر ممکن ترین کار دنیاست!

دختر جوان بدون هیچ جوابی فوری دست پسر را گرفت و از کورنلیا دور شد. کورنلیا بعد از آن فورا پیش برادرش رفت و از او خواست او را به خانه برساند.

-به این زودی کورنلیا؟
-اگه همراهم نیای تنهایی میرم خونه!
-خیلی خوب نمی خواد عصبانی بشی الان میام

ایگن از آنتونیت خداحافظی کرد و همراه خواهرش به خانه رفت.

-ایگن می خوام باهات حرف بزنم
-گوش می کنم
-چرا به من دروغ گفتی؟
چشمان ایگن گرد شد: چه دروغی!
-مگه به من نگفتی می خوای با بیولاه ازدواج کنی! چی شد یهویی به آنتونیت علاقمند شدی!
-من بهت هیچ دروغی نگفتم! من واقعا بیولاه رو نامزد خودم می دونستم اما وقتی اومدم اینجا و دیدمش فهمیدم اون دیگه هیچ وابستگی عاطفی به من نداره و مثل بچگیامون اونقدرها هم دوستم نداره!
-اونوقت به این نتیجه رسیدی که آنتونیت می تونه عروست بشه؟
-خوب آره! آنتونیت خیلی من رو دوست داره!
کورنلیا با نفرت از ایگن رو برگرداند: برو ایگن برو خودتو بدبخت کن! تو برای بیولاه خیلی کمی! برو!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
خانم اسبوری با دخترش جورجیا تنها بود و فرصت را غنیمت شمرد تا بار دیگر تلاش خود را بکند بلکه جورجیا را از انتخابش منصرف کند.

-جورجیا عزیزم بیا بشین پیشم کمی باهات حرف بزنم
-می دونم چی می خواید بگید. خواهش می کنم دوباره شروع نکنید!
خانم اسبوری با چشمانی سرشار از مهر به دخترش خیره شد و گفت: عزیزترینم! آیا در عشق من به خودت شک داری؟
جورجیا به مادرش نگاه کرد. سپس به آرامی کنار او نشست.
مادر به چشمان معصوم دخترش خیره شد و با نگرانی به او گفت: عزیزم من تو رو دختر عاقلی می دونم. تو از هر لحاظ تحسین بر انگیزی و وینسنت باید خیلی باهوش باشه که تونسته قلب دختری مثل تو رو از آن خودش کنه! آره اون باهوشه اما! اما لایق نیست! اون لایق تو نیست! کسی که همه اش با یک عده مسابقه مشروب خوری میذاره و اونقدر میخوره که کنترل رفتارش رو از دست میده! پسری که حتی چیزهای خیلی زیادی از آداب اجتماعی نمی دونه نمی تونه تا آخر عمرت همدم و همراه و همسر مناسبی برای تو باشه و خیلی زود تو رو پشیمون می کنه!
-همه پسرا وحشی و سرکشند و وینسنت بدتر از بقیه نیست!
-نه عزیزم اینطور نیست پسرهای خوب و لایق هم وجود دارند! اما حتی اگه مثل تو فکر کنیم آیا این دلیل مناسبی برای خراب کردن زندگی آرام و شاد کنونیت هست؟

جورجیا سکوت کرد. می دانست مادرش راست می گوید اما جدایی از وینسنت برایش... حتی فکر کردن به آن سخت بود. اشک هایش ناگهان از چشمانش سرازیر شد و هق هق گریه سر داد. مادر او را در آغوش گرفت: عزیزم می دونم خیلی سخته! می دونم بهش وابسته شدی! بعضی سختی ها مثل دارو می مونه! دارویی بدمزه و تلخ که خوردنش رو باید تحمل کرد تا از فاجعه های آینده در امان ماند.
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
پائولین در لباس سفید عروسی مثل فرشته ها شده بود و با شادی دستش را در دست همسرش گذاشت. احساس می کرد خوشبخت ترین دختر دنیاست. ارنست از اینکه چنین عروس زیبایی نصیبش شده بود در دل خدا را شکر می کرد. آنها از هم اکنون تا همیشه به هم تعلق داشتند.

پائولین ناگهان به یاد آورد که از این به بعد برای همیشه باید من را فراموش کند و به ما بیندیشد. او به جایی می رفت که دیگر همه چیز به میل خودش نخواهد بود و از این به بعد او از دختر یکدانه مادرش که هر چه می خواست برایش فراهم بود تبدیل به یک زن، به یک همسر می شد. باید خانه دار باشد، باید از همسرش اطاعت کند، دیگر از بازیگوشی خبری نیست! پائولین در دل احساس نگرانی کرد اما ثانیه ای بعد قلبش تمام این افکار را از ذهن او کنار زد و لبخندی عاشقانه بر صورت او نشاند.

همه برای آن زوج در دل آرزوی خوشبختی می کردند. اشک در چشمان خانم مای جمع شده بود. عروس و داماد سپس به سوی درشکه تزئین شده شان رفتند تا از آن شهر خارج شوند و سفر خود را به سوی دیارشان، جایی که باید زندگی می کردند، آغاز کنند. همه حضار یکی یکی به پیش عروس و داماد می رفتند و ضمن تبریک از آنها خداحافظی می کردند. بیولاه هم آمد و پائولین را در آغوش گرفت: عزیزم امیدوارم همیشه خوشبخت باشی
-ممنون بیولاه جان! اما ازت دوباره خواهش می کنم برگرد پیش داییم! من موقع خوندن خطبه عقد از ته دل برات دعا کردم! هم برای تو هم برای داییم! اون خیلی نگرانته!
-پائولین عزیزم نگرانی دایی جونت به خاطر خورد و خوراک و مسائل مالی زندگی منه! من که از این لحاظ مشکلی ندارم!
- امیدوارم روزی نظرت عوض بشه و برگردی پیش داییم

پائولین با همسرش سفرش را شروع کرد و به دنبال آنها خانم مای و آقای لوکهارت هم از آن شهر رفتند.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه همراه کلارا به بازار آمده بود تا کلارا مقداری خرید کند که ایگن را در مغازه جواهر فروشی دید. او به مغازه رفت و با ایگن به گرمی سلام کرد.

-سلام بیولاه چه خوب شد دیدمت! من بین این چند گردنبند نمی دونم کدوم رو برای آنتونیت انتخاب کنم! خواهش می کنم کمکم کن!
-خب به نظر من اون یکی بهتره!

ایگن همان را انتخاب کرد و با هم بیرون آمدند.

-ایگن تو می خواستی بدون خداحافظی از من بری شمال ازدواج کنی؟ اینه رسم دوستی؟
-منو ببخش این چند وقت خیلی سرم شلوغ بود و درگیر خریدای عروسی بودم
-ایگن تو نمی خوای فکری به حال زندگیت کنی؟
-از چه بابت؟
-چرا شراب رو کنار نمیذاری؟ چرا از این منجلاب خودتو بیرون نمیکشی؟
ایگن با ناراحتی به بیولاه نگاه کرد. انتظار این برخورد را نداشت. بیولاه ادامه می دهد: تو روزی الگوی من بودی! حالا خواهرت به خاطر کارهات سرافکنده شده! محض رضای خدا به خاطر زندگیت به خاطر عروس زیبات این زهرماری رو به آدمای پست و فرومایه واگذار کن! حیف تو نیست!
ایگن از فرط ناراحتی دستهایش را روی صورتش پوشاند: بیولاه حواست هست باز هم داری به من توهین می کنی!
بیولاه با محبت به او خیره شد: تو برای من مثل یک برادر عزیزی! می دونم اونقدر از دستم دلخور شدی که ممکنه دوستیت رو از دست بدم. اما من صلاحتو می خوام! می خوام سربلند باشی حتی به قیمت از دست دادن دوستیت! من این ریسک رو پذیرفتم چون برام خیلی مهمی!
ایگن می خواهد از نزد بیولاه برود اما بیولاه دستش را می گیرد: بدون خداحافظی نرو!
-خدانگهدار

ایگن و خانواده اش بعد از چند روز به شمال می روند تا آنجا جشن ازدواج را برگزار کنند و مدتی بمانند.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
یکی از همکاران بیولاه تب شدیدی گرفته بود و بیولاه گاهی اوقات میرفت و از او مراقبت می کرد. یکی از روزها که بیولاه در خانه کیت مشغول مراقبت از او بود دکتر هارتول وارد شد و با تعجب به بیولاه نگریست: تو همیشه جایی هستی که نباید باشی!
-کیت دوست و همکار منه و الان که مریضه چه اشکالی داره من مراقبش باشم؟
-تبی که کیت داره شوخی نیست! تو چرا نمی فهمی وظیفه تو نیست که هی مراقبت از این و اون رو به عهده بگیری این دختر خودش کس و کار داره!
-بله مادرش هست ولی اون گاهی خسته میشه و نمی تونه همش مراقب دخترش باشه

دکتر هارتول دیگر چیزی نگفت و به معاینه مریضش پرداخت. بیولاه از اتاق بیرون رفت و در هال خانه نشست. دکتر هارتول بعد از مدتی بیرون آمد و رو به بیولاه گفت: امروز مقاله ای رو در مجله خوندم!
-خوب!
-اسم نویسنده مقاله دلتا بود!
بیولاه چیزی نگفت.
دکتر هارتول ادامه داد: بیولاه تو نمی تونی این همه سختی رو تحمل کنی! روح و جسم و ذهنتو خسته می کنی! همه اش کار کار کار! برگرد خونه من و اینقدر خودتو عذاب نده!
-من از زندگیم راضیم
-زندگی همش کار و مطالعه نیست! حتی بی احساس ترین آدمها هم نیاز دارن حداقل یک نفر کنارشون باشه!
-من به تنهایی از پس زندگیم بر میام و نیازی نمی بینم به خونه شما بیام!
-نمی دونم کی می خوای دست از غرورت برداری! خداحافظ
-خداحافظ
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه در اتاقش با حالتی عصبی راه می رفت. کلارا اما بی خیال در حال بافتن بود.
-تو چطور می تونی اینقدر آرامش داشته باشی؟ چطور به عقیده ات اینقدر مطمئنی؟
-خیلی ساده تو رو با خودم که مقایسه می کنم به عقیده ام راسخ تر میشم! هیچ دوست ندارم مثل تو بی قرار و نا آرام بشم!

بیولاه به راه رفتن و تفکرش ادامه داد و هر از گاهی مثل اینکه چیزی یادش می اومد لای یکی از کتابهایش را باز می کرد و می خواند و دوباره می بست و شروع به راه رفتن می کرد.

-بیولاه من دارم می رم! می رم پیش یکی از آشنایانمون توی دهکده. آقای آرمینگتون دو پسر و یک دختر داره و قراره من برم مراقبشون بشم. پسراش خیلی شیطونن امیدوارم بتونم باهاشون کنار بیام. هوای دهکده برای سلامتیم هم بهتره
-امیدوارم از زندگی در اونجا راضی باشی.
-خدا کنه! بیولاه من که برم تو تنهای تنها میشی! خواهش می کنم برگرد پیش آقای هارتول! خدا هم آدما رو با هم بیشتر دوست داره!
-پس چرا من و تو یتیمیم؟!
-خدا اینطور خواسته! اما این معناش این نیست که خودمونو از همه دوستان و خانواده کنار بزنیم!
-نگران من نباش. بالاخره زندگی منم میگذره
-بیولاه من برات دعا می کنم! از خدا می خوام دوباره ایمانتو بهت برگردونه! خیلی نگرانتم!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
کلارا خیلی زود رفت و بیولاه تنها شد. او به تنهایی به پیاده روی می رفت و فعلا هیچ دوست صمیمی در نزدیکی او نبود. کورنلیا هم هنوز با خانواده اش و عروسشان آنتونیت در شمال بودند. آن روز که مثل روزهای گذشته به تنهایی پیاده روی می کرد تصمیم گرفت به طرف یتیم خانه برود و یادی از کودکیش بکند. او به آنجا رفت. لی لی کوچک لحظه به لحظه جلو چشمش بود. تعدادی کودک دختر و پسر با هم بازی می کردند. بعضی او را می شناختند و از او می خواستند با آنها بازی کند. بیولاه هم خیلیهایشان را می شناخت. خاطرات جلوی چشمش رژه می رفت. یاد روزهایی که با ایگن آنجا گذرانده بود، یاد کلودیا که می گفت آنقدر زیباست که روزی زن رئیس جمهور می شود آنوقت بیولاه را با خود می برد تا هر چه دلش می خواهد کتاب بخواند.
بیولاه از بچه ها سراغ خانم ویلیامز را گرفت و سپس برای دیدنش به داخل ساختمان رفت. خانم ویلیامز بسیار خسته می نمود اما تا بیولاه را دید به گرمی او را در آغوش گرفت و از او احوالپرسی کرد. او از بیولاه از کارش و زندگیش و همه چیز می پرسید. آنها گرم گفتگو بودند تا اینکه صحبت به ایگن رسید.
-شنیدم ایگن ازدواج کرده
-بله رفتند شمال تا اونجا ایگن با آنتونیت ازدواج کنه
-باورم نمیشه این همون ایگنی باشه که وقتی نوزاد بود به دست خودم بزرگش کردم و پیش من راه افتاد. از وقتی از اروپا اومده یک بارم به من سر نزده!
-بهتر که ندیدینش، ایگن خیلی تغییر کرده!
-تو فکر می کنی اون واقعا عاشق آنتونیت شده باشه؟!
-خب آره به نظر من اون عاشق ظاهر بسیار زیباش شده
-ای بابا پولدارها همیشه به چشم مردم زیبان!
بیولاه دلش برای خانم ویلیامز سوخت. او واقعا از دست ایگن دلخور بود: به احتمال زیاد وقتی از شمال برگشت بهتون سر میزنه!
-چه فایده من که دارم خودمو بازنشست می کنم. تا اون بیاد من دیگه اینجا کار نمی کنم!
-جدی می گین!
-بله عزیزم. من دیگه خیلی خوب از عهده کارها بر نمیام. بیشتر روزها مریضم. تمام سعیمو کردم اما دیگه پیر شدم. این بچه ها به یک نفر جوون تر احتیاج دارند.
-تا کی اینجا هستین؟
-من استعفامو به مدیریت دادم. گفتن وقتی یک نفر دیگه رو پیدا کردن من می تونم مرخص بشم. فعلا دارم دنبال یک خونه مناسب برای خودم می گردم. می خوام این آخر عمری استراحت کنم و در آرامش باشم.
-اونوقت می خواید تنها زندگی کنید؟
-چطور مگه؟ آره عزیزم تنهام. البته یک خدمتکار هم برای کار تو خونه ام میارم
بیولاه لحظه ای تامل کرد. سپس ناگهان گفت: من می تونم با شما زندگی کنم؟
خانم ویلیامز با شگفتی جواب داد: جدی گفتی؟
-آره! البته اگه ناراحت نمیشین!
-ناراحتی چیه! تو مثل دختر واقعی خودم عزیزی! خیلی هم خوشحال میشم!
-پس اگه اجازه بدین از این به بعد من به جای شما دنبال خونه می گردم. مطمئن باشید خونه مناسبی پیدا خواهم کرد. کرایه اش هم با خودم!
-نه این طور درست نیست..
-این شرط منه! اگه دوست دارین با هم زندگی کنیم باید قبول کنین اجاره خونه با من باشه!
-ولی سخت میشه برات..
-نه خیالتون راحت باشه! یه جایی رو هم تو ذهنم دارم که شما باید دوست داشته باشین! الان شما فقط به فکر خدمتکار باشید.

بیولاه با خوشحال خداحافظی کرد و به خانه اش رفت. فردای آن روز بلافاصله به جایی که در ذهن داشت رفت. در حومه شهر دکتر اسبوری تعدادی خانه کوچک کلبه مانند ساخته بود که می گفت می خواهد با مبلغ کمتر به فقرا اجاره دهد. بیولاه به یکی از آن خانه ها که بیشتر دوست داشت رفت تا بررسی کند. تعدادی کارگر آنجا کارهای پایانی خانه مثل رنگ آمیزی و جزئیات دیگر را انجام میدادند. هنوز اثاث نیاورده بودند. دور آن خانه باغچه بود که هر چه می خواست میتوانست بکارد و با نرده هایی از بیرون جدا میشد. خانه دارای سه اتاق و یک هال و پذیرایی و آشپزخانه بود. جمع و جور اما دلباز. بیولاه با خوشحالی داخل آن خانه را بررسی می کرد که صدای دکتر اسبوری را شنید که داشت با کارگران صحبت می کرد. او فوری به پیشش رفت و با رویی باز به او سلام کارد. دکتر اسبوری هم با گشاده رویی همیشگی پاسخش را داد اما از دیدنش در آنجا تعجب کرد.
-خب بیولاه می دونم بیخودی جایی نمیری. حالا زود بگو ببینم چی تو کلته!
-میخوام اینجا زندگی کنم!
-تنهایی!
-البته که نه! خانم ویلیامز همونی که می خواد از یتیم خونه استعفا بده، می خوام با اون بیام اینجا!
-تو می خوای با یه پیرزن زندگی کنی!!!
-اون که هر پیرزنی نیست! من خوب می شناسمش!
-حتما به آقای هارتول هم چیزی نگفتی!
-لزومی نداره چیزی بگم!
-لزومی نداره!!! اون اگه بفهمه اومدی اینجا با یه پیرزن زندگی کنی با مشت میزنه دماغتو از کار میندازه!
بیولاه با خنده می گوید: نه! اون منو درک می کنه! با خودش میگه دختر بیچاره از تنهایی تو اون اتاق تنگ پوسید! اومده اینجا با یه خانم مهربون توی یه خونه قشنگ زندگی کنه دلش وا شه!
-خوددانی بیولاه در هر حال بدون خیلی ناراحت میشه!
-ول کنید این حرفا رو . کرایه این خونه رو به من بگید!
-200 دلار
-خوبه. خواهش می کنم هر چه زودتر این خونه رو آماده کنین. اصلا نمی تونم برای اومدن به اینجا صبر داشته باشم!

آن خانه خیلی زود آماده شد و بیولاه و خانم ویلیامز به آن منتقل شدند. بیولاه از بودن در آن خانه احساس شادمانی می کرد. با خود فکر می کرد، بالاخره از این همه درس دادن در مدرسه و تدریس خصوصی پیانو به نتیجه ای دلخواه رسیده بود. او الان در خانه خودش زندگی می کرد. این خانه به معنای واقعی یک خانه بود نه آن اتاق کوچک ساختمان معلمان. این خانه مال خودش بود، خانه ای که در آن مستقل بود. او وجب به وجب خانه را با عشق قدم می زد تا اینکه به اتاق خودش رسید. در آن یک طبقه زیبای کتابخانه به دیوار زده شده بود. حالت ظریف و زیبای طبقه او را به سمت خود کشید. به طرفش رفت و درش را به آرامی باز کرد. مقداری کتاب در آن بود و یادداشتی به چشم می خورد. بیولاه یادداشت را باز کرد: برای دختر عزیزم بیولاه، از طرف آلیس اسبوری.

اشک در چشمان بیولاه جمع شد. سپس توجهش جلب یک صندلی راحتی شد که مثل همان را در خانه دکتر اسبوری دیده بود. به طرف آن رفت و روی آن هم یادداشتی از طرف دکتر اسبوری بود: خیلی هم برای نشستن رو این به خودت افتخار نکن!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه نامه پائولین را در آتش انداخت و سوختنش را نگاه کرد. پائولین در نامه اش نوشته بود که زندگیش اصلا شبیه آن چیزی نیست که تصور کرده و چهره زیبایش خیلی زود برای همسرش خسته کننده شده. دیگر ارنست با او زیاد صحبت نمی کرد. پائولین با همسرش بسیار دعوا می کند. همه چیز خوب بود اما با ورود خواهر ارنست، لوسی به خانه اش همه چیز خراب شد. لوسی با بدجنسی تمام پائولین را تحقیر می کند و در همه کارهای خانه و مسائلشان دخالت می کند. ارنست هم بیشتر وقتش را با لوسی می گذراند و این پائولین را بسیار عصبی کرده است. یک بار پائولین به لوسی گفته بود از آن خانه برود پیش پدر و مادرش زیرا اینجا خانه او نیست و لوسی با کمال وقاحت جواب داده بود: برادر دانشمندم اینجا به حضور من نیاز داره! لوسی می دانست که پائولین اطلاعات عمومی بسیار کمی دارد و از این نقطه ضعفش تا می توانست بر علیه او استفاده می کرد. لوسی پدر ارنست را هم بر علیه پائولین تحریک می کرد و باعث می شد پائولین مجبور باشد هر بار نصیحت های پیرمرد را تحمل کند. اگر اطرافیان همسرش در رابطه آنها دخالت نمی کردند و آنها را به حال خود وا می گذاشتند پائولین با توجه به عشقی که به همسرش داشت هر چه او می گفت می پذیرفت و تمام تلاش خود را برای رضایت او می کرد اما تحمل نداشت بنشیند و بگذارد تمام اعضای خانواده همسرش به او مسائل مربوط به خودشان را یکی یکی دیکته کنند. آنها با این کارشان غرور او را جریحه دار می کردند. پائولین نوشته بود بسیار افسرده و عصبی شده و در خلوت بسیار گریه می کند. او از بیولاه کمک خواسته بود و از بیولاه خواهش کرده بود بعد از خواندن نامه اش آن را آتش بزند زیرا برای او بهتر است بمیرد اما بدبختیش ورد دهان مردم نشود، نوشته بود دوست ندارد مادرش را نگران کند و داییش هم از قبل این پیش بینی را کرده بود، بنابراین با خود تصمیم گرفت مشکلاتش را تنها به بیولاه بگوید بلکه او راهی پیش رویش بگذارد.

بیولاه برای پائولین بسیار نگران شده بود و کاغذی را باز کرد تا جوابش را برای او بنویسد. اما آخر او در این مورد چه می دانست؟ کمی فکر کرد و در نهایت در نامه اش به عنوان راهکار نوشت که بهتر است خیلی جدی اما عاشقانه با شوهرش در این زمینه صحبت کند و او را از خطر لوسی و دخالت اطرافیان برای زندگیشان آگاه کند. برایش نوشت که سعی کند با مشکلاتش محکم و قاطع برخورد کند در عین حال رفتار با شوهرش در نهایت محبت و عشق باشد.

بیولاه نامه را در پاکت گذاشت. اما به نظرش نوشتن این نامه مشکل پائولین را حل نمی کرد چون توصیه هایی که او برای پائولین نوشته بود بسیار ساده و معمولی به نظر می رسید اما از این بیشتر کاری از عهده اش بر نمی آمد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه در خانه اش را باز کرد. درشکه آقای گراهام رو به خانه ایستاده بود و راننده بعد از سلام یادداشتی را به دست بیولاه داد. یادداشت از طرف مادر کورنلیا بود و در آن نوشته بود: بیولاه عزیز سلام، خواهش می کنم با این درشکه به خانه ما بیا. حال کورنلیا خیلی بد است و حضور تو برای او خوب است.

بیولاه ناراحت شد و یادداشت را در دستش فشرد. راننده گفت: بابت اسب ها نگران نباشید، اونا دیگه رم نمی کنند و البته من به خوبی می تونم از پسشون بر بیام.

بیولاه سریع شال و کلاهش را پوشید و سوار شد. به خانه کورنلیا که رسید مادرش با مهربانی از او استقبال کرد و او را به سمت اتاق کورنلیا هدایت کرد. بیولاه وارد اتاق شد و کورنلیا را نشسته روی صندلی در حال تکیه به چندین بالش دید. دلش لرزید! موهای سیاه و مواج کورنلیا که دل از همه می برد کوتاه و سیخ سیخ شده بود. آن پوست زیبا و صورت ماهش چقدر لاغر و رنگ پریده به نظر می رسید. چشمهایش در صورتش درشت تر و درخشان تر شده بود. دستهایش پوست و استخوان روی دو دسته صندلی قرار داشت.

-بیولاه عزیزم سلام چه خوب که بالاخره اومدی!
-سلام کورنلیا. منو ببخش نمی دونستم برگشتین
-زمان زیادی به مرگ من نمونده!
بیولاه با قلبی پر از درد کنار او نشست.
-به من میگن باید دعا کنم. توبه کنم. مادرم تازه یاد نیازهای معنویم افتاده! بیولاه تحقیقاتت به کجا رسید؟
-هیچ!
-پس از این به بعد هم به جایی نخواهی رسید!
-نه من ناامید نمیشم!
-وقتت رو تلف می کنی بیولاه! به من نگاه کن! با بی دینی به هیچ آرامشی نرسیدم و الان در آخر عمرم هستم!
بیولاه سکوت کرد.
-تنها مسیحی واقعی که می شناسم خانم اسبوریه. اون تو این مدت خیلی به من سر زده و حرفاش واقعا بهم آرامش می ده!
-منم تا به حال هیچ کس مثل ایشون رو ندیدم.
-شاید تو این روزهای دردناک آخر عمرم او تنها نور زندگیم باشه اما الان برای ایمان آوردن خیلی دیره!
صورت کورنلیا درد و رنج بیشتری به خود گرفت. بیولاه از ایگن می پرسد و کورنلیا بعد از کمی تامل آهی می کشد و جواب می دهد: بیولاه! یادته چقدر از آنتونیت متنفر بودم؟ اونا می خواستن با ما زندگی کنن ولی من از پدرم خواهش کردم تا وقتی من زنده ام نمی خوام آنتونیت با من زیر یک سقف زندگی کنه! پدرم قبول کرد و برای اونا خونه جدا تهیه کرد. پیشبینی من درست بود بیولاه! ایگن بدبخت شده! آنتونیت فقط چند روز خوب بود اما خیلی زود نقابش رو انداخت و اون روی نفرت انگیزش رو با فضاحت به نمایش گذاشت! او اصلا بود و نبود ایگن براش فرقی نمی کنه! همه اش با دوستان مثل خودش در حال خوشگذرانیه! برای ایگن هم ذره ای احترام قائل نیست و بدون اجازه او همه اش در حال مهمونی رفتن و مهمونی دادنه!
ایگن رو اصلا نمی بینه و به مردان دیگه بیشتر اهمیت میده! ایگن هم مثل دیوونه ها مشروب می خوره و از قبل هم مصرفش بیشتر شده! می دونم زندگیشون روز به روز داره بدتر میشه و خدا رو شکر که من قبل از دیدن روزهای سیاهتر از دنیا خواهم رفت!
-باورم نمیشه آنتونیت همچین آدمی باشه!
-آنتونیت همیشه از خونشون که مثل پادگانه به پیش ما میومد. پدرش مرد خیلی سختگیریه. البته حق هم داره چون مادر آنتونیت زن زیاد باوقاری نیست و خاله آنتونیت هم که زن دکتر هارتول بود رفتار جالبی نداشت.
کورنلیا به نفس نفس افتاده بود. بیولاه به او گفت آرام باشد و اینقدر به خودش فشار نیاورد.

بیولاه با قلبی پر از درد به خانه اش بر می گردد. غمگین گوشه ای کز می کند. خانم ویلیامز پیش او می رود و با مهربانی از او می پرسد: چی شده؟ برای چی اینقدر گرفته ای؟
-یکی از دوستان نزدیکم کورنلیا گراهام داره می میره!
-اوه اون دختر خیلی جوونه! تمام زندگیشو تو ناز و نعمت گذرونده!
-اون بی دینه!
خانم ویلیامز ناگهان چهره اش سخت شد و با خشم گفت: همین طور تو بیولاه! از وقتی که تو این خونه اومدیم ندیدم هیچ روز سبتی به کلیسا بری!
-اما من در عوض هیچ کار بدی نمی کنم
-خودتو گول نزدن بیولاه! ما توی جنگل زندگی نمی کنیم که وقتی مردیم خدا فقط به خاطر اینکه خوب بودیم بهمون رحم کنه! اینجا ما در سرزمینی هستیم که پر از انجیل و کلیساست! تو چطور می تونی خدایی رو که این همه با تو مهربونه فراموش کنی! این از تو اونم از ایگن الکلی! کاش شماها هم همراه لی لی مرده بودین میومدم سر قبرتون گریه می کردم اما به این روز سیاه نمیفتادین!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
آقای گراهام با دلی پر از غصه کنار تخت دخترش نشسته بود. به زور جلوی ریزش اشک هایش را می گرفت. می دانست به زودی باید بار سنگین از دست دادن دخترش را به دوش بکشد.

-پدر من از شما خواهشی دارم
-خوب می دونی هر چی از من بخوای بی معطلی قبول می کنم. مثل همیشه
-پدر من چند روز دیگه می میرم اگه..
-داری قلب منو میشکنی دخترم!
-اجازه بدین حرفمو بزنم! اگه من به این زودی نمی مردم و مثلا امروز روز عروسی من بود، شما چقدر برای من خرج می کردین؟
-من همه زندگیمو در اختیارت میذاشتم!
-منظور منو نفهمیدین واضح تر بگم، اگه زنده می موندم و زیاد عمر می کردم به عنوان دخترتون کل مبلغی که برای من خرج می کردین چقدر بود؟ خواهش می کنم دقیق بگید!
-باشه دخترم دقیق بهت می گم. فکر می کنم هشتاد هزار دلار، همون مقدار هم برای مادرت خرج می کردم
-چقدر زیاد! با این پول چقدر کار میشه کرد! ولی من این همه پول لازم ندارم. من فقط ده هزار دلارشو می خوام! پدر این ده هزار دلار رو به من میدین؟
-البته دخترم
-پس خواهش می کنم پنج هزار دلارش رو به بچه های یتیم خونه بدین. البته نمی خوام کسی بدونه این مبلغ از طرف منه! پنج هزار دلار دیگه رو هم بدین بیولاه! اون خیلی کار می کنه! با این پول دیگه مجبور نیست برای گذران زندگیش اینقدر به خودش زحمت بده
-خیالت راحت باشه دخترم، حتما این کار رو می کنم
-اما چه طوری؟ بیولاه خیلی مغروره! پول رو نمی پذیره! ولی باید هر طور شده پول رو بهش بدین!
-تو خودت رو نگران نکن اون با من! من پول رو به هر طریقی که شده بهش می دم
-می تونین پدر؟ کی این کارو می کنین؟
-گفتم که خیالت راحت باشه، اگه تا فردا زنده باشم پنج هزار دلار رو به بیولاه می دم
-از این حرفها هیچ کس نباید چیزی بدونه ها!
-خیالت راحت عزیزم، همه چیز همون طور که تو میخوای پیش میره!
-پدر خواهش می کنم بیشتر مراقب ایگن باشین! اون خیلی به مشروب وابسته شده!
-می دونم عزیزم، به خاطر همین زود براش زن گرفتم
-پدر به آنتونیت دلخوش نباشید، خودتون مراقبش باشید
-حق با تویه عزیزم، من هر کاری از دستم بر بیاد برای ایگن می کنم
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه، ایگن، آقا و خانم گراهام، دکتر هارتول همگی در اتاق کورنلیا کنار بستر او شاهد جان دادنش بودند. قلب همه پر از درد و رنج شده بود. کورنلیا با صدایی لرزان و خسته، صدایی که روزی به هنرمندی تمام می توانست آواز بخواند اما اکنون به زور از گلویش بیرون می آمد صحبت می کرد: اون همه ناز و نعمت، سرمستی و تکبر آخر به اینجا رسید! حالا می فهمم از زندگیم هیچ استفاده ای نکردم.. چقدر بیهوده روزها و شب ها رو گذروندم.. چقدر بیهوده خودم رو در گرانترین ها و پول و مادیات غرق کرده بودم و نفهمیدم.. کاش اینقدر خودخواه نبودم.. کاش کمی به فکر دیگران بودم.. اینجا داره هی تاریک تر و سردتر میشه.. بیولاه بیا نزدیکتر...
بیولاه به او نزدیکتر شد.
-بیولاه منو ببین.. از زندگی من عبرت بگیر.. از مرگ بیخود من.. آدم به تنهایی از هیچ هم هیچتره.. چقدر مسخره است که این آدم دلش به چهار تا کلمه علمی که یاد گرفته خوشه و خدا رو نادیده می گیره.. همون کاری که من کردم.. من آرامش رو با دست خودم از خودم گرفتم.. به خودم ظلم کردم.. این سرما و تاریکی حق منه..
-عزیزم خداوند حتما به اعمال تو نگاه می کنه و صداقت تو رو می بینه
-کاش ایمان می آوردم.. دیگه خیلی دیر شده.. بیولاه زندگی خیلی کوتاهه.. آدم فکر می کنه همیشه زنده است اما با هر نفس به مرگ نزدیکتر میشه.. ایگن برادرم بیا پیشم.. بیا نزدیکتر.. تو همیشه عزیزترین کسم بودی و هستی.. روزی بالاترین افتخار من بودی.. اما الان زندگیتو با دستای خودت سیاه کردی.. ایگن عزیزم ازت خواهش می کنم دست از شراب بردار.. این آخرین خواسته منه.. زندگیتو از این بدتر نکن.. اراده کن.. تنها خواسته خواهرت رو اجابت کن.. من آرزو دارم تو دوباره سربلند بشی.. عزتت رو به دست بیاری.. آخرین دعای من در این دنیا برای توست ایگن.. خدایا.. ایگن.. ایگن به خودت رحم کن.. خدایا ایگن رو درستش کن.. اینجا سرده.. تاریکه.. ایگ.......

ایگن مثل بچه ها روی تخت کورنلیا زار زار می گرید. آقای گراهام همسرش را از اتاق بیرون می برد. بیولاه وحشت کرده است.

-بیا بیولاه. اون دیگه تو رو نمی خواد
بیولاه به دکتر هارتول خیره شد و ناگهان گفت: پناه می برم به خدا از چنین مرگی!

سنگ قبر کورنلیا گذاشته شد. بیولاه هنوز در شوک به سر می برد. بعد از اتمام مراسم بیولاه هنگام رفتن خانم اسبوری را در کالسکه اش می بیند و به دعوتش سوار می شود. سرش را روی پایش می گذارد و به اشک هایش اجازه جاری شدن می دهد: یعنی خدا اون رو نمی بخشه؟
خانم اسبوری در حالی که بیولاه را نوازش می کند جواب می دهد: بستگی به قلبش داره و فقط خدا از قلب آدم ها کاملا آگاهه!

بیولاه به خانه اش می رود. قلبش از بابت از دست دادن دوستش پر از غصه است و البته نگران آرامش ابدی او نیز می بود. ذهن او در حالت عادی هم لحظه ای از فکر کردن و تجزیه و تحلیل نمی ایستاد و آن روز بدتر از همیشه در مغزش مباحثات و مناظرات عقاید بر پا بود. زندگی آدمی بدون خدا مثل کودکیست که در بیابان تنها رها شده. چه ترسناک! اما هیولای آتئیست با بهانه های مختلف، انتقادات و دلایل سعی داشت هر طور که شده پرده ها را به روی لبخند خدا ببندد!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه نامه کلارا را خواند. نامه ای خوشایند از سلامتی و نامزدی کلارا با برادر آقای آرمینگتون. کلارا باز هم عاشق شده بود اما این بار عشقی زیباتر و دو طرفه را تجربه می کرد. از پائولین اما هیچ نامه ای نرسیده بود و بیولاه نگران بود. دلش می خواست خبر خوشبختی و شادی دوباره او را بشنود. بیولاه نشسته بود و داشت مقاله اش را برای چاپ در مجله می نوشت که صدای در زدن را شنید. رفت و در را باز کرد. دکتر هارتول نگران ایستاده بود. بیولاه از دیدنش شاد شد و به گرمی به او سلام کرد و او را دعوت به داخل شدن کرد. دکتر هارتول هم جوابش را داد و همانطور نگران وارد شد.
- چرا به من نگفتی مریض شدی؟ می خواستی خبر مرگت رو بهم برسونن!
-من که چیزیم نیست صحیح و سالمم!
-من از رنگ تو می فهمم چندان هم صحیح و سالم نیستی. بشین تا معاینه ات کنم
-خب راستش یکمی سردرد دارم و کمی تب. ولی فکر نمی کنم چیز مهمی باشه!
-اینو من باید تشخیص بدم
دکتر هارتول پس از معاینه به بیولاه گفت: این سردردها و تب های تو عصبیه و فقط یک درمان داره
-چه درمانی؟
-گفتنش فایده نداره چون تو هرگز انجام نمیدی!
-خواهش می کنم بگین دیگه!
-استراحت! تو به یک دوره استراحت جسمی و ذهنی نیاز داری!
-من وقت استراحت ندارم
دکتر هارتول سکوت کرد و به گوشه ای خیره شد. حالت چهره اش عجیب بود: گاهی آرزو می کنم ای کاش میذاشتم تو هم با لی لی بمیری! اگه تو نبودی الان من این همه درد و رنج نداشتم!
سپس به بیولاه خیره شد: آقای گراهام بعد از آخرین گفتگوی ناموفقی که با تو داشته 5000 دلارت رو به من سپرده
-اون پول مال من نیست و من بهش احتیاجی ندارم!
دکتر هارتول باز هم سکوت کرد. چشمهایش برق غمگینی داشت. بیولاه نگرانش شده بود: چیزی شده؟
دکتر هارتول چیزی نگفت. بیولاه به او گفت: شما هنوزم نمی خواین دوست من باشین؟
آقای هارتول به او خیره شد و جواب داد: تو از من می خوای دوستت باشم ولی این غیر ممکنه! یعنی خودت هنوز نفهمیدی تو برای من بیشتر از یک دوست اهمیت داری؟ خونه من بدون تو هیچ زیبایی نداره! بیولاه خواهش می کنم دوباره پیش من برگرد به عنوان همسرم!
بیولاه خشکش زد. او نمی توانست باور کند: نه! نه! شما عاشق من نیستید! شما دلتون برام میسوزه!
-از همون روزی که تو رو به خونه ام آوردم عاشقت شدم. الان حس می کنم زندگیم بدون تو هیچ نوری نداره
-نه من با شما ازدواج نمی کنم!
-بیولاه مغرور! تو هر چقدر هم مغرور و مستقل و سرسخت باشی در نهایت قلب یک زن رو داری! یک قلب عاشق! امروز نه اما شاید یک روزی من رو به یاد بیاری و عاشقم بشی! دیگه دلیلی برای موندن در این شهر ندارم. 5000 دلار رو به آقای اسبوری میدم و خودم به شرق میرم!
بیولاه به گریه افتاد: نه خواهش می کنم نرید!
-این تصمیم رو قبلا گرفتم و باید برم
-آخه کجا؟
-برای تو چه فرقی می کنه؟ هندوستان! چین! مصر! بیابون! جنگل! قبرستون!
-نه!
-خداحافظ عشق من

دکتر هارتول می رود و بیولاه به گریه ادامه می دهد. آخر آقای هارتول چگونه می توانست عاشق او باشد؟ بیولاه او را بیشتر از هر کسی که میشناخت دوست داشت اما نمی توانست به عنوان همسر به او فکر کند. ساعتی در غم و غصه و نشست و سپس تصمیم گرفت مقاله اش را کامل کند. مقاله درباره این بود که زنان می توانند بدون ازدواج هم خوشبخت باشند.
 
آخرین ویرایش:
بالا