تب شهر کم کم کاهش می یافت و زندگی در شهر به جریان در می آمد. بسیاری از مردم به شهر بازگشتند و شهر شلوغ و شلوغ تر میشد. حال کلارا هم خیلی بهتر شده بود و دیگر روی تخت بی حال نمی افتاد. او از اینکه آقای هارتول او را درمان می کرد بسیار شاد بود. اما رفتار آقای هارتول دوباره با بیولاه سرد و بی تفاوت شد.
عصر آن روز کلارا به اتاق بیولاه رفت و بیولاه مشغول نقاشی کشیدن بود. بیولاه گاهی نقاشی های زیبا می کشید اما بعضی وقتها هم نقاشی های عجیب و غریب و به نظر کلارا وحشتناک می کشید. اینبار گویا بیولاه در خواب کسی را دیده بود و او را می کشید. آنها با هم مشغول صحبت شدند. در مورد نقاشی، کتاب تا اینکه صحبت به آقای هارتول رسید. کلارا دیگر راحت درباره عشقش به آقای هارتول با بیولاه صحبت می کرد.
-بیولاه! هیچ می دونی میگن همسر آقای هارتول خیلی زیبا بوده!
- حتما همینطوره چون خود آقای هارتول خیلی زیباست. البته آقای هارتول که در این مورد هیچ صحبتی نمی کرد و من اگر از خواهرش نمی شنیدم هیچ وقت نمی فهمیدم که اصلا اون قبلا ازدواج کرده بوده!
-میگن اونها از هم جدا شدن و زنش با دلی شکسته مرده!
بیولاه با تعجب گفت: پس تو چطور می تونی عاشق کسی باشی که قبلا دل زنش رو شکسته!
-خوب ما که از همه چیز خبر نداریم!
-اصلا ولش کن. ما حق نداریم در مورد چیزی که نمی دونیم صحبت کنیم
در همین هنگام صدای در زدن آمد و با اجازه بیولاه خانمی وارد شد.
-آقای هارتول می خوان خانم کلارا رو ببینند
-حتما اشتباه شده! احتمالا ایشون بیولاه رو خواستند
-نه گفتند خانم کلارا
کلارا از اتاق بیرون رفت تا پیش دکتر هارتول برود. بعد از دقایقی ذوق زده برگشت. گونه هایش گل انداخته بود.
-بیولاه آقای هارتول من رو دعوت به اسب سواری کرد! می گه هنوز چهره ام آثار بیماری رو نشون می ده و اسب سواری در هوای آزاد می تونه برام مناسب باشه!
-چه خوب! پس باید باهاش بری!
-تو چکار می کنی؟ امروز تنهایی پیاده روی می ری؟
-احتمالا. تو بهتره هر چه زودتر آماده بشی و همراه آقای هارتول بری
کلارا با خوشحالی رفت. بیولاه هم کارهایش را کم کم تمام کرد و تنها به پیاده روی رفت. پاییز بود. برگ های طلایی درختان که در وزش باد به رقص در می آمدند موهای طلایی زیبایی را به یادش می آورد. صورت خندان و شاد لی لی کوچولو در جلوی چشمش بود. چقدر دوست داشت کنارش می بود. او به آسمان و زمین زیبا چشم می دوخت. یاد آن روزها بخیر.
نزدیک غروب بیولاه به خانه اش برگشت. شب کلارا به سراغش آمد. حتما میخواست در مورد اسب سواری امروز با بیولاه صحبت کند. ولی طبق معمول ابتدا شروع به غر زدن در مورد کتاب خواندن بیش از حد بیولاه کرد.
-بیولاه خواهش می کنم اینقدر کتاب نخون! خودت خبر نداری چقدر لاغر شدی! صورتت بی رنگ شده برو تو آینه نگاه به خودت بنداز! من امروز با دکتر هارتول هم در مورد کتاب خوندن وحشتناک تو صحبت کردم!
-کلارا اینقدر نگران من نباش! من خدایی همینجوری چهره ام بی رنگه! ربطی به کتاب خوندن نداره!
بیولاه انتظار داشت کلارا آن شب خوشحال باشد. البته او از اسب سواری خوشحال شده بود ولی انگار غمی بزرگ در چشمانش پنهان شده بود.
-عزیزم چیزی تو رو آزار می ده؟
-همون چیزی که بین من و تو فاصله میندازه!
-چی؟
-دکتر هارتول عاشقته!
بیولاه نزدیک بود شاخ دربیاورد: مزخرف نگو!
-من امروز وقتی داشتم با او در مورد تو صحبت می کردم از این موضوع مطمئن شدم!
-تو دچار توهم شدی!
-بیولاه حقیقته! تازه من از خیلی ها شنیدم که میگن دکتر هارتول به تو آموزش داده تا وقتی بزرگ شدی باهات ازدواج کنه!
بیولاه با جدیت جواب داد: مردم همیشه برای خودشون داستان های جذابی می سازند تا سرگرم شن! ولی از تو خواهش می کنم دیگه هیچ وقت این حرف ها رو تکرار نکن! چون کاملا دروغه!
عصر آن روز کلارا به اتاق بیولاه رفت و بیولاه مشغول نقاشی کشیدن بود. بیولاه گاهی نقاشی های زیبا می کشید اما بعضی وقتها هم نقاشی های عجیب و غریب و به نظر کلارا وحشتناک می کشید. اینبار گویا بیولاه در خواب کسی را دیده بود و او را می کشید. آنها با هم مشغول صحبت شدند. در مورد نقاشی، کتاب تا اینکه صحبت به آقای هارتول رسید. کلارا دیگر راحت درباره عشقش به آقای هارتول با بیولاه صحبت می کرد.
-بیولاه! هیچ می دونی میگن همسر آقای هارتول خیلی زیبا بوده!
- حتما همینطوره چون خود آقای هارتول خیلی زیباست. البته آقای هارتول که در این مورد هیچ صحبتی نمی کرد و من اگر از خواهرش نمی شنیدم هیچ وقت نمی فهمیدم که اصلا اون قبلا ازدواج کرده بوده!
-میگن اونها از هم جدا شدن و زنش با دلی شکسته مرده!
بیولاه با تعجب گفت: پس تو چطور می تونی عاشق کسی باشی که قبلا دل زنش رو شکسته!
-خوب ما که از همه چیز خبر نداریم!
-اصلا ولش کن. ما حق نداریم در مورد چیزی که نمی دونیم صحبت کنیم
در همین هنگام صدای در زدن آمد و با اجازه بیولاه خانمی وارد شد.
-آقای هارتول می خوان خانم کلارا رو ببینند
-حتما اشتباه شده! احتمالا ایشون بیولاه رو خواستند
-نه گفتند خانم کلارا
کلارا از اتاق بیرون رفت تا پیش دکتر هارتول برود. بعد از دقایقی ذوق زده برگشت. گونه هایش گل انداخته بود.
-بیولاه آقای هارتول من رو دعوت به اسب سواری کرد! می گه هنوز چهره ام آثار بیماری رو نشون می ده و اسب سواری در هوای آزاد می تونه برام مناسب باشه!
-چه خوب! پس باید باهاش بری!
-تو چکار می کنی؟ امروز تنهایی پیاده روی می ری؟
-احتمالا. تو بهتره هر چه زودتر آماده بشی و همراه آقای هارتول بری
کلارا با خوشحالی رفت. بیولاه هم کارهایش را کم کم تمام کرد و تنها به پیاده روی رفت. پاییز بود. برگ های طلایی درختان که در وزش باد به رقص در می آمدند موهای طلایی زیبایی را به یادش می آورد. صورت خندان و شاد لی لی کوچولو در جلوی چشمش بود. چقدر دوست داشت کنارش می بود. او به آسمان و زمین زیبا چشم می دوخت. یاد آن روزها بخیر.
نزدیک غروب بیولاه به خانه اش برگشت. شب کلارا به سراغش آمد. حتما میخواست در مورد اسب سواری امروز با بیولاه صحبت کند. ولی طبق معمول ابتدا شروع به غر زدن در مورد کتاب خواندن بیش از حد بیولاه کرد.
-بیولاه خواهش می کنم اینقدر کتاب نخون! خودت خبر نداری چقدر لاغر شدی! صورتت بی رنگ شده برو تو آینه نگاه به خودت بنداز! من امروز با دکتر هارتول هم در مورد کتاب خوندن وحشتناک تو صحبت کردم!
-کلارا اینقدر نگران من نباش! من خدایی همینجوری چهره ام بی رنگه! ربطی به کتاب خوندن نداره!
بیولاه انتظار داشت کلارا آن شب خوشحال باشد. البته او از اسب سواری خوشحال شده بود ولی انگار غمی بزرگ در چشمانش پنهان شده بود.
-عزیزم چیزی تو رو آزار می ده؟
-همون چیزی که بین من و تو فاصله میندازه!
-چی؟
-دکتر هارتول عاشقته!
بیولاه نزدیک بود شاخ دربیاورد: مزخرف نگو!
-من امروز وقتی داشتم با او در مورد تو صحبت می کردم از این موضوع مطمئن شدم!
-تو دچار توهم شدی!
-بیولاه حقیقته! تازه من از خیلی ها شنیدم که میگن دکتر هارتول به تو آموزش داده تا وقتی بزرگ شدی باهات ازدواج کنه!
بیولاه با جدیت جواب داد: مردم همیشه برای خودشون داستان های جذابی می سازند تا سرگرم شن! ولی از تو خواهش می کنم دیگه هیچ وقت این حرف ها رو تکرار نکن! چون کاملا دروغه!