• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

بیـــــولاه

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه سرگرم چیدن توت فرنگی بود که دستانی از پشت چشمانش را گرفت.
-جورجیا تویی
-سلام چطوری؟
-سلام ممنون تو چطوری؟ هلن کجاست؟
-هلن رفته با یکی از عاشقاش اسب سواری. اونو ولش کن حالا

جورجیا به سر تا پای بیولاه نگاه کرد. بیولاه لباس سفید و سیاهی پوشیده بود. جورجیا پس از بررسی بیولاه گل هایی را از باغچه کند و در موهای ابریشمین بیولاه قرار داد.
-حالا خیلی خوب شدی! ببین یکی اونجاست داره بهت نگاه می کنه!
-ایشون کی هستند همراه خودت آوردی؟
-رگینالد پسر عممه وکیل درجه یک! اون مقاله های تو رو خونده و دلش می خواست تو رو ببینه!

بیولاه سبد توتش را بر می دارد و با جورجیا به پیش رگینالد می رود تا با او آشنا شود. رگینالد تحصیلاتش را در اروپا گذرانده بود. بیولاه تا به آن روز جوان به آن مودبی و محترمی ندیده بود. خیلی شمرده و مودب صحبت می کرد. او در همان دهکده ای که کلارا رفته بود مزرعه ای داشت و آنجا با مادرش زندگی می کرد.
-شما کلارا رو میشناسین؟ اون از بچه های آقای آرمینگتون مواظبت می کنه
-البته که میشناسمشون ولی خبرها می گن او به زودی قراره عروس اون خونواده بشه
-شما که تو اروپا تحصیل کردین حوصلتون از زندگی در دهکده سر نمی ره؟
-خوب دهکده زیبایی های زیادی داره. مناظر زیبا، هوای خوب، غذاهای تازه تر و بالاتر از همه مادرم اونجاست

بیولاه چنان گرم صحبت با رگینالد شده بود که برای لحظاتی غم رفتن آقای هارتول رو از یاد برد. او تعجب می کرد که رگینالد هم مثل ایگن در اروپا درس خوانده بود و با ایگن هم دوست بود اما او برعکس ایگن به جای الکل و دوست شدن با آدم های نالایق به درس و کارش چسبیده بود و هم اکنون وکیلی موفق و معروف بود. آنها در مورد موضوعاتی که بیولاه در مقالاتش مطرح می کرد مثل مذهب، زنان و ... گرم صحبت شدند تا اینکه جورجیا حوصله اش سر رفت و از آنها خواست در مورد موضوعات تخصصی و عجیب غریبی که او نمی فهمد صحبت نکنند. سپس با بی خیالی گفت: بیولاه خبر داری که دکتر هارتول داره میره سفر، بابا خیلی اعصابش خورد شده و هر کاری کرد نتونست منصرفش کنه.....
جورجیا می گفت و قلب بیولاه مثل گنجشکی می تپید. دوباره یاد آخرین ملاقاتشان افتاد و به زحمت خودش را کنترل می کرد که طبیعی باشد. جورجیا هم بی خبر از از حال او از حرف زدن نمی ایستاد تا اینکه دکتر اسبوری وارد خانه شد و پس از سلام به همگی به بیولاه چشمکی زد و به گوشه ای از خانه دورتر از آنها رفت. بیولاه منظورش را فهمید و جورجیا و رگینالد را گذاشت و به پیش دکتر اسبوری رفت.
-بیولاه یه کاری کن! هارتول پاک عقلشو از دست داده! همه زندگیشو فروخته که بره شرق می گه یا براهمان میشم یا زرتشتی!
-آخه چه کاری از من بر میاد! من روی اون نفوذی ندارم!
-بیولاه منو عصبی نکن! من چند برابر تو سنمه می دونم بین شما چه خبره! تو اونو دیوونه کردی! باید ازش بخوای بمونه!
-من ازش خواستم که نره! همون روز که فهمیدم اما گوش نکرد!

غم قلب بیولاه را می فشرد و اشک هایش می خواستند از چشمهایش سرازیر شوند. مغزش کار نمی کرد و هیچ راهی جلویش نمی گذاشت. آخر او چه می توانست بکند؟
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
درشکه آقای هارتول به خانه بیولاه می رود. درشکه تابلوهای نقاشی آقای هارتول و شارون سگش را حمل می کرد. راننده در خانه بیولاه زد و بیولاه که در را باز کرد بعد از سلام شارون و یکی از تابلوها را به بیولاه سپرد.

-سلام آقای هارتول از من خواستند سگشون رو بدم شما ازش نگهداری کنید و البته این تابلو رو هم به شما تقدیم کردند.
بیولاه تابلو را گرفت: ایشون رفتند؟
-بله. الان باید نیویورک باشند. بقیه تابلوها رو گفتند ببرم خونه دکتر اسبوری

آن مرد رفت و بیولاه با شارون وارد خانه شد. شارون هیچ وقت بیولاه را فراموش نکرده بود و به نشانه آشنایی پارس می کرد. بیولاه جلد کاغذی تابلو را پاره کرد و عکس جوانی آقای هارتول را دید. آخر چنین مرد زیبایی چطور می توانست از او خوشش بیاید؟ مثل یک رویا بود! رویایی که خود به دست خود ویران کرده بود. بیولاه ناگهان با صدای بلند گریه کرد. از بعد از مرگ لی لی هیچ وقت آنطور گریه نکرده بود. خانم ویلیامز آمد و با نگرانی گفت: چی شده عزیزم!
-آقای هارتول رفت! کسی که بیشتر از همه دوستش دارم اما از خودم روندمش!

خانم ولیامز دستی بر سر بیولاه کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد. بیولاه همانطور با صدای بلند به گریه کردن ادامه داد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
خانواده گراهام تصمیم گرفتند برای تفریح به محلی زیبا کنار آب بروند. آقا و خانم گراهام و آنتونیت زودتر راه افتادند و ایگن هم قول داد بعد از انجام دادن یک سری کارها خیلی زود به آنجا برود. اما پس از رفتن آنها بلافاصله گروهی از مردان جوان وارد خانه شدند و ایگن بساط مشروب را به پا کرد. خدمتکاران در دل به آنها ناسزا می گفتند و لحظه شماری می کردند تا این گروه هرز با بساط گناه آلودشان هر چه زودتر از آن خانه بروند.

-پروکتور مشروب بریز.. بیشتر.. امروز یک جشن درست و حسابی خواهیم داشت.
پروکتور پشت سر هم لیوان ایگن را پر می کرد و خودش هم بی نصیب نمی ماند. مردان جوان همینطور می نوشیدند و لیوان هایشان را به هم می زدند، البته در واقع لیوان ها در برخورد با هم می شکستند. همه آنها به غیر از ایگن مجرد بودند.

-جای وینسنت خیلی خالیه.. بدون اون لطفی نداره
-فرد چرا امروز نیومده؟
-احتمالا بازم دنبال زن خوشگل گراهام راه افتاده
ایگن همینکه نام همسرش را شنید بلند شد تا کتک کاری کند اما صدای موسیقی آمد و او هم همراه بقیه جوانان مست به رقص و آواز پرداخت.

-اگه با درشکه مسابقه بدیم من زودتر از همه می رسم
-نخیر من زودتر می رسم
جوانان به بحث پرداختند و سپس تصمیم گرفتند مسابقه را شروع کنند. ایگن هم مثل بقیه سوار درشکه اش شد. چند درشکه با هم با سرعتی دیوانه وار ناگهان به حرکت در آمدند. بعضی ها البته به راه دیگر می رفتند و همه در یک مسیر نبودند. ایگن مست و دیوانه با سرعت می تاخت. بعد از طی مسافتی طولانی ناگهان اسب ها رم کردند و درشکه ایگن واژگون شد.

بیولاه در خانه اش مشغول نوشتن مقاله اش بود که صدای وحشتناکی شنید. او فورا از خانه بیرون رفت و از دور درشکه ای واژگون شده دید که تعدادی در اطراف آن ایستاده بودند. او به طرف درشکه دوید و در کمال تاسف ایگن را خون آلود و بیهوش یافت. دستش در حالت بدی قرار گرفته بود و در شکستگی آن شکی نبود. بیولاه خودش را کنترل کرد تا جیغ نکشد. بعد از مردم خواهش کرد که آن جوان را به خانه او بیاورند. خانم ویلیامز با دیدن ایگن اشک هایش سرازیر شد و او را در اتاق خود جای داد. بیولاه سپس تقاضا کرد که فورا دکتر اسبوری را خبر کنند. بعد از لحظاتی ایگن در بستر شروع به آواز خواندن کرد، از آن آوازهایی که مست ها می خوانند. اشک های خانم ویلیامز شدت بیشتری گرفت و با تاسف گفت: کاش خیلی پیشتر از اینها مرده بود اما به این حال و روز نمی افتاد.
-اما شاید وقتی حالش خوب شد دیگه طرف مشروب نره و متنبه بشه

دکتر اسبوری آمد و ایگن را معاینه کرد.
-حالش خوب میشه؟
-خدا می دونه. به غیر از دستش سرش هم آسیب دیده. الکل زیادی که در بدنش هست وضع رو بدتر کرده. اون نباید از جاش تکون بخوره
-خانواده اش خبر دارن؟ بهتره به زنش خبر بدین!
دکتر اسبوری با نفرت جواب داد: زن! کدوم زن! حیف اسم زن که روی اون موجود بزارن! اون فقط یک جونور قشنگه که دلش می خواد هر لحظه یکی رو عاشق خودش کنه! اون اگه زن بود همسرش به این حال و روز نمی افتاد! من به پدرش خبر می دم

بیولاه و خانم ویلیامز ایگن را با کمال احترام در خانه پذیرفتند و بیولاه پرستاری از او را به عهده گرفت. فردای آن روز دو جوان به در خانه بیولاه آمدند.
-سلام ایگن اینجاست؟
-سلام شما؟
-من پروکتور دوستش هستم. اومدم ایگن رو ببرم خونش. اونجا ازش مراقبت میشه
بیولاه به یاد آورد که کورنلیا از یکی از دوستان ایگن به نام پروکتور متنفر بود و او را مسبب اعتیاد ایگن می دانست. همین کافی بود که با سردی تمام با آنها برخورد کند.
-دکتر گفته ایگن نباید از جاش تکون بخوره. البته من به شما اجازه میدم تا لحظه ای اون رو ببینید تا عمق بلایی رو که بر سرش آوردید بیشتر درک کنید.
بیولاه آنها را به خانه راه داد و به سوی اتاق برد تا دقیقه ای او را ببینند. وضع ایگن با آن دست باندپیچی شده و سرش و آوازهای مسخره ای که می خواند دوستانش را به راستی ترساند. بیولاه سپس محترمانه آنها را به بیرون هدایت کرد و گفت بزرگترین کمک آنها به ایگن این است که دیگر او را نبینند.

بالاخره آقای گراهام هم شتابان رسید و نگران به دیدن ایگن رفت. ایگن نه بیولاه نه خانم ویلیامز و نه هیچ کس دیگر را تا حالا نشناخته بود و هنوز هم پرت و پلا می گفت و آواز می خواند. اما امید بود پدرش را بشناسد. آقای گراهام به بالای سر ایگن رفت و با تاسف به او خیره شد: چه به روز خودت آوردی!
ایگن اما فکر کرد او باید یکی از پروفسورهای کالج باشد و شروع کرد آلمانی صحبت کردن. آقای گراهام نتوانست تحمل کند و از اتاق بیرون رفت.
-بیولاه ازت خیلی تشکر می کنم. تو مثل یک خواهر داری از ایگن مراقبت می کنی و من همیشه مدیونت می مونم
-ممنون آقای گراهام، ایگن مثل برادرم برام عزیزه و من تمام تلاشم رو برای بهبودش خواهم کرد. امیدوارم این اتفاق باعث بشه ایگن برای همیشه شراب رو ترک کنه
آقای گراهام غمگین جواب داد: البته اگه خوب بشه!

آنتونیت نیامده بود و از ظواهر امر این طور به نظر می آمد که هرگر نخواهد آمد. بیولاه برایش سخت بود بفهمد که یک زن چطور می تواند بی خیال همسر مریضش که در خانه زنی که روزی او را رقیب عشقیش می دانست بستری شده، در جایی دیگر به تفریح خویش بپردازد. بیچاره ایگن! امیدوار بود اگر حال ایگن خوب شد درد بیتفاوتی همسرش نسبت به او دوباره او را به سمت اعتیاد نکشاند.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
حال جسمی ایگن کم کم رو به بهبودی می نهاد و هوشیارتر می شد. دیگر پرت و پلا نمی گفت تا اینکه یک روز چشمانش را باز کرد و بیولاه را در کنار خود شناخت: بیولاه! دارم خواب می بینم؟
بیولاه از اینکه ایگن بالاخره هوش و حواسش را به دست آورده خوشحال شد و لبخندی زد: خواب نمی بینی! تو تو خونه منی!
ایگن سکوت کرد. سعی می کرد به یاد بیاورد چه اتفاقی افتاده. محیط اطرافش برایش غریب بود. بعد از دقایقی بالاخره به یاد آورد که می بایست وقتی که دیوانه وار کالسکه اش را می راند حادثه ای برایش پیش آمده چون بعد از آن را هیچ به یاد نمی آورد.
-چند وقته اینجام؟
-یک هفته ای میشه
-همسرم کجاست؟
بیولاه سکوت کرد. نمی دانست چه بگوید.
-می دونم نیومده
-مطمئنم چند روز بعد میاد
-نه نمیاد! من یک مرد بدبختم که بود و نبودم برای همسرم هیچ اهمیتی نداره!
ایگن رویش را از طرف بیولاه به سمت دیگری گرداند و دیگر چیزی نگفت. آن شب وقتی بیولاه در تختش دراز کشیده بود و می خواست بخوابد ناگهان ایگن را بالای سر خود دید. بیولاه ترسید اما سعی کرد خودش را کنترل کند. سپس با مهربانی از ایگن خواست که برود بخوابد. ایگن هم رفت. فردای آن شب ایگن رفتار دیشبش را به یاد آورد و خجالت کشید. او آن روز به غیر احتیاج صحبتی نکرد.

ایگن دیگر آنقدر خوب شده بود که لازم نباشد در خانه بیولاه بماند. آن روز قرار بود پدر و همسرش بیایند و او را به خانه اش ببرند. ایگن در هال خانه نشسته بود و منتظر فرصتی بود که با بیولاه صحبت کند. بیولاه هم بالاخره به کنارش نشست و ایگن شروع به درددل کرد: بعد از مرگ کورنلیا واقعا می خواستم مشروب رو کنار بگذارم، اما بی توجهی و بدرفتاری آنتونیت باعث شد نتونم اراده کنم. هیچ چیزی نبود که سرش با هم توافق داشته باشیم. زمان عشق و علاقه اش به من خیلی کوتاه بود، خیلی کوتاه! آنتونیت منو بازی داد!
چهره ایگن به شدت غمگین شد. ادامه داد: کورنلیا به من هشدار داده بود که با این ازدواج خوشبخت نمیشم اما! من کور بودم! آخه کدوم مردی میتونه در برابر عشق یک زن زیبا فریب نخوره؟!
بیولاه جواب داد: امیدوار باش! آنتونیت هم می تونه تغییر کنه!
-نه نمی خوام به خودم امید الکی بدم. زنی که حتی به بچه خودش محبتی نداره دیگه انتظار محبت کردن به شوهر از او احمقانه است!
-در هر حال اعتیادت به مشروب تقصیر خودت بود. این حادثه باید برای تو درس عبرت بشه، دیگه باید مشروب رو فراموش کنی!
-قول می دم بیولاه! مشکلات زندگی من به قدر کافی زیاد هست دیگه نمی خوام به دست خودم چیزی اضافه کنم، با این که به زنم هیچ دلخوشی ندارم اما به خاطر دخترم سعی می کنم مرد درستی باشم، من نامش رو به یاد خواهرم کورنلیا گذاشتم ولی دوست دارم بیولاه هم صداش کنم، چون آرزو دارم اون رفتارش به خوبی تو باشه
-نه خواهش می کنم اسم من رو روی دخترت نذار! نمی خوام ذره ای از اون همه درد و رنجی که من متحمل شدم، دخترت بچشه!
در این لحظه در خانه بیولاه به صدا در آمد. بیولاه امیدوار بود که آقای گراهام و آنتونیت باشند اما رگینالد پشت در بود. او داخل شد و به گرمی با بیولاه و ایگن احوالپرسی کرد. ایگن از دیدنش خیلی خوشحال شد. آنها ساعتی به گفتگو نشستند تا اینکه رگینالد نامه دعوت بیولاه به عنوان ساقدوش در عروسی کلارا را به بیولاه داد. بیولاه تشکر کرد.
دوباره در خانه به صدا در آمد و بیولاه دیگر مطمئن شد خانواده ایگن آمده اند. در را برایشان باز کرد و با خوشرویی آنها را به داخل دعوت کرد. آقای گراهام شاد از بهبودی پسرش و شرمنده محبت های بیولاه بود اما آنتونیت کاملا بی تفاوت وارد شد و با تکبر دامن لباس گرانقیمتش را جمع کرد و روی صندلی نشست. آقای گراهام از رفتار عروسش خجالت می کشید.
بیولاه به بهانه ای رگینالد را به گوشه ای دیگر از خانه برد تا ایگن لحظاتی با خانواده اش تنها باشد.
-خوشحالم که می تونم شما رو در جشن عروسی دوستتون در دهکده ما زیارت کنم.
-نظر لطف شماست اما من نمیتونم بیام، خیلی کار دارم!
-چرا؟ اتفاقا شما به این سفر نیاز دارید چون هم آب و هوایی عوض می کنید هم با این همه فعالیتی که دارید استراحتی اجباری نصیبتون میشه!
-در مدتی که از ایگن مراقبت می کردم خیلی از کارهام عقب افتاده! اصلا نمی تونم بیام! خواهش می کنم تبریک و عذرخواهی من رو به کلارا برسونید.

آنها سپس دوباره به پیش خانواده گراهام رفتند. وقت خداحافظی بود. ایگن دست بیولاه را با احترام بوسید و گفت: ممنون خواهر عزیزم، همیشه مدیون تو خواهم ماند، کاش می تونستم ذره ای از محبتت رو جبران کنم
بیولاه با مهربانی جواب داد: همینکه مشروب رو کنار بگذاری و دوباره باعث افتخار خانواده ات بشی، بهترین راه جبران خواهد بود.
اقای گراهام مجددا از بیولاه قدردانی کرد و آنتونیت هم به یک خداحافظی همچون سلامش اکتفا کرد. آنها رفتند و بیولاه از ته دل آرزو کرد که این حادثه تولد دوباره ای برای ایگن باشد و برای همیشه مشروب را فراموش کند.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
-اجازه میدین در نقد مقاله های شما من هم مطلبی برای مجله بفرستم؟
-البته اگه مقاله های من ارزش نقد داشته باشند. مطمئنم چون کاتولیک هستید از خیلی نوشته های من خوشتون نمیاد.

رگینالد هر چند روز یک بار به دیدار بیولاه می آمد و با او در مورد مسائل مختلف خصوصا مذهب بحث و گفتگو می کرد. تلاش داشت بیولاه را دوباره به مسیحیت بکشاند. اما این دیدارها باعث شد پشت سرشان حرف و حدیث هایی به وجود بیاید. شایعه هایی که بیولاه خوشش نمی آمد اما چون رگینالد نهایت ادب و احترام را در رفتار خود رعایت می کرد هیچ وقت نمی توانست به او ایرادی بگیرد. اما وقتی این حرف و حدیث ها به گوش دکتر اسبوری رسید به شدت عصبانی شد و به خواهرزاده اش امر کرد دیگر به غیر ضرورت به پیش بیولاه نرود.

بیولاه مشغول خواندن مقاله ای که در انتقاد به مطالب او نوشته شده بود می بود. در قسمت هایی آن مقاله با بی انصافی تمام از مطالبش انتقاد کرده بود و طرز نوشتنش با تمسخر همراه بود. بیولاه مقاله را که خواند عصبی شد و مجله را در دستانش فشرد که در خانه به صدا در آمد. رگینالد بود. بیولاه به سردی جواب سلامش را داد اما حتی دست رگینالد را که به سویش دراز شده بود را نفشرد. بیولاه به کنار شومینه نشست. رگینالد از این برخورد بیولاه تعجب کرد اما مجله را که دید دلیل ناراحتی بیولاه را فهمید.
-من همه سعیم رو کردم که جوری بنویسم تا شما نفهمید نویسنده مقاله منم!
-بله فکر کردید اگر بر خلاف شخصیتتون زیاد ادب و انصاف رو رعایت نکنید من نخواهم فهمید
-شما خیلی باهوش هستید

رگینالد مجله را از دست بیولاه برداشت و صفحه مقاله اش را در آتش انداخت و دستش را مجددا به سمت بیولاه دراز کرد: حالا باز با هم دوستیم؟
بیولاه لبخندی زد و دست رگینالد را فشرد. اما وقتی خواست دستش را دوباره برگرداند، دست رگینالد اجازه نداد و همانطور دستش را نگه داشته بود. بیولاه با اخم به رگینالد خیره شد و رگینالد به خود آمد و دستش را رها کرد.

-خبر دارید میگن دکتر هارتول فوت کرده؟
-بله ولی راست و دروغش مشخص نیست.
-یکی از دوستان من در بانک کار می کنه و میگه نامه ای از دریای سرخ رسیده که در اون به فوت دکتر هارتول اشاره کرده. من اون نامه را برای شما آوردم.
و نامه را به بیولاه داد. لحظاتی سکوت بینشان برقرار شد. سپس رگینالد شروع به حرف زدن کرد: می دونم اومدن من به اینجا باعث شده مردم پشت سر ما قصه هایی ناشایستی بسازند و از این بابت از صمیم قلب از شما معذرت می خوام. به خاطر همین می خوام تردید رو کنار بگذارم و چیزی رو که در دلمه بهتون بگم. آرزو دارم روزی برسه که برای شما معنایی بیشتر از یک دوست داشته باشم چون همون روزی که شما رو در حال چیدن توت فرنگی دیدم آرزو کردم همسرم بشین و روز به روز علاقه ام به شما بیشتر شد. آیا این افتخار رو به من میدین؟
بیولاه بلافاصله جواب داد: خیر، شما برای من همیشه یک دوست خواهید ماند!
رنگ رگینالد عوض شد. او از جا بلند شد و با لحنی غمگین به بیولاه گفت: پس دیگه دلیلی برای اومدن به اینجا ندارم. به نظر شما احترام می گذارم. اما همیشه برای شما دعا خواهم کرد تا دوباره ایمان بیارید و مسیحی بشید. خداحافظتون
-به سلامت دوست عزیز

بیولاه دلش برای رگینالد سوخت. او این همه مدت صبر کرده بود و حالا که از فوت آقای هارتول مطمئن شده بود به او پیشنهاد ازدواج داده بود. بیولاه به هیچ وجه خود را لایق چنین عشقی نمی دانست.
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه آن شب به جای فعالیت زانوی غم به بغل گرفته بود و غمگین بود. دلش گرفته بود. بعد از این همه تحقیق و مطالعه به جایی نرسیده بود و هنوز چیزی را که او را راضی کند پیدا نکرده بود. انتظار داشت جواب سوالاتی را که صد ها سال بی جواب مانده پیدا کند. دلش می خواست گریه کند. کاش لی لی زنده بود. دلش برای کودکی هایش تنگ شده بود. زمانی که زندگیش به سختی تمام می گذشت اما چیزی در قلبش او را سیراب می کرد. دلش برای آرامش خاص آن دوران تنگ شده بود. آرامشی که سال ها از او دور شده بود. چرا؟ چرا دیگر آرام نداشت؟ آیا جایی را اشتباه می رود؟ آیا این همه آن چیزی بود که می خواست؟ به کلارا و ازدواج موفقش فکر کرد. او زمانی عاشق دلخسته دکتر هارتول بود. چطور توانست آن عشق اولین را فراموش کند؟ پس چرا او نمی توانست فراموش کند؟

بلند شد و به اتاقش رفت. هر سوی اتاقش کتابی گذاشته بود. کتابهایی که روزی امید داشت جواب سوالهایش را در آنها بیابد. اما آن کتاب ها هرگز او را به مقصد نرسانده بودند بلکه باعث شده بودند او بیشتر گم شود. تا کی می بایست برای رسیدن به خشکی در اقیانوس سوالات دست و پا می زد؟ این سوال کردن ها رو چه کسی به او یاد داده است؟ چه کسی به او تفکر داده؟ چه کسی منطق را به او یاد داده؟

نه! نه! هیچ چیز درست نمیشد! او به تنهایی گم میشد! کسی باید باشد که به او تکیه کند! کسی باید باشد که به او امید دهد! کسی باید باشد که معجزه کند! کسی همیشه همراه! کسی که همیشه هست!

بیولاه زانو زد و به گریه افتاد. چند سال بود که دعا نکرده بود. او شروع به صحبت کردن با خدا کرد. از او طلب بخشش کرد و به خدایش قول داد دیگر ایمانش را از دست ندهد. با همان سادگی کودکی هایش هر حرفی را که در دل داشت با خدا در میان گذاشت. سپس آرزویی که در قلبش بر تمام خواسته های دنیویش پادشاهی می کرد را بیان کرد. او برای بازگشت آقای هارتول دعا کرد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
چهار سال از زمان حادثه ای که نزدیک بود ایگن را به کشتن بدهد می گذرد. او بر عهد خود پایدار ماند و الکل را ترک کرد. به تشویق بیولاه و رگینالد او تحصیلات خود را در زمینه حقوق ادامه می دهد و به کار وکالت مشغول می شود. او هم اکنون واقعا موجب افتخار خانواده اش می بود. حتی آنتونیت هم در دل به داشتن چنین همسری می بالید ولی هرگز بیان نمی کرد. رفتارش ذره ای بهتر نشده بود و همچون گذشته به سبکسری های خود ادامه می داد. اما با وجود اینکه ایگن دیگر کاری به کار او نداشت جز اینکه خرجش را بدهد در دلش ترس خاصی از همسرش داشت به طوری که جرئت نمی کرد در خانه با او تنها باشد. قلب ایگن هم اکنون دو قسمت بود: یکی کورنلیای کوچکش و دیگری تلاش در کارش و پیشرفت.
آن روز ایگن بعد از اتمام مطالعه در کتابخانه دخترش را خواست. کورنلیای کوچک وارد شد و با شیرینی تمام خود را در آغوش پدر انداخت: بابایی میریم پیش خاله بیولاه؟
-آره عزیزم
ایگن با لذت مدتی با دختر شیرین زبان و نازش گرم گفتگو شد تا اینکه صدای فریاد آنتونیت آمد: کورنلیا! شلاق سوارکاری من رو کجا گذاشتی؟
ایگن به لباس های گرانقیمت و بنفش رنگ آنتونیت خیره شد. چه می شد ذره ای هم به درونش می رسید؟
-من برنداشتم مامان
-دروغ نگو! فلورا شلاق رو دست تو دیده! اگه راستشو نگی همین الان یک کتک مفصل می خوری!
کورنلیا شروع به گریه کرد و ایگن او را در آغوش خود گرفت: آیا به چشم خودت شلاق رو در دست کورنلیا دیدی؟
-مطمئنم کورنلیا برداشته! فلورا دیده!
-پرسیدم آیا به چشم خودت شلاق رو دستش دیدی یا نه؟
-خوب خودم که ندیدم فلورا میگه دست کورنلیا دیده
-هفته پیش که از سوارکاری اومدی شلاق رو روی یکی از صندلی های سالن ول کردی و رفتی. فلورا موقع مرتب کردن سالن اون شلاق رو فراموش کرد و من توی کمد سالن گذاشتم. برو از اونجا برش دار

ایگن سپس همراه کورنلیا از کتابخانه خارج شد و به پیش فلورا رفت. به او اخطار داد اگر به شغلش علاقمند است، آخرین بارش باشد که در کارش دروغ می گوید. سپس با کورنلیا به سوی خانه بیولاه حرکت کرد. بیولاه با دیدن آنها بسیار شاد شد و به گرمی کورنلیا را در آغوش گرفت و آنها را به داخل دعوت کرد.

-چقدر جای خانم ویلیامز توی این خونه خالیه!
-آره خدابیامرز زن خیلی مهربونی بود. هیچ وقت محبتاشو فراموش نمی کنم
-بیولاه به نظر من موندنت توی این خونه دیگه درست نیست. می خوای چکار کنی؟
-آره خودم هم فکرش رو کردم. البته به زودی اینجا رو ترک می کنم، هر چند برام خیلی سخته! نمی دونم شاید برگردم به ساختمون معلما. البته دکتر اسبوری و همسرش هم از من خواستند برم پیششون زندگی کنم
-خب پس معطل چی هستی!
بیولاه سکوت کرد. کورنلیا با ناز و ادا به طرفش آمد و بیولاه او را با مهربانی بغل کرد و روی میز نشاند. کورنلیا با دستان کوچکش گل هایی را که کنده بود به موهای بیولاه زد: خاله بیولاه من دوست دارم تو همیشه خوشگل باشی مثل مامان! دیگه سیاه نپوش!
بیولاه بوسه ای بر گونه او نهاد و دستی بر سرش کشید: این دختر همش من رو یاد لی لی میندازه! حرکاتش و شیرین زبونیاش مثل اونه!
-بیولاه می تونم کمی فضولی کنم؟
-چی می خوای بپرسی؟
-تو مگه دوست نداری مثل هر دختر دیگه ای به خونه بخت بری و مادر بشی؟
-خب؟
-خبر دارم که رگینالد چند بار ازت خواستگاری کرده. چرا بهش جواب رد می دی؟ اون بهترین جوونیه که من تو این شهر میشناسم
-بله در شایستگی ایشون هیچ شکی نیست. اما! من اختیار قلبم رو ندارم! دلیل جواب رد من اینه که قلبم عاشقشون نیست هر چند عقل و منطق ایشون رو صددرصد تایید می کنه
ایگن دیگر در این مورد حرفی نزد.
-ایگن خوشحالم که به سرعت داری پیشرفت می کنی. من اون روزی رو می بینم که تو هم مثل رگینالد از اعضای کنگره شهر بشی
ایگن لبخندی می زند و جواب می دهد: ممنونم بیولاه. خوشحالم که ازم تعریف می کنی
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
جورجیا و هلن هر دو به خوبی و خوشی ازدواج کرده بودند و بیولاه جای خالیشان را در خانه دکتر اسبوری به خوبی حس می کرد. دکتر اسبوری با اصرار باز هم از بیولاه می خواست که بیاید با آنها زندگی کند.

-بیولاه چرا تردید می کنی؟ آلیس هم تو رو خیلی دوست داره و از بودنت خوشحال میشه
خانم اسبوری هم حرف همسرش را تایید کرد: اگه پیش ما بیای قول میدم بهت بد نگذره

بیولاه کمی سکوت کرد. از اینکه باید هر چه زودتر از خانه اش می رفت غمگین بود. آن خانه اولین جایی بود که در آن احساس داشتن یک خانه داشت. دلش نمی خواست دوباره در اتاقی کوچک زندگی کند. پس باید چه می کرد؟ آیا درست بود پیش اسبوری ها زندگی کند؟ البته شک نداشت که دعوت اسبوری ها از ته دل است و هیچ ریاکاری در کار نیست. زندگی پیش آنها از هر لحاظ بهتر از زندگی در اتاقی کوچک در ساختمانی معمولی می بود. او هم دیگر نمی خواست مثل گذشته مغرور باشد. همین غرورش او را از عزیزترین کسش محروم کرده بود. چرا باید خود را از نعمت های زندگی محروم می کرد؟ چه اشکالی داشت پیش کسانی که او را از ته دل دوست داشتند زندگی می کرد؟

-تصمیم گرفتم مزاحمتون بشم. من فقط دو تا از اتاقهای اینجا رو می خوام

خانم اسبوری خوشحال شد. دکتر اسبوری هم با خوشحالی جواب داد: چه مزاحمتی؟ تو که قرار نیست مزاحم ما بشی و برامون زحمت درست کنی. من پول او دو تا اتاقو ازت می گیرم. برای استفاده از کتابخونه باید پول بدی. برای استفاده از حیاط باید پول بدی. حتی برای صحبت با من هم باید پول بدی!

بیولاه و خانم اسبوری خندیدند. مدتی به گفتگو و شوخی گذشت. سپس خانم اسبوری کلید اتاقی را که تابلوهای آقای هارتول در آن نگهداری میشد را به بیولاه داد: از این به بعد بهتره پیش تو باشه!
-میشه الان با هم بریم اونجا؟
-البته

آنها با هم به سمت آن اتاق رفتند. همین که در را باز کردند بیولاه تابلوی پرتره آنتونیت را روی دیوار دید و از دیدن آن جیغ خفیفی کشید. خانم اسبوری رد نگاه بیولاه را گرفت و دید که بیولاه از دیدن پرتره همسر سابق آقای هارتول جا خورده است: اون زن آقای هارتول بود. تو از زندگی گذشته آقای هارتول چیزی نمی دونی؟
-نه اون هیچ وقت در این مورد حرفی نمی زد!
چهره خانم اسبوری حالتی غمگین به خود گرفت: جوونیش رو خوب یادمه. یکی از خوش اخلاق ترین و نازنین ترین پسرهایی بود که به عمرم دیدم. نجیب، مهربون، پر سخاوت... با صدای بلند می خندید، اون هم چه خنده ای! موسیقی خنده اش خیلی شنیدنی و دلچسب بود. اون مسئولیت خواهر و خواهرزادش رو هم از همون موقع ها به عهده داشت چون پائولین فقط یک سالش بود که پدرش فوت کرد. اونها با هم زندگیشونو می کردند تا اینکه آقای هارتول دختری زیبا رو می بینه و در نگاه اول بهش دل میبنده. اون دختر از خانواده فقیری بود اما آقای هارتول علیرغم مخالفت خواهرش با او ازدواج می کنه و او را تحت آموزش قرار میده. اما کمی بعد مشخص میشه این زن فقط به خاطر لباس های فاخر و زیبا و زندگی در طبقه بالاتر با او ازدواج کرده و به خود آقای هارتول عشقی نداره. او بعد از ازدواج دوباره با پسری که قبل از ازدواج او را دوست داشته رابطه برقرار می کنه. خواهر آقای هارتول سریع می فهمه و به آقای هارتول هشدار میده اما آقای هارتول حرفهای خواهرش رو باور نمی کنه. تا اینکه روزی خانم مای به برادرش میگه که در این ساعت در فلان رستوران می تونه مچ این زن را با دوست پسرش بگیره. آقای هارتول هم در آن ساعت به آن رستوران میره و همسرش رو با اون پسر می بینه. بعد از این خیانت او بلافاصله همسرش رو طلاق میده و مدتی دچار افسردگی میشه. زن مطلقه هم چند هفته بعد از طلاقش به دلیل افسردگی شدیدی که ناگهان به خاطر از دست رفتن زندگی رویاییش به او دست داده بود و دوباره فقیر شده بود بیماری خطرناکی گرفت و خیلی زود فوت کرد. گاهی دلم براش میسوزه و فکر می کنم اگر کسی بود که اون زن رو به زیبایی راهنمایی می کرد شاید درست میشد. دکتر هارتول از مرگش بی خبر می مونه تا اینکه دو سال بعد توی خونه ما در نامه ای می فهمه اون زن چند هفته بعد از طلاق فوت کرده. یادمه وقتی فهمید تا ساعتی همون طور بی حرکت موند. من کنارش بودم و هر چی تکونش می دادم از حالتش خارج نمیشد. تا اینکه بالاخره به خودش میاد و از خونمون بیرون میره. سپس به کشورهای مختلف سفر می کنه و تا چند سال به وطنش بر نمی گرده. وقتی که برگشت یک سال بعدش تو رو به خونه اش میاره. کاملا مشخص بود که به کسی برای محبت کردن نیاز داشت! آه کاش می فهمید که روح رنج کشیده و بزرگی که اون داره فقط در مسیحیت میتونه آروم بگیره!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بالاخره نامه ای از پائولین رسید و بیولاه فورا آن را باز کرد. ابتدا کلی گلایه و شکایت از اینکه چرا بیولاه جواب نامه هایش را نمی دهد. سپس در مورد زندگی خانوادگیش نوشته بود. نوشته بود که همه چیز همینطور بد پیش می رفت تا اینکه ارنست ناگهان بیماری سختی گرفت و در بستر افتاد و در آن هنگام بیماری فقط در کنار پائولین آرام می گرفت. ارنست از دیدن دیگران حتی خواهرش خسته میشد و همه اش دوست داشت پائولین بالای سرش باشد. پائولین هم از فرصت استفاده می کند و تا می تواند به او محبت می کند و برایش کتابهای مورد علاقه او را می خواند. بیماری ارنست اگرچه خیلی سخت بود اما مشعل عشق او به همسرش را دوباره روشن کرد. یک روز که آنها در کنار هم تنها بودند پائولین از همسرش می خواهد اگر به حفظ رابطه عاشقانه شان علاقمند است بهتر است راه دخالت اطرافیان مخصوصا لوسی را در زندگیشان ببندد و گرنه دوباره مثل قبل رابطه شان خراب می شود. البته پائولین این حرف ها را به عاشقانه ترین شکل ممکن به همسر مریضش می گوید و همسرش هم فورا می پذیرد و از لوسی می خواهد بلافاصله به پیش پدر و مادرش برود. حال ارنست کم کم رو به بهبودی می گذارد و زندگی عاشقانه شان روز به روز زیباتر میشود. ارنست دقیقا همانی می شود که پائولین می خواهد و پائولین هم به خاطر کتابهایی که هر شب برای همسرش با صدای خودش می خواند کم کم دایره اطلاعات عمومیش گسترده تر میشود. البته در ابتدا کلمه های تخصصی را غلط می خواند که باعث خنده می شد اما در هر حال ارنست نهایت صبوری را پیشه خود کرده بود و پائولین را در آموختن تشویق می کرد. پائولین نوشته بود هم اکنون در جزیره ای زیبا به سر می برند و پائولین برای همسرش آواز می خواند و می رقصد. آنها هم اکنون یک روح در دو بدن می باشند و پائولین خود را از این خوشبخت تر نمی توانست تصور کند.

بیولاه در دل خدا را به خاطر خوشبختی پائولین شکر کرد و خیالش از این بابت راحت شد. سپس با اثاثیه اندکش سوار درشکه شد و به خانه دکتر اسبوری نقل مکان کرد. رگینالد هم آنجا بود و بیولاه از فرصت برای تبریک گفتن به او به مناسب عضویت در کنگره شهر استفاده کرد. رگینالد هم از اینکه بیولاه به خانه داییش می آمد ابراز خوشحالی نمود.

زندگی بیولاه در خانه اسبوری ها به خوبی می گذشت. آنها با بیولاه مثل یکی از اعضای خانواده خودشان رفتار می کردند. خانم اسبوری هم گاهی از بیولاه در کارهای خانه مثل باغبانی کمک می خواست و بیولاه از این بابت از او ممنون بود. در آن خانه افراد زیادی رفت و آمد می کردند. بسیاری از آنها افراد صاحب نام و مشهوری بودند که بیولاه تنها نامشان را جایی خوانده و شنیده بود. هر از گاهی هم به او پیشنهاد ازدواجی می شد که بیولاه بی معطلی رد می کرد.

بیولاه دیگر مجبور نبود خیلی کار کند چون الان مدیریت بخشی در مدرسه که در آن کار می کرد را به او سپرده بودند و درآمدش بیشتر شده بود. به همین دلیل دیگر تدریس خصوصی موسیقی را تعطیل کرده بود. البته هنوز هم در مجله مقاله می فرستاد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بیولاه آن روز ظهر تصمیم گرفت در حین پیاده روی سری به خانه دکتر هارتول بزند. وقتی به آنجا رسید از دیدن آن خرابه جا خورد. در آن خانه را خواست باز کند که در با صدای محکمی روی زمین افتاد. گله ای گاو در حیاط خانه مشغول علف خوردن بودند. رنگ دیوارها در اثر باران و آفتاب زشت و پوسته پوسته شده بود. بیولاه به شدت غمگین شد. آن خانه روزی از زیباترین خانه های شهر بود و الان به این وضع رها شده. بیولاه با ناراحتی به خانه برگشت. دکتر اسبوری را که دید از او خواهش کرد آن خانه را بخرد!

-چی میگی بیولاه! واسه چی باید اون خونه رو بخرم؟
-من وقتی اونجا رو اونطور خراب دیدم قلبم آتیش گرفت. خواهش می کنم اون خونه رو بخرید تا خودمون ازش مواظبت کنیم!
-اما من نمی تونم این کارو بکنم
-پس خودم باید بخرمش!
آقای اسبوری با تعجب به او خیره شد: تو اون خونه رو بخری! نه! نه! اصلا فکرشم نکن! خودم یه کاریش می کنم چون هارتول اگه یه وقت برگشت بدجور از این موضوع عصبی میشه! این فکرو از کله ات بیرون کن!
در این موقع خانم اسبوری به بیولاه خبر داد، آقای لئونارد می خواهد او را ببیند. آقای هاف لئونارد خواستگار سمج بیولاه بود. بیولاه جواب داد: بگید من نمی تونم بیام!
آقای اسبوری با جدیت گفت: باید بری بیولاه! اون چند ساعت پیش هم اومده بود بهش گفتم تو رفتی پیاده روی. الان که دوباره اومده، اگه نری دیدنش بی ادبی محسوب میشه!
بیولاه ناچار اطاعت کرد و رفت. خانم اسبوری با تعجب به شوهرش گفت: آخه مگه لئونارد چه ایرادی داره؟! چرا بهش جواب منفی میده؟
-مگه رگینالد ایرادی داشت؟ به همون دلیل که به رگینالد جواب منفی داد!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
کلودیا هم اکنون دختر جوان بسیار زیبا و متکبری شده بود. او با افاده و سری برافراشته همراه پدر و مادرش راه می رفت. او دیگر مثل دوران کودکیش از دیدن بیولاه هیجان زده نمیشد، بلکه با تکبری احمقانه حتی حاضر نبود جواب سلام بیولاه را بدهد. بیولاه از این حالت کلودیا متعجب و ناراحت میشد. آن دختر زمانی بیولاه را از تمام دوستانش بیشتر دوست داشت اما حالا به دلیلی کاملا جاهلانه او را نادیده می گرفت. البته به جای کینه به دل گرفتن بیشتر دلش به حال او می سوخت که به خاطر تربیت زن و مردی ظاهربین و نادان به چنان مرحله ای رسیده بود که از زندگی جز بریز و بپاش و خودستایی چیز دیگری یاد نگرفته بود. بیولاه خدا رو شکر کرد که لی لی در کودکی فوت کرده بود چون ممکن بود در نتیجه تربیت آنها خواهر فرشته خویش هم تبدیل به چنین موجود خودستا و نادانی بشود.

بیولاه همراه خانم اسبوری مشغول خوردن صبحانه بود که ناگهان آقای اسبوری با عصبانیت نامه ای را روی میز پرت کرد. خانم اسبوری با چشمانی گشاد شده گفت: چرا اینجوری می کنی؟
-مردک خودشو کشت! حالا معلوم نیست به سر زن و بچه اش چی میاد!

بیولاه نامه را باز کرد تا بداند چه خبر شده. در کمال تاسف محتویات نامه حاوی خودکشی پدرخوانده کلودیا بود و دلیلش بدهکاری و ورشکستگی بیان شده بود.
- یعنی دیگه هیچی پول ندارن؟
-حتی یک سکه! همه داراییشون به طلبکارا می رسه!
-پس زنش و کلودیا الان کجا هستند؟
-خونه فقرا
-چی؟ اونا اونجان؟
-آره! کاش این مردک کم عقل خودشو نمیکشت! زنشو می شناسم، از اون زنای خیلی ضعیفه! زیر بار این مصیبت میشکنه!

کلودیا و مادر خوانده اش از روی بیچارگی در خانه ای فقیرانه و خیریه سکونت کرده بودند. مادر خوانده اش همه اش بی قراری می کرد و کلودیا سرشکسته و عصبی بود. کسانی که روزی در مهمانی هایی که او می داد بریز و بپاش می کردند و حسابی نان و نمکشان را خورده بودند هم اکنون با او مثل یک غریبه رفتار می کردند و وقتی سلامشان می کرد، وانمود می کردند که اصلا او را نمی شناسند. حالا فهمیده بود تمام دوستانشان تنها مگسانی گرد شیرینی بودند که فقط موقع شادی و نعمت دوستشان بودند اما الان که می بایست دوستیشان را ثابت کنند کاملا آنها را فراموش کرده بودند. اینها همان کسانی بودند که روزی در تملق گفتن به کلودیا و والدینش از هم پیشی می گرفتند. در همین افکار تلخ بود که به او گفتند کسی به دیدنش آمده است. چه خوب! بالاخره یکی یاد ما افتاد!

کلودیا ابتدا از دیدن بیولاه جا خورد. سپس شرمگین سرش را پایین انداخت. بیولاه اما با مهربانی جلو آمد و سلام کرد و دستش را دراز کرد. محبت بیولاه به کلودیا جرئت داد و او هم دست داد و پاسخ سلامش با ریختن قطره اشکی از چشمانش همراه شد. بیولاه با مهربانی بدون اشاره به رفتار متکبرانه سابق کلودیا با او گفتگو می کرد. اما کلودیا نمی توانست رفتار احمقانه سابق خود را نادیده بگیرد: اصلا از تو انتظار نداشتم بیولاه! مخصوصا با اون رفتار مزخرفی که من باهات داشتم! ممنونم که پیشم اومدی! ممنونم واقعا به یک دوست نیاز داشتم!
-من برای شنیدن این حرفها نیومدم عزیزم. ما زمانی مثل دو تا خواهر بودیم. ببینم با این وضعیتی که براتون پیش اومده می خواین چکار کنین؟
-مادرم یک برادر داره. ممکنه بره پیش اون. ولی اون مرد از من متنفره
-پس باید کاری انجام بدی
کلودیا با تعجب گفت: منظورت اینه که من کار کنم؟!
-آره! کار که عار نیست! ببینم تو که نمی خوای مادرت رو از موقعیت خوبش به خاطر خودت محروم کنی؟
-نه!
- و نمی خوای که زیر دین مردی بری که از تو متنفره!
-ابدا!
-پس باید کاری کنی! ببینم فکر می کنی چه کاری رو می تونی خیلی خوب انجام بدی؟
کلودیا لحنی غمگین جواب داد: من فقط نقاشی بلدم
-همین خوبه! سعی می کنم یه کاری به عنوان تدریس نقاشی برات جور کنم

بعد از کمی گفتگو بیولاه با مهربانی از کلودیا خداحافظی کرد و به خانه برگشت. او فورا به پیش دکتر اسبوری رفت. او در کنار همسرش نشسته بود:
-می تونم از اون 5000 دلار کورنلیا استفاده کنم
دکتر اسبوری با تعجب جواب داد: البته من اون پول رو سرمایه گذاری کردم و الان 9000 دلاره. اتفاقی افتاده؟
-می خوام با 5000 دلار این پول برای کلودیا و مادرش یه خونه آبرومند تهیه کنم!
آقای اسبوری با عصبانیت جواب داد: امکان نداره! اون زن با تو مثل یک موش کثیف برخورد کرد! این جماعت متکبر حقشونه مدتی سختی بکشن!
-خواهش می کنم
آقای اسبوری تقریبا داد زد: آخه به تو چه ربطی داره! چرا باید به این موجودات نالایق خوبی کنی!
بیولاه غمگین جواب داد: اتفاقا بدبختی اونا به من خیلی ربط داره! اصلا شاید من باعثش شدم!
آقای اسبوری با نگاهی مشکوک بیولاه را برانداز کرد: چیزی هست که ما ازش بی خبریم؟
بیولاه کمی سکوت کرد. سپس به آرامی گفت: سال ها پیش موقعی که بعد از مدت ها بی خبری از خواهرم، یکدفعه به من مرگ لی لی رو خبر دادن.. حال وحشتناکی پیدا کردم.. تمام وجودم داشت از این مصیبت می سوخت و اونا رو دلیل مرگ لی لی می دونستم... من اون لحظه اونا رو از ته دل نفرین کردم! شاید این مصیبتی که الان بهش دچار شدن نتیجه نفرین من بوده!
مدتی سکوت برقرار شد. دکتر اسبوری سکوت را شکست: نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ در هر حال اونا بد کردن.. من که دلم براشون نمیسوزه
-من تصمیمم رو گرفتم و به درستیش ایمان دارم
-آخه چطور می تونی از این همه پول به خاطر اونا بگذری!
-بخشیدن این پول کار سختی نیست چون من هیچ وقت برای این پول زحمتی نکشیدم، اگر اون پول حاصل تلاش خودم بود اونوقت شاید بخشیدنش به این آسونی نبود
خانم اسبوری به سمت بیولاه رفت و با مهربانی او را نوازش کرد: تو یک فرشته ای عزیزم
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دکتر اسبوری و همسرش برای کاری بیرون رفته بودند و بیولاه غرق در تفکر تنها در اتاقش نشسته بود. دلش گرفته بود. بلند شد و به عکس آقای هارتول را که بر دیوار اتاقش قاب کرده بود خیره شد. هفت سال از آخرین دیدارش با او گذشته بود و هنوز نیامده. آیا واقعا مرده؟ پس آن همه دعاهایی که به درگاه خدا برای بازگشت او کرده بود چه می شود؟ اشک از چشمانش بی اختیار می ریخت. نمی خواست ناامید شود. سعی کرد باز هم دعا کند. باز هم دعا کرد تا به خودش ثابت کند هنوز امید دارد. سپس کلید اتاق تابلوهای نقاشی آقای هارتول را از کشو درآورد. با خود فکر کرد در این شرایط شاید بودنش در آن اتاق ایمانش را قویتر کند.

او به سمت آن اتاق رفت و وارد شد. مدتی را به خیره شدن به تابلوهای نقاشی پرداخت. اشک هایش باز هم سرازیر شدند. آیا امید داشتن به بازگشت او احمقانه بود؟ آیا باید باور می کرد او مرده؟ تصمیم گرفت برای آرامشش کمی موسیقی بنوازد، شاید حالش بهتر شد. شروع کرد به نواختن موسیقی. هر چه خواهش و نیاز و غصه داشت به زبان موسیقی می نواخت. آن نواختن از قلبش بر می آمد. صدای پایی شنید. بیولاه همینطور می نواخت. صدای پا نزدیک و نزدیک تر می شد. بیولاه نمی خواست از آن حال خارج شود. به نواختن خود ادامه داد. صدای پا دیگر نیامد. بیولاه هم ناگهان از نواختن ایستاد. برگشت و او را دید.
-سلام
-سلام
-از دیدنم خوشحال نشدی؟
بیولاه خندید: شوکه شدم!
آقای هارتول با تردید قدمی جلو گذاشت: خودتی بیولاه؟
-خودمم دیگه! همیشه می دونستم یه روزی بر میگردین!
-از کجا می دونستی؟
-چون برای برگشتنتون دعا کردم!
-البته زیادم مطمئن نباش! ممکنه دوباره برم سفر، ولی بستگی به تو داره
-از من چه انتظاری دارین؟
-همون چیزی که 7 سال پیش ازت خواستم
بیولاه با خوشحالی جواب داد: من قبول می کنم!
آقای هارتول لبخندی زد. اما ناگهان کلاهش را از سرش برداشت و موهای خاکستریش را به بیولاه نشان داد: ببین بیولاه! من دیگه خیلی جوون نیستم، بهتره بیشتر فکر کنی!
بیولاه خندید: اصلا مهم نیست. شما همونی هستید که من می خوام!
آقای هارتول کمی سکوت کرد. سپس با چشمانی نگران به بیولاه خیره شد: بیولاه! تو واقعا عاشق منی یا دلت برام میسوزه؟
-من عاشقتونم!
-منو از کتاباتم بیشتر دوست داری؟
-خیلی بیشتر
-منو از کار کردن بیشتر دوست داری؟
-خیلی بیشتر
آقای هارتول با شگفت زدگی به بیولاه گفت: بیولاه تو تغییر کردی! تو دیگه آهنی نیستی! نرم شدی!
-من دوباره ایمانم رو به دست آوردم و به دینم برگشتم
-یعنی دین مسیحیت این همه آرامش و صفا رو به تو داده!
-سعی می کنم یک مسیحی درستکار باشم
-شنیدم بهترین جوون این شهر، خواهرزاده دکتر اسبوری خواستگارته!
بیولاه لبخندی زد: درست شنیدین
-خوب چرا باهاش ازدواج نکردی؟
-دلیلشو الان فهمیدین آقا
-دیگه به من آقا و شما نگو! منو گای صدا کن

در این لحظه دکتر اسبوری و همسرش وارد خانه شدند. دکتر اسبوری اخیرا خیلی غر می زد. چشمانش ضعیف شده بود و دیگر مثل قبل حوصله کار کردن نداشت. اما چون در شهر نیروی پزشک کم بود، نمی توانست آنطور که دلش می خواست استراحت کند.

بیولاه و آقای هارتول تصمیم گرفتند آنها را غافلگیر کنند. آقای هارتول در یکی از اتاقهای نزدیک اتاق نشیمن قایم شد.

-آخ ای خدا! من پیرمرد تا کی باید کار کنم! آلیس لطفا برام شربت لیمو بیار
-اجازه بدین من براتون بیارم
-به خاطر خدا بیولاه تو دست به شربت من نزن! ترش ترش برام میاری حالم بد میشه!
-خوب هر چه ترشتر باشه برای سلامتیتون بهتره!
-نمیخوام به فکر من باشی! نمی خوام! تو منو از شربت محبوبم محروم می کنی! آلیس خودش میدونه چه جور شربتی برام بیاره! اگه میخوای کمک کنی برو اون پنجره رو واکن پختم از گرما!
در این لحظه زنگ خانه به صدا در آمد.
-ای خدا! بازم آب دماغ یه بچه راه افتاد منو صدا می کنن!
-کاش سرپرست من اینجا بود! اونوقت شما دیگه مجبور نبودین اینقدر کار کنین!
-سرپرستم! سرپرستم! اون مردک الان با دو تا گیس بافته شده توی یکی از خیابونای هند نشسته داره فلوت میزنه و کنارش یه مار کبری از کوزه رقص کنان در میاد! تو دیگه سرپرستی نداری بچه! بفهم! دفعه آخرت باشه اسم اونو جلو من میاری!
بیولاه به زور خودش را کنترل می کرد که نخندد. خانم اسبوری به او نگاه کرد و با شادی گفت: تو امروز چقدر تغییر کردی عزیزم! اتفاقی افتاده! تا حالا ندیدم گونه هات اینقدر قشنگ و قرمز بشن!
دکتر اسبوری بعد از این حرف خیره به بیولاه نگاه کرد. با چشمان مشکوکش سر تا پای او را برانداز کرد و داد زد: هارتول اومده!

بیولاه و گای هارتول خیلی زود با هم ازدواج کردند. دوستان آنها برایشان از ته دل آرزوی خوشبختی و سعادت داشتند. ایگن هم بسیار خوشحال بود که بیولاه برعکس خودش ازدواج موفقی خواهد داشت و مثل یک برادر در مراسم ازدواج بیولاه شرکت داشت. زندگی مشترکشان روز به روز بهتر از روز قبل میشد. البته سال ها طول کشید تا دوباره صدای خنده های زیبا و آهنگین گای هارتول به گوش همه برسد ولی این اتفاق افتاد و بیولاه موفق شد پس از سالها محبت به همسرش زخم های روح او را التیام بخشد، همانطور که او در گذشته در سخت ترین شرایط زندگی، زخم های روح بیولاه را صبورانه درمان کرده بود.

پایان
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
درود می فرستم به روح Augusta Evans عزیز برای نوشتن این رمان زیبا و همچنین عرض معذرت برای این جسارتی که من کردم. امیدوارم ایشون من رو حلال کنن
این رمان یکی از زیباترین و اخلاقی ترین رمان هایی بود که من خوندم. به دوستان کتابخون و علاقمند به زبان انگلیسی توصیه می کنم حتما کتاب رو به زبان اصلی بخونین. این کتاب حدود 150 سال پیش نوشته شده و در چاپ اول 22000 نسخه به فروش میره. جالب اینکه نویسنده تنها 18 سال داشته!
خود کتاب صدبرابر پربارتر و زیباتر از این نوشته است. اعتراف می کنم که حتی موقع نوشتن این تاپیک کتاب جلوم نبود و با استفاده از نیروی حافظه تاپیک رو می نوشتم. بنابراین مسلما این نوشته پر از ایراد و اشکال هست. چیزی رو که من نوشتم خیلی خلاصه است. خود کتاب از لحاظ علمی هم بسیار پرباره اما متاسفانه سواد من نمی رسید که بخوام از لحاظ علمی به این تاپیک پروبال بدم. امیدوارم نویسنده از اون دنیا من رو حلال کنند
اگر انتقادی دارید خطاب به من باشه اما تعریف و تمجیدتون برای نویسنده
:1:
 
آخرین ویرایش:

Mahdi Askari

مدير فنی
اه اه اه این چرا آخرش فیلم هندی شد:101:
اینهمه آب بستن به کتاب آخرش اینطوری تموم شد

دست شما درد نکنه خانم فامه بابت ترجمه:نیش:
ولی بعد از این کتاب های خوشگلتر ترجمه کنید این چی بود:نیش:

راستی اسم شخصیت ها رو عوض کنید بدید با نام خودتون چاپ کنن:نیش:
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
اه اه اه این چرا آخرش فیلم هندی شد:101:
اینهمه آب بستن به کتاب آخرش اینطوری تموم شد

دست شما درد نکنه خانم فامه بابت ترجمه:نیش:
ولی بعد از این کتاب های خوشگلتر ترجمه کنید این چی بود:نیش:

راستی اسم شخصیت ها رو عوض کنید بدید با نام خودتون چاپ کنن:نیش:

خانم فاطمه درسته :تنبیه:
هر دفعه زودتر از همه لایک می زنین بعد میگین فیلم هندی؟:نیش: اصن میدونین فیلم هندی چیه؟ تا حالا دیدین؟:نیش:
هیچم فیلم هندی نبود :زبون: شما آقایون اصولا در احساسات بی سلیقه اید :زبون:
خیلی هم خوشگل بود کتاب شما بی ذوقید :زبون:
این همه نویسنده از اخلاقیات نوشته عوض اینکه درس عبرت بگیرید پیشنهاد دزدی میدین؟:21:
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا
ممنونم اجی خوشملم خیلی خشنگ بود:mehdi:یکم شبیه جودی ابوت بود:12:

خیلی ضهمط کشیدی برای طایپ کردن و طرجمه اجی مهربونم :نیش3::fatemeh::parastu::nicolnici:
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
ممنونم اجی خوشملم خیلی خشنگ بود:mehdi:یکم شبیه جودی ابوت بود:12:

خیلی ضهمط کشیدی برای طایپ کردن و طرجمه اجی مهربونم :نیش3::fatemeh::parastu::nicolnici:

نوشته من آره
ولی کتاب اصلیشو اگه بخونی تک بود :بله:
 
بالا