بیولاه سرگرم چیدن توت فرنگی بود که دستانی از پشت چشمانش را گرفت.
-جورجیا تویی
-سلام چطوری؟
-سلام ممنون تو چطوری؟ هلن کجاست؟
-هلن رفته با یکی از عاشقاش اسب سواری. اونو ولش کن حالا
جورجیا به سر تا پای بیولاه نگاه کرد. بیولاه لباس سفید و سیاهی پوشیده بود. جورجیا پس از بررسی بیولاه گل هایی را از باغچه کند و در موهای ابریشمین بیولاه قرار داد.
-حالا خیلی خوب شدی! ببین یکی اونجاست داره بهت نگاه می کنه!
-ایشون کی هستند همراه خودت آوردی؟
-رگینالد پسر عممه وکیل درجه یک! اون مقاله های تو رو خونده و دلش می خواست تو رو ببینه!
بیولاه سبد توتش را بر می دارد و با جورجیا به پیش رگینالد می رود تا با او آشنا شود. رگینالد تحصیلاتش را در اروپا گذرانده بود. بیولاه تا به آن روز جوان به آن مودبی و محترمی ندیده بود. خیلی شمرده و مودب صحبت می کرد. او در همان دهکده ای که کلارا رفته بود مزرعه ای داشت و آنجا با مادرش زندگی می کرد.
-شما کلارا رو میشناسین؟ اون از بچه های آقای آرمینگتون مواظبت می کنه
-البته که میشناسمشون ولی خبرها می گن او به زودی قراره عروس اون خونواده بشه
-شما که تو اروپا تحصیل کردین حوصلتون از زندگی در دهکده سر نمی ره؟
-خوب دهکده زیبایی های زیادی داره. مناظر زیبا، هوای خوب، غذاهای تازه تر و بالاتر از همه مادرم اونجاست
بیولاه چنان گرم صحبت با رگینالد شده بود که برای لحظاتی غم رفتن آقای هارتول رو از یاد برد. او تعجب می کرد که رگینالد هم مثل ایگن در اروپا درس خوانده بود و با ایگن هم دوست بود اما او برعکس ایگن به جای الکل و دوست شدن با آدم های نالایق به درس و کارش چسبیده بود و هم اکنون وکیلی موفق و معروف بود. آنها در مورد موضوعاتی که بیولاه در مقالاتش مطرح می کرد مثل مذهب، زنان و ... گرم صحبت شدند تا اینکه جورجیا حوصله اش سر رفت و از آنها خواست در مورد موضوعات تخصصی و عجیب غریبی که او نمی فهمد صحبت نکنند. سپس با بی خیالی گفت: بیولاه خبر داری که دکتر هارتول داره میره سفر، بابا خیلی اعصابش خورد شده و هر کاری کرد نتونست منصرفش کنه.....
جورجیا می گفت و قلب بیولاه مثل گنجشکی می تپید. دوباره یاد آخرین ملاقاتشان افتاد و به زحمت خودش را کنترل می کرد که طبیعی باشد. جورجیا هم بی خبر از از حال او از حرف زدن نمی ایستاد تا اینکه دکتر اسبوری وارد خانه شد و پس از سلام به همگی به بیولاه چشمکی زد و به گوشه ای از خانه دورتر از آنها رفت. بیولاه منظورش را فهمید و جورجیا و رگینالد را گذاشت و به پیش دکتر اسبوری رفت.
-بیولاه یه کاری کن! هارتول پاک عقلشو از دست داده! همه زندگیشو فروخته که بره شرق می گه یا براهمان میشم یا زرتشتی!
-آخه چه کاری از من بر میاد! من روی اون نفوذی ندارم!
-بیولاه منو عصبی نکن! من چند برابر تو سنمه می دونم بین شما چه خبره! تو اونو دیوونه کردی! باید ازش بخوای بمونه!
-من ازش خواستم که نره! همون روز که فهمیدم اما گوش نکرد!
غم قلب بیولاه را می فشرد و اشک هایش می خواستند از چشمهایش سرازیر شوند. مغزش کار نمی کرد و هیچ راهی جلویش نمی گذاشت. آخر او چه می توانست بکند؟
-جورجیا تویی
-سلام چطوری؟
-سلام ممنون تو چطوری؟ هلن کجاست؟
-هلن رفته با یکی از عاشقاش اسب سواری. اونو ولش کن حالا
جورجیا به سر تا پای بیولاه نگاه کرد. بیولاه لباس سفید و سیاهی پوشیده بود. جورجیا پس از بررسی بیولاه گل هایی را از باغچه کند و در موهای ابریشمین بیولاه قرار داد.
-حالا خیلی خوب شدی! ببین یکی اونجاست داره بهت نگاه می کنه!
-ایشون کی هستند همراه خودت آوردی؟
-رگینالد پسر عممه وکیل درجه یک! اون مقاله های تو رو خونده و دلش می خواست تو رو ببینه!
بیولاه سبد توتش را بر می دارد و با جورجیا به پیش رگینالد می رود تا با او آشنا شود. رگینالد تحصیلاتش را در اروپا گذرانده بود. بیولاه تا به آن روز جوان به آن مودبی و محترمی ندیده بود. خیلی شمرده و مودب صحبت می کرد. او در همان دهکده ای که کلارا رفته بود مزرعه ای داشت و آنجا با مادرش زندگی می کرد.
-شما کلارا رو میشناسین؟ اون از بچه های آقای آرمینگتون مواظبت می کنه
-البته که میشناسمشون ولی خبرها می گن او به زودی قراره عروس اون خونواده بشه
-شما که تو اروپا تحصیل کردین حوصلتون از زندگی در دهکده سر نمی ره؟
-خوب دهکده زیبایی های زیادی داره. مناظر زیبا، هوای خوب، غذاهای تازه تر و بالاتر از همه مادرم اونجاست
بیولاه چنان گرم صحبت با رگینالد شده بود که برای لحظاتی غم رفتن آقای هارتول رو از یاد برد. او تعجب می کرد که رگینالد هم مثل ایگن در اروپا درس خوانده بود و با ایگن هم دوست بود اما او برعکس ایگن به جای الکل و دوست شدن با آدم های نالایق به درس و کارش چسبیده بود و هم اکنون وکیلی موفق و معروف بود. آنها در مورد موضوعاتی که بیولاه در مقالاتش مطرح می کرد مثل مذهب، زنان و ... گرم صحبت شدند تا اینکه جورجیا حوصله اش سر رفت و از آنها خواست در مورد موضوعات تخصصی و عجیب غریبی که او نمی فهمد صحبت نکنند. سپس با بی خیالی گفت: بیولاه خبر داری که دکتر هارتول داره میره سفر، بابا خیلی اعصابش خورد شده و هر کاری کرد نتونست منصرفش کنه.....
جورجیا می گفت و قلب بیولاه مثل گنجشکی می تپید. دوباره یاد آخرین ملاقاتشان افتاد و به زحمت خودش را کنترل می کرد که طبیعی باشد. جورجیا هم بی خبر از از حال او از حرف زدن نمی ایستاد تا اینکه دکتر اسبوری وارد خانه شد و پس از سلام به همگی به بیولاه چشمکی زد و به گوشه ای از خانه دورتر از آنها رفت. بیولاه منظورش را فهمید و جورجیا و رگینالد را گذاشت و به پیش دکتر اسبوری رفت.
-بیولاه یه کاری کن! هارتول پاک عقلشو از دست داده! همه زندگیشو فروخته که بره شرق می گه یا براهمان میشم یا زرتشتی!
-آخه چه کاری از من بر میاد! من روی اون نفوذی ندارم!
-بیولاه منو عصبی نکن! من چند برابر تو سنمه می دونم بین شما چه خبره! تو اونو دیوونه کردی! باید ازش بخوای بمونه!
-من ازش خواستم که نره! همون روز که فهمیدم اما گوش نکرد!
غم قلب بیولاه را می فشرد و اشک هایش می خواستند از چشمهایش سرازیر شوند. مغزش کار نمی کرد و هیچ راهی جلویش نمی گذاشت. آخر او چه می توانست بکند؟
آخرین ویرایش: