• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

تاریخچه ضرب المثلهای ایرانی

ثنا

کاربر ويژه
هيهات، هيهات
عبارت بالا که جنبه افسوس و ندامت دارد هنگامي به کار برده مي شود که از انجام کاري نادم و متاسف شده باشند و يا بخواهند کسي را از ارتکاب به اعمال غير معقول که ناشي از علت جهالت يا جواني است بر حذر دارند.
عبارت بالا که جنبه افسوس و ندامت دارد هنگامي به کار برده مي شود که از آيه 36 از سوره مبارکه المومنون است که پس از شرح مقدمه اي به عبارت: هيهات، هيهات لما توعدون ختم می شود. خدای تعالی در اين سوره از قرآن کريم پس از آنکه از کيفيت خلقت بشر به وسيله نطفه و علقه ( خون منعقد شده) و گوشت و استخوان بحث می کند و آيه فتبارک الله احسن الخالقين را با خلقت زيبای آدمی نازل می فرمايد آن گاه راه سعادت و درستکاري را از رهگذر طاعت و تسليم و توحيد و فروتني و انجام فرايض موضوعه مي آموزد و با ارسال مثل از طوفان نوح و ساير گرفتاريهايی که دامنگير اقوام ضاله نظير ثمود و عاد و لوط و... شده است آدمي را از طريق شرک و ضلالت برحذر مي دارد و جداً نهی مي کند که جز خداي يگانه را پرستش نکند و از صراط مستقيم توحيد و يکتاپرستي منحرف نشود:
اعبدوالله مالکم من اله غيره افلاتتقون، آيه 24.
زيرا از اصنام چوبي و بتهاي سنگي و بشر ضعيف و زبون نظير فرعون کاري ساخته نيست تا خدايي کنند و نياز مخلوق را از هر حيث برآورند.
 

ثنا

کاربر ويژه
همه ی راه ها به رم ختم می شوند

عبارت بالا را باید از مثل های سائره در قاره اروپا دانست كه در رابطه با افراد قادر و توانا در كلیه شئون و مسایل مهم به كار می رود و در این گونه موارد مختلف امتحان حل مشكلات داده باشد اصطلاحاً گفته می شود: به خود زحمت ندهید و مغز و فكرتان را خسته نكنید همه راهها به رم ختم می شوند. یعنی: فلانی را ببینید تا مشكلات شما را فیصله دهد.

بنابر یك ضرب المثل قدیمی همه راه ها به رم ختم می شوند. راه تاریخ و راه بشر نیز به رم می-انجامد. در آن زمان كشور به جایی اطلاق می شد كه یك رود و چند كوه آن را احاطه كرده باشد. اعتلای رم از آن زمان آغاز شد كه دیگر كوه و دریا و رود شاخص مرزهای یك كشور نبودند و حتی رشته كوه های آلپ در ایتالیا تا شمال ادامه داشت در برابر گسترش روزافزون رم، مرز به حساب نمی آمد.
نخست مرزهایش را تا آن حد توسعه داد كه همه ایتالیا را در بر گرفت. آن گاه از رشته كوه های آلپ در گذشت و به بیشه های انبوه كشور گالیا و جنوب سیسیل رسید. از شمال تا راین، از غرب تا اسپانیا و از شرق تا بوزانتیوم. وقتی جاده ای به رودخانه ای بر می خورد، بر آن رود پلی سنگی می زدند و جاده را ادامه می دادند. پیشروی وقتی قطع می شد كه به دریا بر می خوردند.
 

ثنا

کاربر ويژه
هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد
در زمان قدیم شخص خطاكاری بود كه حاكم دستور داد برای جریمه خطایش باید یكی از این سه راه را انتخاب كند؛ یا صد ضربه چوب بخورد یا یك من پیاز بخورد یا اینكه صد تومان پول بدهد. مرد گفت : «پیاز را می‌خورم» یك من پیاز برای او آوردند.
مقداری از آن را كه خورد دید دیگر نمی‌تواند بخورد گفت : «پیاز نمی‌خورم، چوب بزنید» به دستور حاكم او را لخت كردند. چند ضربه چوب كه زدند گفت : «نزنید پول می‌دهم» او را نزدند و صد تومان را داد.
 

Nethunter

متخصص بخش شبکه و اینترنت
خالی بندی

نمي دونم شما تا حالا در مورد واژه خالی بندی فكر كردين كه ممكنه سابقة ديرينه اي هم واسه خودش داشته باشه؟

اين روزها عبارت خالی بندی به معنی دروغ گرفتن و لاف زدن رايج شده است اما پيشينه اين واژه به دهها سال پيش يعنی زمان سلطنت رضا شاه بر می گردد ! نقل می کنند که در زمان رضاشاه بدليل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبانهايی که گشت می دادند فقط غلاف خالی اسلحه يعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار می گيرد را روی کمرشان می بستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود.​



دزدها و شبگردها وقتی متوجه اين قضيه شدند براي اينكه همديگر را مطلع كنند به هم می گفتند که طرف "خالی بسته" و منظورشون اين بود که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته به اين معني كه در واقع برای ترساندن ما بلوف می زند که اسلحه دارد و روی همين اصل بود که واژه خالی بندی رواج پيدا کرد.​
ولي اين واژه هيچ ارتباطي به دروغگويي و لاف زدن به صراحت زمان حاضر نداشت. حالا چرا در اين چند دهة اخير اين واژه متداول شده و همچنان هم رو به تزايد است مشخص نيست ولي شايد بايد آن را به حساب شيوايي بيش از حد زبان فارسي و غير منتظره بودن اعمال ما ايرانی ها گذاشت که خيلی از کارهامون از روي يك روش منطقی و نشات گرفته از يك اعتقاد راسخ نيست بلكه احساسی، الگويي و متاسفانه قابليت جوگير! شدن هم هست.​
البته شايد هم در دوران گذشته نيازی به کاربرد اين کلمه به تعبير فعلي نبوده چون هيچوقت جامعه ما اين همه خالی بند!! نداشته است.​
 

eliza

متخصص بخش
مرغش يک پا دارد

فرمانرواي جديدي به شهر ملا نصرالدين آمده بود و هريک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان ، به ديدن حاکم بروند و برايش هديه اي ببرند . ملا نصرالدين اين کارها را دوست نداشت . اما هرچه بود ، او هم يکي از بزرگان شهر به حساب مي آمد و بايد به ديدن حاکم جديد مي رفت . ملا نصرالدين به همسرش گفت : " يکي از مرغهاي خانه را بگير و بپز تا براي حاکم ببرم ." همسرش مرغي را خوب پخت و در سيني بزرگي گذاشت . دور و بر آن را با سبزي و چيزهاي ديگر تزئين کرد و بعد پارچه تميزي روي غذا کشيد و به دست ملا نصرالدين داد . بوي مرغ ، دل ملا نصرالدين را برد و با خود گفت : کاش حاکم جديدي نداشتيم که مجبور باشم اين غذاي خوشبو و خوشمزه را براي او ببرم . اگر اين جور نبود ، الان با همسرم مي نشستيم و يک شکم سير غذا مي خورديم . اما چاره اي نبود . ملا نصرالدين سيني غذا را روي دست گرفت و به راه افتاد . در راه دو سه بار سرپوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهي انداخت . گرسنه اش بود . حتي اگر گرسنه هم نبود ، مرغ توي سيني بد جوري وسوسه اش مي کرد .
فکرهاي جور واجور درباره سهيم شدن در آن غذا از ذهنش مي گذشت . خلاصه بوي خوب غذا کار خودش را کرد و ملا نصر الدين ديگر نتوانست قدم از قدم بردارد . سرپوش غذا را برداشت و يک ران مرغ را کند و به دندان کشيد . لب و دهنش را که پاک کرد ، با خود گفت : اين چه کاري بود من کردم ؟ حالا اگر حاکم بپرسد يک لنگ مرغ چه شده ، جوابش را چه طور بدهم ؟ کاش برگردم و فردا با مرغ پخته ديگري به ديدنش بروم . کمي با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که همان مرغ را به حاکم هديه دهد . مقداري از سبزي هاي دور و بر مرغ را روي قسمتي که کنده شده بود ، ريخت و به راه افتاد . به خانه حاکم رسيد . ورود او را به شهرشان خير مقدم گفت و برايش آرزوي سلامتي کرد . بعد گفت : " همسرم آشپز خوبي است . از او خواستم براي جنابعالي مرغي بپزد . " حاکم از محبت ملا نصر الدين و همسرش تشکر کرد و سرپوش سيني را کنار زد و در يک نگاه فهميد که مرغ توي سيني يک پا دارد . حاکم خنديد و گفت : " حتما ً همسر شما يک لنگ مرغ را خورده که از خوش مزه بودن غذا مطمئن شود . " ملا نصر الدين نمي دانست چه جواب بدهد . ناگهان از پنجره ي اتاق چشمش به غازهاي کنار استخر خانه حاکم افتاد که روي يک پا ايستاده بودند . با اطمينان خنده اي کرد و گفت : نه قربان . او آشپز خوبي است و به چشيدن غذا نيازي ندارد ." حاکم گفت : " پس چرا مرغي که براي من آورده اي ، يک پا دارد ؟ ملا نصرالدين خنديد و گفت : " همه مرغهاي شهر ما يک پا دارند . لطفا ً از همين پنجره ، غازهاي خانه خودتان را نگاه کنيد . همه روي يک پا ايستاده اند ." حاکم به غازها نگاه کرد . در همين موقع يکي از کارکنان خانه او با چوب غازها را دنبال كرد تا آنها را به لانه شان ببرد . غازها به طرف لانه دويدند . حاکم به ملا نصرالدين گفت : " مي بيني که آن ها دو پا دارند . " ملا نصرالدين گفت : " اولا ً اگر با آن چوب شما را هم دنبال مي کردند ، غير از دو پايي که داشتيد دو پا هم قرض مي کرديد و فرار مي کرديد ، در ثاني من اين مرغ را زماني گرفته ام که با خيال راحت استراحت مي کرده و فقط يک پا داشته است . حاکم فهميد که نمي تواند از پس زبان ملانصر الدين برآيد ، به کارکنانش گفت : " اين مرغ يک پا را به داخل خانه ببريد تا با زن و بچه ام بخوريم . "


از آن به بعد به کسي که حرف غيرمنطقي و بيهوده اي بزند و با لج بازي روي حرف خودش پافشاري كند ، مي گويند " مرغش يک پا دارد "

__________________
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


می گویند اگر کسی چهل روز پشت سر هم، جلوی در خانه اش را آب و جارو کند، حضرت خضر به دیدنش می آید و آرزوهایش را برآورده میکند.
سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانه اش را آب می پاشید و جارو میکرد. او از فقر و تنگدستی رنج می کشید. به خودش گفته بود:
اگر خضر را ببینم، به او می گویم که دلم می خواهد ثروتمند شوم. مطمئن هستم که تمام بدبختی ها و گرفتاری هایم از فقر و بی پولی است.
روز چهلم فرا رسید. هنوز هوا تاریک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد.

کمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاک آن طرف تر ریخته شده است. با خودش گفت:
با اینکه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز کنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم کثیف باشد.

مرد بیچاره با این فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد.
وقتی بیل به دست برمی گشت، همه اش به فکر ملاقات با خضر بود، با این فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.

ناگهان صدای پایی شنید. سر بلند کرد و دید پیرمردی به او نزدیک می شود. پیرمرد جلوتر که آمد سلام کرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میکنی؟
مرد جواب داد: دارم جلوی خانه ام را آب و جارو میکنم. آخر شنیده ام که اگر کسی چهل روز تمام، جلوی خانه اش را آب و جارو کند، حضرت خضر را میبیند.
پیرمرد گفت: حالا برای چه می خواهی خضر را ببینی؟
مرد گفت: آرزویی دارم که می خواهم به او بگویم.
پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فکر کن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو.
مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو.
پیرمرد اصرار گرد: حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو.
مرد گفت: تو که خضر نیستی. خضر میتواند هر کاری را که از او بخواهی انجام بدهد.
پیرمرد گفت: گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاری را که می خواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم.

مرد که حال و حوصله ی جر و بحث کردن نداشت، رو به پیرمرد کرد و گفت:
اگر تو راست می گویی و حضرت خضر هستی، این بیل مرا پارو کن ببینم!

پیرمرد نگاهی به آسمان کرد. چیزی زیر لب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت.
در یک چشم به هم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد!
مرد که به بیل پارو شده اش خیره شده بود، تازه فهمید که پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است!

چند لحظه ای که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی کند و آرزوی اصلی اش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.
مرد بیچاره فهمید که زحماتش هدر رفته است.
به پارو نگاه کرد و دید که جز در فصل زمستان به درد نمی خورد در حالی که از بیلش در تمام فصلها می توانست استفاده کند.

از آن به بعد به آدم ساده لوحی که برای رسیدن به هدفی تلاش کند، اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد، می گویند بیلش را پارو کرده است!
 

parisa

متخصص بخش
این اصطلاح یا ترکیب اضافی در افواه عامه به معنی پاداش یا مشتلق یا انعامی است که در مقابل هنر نمایی یا انجام کاری مهم و یادآوردن خبر خوش به اشخاص و افراد داده می شود. ناز شست دادن یا ناز شست گرفتن که هر دو از مصطلحات و امثلۀ سائره است به آن گونه پاداش و انعامی اطلاق می شود که در قبال انجام کارهای فوق العاده و قابل توجه و ستایش داده یا گرفته شود.



در این مقاله مطلب بر سر علت و موجب تلفیق و ترکیب دو واژۀ ناز و شست است که دانسته شود برای چه پاداش و پیشکشی در مقابل هنر نماییهای قابل تحسین و ستایش را نازشست می گویند و علت تسمیه و نامگذاری آن از چه واقعۀ تاریخی ریشه گرفته است.

ناصرالدین شاه قاجار که قریب نیم قرن در ایران سلطنت کرده است دفتر مخصوصی داشت که بودجۀ مملکتی و دربار را در آن یادداشت می کرد و در پایان سال چنانچه متوجه می شد که کسر بودجه دارد به طرق مختلفه از عمال و حکام و ثروتمندان پول درمی آورد که البته عنوان هدیه و پیشکشی داشت و برای شاهد مثال چند نمونه از آن طرق و تدابیر را شرح
می دهیم:
1- پیشکشی های عید نوروز که مبلغ و میزان آن در حدود دو پنجم مالیات ایران بود و از طرف وزیران و حکام ایالات و ولایات و رؤسای قبایل و کارمندان عالی رتبۀ دولت تقدیم می گردید و میزان آن به فراخور مقام و مرتبۀ تقدیم دارنده قبلاً معلوم و معین می شده است.
2- ناصرالدین شاه در اول هر سال شمسی برای حکام و صاحب منصبانی که قصد تغییر و تعویض آنها را نداشت خلعت می فرستاد. این خلعت شاهانه نشانۀ ادامۀ خدمت بود و خلعت گیرنده وظیفه داشت با تشریفات خاصی آن خلعت را استقبال کند و متقابلاً مبلغی در خور مقام سلطنت به حضور ملوکانه تقدیم دارد.
3- انتصاب شغل جدید و ترفیع درجه و مقام و اعطای فرامین ملوکانه نیز ایجاب
می کرد که مراحم و عواطف ملوکانه را با تقدیم مبلغ قابل توجهی پاسخ گویند.
طبیب مخصوص ناصرالدین شاه دکتر فووریه در رابطه با گرفتن مقام و منصب شرح جالبی دارد که نقل آن را بی فایده ندانستیم:
"...هیچ وقت دیده نشده است که کسی عرض حالی تقدیم شاه کند مگر آنکه با آن یک کیسۀ کوچک ابریشمی یا ترمه ای پر یا نیم پر از پول همراه باشد. همین اواخر امین السلطان شش کیسۀ پر تقدیم کرد و چهار روز قبل سرتیپ عباسقلی خان شاگرد سابق مدرسۀ مهندسی نظام پاریس که حالیه آجودان وزیر جنگ است از همین قبیل کیسه ها با عریضه ای سر به مهر پیش شاه گذاشت و امروز صبح هم مشیرالدوله کیسۀ بزرگی که تا به حال من به آن بزرگی ندیده بودم به حضور ملوکانه آورد. تمام این کیسه ها پر از پول طلاست و تقدیم آنها به منظور گرفتن مقامی است."
"در سلسله مراتب اجتماعی ایران هیچ کاری بدون پیشکش صورت نمی گیرد و چون این تقدیمی به منزلۀ قیمت خرید مقامی است که تقدیم کننده طالب تحصیل آن است اهمیت آن به خوبی واضح می شود. چیزی که مورد اعجاب من قرار گرفته مهارتی است که شاه بدون آنکه دست به کیسه ها بزند در تعیین مقدار محتویات آنها دارد. به یک نگاه سبک و سنگین آنها را درمی یابد و آثار این فراست برو جنات اولایح می گردد. همین نگاه قدر آنها را بر او مشخص می سازد و دیگر احتیاجی به شمردن پول داخل کیسه ها پیدا نمی کند."
4- اگر اتفاق سوء و ناگوار در قلمرو حاکمی رخ می داد در چنین مورد آن حاکم موظف بود فوراً چند هزار تومان به تناسب اهمیت و کیفیت آن واقعه برای ناصرالدین شاه تقدیم دارد تا مقامش متزلزل نگردد و کماکان مشمول مراحم و عواطف ملوکانه باشد.
5- یکی دیگر از طرق ترمیم کسر بودجۀ دربار و مملکت این بود که ناصرالدین شاه نقشۀ چندین مهمانی را طرح می کرد و به منزل شاهزادگان و اعیان و رجال و علمای روحانی می رفت. بدیهی است افرادی که به این طریق مورد مرحمت واقع می شدند ناگزیر بودند به اصطلاح معروف هم چوب را بخورند هم پیاز را یعنی هم دعوت شاهانه ترتیب دهند و هم مبلغی گزاف که شاه پسند باشد برای پیشکشی و پاانداز حاضر کنند.
6- رقم دیگر پیشکشهایی بود که طالبان وزارت و حکومت به شاه می دادند. گاهی که برای یک منصب دو نفر یا بیشتر نامزد و داوطلب داشت هر کدام که بیشتر از دیگران پیشکش می داد منصب را می ربود.
7- ارقام دیگر وجوه تصدق و پیشکش نامگذاری و ختنه سوران اولاد شاه و سهمیه از اموال و ترکۀ رجال واعیان و شاهزادگان ثروتمند و همچنین دیه ای بود که ضاربین می پرداختند. شاه مرحوم خزینه ای در اندرون تشکیل داده هر قدر تقدیمی برای اعطای فرامین و القاب جمع می شد در آن خزینه می گذاشتند و اسم آن خزینه را خزینة الحمقا گذاشته بودند.
8- بعضی اوقات ناصرالدین شاه با یک یا چند نفر از تجار و بازرگانان بازار طرح شرکت می ریخت. نتیجتاً کالای آن بازرگانان به قیمت گزاف به درباریان و ثروتمندان فروخته می شد و نصف مبالغ حاصله به شاه تعلق می گرفت.
9- گاهی ناصرالدین شاه لدی الاقتضاء هدیه یا یادبودی برای یک یا چند نفر از رجال و معاریف شهر می فرستاد. در این موقع افرادی که طرف توجه و عنایت ملوکانه واقع می شدند موظف بودند پیشکشی در خور مقام سلطنت تقدیم دارند.
10- ناصرالدین شاه شکارچی ماهری بود و در هر سفر که به قصد شکار می رفت تعدادی قوچ و میش کوهی و بزکوهی و آهو و گراز و پلنگ و خرس و همچنین پرندگان مختلف شکار می کرد. رسم بود برای شکارهای مهم از قبیل ببر و گراز و پلنگ که شاه ابراز قدرت و دلاوری می کرد و برای بعضی از رجال
می فرستاد تا هنرنمایی شاه را تماشا کنند آن اعیان و رجال موظف بودند نازشست بدهند یعنی مبلغی برای ناصرالدین شاه به عنوان نازشست بفرستند.
جهانگرد معروف ایرانی حاج سیاح در این رابطه می نویسد:
"...رسم است ناصرالدین شاه هرگاه شکاری کند باید از تمام بزرگان و اعیان و صاحبان ثروت و شاه شناسان و حکام ولایات هدیه ها و پولهای زیاد به اسم نازشست تقدیم شود. غالباً شکارچیان شکار را زده قدرت ندارند که بگویند ما زدیم باید به اسم شاه گفته شود که او زده و به ولایات هم اعلام می کنند تلگرافاً نازشست می گیرند."
با این تعریف و توصیف اجمالی به طوری که ملاحظه شد اصطلاح نازشست از زمان ناصرالدین شاه قاجار به صورت ضرب المثل درآمد و علت تسمیه اش این است که چون انگشت بزرگ شست که به تازی آن را ابهام گویند در تیراندازی نقش اساسی بازی می کند و از واژۀ ناز معانی احترام و عزت و بزرگی هم افاده می شود لذا نازشست در این اصطلاح یعنی پیشکشی قابل توجه برای شستی که آن چنان تیراندازی شایستۀ آفرین و ستایش کرده است. مطلب زیر از باب ارسال مثل نقل می شود:
"...چون امین خلیفۀ عباسی به لب آب رسید آن سپاهیان بدو تاخته در زورق او را دستگیر کردند و همان شب یکی از غلامان طاهر ذوالیمینین وی را به قتل رساند. روز دیگر طاهر سر آن جوان را به طرف مرد و نزد برادرش مأمون فرستاد و شهر بغداد را ضبط و ربط نمود. سالها بعد که مأمون به بغداد رفت و به خلافت نشست حکومت خراسان را به عنوان نازشست به طاهر داد (250 هجری) و طاهر به نیشابور آمد و به حکومت نشست."
 

parisa

متخصص بخش
[h=2]دست از کاری شستن اصطلاح بالا کنایه از سلب مسئولیت کردن، استعفا و کناره گیری از کاری کردن است. در عبارت بالا به کار رفتن فعل شستن که هیچ ربطی به موضوع ندارد حاکی از این نکته است که این اصطلاح باید ریشۀ تاریخی و علت تسمیه داشته باشد تا از شستن معانی و مفاهیم مجازی افاده گردد.

پونتیوس پیلاتوس حاکم رومی شهر اورشلیم پس از آنکه اضطراراً حضرت عیسی را بر اثر پافشاری فریسیان- ملایان یهودی- به زندان انداخت همواره مترصد فرصت بود که او را از زندان خلاص کند زیرا به یقین می دانست که حضرت عیسی نه بر حکومت شوریده و نه داعیۀ سلطنت دارد بلکه عنصر شریفی است که خود را برگزیدۀ خداوند به رسالت و هدایت و ارشاد مردم می داند تا گمراهان را به صراط مستقیم انصاف و عدالت راهبری کند به همین جهت بعد از آنکه حضرت عیسی را بر اثر تحریک فریسیان به جای باراباس که خونریز و فاسق و فاجری معروف بود در عید پاک محکوم به مرگ گردانید:در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به یهودیانی که حضرت عیسی را با خود می بردند تا مصلوب کنند با صدای بلند گفت:"من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ
می سپارید."

آن گاه برای سلب مسئولیت از خود"دستور داد آب آوردند و دستهایش را در آب شست و از آنجا اصطلاح دست از کاری شستن در زبان فرانسه و زبانهای لاتین به معنی سلب مسئولیت کردن از خود به کار می رود" و اصطلاح فرانسه ضرب المثل بالا این عبارت است:

Abandonner, qual que cho se

که علاوه بر ضرب المثل بالا معنی و مفهوم از چیزی چشم پوشیدن هم از آن افاده می شود.
 

parisa

متخصص بخش
[h=2]کله گرگی (ضرب المثل)هرگاه کسی در مقام دعوی و شکایت یا مباحثه و مناظره سند قاطع و مدرک محکم وغیرقابل ایرادی ارائه کند که مخاطب و طرف دعوی را تحت تاثیر قراردهد اطرافیان اصطلاحاً می گویند :" فلانی کله گرگی نشان داد " یعنی: مدرکی ارائه کرد که نفی و رد آن به هیچ وجه امکان پذیر نیست .

مثل کله گرگی بیشتر بین عوام الناس بخصوص حشم داران وگله داران مصطلح است و ریشه تاریخی آن به این شرح است :
به طوری که میدانیم زندگی و مقدرات حشم داران و گله داران به ویژه شبانان و چوپانان به وجود گوسفند و سلامت و پرواری گوسفند و بالاخره بهره برداری بیشتر و بهتر از همه چیز گوسفند ارتباط و بستگی دارد .
گله های گوسفند تا بیست سی سال قبل که دانش و دامپزشکی توسعه و پیشرفت قابل توجهی نکرده بود همواره در معرض آفتها و بیماریهای گوناگون قرار داشتند و از رهگذرآن آفات دهها و صدها و گاهی یک رمه گوسفندبه هلاکت می رسیدند .
گله داران در مقابل آن آفات و بیماریهای حیوانی به حکم تجربه و ممارست درمانها و پیشگیریهایی به کار می بردند و از مرگ و میر گله و رمه گوسفند تا حدودی جلوگیری می کردند اما دشمن اساسی و اصلی گوسفندان گرگهای گرسنه بوده اند که در نیمه های شب سگهای شبانی را می فریفتند یا می راندند و به گوسفندان که در خواب راحت غنوده بوده اند حمله برده تعداد کثیری از این حیوانات مظلوم و بی آزار را می ربودند و می دریدند .

دفع و رفع گرگان گرسنه که با سگهای چوپانی چاره پذیر نبود قهراً چوب و چماق شبانان در آن دل شب و تاریکی مظلم نمی توانست کاری انجام دهد . در واقع برای شبانان و گوسفندداران هیچ دشمنی خطرناکتر از گرگ نبود زیرا نه وسیله دفاع موثر و پیشگیری داشت و نه در روز روشن حمله می بردند که راه چاره و علاجی داشته باشد .
دراین صورت اگراحیانا چوپانی موفق به کشتن گرگی می شد کله گرگی را بر سر چوبدستی خودش می کرد و به گله های دیگر می رفت .
صاحبان هر گله درازای این فتح و فیروزی که دشمن خطرناکی را از سر راه گله برداشته است موظف بوده اند هرکدام یک راس گوسفند به عنوان جایزه و یا به اصطلاح چوپانان به عنوان کله گرگی به آن چوپان بدهند و بالنتیجه چوپان فاتح در ظرف چند روز به نوای قابل توجهی می رسید .

کشتن گرگ اختصاص به چوپانان و شبانان نداشت بلکه هرکس وهر شکارچی که به چنین موفقیتی دست می یافت با گرداندن کله گرگی در میان گله داران یکشبه صاحب یک گله گوسفند می شد .

صاحبان گله موظف بوده اند به محض رویت کله گرگ یک راس گوسفند یا قیمت آن را به عنوان کله گرگی به صاحب و مالکش تسلیم نمایند .
 

parisa

متخصص بخش
[h=2]تو بدم ـ بمیر و بدم (ضرب المثل)پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی كند، استاد گفت: "دم آهنگری را بدم!" شاگرد مدتی استاده، دم را دید، خسته شد؛ گفت: "استاد اجازه میدی بنشینم و بدمم؟" استاد گفت: "بنشین"

باز مدتی دمید و خسته شد، گفت: "استاد! اجازه میدی دراز بكشم و بدمم!" گفت: "دراز بكش و بدم"؛ بعد از مدتی باز خسته شد؛ گفت: "استاد اجازه میدی بخوابم و بدمم؟"

استاد گفت: "تو بدم، بمیر و بدم".
 

parisa

متخصص بخش
[h=2]کار بوزینه نیست نجاری!(ضرب المثل)روزی تعدادی از کارگران هندی داشتند با چوب وسط جنگل،معبدی می ساختند.یکی الوار درست می کرد،یکی الوار را به جایی که باید معبد در آن ساخته می شد می برد،یک نفر هم که سر پرست همه ی نجار ها بود،الوار ها را با میخ به اسکلت معبد می کوبید.میمون هایی که در جنگل زندگی می کردند،از لا به لای درخت ها به کار نجار ه و ورفت و آمدشان نگاه می کردند.

یک روز ظهر،نجار ها دست از کار کشیدند تا کمی استراحت کنند و ناهار بخورند.جایی که معبد می ساختند،درخت نداشت.گرم بود و آفتابی.نجار ها به وسط جنگل رفتند و زیر سایه ی درخت های جنگل لم دادند و سفره ی غذایشان را پهن کردند.
میمون ها که فکر می کردند با چند روز نگاه کردن به کار نجار ها ،همه چیز را یاد گرفته اند،از فرصت استفاده کردند و به طرف معبد رفتند.یکی تنه ی درختی را کشان کشان به طرف معبد برد،یکی به بالا ی معبد نیم ساخته رفت تانجاری کند،یک میمون بدشانس هم تصمیم گرفت الوار درست کند.
نجاری که تنه ی درخت را می برید و الوار درست می کرد،تنه ی درختی را تا نصفه بریده بود.او برای این که اره اش به راحتی بقیه ی تنه ی درخت را ببرد،تکه چوبی را وسط بریدگی گذاشته بود.میمون بدون توجه به آن ، مشغول اره کردن بقیه ی تنه ی درخت شد.
از صدای خرخر اره خوشش آمد.کمی بیشتر اره کرد.احساس می کرد کارش به خوبی پیش می رود.باز هم به اره کردن ادامه داد.اما ناگهان اره وسط بریدگی تنه ی درخت گیر کرد و تکان نخورد.
اگر نجار اصلی بود ،می دانست چه کار کند.این کاری بود که میمون از آن خبر نداشت.میمون به اره فشار آورد و روی آن پرید.او سعی کرد به هر ترتیبی شده اره را آزاد کندو به کارش ادامه دهد.اما نشد که نشد.
پس از چند دقیقه دوستانش نیز به او پیوستند.همه روی تنه ی درخت بالا و پایین می پریدند. او هم به اره چسبیده بود تا آن را از شکاف در آورد.ناگهان چوبی که نجار اصلی وسط شکاف تنه ی درخت گذاشته بود تا دو طرف آن از هم فاصله داشته باشد،از جای خودش در رفت و دو طرف تنه ی درخت به هم چسبید.میمون بیچاره هم وسط دو قسمت گیر کرد.
میمون های دیگر سریع فرار کردند. اما میمونی که آن وسط گیر کرده بود،نمی توانست تکان بخورد و هر چه بیشتر تلاش می کرد،بیشتر آسیب می دید.
ساعتی به همان حالت گذشت. کارگران و نجاران باز گشتند و با صحنه ی دلخراش گیر کردن میمون در درخت مواجه شدند.
با تلاش بسیار، جسد میمون را بیرون آوردند .یکی گفت:"بیچاره می خواسته نجاری کنه."
اما یکی دیگه در جوابش گفت:"ولی نجاری کار میمون ها نیست."
از آن پس ،وقتی کسی در کاری دخالت کند که توان و تخصصش را ندارد،برای آگاه کردنش گفته می شود:"کار بوزینه نیست نجاری."
 

parisa

متخصص بخش
[h=2]گوش خواباندن (ضرب المثل)
عبارت بالا مجازاً به معنی و مفهوم منتهز و مترصد فرصت بودن است تا افراد دوراندیش و مال اندیش با استفاده از موقع و فرصت به منظور دست یابند و مقصد و مقصود حاصل آید.
آنچه نگارنده را به تأمل واداشت که عبارت بالا باید ریشه تاریخی داشته باشد واژه گوش و خوابانیدن گوش است که ظاهراً هیچ گونه مناسبت و ارتباطی با منتهز و مترصد فرصت بودن و استفاده از موقع ندارد.

سرانجام پس از بررسی و پی جویی به این نتیجه رسید که این ضرب المثل هم چون سایر امثال و حکم معمول و مصطلح ریشه تاریخی دارد و نقش اصلی را در این عبارت همان گوش بازی می کند تا فرصت مغتنم از دست نرود و علاج واقعه قبل از وقوع بشود.

در قرون و اعصار قدیمه که وسایل موتوری و سلاح گرم و آتشین هنوز اختراع نشده بود سپاهیان بر اسبان تیز تک و راهوار سوار می شدند و با سلاح های سرد از قبیل نیزه و شمشیر و تیر و کمان ودشنه و خنجر و کارد و کمند و فلاخن و جز اینها در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده به جنگ و ستیز می پرداخته اند و غالب و مغلوب وقتی معلوم می شد ه مغلوبین پشت به دشمن کرده راه هزیمت و فرار گیرند و سپاه غالب تا مسافتی آنان را تعقیب کرده آنچه از سپاه منهزم بر جای مانده باشد و غنیمت ببرند.

در عهد باستان چه در ایران و چه در سایر ممالک جهان شبیخون زدن و اتخاذ تدابیر امنیتی و حیله های جنگی که امروزه به صور و اشکال دیگر منطبق و متناسب با سلاحهای آتشین خودنمایی می کند وجودداشت و طرفین متخاصمین هر کدام که مغزهای متفکر و فرماندهی لایق و کارآزموده داشته اند با استفاده از آن تدابیر و حیله ها بر سپاه دشمن غلبه می کردند.

دو نوع از تدابیر امنیتی تحت عناوین آب زیر کاه و نعل وارونه در همین قسمت ازسایت آمده که بالمناسبه نقل شده است.

تدبیر امنیتی دیگر موضوع گوش خواباندن عنوان این مقالت است که ریشه تاریخی آن فی الجمله شرح داده می شود: در محاربات قدیم وقتی که فرمانده یکی از سپاهیان متخاصم لازم می دید از محل و موضع دشمن آگاهی حاصل کند و مخصوصاً هنگام شب که اردو زده و سربازان و دواب همه در خواب خوش غنوده بودند کاملاً هوشیار باشد که دشمن از تاریکی شب استفاده نکند و با سواران خویش بر او و اردوی بی سلاحش شبیخون نزند از افراد تیزهوش و تیزگوشی که در اردو داشت استفاده می کرد. به این ترتیب که افراد مزبور در مسیر جاده دشمن روی زمین دراز می کشیدند و گوش راست یا چپشان را بر روی زمین می چسباندند و دقیقاً گوش می کردند. قوه سامعه و شنوایی این افراد به قدری تیز بود که اگر سواران دشمن از چند کیلومتری در حال حرکت به سوی آنان بودند صدای سم اسبان را می شنیدند و از کیفیت و چگونگی زیر و بم صداها تعداد تخمینی سواران دشمن را که در چه مسافتی فرمانده سپاه می رسانیدند.

این عمل تنها درمیدانهای جنگ انجام نمی گرفت بلکه سربازان قلاع نظامی نیز از این گونه افراد تیزگوش در قلعه ها داشتند که عنداللزوم خارج از چهار دیوار قلعه در مسیر جاده های مورد نظر که احتمال یورش دشمن می رفت به نوبت گوش می خوابانیدند و اعمال و اطوار دشمنان و هر جمعیت و کاروانی را که به سوی قلعه می آمد مراقبت می کردند تا غافلگیر نشوند و مورد تعرض ومحاصره دشمن قرار نگیرند.

همچنین سابقاً مقنیانی بودند که با گوش خواباندن جاری بودن صدای آب را در اعماق زمین می شنیدند و نخستین کلنگ مادر چاه را همان جا می زدند. در واقع همان عملی را که امروزه رادار در مورد هواپیماهای دشمن از لحاظ تعداد و مسیر و سرعت حرکت هواپیماها انجام می دهد افراد تیزگوش قدیم تعرض و شبیخون دشمن از راه دور را به وسیله گوش خوابانیدن و گوش فرا دادن تشخیص می دادند و به حالت آماده باش در می آمدند.
 

parisa

متخصص بخش
[h=2]نه نا خوشیش به نا خوشی آدم می بره،نه غذایش به غذای آدمیزادحکیم باشی توی مطبش نشسته بود و بیماران را معاینه می کرد.ناگهان صدای آه و ناله ی بیماری از پشت در به گوشش رسید.حکیم باشی به این آه و ناله ها عادت داشت. بنابراین توجهی نکرد و به کارش ادامه داد.اما آه و ناله هر لحظه بلند تر می شد.حکیم باشی به اتاق انتظار رفت تا ببیند این بیمار بیچاره کیست که این قدر سر و صدا به راه انداخته است.

پشت در،عده ی زیادی صف کشیده بودند تا نوبتشان شود.اما همان بیمار بد حال می خواست خارج از نوبت معاینه شود.او آن قدر بد حال بود که بیماران دیگر اجازه دادند بدون نوبت نزد حکیم باشی برود.بیمار وارد شد و حکیم باشی به او گفت:"خوب!بگو ببینم چه دردی داری که این همه آه و ناله می کنی؟"
بیمار:"حکیم باشی به دادم برس.هم موی سرم درد می کند و هم معده درد دارم.
"حکیم باشی با تعجب گفت:"موی سرت؟!من برای معده ات می توانم کاری کنم، اما موی سرت......."
بیمار:"معده ام که مهم نیست.فکری برای موی سرم کن."
حکیم باشی پرسید:"این درد ها را تازه گرفتی؟"
بیمار:"نه .این درد ها ی عجیب تازه به سراغ من آمد اند."
حکیم باشی او را خواباند و معاینه اش کرد.دلش مانند سنگ سفت شده بود ،اما مو هایش حالت معمولی داشت.
حکیم باشی:"فکر می کنم غذای ناجوری خوردی؟"
بیمار:"نه حکیم باشی.صبح زود کمی گرسنه ام بود و کمی غذا خوردم."
حکیم:"خوب چی خوردی؟حتما به نان تازه و پنیر اعلا رسیدی و پر خوری کردی."
بیمار:"نه ...این طور نیست.صبح زود،زنم نان می پخت و بچه ام گریه می کرد.زنم رفت به بچه برسد که نان ها سوخت.دلم نیامد آن ها را دور بریزم . نشستم و دومن نان سوخته را خوردم.معده ام به سوزش افتاد،انگار معده ام آتش گرفته بود.رفتم و دو من یخ هم خوردم."
حکیم با خنده گفت:"من که نمی دانم چه دارویی به تو بدهم.نه ناخوشیت به نا خوشی آدم می بره،نه غذایت به غذای آدمیزاد."
از آن به بعد،به کسی که رفتار و اخلاقش با دیگران تفاوت داشته باشد ،می گویند:"نه نا خوشیش به نا خوشی آدم می بره،نه غذایش به غذای انسان."
 

parisa

متخصص بخش
[h=2]شاهنامه آخرش خوش استکسانی که بدون مطالعه و مداقه دست به کاری زنند هر چند در تشخیص خویش مومن بوده به حسن ختام عمل و اقدام اعتقاد داشته باشند. مع الذکر بر افراد تیز بین و دوراندیش پوشیده نیست که عجله و شتابزدگی هرگز به نتیجه نمی رسد و عجول و شتابزده چون اسب تیزتک یکروز با سر سقوط خواهد کرد . به همین جهت در قضاوت عجله نمی کنند و عامل را به دست زمان می سپارند زیرا به خوبی می دانند که: شاهنامه آخرش خوش است.

این عبارت مثلی در بدو امر برای هر محقق کنجکاوی ایجاد شبهه می کند که مگر کتاب شاهنامه در آخرش چه دارد و چه نقاظ ضعفی در این شاهکار ادبی جهان یافت می شود که از آن به صورت ضرب المثل استفاده می کنند؟

شاهنامه فردوسی کتاب ارزنده ای است که هر ایرانی پاک نژاد آن را به خوبی می شناسد. کتاب شاهنامه چه از نظر کمیت و چه به لحاظ کیفیت از شاهکارهای ادبی جهان به شمار می رود.
حکیم ابوالقاسم فردوسی با نظم و تدوین شاهنامه اساس ادب و ملیت ایران را پی ریزی کرد و اسامی تمام بزرگان و نامداران دوران باستانی را در جریده روزگار ثبت کرده است چنان که خود گوید:

چون عیسی من این مردگان را تمام

سراسر همه زنده کردم به نام

اگر شاهنامه با تحمل رنج سی ساله دهقان زاده طوس به وجود نمی آمد بی گمان تمام آثار و معالم تاریخی اسلاف و نیاکان ما دستخوش سیل حوادث می شد و بعید نبود که ما نیز اکنون مانند ملل آفریقای شمالی و بعضی از کشورهای خاورمیانه به لسان عربی متکلم می بودیم و لغات و کلمات شیرین پارسی را جز در کتابخانه ها و لابلای کتب قدیمه � اگر با آن آب تعصب و جهالت شسته نشده باشد- نمی توانستیم بیابیم.
ولی متاسفانه اختلاف عقیده مذهبی و نژادی فردوسی و سلطان محمود غزنوی و سعایت ساعیان و حاسدان و تنگ نظران موجب نقض عهد گردید و درهم به جای دینار داد.


اما ریشه تاریخی ضرب المثل بالا از آن سرچشمه گرفته است که نقل شده فردوسی پس از سرودن هجانامه مورد بحث موفق گردید یک نسخه از هجانامه را به وسیله دوستان و طرفدارانی که در دستگاه سلطنت محمود غزنوی داشت مخفیانه به آخر شاهنامه موجود در کتابخانه سلطنتی الحاق و اضافه نماید و همین عمل موجب شده است بعد ها که از شاهنامه کتابخانه سلطنتی به وسیله نساخان و خطا طان به منظور تکثیر و توزیع نسخه ها بر می داشته اند قهرا آن هجانامه آخر شاهنامه را هم می نوشته اند.
با این توصیف اجمالی که صحت و سقم آن بر عهده راویان اخبار است سابقا هر کس شاهنامه مطالعه می کرد چون مکرر به مدح و ستایش از سلطان محمود غزنوی برخورد می کرد به گمان خود همت و جوانمردانی سلطان را که مشوق فردوسی در تنظیم شاهنامه گردیده است از جان و دل می ستود و بر آن همه عشق و علاقه به تاریخ و ادب ایران آفرین می گفت! بی خبر از آنکه شاهنامه آخرش خوش است زیرا وقتی که به آخر شاهنامه می رسید و منظومه هجاییه را در آخر شاهنامه قرائت می کرد تازه متوجه می شد که محمود غزنوی نسبت به سلطان ادب و ملیت ایران تا چه اندازه ناجوانمردی و ناسپاسی کرده است.

به همین جهت هر کس در ازمنه گذشته به قرائت شاهنامه می پرداخت قبلا به او متذکر می شدند تا زمانی که کتاب را به پایان نرسانده باشد و در قضاوت نسبت به سلطان محمود غزنوی عجله نکند زیرا شاهنامه آخرش خوش است یعنی در آخر شاهنامه است که فردوسی محمود غزنوی راه به خواننده کتاب می شناساند و با این قصیده هجاییه حق ناسپاسی و رفتار توهین آمیز را در کف دستش می گذارد.

بی فایده نیست دانسته شود که فردوسی برای سرودن شصت هزار بیت شاهنامه نه هزار واژه به کار برده که فقط چهار صد و نود تای آن عربی است. واقعه زیر را نیز به عنوان حسن ختام این مقاله نقل می کند:
شاه عباس امر کرد کتاب شاهنامه فردوسی را بنویسند. سه هزار تومان وجه نقد داد که بعد از اتمام، باقی را که شصت هزار تومان باشد سطری یک تومان بدهد.
میر سه هزار بیت از شاهنامه نوشته فرستاد و وجه را مطالبه کرد . شاه متغیر شده گفت:
" من نخواستم با تو معامله سلطان محمود غزنوی را که به فردوسی نمود، بنمایم."
میر عماد هم سه هزار بیت را که نوشته بود سطری یک تومان صفحه به صفحه فروخت و سه هزار تومان شاه را رد کرد. بیچاره فردوسی که خود در فلاکت و بینوایی مرد ولی خطاط هر بیت او یک تومان � لابد به تسعیر زمان قاجاریه نه صفویه- می گرفت! فاعتبروایااولی الابصار.

راستی، کنت دو گوبینو می نویسد" در پایان عمر شنیدن یکی از همین اشعار از دهان کودکی در بازار باعث مرگ فردوسی شد. " آیا حقیقت دارد؟
 

parisa

متخصص بخش
[h=2]پته اش روی آب افتاد
هرگاه راز و سر کسی فاش شود و به اصطلاح دیگر طشتش از بام افتاده باشد مجازا می گویند : فلانی پته اش روی آب افتاد یعنی اسرار مگویش فاش و برملا گردید .
آنچه را که امروزه به نام جواز و گذرنامه و بلیط نامیده می شود سابقا پته می گفته اند . پته به منظور خروج از کشور همان است که تا چندی قبل به نام تذکره نامیده می شد و در حال حاضر آن را گذرنامه و یا به اصطلاح بین المللی پاسپورت می گویند که از طرف دولت متبوعه صادر می شود و در کشور مقصد و مورد نظر به منزله اجاز نامه اقامت تلقی می گردد .

پته دیگری در رابطه با موضوع این مقاله وجود داشت که به گفته صاحبان فرهنگها و فرهنگنامه ها: بند گونه ای بود که در جای جای جویهای نشیب دار می بستندکه هم آب نگاه دارد و هم جوی شسته نشود .
در حال حاضر که تمام شهرهاوغالب روستاهای کشورلوله کشی شده از آب تصفیه شده چاهها وچشمه سارها استفاده میکنند واژه پته وپته بستن که از آن معنی و مفهوم بند بستن برجای جای جویهای نشیب دار اسفاده شود مهجور و دور از ذهن می باشد . ولی سابقا که لوله کشی نبود و آب مورد احتیاج شهرها در داخل جویهای سرباز � نه سربسته �جریان داشت هر جا که لازم می آمد مقداری از آب جاری به داخل کوچه های مسیر یا خانه های مسکونی جریان پیدا کند سد و بند کوچکی از جنس چوب به نام پته در داخل جوی خیابان یا کوچه قرار داده آب را به قدر کفایت � نه کم و نه زیاد � به داخل حوض و آب انبارخانه جریان می دادند تا از آب حوض برای شستشوی ظروف و اثاثیه و ملبوس و از آب نیمه صاف آب انبار که قسمت عمده گل و لای و اضافاتش رسوب کرده است برای نوشیدن و به کار بردن درامور خوراک پزی استفاده نمایند .
سابقا افرادی بودندکه در سالهای کم آبی و خشکسالی ، احتیاج مبرم به آب برای پر کردن حوض و آب انبار به منظوررفع نیازمندیهای داخلی آنان را وا می داشت که در غیر نوبت به حقوق دیگران تجاوزکرده از آب سهمی ونوبتی آنان سوء استفاده کنند .
برای حصول این مقصود نیمه های شب که تمام سکنه آن محله وآبادی بر بستر راحت و آسایش غنوده بودند در داخل جوی پته می بستند و آب می بردند .
بدیهی است در آن نیمه های شب کمترکسی متوجه آبدزدی آن شخص می شد، مگر آنکه فشار آب گاهی موجب گردد که پته اش روی آب افتد یعنی فشار آب پته را از جایش کنده به جاهای دیگرببرد که در این صورت ساکنان خانه های پایین تر پته را بر روی آب می دیدند و راز و سرش بدین وسیله فاش شده قشقرق برپا می شد و آبرویش برباد می رفت .
 

parisa

متخصص بخش
[h=2]ضرب المثل قوز بالاقوزهنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازه.ای هم برای خودش فراهم می.كند این مثل را می.گویند.

یك قوزی بود كه خیلی غصه می.خورد چرا قوز دارد؟

یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر تون حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. سر بینه كه داشت لخت می.شد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند می.زنند و می.رقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن. درضمن اینكه می.رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.



از ما بهتران هم كه داشتند می.زدند و می.رقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش كه او هم قوزی بود از او پرسید: "تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟" او هم ماوقع آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده.اند خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می.آید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بی.مورد كرده، گفت: "ای وای دیدی كه چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!"


مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی ساده.ای گنجانده است كه این قطعه را آقای احمد نوروزی در اختیار ما گذاشته.اند و نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی.دانم با این توضیح كه آقای نوروزی نام سراینده آن را نمی.دانستند و ما هم نتوانستیم نام سراینده را پیدا كنیم وگرنه ذكر نام وی در اینجا ضروری بود.


خردمند هر كار بر جا كند

شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسی جن دید و گلفام شد

برقصید و خندید و خنداندشان
به شادی به نام نكو خواندشان

ورا جنیان دوست پنداشتند
زپشت وی آن گوژ برداشتند

دگر گوژپشتی چو این را شنید
شبی سوی حمام جنی دوید

در آن شب عزیزی زجن مرده بود
كه هریك زاهلش دل افسرده بود

در آن بزم ماتم كه بد جای غم
نهاد آن نگونبخت شادان قدم

ندانسته رقصید دارای قوز
نهادند قوزیش بالای قوز

خردمند هر كار برجا كند
خر است آنكه هر كار هر جا كند
 

parisa

متخصص بخش
آدم بی گناه پای دار می رود ولی سر دار نمی رود

روایت است که در یک درگیری قتلی رخ می دهد و قاتل فرار می کند
مامورین به شخصی مضنون می شوند و او را دستگیر می کنند
فرد مضنون هر چه التماس می کند که من بی گناهم حرفش را قبول نمی کنند
و پس از محاکمه چون شاهدی ندارد به اعدام محکوم می شود
روز اعدام طناب بر گردن او می بندند و بالای دار می کشند
اما طناب پاره می شود و از بالای دار می افتد
وقتی دوباره می خواهند او را بالا بکشند قاتل اصلی که جز تماشاگران بوده
جلو می آید و می گوید : او را رها کنید ، او بی گناه است و قاتل منم
پس او را به زندان می برند و بی گناه را آزاد می کنند
مقصود این مثل این است که شخص بی گناه مجازات نخواهد شد
و در پایان بی گناهی اش ثابت می شود ، ولو به پای چوبه ی دار
 

parisa

متخصص بخش
آدم برهـنه از آب نمی ترسد

کسـی که چیزی برای از دست دادن ندارد ، از هیچ چیز واهمه نمی کند



آخر شاعری ، اول گدایی است


«شهریار»
شاعر ، مسلک عرفانی دارد ، هیچ وقت در فکر اندوخته مالی نیست
 

parisa

متخصص بخش
آتش خشک و تر را با هم می سوزاند

آتش خشک و تر را با هم می سوزاند
کنایه از این است که هر گاه مصیبتی وارد شود ، همه کس را در بر می گیرد
اگر کسی اشتباهی کند و مصیبتی وارد شود هم گریبان خودش را خواهد گرفت هم شاید دیگران که بی گناه بوده یا نقشی نداشته اند
تو اتش به نی در زن و در گذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر
«سعدی»
وندر او پیر وبرنا هیچ کس باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک
«کاتبی ترشیزی»
آتش چو بر شعله بر کشد سر
چه هیزم خشک و چه گـُـل ِ تر
«ناصر خسرو »​
 

parisa

متخصص بخش
آب که یک جا بماند می گندد

انسان بی تحرک مانند آب راکد است می گندد و از بین می رود ، پس باید همیشه در جنب و جوش و تکاپو باشد
سکون و بی تحرکی موجب فساد است


آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب

برابر : آب که از سر گذشت در جیحون چه به دستی ، چه نیزه ای ، چه هزار
وقتی که مصیبتی به سراغت آمد ، کم یا زیاد آن فرقی ندارد

آب کم سراب است

آب کم با سراب یکی است.
وقتی احتیاج انسان رفع نشود تفاوتی با سراب - که وهم و خیال است - ندارد


 
بالا