• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

تاریخچه ضرب المثلهای ایرانی

parisa

متخصص بخش
شمشیر از رو بستن عبارت بالا کنایه از مبارزهی علنی و آشکار است نه پنهانی.
در واقع مقصود گوینده این است که اهل خدعه و حیله و فریب نیست که شمشیر در نهان داشته باشد و از پشت خنجر بزند. آشکارا مبارزه میکند و از اخافه و ارعاب دشمن و مخالف بیم و هراسی ندارد.
در عصر سلسلههای اخیر داش مشدیها و لوطیها نیز در زمرهی عیاران و جوانمردان در آمدهاند و از آداب و رسوم عیاران در محلهی خویش پیروی میکردهاند یعنی از ثروتمندان و متمکنین میستاندند و به فقرا و مستمندان میبخشیدند. به علاوه داش مشدیها و لوطیها در هر کوچه و گذر چنان قدرتی داشتهاند که از ترس آنان کسی جرات نمیکرد به ناموس دیگران تجاوز کرده حتی به چشم بد نگاه کند.
عیاران و جوانمردان از آنجا که مجامع و تشکیلات محرمانه و پنهانی داشتهاند و به ظاهر کسی آنها را نمیشناخت و نباید بشناسد لذا به هنگام انجام ماموریت شمشیر را از رو نمیبستند بلکه کمربند چرمین را در زیر لباس بر کمر میبستند و شمشیر را از حلقهی کمربند مزبور آویزان میکردند به قسمی که معلوم نشود سلاحی بر کمر دارند و احیانا شناخته شوند.
بعدها که تشکیلات عیاری رونقی یافت و کار عیاران بالا گرفت هرگاه که دشمن را ضعیف و ناتوان تشخیص میدادند و مبارزهی پنهانی را ضروری نمیدیدند بدون هیچ گونه بیم و هراسی شمشیر را از رو میبستند و دشمن را از پای در میآوردند.
این مثل رفته رفته بر اثر مرور زمان به صورت ضرب المثل در آمد و در موارد مبارزات علنی و آشکار و به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل مورد استفاده و استناد قرار گرفت.
 

parisa

متخصص بخش
سر و گوش آب دادن




عبارت بالا اصطلاحی است که در میان طبقات از وضیع و شریف رایج و معمول است و هر گاه که پای تجسس و تحصیل اطلاع از امری پیش آید آن را به کار می برند.
در قرون و اعصار قدیمه که سلاح گرم هنوز به میدان نیامده با سلاح های سرد از قبیل شمشیر و کمان و گرز و نیزه و جز این ها مبارزه می کردند و مدافعان اگر خود را ضعیف تر از مهاجمان می دیدند در دژها و قلاع مستحکم جای می گرفتند و در مقابل دشمن مهاجم پایداری می کردند. برای تامین آب مشروب قلعه غالبا از قنات استفاده می کرده اند که مظهر قنات در درون قلعه به اصطلاح آفتابی می شد.
با این توصیف اجمالی که از کیفیت و چگونگی ساختمان قلعه به عمل آمد ساکنان و مدافعانشان سربازان مهاجم را کاملا می دیدند و از کم و کیف اعمال آنها آگاه بودند زیرا در بلندی و مشرف بر مهاجمان قرار داشته اند در حالی که سربازان مهاجم جز دیوارهای بلند چیزی را نمی دیدند و از حرکات و سکنات محصورین به کلی بی خبر بوده اند.
گاهی که کار بر مهاجمان سخت و دشوار می شد و هیچ گونه راه علاجی برای تسخیر قلعه متصور نبود فرمانده قوای مهاجم یک یا چند نفر از افراد چابک و تیزهوش را از درون چاه تاریک قنات به داخل قلعه می فرستاد و به آنان دستورات کافی می داد که در مظهر قنات در درون قلعه سر و گوش آب بدهند یعنی سرو گوششان را هم هر چند دقیقه در درون آب قنات فرو برند و بدین وسیله خود را از معرض دید محصورین محفوظ دارند تا هوا کاملا تاریک شود و آن گاه داخل قلعه شده به جاسوسی و تجسس در اوضاع و احوال قلعه راجع به تعداد مدافعان و میزان اسلحه و نقاط ضعف و نفوذ آن بپردازند
 

parisa

متخصص بخش
سرش پلو و زیرش سنگ قربانت شوم یگانه پسر



پیرزنی که پیش پسر و عروسش بسر می برد زندگانی را به سختی می گذراند، زیرا عروسش غذای کافی به او نمی داد، همیشه در وقت بردن غذا برای پیرزن سنگی را توی دوری می نهاد و مقداری پلو رویش می ریخت و آن را طوری می برد که شوهرش می دید و در دل از اینکه زنش آن چنان صادقانه به مادرش خدمت می کرد خوشحال می شد،
بیچاره پیرزن هم از ترس جرات نمی کرد موضوع را به پسرش بگوید لابد با همان غذای ناچیز می ساخت، روز به روز در اثر گرسنگی لاغرتر می شد. یک روز که جمعه بود با خود گفت : «امروز جمعه است. به خانه دامادم بروم هم از دخترم دیدن کنم و هم یک شکم سیر غذای مناسبی بخورم.»
با این خیال به خانه دخترش رفت. دختر از دیدن مادرش که مدت زیادی بود او را ندیده بود خوشحال شد و غذای خوب و چربی برایش پخت ولی از بی اقبالی پیرزن هنگامی که می خواست سفره را با غذا پیش مادرش ببرد شوهرش پیدا شد، با دیدن سفره و غذا فهمید که این غذا به خاطر مادرزنش پخته شده، شروع کرد به داد و فریاد و کتک زدن زنش. پیرزن بدبخت غذا نخورده بیرون رفت و به سوی خانه پسرش راه افتاد و در راه زیر لب زمزمه می کرد: «سرش پلو، زیرش سنگ، قربونت بشم یه دونه پسر»
 

parisa

متخصص بخش
سرم را بشکن، نرخم را نشکن




عبارت بالا از امثله سائره است که بیشتر ورد زبان کسبه بازار و صاحبان دکان های بقالی در برخورد با مشتریانی است که زیاد چانه می زنند تا فروشنده مبلغی از نرخ جنس بکاهد ولی فروشنده با عبارت مثلی بالا به مشتری پاسخ گوید. نرخ شکستن نقطه مقابل نرخ بالا کردن و به معنی کم کردن قیمت است که فروشنده حاضر است سرش را بشکند ولی نرخ کالایش نشکند و پایین نیاید.
مثل بالا در مورد دیگر هم به کار می رود و آن موقعی است که کسی در عقیده و نیتی که دارد مقام و ثابت قدم باشد و دیگران بخواهند وی را از آن عقیده و نیت که گاهی با مصالح و منافعشان تضاد و تباین پیدا می کند باز دارند که در این صورت برای اثبات عقیده و نیتش به ضرب المثل بالا متبادر می شود.
خشایار ( خشایارشا) و یا به قولی گزرسس فرزند داریوش بزرگ از آتس سا دختر کوروش کبیر و سومین پادشاه سلسله هخامنشی، پس از آنکه شورش مصریان و بابلیان را فرو نشانید بر طبق وصیت پدرش تصمیم گرفت به یونان حمله کند و شکست دشت ماراتن را که در زمان داریوش بزرگ رخ داده است جبران نماید. خشایارشا تا چهار سال بعد از تسخیر ثانوی مصر به تدارکات و تجهیزات جنگی پرداخت و در سال پنجم تهیه حرکت خود را دیده است.
نیروی زمینی وقتی که به کنار بغازداردانل رسید به فرمان خشاریارشا دو پل به طول 1150 ذرع از اتصال کشتی ها به یکدیگر ساخته بودند، یکی را فنیقی ها از طناب هایی که از کتان سفید بافته شده و دیگری را مصری ها از ریسمان هایی از کاغذ حصیری ساختند. ولی پس از آنکه پل ها ساخته شد باد شدیدی برخاست و امواج کوه پیکر دریا چند کشتی آن پل را به یکدیگر کوبیده پل ها را خراب کرد.
معماران دیگر مامور ساختن پل شدند و سیصد و شصت کشتی پنجاه پارویی و تعداد کافی کشتی های عظیم دیگر به نام «تری رم» را به سمت دریای سیاه و 314 کشتی از همین نوع کشتی ها را به سمت بغاز داردانل با طناب های ضخیم چهارلا به هم اتصال داده دو پل محکم ساخته و قشون و بارو بنه را مدت هفت شبانه روز از روی آن عبور دادند. آخرین نفر خشایارشا بود که با تشریفات کامل از پل گذشت و قدم در خاک یونان گذاشت.
آن گاه سفیرانی به تمام مناطق یونان فرستاد و پیشنهاد تسلیم و اطاعت کرد ولی به آتن و اسپارت سفیرانی نفرستاده بود زیرا سفرای داریوش کبیر را آتنی ها به گودالی موسوم به باراتر و اسپارتی ها به چاهی انداخته گفته بودند :«در آنجا برای شاه خاک خواهید یافت و هم آب» سپس خشایارشا در سر راه خود هر مقاومتی دید سرکوب کرده پیش رفت تا به معبر و تنگه ی «ترموپیل» رسید.
یونانی ها این تنگه را که باریکترین معبر برای عبور قشون بود و فقط یک ارابه می توانست از آن عبور کند برای پایداری مناسب دانستند و همین طور هم بود ولی سپاه ایران بر اثر راهنمایی یک نفر یونانی به نام «افی یالت» از یک راه بسیار تنگ و باریک دیگر در تاریکی شب و با روشنایی چراغ پیش رفته طلیعه صبح به قله کوه رسیدند و از آنجا سرازیر شده یونانی ها را غافلگیر کردند.
در جنگ ترموپیل به گفته ی هرودوت بیست هزار ایرانی و هشت هزار یونانی از جمله «لئونیداس» سردار معروف اسپارتی کشته شدند و از آن پس سپاهیان ایران بلامانع پیش رفته تا به شهر آتن رسیدند و به انتقام آتش زدن شهر سارد و معبد و جنگل مقدسش، آن شهر خالی از سکنه و ارگ آن را که جز معدودی فقیر و بیچاره در آن ساکن نبودند به حکم و فرمان خشایارشا آتش زدند. اما نیروی دریایی ایران که از سه هزار فروند کشتی جنگی بزرگ و کوچک تشکیل شده بود در میان جزایر بیشمار دریای اژه پیش می رفت و به سواحل یونان نزدیک می گردید. یونانی ها که در دریانوردی مهارت کامل داشتند تصمیم گرفتند نیروی دریایی ایران را با آنکه از لحاظ کم و کیف بر نیروی دریایی آنها برتری داشت به هر طریقی که ممکن باشد از پای در آوردند و شکست نیروی زمینی خویش جبران کنند. به این منظور و برای تعیین محل جنگ و تاکتیک جنگی کنفرانسی با حضور «اوری بیاد» رییس بحریه و «تمیستوکل» سردار آتنی و «آدی مانت» سردار کورنتی و سایر فرماندهان معروف دریایی یونان تشکیل داده به بحث و مشاوره پرداختند.
تمیستوکل در این جلسه مشاوره قبل از اینکه اوری بیاد رییس بحریه سخنی بگوید شروع به حرف زدن کرد تا عقیده خود را بقبولاند. در این موقع آدی مانت سردار کورنتی اعتراض کرده گفت : «تمیستوکل، در مسابقه ها شخصی را که قبل از موقع بر می خیزد، می زنند !» تمیستوکل جواب داد : «صحیح است ولی کسی که عقب می ماند جایزه نمی گیرد !» آن گاه روی به اوری بیاد کرد و گفت : «اگر در دریا باز جنگ کنی برای کشتی های ما که از حیث عده کمتر از کشتی های دشمن و از حیث وزن سنگین تر است خطرناک خواهد بود ولی در جای تنگ ما قویتر خواهیم بود و به کشتی های ایران به علت تنگی جا و مکان مجال تحرک و تردد نخواهیم داد، گوش کن، دلایل مرا بسنج و کشتی ها را از خلیج سالامین خارج نکن که خلیج سالامین به طور قطع و یقین بهترین و مناسبترین محل برای جنگ دریایی و برتری بحریه یونان بر ایران خواهد بود...»
آدی مانت سردار کورنتی بار دیگر در مقام اعتراض بر آمده گفت : «شخصی که وطن ندارد باید سکوت کند» و مقصودش این بود که زادگاه تو یعنی شهر آتن به دست پارسی ها افتاده و تو بی وطن هستی و برای نجات شهر خود می خواهی ما را به کشتن دهی و هلاک کنی. چیزی نمانده بود که اوری بیاد تحت تاثیر سخنان آدی مانت و سایر فرماندهان قرار گیرد و از تمرکز نیروی دریایی یونان در خلیج سالامین انصراف حاصل کند که تمیستوکل سردار هوشیار آتنی رو به اوری بیاد کرده فریاد زد : «در خلیج سالامین میمانی و خود را مردی شجاع خواهی شناساند، یا می روی و یونان را به اسارت سوق می دهی ؟» گفتار اخیر و کوبنده تمیستوکل به قدری رییس بحریه یونان را عصبانی کرده بود که عصای فرماندهی را بلند کرد تا بر فرق تمیستوکل بکوبد اما تمیستوکل که به طرح و نقشه خود اطمینان کامل داشت با نهایت خونسردی سرش را خم کرد و گفت : « سرم را بشکن و حرفم را نشکن» این گفته و ژست مدبرانه تمیستوکل موجب گردید که به فرماندهی کشتی های یونانی در خلیج سالامین منصوب گردید و تلفات سنگینی بر نیروی دریایی ایران وارد آورده بحریه یونان را همانطوری که پیش بینی کرده بود به موفقیت و پیروزی رسانیده است.
باری، عبارت «سرم را بشکن و حرفم را نشکن» بر اثر مرور زمان تحریف و تصریفی در آن به عمل آمده به صورت : «سرم را بشکن نرخم را نشکن» ضرب المثل گردیده، بالمناسبه مورد استناد و تمثیل قرار می گیرد.
 

parisa

متخصص بخش
سزای نیکی بدی است




روزی یک نفر چوپان در بیابان می گذشت تا زمین علف دار خوبی برای گوسفندان خود پیدا کند. دید جنگل آتش گرفته، ماری هم در میان آتش مانده است، با خود گفت : «خوب است که این مار را از آتش نجات بدهم» رفت مار را برداشت در توبره کرد و رفت که از آتش بگذرد. یکدفعه مار سر از توبره درآورد و گفت : «اشهدت را بگو که میخواهم تو را نیش بزنم»
چوپان بیچاره گفت : «خیلی خب این هم مزد من بود؟ بیا بریم از سه تا موجود دیگر بپرسیم اگر گفتند سزای نیکی بدی است مرا نیش بزن والا از توبره بیا بیرون و برو» مار گفت : «بسیار خب» رفتند و رفتند تا رسیدند به جوی آبی، چوپان از آب پرسید : «آیا سزای نیکی بدی است؟» آب گفت : «بلی» چوپان پرسید : «چرا؟» آب گفت : «برای اینکه از من زراعت می کنی و سر جوی آب بعد از آب خوردن دست و روی خودت را می شویی و آب دهانت را در من می اندازی»
در اینجا چوپان بیچاره یک سوال را باخت و ناامید شد. مار گفت : «دیدی که یک سوال را باختی، برو تا دو سوال دیگر را بکنی» چوپان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به درختی، چوپان از درخت پرسید : «آیا سزای نیکی بدی است؟» درخت گفت : «بلی» چوپان باز دلش شکست و پرسید : «چرا؟» درخت گفت : «شما می آیید پای درخت که من باشم در سایه ام استراحت می کنید از میوه ام می خورید، برگم را به گوسفندانتان می دهید و در آخر هم شاخه های مرا برای چوبدست می شکنید»
در اینجا امید چوپان قطع شد مار گفت : «دیدی دو سوال را باختی یک سوال دیگر داری» چوپان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به یک روباهی، چوپان تا به روباه رسید گفت : «شیخ روباه بگو ببینم سزای نیکی بدی است؟» روباه گفت : «باید من اصل مطلب را بدانم بعد بگویم» چوپان داستان آتش گرفتن جنگل و گرفتار بودن مار را برای روباه تعریف کرد. روباه با خود فکری کرد و گفت : «من اول باید ببینم وقتی که تو مار را توی توبره کردی چطور به میان توبره رفت حالا هم مار را با توبره به زمین بگذار و مار یک مرتبه دیگر برود به میان توبره که من ببینم و دربیایید که فتوی بدهم»
مار از توبره درآمد به محض اینکه رفت به میان توبره روباه گفت : «امانش نده ! بزن با سنگ او را بکش که سزای نیکی بدی است و این را هم در گوش بگیر که دوباره مار را در آستین خود راه ندهی !»
فردوسی بزرگ نیز می فرمایند :
سر ناکسان را برافراشتن وز آنان امید بهی داشتن
سر رشته خویش گم کردن است به جیب اندرون مار پروردن است
 

parisa

متخصص بخش
سبیلش آویزان شد




اصطلاح بالا در امثله سائره کنایه از پکری و نکبت و ادبار است که در مورد افراد سرخورده و وارفته و ورشکسته به کار می رود.
سبیل درباریان و ملازمان دستگاه سلاطین و حکام صفوی برای ایرانیان هوشمند، بخصوص اصفهانی های زیرک و باریک بین، فی الواقع در حکم میزان سنج بود که از شکل و هیئت آن به میزان لطف و مرحمت سلطان و مافوق نسبت به صاحب سبیل پی می بردند. فی المثل سبیل پر پشت و شفاف که تا بنا گوش می رفت و در پایان چند پیچ می خورد و به سوی بالا دایره وار حلقه می زد دلیل بر شدت علاقه و مرحمت سلطان بود که هر روز صاحب سبیل را به حضور می پذیرفت و با او به مکالمه و مشاوره می پرداخت.
هر قدر که تعداد حلقه ها و شفافیت سبیل کمتر جلوه می کرد به همان نسبت معلوم می شد که میزان لطف و عنایت سلطان یا حاکم وقت نقصان پذیرفته است. چنانچه سبیل ها به کلی از رونق و جلا می افتاد و به علت نداشتن چربی و چسبندگی به سمت پایین متمایل و یا به اصطلاح سبیل آویزان می شد این آویزان شدن سبیل ها را بر بی مهری مافوق و کم پولی و احیانا مقروض و بدهکار بودن صاحب سبیل تلقی می کردند.
تا آنجا که بر اثر کثرت استعمال و اصطلاح به صورت ضرب المثل در آمد از آن در موارد مشابه که حاکی از نکبت و ادبار و افلاس باشد استشهاد و تمثیل می کنند.
 

parisa

متخصص بخش
سه دزد بی صدا دارم الهی، حاجی و مشهدی و کربلایی




در زمان سابق سه نفر، حاجی و مشهدی و کربلایی همسفر شدند. روز گذرشان از کنار شهری افتاد چون خسته بودند بیرون شهر کنار باغی زیر سایه درخت سیبی اتراق کردند. شاخه سیب از دیوار باغ بیرون بود آنها چشمشان که به درخت سیب افتاد هوس خوردن سیب کردند.
حاجی و کربلایی به مشهدی گفتند : «چند تا سیب بچین تا بخوریم». مشهدی شاخه درخت را گرفت و تکان داد. باغبان از داخل باغ صدا زد : «های مشتی، نکن» ربع ساعتی گذشت حاجی و مشهدی به کربلایی گفتند : «کربلایی ! خبری از باغبان نیست، نوبت شماست بلند شو و سیب بچین» کربلایی هم چند بار درخت را تکان داد. باغبان دوباره از داخل باغ صدا زد : «آی کربلایی نکن، بسه» پس از یکی دو ساعت دیگر که آن سه نفر می خواستند حرکت کنند مشهدی و کربلایی گفتند : «حاجی ! می خواهیم حرکت کنیم برای بین راه مقداری سیب بچین، این بار نوبت شماست»
حاجی از دیوار باغ به بالای درخت رفت و آنقدر به شاخه لگد زد که شاخه سیب خرد شد و صدای شکستن شاخه باغبان را از خواب پراند. باغبان این بار صدا زد : «های حاجی مگه بس نبود که درخت را شکستی ؟» آن سه نفر به باغبان گفتند : «ای باغبان باید تو به ما بگی از کجا ما را شناختی ؟»
باغبان پشت دیوار باغ آمد و گفت : «نفر اولی که درخت را تکان داد چون طمعش کم بود مشهدی بود، من جار زدم مشتی نکن، برای بار دوم که صدای درخت آمد فهمیدم که طمع این یکی به کربلایی ها می رود، صدا زدم کربلایی نکن، بسه، خلاصه پس از آن من به خواب رفتم یک مرتبه در بین خواب صدای شکسته شدن شاخه درخت مرا از خواب پراند نگاه کردم دیدم یک نفر با ریش و عبا و ظاهر آراسته بالای درخت سیب رفته، فهمیدم که این حتما حاجی هست که حرصش تمامی ندارد»
 

parisa

متخصص بخش
سایه ی تان از سرما کم نشود



در عبارت بالا معنی مجازی و استعاره ای سایه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصی است که مقام بالاتر و موثرتر نسبت به کهتران و زیردستان مبذول می دارد. این عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و خداحافظی از یکدیگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار می دهند.
زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت. دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است. اسکندر برآشفت و گفت : «مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری ؟» دیوژن با خونسردی جواب داد : «شناختم ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضروری ندانستم.»
اسکندر توضیح بیشتر خواست. دیوژن گفت : «تو بنده ی حرص و آز و خشم و شهوت هستی در حالی که من این خواهش های نفس را بنده و مطیع خود ساختم» به قول مولای روم :
من دو بنده دارم و ایشان حقیر و آن دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه، آن دو چه اند، این ذلتست گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست


به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت : «تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی ؟»
اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت : «بالاتر از مقام تو چیست ؟» اسکندر جواب داد : «هیچ» دیوژن بلافاصله گفت : «من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم !» اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت : «دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می دهم.» آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود گوشه چشمی انداخت و گفت : «سایه ات را از سرم کم کن» به روایت دیگر گفت : «می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی.»
این جمله به قدری در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد : «اگر اسکندر نبودم می خواستم دیوژن باشم.»
 

parisa

متخصص بخش
ستون به ستون فرج است


بشر به به امید زنده است و در سایه ی آن هر ناملایمی را تحمل می كند. نور امید و خوشبینی در همه جا می درخشد و آوای دل انگیز آن در تمام گوش ها طنین انداز است : «مایوس نشوید و به زندگی امیدوار باشید.» مفهوم این جمله را عوام الناس و اكثریت افراد كشور در تلو عباراتی دیگر زمزمه می كنند : «مگر دنیا را چه دیدی ؟ ستون به ستون فرج است.»
می گویند در ازمنه ی گذشته جوان بی گناهی به اعدام محكوم شده بود زیرا تمام امارات و قراین ظاهری بر ارتكاب جرم و جنایت او حكایت می كرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حكم اعدام را اجرا كنند. حسب المعمول به او پیشنهاد كردند كه در این واپسین دقایق عمر خود اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امكان بر آورده خواهد شد. محكوم بی گناه كه از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب كرد و گفت : «اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید.» درخواستش را اجابت كردند و گفتند : «آیا تقاضای دیگری نداری ؟»
جوان بیگناه پس از لختی سكوت و تامل جواب داد : «می دانم كه زحمت شما زیاد می شود ولی میل دارم مرا از این ستون باز كنید و به ستون دیگر ببندید.» عمله ی سیاست كه تاكنون مسئول و تقاضایی به این شكل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه ی درخواست جوان محكوم دچار حیرت شده پرسیدند : «انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنكه اجرای حكم را چند دقیقه به تاخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد ؟» محكوم بی گناه كه هنوز بارقه ی امید در چشمانش می درخشید سر بلند كرد و گفت : «دنیا را چه دیدی ؟ ستون به ستون فرج است !»
مجدا عمله ی سیاست برای انجام آخرین درخواستش دست به كار شدند كه بر حسب اتفاق یا تصادف و یا هر طور دیگر كه محاسبه كنیم در خلال همان چند دقیقه از دور فریادی به گوش رسید كه : «دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد.» و به این ترتیب جوان بی گناه از مرگ حتمی نجات یافت.
 

parisa

متخصص بخش
زین حسن تا آن حسن صد گز رسن





غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :«حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»

در چنین مواردی اگر پای قیاس و مقایسه این دو عنصر كه در دو قطب مخالف قرار دارند در میان آید از باب طنز و كنایه نیشخندی می زنند و می گویند : «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن« و یا به اصطلاح عامیانه «این كجا و آن كجا.»

ابتدا فكر می كردم كه در این ضرب المثل عامیانه دو كلمه حسن را از باب رعایت قافیه استعمال می كنند و این مثل سائر نباید ریشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پی جویی كنم ولی اخیرا به همت مولانا بر آن دست یافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

سلطان محمد خوارزمشاه ندیم و مصاحبی داشت به نام حسن عمادالملك ساوه ای كه در اواخر عهد سلطان محمد از وزیران و مقربان خاصش بوده است.

عمادالملك در شفاعت گری و پایمردی و تحقق نیاز نیازمندان و تجلیل و بزرگداشت شاعران و نویسندگان، وزیری نیك اندیش و برای سلطان مایه ی نیكنامی بوده است. در یكی از روزهای جلوس سلطان كه بزرگان و خاصان دربار را پذیرفته بود شاعری با استجاره قبلی به حضور آمد و قصیده ای غرا با اشارات و استعارات و تشبیهات مناسب در مدح سلطان می خواند. چون سلطان هزار دینارش صله می فرماید، وزیرش حسن عمادالملك این مقدار صله را از جانب سلطان اندك و نادر برخورد نشان می دهد و برای شاعر ده هزار دینار از خزانه سلطان حاصل می كند. چون شاعر می پرسد :«كدام كس از اركان حضرت این عطا را سبب شده است؟» می گویند وزیری است كه حسن نام دارد.

چندی بعد كه فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحت گری وا می دارد سلطان همچنان به شیوه سابق هزار دینارش صله می فرماید اما متاسفانه وزیر سابق از دار دنیا رفته و وزیر جدید سلطان از قضای روزگار، او هم نامش حسن بوده است كه برخلاف آن حسن سلطان را از این مقدار مال بخشی مانع می آید و با تاخیر و لیت و لعل كه در ادای حواله مال می ورزد شاعر بیچاره و وام دار را اضطرارا به دریافت ربعی از عشر آن و به روایتی عشر آن راضی می كند. اینجا وقتی شاعر متوجه می شود كه این وزیر جدید هم حسن نام دارد در می یابد كه بین حسن تا حسن تفاوت بسیار است و یا به اصطلاح دیگر «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن»
و آنجا كه سلطان به وزیر ِبد گوش دارد تا ابد برای وی و سلطنتش مایه رسوایی خواهد بود، همچنان كه دیدیم ملك و مملكت و حتی جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ویرانی بلاد و امصار و كشتار مردم بی گناه ایران واداشت.

 

parisa

متخصص بخش
زد كه زد خوب كرد كه زد

هروقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.
می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟

منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !» زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.
 

parisa

متخصص بخش
عجب سرگذشتی داشتی کل علی


چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر کار ببیند که حرفش در او اثر نکرده، این مثل را به زبان میآورد.
یک بابایی مستطیع شده بود و به مکه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او میگفتند : حاجلی (حاج علی)
اما یک دوست قدیمی داشت که مثل قدیم باز به او میگفت : کللی (کل علی ـ کربلایی علی). مثل اینکه اصلا قبول نداشت که این بابا حاجی شده ! این بابا هم از آن آدمهایی بود که تشنهی عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان ! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینکه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند ! حاج علی پیش خودش گفت : باید کاری بکنم تا رفیقم یادش بماند که من حاجی شدهام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت کرد.
بعد از اینکه شام خوردند، نشستند به صحبت کردن و او صحبت را به سفر مکهاش کشاند و تا توانست توی کله رفیقش کرد که حاجی شده ! توی راه حجاز یک نفر سرش به کجاوه خورد و شکست و یک همچین دهن وا کرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آوردهای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی.
در مدینه که داشتم زیارت میخواندم یکی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال کردم شما هستی برگشتم، دیدم یکی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایبالزیاره بودم.

توی کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند که حاج علی بداد برس که الان خون راه میافتد. وسط افتادم و آشتیشان دادم همسفرها گفتند : «خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است.»
نزدیکیهای جده بودیم که دریا طوفانی شد نزدیک بود کشتی غرق شود که یکی از مسافرها گفت : «حاج علی ! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود.» همین که تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانهمان ... همه همسفرها گفتند : «خدا عوضت بده حاج علی که جان همه ما را نجات دادی.»
خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانهشان : همه اهل محل با قرابههای گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول ... همین که پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت : وای حاج علیجون ... همین را گفت و از حال رفت.
خلاصه هی حاج علی حاج علی کرد تا قصه سفر مکهاش را به آخر رساند وقتی که خوب حرفهاش را زد، ساکت شد تا اثر حرفهاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت : «عجب سرگذشتی داشتی کل علی !!!»
 

parisa

متخصص بخش
زین حسن تا آن حسن صد گز رسن


داستان:

غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :«حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»

در چنین مواردی اگر پای قیاس و مقایسه این دو عنصر كه در دو قطب مخالف قرار دارند در میان آید از باب طنز و كنایه نیشخندی می زنند و می گویند : «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن« و یا به اصطلاح عامیانه «این كجا و آن كجا.»
ابتدا فكر می كردم كه در این ضرب المثل عامیانه دو كلمه حسن را از باب رعایت قافیه استعمال می كنند و این مثل سائر نباید ریشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پی جویی كنم ولی اخیرا به همت مولانا بر آن دست یافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
سلطان محمد خوارزمشاه ندیم و مصاحبی داشت به نام حسن عمادالملك ساوه ای كه در اواخر عهد سلطان محمد از وزیران و مقربان خاصش بوده است.

عمادالملك در شفاعت گری و پایمردی و تحقق نیاز نیازمندان و تجلیل و بزرگداشت شاعران و نویسندگان، وزیری نیك اندیش و برای سلطان مایه ی نیكنامی بوده است. در یكی از روزهای جلوس سلطان كه بزرگان و خاصان دربار را پذیرفته بود شاعری با استجاره قبلی به حضور آمد و قصیده ای غرا با اشارات و استعارات و تشبیهات مناسب در مدح سلطان می خواند. چون سلطان هزار دینارش صله می فرماید، وزیرش حسن عمادالملك این مقدار صله را از جانب سلطان اندك و نادر برخورد نشان می دهد و برای شاعر ده هزار دینار از خزانه سلطان حاصل می كند. چون شاعر می پرسد :«كدام كس از اركان حضرت این عطا را سبب شده است؟» می گویند وزیری است كه حسن نام دارد.

چندی بعد كه فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحت گری وا می دارد سلطان همچنان به شیوه سابق هزار دینارش صله می فرماید اما متاسفانه وزیر سابق از دار دنیا رفته و وزیر جدید سلطان از قضای روزگار، او هم نامش حسن بوده است كه برخلاف آن حسن سلطان را از این مقدار مال بخشی مانع می آید و با تاخیر و لیت و لعل كه در ادای حواله مال می ورزد شاعر بیچاره و وام دار را اضطرارا به دریافت ربعی از عشر آن و به روایتی عشر آن راضی می كند. اینجا وقتی شاعر متوجه می شود كه این وزیر جدید هم حسن نام دارد در می یابد كه بین حسن تا حسن تفاوت بسیار است و یا به اصطلاح دیگر «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن»
و آنجا كه سلطان به وزیر ِبد گوش دارد تا ابد برای وی و سلطنتش مایه رسوایی خواهد بود، همچنان كه دیدیم ملك و مملكت و حتی جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ویرانی بلاد و امصار و كشتار مردم بی گناه ایران واداشت.
 

parisa

متخصص بخش
زد كه زد خوب كرد كه زد


داستان:

هروقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.

می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟

منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !» زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.
 

parisa

متخصص بخش
روی یخ گرد و خاك بلند نكن


داستان:

وقتی كسی بیخود و بی جهت بهانه بگیرد این مثل را می گویند.

روزهای آخر زمستان بود و هنوز كوه ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را كه نمی توانست از كوره راه های یخ بسته كوه بگذرد در سر چفت (آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد.



عصر كه می شد و چوپان گله را از صحرا و كوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در چفت می خوابید. یك روز كه بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ ها هم آن طرف خوابیده بودند یك گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرات نكرد به او حمله كند چون می دانست كه سگ های ده امانش نمی دهند. ناچار فكری كرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش و آهسته بز را صدا كرد.

بز گفت : «چیه؟ چه می خواهی؟» گرگ گفت : «اینجا نچر» بز گفت : «برای چه؟» گرگ گفت : «میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوی» بز با خودش گفت : «شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم» بعد از گرگ پرسید : «خب بگو ببینم چطور من می تونم چاق بشم؟» گرگ گفت : «این زمین، زمین وقف است و علفش تو را فربه و چاق نمی كند، راهش هم اینست كه بروی بالای آن كوه كه من الان از آنجا می آیم و از علف های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می روم به سفر !»

بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر می رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمی صبر كنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.
گرگ كه بز را در فكر دید فهمید كه حیله اش گرفته، از بز خداحافظی كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمین كرد. بز هم كه دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توی راه یك مرتبه دید كه ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید. بز فكری كرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت : «می دانم كه می خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگیم سیر شده ام، فقط از تو می خواهم كه كمی صبر كنی تا بالای كوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون كه اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیك ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نكشم نمی شود آخر جان است بادمجان كه نیست !» گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند.
خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه دید نزدیك است بالای كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «یخ سرگرد نده» بز كه فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: «ای گرگ من كه می دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه می دانی هرچه به قله كوه برسیم امن تر است پس چرا عجله می كنی من كه گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین كوه جیغ می كشیدم و سگ ها به سرعت می ریختند.»
گرگ گفت : «آخه كمی یواش برو، گرد و خاك نكن نزدیكه چشمای من كور بشه». بز گفت : «آی گرگ ! روی یخ راه رفتن كه گرد نداره، بیجا بهانه نگیر» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.
اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ های ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی كه می رفت نگاهی به پشت سرش می كرد بز هم كه می دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار كند. تا اینكه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد كرد كه دیگر به حرف دیگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید كه باز در جای دیروزی می چرد.
با خودش گفت : «اینجا گرگ زیاد است او كه مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم كه فرار كند.» با این فكر رفت پیش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد كه مثلا گرگ را نمی شناسد. گرگ گفت : «آهای بز ! اینجا ملك وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه.» بز گفت : «من حرف تو را باور نمی كنم مگر به یك شرط، اگر شرط مرا قبول كنی آن وقت هر جا كه بگی میرم» گرگ گفت : «شرط تو چیه؟» بز گفت : «اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یك بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری كه این ملك وقفی است آن وقت من حرفت را باور می كنم.»
گرگ گفت : «خب اینكه كاری نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می پایید كه نكند سگ ها یك مرتبه به او حمله كنند غافل از اینكه یك سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین كه رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی كه توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره كردند.
 

parisa

متخصص بخش
وقتی كسی بیخود و بی جهت بهانه بگیرد این مثل را می گویند.

روزهای آخر زمستان بود و هنوز كوه ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را كه نمی توانست از كوره راه های یخ بسته كوه بگذرد در سر چفت (آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد.



عصر كه می شد و چوپان گله را از صحرا و كوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در چفت می خوابید. یك روز كه بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ ها هم آن طرف خوابیده بودند یك گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرات نكرد به او حمله كند چون می دانست كه سگ های ده امانش نمی دهند. ناچار فكری كرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش و آهسته بز را صدا كرد.

بز گفت : «چیه؟ چه می خواهی؟» گرگ گفت : «اینجا نچر» بز گفت : «برای چه؟» گرگ گفت : «میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوی» بز با خودش گفت : «شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم» بعد از گرگ پرسید : «خب بگو ببینم چطور من می تونم چاق بشم؟» گرگ گفت : «این زمین، زمین وقف است و علفش تو را فربه و چاق نمی كند، راهش هم اینست كه بروی بالای آن كوه كه من الان از آنجا می آیم و از علف های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می روم به سفر !»

بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر می رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمی صبر كنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.
گرگ كه بز را در فكر دید فهمید كه حیله اش گرفته، از بز خداحافظی كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمین كرد. بز هم كه دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توی راه یك مرتبه دید كه ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید. بز فكری كرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت : «می دانم كه می خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگیم سیر شده ام، فقط از تو می خواهم كه كمی صبر كنی تا بالای كوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون كه اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیك ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نكشم نمی شود آخر جان است بادمجان كه نیست !» گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند.
خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه دید نزدیك است بالای كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «یخ سرگرد نده» بز كه فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: «ای گرگ من كه می دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه می دانی هرچه به قله كوه برسیم امن تر است پس چرا عجله می كنی من كه گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین كوه جیغ می كشیدم و سگ ها به سرعت می ریختند.»
گرگ گفت : «آخه كمی یواش برو، گرد و خاك نكن نزدیكه چشمای من كور بشه». بز گفت : «آی گرگ ! روی یخ راه رفتن كه گرد نداره، بیجا بهانه نگیر» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.
اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ های ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی كه می رفت نگاهی به پشت سرش می كرد بز هم كه می دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار كند. تا اینكه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد كرد كه دیگر به حرف دیگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید كه باز در جای دیروزی می چرد.
با خودش گفت : «اینجا گرگ زیاد است او كه مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم كه فرار كند.» با این فكر رفت پیش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد كه مثلا گرگ را نمی شناسد. گرگ گفت : «آهای بز ! اینجا ملك وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه.» بز گفت : «من حرف تو را باور نمی كنم مگر به یك شرط، اگر شرط مرا قبول كنی آن وقت هر جا كه بگی میرم» گرگ گفت : «شرط تو چیه؟» بز گفت : «اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یك بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری كه این ملك وقفی است آن وقت من حرفت را باور می كنم.»
گرگ گفت : «خب اینكه كاری نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می پایید كه نكند سگ ها یك مرتبه به او حمله كنند غافل از اینكه یك سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین كه رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی كه توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره كردند.
 

parisa

متخصص بخش
قربون چماق دود کشت، کاش بده جوش پیش کشت


یک روز مرد دهاتی می آید شهر برای فروش محصول و خرید اجناس خوردنی و بعضی لوازم کشاورزی. پس از فروش محصولات و دریافت پول، مایحتاج خود را می خرد و بعد از خوردن نان و ماست و پنیری که از ده با خود آورده، می رود دکان پینه دوزی و پینه دوز گیوه های او را وصله می کند، بعد خرش را هم نعلبند نعل می کند تا این کارها را می کند نزدیک غروب می شود.
با شتاب سوار الاغش می شود و در هوای سرد به طرف ده راه می افتد، نیم فرسخی که هن هن کنان می رود هوس می کند چپقی بکشد و گرم بشود در سابق چپق های نی ای بلندی بود که یک ذرع قد نی آنها بود. مرد دهاتی چپق نئوی بلندش را در می آورد و چاق می کند و مشغول کشیدن می شود که صدای سم یک الاغ را از پشت سرش می شنود، به پشت سر نگاه می کند می بیند کدخدای ده سوار یک الاغ سفید تندرو است و به سرعت می آید با رسیدن به همدیگر سلام و حال و احوال می کنند، مرد دهاتی می بیند الاغ کدخدا قدم به قدم از خر او جلو می افتد بنا می کند به هن هن کردن و زنجیر محکمی به خر زدن، فایده نمی بیند، اوقاتش تلخ می شود آتش چپق نیمه کشیده را خالی می کند و نی چپق را به هوار خر می کشد و می گوید : «روزی 100 درم جو بشد می دم کوفت می کنی حالا باس از یه خر مردنی وامونی ؟»
کدخدا با شنیدن این حرف مرد دهاتی افسار الاغش را می کشد و شش شش کنان الاغ را نگاه می دارد و رو می کند به طرف مرد دهاتی و می گوید : «ای رفیق ! قربون چماق دود کشد کاش بده جوش پیش کشد» (کاه بهش بده جو هم ندادی ندادی)
 

parisa

متخصص بخش
قربون بند کیفتم تا پول داری رفیقتم


در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار که دوست ناباب بدرد نمی خورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه مرگ پدر می رسد پدر می گوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا می روم ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو می دهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمی خورد.
پدر از دنیا می رود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط می کند و به عیاشی می گذراند که هرچه ثروت دارد تمام می شود و چیزی باقی نمی ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می بینند از دور او پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرو می رود و به یاد نصیحت های پدر می افتد و پشیمان می شود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست می کند و روانه ی صحرا می شود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه ای روز خود را به شب برساند و می آید از خانه بیرون و راهی بیابان می شود تا می رسد بر لب جوی آب.
دستمال خود را می گذارد و کفش خود را در می آورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می آید و دستمال را به نوک خود می گیرد و می برد. پسر ناراحت و افسرده به راه می افتد با شکم گرسنه تا می رسد به جایی که می بیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند. می رود به طرف آنها سلام می کند و آنها با او تعارف خشکی می کنند و می گویند بفرمایید و پهلوی آنها می نشیند و سر صحبت را باز می کند و می گوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.

رفقا شروع می کنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو می دهیم دیگر نمی خواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت می شود و پهلوی رفقا هم نمی ماند. چیزی هم نمی خورد و راهی منزل می شود منزل که می رسد به یاد حرف های پدر می افتد می گوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می شوم که همچه وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می گفت حلق آویز کنم.
می رود در مطبخ و طناب را می اندازد گردن خود تکان می دهد یک وقت یک کیسه ای از سقف می افتد پایین. وقتی پسر می آید نگاه می کند می بیند پر از جواهر است می گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می آید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت می کند و هفت رنگ غذا هم درست می کند و دوستان عزیز ! خود را هم دعوت می کند. وقتی دوستان می آیند و می فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می افتند و از او معذرت می خواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع می شوند و بگو و بخند شروع می شود. در این موقع پسر می گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا می گویند عجب نیست درست می گویی، ممکن است.
پسر می گوید قرمساق ها پدرسگ ها من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور می گویید کلاغ یک بزغاله را می تواند از زمین بلند کند و چماق دارها را صدا می کند. کتک مفصلی به آنها می زند و بیرونشان می کند و می گوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را می دهد به چماق دارها می خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می کند
 

parisa

متخصص بخش
قاپش پراست


اصطلاح مثلی بالا به کسی گفته میشود که کهنه قالتاق و ناقلا باشد، در تسلط و غلبه بر حریف، ترس و بیمی به خود راه ندهد و با اعتماد و اطمینان کامل مبارزه کند.
به همین مناسبت در مورد هریک از افراد کاربر وآزموده گفته میشود: «قاپش پر است» یعنی پشت بند و پشتوانهی قوی دارد.
اکنون ببینیم قاپی که پر باشد چه ملازمه و ارتباطی با کاربری و آزمودگی پیدا میکند.
قاپ در بازیهای معمول ومتداول ایران استخوان پاشنه پا و سر زانوی گوسفند است که به انواع مختلف از قبیل سرپا وسه قاپ و چهار قاپ و پنج قاپ و جز اینها با آن بازی میکنند.
در قاپ بازی هریک از بازیکنان یک شاه قاپ میان دوانگشت دست دارد و در خارج از دایره بازی متناوبا و پشت سرهم با شاه قاپش به قاپهای وسط دایره میزند. پیداست هرکس توانسته باشد قاپهای بیشتری را بزند و از دایره بازی خارج کند برنده شناخته میشود. شاه قاپ همان طوری که از نامش پیداست بزرگتر از قاپهای معمولی است و غالبا استخوان پاشنه پا یا سر زانوی قوچ کوهی و بز کوهی را که قدری بزرگتر است شاه قاپ انتخاب میکنند. شاه قاپ را به دوشکل روغن کشی میکنند : یکی آنکه سطح اسب یا خر قاپ را در برابر آفتاب قرار میدهند تا روغن آن سطح نزول کرده در سطح دیگر فرو نشیند و سطح اخیر را سنگینتر کند. چنین قاپی به مناسبت سنگین شدن سطح خر به صورت اسب و یا بالعکس میایستد. این نوع قاپها را روغن کشیده واین کار را روغن کشی میگویند.
دربارهی پر کردن قاپ با سرب رجوع کنید به «قاپ کسی را دزدیدن».
 

parisa

متخصص بخش
قمپز در کردن


آدمی ذاتا خوش دارد که از خود تعریف کند و به بعضی از اعمال و رفتار خود جنبهی شاهکار وپهلوانی بدهد و گمان میبرد اگرحرفهای گنده بزند وکارهای مهمی را بر خلاف حقیقت به خود نسبت دهد حقیقت مطلب همیشه مکتوم میماند و رازش از پرده بیرون نمیافتد
در حالی که چنین نیست و قیافهی حقیقی این گونه افراد مغرور و خودخواه به زودی نمودار میگردد.
اینجاست که حاضران مجلس وشنوندگان به یکدیگر چشمک میزنند و میگویند : «یارو قمپز در میکند» یعنی حرفهایش توخالی است، پایه و اساسی ندارد. بشنو وباور مکن.
خلاصه قمپز در کردن به گفتهی علامه دهخدا به معنی : «دعاوی دروغین کردن، بالیدن نابجا و فخر و مباهات بیمورد کردن» است.
اگرچه قُمپوز لغت ترکیای است و در لغتنامهی دهخدا به معنی آلتی موسیقی از ذوات الاوتار است اما بر اثر تحقیقات ومطالعات کافی، قمپوز توپی بود کوهستانی و سرپر به نام «قمپوز کوهی» که دولت امپراطوری عثمانی در جنگهای با ایران مورد استفاده قرار میداد. این توپ اثر تخریبی نداشت زیرا گلوله در آن به کار نمیرفت بلکه مقدار زیادی باروت در آن میریختند و پارچههای کهنه و مستعمل را با سُنبه در آن به فشار جای میدادند و میکوبیدند تا کاملا سفت و محکم شود. سپس این توپها را در مناطق کوهستانی که موجب انعکاس و تقویت صدا میشد به طرف دشمن آتش میکردند. صدایی آنچنان مهیب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه در میآورد و تا مدتی صحنهی جنگ را تحت الشعاع قرار میداد ولی کاری صورت نمیداد زیرا گلولهای نداشت.
در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی صدای عجیب و مهیب آن در روحیهی سربازان ایرانیان اثر میگذاشت و از پیشروی آنان تا حدودی جلوگیری میکرد ولی بعدها که ایرانیان به ماهیت و توخالی بودن آن پیبردند هرگاه صدای گوشخراشش را میشنیدند به یکدیگر میگفتند :«نترسید قمپوز درمیکنند» یعنی تو خالی است وگلوله ندارد.
کلمهی قمپوز مانند بسیاری از کلمات تحریف و تصحیف شده رفته رفته به صورت قمپز تغییر شکل داده ضرب المثل شده است
 
بالا