سرم پایین بود و سکوتم ادامه پیدا کرد. گفت: یک چیزی بگو، آرام.
گفتم: بیا سکوت کنیم، سکوت قشنگه.
- نه سکوتی که پر از حرف های نا امید کننده باشد، نه سکوتی که در این چند روزه خودت را به آن زنجیر کرده ای، آزادی را ازت دزدیده، افکارت را تحت الشعاع قرار داده. گفتم: من به این حرفها کاری ندارم، سکوت خرخره ام را گرفته و دارد خفه ام می کند. هر بلایی سرم می آورد، من دوستش دارم، قشنگه، از حرف خسته شدم.
- پس واقعا داری خودکشی میکنی؟ حرف را تو دلت میکشی؟ طناب دار اعتقاد دور گردنت انداختی؟ که فقط یک نفر پیدا شود و چهارپایه زیر پایت را رها کند و تمام؟ شاید هم فرار می کنی، از چیزی میگریزی، آره؟
از کتاب آرام عشق
نویسنده: افسانه نادریان
گفتم: بیا سکوت کنیم، سکوت قشنگه.
- نه سکوتی که پر از حرف های نا امید کننده باشد، نه سکوتی که در این چند روزه خودت را به آن زنجیر کرده ای، آزادی را ازت دزدیده، افکارت را تحت الشعاع قرار داده. گفتم: من به این حرفها کاری ندارم، سکوت خرخره ام را گرفته و دارد خفه ام می کند. هر بلایی سرم می آورد، من دوستش دارم، قشنگه، از حرف خسته شدم.
- پس واقعا داری خودکشی میکنی؟ حرف را تو دلت میکشی؟ طناب دار اعتقاد دور گردنت انداختی؟ که فقط یک نفر پیدا شود و چهارپایه زیر پایت را رها کند و تمام؟ شاید هم فرار می کنی، از چیزی میگریزی، آره؟
از کتاب آرام عشق
نویسنده: افسانه نادریان