روز اول مدرسه در کلاس شروع به گریه کردم. خدا رحمت کنه آقای نصیری معلم کلاس اول . گفت برای چه گریه میکنی؟ گفتم میخوام برم خونه . منو ماچ کرد و با مستخدم مدرسه منو منزل فرستاد . چون حس کردم هر وقت دلم تنگ شد میتونم برم منزل دیگه تو روزهای بعدی به منزل فکر نمیکردم.
روز اول دبستان بنده که هفت سال پیش بود دقیق دقیق یادمه:نیش:
خوب...
اولش که پامو گذاشتم تو مدرسه خانواده رو ول کردم بدو پیش بچه ها ! اینا هی داد میزدن بنده عشق مدرسه بودم! محل نمیدادم داشتم از خوشحالی میمردم !بعدش بردنم کلاس 1/2 بعد یه خانومه اومد فرستادم 1/1!!!!((اینو هیچ وقت یادم نمیره چون بعد ها خدارو شکر کردم معلم 1/2 خوب نبود ولی معلم ما انقدر باحال و مهربون بود خیلی هم خوب درس میداد!!!!!!))بعدش رفتیم تو کلاس معلم داشت حضور غیاب میکرد .منم نشستم یه جا شروع کردم با بغل دستیم به حرفیدن!بعد کم کم پشت سریامونم وارد بحث شدن !گذشت گذشت!منم کاملا یادم رفته بود معلم بد بخت داره حضور غیاب میکنه!هی اسم منو میگفت ! هی کسی جواب نمیداد!اخرش بغل دستیم که اسممو نمیدونست گفت خانم تورو صدا نمیزنه؟گفتم من؟رومو کردم به خانوممون بلند شدم گفتم حاضر!
بله...به نظر شما کسی که ثانیه ی اول مدرسشو با حرف زدن جلو معلم شروع کنه بقیه ی سال هارو چجوری میگذرونه؟:نیش:
خاطره كلاس اول ...
خب اينو هميشه پدرم تعريف ميكنه...
روز اول مدرسه من با قيافه گريه و خجالتي و دماغي آويزون رفتم...
پدرم دلش بدرد اومده بود... چون منو خيلي دخملي بابا بودم...
با ناراحتي به من ميگفت ميام دنبالت امروز غصه نخور...
منو به زور بردن سركلاس نشوندند...
كه نيم ساعت بعد به بابام زنگ زدن...
مديرمدرسه : آقاي.... امروز براي دخترتون كافيه ... بيايد اينو ببريدش خونه...
پدر مهربان اومده بود سريع با خودش ميگفت حتمي كلي گريه و زاري كردم...
كه مياد ميبينه ... بله... معلم طفلكي منو نميتونه از روي ميز كه ايستادم بنشونه رو نيمكت...
و توجهي هم به ناظم نميكنم... هي ميپرم روي اين ميز ، هي روي اون يكي ميز...:نیش2::نیش2::نیش2::نیش2:
دقیق یادمه روز اول با دختر داییم و ابجیم رفتم مدرسه .
به بچه ها که نگاه می کردم داشتند گریه می کردم از ابجیم پرسیدم واسه ی چی اینا دارن گریه مب کنن.
ابجیم گفت : اینا با احساسن واسه ی مامان هاشون دلشون تنگ شده .
بعد منم گریم گرفت.
برای من سال اول مدرسه خیلی بد گذشت چون چند تا دختر شرور کلاس پنجمی همیشه اذیتم میکردن و اشکم رو درمیاوردن...همش تو حال بدبختی و گریه بودم...امیدوارم به راه راست هدایت شده باشن:29:
وای معلم کلاس اول ما ترسناک بود:38:
چشمتون روز بد نبینه
بعضی وقتا که اعصاب نداشت با کتاب میزد تو سر بچه هایی که سر میز بودن،به خاطر همین من همیشه سعی می کردم ته میز بشینم ولی یه دفعه نشد از دستش در برم و با کتاب کوبید تو کلم
ولی خداییش هر وقت یادم میفته خندم می گیره:غش2::نیش2:
من یادمه شبه قبلش از خوشالی خوابم نمی برد وقتی صبح شد تندی پا شدم رفتم مانتو شلوارمو که مامانم تو اتاق با یه میخ زده بود رو دیوار و پوشیدم.معلممون خیلی مهربون بود یه صحنه از کلاسو یادمه که نشسته بودیم رو میز می پریدیم بالا و پایین اونم همین طوری نگامون می کرد:نیش::شاد: