• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستانک هایی در فاصله ی یک پلک برهم زدن | اسدالله امرایی

hana

کاربر ويژه
6009000456.240.jpg




داستانک هایی در فاصله ی یک پلک برهم زدن

ترجمه و گردآوری: اسدالله امرایی

تعداد صفحات 191

نوبت چاپ اول/1387

انتشارات لحن نو


شامل 178 داستانک زیبا ست

منبع : نودهشتیا - صفحه اصلیhttp://www.98ia.com/index.php
 

hana

کاربر ويژه
مقدمه

داستانک را معادل فارسی فلش فیکشن گرفته اند که یکی از گونه های روایی در روزگار ماست؛ در عصری که فرصت دیدن و شنیدن تنها درجهارچوب قابی کوچک و گاه دست می دهد، عصری که قبیله یک نفر است یا واحد از چند نفر؛ عصر لحظه ها و پیام ها؛ و هر چه می خواهیم کوچک کنیم یک کاف تصغیر به آخرش می افزاییم. داستانک، روایت مطلوب خوان ها هم هست. دیگر نیازی به بسیار سفر باید تا پخته شود خامی نیست. داستان کوتاه کوتاه با بریدن تمام شاخ و برگ های خود این روزها به سادگی و به سرعت در زندگی ما جای باز کرده است، هم زمان با سرعت ماشین، قطار، مترو، هواپیما و شتاب تلویزیون و اینترنت، انسان امروزی وقت فراقتش اندک است. در یک نام چه چیزی نهفته است. دنبال اسم می گردیم برای این همه داستان فلش فیکشن، سوپر میکرو فیکشن، پارافیکشن، متافیکشن، سادن فیکشن. گاه پیشنهاد هایی می شودکه قابل تامل است. مسعود طوفان معادل دم داستان را برای فلشفیکشن پیشنهاد میکند که من در مجموعه ی بهترین بچه ی عالم آن را پسندیدم. برای فلش فیکشن پیشنهاد داستان های برق آسا هم داده اند. برای سادن فیکشن داستان ناگهان را برگزیده ام که در مجموعه ای با همین نام چاپ شده است. مجموعه ی دیگر، داستان های 55 کلمه ای است و مجموعه ی داستان گلوله که آن هم به قلم مترجم شده، در اختیار علاقمندان قرار گرفتهاست.
این شیوه ی روایی به ما اجازهمی دهد در کمتر زمان ممکن ببینیم، بیندیشیم و بگذریم. جنسی از زیبایی که در چشم برهم زدنی قابل دیدن و محسوس است. در واقع داستانک پدیده ای نو ظهور نیست. گونه های روایی بسیار متنوعی در گنجینه ی ادبیات جهان یافت می شود که شباهت فرمی زیادی با داستانک های امروزی دارند. قصه ها و حکایت های کوتاه در ادبیات فارسی مسبوق به سابقه است، البته ساختار درونی، افق های معنایی و ارتباط های نشانه شناختی داستانک های امروزی با حکایت های کهن متفاوت است، اما فصول مشترک مهمی را نیز در این آثار می توان یافت. شباهت هایی که به بنیان های روایی و ساختار ارتباطی آن ها بر می گردد.
اولین نکته ای که در داستانک نظر مخاطب را جلب می کند، معنای نهفته در پس این جمله است. چنانکه وقتی آن را می خوانی، ابتدا متوجه معنا و حالتی می شوییم که به آن اشاره می کنند یا حسی که سعی در القای آن دارند. داستانک ویژگی روایی خود را حفظ کرده است، گویی آن چه می خوانیم هم یکداستان است و هم نیست؛ کیفیتی که خواننده راغافلگیر می کند. از این منظر؛ اولین واکنش خواننده به متن، بیش از هر چیز، تحریک ذهنی برای اندیشیدن به معنای مستقیم آن است. عنصر غافلگیری یکی دیگر از ویژگی های داستانک وو انواع و اقسام نام نا یافته ی آن است.
داستانک، در فضای فرهنگی معاصر ایران روز به روز در حال افزایش است. شاهد آن انتشار کتابهایی است که در این حوزه با استقبال فراوان مواجه شده اند. برگزاری جشنواره های متهدد داستانک نیز شاهد این مدعاست. استقبال مختص مانیست و اغلب کشورها ی جهان شاهد گسترش این نوع ادبی هستند که به تازگی به عرصه ی موبایل یا تلفن همراه هم راه یافته. این توجه روز افزون ضرورت پژوهش و پرداختن دقیق تر به این گونه ی داستانی را افزایش می دهد. مجموعه ی حاضر به این امید فراهم شده که فرصتی برای دیدار باشد و خواندن این داستان ها در لحظه های تنهایی، در همین فرصت که دست میدهد. قرار نیست ترتیب و آدابی در کار باشد، از همه کار هست، از استاد همینگوی تا شاگردان کوچکش که این عرصه را پرکرده اند. با سپاس از علی عبدالهی، سرکار خانم فریبا فرهنگ و تقدیر از زحمات دو دوست خوب ومشو، هدیه کعبی و نگار تقی زاده داستان نویس جوان کشورمان که در تنظیم کتاب کمک های شایانی کرده اند.


اسدالله امرایی
 

hana

کاربر ويژه
کودک پیر

آرتور دوناوان


پیرمرد ادای کودکان را در می آورد.گاهی هم با هم سن وسالان خود در آسایشگاه سالمندان به بی کسی خود می گریست. به بازی بی انتهای زندگی رنگ فراموشی می زد. خود رابرای مرگ آماده می کرد، انگار. صبحانه اش را که
روی میز گذاشته بودند، دست نخورده برگرداندند. راستی برای ورزش صبگاهی هم نیامده بود.





عزیز من این چندمین بار است که اخطار می دهم قوانین سایت را بخوان بعد مطلب بزن. داستان دوم حذف شد.rahnama
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

hana

کاربر ويژه
کیک عروسی
یان مریکا


آژیر های موزه به صدا در آمد. الماس ها را دزدیدند. پلیس دنبال استیشن آبی رنگ بود. خوسه مانگو، گشت جاده، سر ایست بازرسی استیشنی را که با سرعت کم حرکت می کرد نگه داشت. در عقب را که باز کرد، بوی خامه ی تازه حالش را جا آورد.
دستور حرکت داد. راننده قیافه ی معصومی داشت. تازه حیف نبود کیک عروسی مردم خراب کند؟






گاو صندق
دیوید مک نالی


صدای غریبی داشت این همه آهن و فولاد توی یک تکه جا. لولا را شکستم. صدای آژیر را هم در بدو ورود خفه کردم. در گاو صندق را باز کردم. برق شمش های طلا و دسته های پشت سبز حالم راجا آورد. پول ها را توی کیسه ریختم. طلاها راهم. در بسته شد. از دستگاه خودپرداز اسم و مشخصات خودم را شنیدم و سوابق همه پرونده هایم را به ترتیب تاریخ مرور کردند. آخرش هم گفتند اگر دست هایم را بالا نبرم آبکش میشوم. به خشکی شانس.
 

hana

کاربر ويژه
گدای کور
آمالیا رندیک

به همه شک می کردند الا به پدرو، گدای کوری که می آمد و سر کوچه ی مقر حزب می نشست. پدرو کاری به کار کسی نداشت. کار خودش را می کرد و کلاهی که روی زمین بود، تا عصر پر می شد. چشم هایش را در یک حادثه اسید پاشی ازدست داده بود. منظره ی بدی داشت.یک روز آقای محترمی آمد و کلی از هنرش تعریف کرد. بعد هم یک عینک تیره ی منجق دار خرید و به او داد. از فردای آن روز همه ی کسانی که به دفتر حزب می آمدند.شناسایی شدند. فردای کودتا آن ها با اسم و مشخصات شناسایی شده بودند و چندی بعد، همه را در استادیومجمع کردند.
عینک نوازنده ی کور به یک سیستم تصوری مجهز بود که از لحظه لحظه یورودافراد فیلم تهیه می کرد.






گم شده پیدا شده
الن هی لند

لورا در مدرسه به کرم کتاب عروف بود. همیشه سرش توی کتاب بود. می گفت دانش گنج است.
امروز آخرین زمان نویسنده ی محبوب خود را خواند که از کتابخانه امات گرفته بود. صفحه ی آخر راکه برگرداند، یک برگ بلیط بخت آزمایی از لای کتاب سر خوردو چرخان کف اتاق اقتاد.فردا میلیاردر می شود.
 

hana

کاربر ويژه
لوکومو تیو
ادواردمارتین

روزگاری لوکوموتیو ریل های راه آهن تازه تاسیس را در می نوردید؛ صیقل می دادوچرخ هایش صیقل می خورد. سال ها گذشت و همچنان کار می کرد تا آن که براثر خوردگی فرسوده شد. آن را به انبار اسقاط فرستادند. می دانست زندگی اش به پایان رسیده شهردار ی آن را تحویل گرفت، رنگ کرد و زیر سایبانی در پارک گذاشت. لوکومتیو حالا زندگی تازه پیدا کرده بازی قایم باشک بچه ها شادی گذشته را به او برگردانده است.





مادر
کلوتیلده مارگی یری

صبح روز قبل از عید، کاترین مجسمه های سه پادشاه شرق را از داخل جعبه در آورد، تمیز کرد و روی طاقچه گذاشت.یادگار مادرش بود.حال وحوصله ی درست و درمانی نداشت.چوپانها را که زانو زده بودند،گوسفند ها، فرشته ها و سه پادشاه شرق را کنار هم می چید؛ اما ذهنش جای دیگری بود.آخر هر سال برای خاطر مادرش سفره و طاقچه رامی آراست.دو سه سالی بود که مادر رقته بود. حوصله نداشت. دم عید هم ازآن شورقدیم خبری نبود.
شب خواب مادرش رادیدکه به طاقچه ی خالی دست می کشد.از خواب پرید: مادر،مادر. پدرش را در آستانه ی دردید که جعبه ی مجسمه ها را آورده. گربه ی مادر هم برگشته بود و خود را به پای پدرمی مالید.
 

hana

کاربر ويژه
ماده موش
رودلف کریستن

ماده موشی زیر دیوار کلیسایی لانه داشت. بچه هایش رادور خود جمع کرده بود و زندگی اش می گذشت. بچه ها گفتند:«مادر چرا آدم ها چنین بنای عظیمی را ساخته اند؟»
مادرشان گفت:«برای اینکه باران توی سوراخ ما پر نشود.»






ماه بدر
شری فلیک

دو بچه، دوقلو، فنجانی قهوه، اینجا همه چیز مال من است از لگن ظرفشویی گرفته تا اجاق و بچه ها و لیوان قهوه. همه اش تازه است و بخارش بلند می شود. قرار نیست قهوه بنوشم – دست کم تا وقتی این جا هستم و بچه داری می کنم. اما باید این کار را بنم. دوقلو ها هم باید بخوابند. بعد این همه کتار باید یک جوری خودمان را راحت کنیم.
آن ها هم همدیگر را دارند و من لیوان قهوه ای را. از بیرون به آن ها گاه می کنم. سعی می کنم ببینم چطور بزرگ می شوند. آپارتمان انگار کش می آید. چهار شعله ی اجاق با هم روشن می شود، آفتاب سر می زند، یک ماه بدر دیگر، لیوان لب پر می شود، قهوه سرد.
عطسه می کنم. دوقلوها مثل یک کپه شاخه و برگ هستند.
 

hana

کاربر ويژه
خجالتی
وولف دیتریش شنوره


مارمولکی رفت پیش ماری که چشم پزشک بود. از او خواست برایش عینکی تهیه کند.
مار گفت:«عینک به چه درد تو می خورد؟ مگر با عینک و بی عینک فرقی می کند؟ تو که جایی را نمی بینی.»
-عینک که بزنم دیده می شوم.





مبارک است مبارک!
جی ماروتی


جان با عجله خودش را به بیمارستان رساند. نه پس اندازی داشت و نه پول و پَله ای. با سابقه ی کار سابقه ی کار یک روزه، از کجا باید می آورد هزینه بیمارستان را بدهد؟ اما مهم نبود. از پس آن برمی آمدند. شیرینی بچه به دردسرش می ارزید. در بخش زنان و زایمان نگاهش به شریل افتاد که دو تا قنداق بغلش بود. جا به جا غش کرد
 

hana

کاربر ويژه
مدال طلا
ویکتور ژودیس


نسیم خنکی می ورزید و قایق تاب بر می داشت. پدر به آرامی پاور می زد و پسر دمغ بود. در مسابقه ی شنای مدرسه نفس کم آورده بود. از زیر پل که گذشتند شیشه ی نوشابه ای محکم به سر پدر خورد. پدر فریادی کشید و پارو از دستش افتاد. پسر ترسید. پدر از او خواست که پارو بزند، اما تعادلش را از دست داد و ا پاور داخل آب افتاد. هر کاری کرد نتوانست او را توی قایق بکشد. با ناامیدی چند بار فریاد زد و کمک خواست، اما کسی صدایش را نشنید. به ساحل نکاه کرد. به سرعت لباس هایش را در آورد. در آب شیرجه زد و پدر را با فرق شکافته گرفت و کشاند. بازمثل مسابقه یشنای مدرسه نفس کم آورد، اما جان پدر در خطر بود. خود را به گروه امداد رساند.
روز بعد در مدرسه مدال طلا را به او دادند.





نامه های یک زن
ادواردو گالئانو


مردی پیر و تنها بود که بشتر وقت خود را در رختخواب می گذراند. شایع کرده بودند که گنجی در خانه اش پنهان کرده است. یک روز چند دزد به خانه اش زدند و همه جا را پشتند و صندوقچه ای را در زیر زمین یافتند. آن را با خود بردند. در صندوقچه را باز کردند، اما توی صندوقچه فقط پر از نامه بود. نامه های عاشقانه ای که پیرمرد طی زندگی طولانی اش دریافت کرده بود. دزدها اول خواستند را بسوزانند، اما پس از مشورت و صحبت تصمیم گرفتند آن را برگردانند. یکی یکی. هفته ای یکی. از آن به بعد هر دوشنبه پیرمرد سر ظهر منتظر می شد تا سر و کله ی پستچی پیدا شود و به محض این که او را می دوید. پستچی که دیگر پیرمرد را می شناخت، نامه را در دست می گرفت و پیرمرد هیجان زده را دور خود می چرخاند و با او شوخی می کرد. حتی حضرت پطرس هم صدای ضربان قلب پیرمرد را می شنید که از شادمانی دریافت پیام زنی به سرش زده بود.
 

hana

کاربر ويژه
مرگ بی صدا
کوری آلدریچ

گلوله ازسینه ی سرباز رد شد و کف پوش لینو لئوم اتاق را با رنگ سرخ رنگین کرد. وقتی آرامش گشتی معمول بامرگ بی صدای تک تیرانداز شکست، یک لحظه زمان متوقف شد. تتق! صدای گلوله که آمد، همه کف اتاق پناه گرفتند و طرح ظریف خون روی کف پوش را مالاندند.





مسابقه لاک پشت و خرگوش
فنگ جی کای


لاک پشت و خرگوش مسابقه دادند. خرگوش شکست خورد. علت ماجرا این بود که خرگوش به پیروزی خود اطمیمان داشت. وسط راه چرتی رد اما خوابش برد. لاک پشت برنده شد. خرگوش اعتراض کرد و خواستار دور دیگری از مسابقه شد. اما این بار نخوابید و موفق شد. اما لاکپشت دبه کرد و به خرگوش گفت: دوباره مسابقه بدهیم. خرگوش جواب داد:خوب، به هر حال من تندتر می دوم. لاک پشت گفت: در اولین و دومین مسابقه تو مسیر را انتخاب کردی،این بار من این کارمی کنم. خرگوش موافقت کرد. مسابقه ی سوم آغاز شد. خرگوش جلوتر از لاک پشت می دوید، اما رودخانه راه او را مسدود کرده بود. لاکشت شنا کرد و از رودخانه رد شد. از این رو لاک پشت در مسابقه ی سوم موفق شد.
 

hana

کاربر ويژه
کفش های سیندرلا
لازار ناژین


ساعت دوازده ضربه زد. سیندرلا خواست بدود. نتوانست. با کفش پاشه بلند بلوری که نمی شود بدوی. شاهزاده دستور داد دخترک خاکستر نشین را به جرم سرقت کفش و جعل عنوان بازداشت کنند و به علت نقض حریم حفاظتی کاخ به سیاه چال بیندازد. همه ی ماموران حفاظت را هم برکنار کردند.






کارگر فصلی
آندره نولان


تازه وارد شرکت شده ام. نمی دانم کارم چقدر طول می کشد. توی هر شرکتی که وارد می شوم، باید جمع کنند بروند. فبل از آنکه من در اداره حاضر شوم،کارها خوابیده، مصاحبه یا گزینشی در کار نیست. من مدیران و حتی روسای ادارات را نمی شناسم. پرونده ها و پوشه ها ، میزها و صندلی ها را بسته بندی کرده اند. من هم همراه وسایل،تجهیزات و کارکنان قدیمی شرکت جا به جا می شوم. کارم که تمام می شود از شرکت چیزی نمی ماند. من کارگر فصلی حمل بار هستم.
 

hana

کاربر ويژه
حضور و عیاب
رون سیگلر

قرار شد مدرسه ها فصلی بشود. دانش آموزان فصل معتدل، دانش آموزان فصل سرد و الی آخر. اما قضیه ی گرم شدن زمین و تغییر اقلیم که پیش آمد، بعضی روزها هیچ کس نمی آمد. یک روز دختری یادداشت آورد. توی یادداشت نوشته شده بود: جولی دیروز نتوانست به مدرسه بیاید، چون نمی تواند شنا کند.






آخرین دزدی
کنت تامپسون

دوره ی ممنوعیت الکل بود. جک و دوستش توپی قفل در خانه ی ویلایی بزرگ ترین قاچاقچی الکل شیکاگو را زدند. وارد خانه شدند. اگر این خانه را خالی می کردند، دیگر لازم نیود تا آخر عمر کار کتنند. در را بستند و با خیال راحت جواهرات و پول نقد را در کیف های دستی ریختند. قبل از رفتن در یخدان را باز کردند. یک یطری آن جا بود موفقیت خود را جشن گرفتند. روز بعد پلیس جنازه ی آن دو را کف آشپزخانه پیدا کرد.
 

hana

کاربر ويژه
ایکاروس
آندره کودرسکو


ایکاروس پرهایی را با موم به هم چسباند و آن ها را با بند هایی محکم به هم بست و به بازوان خود گره زد تا از جزیره بگریزد. پدرش به او گفت خیلی بالا نرود که گرمای خورشید موم ها را آب می کند. پسر ه ی سرتق حرف نشنو! افتاد توی آب مرد. با یک حساب سرانگشتی معلوم می شود که سازندگان این اسطوره و باور کنندگان آن، یکی از یکی ساده تر بودند. اولاً آن همه موم کجا بود؟ بعد آخر با کدام عقل سلیمی می شود فرار هوایی را به این شکل محقق کرد؟ تازه گیرم که همه ی این ها به مدد ذهن خلاق داستان سرا عملی می شد، بابای ایکاروس که یک جورهایی با المپ نشینان سَر و سِر داشت، علم هواشناسی را نمی دانست که هر چه از سطح زمین فاصله بگیری هوا سردتر می شود ولاجرم موم ها آب نمی شود؟
آقا اجازه هست با موم بال درست کنیم؟




بچه ی سر راهی
الیزابت الیسون


در زدند. سگ های توی حیاط پشتی پارس کردند. گرسنه بودند.
لرد آرتور داد زد:«خفه هنوز وقت شام نشده!»
سگ ها بلندتر پارس کردن. آرتور رفت دم در و در راباز کرد. نگاه کرد. بچه ای را توی سبد گذاشته بودند. هیچ یادداشتی هم همراه آن نبود.
آرتور گفت:«اسم نداری بچه؟ خوب بگذار ببینم می توانم اسمی برایت پیدا کنم. »
سبد را با خود به حیاط پشتی برد. بچه را پرت کرد جلوی سگ های گرسنه:«اسم تو را می گذارم شام!»
سبد را هم برد توی دستشویی گذاشت تا در آن مجله ی باطله بگذارد.
 

hana

کاربر ويژه
نامه های بی صاحت
آلن و لیت


مامور اراره ی پست هیچ وفت نامه ای گم نکرده بود. غیر از یک بار در هاید اند سیک سان فرانسیسکو که بادی وزید و کارت پستالی را از دست او برد. دوید که آن را بگیرد اما با ماشینی تصادم کرد. نامه به نشانی خودش بود.«آقای جو جان اشتراک شما برای مجله ی زندگی به پایان رسیده است.»





بمب افکن
چارلز بو کو فسکی


توی آن شرایط تنها کاری که می شد بکنم، همین بود. اگر خبر داشتم که به چه روزی می افتم شاید تمرد نمی کردم. اما اینجور چیزها در اختیار من نبود. بنابراین غلط است که بگوییم اشتباه شده، اما خوب تعمدی هم نبود. دستور داشتم. دکمه را فشار دادم.
 

hana

کاربر ويژه
ترس
لیدیا دیویس

هر روز صبح زنی توی مجتمه ما سر آسیمه از خانه اش بیرون می دود و فریاد میزند. رنگش پریده و پالتوی او در باد می رقصد. داد میزند خطر! خطر! یمی از ما می دود و او را می گیرد تا آرام شود و ترسش بریزد. می دانیم که دروغ می گوید و از خودش در می آورد. هیچ اتفاقی برای او نیفتاده. اما خوب درک می کنیم. تقریباً کسی در مجتمع ما پیدا نمی شود که کاری را که او کرده نکرده باشد. هر بار تمام توش و توان ما را گرفته و تمام دوستان و خانواده را هم. هیچ وقت هم نشده که کم بیاوریم.





تقدیر
وارلام شالاموف

دزدی از دیوار بالا رفت. قفل را با مهارت تمام در اولین حرکت باز کرد. هر چه سبک وزن و سنگین قیمت دم دستش رسید جمع کرد و از خانه بیرون زد. پاسبان ها سر به دنبال او گذاشتند. به فرمان ایست توجهی نکرد. با اولین تیر هوایی تنها چراغ روشن خیابان خاموش شد.
دزد گفت: آخ، خداخواست که جستم!
 

hana

کاربر ويژه
سرهنگ
آماندا دیویس


-جناب سرهنگ بفرمایید جلو.
سرگرد دستی به درجه های خود کشید و گفت: نه همین عقب راحت ترم.عادت ندارم صندلی جلو بنشینم.
-یا بفرمایید جلو، یا این که شما را نمی رسانم، حتی اگر اخراج شوم.
-حق ندارد این کار را ببکند، اما من حوصله ی بحث ندارم، پیاده می شوم.
فردای آن روز سرهنگ را ازموسسه ی کرایه ی اتومبیل اخراج کردند. سرهنگ در کشور خود همیشه در صندلی عقب نشست. از وقتی به این کشور پناهنده شده بود، به عنوان راننده ی اتومبیل کرایه کارمی کرد.حاضر نبود کسی را که درجه اش پایین تر ازاوست، در صندلیعقب بنشاند.





کارمند نمونه
باروسلاوناکیدزه


سر برج دریافتی ایوان پترف و آلکساندر کوشکین از همه ی کارمدان بیشتر بود. بعد از ساعت اداری اضافه کاری اضافه کاری می کردند. از فداکاری شان لذت می برد. من هم تصمیم گرفتم از الگوی آن ها پیروی کنم اما دیدم چپ چپ نگاهم می کنند. آخرش بعد از پافشاری من، ایوان گفت: ببین رفیق ولادیمیر، ما دوتا حاضریم سهم اضافه کار تو را بدهیم که اضافه کار نمانی.
داوطلب اضافه کاری زیاد شد. دیگر اضافه کاری نمی صرفید. آخرش ایوان بی جنبه قضیه را لو داد. کار به پولیت بورو کشید. اعتراف کردند که با آخرین شماره ی کامیون ها ی خروجی انبار بیست و یک بازی می کردند.
نان همه آجر شد.
 

hana

کاربر ويژه
آقای رییس
جانت بارووی


مادر آقای رییس مرده بود. کسی جرات نمی کرد به او خبر دهد. باتری قلبش را تازه عوض کرده بودند. مستخدم چلی را پیدا کردند. به گردن او انداختند.
-آقای رییس، حال مادرتان چطر است؟
-خوب خوب!
-چی فرمودید؟ همکارها می گفتند مادرتان مرده!
-ها!
فنجان قهوه از دست منشی رها شد!






آلمان 1921
آنی کامپی سی


حرف دایی، بهترینپزشک متخصص کودکان بافاریا قانونبود.وقتی مامانبزرگ الیزابی در هفت سالگی سرخجه گرفت،ائرا یک سال تمام توی خانه قرنتینه کرد، تمام پنجره ها باز بود. نه ملاقاتی و نه کتاب. عروسک ها را سوزاند. الیزابت سرش را از پنجره بیرون اورد. پابرهنه راه افتاد و در میان برف دوید و سورتمه ای را کش رفت و ازتپه سرآزیر شد. مادربزرگ آزادی را دوست دارد.
 

hana

کاربر ويژه
آینه ای که خوابش نمی برد
آگوستو مونته روسو


روزگاری آینه ای دستی بود که وقتی می ماند و کسی را در خود باز نمی تابان، احساس بد و ناخوشایندی داشت.چون وجودش از بین می رفت. شاید هم احساس درستی داشت. اما آینه های دیگر مسخره اش می کردندو شبها که سر جایشان در همان کشوی میز آرایش به خواب ناز می رفتند، ذهن آینه های دیگر دل مشغولی های روان پریشانه می شد






اتومبیل ماوریک 1975 مسرقه ی من
ریچارد گریسون


یکی ماشین مرااز کانارسی به سرقت برد. یک کتاب امانی کتابخانه توی ماشین بود. زوج ها، اثر جان آپدایک. چند هفته بعد پلیس اتومبیل را در براونزویل پیدا کرد.زوج ها پریده بودند. اما روی صندلی عقب یک کتاب امانی دیگر بود. خوب بخوریم تا هیکل مناسبی داشته باشیم، نوشته ی ادل دیویس. دزد جریمه دیر کرد مرا پرداخته بود. من هم مال او را پرداختم.
 

hana

کاربر ويژه
بستنی

هالی کانینگهام


بستنی فروش داد می زد بستنی. دهان ما آب می افتاد. بستنی بخور خنک شو.آفتاب بی امان می تابید و بستنی فروش عرق می ریخت.سکه های ما را که توی دخل می ریخت عرقش را پاک می کرد که خنک شود.





هدیه ی بیست ساله

جی بویر

پدر خوسه ناخدای کشتی بود. تا سه روز دیگر به خانه می رسید. طوفان که آغاز شد در خبر رادیو از غرق شدن کشتی گفتند و از دزدان دریایی. بیست سال بعد خوسه در گارد ساحلی خدمت می کرد. قایق قاچاقچی ها رابازرسی می کرد که به یک ماکت کشتی برخورد و امضای پدرش را پای آن دید که برای چهارسالگی او هدیه می آورد.
 

hana

کاربر ويژه
از خود گذشتن

آنانتا نرایان


آن قدرخاطرش را می خواست که حاضر بود هر کاری برایش بکند. برایش دزدی می کرد که کرد. برایش آدم کشت. برایش می مرد. قرار بود فردا صبح ساعت پنج با صندلی الکتریکی اعدامش کنند
اما او کجا بود؟






شاهزاده ی خفته

کلی آن تانگ

شاهزاده خانم دلیرانه با اژدها جنگید و شاهزاده فلبپ پانصد سال تمام در خواب بود. اژدها سرانجام به خاک افتاد. شاهزاده خانم با عجله از پله ها بالا رفت وخاکستر فلس اژدها را طبق باطل السحر روی چشم های شاهزاده ریخت.فلیپ چشم باز کرد.خواب الود گفت: اگر گذاشتی پنج دقیقه بخوابم.
 
بالا