• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستانک هایی در فاصله ی یک پلک برهم زدن | اسدالله امرایی

hana

کاربر ويژه
دوست من
جنکس مالوی


هر شب به سراغم می آید. او را نمی بینم، اما حس می کنم. روی گردنم. وسط دو کتفم. در جاهایی که خجالت می کشم بگویم. تا بفهمم و به خودم بیایم رفته است. لذتی در حد قلقلک در کسری از ثانیه و تمام. امشب باید سر در بیاورم. دست دراز می کنم. در می رود. گرفتم. گازم گرفت.
مورچه است بدجنس.



خاطرات شاهزاده خانم
جنکس مالوی


یکی بود یکی نبود. شاهزاده خانمی روی تختی خوابید که زیر تشک نخودی گذاشته بودند و کمرش شکست. هفت کوتوله وکیل جادوگر بدجنس را به دادگاه کشاندند و از او شکایت کردند. شاهزاده خانم با کفش بلور زد تو سر جادوگر. طلسم شکست و جادوگر به شاهزاده ی جوانی تبدیل شد. قورباغه حسودی می کرد اما آن ها به خوبی و خوشی زندگی کردند.



تا آخر عمر
انجی کرافورد


هم دیگر را دیدند. خاطر هم را خواستند. به خواستگاری رفتند. مرد کار پیدا کرد. یک سال بعد عروسی کردند. دعوا داشتند، اما زندگی شان معقول می گذشت. دو بچه آوردند. یک پسر و یک دختر. زندگی شان به خوشی گذشت. مرد در هفتاد و نه سالگی مرد. زن هم یک سال بعد از او.
 

hana

کاربر ويژه
دوستی
انجی کرافورد


در یک شب گرم ماه اوت به من نزدیک شد. هلش دادم. فایده ای نداشت. دست بردار نبود. گمانم مرا با یکی اشتباه گرفته بود. شب بعد از پله های مترو که بالا می آمدم او را دیدم. چشم های قشنگی داشت. جمع و جور بود. خیلی وقت بود که تنها زندگی می کردم. کسی را نداشتم. تا اشاره کردم، معطل نکرد. دم تکان داد و به طرفم دوید.


دیکتاتور
توماس برنهارد


دیکتاتور از میان صدها متقاضی استخدام، یک نفر را انتخاب می کند برای کفش پاک کنی. دستور می دهد غیر از کفش پاک کردن کار دیگری انجام ندهد. مرد ساده ی روستایی خیلی زود به محیط خو می گیرد و فربه می شود. پس از چند سال خوب خوردن و تغذیه مناسبو استراحت و فرمان بری شبیه ارباب خود می شود. شاید به این علت که او از همان غذایی می خورد که به دیکتاتور می دهند. صورت تپل و سرخ و سفید او درست مثل دیکتاتور می شود. موهای سرش که می ریزد برابری کامل شده. دهان گرد و قلنبه ای دارد و موقع خندیدن ردیف دندان هایش دیده می شود.
همه ی وزرا و نزدیکان دیکتاتور از کفش دار وحشت دارند. شب ها چکمه ی ارباب را جفت می کند و برق می اندازد. ساز می زند. برای خانواده اش نامه می نویسد. شهرت او به همه جا می رسد. می گویند کفش دار دیکتاتور نزدیک ترین آدم به اوست. کفش دار واقعاً از همه نزدیک تر است. همیشه دم در می خوابد و می نشیند. نباید لحظه ای دور شود.
یک شب کفش دار که حسابی قوی شده سرزده وارد اتاق خواب دیکتاتور می شود، او را بیدار می کند و با مشت به گیج گاه او می کوبد. دیکتاتور می میرد. کفش دار لباس خود را در می آورد و به تن دیکتاتور مرده می پوشاند و خودش لباس دیکتاتور را می پوشد. در مقابل ﺁینه ی اتاق دیکتاتور می فهمد چقدر شبیه اوست. به سرعت خود را دم در می رساند و داد می زند که کفش دار به او حمله کرده و او در دفاع از خود کفش دار را کشته. دیکتاتور دستور می دهد جنازه ی کفش دار را ببرند و به خانواده اش خبر دهند.
 

hana

کاربر ويژه
راهزن
کریستال آربوگیل


قطار، سوت کشید و از تونل خارج شد. دور کوچکی زد و در ایستگاه از نفس افتاد. آفتاب درخشان کوهستان، گرمای مطبوعی داشت. پشت ایستگاه، رودخانه زیر پل می غرید و کف آلود دره را با صدای خود پر می کرد.
سه نفر راهزن منتظر قطار بودند تا حرکت کند و از پیچ بگذرد. دینامیت ها ﺁماده ی انفجار بودند. مسئول فتیله، دست روی دسته داشت. ناگهان چشمش سیاهی رفت و افتاد روی چاشنی ها. صدای انفجار در دره پیچید. قطار هنوز توی ایستگاه بود.




قاچاق
رابرت آرلت


از وقتی قاچاقی از مرز رد شد، خوان مدام پاپی من می شد که بیا این جا بهشت است. به هر زحمتی بود با گذرنامه ی جعلی که شش هزار تا آب خورد از مرز رد شدم. خودم را به سان فرانسیسکو رساندم. دم ترمینال باز منتظرم بود. از صبح خودش را بسته بود به کراک. خودش می گفت. تمام مدت تا محله ی لاتین های خلاف ور می زد و از دوست جوان تازه اش می گفت. نرسیده شامی برای ما دوتا جور کرد. ده هزار تا هم آورده بودم بزنیم به کاسبی. شام که خوردیم سرم گیج می رفت. حس خوبی نداشتم.
عصر روز بعد من و مت وسط بیابان به هم بسته شده بودیم. صدای آژیر ماشین پلیس هم می آمد.
 

hana

کاربر ويژه
روزمرگی
ماریو بندتی


نیمه های سال 1974 در بوئنس آیرس، هر شب ده یازده بمب منفجر می شد. بدون هیچ اخطار قبلی منفجر می شدند. مردم، ساعت دو یا سه ی صبح با هیاهو و سر صدا های مختلف بیدار می شدند. دیگر عادت شده بود و بچه ها هم به شکل روزمره عادت می کردند.
یک بار دوستی بوئنس آیرسی خاطره ای از روزمرگی نقل کرد از شبی که انفجار مهیبی نزدیک اپارتمان آن ها به گوش رسید و پسرک پنج ساله ی او با وحشت از خواب بیدار شد:
-این چی بود؟
دوستم فرزندش را بغل کرد و به سینه فشرد تا آرام شود و طبق آموزه های اولیه ی خود که راستگویی بود حقیقت را گفت:
-بمب.
-چه شانسی! من فکر کردم رعد و برق بود.



روزی که خیلی خجالت کشیدم
ژان کوکتو


بیکار بودم و باید خودم را به اداره ی رفاه معرفی می کردم. مطابق معمول همه ی سؤال ها تکراری بود. جواب ها هم.
کارگر نیاوردید؟
دنبال کار رفتید؟
اگر الان کاری باشد قبول می کنید؟
جواب سؤال اول منفی بود و باقی مثبت.
پول رفاه را گرفتم. موقع بیرون آمدن خانمی مرا صدا زد: کار می خواهی؟ بلی. مرا با خود برد. خوشحال شدم. مرا برد به خانه و به کودک چهار ساله اش نشان داد. گفت اگر ساکت نشوی می گویم این آقای غول تو را بخورد.
بیست فرانک مزدم داد.
 

hana

کاربر ويژه
ریگ توی کفش
مری کلارک


جان آجودان ستاد ارتش بود. از صبح که بیرون آمده بود ریگی توی کفشش حس می کرد. با جمع کردن پا سعی کرد آن را به گوشه ای براند و ثابت نگه دارد تا در فرصت مناسب کفش خود را در بیاورد و از شر ریگ راحت شود. سر ظهر عرق از هفت بندش جاری بود. سرانجام وقتش رسید. پشت سر رئیس ستاد ارتش کنار ستون ایستاد و خم شد کفش را در بیاورد.
گلوله ای از بالای سرش صفیر کشید و مغز رئیس ستاد را به دیوار پاشید. جان ریگ را حالا قاب کرده و هر روز می بوسد.



رئیس جدید
ساموئل سلون


به شرکت که می رسم یک ماشین توپ می بینم از این لیموزین هایی که به کشتی هم یک سور زده. لابد یکی از مقامات برای جلسه آمده. آبدارچی به اشاره حالیم می کند که رئیس کله شده و معارفه ی رئیس جدید است. می پرسم: ماشین مال وزیر است؟ می گوید: نه بابا، طرف ده تا وزیر می خرد. بعد هم برای سرکشی می آید.
طبق معمول ده دقیقه دیر کارت زده بودم. وقتی پشت میز می نشستم، چند نفر وارد می شوند. رئیس جدید هم بین آن ها است. قلبم تند می زند. رئیس جدید رو به رویم می ایستد و لبخند می زند. می خواهم به خنده جوابش را بدهم که نامه ی اخراج را روی میز می گذارد به علت بی نظمی و ..
 

hana

کاربر ويژه
زنجره
شری فلیک

شب که می شود، زنجره ها توی شهرهای کوچک بیرون می آیند. مثل صدای دزدگیر نرم و دلنشین می خوانند و می خوانند. می خوانند و می خوانند. با لباس سرهم از لا به لای چمن و گل هجون می آورند و پر می شوند لای شکاف های ترک خورده ی پیاده رو. می جهند توی پیاده رو. می جهید توی پیاده رو. با تمام توان می جهند. زیر نور تند چراغ های خیابان مثل فشفشه هستند. وقتی کسی دوان دوان می آید، زنجره ها اسمش را می گذارند تقدیر.




سرشبی بی عنوان
شری فلیک

قضیه این طور اتفاق افتاد. یک لحظه آفتاب بود، آفتابی لرزان. یادم هست که دریا هم بود و مرغ دریایی. بوی نمک در هوا مردم دوروبرمان بودند. هرکس از راه می رسید چیزی می پرسید.
(اختیارمان را از دست داده ایم. یک کلمه هم درباره ی ما حرف نمی زنند. دریغ از یک کلمه.)
مضطربیم. راه باز است و ما در راهیم. بوق می زنم. زندگی ادامه دارد. صدای شهر در ساعت چهار بلند می شود.
 

hana

کاربر ويژه
زندگی واقعی
کوری آلدریچ


موش های عمارت یک جلسه ی اضطراری تشکیل دادند.
-دیروز تا حالا ششمین بچه هم کشته شد.
-چطور؟
-این بچه ها به پر و پای گربه ها می پیچیدند. باید یک فکری به حالشان بکنیم.
-کاری ندارد. نگذاریم تام و جری را تماشا کنند. نمی شود با تام شوخی کرد و جان به در برد. این چیزها فقط توی تلویزیون اتفاق می افتد.



سربزنگاه
رون والاس


مرد جوان گفت: ممنونم که کمک کردید تا چرخ پنچر ماشین را عرض کنم. تشریف بیاورید منزل. چندتایی از دوستان دور هم جمع شده ایم. یک مهمانی کوچک. جنس تمام کردیم. ررفته بودم کمی مواد جور کنم. جنسش حرف ندارد. این جا مرکز همه جورش است. سرش را که بالا آرد برق دستبند پلیس نشئه ی او را پراند.
 
بالا