• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستانک هایی در فاصله ی یک پلک برهم زدن | اسدالله امرایی

hana

کاربر ويژه
منظومه شمسی
ریچ ریگان

خورشید می خواست سیاره های منظومه ی شمسی را برهنه ببیند. مریخ سرخ شد. بهرام تب کرد. ناهید از شرم عرق کرد. زحل اورانوس را با اخبار احاطه کرد. نپتون از سر احتیاط دور ایستاد. پلوتون ریزه اندام خود را پنهان کرد.
زمین دلی داغ داشت و جبه ای سنگین و ماهی داشت که دورش می گشت. گاهی جلوی خورشید را می گرفت.





آزار
ناتانیل نائورت

شروع کردم به نوشتن داستان های پنجاه و پنج کلمه ای. ناگهان صدای هم همه ای به گوش رسید. در را باز کردم و یک سفینه ی فضایی دیدم. چهار موجود از آن بیرون آمدند. تعارف کردم. آمدند تو تا چای بنوشند. داستانم را برای آنها خواندم. گفتند مزخرف است. گفتم چه کار کنم؟ گفتند از ما بنویس که خواننده پیدا کنی. درباره ی آن ها نوشتم.
 

hana

کاربر ويژه
بازنشستگی
هلواز سینگل ویت


موتور گازی بابابزرگ توی ماسه های زمین بازی فرو رفت. موتورش پت پتی کرد و از نفس افتاد. بچه ها نتوانستند او را تکان بدهند. اول خنده دار بود، بعد مصیبت و آخرش غمبار. رفتند و کلوچه و پتو آوردند. روز بعد یکی رفت روی موتور و بوق زد. جالب بود. بابابزرگ هم خوشش آمد. ار آن به بعد بخش سرگرم کننده ی پارک که همه دوست داشتند همین بود.






ببین روی پاکت چی نوشته
مایکل ترین


یان پاکتی را باز کرد. برگه های منگنه شده از پاکت بیرون ریخت:
آلفرد، باز هم دردسر.
-بریز توی سطل کاغذ باطله! روی پاکت نوشته بریده ی روزنامه.
جان مادرت یک قهوه ی دیگر به من بده!
یا به غر زدن سردبیر ارشد توجهی نکرد و پاکت زرد دیگری را گشود: مارگارت داستان این بابا را توصیه کرده. می خواهی چایش کنی؟
-بریده ی روزنامه است؟
 

hana

کاربر ويژه
بخت
گراهام سویفت

مراسم تدفین بلافاصله پس از ماهعسل برگزار شد. داماد نود سال داشت.



پایان
عالی اسمیت

در پایان همه چیز دوباره به خیر و خوشی آغاز شد.




کیف پول
اندرو اوهاگان

زن گفت: کیف پولم پیدا شد.
پولی توی آن نبود.




منتقدین
آلکساندر مک گال اسمیت

کتاب طنز که منتشر شد، منتقدین از بس خندیدند، مردند.
 

hana

کاربر ويژه
بدبختی
الن ای مایر

از دردی که تمام تنم را گرفته بود بیدار شدم. پرستار بالای سرم بود. گفت: آقای فوجیما بخت یارتان بوده که از بمباران دو روز پیش هیروشیما جان سالم بدر بردید. این جا ، توی این بیمارستان در امان هستند.
با صدای ضعیفی پرسیدم: من کجا هستم؟
گفت: ناکازاکی؟




پرستار
کریس اوفیوت

سه روز است که از خانه بیرون نرفته ام و نمی دانم از آخرین حمام چند روز می گذرد. موهایم ژولیده است و اتاقم نامرتب. قبض آب و برق و تلفن را دیدم که توی صندوق گذاشت. تلفن خانه قطع شده دیگر کسی زنگ نمی زد حالم را بپرسد. پای چشم هایم سیاه شده از سه روز پیش که پرستار رفته چیزی جز غذاهای روی میز را نخورده ام. خدا کند زودتر بیاید.
تلویزیون یک ریز روشن است. وای چه خبر بدی. پرستارم در حادثه ای نیراندازی سارقان بانک کشته شده حس کردم گلوله سارق به قلبم خورد آخ!
 

hana

کاربر ويژه
پرنده ها در برف
کنوت هامسون

شب ناگهان هوا برگشت و برف سنگینی بارید. صبح پترس که از خواب بیدار شد همه جا را صاف و سفید دید. گوشه ی حیاط چند پرنده زیر برف کز کرده بودند. پترس بی آنکه به مادرش بگوید از اتاق بیرون رفت. کاپشن گرم خود را روی پرنده های وحشت زده انداخت و آن ها را به خانه آورد. پرنده ها جانی گرفتند. اما پترس سرما خورد بود و کاپشنش خیس بود. نمی دانست چطور به مدرسه برود . رادیو اطلاعیه ی دولت را خواند که مدارس سه روز تعطیل است.




پرومته در تبعید
بیل وست

پرومته آتش را از خدایان دزدید و به سرزمین آدمیان آورد. خدایان هم خدمتش رسیدند. پیش از آنکه در زمین پا بگیرد، بارانی زد و آتش خاموش شد. پرومته را به زنجیر کشیدند. گاهی که فرصتی دست می داد، روی پوست آهو فرمول تهیه ی آتش را نوشت. اما نتوانست فرمول را به دست برساند.
بشر خودش آتش را کشف کرد و برای آن که به سرنوشت پرومته دچارنشود، آن را به گردن پرومته انداخت.
 

hana

کاربر ويژه
پول خون
پیتر آبراهامز

لب شکری و آبله رو هستم . فقط شب ها بیرون می آیم. کارم راحت کردن این و آن است. فقط پول را می شناسم. تمیز کار می کنم. سی سال است که این کار را می کنم. دیگر باید بازنشسته شوم. این دوتا را نمی شناختم. گفتندطرف ژنرال بازنشسته ی خارجی است. پانصد هزار تا می دادند. همه اش را نقد دادند. صدی . کارم را که کردم. رفتم توی یک کافه خواستم یک نوشیدنی بگیرم. تلویزیون توی کافه یکی از آن دوتا را نشان می داد. پانصد هزار دلار از بانک زده بودند.




تروریست
آلکسیس پی مینتا

برنارد مگنوم را به دست راننده ی آقای رییس داد. گفت بچه ها امیدشان به توست. کسی جرات نمی کند با وجود محافظ ها به او نزدیک شود. سر چراغ قرمز تپانچه را رو به رییس گرفت.
-خوب خداحافظ فربان!
-گفته بودند با تروریست ها می پری. گفتم امتحانت کنند.
-چی فرمودید؟
چکش تپانچه که رها شد، عرق سردی پشت لبش جوشید
 

hana

کاربر ويژه
تفرج
جان لیری

مردی در منطقه جنگلی خوش آب و هوای کوهستانی قدم می زند و ناگهان پا روی مین ضد نفر می گذارد.


تنهایی
لری لین دراموند

بچه ها هر کدام توی شهری بودند. فرصت دیدار مادر دست نمی داد. مادر گاهی زنگ می زد تا بگ.ید حالش خوب است. کم کم فاصله ی تلفن ها زیاد شد. بچه ها حال همدیگر را نمی پرسیدند. پیرزن نمی توانست برای پرداخت قبض تلفن و قبض های دیگر از خانه بیرون برود. جان باغبان ملک مجاور خریدهای پیرزن را انجام می داد. جان در تصادم اتومبیل جان باخت. برق و تلفن پیرزن قطع شد. همیشه می ترسید در تنهایی بمیرد. اگر گربه ها نبودند؛ کسی نمی فهمید پیرزن مرده.


جراحی
جان لیری

مردی به جراح مراجعه می کند تا کیسه ی صفرایش را عمل کند. دکتر اسفنجی توی بدن او جا می گذارد. بعد که متوجه می شود، قول می دهد تکرار نشود. عمل می کند تا اسفنج را در بیاورد. این بار دو اسفنج و یک انبر جا می گذارد. باز قول می دهد تکرار نشود. این بار سه اسفنج و یک تراکتور جا می گذارد. دکتر قول می دهد تکرار نشود. الخ...
 

hana

کاربر ويژه
جراحی زیبایی
باربارا بیچ جاکوبسن

مارجی حالش ار بینی گنده ی خودش به هم می خورد. رفت سراغ جراحش و گفت: ببر بینداز دور. جراح عصبی به درخواست او تن داد. طولی نکشید که برگشت: این شانه های پهن و شکم آویزان را هم نمی خواهم. می توانی ترتیب شان را بدهی؟ دکتر به اکراه پذیرفت. به ران هایش هم اشاره کرد و گفت: این ها هم زیادی چاق است. از مارجی چیزی نمانده بود جز یک جفت پا. چه کفش های خوشگلی.





جنایت و مکافات
آلبرت بلز

خیلی اذیت می کرد، این صاحبخانه. دو روز مانده به آخر هفته می آمد و از من می خواست یادم نرود پس فردا چه روزی است. هی حرص می خوردم. به فکر افتادم کتاب جنایت و مکافات را بخوانم. از راسکولنیکوف خیلی خوشم می امد. داستایوفسکی آن رمان را نوشته. راسکولنیکوف زن صاحبخانه اش را با تبر می کشد.
کتاب را که باز کردم دو مامور امنیتی کارتشان را نشانم دادند. مرا بردند. تبر خونین را بعد ها در اتاق سرایدار پیدا کردند.
 

hana

کاربر ويژه
چای با کلاغ
شوکت صدیقی

گدای خسته کنار دیوار باغ نشست. به زحمت آتشی درست کرد. کتری خود را از توی خورجین در آورد. آب بطری را ریخت توی کتری و آن را گذاشت که بجوشد. چای ام کرد تا خستگی در کند. کلاغی روی شاخع ی درخت بود. فضاه ای انداخت که توی کتری افتاد.آه که ای.



چشم بند
جیمز وردیر

بیش از این که به پاگرد بپیچد، می دانست که همسایه ی بلند بالای بد جنسشان است که روی یک چشمش چشم بند زری باف زده. از پاهای کشیده ی بلندش فهمید. خواست پیش دستی کند و غافلگیرش کند تا کمی بخندند، اما چشمش که به او افتاد چهره اش در هم رفت. پارچه ی چشم بند را بالا زده بود و پماد چشمی را با انگشت توی حدقه ی تخلیه شده پر می کرد. به نظرش رسید همسایه اش می خواهد توی دیوار فرو برود او را در آن حالت دیده.




چمدان
جونا ووس

-آقا، من هم آدم معتبری هستم.
-بر منکرش...
-می خواستم اگر ممکن باشد چون بارتان کم است، این چمدان را برای من بیاورید که اضافه بار ندهم.
-اشکالی ندارد. فقط چه طور تحویلتان بدهم؟ آخر من از بخش ویژه ترخیص می شوم.
-این کارت و تلفن من است.
-می دهم راننده ام برایتان بیاورد.
راننده که زنگ در را به صدا در آورد، اربابش هم پشت سرش بود. پلیس مبارزه با مواد مخدر: کوکایین تان را آوردم. شما بازداشتید آقای معتبر.
 

hana

کاربر ويژه
چوپان دروغگو 1
محمد زاهد چیچک اوغلو


چوپان هر روز عصر برای این که سر به سر ارباب تنها و کنس بگذارد فریاد میزد: کمک! گرگ آمد! گرگ آمد!
همه از ترس گرگ پنهان می شدند. ارباب تفنگ برمی داشت و تیر هوایی در می کرد. وقتی از گرگ خبری نمی شد، خیال می کردند گرگ از تفنگ ارباب ترسیده اند. یک روز راستی راستی گرگ آمد. ارباب تفنگ خود را برداشت تا شلیک کند. گلوله گیر کرد و تفنگ ترکید. ارباب مرد و چوبان دست تنها سنگی برداشت و بر گرگ کوبید. گرگ مرد.گله ی بی صاحب هم مزد چوبان بود.
همیشه که قرار نیست چوپان بدبخت بمیرد!



چوپان دروغگو 2
محمد زاهد چیچک اوغلو

چوپان هر روز ظهر گرسنه که می شد برای این که قارو قور شکمشرا بخواباند یواشکی جیم می شد می آمد به خانه و می گفت: گرگ آمد و گوسفندها را درید!
ناهار را می خورد. وقتی برمی گشت نه از گرگ خبری بود و نه اتفاقی برای گوسفندها افتاده بود. ساق و سالم می چریدند. یک روز راستی راستی گرگ آمد. اما قبل از این که به گله برسد، چوپان را دید و او را درید. گوسفندها هم سرشان را انداختند پایین و ساق و سالم به دو برگشتند.
دیگر چوپانی توی ده نمانده بود. همه گوسفندهاشان را به شهر بردند و فروختند. خودشان هم همان جا ماندند.
 

hana

کاربر ويژه
چوپان دروغگو 3
محمد زاهد چیچک اوغلو

چوپان دروغگو هر روز می گفت: گرگ آمد و فراری دادمش.
علاوه بردستمزد یک گوسفند هم دست خوش می گرفت. گله اش که بزرگ شد، دیگر چوپانی نمی کرد. چوپان گرفت. او و گوسفندانش را بیمه کرد. حالا هر گرگی دلش خواست بیاید و گوسفند و چوپان را بدرد.




چوپان دروغگو 4
محمد زاهد چیچک اوغلو

چوپان دروغگو هر روز می گفت: گرگ آمد و گرگ آمد. مردم هم باور می کردند و به کمکش می رفتند. اما انگار گرگ ها قبل از رسیدنن آن ها خبردار می شدند و در می رفتند.
چوپان در خواست دستمزد بیشتر و بیمه ی عمر کرد. صاحبان گوسفندها قبول کردند. بعد از آن نسل گرگ در روستا منقرض شد.




چوپان دروغگو 5
محمد زاهد چیچک اوغلو

چوپان درغگو هر روز می گفت: گرگ آمد و گرگ آمد. مردم هم باور می کردند و به کمکش می رفتند. اما از گرگ اثری نمی دیدند. آخر سر خسته شدند. چوپان را بیمه کردند. چوپان هم با خیال راحت گوسفندها را به چرا می برد. گاهی دروغکی سر و صدایی اما اهالی توجهی نمی کردند. یک روز دسته ای گرگ گرسنه به گله زدند. اول از همه چوپان را دریدند.
خانواده چوپان بعد از آن با بیمه زندگی راحتی کردند.
 

hana

کاربر ويژه
چهار فصل
هارلن الیسون

عصر پاییز بی باران. پنجره را باز کردم. نسیم ملایمی می وزید. چهار فصل ویوالدی را گذاشتم. به آخر تابستان رسید. روی سیم برق رو به روی پنجره ام پرنده ها نشسته بودند و صداشان در نمی آمد. ضبط صوت را خاموش کردم تا پرنده ها بخوانند. پرنده ها پر کشیدند. آن هم برای شنیدن چهار فصل ویوالدی آمده بودند.




حادثه
کرک نست


آقای هاوارد پزشک ارشد بیمارستان در صحنه ی تصادم اتومبیل به ناچار ترمز گرفت. درست مماس با جسد روی زمین ایستاد. دنده عقب گرفت و راه افتاد. تلفن همراهش زنگ زد. یک تصادم جرجی در جاده فرعی. دکتر خودتان را برسانید. تیم امداد در راه است. برگشت. خون زیادی از جسد رفته بود. وسط برف و یخ جنازه را معاینه کرد. کار تمام بود. صورت او را که برگرداند، دید دختر خودش است.
 

hana

کاربر ويژه
حبس ابد
ریموند گراسمن


آلیستر ماگس هفتاد سال پیش به اشد مجازات بدون استحقاق تخفیف، حبس ابد مجکوم شد. از قضا روح خودش را به شیطان فروخت تا به زندگی جاوید دست یابد. کسی باور نمی کرد، اما آلیستر طی مدت محکومیت خود اصلاً پیر نمی شد. هیچ کدام از اقدامات روز ازون و سوءقصد هایی که به جانش کردند، به نتیجه نرسیده. زخم هایی که خیلی زود خوب می شد و جای آن نمی ماد. نه دندانش می شکست، نه بند انگشتی از او جدا می شد. صبح روز بعد که از خواب بیدار می شد، درست مثل اولین روزی بود که لباس شماره دار تنش کردند.
جانور را انداختم توی بتن و او را توی حیاط زندان دفن کردیم.



حسرت
آلبرت مالتس


خیلی دلم می خواست مثل او باشم. کت و شلوار فلانل، عینک دسته شاخی، کیف سامسونت، کفش ایتالیایی. درست مثل هنرپیشه ها راه می رفت. همه سر برمی گرداندند و نگاهش می کردند. لابد آدم موفقی بود. از آن طرف خیابان به این طرف می آمد. سرش را که برگرداند، ماشینی ترمز کرد و لحظه ای بعد انگار هندوانه ای ترکید.
 

hana

کاربر ويژه
حق ثبت
تیموتی بروز


مشاور حقوقی از جا بلند شد و گفت: کخ سند به نامت شد نمی خواهی حق الثبت و مالیات بدهی؟
پیرمرد گردن گرفت و به آرامی گففت: نخیر!
-چرا؟
-علتی نمی بینم که سهم زنم را هم من بپردازم.
مشاور حقوقی خندید و سرش را آورد جلو: خوب مقررات است جانم. چرا نمی خواهی مثل بقیه سهمت را بدهی.
پیرمرد مکثی کرد و گفت: زنم سی سال پیش مرده.





حواست را جمع کن
اندرو یان دوج


-چرا نمی گذارید خبرنگارها از تابوتهایی که به میهن بازمی گردند عکس بگیرند؟
-برای این که نمی خواهیم تعدادشان معلوم شود. واقعیت این است که تعداد کشته های نا خیالی زیاد نیست. البته زخمی و موجی داریم که تا حالشان خوب می شود برشان می گردانیم بجنگند. اما قرارداد داریم. کلی تابوت و پرچم و قبر به مناقصه گذاشتیم و قرارداد بستیم. می دانی که پنتاگون سر قرار دادها کوتاه نمی آید.
برای این همه تابوت باید کلی هزینه ی انبارداری بدهیم. کالای مصرفی استو مطبوعات هم موی دماغمان می شوند.




خبر بد
جیمز شاو


غولِ شیرینی دهانش پر از خرده های نان شیرینی بود که به پزشک مراجعه کرد. دکتر پرسید: چی شده غولِ شیرینی؟
غولِ شیرینی لرزید و چشم هایش گرد شد: شیرینی که می خوردم حالم بد می شود.
دکتر چندتا آزمایش نوشت. بعد از نتیجه ی آزمایش گفت: خبر بدی دارم. دیابت داری!
 

hana

کاربر ويژه
داستان زاغ و روباه1
کارلوس کینگ

روباهی از راهی می گذشت. زاغ روی درخت ساندویچ پنیر می خورد. نگاهی به روباه انداخت. هیچ اتفاقی نیفتاد. روباه که زبان زاغ را نمی فهمید.




داستان زاغ و روباه2
کارلوس کینگ

روباهی از راهی می گذشت. زاغ روی درخا ساندویچ پنیر می خورد نگاهی به روباه انداخت هیچ اتفاقی نیفتاد. معلوم می شود هم ازوپ ملت را سرکار گذاشته هم تربر، با این درس های اخلاقی شان




داستان زاغ و روباه3
کارلوس کینگ

روباهی از راهی می گذشت. زاغ روی درخت افسانه های ازوپ را می خواند. روباه نگاهی به او انداخت. توی دلش به او خندید. کتاب را پدر روباه به زبان زاغ ها ترجمه کرده بود. به همین علت آخرش همیشه یک اتفاق دیگر می افتاد.
 

hana

کاربر ويژه
داستان زاغ و روباه4
کارلوس کینگ

روباهی از راهی می گذشت. زاغ روی نیمکت پارک لم داده بود. روباه نگاهی به او انداخت. به زبان زاغی گفت جنس خوب داری؟ زاغ عینک ری بن خود را بالای سرش گذاشت و گفت برو بابا مشتری نیستی... روباه دلخور شد.
زیر نیمکت پر از پر سیاه بود.


داستان زاغ و روباه5
کارلوس کینگ

زاغ روی نیمکت پارک لم داده بود. هرچه منتظر شد روباهی نیامد نگاهی به روزنامه انداخت. در ستون محیط زیست نوشته بودند برای جلوگیری از انقراض نسل روباه، چند قلاده ی باقی مانده را به باغ ملی برده اند. زاغ گفت ما که هیچ نویسنده های کتاب های درسی چه کنند؟



داستان زاغ و روباه6
کارلوس کینگ

داستان زاغ و روباه روی نیمکت پارک لم داده بود و از آفتاب لذت می برد. زاغ هم از درخت نمی آمد. پنیری که به جای طعمه گذاشته بود، اول زرد شد و بعد کپک زد.
 

hana

کاربر ويژه
داستان زاغ و روباه7
کارلوس کینگ

روباه که وارد باغ شد توی تله افتاد. زاغ بالای درخت قار قار کرد. سه ماه بعد پالتوی زن ارباب با دو روباه تزیین شده بود و زاغ دیگر قار قار نمی کرد. به علت آنفلوآنزای مرغی با سایر پرنده های باغ توی کوره ریختند و تا روزها بوی پر سوخته و گوشت جزغاله می آمد.



داستان زاغ و روباه8
کارلوس کینگ

روباهی از راهی می گذشت. زاغ روی صندلی لم داده بود و ساندویچ پنیر با نان اضافه می خورد. روباه بو کشید و رفت از دکه ی کنار جاده یک دوبل برگر گرفت. آمد سر میز زاغ نشستو با هم نوشاه خوردند. جای دیگری نبود بنشیند، و گرنه دوست نداشت با غریبه ها دو خور شود.



داستان زاغ و روباه9
کارلوس کینگ

روباهی از راهی می گذشت. زاغ روی درخت ساندویچ پنیر می خورد. تا روباه را دید ضبط صوت را روشن کرد و صدای هاپ هاپ سگ همسایه پخش شد. روباه دوید و سر پیچ گم شد.
 

hana

کاربر ويژه
داستان کوتاه و قهرمان
آگوستو مونته روسو

-نه نشدآقا. گوش به عرض بنده ندادید. داستان کوتاه خیلی کوتاه است، مثل آه. قهرمان هایش هم مثل قدیم عرضه ندارند. چیزی کشف نمی کنند. چیزی به اثبات نمی رسانند. حتی توی خانه ی خودشان هم آقایی نمی کنند.
آقا با شما هستم.
آه
قهرمان تکان نمی خورد.


داستان نویس
علی السعید

روزی بود روزگاری بود. داستان نویس قابلی در جایی زندگی می کرد. دیگر داستان رابرای گفتن نداشت.




دایناسور
ادوین مولر

دایناسورهای مرده در اعماق زمین خواب آشفته ی نفت آلود می دیدند. تا به خود آندند، آنها را با تلمبه به سطح زمین کشاندند و سواندند. روح شان به آسمان رفت. آپا تو ساروس و آلوساروس و آرکئوپتریکس از آن بالا به دنیا یی پوشیده از برف وو یخ نگاه کردند. ناامیدانه دست به دست هم دادند و زمین را گرم کردند تا باز هم نخل ها سبز شود
 

hana

کاربر ويژه
دایی خوسه
یولاندا بدرگال

روساریو همکلاسی من دختر قشنگی است. همیشه از قوم و خویش های پولدارش تعریف می کرد. توی کلاس ما فقط او قوم و خویش پولدار داشت. ما به داستانهای عجیب و غریب او از سفرهای خارج گوش می دادیم و در خیال خودمان همراهی اش می کردیم. گاهی شکلات های خوشمزه ی سویسی هم می آورد. برادرم می گفت ما هم اگر خانواده درست و حسابی داشتیم سفر خارج که سهل است، کره ی ماه می رفتیم.
یک روز دایی خوسه ی او از پورتو پرنس با یک مادیلاک بزرگ کروکی آمد. به خواهش روساریو همه را سوار کرد. سرچهارراه دوم پلیس آژیرکشان ماشین را دنبال کرد. خوسه از ماشین بیرون پرید و در رفت. مامورها او را گرفتند. بعد از آن روساریو سفرهای خارج از کشورش تمام شد.



در مرز صفر
کاترین وبر


زیر آب غوطه می خوردم. دهلیزی مرا به درون می کشد... نور و صدا کش می آمد. خواب می بینم خوابم و هواب می بینم. مرده ام انگار. صدا می آید. کسی مرا به نام می خواند. نمی فهمم. عکس مادرم توی قاب بال زنان شنا می کند. زنی فریاد می کشد. کسی که نمی شناسمش دردکشان در آب بالا می رود. دستم را می طلبد. دستم را دراز می کنم دور می شوم. دور می شود. اشباح سرگردان در لا به لای هاله های نور می رقصند. صدا می آید. نمی آید... روشنایی کدرِ سطح آب را میبینم. پاها را می رهانم.دست می دهم به هوا. پتو را کنار می زنم. نفس تازه می کنم. زنده ام . صدا می آید. کسی به در می کوبد. گاسپار پسرم بوی گاز می آید. مبادا چراغ را روشن کنی. الان می آیم. اورؤانس هم خبر کردم.



بخت ریق
کارلوس ایمز


تک و تنها توی بزرگراه می راند. توی گوشش گوشی گذاشته بود. صدای چپ شدن ماشین حمل پول را شنید. آینه نداشت. حوصله نکرد برگردد. پشت سرش اسکناس می بارید.
 

hana

کاربر ويژه
دریا
رابرت فاکس

سه نفر بودند و به دریا نگاه می کردند.
یکی دریا را وصف می کرد. دومی می شنید. سومی نه می گفت، نه می شنید، او در ژرفای دریا بود، غوطه ور بود. به قایقی شکسته نگاه می کرد... حباب های ظریف بالا می امد.
ناگاه یکی پرسید:«غرق شد؟» دومی گفت«غرق شد.»
سومی حرف نمی زد.




دستمزد
دوریس دوری

کهنه ای رابرای هزارمین بار توی سطل آب پر از کف فرو برد. کف رستوران برق افتاده بود. حالا باید دستشویی های مردانه و زنانه را نظافت کرد، مزد روانه اش را می گرفت و به کمپ پناهندگان برمی گشت هم اتاقی اش دختری بنگلادشی بود که از دو پسر کوچک مراقبت می کرد و بابت این کار سه روبل می گرفت. نگرانشان بود. دیده بود مردهای لاابالی را به خانه می آورد. نئونازی های هلندی حشیش می کشیدند و جلوی بچه ها رعایت نمی کردند. هم اتاقی اش هم حاضر نبود از بیست یورو بگذرذ.




دوئل
آلیس موری

لاشخورها بالای درختان بر فراز سر او می چرخیدند. هاله ی مات پنجه های ریز و شه پرهای مشکی را می دید. هفت تیری که هنوز دود می کرد، کمی دورتر از انگشتان از درد تابیده اش افتاده بود. کمی آن طرف تر در ده قدمی اش با رنگ پریده و دستانی که با شدن فشار سفید شده بود، او را تماشا می کرد. این یارو همیلتون نمرده بود و زخمی روی خاکی به پیچ و تاب افتاده بود که صبح روز بعد به آن می سپردندش.
 
بالا