• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اولین نفری بود که برگه امتحان انشایش را به معلم تحویل داد.
در برگه امتحانش تنها یک جمله نوشته شده بود. « شجاعت یعنی این ».
.
.
.
.
.

موضوع امتحان انشا شجاعت بود.
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
داستان کوتاه

شوهر

شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....
برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

_________________
قدر آئینه بدانید در آن وقت که هست نه در آن لحظه که افتاد و شکست
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
داستان کوتاه

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…


هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.

بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!

بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شودو ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…
مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن.من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!
مورچه بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساندولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.
مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن.من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.
مورچه بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.
مگسی سر رسید و گفت:بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…
مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!!
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی،چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود،چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنندو هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفتتا رسید به میان حوضچه عسل،و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند…
مور را چون با عسل افتاد کار / دست و پایش در عسل شد استوار
از تپیدن سست شد پیوند او / دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!
گر جوی دادم دو جو اکنون دهم / تا از این درماندگی بیرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است…این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…

سخن روز : از مردم طماع راستی مجوی و از بی وصل وفا مخواه.(غزالی)

_________________

در عجبم از سیب خوردنِ مان که از آن فقط ” چوبش ” باقی می ماند.
مگر این همه چــــــوب که خوردیم از یک سیــــب…..شروع نشد !؟
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات

درود سیما خانم گرامی با سپاس از همکاری شما، دو داستان کوتاهی را که جداگانه در دو جستار نوشته بودید، به اینجا آوردم. برای داستانهای کوتاه اینچنینی نیازی به باز کردن جستاری تازه نیست.

 
آخرین ویرایش:

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد , او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم , و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,

پدر با عصبانيت گفت: "آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟"
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم" از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم ,,, شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا "

پدر زمزمه کرد: (نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است ),,,

عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,

و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد ,,,

پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: "چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند ،،،
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
221999_422899191117023_902576467_n.jpg

یاد دارم که در ایام طفولیت، بسیار عبادت می کردم و شب با عبادت به سر می آوردم. در زهد و پرهیز جدیت می کردم. یک شب در محضر پدر نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن می خواندم. ولی گروهی در کنار ما خوابیده بودند، حتی بامداد نیز برای نماز صبح برنخاستند.
به پدرم گفتم: از این خفتگان یک نفر برنخاست تا دو رکعت نماز به جای آورد، به گونه ای در خواب غفلت فرو رفته اند که گویی نخوابیده اند بلکه مرده اند.
پدرم به من گفت: عزیزم! تو نیز اگر خواب باشی بهتر از آن است که به نکوهش مردم زبان گشایی و به غیبت آنها بپردازی.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت: اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟

آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گیر بودند. سر انجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت. سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد.

شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: آقا، انعام من چی شد؟ بازرگان ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت :مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟! شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!

بازرگان دومی پاسخ داد: تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خود داری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است.


پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.


بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه

 

South Boy

متخصص بخش فوتبال
[h=5]پادشاهی در زمستان به یکی ازنگهبانان گفت : سردت نیست
گفت : عادت دارم
گفت : می گویم برایت لباس گرم بیاورند و فراموش کرد .
صبح جنازه نگهبان را ديدند كه روی دیوار نوشته بود : به سرما عادت داشتم اما وعـده لباس گرمت مرا ویــران کرد
 

South Boy

متخصص بخش فوتبال
[h=5]کوتاه ترین داستان دنیا اثر ارنست همینگوی :؛و برنده جایزه هم شده است.

For Sale : Baby Shoes, Never Worn
 

Darya

متخصص بخش گفتگوی آزاد
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی
کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه
فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این
جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و
پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی.
من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح
می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید
نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به
خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به
بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته
بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی
آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار
داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا
را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت
پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را
نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به
مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و
ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم
روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم
نسبت به ۳۵نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج
دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم.برای
آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در
دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار
ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه
بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان
برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی
دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه
مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک
گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه
سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
لی آن ریوز
برگرفته از کتاب ۸۰داستان برای عشق به زندگی
 

mohammadomar

New member
داستانی درباره ی بخشش

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد!
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت : امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد . . .
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . . .
دوستش با تعجب از او پرسید: بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد . . .
 

naanaa.bala

کاربر ويژه
همگي به صف ايستاده بودند. تا از آنها پرسيده شود . نوبت به او رسيد. از او پرسيدند : دوست داري روي زمين چه کاره باشي؟ گفت : ميخواهم به ديگران ياد بدهم. پذيرفته شد. چشمانش را بست. باز کرد. ديد به شکل درختي در يک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهي رخ داده . من که اين را نخواسته بودم. سالها گذشت. روزي داغي اره را روي کمر خود حس کرد. با خود گفت : و اين چنين عمر به پايان رسيد و من بهره خود را از زندگي نگرفتم. با فريادي غمبار سقوط کرد. با صدايي غريب که از روي تنش بلند مي شد ، به هوش آمد. حالا تخته سياهي بر ديوار کلاسي شده بود.
11.gif
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
[h=5]از بایزید بسطامی، رحمة الله علیه، پرسیدند
که ابتدای کار تو چه بود؟
گفت: من ده ساله بودم، شب از عبادت خوابم نمی برد.
شبی مادرم از من درخواست کرد که امشب سرد است،
نزد من بخُسب.
مخالفت با خواهش مادر برایم دشوار بود؛ پذیرفتم.
آن شب هیچ خوابم نبرد و از نماز شب باز ماندم.
یک دست بر دست مادر نهاده بودم
و یک دست زیر سر مادر داشتم.
آن شب هزار «قل هو الله احد» خوانده بودم.
آن دست که زیر سر مادرم بود،
خون اندر آن خشک شده بود.
گفتم: «ای تن، رنج از بهر خدای بکش».
چون مادرم دید، دعا کرد و گفت:
«یا رب، تو از وی خشنود باش
و درجتش، درجه ی اولیا گردان» .
دعای مادرم در حق من مستجاب شد
و مرا بدین جای رساند.


بستان العارفین
 

naanaa.bala

کاربر ويژه
[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سكوت كرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سكوت كرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سكوت كرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت :عزیزم اما یك روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یك روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یك روز را زندگی كن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یك روز... با یك روز چه كار می توان كرد... خدا گفت:آن كس كه لذت یك روز زیستن را تجربه كند ، گویی كه هزارسال زیسته است و آنكه امروزش را درنمی یابد، هزار سال هم به كارش نمی آید. و آن گاه سهم یك روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی كن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حركت كند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یك مشت زنگی را مصرف كنم. آن وقت شروع به دویدن كرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد كه دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد.می تواند...

[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]او در آن یك روز آسمان خراشی بنا نكرد، زمینی را مالك نشد، مقامی را به دست نیاورد اما...
اما در همان یك روز دست بر پوست درخت كشید. روی چمن خوابید. كفش دوزكی را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی كه نمی شناختندش سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان یك روز آشتی كرد و خندید و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.

[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]او همان یك روز زندگی كرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، كسی كه هزار سال زیسته بود.

[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]از آن نترس که زندگی ات تمام شود ٬ از آن بترس که زندگی ات را هرگز شروع نکرده باشی .:گل:
 

South Boy

متخصص بخش فوتبال
[h=5]یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی “دادن گل و هدیه” و “حرف های دلنشین” را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند “با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی” را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود !
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید… ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که “عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.”
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند و او قبل از اینکه حرکتی از همسرش سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...
 

нαѕту

کاربر ويژه
[h=2]
icon1.png

اولين بار چه كسي از دماغ فيل افتاد؟

از دماغ فيل افتادن ضرب المثلي كه از ديرباز ميان مردم رد و بدل مي شود، به كسي اطلاق مي شود كه به اصطلاح، خودش را بسيار مي گيرد. يعني به زبان صريح تر، كسي كه از خودراضي باشد و تكبر و خودبيني اش ديگران را آزار دهد، مردم درباره اش مي گويند «فلاني از دماغ فيل افتاده
مهدي پرتوي آملي، نويسنده و محقق كتاب جامع «ريشه هاي تاريخي امثال و حكم» معتقد است كه ريشه اين ضرب المثل به زمان حضرت نوح باز مي گردد داستان از اين قرار بود كه حضرت نوح كه از سوي خداوند مامور مي شود تا از تمام موجودات كره زمين يك جفت در كشتي معروفش بگذارد تا سيل و طوفان نسل آنان را منقرض نكند،‌ يك روز ديد كه كشتي پر از فضولات حيوانات شده است. همراهان حضرت نوح گله به نزد پيامبر مي برند و او هر چه مي انديشد براي تخليه فضولات آن همه حيوان، فكري به ذهنش نمي رسد. پس دست به دعا مي برد و از خداوند مي خواهد كه در اين طوفان، آنان را از فضولات و بوي آن نجات دهد. خداوند هم به او دستور مي دهد كه دستي به پشت فيل بزند. حضرت نوح به محض اين كه دستور را مي شنود، آن را عملي مي كند. دستي به پشت حيوان عظيم الجثه يعني فيل مي زند و ناگهان از دماغ بزرگ فيل، يعني خرطومش يك خوك مي افتد زمين. خوك هم به محض اين كه پايش به زمين مي رسد شروع مي كند به خوردن فضولات و كثافات و كشتي ظرف چند ساعت، مثل روز اول، پاك و پاكيزه مي شود
در همين هنگام مي گويند، ابليس كه از پاكيزگي كشتي ناراحت شده بود، دست به پشت خوك مي زند و ناگهان از دماغ خوك، موشي بيرون مي جهد. موش شروع مي كند به خرابكاري و آنقدر به كارش ادامه مي دهد كه نزديك است كشتي سوراخ شود. خداوند كه اين را مي بيند به نوح دستور مي دهد تا دوباره دستي به پشت شير بمالد. هنوز حضرت نوح دستش را از پشت شير برنداشته بود كه ناگهان از دماغ شير درنده، گربه به زمين مي افتد و به دنبال موش مي افتد. پس طبق روايات اسلامي سه حيوان پس از طوفان نوح به جهان هستي گام گذاشتند و پيش از آن وجود نداشتند: خوك، گربه و موش
حال ببينيم ارتباط خوك كه از دماغ فيل افتاده است چه ربطي دارد به آدم هاي متكبر و از خود راضي
مهدي پرتوي آملي در اين باره آورده است: «از آنجا كه فيل حيوان عظيم الجثه اي است و عظمت و هيبتش دل شير را مي لرزاند، لذا آنچه از دماغ فيل افتاده: «حتي اگر خوك مفلوك هم باشد» در مورد افراد خودخواه متكبر معجب مورد استفاده و ضرب المثل قرار گرفته است»
اما به نظر مي رسد كه چهره خود خوك هم در كاربرد اين ضرب المثل درباره آدم هاي از خود راضي، بي ارتباط نيست. خوك همان طور كه همگان مي دانند دماغي سربالا دارد و چشم هاي ريزش هم طوري است كه انگار هميشه از بالا، آن هم از بالاي دماغ سربالايش به بقيه چيزها نگاه مي كند. چنانچه اصطلاح ديگري هم در مورد آدم هاي از خود راضي به كار مي رود: «طرف چنان دماغش را بالا مي گيرد و راه مي رود كه انگار »
علي اكبر دهخدا در «امثال و حكم» خود، جلوي ضرب المثل «از دماغ فيل افتاده» فقط نوشته است «بسيار برتن و متكبر است.» احمد شاملو در «كتاب كوچه» يادي از اين ضرب المثل نكرده است
اما جوانان امروز اصطلاحاتي به جاي اين ضرب المثل به كار مي برند كه در اين سال ها ساخته شده است «طرف براي خودش پپسي باز مي كند»، «طرف براي خودش كارت تبريك مي فرستد»
در «فرهنگ لغات زبان مخفي» نوشته دكتر مهدي سمائي اشاره اي به اصطلاحات جوانان كه متضمن اين مضمون باشد، ديده نشد
 

нαѕту

کاربر ويژه
ژنرال و ستوان جوان زیر دستش سوار قطار شدند
تنها صندلی های خالی در کوپه،روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.ژنرال
وستوان روبروی آن خانم ها نشستند

قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.حدود ده ثانیه تاریکی محض بود
در آن لحظات سکوت،کسانی که در کوپه بودند 2چیز شنیدند:صدای بوسه و سیلی
هر یک از افــرادی که در کوپـه بـودند از اتفاقی که افتــاده بـود تعبیــر خـودش را
داشت
خانم جوان در دل گفت:از اینکه ستوان مرا بوسیدخوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم
او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درآمد اما افتخار میکنم
که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید
اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم،
ستـوان تنها کسی بود که می دانست واقعا چه اتفاقی افتاده است.
در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمــرده که
دختـــر زیبـــا را ببوسد و به ژنـرال سیلی بزند.

نتیجه:
زندگی کوپه قطاری است و ما انسان ها مسافران آن.
هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرض ها و
حدسیـــــات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم.
غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.

ما می گوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم،

حقیقت می نامیم
 

нαѕту

کاربر ويژه
دختر زیبای کشاورز و پیرمرد مکاری که او را میخواست!


روزگاری کشاورز بینوایی در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد،
پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد،دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد.
پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی
می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست
که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.

 

нαѕту

کاربر ويژه
داستان زیبای مردی که فکر میکرد همسایه اش دزد است!

در فولكلور آلمان ، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود :

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده .
شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یك دزد راه می رود ، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند ، پچ پچ می كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكایت كند.
اما همین كه وارد خانه شد ، تبرش را پیدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می كند!

پائلو کوئیلو
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

 

нαѕту

کاربر ويژه
عاقبت طمع کاران برای کسب ثروت بیشتر!

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید».
روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند…
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!!!

 
بالا