• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

hoseindavudi

کاربر ويژه
روزي شخصي پيش بهلول بي‌ادبي نمود. بهلول او را ملامت كرد كه چرا شرط ادب به جا نياري؟ او گفت: چه كنم آب و گل مرا چنين سرشته‌اند، گفت: آب و گل تو را نيكو سرشته‌اند، اما لگد كم خورده است
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
دكتر ِشريعتي مي‌نويسد: كساني هستند كه فضاي انديشيدن آنها بر پول است، مگر نمي‌بينيم كساني را كه امروز با پدرزنشان ازدواج مي‌كنند، اين مگر براي پول نيست؟ نه دوست داشتن، نه عشق، بلكه بر اساس مقدار پول يا مثلا تعداد قوم و خويش كه همسرش دارد. كسي كه اين محاسبه را مي‌كند حتي احساسات غريزي حيوان را هم ندارد. براي اينكه وقتي يك حيوان نر و ماده به هم مي‌چسبند، مي‌خواهند غريزه جنسي‌شان را ارضاء كنند، همان غريزه باز هم معنوي‌تر از اين كاسبي است، هيچ وقت يك الاغ نر به خاطر پالان الاغ ماده و يا به خاطر قاليچه و امثالهم به طرف آن كشش پيدا نمي‌كند، وقتي انسان فضاي انديشه‌اش تا اين حد سقوط مي‌كند، از الاغ هم پايين‌تر است!
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
موسی در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد موسی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده
موسی (ع) این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که ای موسی آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و....
موسی به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت او ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر موسی نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!!!
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
دوتا پسربچه در خيابان به شدت با هم كتك‌كاري مي‌كردند و پسربچه بزرگتري كنار ايستاده بود و آنها را تماشا مي‌كرد. زني از آنجا مي‌گذشت به پسربچه‌اي كه ناظر دعوا بود گفت: پسر تو كه بزرگتري چرا آنها را از هم جدا نمي‌كني؟ پسربچه با اوقات تلخي گفت: برو پي كارت، من دو ساعت زحمت كشيدم تا دعواشان انداختم



اين حكايت را كه خواندم ناخودآگاه ياد سازمان ملل و شوراي امنيت و سازمان حقوق بشر افتادم
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
مردي مي‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جويا شد و او گفت: اين زن از روز اول هميشه ميخواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سيگار و مشروب را ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازي نكنم، در سهام سرمايه‌گذاري كنم و حتي مرا عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اينها كه مي‌گويي كه چيز بدي نيست! مرد گفت: ولي حالا حس مي‌كنم كه ديگر اين زن در شان من نيست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

تاپیک مشابه با تایپک اصلی ادغام شد.



خب این 101 پست تاپیک مشابه با تاپیک اصلی ادغام شد. امکان بررسی و انتقال پست های تکراری واقعاً مقدور نیست.
دوستان از اینجا به بعد لطفاً در کادر جستجوی بالای انجمن جمله ای از متن داستان هارو جستجو بفرمایید و در تکرار ارسال پست و تاپیک تکراری مراقب باشید. :1:
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات

تاپیک از بخش ادبیات جهان! به بخش داستان و کتاب منقل و ب دلیل نداشتن عنوان خاص با تاپیک داستان های کوتاه و دلنشین ادغام شد.

 

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
وفادار

پسر :
ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟
...
د: اه... اصلا باهات قهرم.
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
د: ... واقعا که...!!!

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟
د: لوووووووس...
پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !
د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟
پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی
نقطه ضعف میدی دست من!

د:
من از دست تو چی کار کنم...
پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن
بیست و یکم من!!!
د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.
پ: صفای وجودت خانوم .
د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های
کتاب
فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونهبه شونه ات راه رفتن و
دیدن نگاه
حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!
پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای
بستنیهای
شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش
بودم...!
د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟
پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی
دستام گره می خوردن... مجنون من.
پ: ...
د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟
پ: ......
د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...
پ: .........
د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...
پ: خدا ن... (گریه)
د: چرا گریه می کنی...؟؟؟
پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟
د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند
دیگه...، بخند...
زود باش بخند.
پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟
د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .
پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم .
د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ******* چی خریدی؟
پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی
خوب آوردم.
د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.
پ: ...
د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟
پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!،
یک شیشه گلاب!
و یک بغض طولانی آوردم...!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!
اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.
نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور...
امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....
دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم
نباش...!
نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم
 

rain bow girl

کاربر ويژه
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی صاحب دلی شنید و گفت اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار ازین فاضل تر بودی


اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی

تهی از حکمتی به علت آن
که پری از طعام تا بینی








سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
وسوسه شیطان




يا لطيف

يادش بخير آسموناي قديم چه صفايي داشت ،حالا ستاره با سرعت حركت ميكنه ميگن هواپيماي جنگيه ويا بيشتر نور داره وميگن گولشو نخوري ها اون ماهواره است ،يادمه روي پشت بوم كاهگلي رو آب پاشي مي كرديم و رختخوابو ننه مون پهن ميكرد،براي اينكه خنك بشه ،من هميشه زوتر مي رفتم روي پشت بوم وقيد سريال تلويزيوني تلخ وشيرين رو ميزدم ، هر چند بچه بودم ولي خيلي دوستش داشتم اما،يه صفايي داشت، ،بوي كاهگلو،خنكي رختخواب و صفاي آسمون ،به به چه آسموني ،ستاره ها حقيقي و حتي راه شيري رو مي ديدم،تا خوابم ميبرد.

- اي بابا گردنم شكست مگه ميشه ماه رو ديد افتاده پشت اون ساختمون بلند تجاري
- هي عمو جلوتو نگاه كن ،چرا ينقدر سربه هوايي؟
- ببخشيد ميخواستم ماه آسمونو ببينم
- بابا بي خيال، ماه آسمون سيخي چند اين همه ماه روي زمين ريخته ،اون وقت تو دنبال يك ماهي توي آسمون كه اونم مداوم مريض ميشه وباريك هههه
- ولش كن عزيزم اون مال عهد بوقه اين چيزا حاليش نيست ،بريم اون ناخن مصنوعيه رو كه قول دادي برام بخر ،ميترسم تمو بشه
- نگاهم به صورت آن خانم افتادكه گوشه چشمي باريك كرده بود ،به نظرم آشنا ميآمد ديده بودمش ولي كجا نميدونم ، اي بابا كي ميتونه وسط اين مژه مصنوعي وهزار قلم آرايش اونو بشناسه
- هي عمو چشماتو درويش كن ما گفتيم ماه زياده روي زمين ولي اين يكي فعلا سهم منه
- تازه آقا فيلش ياد هند كرده،هي عمو باش تا نوبتت بشه،مامانجونم توي راهه ،ميخوايش هههه
- ببخشيد واقعا منظوري نداشتم فقط كمي به نظرم آشنا مي آمدي
- من پري با حيا هستم ،ولي حيا سيخي چند ،چيزي نگفتم ببينم ميشناسيم ،خوب حق داري ، داداشمم ببينه نمي شناسه ،چه برسه به توهههه
- راست ميگي؟!!! تو پري هستي؟!!! پري با حيا!!!
- بازپرسي تموم ما بريم كار داريم ،خدا حافظ فسيل گذشته هههه
- عجب اون پري بود،كه چادرش از سرش پايين نمي آمد!!! ،چي شد كه اينطوري شد؟!!! ،آره كارو اون دختره دوستشه ،اول با عشو وناز دل برادرشو برد وبعد حياي پري رو ،خدا رحم كنه به ما،عجب روزگاريه

- به به آقا حميد خودمون چه عجب اومدي مركز شهر! راهو گم كردي
- تو ديگه كي هستي موهات چرا مثل برق گرفته ها شده؟!!!
- منم كمال نمي شناسي ،اي بي معرفت ،راستي اينم برق گرفتگي نيست، كلي پول و وقت صرفش كردم تا اينطوري شد،چشم نداري ببيني؟
- دارم ولي تيزيش چشمامو كور كرده ، پسر اين چه وضعيه تو كه معروف بودي به كمال جانماز،همش جانمازت دستت بود ،بدو به سمت مسجد براي نماز اول وقت ،تو ديگه چرا؟!!!

- اون موقع معبودمون يكي بود ،گفتيم تنوع بديم چندتاش كنيم
- يعني چي گيجم نكن درست حرف بزن ،شيطون امروز وعابد ديروز
- خوب مگه ما با خدا حال نمي كنيم
- حالا يا قبلا ؟!!!
- فرض كن هميشه ،قربونت برم اين همه خدا ،ببين درهاي رحمتو، فريبا خوشكله ، شهين مو طلا،منيژه چشم آهويي
- بس كن پسر چرا كفر ميگي
- برو بابا توهم ديگه ،نسل تو داره فسيل ميشه ،تو برو آبگوشتتو بخور ما بريم پيتزامونو با شهين مو طلا بخوريم
- كمال صبر كن ،كمال...
- سلام جوني يه پيتزا دعوتمون نميكني
- ببخشيد خانم من پيتزا خور نيستم ،آبگوشت ميخورم
- اي ول ببين منو ،اونجارو نه، زمينو نميگم ،چشمامو نگاه كن
- خوب...خوب بد نيست يكبار امتحان كنيم ميگن خوشمزه است
- مگه تا حالا نخوردي ؟!!!
- نه نخوردم
- با من بخوري ،هميشه مشتري ميشي ،هههه
- ف..فقط گفته باشم ،يكبار باشه؟
- حالا تو یک بار بخور بقيه پيش كش...

امشب شب خوبيه و آسمون ابري ودر حالا بارش ديگه ماه برام مهم نيست كه باشه يا نباشه ،اين همه ستاره وماه روي زمين داريم.

- به به جانمي جان، حميد پيتزا اومد،دخترا و پسرا آماده باشين همه مهمون حميد جونم، پيتزاي خوشمزه
- زري تو هم، هميشه ما رو توي رودرباسي قرار ميدي
- خسيس نباش فقط همين يك باره
- آره اون دفعه ي اولم كه ديديمت همينو گفتي، ولي حالا شدم حميد پيتزا هههه
- بچه ها به فرمان زري به دعوت حميد جون پيش به سوي پيتزا فروشي ،هورا...​


 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
عروسک

صدای باران! باران می بارد وحباب ها می ترکندمثل حباب های غم در گوشه قلب دختر ک معصوم.دخترک نگاهی به عروسک در دستش می اندازد ، می داند تنهاییش همیشگی خواهد بود .به قاب روی دیوار می نگرد " بابا ! مامان !"قاب شکسته ی نیمه آویزان !دستش را دراز می کند تا صافش کند شانه اش فشرده می شود.مادربزرگ پیر با لباس مشکی اش
"مریم! برویم" دخترک راه میافتد باقابی در دست ، عروسک پای دیوار به آسمان نگاه می کند انگار ا و نیز تنهایی را احساس می کند.





مطالب مرتبط با این نوشته

دوستت دارم ...

 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
رباعی مرگ

خسته از داد و بیدادها و نصیحت های پدرانه ، به کنج خلوت چار دیواری 80 متری فکستنی که آجر های پوسیده اش هر لحظه امکان داشت با صدای زمزمه زلزله ای از هم بگسلد زیر ایوان نشته بودم و به نم نم های باران می نگریستم در اردیبهشت ماه . باران های بهاری بی موقع که نه می شود از تب تند شان به زیرشان رفت و قدمی زد و احساس و حال دلتنگی گرفت . و نه تحملشان کرد
همش خیره و منتظر به در بودم که صدایی بیایید و به بهانه رفتن چیزی از این زندان سرد و بی روح زندگی پدر سالارانه به خلوت گهی پناه ببرم ، و برای دغد غه های جوانی ام جوابی پیدا کنم . مدت ها بود که احساس میکردم سایه شومی بر در و دیوار حیاط خانه پرسه می زند ، از صبح همین روز زجر آور همش این رباعی زجرم می داد و با خودم زیر لبم زمزمه اش می کردم ، نه تفصیرش برایم آسان بود نه و می توانستم از فکرش بگذرم . داشتم زیر لبم زمزمه اش می کردم که تلفن زنگ خورد ، هراسانه خودم را انداختم درون نشیمن بدبختی زندگمان که مادر در مرکزش نشته بود و سبزی های مهربانی را دست چین می کرد ، از طاقچه خاک خورده گوشی را برداشتم ، صدای گرم جمشید پسر عمه ام و نفس های گرمش روزنه ای بود برای نجاتم ، با آن صدای گرفته اش گفت : پاشو بیا غزل خوان مهمان منه ، بزم خوبیه ، هنوز در گوشم حرف های جمشید چون مترویی بی مقصد می آمد و می رفت ، که مادرم گفت : پسرم امروز بابات عصبانیه نگران نباش این تلخی ها مال زندگیه .
از خانه که زدم بیرون با اینکه می دانستم خانه جمشید پاتق آدم های لاابالی و درهم ریخته جامعه ، که گه گاهی سنگ و سیخ وافورشان و صحبت های گرمشان به جنگ و بحث های سوم جهانی بر سر اوضاع و جناع های امروز ایران می کشید . اما باز دوست داشتم ، به آنجا بروم و این آدم ها را نظاره کنم و آینده خودم را در چهره یکی شان ببینم . گاهگاهی پنج شنبه شب ها در خانه جمشید جامع اهل ادب رانده شده امروزی که شعرهایشان دیگر خواننده ای نداشت جمع می شدند و به نقد آثار ادبی می پرداختند امروز هم پنج شنبه بود . فرصت خوبی بود تا با غزل خوان روبه رو شوم . این روزها شاید سر آمدترین شاعر راننده شده زمان بود ، با آنکه درک بالایی در ادبیات داشت اما جایی در جامعه خفقان زده امروز که خفقانش از حفقان خانه ما هم بیشتر بود نداشت روبه رو شوم . به محض ورودم سلامی سردی کردم تا کسی متوجه حضورم نشود و در گوشه ای تاریک نشتم و چون گرگی گرسنه روشنایی را می پاییدم . غزل خوان که در وسط جمع متفکران رانده شده نشته بود و ساغی جام شعر بود با رباعی
گویند کسان که دوزخی باشد مست قولی است خلاف و دل در او نتوان بست
گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند فـردا بینی بهـشت چـون کـف دسـت
از خیام فضای در هم ریخته و آلوده را متشنج کرد سرها در هم فرو رفتن و زبان های دراز به سکوت نشتند و به فکر فرو رفتن ، مات رباعی غزل خوان بودم که بی اختیار دستم پیاله شراب را نوازش کرد ،. پیاله را گرفتم در آغوش سردم و با بوسه های گرمم سرشار نمودم تن شیشه ای کمر باریکش را . طاقت نیاوردم و گفتم :
دل سرِ حیات اگر کماهیِ دانست در مـرگ هـم اسـرار الـهی دانسـت
امروز که با خودی ندانستی هیچ فردا که ز خود شوی چه خواهی دانست
غزل خوان سکوت کرد و جمشید که انگشت به دهان مانده بود و شرمسار به غزل خوان می نگریست . بلند شدم و از جمع بی خودی ها زدم بیرون ، صدای زمزمه ناله های عشقی ناکام از درون گوشت و استخونم می یومد هراسون زیر نور ماه چون قایقی سر درگم این طرف و آن طرف می رفتم . توی حس و هال خودم بودم و تفسیر رباعیم ، که صدای جیغ لاستیک های ماشینی تمام افکارم را در هم نوردید . خودم را وسط جمعیت یافتم که رو زمین مچاله شده بودم . بی اختیار فریاد می زدم . آنقدر فریاد زدم تا صدایم خاموش شد . چشم هایم را که باز کردم چهره زنی سیما روی بی شباهت به شیرین قصه ها گفت : صبح بخیر ... تمام تنم از شدت درد می سوخت ، به سختی گفتم : اینجا کجاست ؟ لبخند سرد ی زد و گفت : بیمارستان ، شما را دیشب آوردند . به پنجره نگریستم و عصای چوبی کنارش . روزهای زجر آور آینده در دسته عصا فریاد می زدند ......


 

hamid_rahmati

کاربر ويژه

« احسنت پسرم، شعر زیباییست »

باسلام..

میخواهم جریانی را برایتان بنویسم که شخصا آنرا تجربه کرده ام.
حدود سال 1354 در رشته ی فنی«آبیابی و آبرسانی» در کلاس اول هنرستان شهرستان فسا «ازتوابع فارس»تحصیل میکردم.
چون از روستا آمده بودیم ،آنجا شبانه روزی بودیم و طبیعتا از امکانات آسایشگاه و سایر ملزومات استفاده میکردیم.
البته در این میان هنرجویانی هم بودند که به دلیل بومی بودنشان از شهرستان « فسا »می آمدند.
با توجه بر اینکه هنرستان با شهر حدود سه کیلومتر راه خاکی و بیابانی فاصله داشت. و آنان اجبارا باید بعد این مسافت را بخاطر شرکت در کلاسهاس روزانه متحمل میشدند.

دربین این هنرجویانی که از شهر فسا می آمدند ، شخصی بود بنام مرحوم حسن بردبار که با همدیگر دوستی و صمیمت خاصی داشتیم.
پس مدتی یک روز صبح که ایشان از خانه به نیت حضور درکلاس ها عازم هنرستان بودند ،روبروی مهمانسرای آن شهر تصادف وحشتناکی کردند و متاسفانه کشته شدند.

آنقدر در خود فرو رفتم و گریه میکردم که دیگر دوستانم دلداریم میدادند.
خلاصه جبهه ی سوگواری و غم عظیمی وجودم را فرا گرفته بود.

ناگفته نماند که از سالها قبل در دبستان و دوره راهنمایی متوجه شده بودم که کلماتی را میتوانم موزون کنم که علاوه بر خوشایند دیگر دوستانم ، احساس میکردم که آنان از چنین کاری بی بهره اند ..
حال در چنین شرایطی و باتوجه به چنان رویدادی چند بیتی خط خطی بعنوان شعر نوشتم
که درآخر سر کلاس با پچ پچ همکلاسی هایم کاغذ شعربدست معلم ادبیاتمان افتاد.
****
یادش بخیر معلم ادبیاتی داشتیم بنام آقای ذوالنوار که بعد ها در بحبوحه انقلاب متوجه شدیم که ایشان پسر عموی کاظم ذوالنوار از یاران شهید نواب صفوی در گروه فدائیان اسلام بوده است.و بدلایلی رو نمیکردند.
همین آقای ذوالنوار که شیفته ی شخصیتشان بود م حرفهایی میزدند که هنوز بعد از سالها بتدریج از اهمیت آن باخبر میشوم.

هر چه میدانست آموخت مرا
غیر یک اصل که ناگفته نهاد

قدر استاد نکو دانستن
حیف! استاد به من یاد نداد

گر بمردست، روانش پر نور
ور بود زنده، خدا یارش باد

****
خلاصه به خود گفتم که وای بیچاره شدم.آلان است که مورد تمسخر و فوران خنده ی هم کلاسی ها قرار بگیرم..من و شعر؟؟من و این همه خوشبختی؟؟
معلم ادبیاتم نگاهی صامت به شعر انداخت ، سری تکان داد و گفت : احسنت پسرم ،شعر زیباییست....

====
خلاصه بعد از کلاس در زنگ راحت نام مرا از بلندگوی هنرستان خواندند که به دفتر بروم.
چون همیشه شلوغ و شیطان بودم پوسته در چنین مواردی انتظار کتک مفصلی را داشتم.
بالاخره باترس ولرز رفتم..
وارد دفتر که شدم دیدم تمامی اساتیدم که اکثرا مهندسین بودند مشغول تعریف و صرف چای بودند .ولی مهندس ذوالنوار در گوشه ای دیگر مجزا نشسته بود و مرا بطرف خود خواند.
کاغذ شعر مرا از جیبش بیرون آورد و با مهربانی تمام برایم از قافیه و ردیف و وزن و دیگر موارد ابتدایی شعر کلاسیک گفت.
آنچنان شیرین و امیدوار کننده برایم با زبان دبستانی توضیح داد که با تمام وجود گوش بودم .چنان تشویق شده بودم که فکر میکردم تمام دنیا را شش دانگ بنام من کرده اند.

خلاصه چنان انرزی مضاعف و شوقی داشتم که همان شب در خوابگاه خلوت نموده و مجددا مو به مو طبق راهنمایی های ایشان به اصطلاح «شعرم» را ویرایش کردم.
فردای آنروز با شوق به سراغشان رفتم و مجددا شعر جدید را به ایشان دادم.

بارقه ی شادی و رضایت در چهره اش هویدا بود.

مرا به دفتر رئیس هنرستان جناب «مهندس فروتن» برد و به ایشان پیشنهاد کرد که این چند بیت شعر زیبا را ایشان گفته اند اگر صلاح میدانید دستور بفرمایید با نستعلیق زیبا بنویسند و بر روی حجله ی «طبق» مرحوم حسن بردبار روبروی مهمانسرای شهر «محل سانحه»نصب کنند.
بالاخره ایشان هم موافقت نموده و تمام کارها تا عصر انجام شد.
یاد اساتیدم عزیزم بخیر...

شمسم شدی و مولویم کردی و رفتی
با چند غزل منزویم کردی و رفتی
===
حالا من کم ظرفیت نوجوان را ببینید که باتوجه به بعد مسافت سه کیلومتری بیابانی هنرستان تا آبادی و روشنایی شهر، را عصرها با شوق و ذوق به مدت هشت روز می رفتم تا شعر خودم را که به زیبایی نستعلیقش میدرخشید ببینم و صد بار بخوانم و برگردم.

هشت روز اجازه میگرفتم..بیابان بود و جاده خاکی و تاریکی زمستان که روزها کوتاه بود.
و چند باری هم راستش جیم شدم...
=====
حالا نه اینکه با نیت تایید طلبی بخواهم بگویم عددی شده ام یا سری بین سرها هستم.
چون همان شاگرد هنرستانم و سعادتیست که به شاگردی همان ذوالنوارها و فروتن های سابق و فعلی م مفتخرم..و از سرم هم زیادست..
و خدا کند که لیاقت همین سعادت را هم داشته باشم.

و اما برخی دوستان که زیادی به من لطف دارند بارها و بارها از نوشتن جملاتم در کامنت ها خرده میگیرند که فلانی ما روی تک تک کلمات شما بر پانوشت اشعار حساب میبریم...
چرا شما پایین شعر فلان نوجوان و یا فلان شخص مبتدی باهزاران ایراد ،شما نوشته بودید «احسنت، زیبا بود»؟؟آیا واقعا زیبا بود و ایراد نداشت؟؟

حال قضاوت را به شما وامیگذارم،آیا واقعا جمله ی کوتاهی مانند « احسنت ،زیبا بود»
اینقدر میتوان تاثیر گزار باشد؟
آیا هنوز هم کاربرد دارد؟
آیا کاربردش میتواند مضر هم باشد؟؟
با پوزش از دوستان عزیزم بواسطه ی طول کلام و امید که بزرگواران بر من ببخشایند و در برخورد با تازه واردان ومبتدیان و ادب دوستان سرمشقی از ملاطفت و مهربانی ها و بوده تا دیگرانی هم همچون بنده ، میهمان دریای سخاوتشان باشند..

و سپاس از میزبانی نگاه مهربانتان .

***

بزرگ هم اوست که بر خاک، همچو سایه ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد!

یا حق....



بازديد 230




 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
[h=2]داستانک متشكرم، اثری از آنتوان چخوف
همين چند روز پيش، "يوليا واسيلي اونا" پرستار بچه‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم.
به او گفتم: - بنشينيد يوليا.مي‌دانم كه دست و بالتان خالي است، اما رو در بايستي داريد و به زبان نمي‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي روبل به شما بدهم. اين طور نيست؟
- چهل روبل.
- نه من يادداشت كرده‌ام. من هميشه به پرستار بچه‌هايم سي روبل مي‌دهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد.
- دو ماه و پنج روز دقيقا.
- دو ماه. من يادداشت كرده‌ام، كه مي‌شود شصت روبل. البته بايد نه تا يكشنبه از آن كسر كرد.همان‌طور كه مي‌دانيد يكشنبه‌ها مواظب "كوليا" نبوده‌ايد و براي قدم زدن بيرون مي‌رفتيد. به اضافه سه روز تعطيلي...
"يوليا واسيلي اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌هاي لباسش‌ بازي مي‌كرد ولي صدايش در نمي‌آمد.
- سه تعطيلي. پس ما دوازده روبل را براي سه تعطيلي و نه يكشنبه مي‌‌گذاريم كنار... "كوليا" چهار روز مريض بود. آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب "وانيا" بوديد. فقط "وانيا" و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشيد. دوازده و هفت مي‌شود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصي‌ها، آهان شصت منهاي نوزده روبل مي‌ماند چهل و يك روبل. درسته؟
چشم چپ يوليا قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌اش مي‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌هاي عصبي. دماغش را بالا كشيد و چيزي نگفت.
-... و بعد، نزديك سال نو، شما يك فنجان و يك نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد. فنجان با ارزش‌تر از اينها بود. ارثيه بود. اما كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌ها رسيدگي كنيم و... اما موارد ديگر... به خاطر بي‌مبالاتي شما "كوليا" از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. ده تا كسر كنيد... همچنين بي‌توجهي شما باعث شد كلفت‌خانه با كفش‌هاي "وانيا" فرار كند. شما مي‌بايست چشم‌هايتان را خوب باز مي‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌گيريد. پس پنج تاي ديگر كم مي‌كنيم... دردهم ژانويه ده روبل از من گرفتيد...
يوليا نجوا كنان گفت:
- من نگرفتم.
- اما من يادداشت كرده‌ام... خيلي خوب. شما شايد... از چهل و يك روبل، بيست و هفت تا كه برداريم، چهارده تا باقي مي‌ماند.
چشم‌هايش پر از اشك شده بود و چهره‌عرق كرده‌اش رقت‌آور به نظر مي‌رسيد. در اين حال گفت:
- من فقط مقدار كمي گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بيشتر.
- ديدي چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا كم مي‌كنيم. مي‌شود يازده تا... بفرمائيد، سه تا، سه تا، سه تا، يكي و يكي.
يازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توي جيبش ريخت و به آهستگي گفت:
- متشكرم.
جا خوردم. در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسيدم:
- چرا گفتي متشكرم؟
- به خاطر پول.
- يعني تو متوجه نشدي كه دارم سرت كلاه مي‌گذارم و دارم پولت را مي‌خورم!؟ تنها چيزي كه مي‌تواني بگويي همين است كه متشكرم؟!
- در جاهاي ديگر همين قدرهم ندادند.
- آنها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌زدم. يك حقه كثيف. حالا من به شما هشتاد روبل مي‌دهم. همه‌اش در اين پاكت مرتب چيده شده، بگيريد... اما ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟چرا صدايتان در نيامد؟ ممكن است كسي توي دنيا اينقدر ضعيف باشد؟
لبخند تلخي زد كه يعني "بله، ممكن است."
به خاطر بازي بي‌رحمانه‌اي كه با او كرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غير منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:
- متشكرم. متشكرم.
بعد از اتاق بيرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم كه در چنين دنيايي چه راحت مي‌شود زورگو بود.
مات و مبهوت مانده بودم كه در چنين دنيايي چه راحت مي توان زورگو بود!
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
[h=2]داستان زیبای معنای دوست داشتن واقعی!
fun1010.jpg
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات...
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…

زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق می‌زد افراد خانواده هم دورش جمع می‌شدند، بالاخره زن آینه‌ی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجایی‌که پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند .

زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه می‌گفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه می‌گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم!

و در حالی که بشدت گریه می‌کرد به پدرش گفت : پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم ؟
بله پسرم ، همیشه .
با این حال تو مرا دوست داری ؟
بله پسرم، دوستت دارم !
چرا؟ برای چه من را دوست داری ؟
چون مال من هستی!!!
….و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه می‌کنم و می بینم که زشت است ، از خدا می‌رسم آیا دوستم داری ؟ و او همیشه مهربانانه جواب می دهد: بله !و وقتی از او می پرسم چرا دوستم داری ؟
او می‌گوید : چون مال من هستی.
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
[h=2]به جهت اين که احمق هستم! (داستانک)
fun986.jpg
شخص جواني گندم بر در آسياب برد که آرد نمايد. اتفاقا آسيابان مشغول کاري بود. آن شخص از فرصت استفاده کرد و از ساير جوال ها گندم بيرون مي آورد و در جوال خود مي ريخت.
آسيابان متوجه شد و گفت: اي احمق! چرا چنين مي کني؟
گفت: به جهت اين که احمق هستم.
گفت: اگر راست مي گويي چرا از جوال خود گندم بيرون نمي آوري و به جوال ديگران نمي ريزي؟
گفت: اکنون که چنين مي کنم يک احمق هستم و اگر چنان کنم دو احمق خواهم بود.
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
[h=2]داستان کوتاه هدیه فارغ التخصیلی !
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یك جعبه به دست او داد. پسر، كنجكاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت: با تمام مال و دارایی كه داری، یك انجیل به من می دهی؟ كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد.
سال ها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یك روز به این فكر افتاد كه پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینكه اقدامی بكند، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی كه به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد. اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد. در كنار آن، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
[h=2]داستان کوتاه پیرمرد فقیر و گردن بند...
he1396.jpg
روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد. پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن ‏بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن ‏بند را گرفت و به مسجد آمد.
پیامبر (ص) هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد: ای پیامبرخدا (ص)، فاطمه (س) این گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم. پیامبر (ص) گریست. عمّار یاسر با اجازه پیامبر (ص) گردن بند را از پیرمرد خرید. عمار پس از خرید گردن بند، گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا (ص) تقدیم کن، خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید. غلام نزد فاطمه (س) آمد و آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید. حضرت فاطمه (س) راز این خنده‌ را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنه‌ای را سیر کرد، برهنه‌ای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیاده‌ای را سوار نمود، بنده‌ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.
 

hamid_rahmati

کاربر ويژه
[h=2]داستانک خدمت به علم با سر قطع شده

دکتر ژوزف ایگناس گیوتین پزشکی فرانسوی بود که هنگام وقوع انقلاب کبیر فرانسه دردانشگاه پاریس تدریس می کرد. او که بعد از انقلاب به عضویت مجمع انقلابی فرانسه در آمده بود، نخستین فردی بود که در سال ۱۷۸۹م. در مجلس موسسان فرانسه پیشنهاد کرد که به جای اعدام متهمان با وسیله ای زجرآور، سر آنها با ماشین مخصوصی از بدن قطع گردد.
مجلس موسسان فرانسه با پیشنهاد وی موافقت کرد و دستگاه گیوتین را که قریب به یک قرن قبل و به مدت کوتاهی در ایتالیا استفاده شده بود را وارد کردند. دستگاه ژوزف گیوتین از سوی آنتوان لویی، جراح و دبیر مادام العمر آکادمی جراحی رسما تایید شده بود. پس از وقوع انقلاب در فرانسه تعدادی کثیری توسط همین دستگاه اعدام شدند افرادی که بسیاری از آنها در به ثمر رسیدن انقلاب نقش بسزایی داشتند یکی از این افراد فیزیکدان و شیمیست معروف لاوازیه بود.
لاوازیه بعد از اینکه به اعدام با گیوتین محکوم شد تصمیم گرفت در آخرین لحظات زندگی هم به علم خدمت نماید . او به شاگردان خود گفت : احتمالا جایگاه حواس و شعور انسان می بایست در سر ( مغز ) انسان باشد بنابر این پس از جدا شدن سر از بدن احتمالا باید تا چند لحظه هنوز حواس و هشیاری فرد کار بکند شما پس از اینکه سر من به وسیله گیوتین قطع شد فورا آن را روی دست بالا بگیرید، من شروع به پلک زدن می کنم شما تعداد پلک زدن های مرا بشمارید تا زمان تقریبی از بین رفتن هشیاری و مرگ کامل به دست بیاید .
پس از اینکه لاوازیه اعدام شد سر او را بالا گرفتن و او بیش از ده بار پلک زد و این واقعه در تاریخ به ثبت رسید.
 
بالا