• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

hoseindavudi

کاربر ويژه
از بزرگمهر پرسيدند كه چه چيز است كه اگر خداي تعالي به بنده دهد، هيچ چيز به از آن نباشد؟ گفت: خرد طبيعي.

گفتند:اگر نباشد. گفت: ادبي كه آموخته باشد و در تعلم آن رنج برده.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خوي خوش كه با مردمان به خوشي و مواسات رفتار كند و دشمن را به وسيلهء آن نگاه دارد.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خاموشي كه پوشندهء عيبهاست.

گفتند:اگر نباشد. گفت:مرگ، كه او را از زمين بردارد. زيرا هر كس كه به اين خصلت هاي پسنديده و اخلاق نيكو آراسته نباشد براي او مرگ بهتر از زندگي است.
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
وقتی کنعان را به مصر میبردند یوسف به استقبال پدر رفت هنگامی که به او رسید خواست تا از بارگاهش پایین بیاید و دست پدر را به احترام ببوسد اما لحظه ای اندیشید که این مردم مصر که نمیدانند این پیرمرد پدر من است چه فکری خواهند کرد اگر ببینند که عزیز مصر برای پیرمردی نابینا از بارگاهش پایین آمده و دست او را میبوسد اما خیلی زود بر شک خود غلبه کرد و به خدمت پدر رسید در همین لحظه به یوسف وحی شد که ای یوسف به خاطر مکث و درنگی که در احترام به پدرت کردی نبوت تا هفت نسل از خاندان تو برداشته شد
الا ای یوسف ممصری که کردت سلطنت مغرور--------------- پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
وقتى صاحب عباد نان همى خورد با نديمان و كسان خويش، مردى لقمه‏اى از كاسه برداشت. مويى در لقمه او بود. مرد همى نديد. صاحب او را گفت: اى فلان! موى از لقمه بردار. مرد، لقمه از دست فرو نهاد و برخاست و برفت. صاحب فرمود كه باز آرديدش و پرسيد كه: اى فلان! چرا نان نيم‏خورده از خوانِ‏ ما برخاستى؟ اين مرد گفت: مرا نان آن كسى نبايد خورد كه مويى در لقمه من بيند! صاحب، سخت خجل شد از آن حديث
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
زنجير عشق


يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
در آن هنگام از خلافت هارون الرشید که برمکیان در مسند قدرت بودند و بسیار مشهور و مقتدر مردی نزد هارون آمد و گفت من از خاندان برمکیان هستم حال از تو تقاضا دارم که مرا جزو این خاندان ندانی و میخواهم از آل برمک نباشم هارون بسیار تعجب کرد اما تقاضای او را پذیرفت مدتی بعد ستاره اقبال برمکیان افول کرد و بدنبال آن تمام خاندان برمکیان مورد آزار قرار گرفتند و هارون دستور داد تا تمام اموال آنان را مصادره کنند وقتی مامورین برای مصادره به نزد آن مرد رفتند او گفت خلیفه مر از آل برمک نمیداند او را به نزد هارون بردند بسیار تعجب کرد و گفت از کجا میدانستی که چنین اتفاقی برای برمکیان می افتد او گفت:
در باغ نشسته بودم و به فواره آب نگاه میکردم دیدم که آب وقتی به اوج میرسد سقوط میکند و به پایین میریزد دانستم که هر صعودی را نزولی است و چون برمکیان در آن هنگام در اوج بودند فهمیدم که به زودی سقوطشان شروع خواهد شد
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد به او گفت آیا سردت نیست نگهبان پیر گفت چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم پادشاه گفت اشکالی ندارد من الان به داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا بیاورند نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد اما پادشاه به محض ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد صبح روز بعد جسد پیرمرد را که در اثر سرما مرده بود در قصر پیدا کردند که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
وقتی یوسف را در بازار مصر به فروش گذاشتند تجار و بازرانان مصری برای خرید او به رقابت پرداختند ناگهان پیرزنی فقیر جلو آمد و به فروشنده گفت ای مرد من از عشق این پسر دیوانه شدم و چندین شب نخوابیدم تا این 10 کلاف ریسمان را بریسم حال این 10 کلاف را از من بگیر و یوسف را به من ده!!!! مرد خندید که ای پیرزن برای این پسر کیسه کیسه زر میدهند و تو میخواهی با ده کلاف ریسمان آن را از من بخری پیرزن گفت میدانم که او را به من نمیدهی اما میخواستم نام من هم در زمره خریداران او ثبت شوند و مردم هم بگویند که او نیز از خریداران یوسف بود
پ.ن : اصل این حکایت شعری زیبا از عطار هست با این مطلع : گفت یوسف را چو می بفروختند
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
دانشگاه استنفورد

خانمي با "لباس کتان راه راه" و شوهرش با "کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز" در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند.
مرد به آرامي گفت : (( مايل هستيم رييس راببينيم ))
منشي با بي حوصلگي گفت : ايشان تمام روز گرفتارند
خانم جواب داد : ما منتظر خواهيم شد
منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند.
اما اين طور نشد. منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت.
وي به رييس گفت : شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.
رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت مثل او ، وقت بودن با آنها را نداشت.
به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه و کت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.
خانم به او گفت : « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.
رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود ...و يکه خورده بود. با غيظ گفت:خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .
خانم به سرعت توضيح داد : آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟
شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود.
آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي كه دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: "دانشگاه استنفورد، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند، فهميد که برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پر خرج برادر را بپردازدو سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با نارحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
دخترک پاهايش را به هم زد و سرفه کرد ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد : برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسيد : ببخشيد؟!
دخترک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم مي گويد که فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پولها را از کف دستش ريخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب فکر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفتو گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم يک معجزه واقعي بود، مي خواهم بدانم چگونه مي توانم بابت هزينه جراحي از شما تشکر کنم و هزينه آن را پرداخت کنم
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط کافي است 5 دلار پرداخت کنيد
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود، به خدا اعتقادی نداشت.
او چيز هايی را که درباره خداوند و مذهب می شنيد مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن و همين برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان سايه بدنش را همچون صليبی روی ديوار مشاهده کرد.
احساس عجيبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمير خالی شده بود
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
مرد تنومندی در چاهی گرفتار شده بود. ظریفی در حال گذر چو او را بدید بایستاد و سنگی بر سرش زد مرد فریاد براورد که ای احمق چه میکنی؟ مرد گفت سالها پیش در راهی بر من ضربه ای زدی من قدرت مقابله با تو را نداشتم پس خاموش شدم و منتظر چنین روزی ماندم اکنون که در بندی سزای عملت را بدادم
نتیجه گیری اخلاقی: هرکس باید پاسخگوی اعمالش در همین دنیا باشد.
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
پیرمرد ثروتمند در بستر مرگ تنها پسرش را صدا زد تا اخرین نصایح را به او بکند: فرزندم ازمال دنیا تو را بی نیاز گرداندم اما بدان پس از مرگم کسانی گردت می ایند که تنها تو را بخاطر ثروتت میخواهند پس مراقب باش و ثروتت را بهر هر نورسیده ای بهدر مده اما اگر چنین شد و زندگیت را بر باد رفته یافتی پس دست نیاز به سوی خلق دراز مکن که اگر چنین کنی عمری بنده او خواهی بود و برای چنین روزی طناب داری برایت اماده کرده ام برو و خود را راحت کن.
پیرمرد مرد و پسر زندگیش تازه اش را اغاز کرد چه بسیار دوستانی که او را تنها نمیگذاشتد و در تمام خوشیها همراهش بودند پسر فرمان پدر را فراموش کرده بود و در پی خوشگذرانیش بود اما سرانجام روزی فرا رسید که تمام زندگیش را بر باد رفته یافت. دیگر هیچ کس را در کنارش نمی دید انها فقط رفیق خوشیهایش بودند. پس بیاد سخن پدرش افتاد و از کرده خود پشیمان شد و تنها راه باقیمانده را اخرین فرمان پدر یافت سر بر بالای دار برد و خود را رها کرد وبا ان تمام ارزوهایش را. اما طناب پاره شد و از لای چوبهای پوسیده سقف سکه های طلا بر سرش ریخت.آری. پدر دانا حتی فکر چنین روزی را هم کرده بود. پسر خوشحال از تدبیر پدر شد و زندگی دوباره ای اغاز نمود اما اینبار میدانست چه باید بکند.
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
ابوسعید ابوالخیر به راهی میرفت دو کودک دید یکی فقیر و دیگری غنی کودک فقیر نان خشک با آب میخورد و کودک غنی نان و حلواطفل فقیر آن دیگر را گفت از نان و حلوایت به من ده آو جواب داد سگ شو تا تو را نان و حلوا دهم پسرک خم شد . چون سگان پارس کرد و آن دیگر او را نان و حلوا داد ابو سعید بسیار گریست و به پسرک گفت اگر به نان خود قانع بودی سگ نشدی

پ.ن: آقا بهروز این حکایت یکی از دستانهای قصه های خوب برای بچه های خوب بود با اندکی تغییر
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
یه روز، وقتی هیزم شکن مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه.وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. " آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه. " فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه.فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
عشق چست؟

شاگردي از استادش پرسيد:" عشق چست؟ "استاد در جواب گفت:" به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني! "شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد:"چه آوردي؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد:" هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم ."استاد گفت:" عشق يعني همين! " شاگرد پرسيد:" پس ازدواج چيست؟ "استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگردي! " شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:" به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم." استاد باز گفت:" ازدواج هم يعني همين!!
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
 

hoseindavudi

کاربر ويژه
جعبه اي پر از بوسه
مردي دختر سه ساله اي داشت . روزي مرد به خانه امد و ديد كه دخترش گران ترين كاغذ زرورق كتابخانه اورا براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر داده است . مرد دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه هدر داده است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت وخوابيد . روز بعد مرد وقتي از خواب بيدار شد ديد دخترش بالاي سرش نشسته است و ان جعبه زرورق شده را به سمت او دراز كرده است .مرد تازه متوجه شد كه آن روز ،روز تولش است و دخترش زرورق ها رابراي هديه تولدش مصرف كرده است . او با شرمندگي دخترش رابوسيد و جعبه رااز او گرفت و در جعبه را باز كرد اما با كمال تعجب ديد كه جعبه خالي است مرد بار ديگر عصباني شد به دخترش گفت كه جعبه خالي هديه نيست وبايد چيزي درون آن قرار داد . اما دخترك با تعجب به پدر خيره شد وبه او گفت كه نزديك به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت دلتنگ شدباباز كردن جعبه يكي از اين بوسه ها را مصرف كند
مي گويند پدر آن جعبه را هميشه همراه خودداشت و هرروز كه دلش مي گرفت درب آن جعبه راباز مي كرد وبه طرز عجيبي آرام مي شد. هديه كار خود را كرده بود.
 

msmsoft

کاربر ويژه
حسین جان همه منظوره کار میکنی ! در هر بخشی دستی داری ؟
تخصص اصلیت : کل انداختن
 

MAHDI

متخصص بخش نرم افزار
اتفاقا منم میخواستم یه همچین تاپیکی بزنم با این تفاوت که یه داستان کوتاه سنگین بذاریم بعد بچه ها بیان نقدش کنن :نیش:
 
بالا