• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
خانم باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد، خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.

اما خانم باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:

«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»


581697_489875147771719_1186222403_n.jpg
 

majnooneleyli

کاربر ويژه
افسوس! دنيا روز به روز تنگ‌تر مي‌شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت. دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه‌ي افق ديوارهايي سر به آسمان مي‌كشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي‌شود كه من از هم‌اكنون خودم را در آخرِ خط مي‌بينم و تله‌يي كه بايد در آن افتم، پيشِ چشمم است.
- چاره‌ات در اين است كه جهت‌ات را عوض كني.
گربه در حالي كه او را مي‌دريد چنين گفت
 
آخرین ویرایش:

majnooneleyli

کاربر ويژه
خانم جذابی با آقای ویلیام گلاداستون سیاستمدار برجسته انگلیسی شام خورد. شب بعد در ضیافت شامی شرکت کرد و در کنار رقیب برجسته ی گلاداستون بنجامین دیزرانیلی نشست
بعدها وقتی که نظر این خانم را در مورد این دو فرد پرسیدند پاسخ داد: بعد از نشست با آقای گلادستون مطمئن شدم که او باهوش ترین زن انگلستان هستم.
مردم بیشتر تحت تأثیر و اهمیتی که به آنها می دهیم قرار می گیرند تا دانشی که داریم . شنونده ی خوبی باشیم و اجازه دهیم طرف مقابلمان صحبت کند. زمانی نیز که صحبت می کنیم و به دور از احساسات خود خواهانه ای که باعث می شود از خودمان تعریف کنیم و درباره خودمان حرف بزنیم، سعی کنیم با صحبت صادقانه در مورد طرف مقابلمان ، احساس خوبی را در وی ایجاد کنیم. این ساده ترین و ارزان ترین راه برای ابراز محبت است
 

majnooneleyli

کاربر ويژه
ختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ‌ریسی روزگار را می‌گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب‌های مدیترانه برد. مرد می‌خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته‌ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی‌های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده‌ای رسید که حرفه‌شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه‌بافی یاد دادند. تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خيلی هم شاکر بود. ‏اما این عاقبت بخیری چندان نپایيد، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده‌دزدی ربوده شد که کشتی‌اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده‌فروشی‌اش برد. مردی که سازنده‌ی دَكَل کشتی بود به این بازار رفت تا برده‌ای بخرد که وردستش باشد، اما وقتی چشمش به دختر افتاد دلش برای او سوخت، او را خرید و به خانه برد تا کمک همسرش باشد. اما دزدان دریایی محموله‌ی این مرد را دزدیدند، و برای خريد برده‌های دیگر دستش خالی ماند. مرد و همسرش و دختر به ناچار از اول تا آخر دَكَل سازی را خود به عهده گرفتند. دختر سخت و هشیار کار می‌کرد. دکل‌ساز که دختر را لایق دید آزادي‌اش را به او بخشيد و شریک کارش کرد، که سبب شعف خاطر دختر شد. ‏روزی مرد دكل‌ساز از دختر خواست با یک محموله بار دكل به جاده برود. اما نرسيده به سواحل چین کشتی با طوفانی شديد روبه‌رو ‏شد. یک بار دیگر آب دختر را به ساحلی بیگانه برد، و يك بار دیگر ‏دخترک به شِکوه از تقدیر به زاری افتاد. پرسيد: ‏«چرا، چرا باید تمام اتفاقات بد برای من بیفتد؟» ‏هیچ پاسخی نشنید. از روی ماسه‌ها بلند شد و رو به شهر گرفت. ‏افسانه‌ای در چین حکایت می‌کرد که روزی یک زن خارجی پيدا خواهد شد که خیمه‌ای برای امپراتور خواهد ساخت. چون هیچ‌کس در چین صنعت چادرسازی را نمی‌دانست، تمام مردم چین، که شامل نسل بعد از نسل امپراتوران هم می‌شد، چشم به راه وقوع این افسانه بودند. سالی یک بار امپراتور فرستاده‌هایش را روانه‌ی شهر‌ها می‌کرد تا هر جا که چشم‌شان به يك زن خارجی بیفتد، او را به دربار ببرند. ‏در تاریخ یاد شده زن کشتی شکسته به حضور امپراتور رسيد. امپراتور توسط مترجم از او پرسید آیا می‌تواند چادر بسازد. زن گفت: «‏فکر می‌کنم بتوانم.» زن طناب خواست، اما چینی‌ها طناب نداشتند، پس زن با به یاد آوردن دوران بچگی و بزرگ شدن زیردست پدر ريسنده، ابریشم خواست و آن را ريسيد و طناب را بافت. بعد تقاضای پارچه کرد، اما چینی‌ها پارچه نداشتند، پس زندگی خود با نساج‌ها را به یاد آورد و پارچه‌ی مناسب چادر را بافت. بعد تقاضای دیرک چادر کرد، اما چینی‌ها دیرک نداشتند، پس زندگی خود با دكل‌ساز را به یاد آورد و دیرک چادر را ساخت. وقتی تمام اين لوازم آماده شد، کوشید تمام چادرهایی را که در زندگی‌اش دیده بود به یاد آورد. سرانجام خیمه‌ای ساخت. امپراتور از ساخت خیمه و به تحقق رسیدن پیشگویی افسانه مبهوت شد، به دختر گفت هر آرزویی دارد بگوید تا او برآورده سازد. دختر با شاهزاده‌ای زیبا ازدواج کرد و با فرزندانش در چین ماندگار شد و سالیان سال خوش و خوشبخت زندگی کرد. متوجه شد که گرچه ماجراهای زندگی‌اش به هنگام وقوع ترسناک به نظر می‌رسیدند، اما در نهایت برای خوشبختی‌اش ضروری بودند. كارتر، اسكات- شري
 

jobsnet

New member
شعرای بی پول

[h=3]داستان کوتاه شعرای بی پولیک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد
و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟
برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت
و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد
اخوان گفت این پول چیه ؟
تو که پول نداشتی
نصرت رحمانی گفت : از دم در پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم
چون بیش از سی تومن لازم نداشتم بگیر این بیست تومن هم بقیه پولت
ضمنا این خودکار هم توی پالتوت بود
 

jobsnet

New member
داستان کوتاه انسان بزرگ

[h=3]داستان کوتاه انسان بزرگروزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی
پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب
مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود
پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت
که زنی به وی نزدیک می شود
زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید
که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است
و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست
دو ونسنزو تحت تاثیر حرف های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود
و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود
که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید :
هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند
که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید
می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است
او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده
او شما را فریب داده دوست عزیز
دو ونسزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است
دو ونسزو می گوید : در این هفته، ای بهترین خبری است که شنیدم
 

jobsnet

New member
یک پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن
پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی داشت
پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت می دم
در عوض تو همه شیرینی هاتو به من بده
دختر کوچولو قبول کرد
[h=3]
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار
و بقیه رو به دختر کوچولو داد
اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینی هاشو به پسر داد
همون شب دختر کوچولو با آرامش کامل خوابید
[h=3]
ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که
همونطوری خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده
شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده
و همه شیرینی ها رو بهش نداده !!!
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه مردی خوشبخت سلطان بزرگی پس از اینکه گرفتار بیماری سختی شد گفت :
نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند
تمام طبیبان دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد اما نوانستند
تنها یکی از طبیبان گفت :
من می‌توانم شاه را معالجه کنم
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید پادشاه معالجه می شود
شاه سربازانش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد
آنها به تمام شهرها سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد
آن که ثروت داشت بیمار بود
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت
یا اگر فرزندی داشت فرزندانش بد بودن
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند
یک شب پسر شاه از کنار کلبه‌ای فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید
شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام
سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم بخوابم
چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند
سربازان برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه زن و مرد از نگاه ریاضی short storyروزی از دانشمندی ریاضیدان پرسیدند :
نظرت در مورد انسان ها ( زن و مرد ) چیست ؟
ریاضیدان بزرگ لبخندی زد و پاسخ داد :
اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند پس برابر هستند با عدد 1
اگر دارای زیبایی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم و برابر است با 10
اگر پول و مال هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک می گذاریم و برابر است با 100
اگر دارای اصل و نصب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم و عدد ما برابر است با 1000
ولی اگر زمانی عدد یک که اخلاق است از بین رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم بهتنهایی هیچ نیست
پس نتیجه می گیریم آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه زهر و عسل روزی روزگاری در زمان های قدیم مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت
یک روز می خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود
به شاگردش گفت : این کوزه پر از زهر است
مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی
شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد واستادش رفت
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت
و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت
و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید : چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد : تو که رفتی من سرگرم کار بودم
دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت
وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم
و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه گفتگو با خدا [h=3]پسر کوچولو به مادر خود گفت : مامان کجا می ری؟
مادر گفت : عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است
این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم ، خیلی زود برمی گردم
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت
پسر به مادرش گفت :
مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت :
من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است
ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود
کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت :
مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت :
این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است
حرف های تو چه معنی ای می دهد؟
پسر ملتمسانه گفت :
مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا
مادر نیز علی رغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت
بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت : رسیدیم
در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد
مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت :
من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست
این رفتار تو اصلا زیبا نبود
کودک جواب داد :
مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود
پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است
نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟
وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا
مادر هیچ نگفت و ساکت ماند
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه شایعه زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد
بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند
همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد
بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده
و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت
تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند
مرد حکیم به او گفت :
به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را
در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن
آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور
آن زن رفت ولی 5 تا پر بیشتر پیدا نکرد
مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود
ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند
آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد
ولی جبران کامل آن غیر ممکن است
پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه تکرار اشتباهکارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید :
معنی این کار چیست؟
شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید
رئی پاسخ می دهد :
خودم می‌دانم ، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد :
درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم
اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه نادر شاه زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت
از او پرسید : پسر جان چه می‌خوانی؟
پسرک جواب داد : قرآن
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا …
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد
نادر گفت : چر ا نمی گیری؟
گفت : مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای
نادر گفت : به او بگو نادر داده است
پسر گفت : مادرم باور نمی‌کند می‌گوید : نادر مردی سخاوتمند است
او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد زیاد می‌داد
حرف او بر دل نادر نشست یک مشت پول زر در دامن او ریخت
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه نه به جنیفر لوپز هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود
تبرش افتاد تو رودخونه
وقتی در حال گریه کردن بود
یه فرشته اومد و ازش پرسید : چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت : تبرم توی رودخونه افتاده
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید : آیا این تبر توست؟
هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟
دوباره هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟
جواب داد : آره
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه
هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
اوه فرشته، زنم افتاده توی آب
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟
هیزم شکن فریاد زد : آره!
فرشته عصبانی شد و گفت : تو تقلب کردی، این نامردیه
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش سوء تفاهم شده
می دونی، اگه به جنیفر لوپز نه می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی
و باز هم اگه به کاترین زتاجونز نه می گفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره
اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی
اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم
و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه دخترک تیزبین روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد
که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد
پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد
و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد
و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم
دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود
و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود
اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد
او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت
و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود
وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!
اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم
معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت
و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است
در آخرین لحظات هم راهی وجود دارد که ما باید آنرا ببینیم
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه سنگ تراش روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد.
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت :
این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!
تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است.

تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.
در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند.
احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.
پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.
این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه گداهای بازایاب دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند
یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود
مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می ریختن .
کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد.
رفت جلو و گفت :
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟
اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است.
در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرف های کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت :
هی موشه نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد بده؟
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه پادشاهپادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت
مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت
بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود موفق نمی شد
لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند
هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت :
مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند ، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم
وزیر گفت : من دستور شما را اجرا خواهم کرد فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید
شاه گفت : نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی
سرباز برای چه می خواهی؟
وزیر گفت : من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم
شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد
شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند
و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود
و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید
روی کاغذ چنین نوشته شده بود : هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است
سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند
مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند
نفر اول گفت : درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم
اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند
این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند ، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند
نفر دوم نیز گفت : درست است ، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم
و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند
 

jobsnet

New member
[h=3]داستان کوتاه دانشمندان در بهشت روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند
انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت
او باید تا 100 می شمرد و سپس شروع به جستجو میکرد
همه پنهان شدند الا نیوتون …
نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین
انیشتین تا صد شمرد
او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده
انیشتین فریاد زد نیوتون بیرون ( سک سک)
نیوتون بیرون ( سک سک)
نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم
او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !
تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست
نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام
که من رو نیوتون بر متر مربع میکنه
و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر “یک پاسکال” می باشد
بنابراین من پاسکالم پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سک سک) !
 
بالا