دختر 15 ساله اي كه با فوتش ، باعث رونق وبلاگ نويسي در ايران شد ! ( داستان سرگزشت وبلاگنويسي در ايران ) :
وبلاگ محیطی است که به شما امکان انتشار افکار و عقایدتان را میدهد. وبلاگ شما را قادر میسازد با مخاطبان خود ارتباطی پویا و متقابل برقرار نموده و از نقطه نظرات آنان در رابطه با یک مطلب، آگاه شوید. وبلاگ، یک صفحه وب (مشابه یک روزنامهی شخصی) و با قابلیت دستیابی عموم کاربران به آن است.
اوه! مثل این که شنیدن این جملههای کلیشهای دارد همهمان را خفه میکند! بگذارید پنجرههای کارگاهمان را باز کنم تا هوا کمی عوض شود.
خب!
تا شما هوایی میخورید، برایتان کمی خاطره تعریف میکنم. سال 81 تازه نصفش تمام شده بود که من نصف کافینتهای شهر سکونت جدید را مزهمزه کرده بودم. یکیشان به خاطر دو سه تا از بچههای ادارهکنندهاش خیلی میچسبید. رفیق شده بودیم و همیشه بهترین گوشهی منقل را برایم کنار میگذاشتند.
همان روزها، اسم یک جانور جدید را از لابهلای حرفهای آنها شنیدم: «وبلاگ!» فورا آدرسی را که شنیدم تایپ کردم. باور کنید برای یک خورهی اینترنت مثل من که رکوردهای 5 ساعته و 8 ساعته در کافینت داشتم (گاهی مسئول کافینت از مقدار پولی که باید از من میگرفت شرمنده میشد!)، اسم و قیافهی صفحهای که تا الان ندیده بودمش و به خصوص آن شکل نوشتن مطالبش، برایم حیرتآور و غریب بود.
سرتان را دردنیاوردم. بقیهاش دیگر معلوم است. خیلی زود من هم شدم یک وبلاگنویس خوره! گرچه یک سال از شروع وبلاگنویسی در ایران و چهار پنج ماه از راهافتادن پرشینبلاگ گذشته بود اما هنوز تازه بود. یک چیز تازه که طراوت و جذابیت داشت. البته یک سری چیزها هم از همان اول مثل الان بود.
منظورم وبلاگ دخترها و باقی قضایاست! ولی تفاوتهایی داشت؛ مثلا کمتر کسی اسم واقعیاش را مینوشت، یا سن و سالش؛ عکس که اصلا!
آن وقتها نمیتوانستی جایی بیرون کافینت یا کامنتدونی، اسمش را بگویی، حتی در چت! البته من یکی که به این قانون عمل نکردم و از آن وقت تا الان آنقدر آن چند جمله وحشتناک کلیشهای اول صحبتمان را برای این و آن تکرار کردم که دیگر گلاب به رویتان...!
بله. وبلاگ دوستداشتنی، یک چیزی بود بین خود همان چند تا وبلاگنویسی که اینطرف آنطرف اسم و وصفش را از دوست و همکلاسی شنیده بودند. اوایل، خاطرهنویسیها و سلام و درود نویسیها را که کنار بگذاریم، گیر دادن به دین و مملکت و اظهار فضلهای رایانهای و تخصصهای غیره، استفادهای بود که ملت فهمیدند میشود از وبلاگ کرد. من که هم سرم برای جر و بحث درد میکرد و هم تخصصهای مختلف داشتم! فوری چهار پنج تا وبلاگ زدم و شروع کردم به نوشتن. سهمیهبندی که نبود!
فکر کنم اولینبار که وبلاگستان (این کلمه را آن موقعها هم به کار میبردیم) تکانی خورد، وقتی بود که یک دختر خانم وبلاگنویس در یک سانحه فوت کرد. سرعت انتشار این خبر در وبلاگها و حضور افراد زیادی بر مزارش در حالی که کسی آنها را نمیشناخت و آنها هم نه همدیگر را و نه آن مرحومه را نمیشناختند، پدیدهای بود که شاید از خود وبلاگ هم مهمتر بود.
اینطور بود که کمکم همه فهمیدند وبلاگ فقط این خاصیت را ندارد که تو بنویسی و عدهای بخوانند. مثلا وقتی بعضی از وبلاگنویسها از این طریق استعدادشان در نویسندگی کشف شد و مطلبشان در نشریات چاپ شد یا در جایی استخدام شدند، وقتی عدهای وبلاگنویسها با هم قرار گذاشتند و به مسافرت گروهی رفتند و دوستان تازه پیدا کردند، و شاید از همه مهمتر وقتی که بعضی از این پسر و دخترها از همین طریق با هم آشنا شدند و ازدواج کردند (!)، معلوم شد که از این جانور نیموجبی که بزرگترها به چشم بازیچه نگاهش میکردند، از آن فلفلهاست که هرچه بشکنی تیزیاش بیشتر معلوم میشود.
قضیه تحریف اسم خلیج فارس در نشریه بینالمللی جغرافی (همون نشنال جئوگرافیک دیگه) یادتان هست؟ خلاصهاش این است که اعتراض و طومار اینترنتی وبلاگنویسها عامل اصلی عقبنشینی و عذرخواهی موسسه شد. یا مثلا چند تا دختر وبلاگنویس که با هم قرار گذاشته بودند کاری را حتما به انجام برسانند و یک مدتی مملکت را شلوغ کرده بودند! یا اطلاعرسانی وبلاگنویسها باعث شد یک خبرنگار بیچاره که در عراق زندانی شده بود توسط صلیب سرخ نجات پیدا کند. یا آن جوان عراقی که با نوشته و خبرهای وبلاگش در کل دنیا مشهور شده بود.
راستش از این نمونهها زیاد است و اگر مدتی اهل وبلاگ خواندن باشید و در کنارش سایتهای خبری را هم بخوانید، متوجه میشوید که آن جانور کوچولوی اسباببازی، الان تبدیل شده به یک ابزار، یک فرصت، یک شرط لازم و همچنین کافی و بلكه زیادی (!) برای کسی که میخواهد در جایی یا بر شخصی یا جریانی یا مجموعهای یا خلاصه یک چیزی تاثیر بگذارد. البته این تاثیر ممکن است مثبت باشد یا خدای نکرده زبانم لال، رایانهام نیمسوز، منفی! اصولا وبلاگ مثل چاقو... ای بابا! دوباره حرفهایم رفت روی خط کلیشه! بگذریم.
بله. بستگی دارد چی توی کلهی شما باشد. با کلاسش میشود: منویات ذهنی! یک نگاهی به این صفحه بیاندازید:
از این نمونهها زیاد است. اصلا به عنوان تمرین کارگاه امروز همهتان باید بروید دو تا از این نمونهها پیدا کنید!
(میبینید چقدر کارگاه ما پر نشاط و جذاب است؟)
خب. فکر کنم به اندازه کافی هوا خورده باشیم. اجازه بدهید پنجرهها رو ببندم. میترسم سرما بخورید. البته حرفهایم هم تمام شد! یعنی آن قسمت خاطره با حرفی که میخواستم بزنم قاطی شد. خلاصه؟ امممممممم. خب خلاصهاش این است که به نظر من باید یک تعریف جدید برای وبلاگ بتراشیم تا از زیر ننگ کلیشه (!) خارج شویم! به نظر من:
«وبلاگ قدرت است!»
... (چند ثانیه سکوت!)، (بُهت حاضران)...
اعتراض دارید؟ بله؟ این هم کلیشهای شد؟ جدا؟ خب... راستش چارهای نیست. در واقع من میخواستم به این شکل یکی از رازهای وبلاگ را به شما نشان دهم. آن هم این است که وبلاگ را باید تجربه کنید تا آن را بفهمید. باید در کوچههای وبلاگستان قدم بزنید، در آن نفس بکشید. با دو نفر از اهالی دست به یخه بشوید! آن موقع، هر جایی اسم وبلاگ به گوشتان خورد، یک حسی میدود در میان پوستتان و خُنکای حس دلانگیز... (ببخشید یک لحظه جوگیر شدم! البته این وبلاگستان ما کانون شعر و ادب و از این چیزها هم زیاد دارد.)
فکر میکنم برای دفعهی اول بس باشد. البته اگر کسی بین شما هست که هنوز یک وبلاگ ندارد! (مگر همچین چیزی ممکن است؟!) نگران نباشد.
منبع : shomaha.ir
وبلاگ محیطی است که به شما امکان انتشار افکار و عقایدتان را میدهد. وبلاگ شما را قادر میسازد با مخاطبان خود ارتباطی پویا و متقابل برقرار نموده و از نقطه نظرات آنان در رابطه با یک مطلب، آگاه شوید. وبلاگ، یک صفحه وب (مشابه یک روزنامهی شخصی) و با قابلیت دستیابی عموم کاربران به آن است.
اوه! مثل این که شنیدن این جملههای کلیشهای دارد همهمان را خفه میکند! بگذارید پنجرههای کارگاهمان را باز کنم تا هوا کمی عوض شود.
خب!
تا شما هوایی میخورید، برایتان کمی خاطره تعریف میکنم. سال 81 تازه نصفش تمام شده بود که من نصف کافینتهای شهر سکونت جدید را مزهمزه کرده بودم. یکیشان به خاطر دو سه تا از بچههای ادارهکنندهاش خیلی میچسبید. رفیق شده بودیم و همیشه بهترین گوشهی منقل را برایم کنار میگذاشتند.
همان روزها، اسم یک جانور جدید را از لابهلای حرفهای آنها شنیدم: «وبلاگ!» فورا آدرسی را که شنیدم تایپ کردم. باور کنید برای یک خورهی اینترنت مثل من که رکوردهای 5 ساعته و 8 ساعته در کافینت داشتم (گاهی مسئول کافینت از مقدار پولی که باید از من میگرفت شرمنده میشد!)، اسم و قیافهی صفحهای که تا الان ندیده بودمش و به خصوص آن شکل نوشتن مطالبش، برایم حیرتآور و غریب بود.
سرتان را دردنیاوردم. بقیهاش دیگر معلوم است. خیلی زود من هم شدم یک وبلاگنویس خوره! گرچه یک سال از شروع وبلاگنویسی در ایران و چهار پنج ماه از راهافتادن پرشینبلاگ گذشته بود اما هنوز تازه بود. یک چیز تازه که طراوت و جذابیت داشت. البته یک سری چیزها هم از همان اول مثل الان بود.
منظورم وبلاگ دخترها و باقی قضایاست! ولی تفاوتهایی داشت؛ مثلا کمتر کسی اسم واقعیاش را مینوشت، یا سن و سالش؛ عکس که اصلا!
آن وقتها نمیتوانستی جایی بیرون کافینت یا کامنتدونی، اسمش را بگویی، حتی در چت! البته من یکی که به این قانون عمل نکردم و از آن وقت تا الان آنقدر آن چند جمله وحشتناک کلیشهای اول صحبتمان را برای این و آن تکرار کردم که دیگر گلاب به رویتان...!
بله. وبلاگ دوستداشتنی، یک چیزی بود بین خود همان چند تا وبلاگنویسی که اینطرف آنطرف اسم و وصفش را از دوست و همکلاسی شنیده بودند. اوایل، خاطرهنویسیها و سلام و درود نویسیها را که کنار بگذاریم، گیر دادن به دین و مملکت و اظهار فضلهای رایانهای و تخصصهای غیره، استفادهای بود که ملت فهمیدند میشود از وبلاگ کرد. من که هم سرم برای جر و بحث درد میکرد و هم تخصصهای مختلف داشتم! فوری چهار پنج تا وبلاگ زدم و شروع کردم به نوشتن. سهمیهبندی که نبود!
فکر کنم اولینبار که وبلاگستان (این کلمه را آن موقعها هم به کار میبردیم) تکانی خورد، وقتی بود که یک دختر خانم وبلاگنویس در یک سانحه فوت کرد. سرعت انتشار این خبر در وبلاگها و حضور افراد زیادی بر مزارش در حالی که کسی آنها را نمیشناخت و آنها هم نه همدیگر را و نه آن مرحومه را نمیشناختند، پدیدهای بود که شاید از خود وبلاگ هم مهمتر بود.
اینطور بود که کمکم همه فهمیدند وبلاگ فقط این خاصیت را ندارد که تو بنویسی و عدهای بخوانند. مثلا وقتی بعضی از وبلاگنویسها از این طریق استعدادشان در نویسندگی کشف شد و مطلبشان در نشریات چاپ شد یا در جایی استخدام شدند، وقتی عدهای وبلاگنویسها با هم قرار گذاشتند و به مسافرت گروهی رفتند و دوستان تازه پیدا کردند، و شاید از همه مهمتر وقتی که بعضی از این پسر و دخترها از همین طریق با هم آشنا شدند و ازدواج کردند (!)، معلوم شد که از این جانور نیموجبی که بزرگترها به چشم بازیچه نگاهش میکردند، از آن فلفلهاست که هرچه بشکنی تیزیاش بیشتر معلوم میشود.
قضیه تحریف اسم خلیج فارس در نشریه بینالمللی جغرافی (همون نشنال جئوگرافیک دیگه) یادتان هست؟ خلاصهاش این است که اعتراض و طومار اینترنتی وبلاگنویسها عامل اصلی عقبنشینی و عذرخواهی موسسه شد. یا مثلا چند تا دختر وبلاگنویس که با هم قرار گذاشته بودند کاری را حتما به انجام برسانند و یک مدتی مملکت را شلوغ کرده بودند! یا اطلاعرسانی وبلاگنویسها باعث شد یک خبرنگار بیچاره که در عراق زندانی شده بود توسط صلیب سرخ نجات پیدا کند. یا آن جوان عراقی که با نوشته و خبرهای وبلاگش در کل دنیا مشهور شده بود.
راستش از این نمونهها زیاد است و اگر مدتی اهل وبلاگ خواندن باشید و در کنارش سایتهای خبری را هم بخوانید، متوجه میشوید که آن جانور کوچولوی اسباببازی، الان تبدیل شده به یک ابزار، یک فرصت، یک شرط لازم و همچنین کافی و بلكه زیادی (!) برای کسی که میخواهد در جایی یا بر شخصی یا جریانی یا مجموعهای یا خلاصه یک چیزی تاثیر بگذارد. البته این تاثیر ممکن است مثبت باشد یا خدای نکرده زبانم لال، رایانهام نیمسوز، منفی! اصولا وبلاگ مثل چاقو... ای بابا! دوباره حرفهایم رفت روی خط کلیشه! بگذریم.
بله. بستگی دارد چی توی کلهی شما باشد. با کلاسش میشود: منویات ذهنی! یک نگاهی به این صفحه بیاندازید:
از این نمونهها زیاد است. اصلا به عنوان تمرین کارگاه امروز همهتان باید بروید دو تا از این نمونهها پیدا کنید!
(میبینید چقدر کارگاه ما پر نشاط و جذاب است؟)
خب. فکر کنم به اندازه کافی هوا خورده باشیم. اجازه بدهید پنجرهها رو ببندم. میترسم سرما بخورید. البته حرفهایم هم تمام شد! یعنی آن قسمت خاطره با حرفی که میخواستم بزنم قاطی شد. خلاصه؟ امممممممم. خب خلاصهاش این است که به نظر من باید یک تعریف جدید برای وبلاگ بتراشیم تا از زیر ننگ کلیشه (!) خارج شویم! به نظر من:
«وبلاگ قدرت است!»
... (چند ثانیه سکوت!)، (بُهت حاضران)...
اعتراض دارید؟ بله؟ این هم کلیشهای شد؟ جدا؟ خب... راستش چارهای نیست. در واقع من میخواستم به این شکل یکی از رازهای وبلاگ را به شما نشان دهم. آن هم این است که وبلاگ را باید تجربه کنید تا آن را بفهمید. باید در کوچههای وبلاگستان قدم بزنید، در آن نفس بکشید. با دو نفر از اهالی دست به یخه بشوید! آن موقع، هر جایی اسم وبلاگ به گوشتان خورد، یک حسی میدود در میان پوستتان و خُنکای حس دلانگیز... (ببخشید یک لحظه جوگیر شدم! البته این وبلاگستان ما کانون شعر و ادب و از این چیزها هم زیاد دارد.)
فکر میکنم برای دفعهی اول بس باشد. البته اگر کسی بین شما هست که هنوز یک وبلاگ ندارد! (مگر همچین چیزی ممکن است؟!) نگران نباشد.
منبع : shomaha.ir