عاری از هر غم و اندوهی ؛ بی هیچ دغدغه ای ؛
با آسودگی خیال در کوچه پس کوچه های ذهن خود
چون نسیمی لحظه ها را بی هیچ شمارشی پشت سر گذاشته و زندگی را با عشق و امید سپری می کنی.
برای رسیدن به فرداهای شیرین ؛ رسیدن به رویاهای قشنگ زندگی برای ساختن اینده ی بهتر؛
برای ساختن بهترین ها و دوست داشتنی ترین ها ...
و در این گذر راه سبز و دل انگیز ؛ رودی زلال پر از عکس شمعدانی ها
چون سفره ی رنگین در مقابل دیدگانت پهن می شود؛
حسی از شور و آرامش همراه بازمزمه های پرندگان
سراسر وجودت را در بر می گیرد؛
حسی از جنس شبنم های صبحگاهی ؛
حسی از گلبرگ های لطیف بهاری؛
حسی از تازه ترین ها؛
وتو نیز همراه با لطیف ترین احساس ها ؛ با لطافت لحظه ها را می پیمایی...
و همچنان پیش میروی ؛
میروی ؛
میروی تا در شبی مهتابی به یاد زلالی رود و شمعدانی ها می ایستی و به شب می نگری...
به شبی که مهتاب دیگر نیست ؛ رود نیست؛ شمعدانی نیست؛
تنها خاطره ای از رودی زلال چون ستاره ی شب بر تو چشمک می زند و بعد پشت ابرها از نظرها ناپدید می شود؛
و باز پیش میروی بی آنکه به رودهای زلالی که در مقابل دیدگانت ایستاده اند نگاه کنی، توقف کنی؛
به کجا و تا به کی؟