• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

دفتر دل

خانمی

کاربر ويژه

shear-L-205_1352.jpg



طلب آرامش

طلب آرامش در پي اين شب نيمه سرد؛

در كنار جاده‌اي بي‌انتها!

كه روييده است شبدرهاي سه برگ در اطراف.

و گندم‌زاري كه در تلالو ماه نقره‌اي مي‌درخشد.

و مي‌آورد باز هم نسيم؛

بوي شيرين برگ‌هاي سبز زي

تون را،

و صداي پايكوبي سنجاب‌ها،

بر شاخه‌هاي بلوط.

مي‌خوانند خرچنگ‌ها در زير آب؛

نت نيمه تمام اين شب را؛

حباب‌ها بر روي آب

و احساس آرامش در پايان اين شب نيمه سرد!

 

خانمی

کاربر ويژه
بهار

آسمان مثل هميشه صاف صاف!

رفت و روب هوا با باراني بهاري.

ابرها سينه آسمان را ترك گفته‌اند...

شاخه‌هاي نرم پرتقال، نمور

و گلبرگ‌هاي شكوفه‌هايش غوطه‌ورند در شبنم.

شكرگزاري گل‌ها و رياحين در اين جمع بهاري.

وقت آن است كه پنجره‌هاي عنكبوت‌نشين و پرغبار،

جاي خويش را به دانه‌هاي باران دهند.

چه زيبا و خوب؛

آقایی

چه بهاري و سبز!

 

baroon

متخصص بخش ادبیات


عاری از هر غم و اندوهی ؛ بی هیچ دغدغه ای ؛
با آسودگی خیال در کوچه پس کوچه های ذهن خود
چون نسیمی لحظه ها را بی هیچ شمارشی پشت سر گذاشته و زندگی را با عشق و امید سپری می کنی.
برای رسیدن به فرداهای شیرین ؛ رسیدن به رویاهای قشنگ زندگی برای ساختن اینده ی بهتر؛
برای ساختن بهترین ها و دوست داشتنی ترین ها ...
و در این گذر راه سبز و دل انگیز ؛ رودی زلال پر از عکس شمعدانی ها
چون سفره ی رنگین در مقابل دیدگانت پهن می شود؛
حسی از شور و آرامش همراه بازمزمه های پرندگان
سراسر وجودت را در بر می گیرد؛
حسی از جنس شبنم های صبحگاهی ؛
حسی از گلبرگ های لطیف بهاری؛
حسی از تازه ترین ها؛
وتو نیز همراه با لطیف ترین احساس ها ؛ با لطافت لحظه ها را می پیمایی...
و همچنان پیش میروی ؛
میروی ؛
میروی تا در شبی مهتابی به یاد زلالی رود و شمعدانی ها می ایستی و به شب می نگری...
به شبی که مهتاب دیگر نیست ؛ رود نیست؛ شمعدانی نیست؛
تنها خاطره ای از رودی زلال چون ستاره ی شب بر تو چشمک می زند و بعد پشت ابرها از نظرها ناپدید می شود؛
و باز پیش میروی بی آنکه به رودهای زلالی که در مقابل دیدگانت ایستاده اند نگاه کنی، توقف کنی؛
به کجا و تا به کی؟




 

baroon

متخصص بخش ادبیات


سال ها پیش
زیر یک سنگ
در گوشه ای از زمین
من فقط کمی خاک بودم، همین!
یک کمی خاک که آرزویش دیدن آسمان بود
آرزوی او رفتن تا ته کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدارا صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد و
خدا تکه ای از خاک را برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را در دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک در دستان خدا نور شد
پر زد و آهسته از زمین دور شد
راستی!
من همان خاک خوشبختم
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟



sahel.bmp





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



ما که باور داریم روزی پروانه می شویم

بگذار روزگار
تا می تواند پیله کند ...


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند؛

نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم.
شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد
و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست
و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند…
شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید...
یک روز دلم می خواست
روی این دیوار سوراخی درست کنم؛
حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور،
برای عبور عطر و نسیم، برای…
بگذریم.
گاهی ساعت ها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن
و فکر می کنم؛
اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم
اما هیچ وقت،همه چیز ساکت نیست!
و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند
دیوارهای دنیا بلند است
ومن گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد
به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار
آن طرف حیاط خانه ی خداست
وآن وقت هی در می زنم، در میزنم، و می گویم:
"دلم افتاده توی حیاط شما؛ می شود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد
کسی در را برایم باز نمی کند
اما همیشه،
دستی،
دلم رامی اندازد آن طرف دیوار
همین!
و من این بازی را دوست دارم
همین که دلم پرت می شود؛ آن طرف دیوار
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند
تا دیگر دلم را پس ندهند
تا در را باز کنند و بگویند:
بیا خودت دلت را بردار و برو
آن وقت من می روم و دیگر برنمی گردم!
 

فرانک

کاربر ويژه
پاسخ : طعم زندگی

اگر عاشق باشی
شب هنگام را غنیمت میدانی !
شب با عاشقان پیوند دیرین دارد
دلشان را با هر آنچه در آسمان شب می بینند
پیوند میدهند !
با ستاره میدرخشند
و برق نگاه یار تجسم میکنند !
با ابرهای سنگین همزاد میشوند
اگر ببارند ، اشک میبارند چونان
وگر نبارند غم در دل فزون کنند !
با نسیم شبانه ، پیغام دلدادگی به گوش دلدار رسانند ...
قاصدکی همراه نسیم
به کویش روان گردانند
و او از پیغام لبریز عشق گردد !
شب رازها نهان دارد
شب محرم انسانهای پاک
شب شور مجنون
شب بیتابی لیلی
در خود پنهان دارد !
شبت را زنده نگه دار .

 

taha moien

کاربر ويژه
من نمی دانم،

- و همین درد مرا سخت می آزارد -

که چرا انسان،

در تکاپوهایش،

- چیزی از معجزه آنسوتر-

ره نبرده ست به اعجاز محبت،

چه دلیلی دارد؟



چه دلیلی دارد

که هنوز

مهربانی را نشناخته است

و نمی داند در یک لبخند،

چه شگفتی هایی پنهان است.



من برآنم که درید دنیا،

خوب بودن- به خدا- سهل ترین کار است

و نمی دانم،

که چرا انسان،

تا این حد با خوبی بیگانه ست.



و همین درد مرا سخت می آزارد...

 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
اگر تو نباشی هزار بار گریه هم مرا سبک نمی کند

و ابرهای مهربان هم نمی توانند

غباری را که بر دلم خواهد نشست بشویند

اگرتونباشی

چه خواب باشم و چه بیدار

حتم دارم روزگار تکه کاغذیست افتاده در گوشه خیابانی دراز

خیابانی که پای هیچ عاشقی به ان باز نشده است

اگرتونباشی

چه در کنار پنجره بایستم

چه در شبستانی نمور و بی نور بنشینم

اشتیاقی برای دیدن افتاب ندارم

دوری تو را بی تعارف و مبالغه بگویم

حتی به اندازه یک نفس کشیدن تاب ندارم

اگرتونباشی

اگر تو نباشی هزار بار گریه هم مرا سبک نمی کند

و ابرهای مهربان هم نمی توانند

غباری را که بر دلم خواهد نشست بشویند

اگرتونباشی

چه خواب باشم و چه بیدار

حتم دارم روزگار تکه کاغذیست افتاده در گوشه خیابانی دراز

خیابانی که پای هیچ عاشقی به ان باز نشده است

اگرتونباشی

چه در کنار پنجره بایستم

چه در شبستانی نمور و بی نور بنشینم

اشتیاقی برای دیدن افتاب ندارم

دوری تو را بی تعارف و مبالغه بگویم

حتی به اندازه یک نفس کشیدن تاب ندارم

اگرتونباشی

اگر تو نباشی هزار بار گریه هم مرا سبک نمی کند

و ابرهای مهربان هم نمی توانند

غباری را که بر دلم خواهد نشست بشویند

اگرتونباشی

چه خواب باشم و چه بیدار

حتم دارم روزگار تکه کاغذیست افتاده در گوشه خیابانی دراز

خیابانی که پای هیچ عاشقی به ان باز نشده است

اگر تو نباشی

چه در کنار پنجره بایستم

چه در شبستانی نمور و بی نور بنشینم

اشتیاقی برای دیدن افتاب ندارم

دوری تو را بی تعارف و مبالغه بگویم

حتی به اندازه یک نفس کشیدن تاب ندارم


 

مهشید

کاربر ويژه
یک اتاق، اندکی نور، سکوت
من خدایی دارم که همین نزدیکی است ...


در امتداد لحظه هایم، هر روز
در سایه هایی قرمز شناور می شوم
می خندم به عشق فنا شده ی زمینی مان...قاه قاه
معنی ِ اشک ... کبودی، درد رامی دانم



بغض سنگین خاطره را، از نزدیک لمس کرده ام
من در این تاریکی، دور از همه...خدا را می خوانم
خدا را که صدا می زنم...همه ی ذره ها آرام می شود...
یک اتاق،اندکی نور،... من خدا را دارم

 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
[h=6]من خدا را دارم . . . کوله بارم بر دوش،سفری می باید،سفری تا ته تنهایی محض،هر کجا لرزیدی،از سفر ترسیدی،فقط آهسته بگو "من خدا را دارم"
 

shakira

متخصص بخش پزشکی

كاش مى شد وقتى داری از تنهايى دق ميكنی،

دق كنى،

ولى دل به كسى كه دلش گيره نبندى؛
...

اين دردش از همه ى دردا بدتره كه

يه روز بفهمى كسی كه دل به دلش دادى،

دلش جايى گيره ...

:گل:
 

ریحانه69

متخصص بخش فوتبال
نه اینکه زانو زده باشم …

نــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!

فقط تنهاییم سنگین شده

همین...
 

ریحانه69

متخصص بخش فوتبال
جدا که شدیم هر دو به یک احساس رسیدیم


تو به فراغت , من به فراقت


یک حرف تفاوت که مهم نیست ...





 

ریحانه69

متخصص بخش فوتبال
نـــــرو نـــرو به پات میفتم هنوز یـــه عالــم حرفا مونـــده كـه بت نگفتم

بمــون میدونــی بـی تو میمیـــرم تموم میشم مگه بهت نگفتم

بــگو بــگو كه اشتباهه بــگو به غیر من به هیچكسی نگــ ـاه نكردی...
 

ریحانه69

متخصص بخش فوتبال
آمدنت را دروغ چرا،
نمی دانم
رفتنت اما جشن گرفتن داشت
نه که خوشحال باشم؛ نه!
رفتنت نوید پرشعر شدنِ تنم بود
می شد بنشینم سال ها
از سایه ات که دور می شد
شعر بنویسم
تو ولی نه آمدی و نه رفتی
تو خوب می دانستی،
نابودی من کار هر کسی نیست!
 

nafasss

کاربر ويژه
خاطرات خیلی عجیبند!

گاهی اوقات می خندیم

به روزهای که گریه می کردیم...

گاهی گریه می کنیم

به یاد روزهایی که می خندیدیم...
 

nafasss

کاربر ويژه
کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بود ؛

روی ساحل نوشت :
دریا دزد کفشهای من...
.
.
مردی که از دریا ماهی گرفته بود ،
روی ماسه ها نوشت:

دریا سخاوتمندترین سفره هستی...

موج آمد و جملات را با خود شست...
تنها برای من این پیام را گذاشت که ؛
برداشتهای دیگران در مورد خودت را ،
در وسعت خویش حل کن
تا دریـــــــــــا باشی...
 

nafasss

کاربر ويژه
اگر تو نبـــودی

مــن

بی دلـــیل ترین اتفـــاق زمیـــن بــودم

تو هـــستی

و مـــن

محکـــمترین بهـــانه ی خلقت شـــدم ...
 

nafasss

کاربر ويژه
روزی کسی گفتتا بال ندارم قفس تنگ نیست...با خود فکر کردممن مدت هاست که پرواز نکردم...
گفتم شاید بال و پرم بودی و شکستی..
 
بالا