• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

دلانه

baroon

متخصص بخش ادبیات



با دلِ تنگ به سوی تو سفر باید کرد
از سر خویش به بتخانه گذر باید کرد

پیر ما گفت ز میخانه شفا باید جست
از شفا جستنِ هر خانه حذر باید کرد

آنکه از جلوه رخسار چو ماهت، پیش است
بی‏گمان معجزه شقِّ قمر باید کرد

گر درِ میکده را پیر به عشاق گشود
پس از آن آرزوی فتح و ظفر باید کرد

گر دل از نشئه می، دعوی سرداری داشت
به خود آیید که احساس خطر باید کرد

مژده ای دوست که رندی سر خُم را بگشود
باده نوشان لب از این مائده، تر باید کرد
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
...
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...
...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا

 

baroon

متخصص بخش ادبیات




سر زلفت به کناری زن و رخسارگشا
تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا

به سر کوی تو ای قبله دل، راهی نیست
ورنه هرگز نشوم راهی وادیّ مِنا

از صفای گل روی تو هر آن کس برخورد
بَرکَند دل ز حریم و نکُند رو به صفا

طاق ابروی تو محراب دل و جان من است
من کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟

ملحد و عارف و درویش و خراباتی و مست
همه در امرِ تو هستند و تو فرمانفرما

خرقه صوفی و جام می و شمشیر جهاد
قبله‏گاهی تو و این جمله، همه قبله نما

رَسَم آیا به وصال تو که در جان منی؟
هجر روی تو که در جان منی، نیست روا

ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست
موج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



خم ابروی کجت قبله ی محراب من است
تاب گیسوی تو خود راز تب و تاب من است

اهل دل را به نیایش، اگر آدابی هست
یاد دیدار رخ و موی تو آداب من است

آنچه دیدم ز حریفان همه هشیاری بود
در صف می‏زده بیداری من، خواب من است

در یَم علم و عمل مدعیان غوطه ورند
مستی و بیهشی می زده گرداب من است

هر کسی از گنهش پوزش و بخشش طلبد
دوست در طاعت من غافر و توّاب من است

حاش للّه که جز این ره، ره دیگر پویم
عشق روی تو سرشته به‏گل و آب من است

هر کسی از غم و شادی است نصیبی او را
مایه ی عشرت من جام میِ ناب من است
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



عیب از ما است اگر دوست ز ما مستور است
دیده بگشای که بینی همه عالم طور است

لاف کم زن که نبیند رخ خورشید جهان
چشم خفاش که از دیدن نوری کور است

یا رب این پرده پندار که در دیده ماست
باز کن تا که ببینم همه عالم نور است

کاش در حلقه ی رندان خبری بود ز دوست
سخن آنجا نه ز ناصر بود از منصور است

وای اگر پرده ز اسرار بیفتد روزی
فاش گردد که چه در خرقه این مهجور است

چه کنم تا به سر کوی توام راه دهند؟
کاین سفر توشه همی‏خواهد و این ره دور است

وادی عشق که بی هوشی و سرگردانی است
مدعی در طلبش بوالهوس و مغرور است

لب فرو بست هر آن کس رخ چون ماهش دید
آنکه مدحت کند از گفته خود مسرور است

وقت آن است که بنشینم و دم در نزنم
به همه کون و مکان مدحت او مسطور است
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آری ای دوست مرا داغ عتابم کافی است

به دلم قهر و غضب وقت خطابم کافی است

دیگر از عدل عذابم مکن ای معدن فضل
شعله خجلت ذنبم به عذابم کافی است

مستحقّ غضب و قهر و عذابم اما
بی محلّی تو یارب به جوابم کافی است

آه، رسوا مکنم نزد رئوس الاشهاد
زآنکه شرمندگی روز حسابم کافی است

باورم نیست ز اصحاب شمالم خوانند
پیش اصحاب یمین چشمِ پر آبم کافی است

خواهی ار از من نالان گذری در صف حشر
پیش چشمان علی ترک عقابم کافی است

شعله نار بر این چهره میفروز که خود
از گنه مانده بر این چهره نقابم کافی است
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




عشق اگر بال گشاید به جهان حاکم اوست
گر کند جلوه در این کوْن و مکان حاکم اوست

روزی ار رخ بنماید ز نهانخانه ی خویش
فاش گردد که به پیدا و نهان حاکم اوست

ذرّه ای نیست به عالم که در آن عشقی نیست
بارک اللّه که کران تا به کران حاکم اوست

گرعیان گردد روزی رخش از پرده غیب
همه بینند که در غیب و عیان حاکم اوست

تا که از جسم و روان بر تو حجاب است حجاب
خود نبینی به همه جسم و روان حاکم اوست

من چه گویم؟ که جهان نیست به جز پرتو عشق
ذوالجلالی است که بر دهر و زمان حاکم اوست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



درزدم و گفت کیست؟ گفتمش ای دوست! دوست
گفت درآن دوست چیست؟ گفتمش ای دوست! دوست

گفت اگر دوستی، ازچه دراین پوستی؟
دوست که درپوست نیست! گفتمش ای دوست! دوست

گفت درآن آب وگل . دیده ام ازدور دل
او به چه امید زیست ؟ گفتمش ای دوست! دوست

گفتمش این هم دمیست، گفت عجب عالمیست!
ساقی بزم توکیست؟ گفتمش ای دوست! دوست

در چو به رویم گشود، جمله ی بود و نبود
دیدم و دیدم یکیست، گفتمش ای دوست! دوست
 

shakira

متخصص بخش پزشکی
نمی‌دانم تا کی دوستم داری،

هرجا که باشد

باشد ...

هرجا تمام شد،

اسمش را می‌گذارم:

آخر خط من ...

باشد؟

:گل:
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
417404_475382962474821_1289695475_n.jpg






























شبی از پشت دیوار بلند عشق من یاد خدا کردم
به یاد آرزوهایم خدا را از ته قلبم صدا کردم

چه شیرین بود ... چه زیبا شد ... چه مهتابی
زمانی که دلم را با خدایم آشنا کردم


به او گفتم چه میخواهم... به او گفتم که زیبایی
ندایی آمد و دل را پر از نور ندا کردم

خدا بود ... و دلم بود ... ودنیایی پر از ناله
که من این زندگی را روی عشق او بنا کردم.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
387697_514636411882538_197105524_n.jpg



































جز خدا هیچی ندارم
گفته تنهات نمیذارم
دلمو به شونه های مهربونیش تکیه دادم
مثل برگم که اسیر_ دست_ بادم
هرچی زلف_ غصه داشتم همه رو به باد دادم
تا به چشمام یه چیزی رو یاد دادم
اون دلی که می تپه تو سینه ی من مال_ من نیست
جز خدا هیشکی دیگه پشت و پناه_ قلب من نیست. . .
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


دوستان تاپیک دلانه مخصوص اشعار و نوشته های عرفانی هستش.
:تعجب::99: یعنی نوشته هایی درخور حضرت ایزدی. :1:
لطفاً پست اول تاپیک هارو بخونید عزیزان. به خصوص تاپیک های ادبی. :گل:
پست های متفرقه منتقل شدند.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تاپیک از بخش ادبیات به بخش گفتگو با خدا منتقل شد:ایرانجمن:
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
علی حيدری


آنجا و اينجا...

اينجا دلم برای خدا تنگ میشود
در ازدحام رنگ و ريا سنگ میشود

آنجا كه بين ما و خدا هيچ كس نبود
اينجا هزار فاصله فرسنگ مبشود

آنجا ميان دفتر اوراق خاطره‌است
اينجا ولی تمام خاطره بيرنگ ميشود

آنجا زمين نبود زمانی كه جنگ بود
اينجا زمين بهانه يک جنگ می شود

آنجا هزار دل سوی دلدار پر زدند
اينجا دلی برای خدا تنگ مي‌شود؟

آنجا نوای قافله آهنگ راه بود
اينجا پراز سه‌تار‌ و دايره‌ و چنگ مي‌شود

آنجا برای هر عبور چراغی نداشتيم!
اينجا پراز موانع شبرنگ می شود

 

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
ساده می گویم : خـدایــا دوسـتـت دارم ...


به تو من خیره می گردم ؛

به این جنگل ...

به این برکه ...

به خط نور ...

به این دریا ...

به رقص آب ...

به این افسون بی همتا ...

چه باید گفت؟

کمک کن واژه ها را بر زبان آرم ؛

بگویم لحظه ای از تو ...

از این زیبائی روشن ،

از این مهتاب ...

بریزم با نسیم و گم شوم در شب ؛

بخندم با تو لختی در کنار آب ...

زبانم گنگ و ذهنم کور ،

تنم خسته ، دلم رنجور ...

تمام واژه ها قامت خمیده ،

ناتوان ...

بی نور ....

پر از پیچیده گیست این ذهن ناهموار ؛

سکوت واژه ها درهم تنیده ،

مثل یک آوار ...

من از پیچیده گی ها سخت بیزارم ؛

تو با من ساده می گویی و من هم ساده می گویم :

" خـدایــا دوسـتـت دارم "
شاعر : حدیث سامی
 

TAHEREH

متخصص بخش
هر جا که سفرکردم ، تو همسفرم بودي
وز هر طرفي رفتم ، تو راهبرم بودي
با هر که سخن گفتم ، پاسخ زتو بشنيدم
بر هر که نظر کردم ، تو درنظرم بودي
هرگز دل من بر تو ، يار دگري نگزيد
گر خواست که بگزيند ، يار دگرم بودي


 

TAHEREH

متخصص بخش

خدا را دیده ای آیا ؟

تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک

میان بودن و نابودن امید فردائی

هراسی می رباید خواب از چشمت

کسی ، خورشید و صبح و نور را

در باور روح تو ، می خواند

و هنگامی که ترسی گنگ می گوید ، رها گردیده ، تنهائی

و شب تاریکی اش را ، بر نگاه خسته می مالد

طلوع روشن نوری به پلکت ، آیه های صبح می خواند

کلام گرم محبوبی

کمی نزدیک تر از یک رگ گردن ،

به گوش ات با نوای عشق می گوید:

غریب این زمین خاکی ام ، تنها نمی مانی

تو آیا دیده ای وقتی خطائی می کنی اما ،

ته قلبت پشیمانی

و می خواهی از آن راهی که رفتی ، باز برگردی

نمی دانی که در را بسته او یا نه ؟

یکی با اولین کوبه ، به در ، آهسته می گوید :

بیا ، ای رفته ، صد بار آمده ، باز آ

که من در را نبستم ، منتظر بودم که برگردی

و هنگامیکه می فهمی ، دگر تنهای تنهائی

رفیقی ، همدمی ، یاری کنارت نیست

و می ترسی که راز بی کسی را ، با کسی گوئی

یکی بی آنکه حتی ، لب تو بگشائی

به آغوشی ، تو را گرم محبت می کند با عشق

به هنگامیکه ، دلبر های دنیائی

دلت را برده اما ، باز پس دادند

دل بشکسته ات را ، مهربانی می خرد با مهر

درون غار تنهائی ، به لب غوغا ، ولی راز سخن با او ، نمی دانی

کسی چون نور می گوید ، بخوان

و تو آهسته می گوئی ، که من خواندن نمی دانم

و او با مهر می گوید

بخوان ، آری بنام خالق انسان ، بخوان ما را

و تو با گریه های شوق ، می خوانی

تو آیا دیده ای

وقتی که بعد از قهر و بد عهدی

به هنگامیکه بر سجاده اش با قامت شرمی

به یک قد قامت زیبا ، تو می آیی

به تکبیری ، تو را همچون عزیز بی گناهی ،راه خواهد داد

و می پوشاند او ، اسرار عیبت را

و از یاد تو هم ، بد عهدی ات را ، پاک خواهد کرد

جواب آن سلام آخرت را ، بر تو خواهد داد

و با یک نقطه در سجده ، تو گویا باز هم ، در اول خطی

تو آیا دیده ای وقتی که چیزی آرزویت بوده ، آنرا جسته ای

آنگاه می بینی ، بجز یک سایه ، چیزی در درون دست هایت نیست

کسی آهسته می گوید

نگاهم کن ، حقیقت را رها کرده ، مجازی را تو میجوئئ ؟

تو سیمرغی درون آسمان گم کرده ،

اینک سایه اش را بر زمین خاک می پوئی ؟

اگر یابی ، بجز یک سایه ، چیز دیگری داری ؟

پس آنگه یک شعاع نور ، چشمان تو را ، از خاک تا افلاک خواهد برد

تو آیا دیده ای ، وقتی هوای سینه ات ابر است و باریدن نمی داند

و دشت سینه ات ، می سوزد از بی آبی خوبی

تمام غنچه های مهر ، در جان تو خشکیده ست

به یادش ، قلب تو ، آرام می گیرد

و چشمان امیدت

گونه های چشم در راه تو را ،

با بارشی ، سیراب خواهد کرد

و گل های محبت ، در تمام پهنه جان تو می روید

تو ایا دیده ای وقتی دلت می گیرد از دلگیری مردان تنهایی

که شب هنگام ، سر به زیر افکنده

شرم خالی دستان خود را،در کویر مهربانی ، چاره می جویند

کسی آهسته می گوید :

سرای عشق را ، یک بار دیگر اب و جارو کن

سوار صبح در راه است

تو آیا دیده ای ، وقتی که دریای پر از طوفان مشکل ها

بساط زورق اندیشه را

در صد خروش موج می پیچد

کسی سکان این زورق ، به ساحل می برد با مهر

و می داند که تو

بی آنکه در ساحل ، به شکری ، قدر این خوبی به جای آری

بدون گفتن یک ، یا خدا

این نا خدا ، از یاد خواهی برد

خدا را دیده ای آیا ؟

به هنگامی که در این بیکران ، این پهنه هستی

به ترسی از رها بودن ، تو می پرسی

کسی می بیندم آیا ؟

کسی خواهد شنید این بنده تنها ؟

جوابت را ، نه از آنکس که پرسیدی

جوابت را ، خودش با تو ،

و با لحن و کلام مهر می گوید

که من نزدیک تو هستم ، به هنگامی که می خوانی مرا

آری ، تو دعوت کن مرا ، با عشق

اجابت می کنم ، با مهر

هدایت می شوی ، بر نور

خدا را دیده ای آیا ؟

گمانم دیده ای او را

که من هم آرزو دارم ، ببینم باز هم او را

به چشم سر ، که نه

او خود گشاید ، دیده های روشن دل را

لطیف و خلق آگاه است

چه زیبا می شود ،چشمی که می بیند ترا

چشم دلی ، از جنس نور و عشق و آگاهی



شعر از : کیوان شاه بداغی


 

TAHEREH

متخصص بخش

تو بینای منی من از تو کورم
تو نزدیک منی من از تو دورم

خطا دیدی عطا کردی هماره
که لطف و رحمتت کرده جسورم

دریغ از نورهای رفته از دست
امان از خانه تاریک گورم

تو گفتی توبه کن می بخشمت من
تو گفتی من کریمم من غفورم

تمام هست و بودم رحمت توست
چو در بازار حشر افتد عبورم

مبادا جرم های بی شمارم
به سر ریزند همچون مار مورم

تو دستم را بگیر از لطف و رحمت
که سر گردان میان نار ونورم

ببخشی یا نبخشی شرمسارم
بخوانی یا نخوانی در حضورم
غلامرضا سازگار
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
مهرآفرینا!

سجاده ام را به سمت قبله نیاز می گشایم
تا ذره ذره وجودم را به معراج
نگاهت، پرواز دهم
می ایستم به قامت دربرابرت تاعظمتت راسپاس گویم
به رکوع می روم تا بزرگی ات را به یاد بیاورم
و به سجده می افتم تا بر بندگی ام مهر عشق بزنم…
چه آرامش پایان ناپذیری در نگاه توست
چه لحظه های مهرافروزی در ذکر یاد ت…
پروردگارا! دستان دعایم را
به عرش الهیت برسان ،
دلم را به حلاوت دوستیت
و چشمان باران زده ام رابه دیدارت
نورانی گردان .
 

TAHEREH

متخصص بخش

من آمدم دراین جا کز تو جدا نگردم
از غیر بگسلم دل گرد خطا نگردم

گسترده در مسیرم صد دام و دانه شیطان
دستم بگیر یارب تا مبتلا نگردم

کردی تو در تن من احرام پادشاهی
یا رب عناینتی کن کز تو گدا نگردم

خواندی مرا بسویت بهر طواف کویت
شاید زآبرویت گرد ریا نگردم

من بیشم و کمم کن صافی چو زمزمم کن
حیوانم آدمم کن تا بینوا نگردم

سعی صفا و مروه دارد عجب صفایی
سعی ام بده که گرد آز و هوا نگردم

بیگانه کن ز خویشم فارغ ز نوش و نیشم
راهی بنه به پیشم تا بی خدا نگردم

از بحر رحمت خود یک جرعه ای بنوشان
تا تشنه در هوای روز جرا نگردم

ژولیده ام که گویم ای قادر توانا
تابی بده که دیگر گرد خطا نگردم

ژولیده نیشابوری

 
بالا