برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
به سراپردهی آن ماهت اگر راه بود
برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو
تا ببینی دل شوریدهی خلقی در بند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که ز من آزادست
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو
ساقیا جامهی جان من دردیکش را
بنم جام چنان شوی که من دانم و تو
چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست
خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو
آه اگر داد دل خستهی خواجو ندهد
آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو
ای روانم بلب لعل تو آورده پناه
دلم از مهر توآتش زده در خرمن ماه
از سر کوی تو هر گه که کنم عزم رحیل
خون چشمم بدود گرم و بگیرد سر راه
چون قلم قصهی سودای تو آرد بزبان
روی دفتر کند از دیده پر از خون سیاه
بسکه چون صبح در آفاق زنم آتش دل
نتواند که برآید شه سیاره پگاه
میکشم بار غم فرقت یاران قدیم
میشود پشت من خسته از آنروی دو تاه
محرمی کو که بود همسخنم جز خامه
مونسی کو که شود همنفسم الا آه
گر نسیم سحری بنده نوازی نکند
نکند هیچکس از یار و دیارم آگاه
چشم خونبارم اگر کوه گران پیش آید
بر سرآب روان افکندش همچون کاه
بگذرد هر نفس آن عمر گرامی از من
وز تکبر نکند در من بیچاره نگاه
آب چشمت که ازو کوه بماند خواجو
روز رحلت نتوان رفت برون جز به شناه
فرض عینست که سازی اگرت دست دهد
سرمهی دیدهی مقصود ز خاک در شاه
روی این چرخ سیه روی ستمکاره سیاه
که رخم کرد سیه در غم آن روی چو ماه
خامه در نامه اگر شرح دهد حال دلم
از سر تیغ زبانش بچکد خون سیاه
بجز از شمع کسی بر سر بالینم نیست
که بگرید ز سر سوز برین حال تباه
گر چه از ضعف چنانم که نیایم در چشم
کیست کو در من مسکین کند از لطف نگاه
به شه چرخ برم زین دل پرآه فغان
بدر مرگ برم زین تن پردرد پناه
تا ببیند که که آرد خبری از راهم
میدود دم بدمم اشک روان تا سر راه
نه مرا آگهی از حال رفیقان قدیم
نه کسی از من بیچارهی مسکین آگاه
کار من هست چو گیسوی تو دایم در هم
پشت من هست چو ابروی تو پیوسته دوتاه
گر نبودی شب من چون سر زلف تو دراز
دستم از زلف دراز تو نبودی کوتاه
آه من گر نکند در دل سخت تواثر
زان دل سنگ جفا کار دلا زار تو آه
گر ازین درد جگر سوز بمیرد خواجو
حال درویش که گوید به سراپردهی شاه
ای ملک دلم خراب کرده
در کشتن من شتاب کرده
پیش لب لعلت آب حیوان
خود را ز خجالت آب کرده
رخسارهی لاله و سمن را
از سنبل تر نقاب کرده
جز زلف و رخت که دید روزی
شب سایهی آفتاب کرده
پیرامن ماه خط سبزش
نقشیست ز مشک ناب کرده
جعد تو نسیم صبحدم را
سرمایهی اضطراب کرده
خون جگرم بغمزه خورده
بنیاد دلم خراب کرده
ساقی غمت ز خون چشمم
می در قدح شراب کرده
برآتش لعل آبدارت
خواجو دل و جان کباب کرده
ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده
فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده
نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی
و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده
کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع
باز با مرغ صراحی در مناجات آمده
روح قدسی در هوای مجلس روحانیان
صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده
عقل با زلف چلیپا از تنازع دم زده
روح با راح مصفا در مقالات آمده
گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام
عاشقانرا گوشهی مسجد خرابات آمده
عارفان را نغمهی چنگ مغنی ره زده
صوفیان را باده صافی مداوات آمده
شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی
رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده
یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین
بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده
بیار ای لعبت ساقی شرابی
بساز ای مطرب مجلس ربابی
چو دور عشرت و جامست بشتاب
که هر دم میکند دوران شتابی
دل پرخون من چندان نماندست
که بتوان کرد مستی را کبابی
خوشا آن صبحدم کز مطلع جام
برآید هر زمانی آفتابی
الا ای باده پیمایان سرمست
بمخموری دهید آخر شرابی
گرم از تشنگی جان برلب آید
مگر چشمم چکاند برلب آبی
شد از باران اشک و بادهی شوق
دلم ویرانی و جانم خرابی
مگر بستست جادوی تو خوابم
که شبها شد که محتاجم بخوابی
چرا باید که خواجو از تو یکروز
سلامی را نمییابد جوابی
در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی
چکنم باز گرفتار شدم در هوسی
نفس صبح فرو بندد از آه سحرم
گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی
بجهانی شدم از دمدمهی کوس رحیل
که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی
نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی
نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی
عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی
بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت
زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی
تشنه در بادیه مردیم باومید فرات
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی
هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال
آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی
خیز خواجو که گل از غنچه برون میآید
بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی
دلکم برد بغارت ز برم دلبرکی
سر فرو کرده پری پیکرک از منظرکی
نرگس هندوک مستک او جادوکی
سنبل زنگیک پستک او کافرکی
بختکم شورک از آن زلفک شورانگیزک
سخنش تلخک و شیرین لبکش شکرکی
چشمم از لعلک در پوشک او در پاشک
لیکن از منطقکش هر سخنی گوهرکی
دلکم شد سر موئی و چو موئی تنکم
تا جدا ماند کنارم ز میان لاغرکی
بر دلم عیب نگیرید که دیوانککیست
چه کند نیست گزیرش ز پری پیکرکی
قدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکی
رخکم گشت چو زر در غم سیمین برکی
از تو ای سرو قدک کیست که بر خواهد خورد
گر چه از سرو خرامان نخورد کس برکی
سرک اندر سرک عشق تو کردم لیکن
با من خسته دلک نیست ترا خود سرکی
غمکت میخورم و نیست غمت غمخورکم
هیچ گوئی که مرا بود گهی غمخورکی
خواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه بگوش
زانکه عیبی نبود گر بودت چاکرکی
راه بی پایان عشقت را نیابم منزلی
قلزم پر شور شوقت را نبینم ساحلی
نیست در دهر این زمان بی گفت و گویت مجمعی
نیست در شهر این نفس بیجست و جویت محفلی
مهر رویت مینهد هر روز مهری بر لبی
چشم مستت میزند هر لحظه تیغی بر دلی
چون کنم قطع منازل بیگل رخسار تو
لالهزاری گردد از خون دلم هر منزلی
بر سر کوی غمت هر جا که پایی مینهم
بینم از دست سرشک دیده پایی در گلی
رنگ رخسارت نمیبینم ببرگ لالهئی
بوی گیسویت نمییابم ز شاخ سنبلی
کی بدست آید گلی چون آن رخ بستانفروز
یا سراید در چمن مانند خواجو بلبلی
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جوی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی
جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی
آهوانند در آن غمزهی شیر افکن تو
گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی
دل بزلفت من دیوانه چرا میدادم
هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی
مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان
عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی
عین سحرست که پیوسته پریرویانرا
طاق محراب بود خوابگه جادوئی
دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد
میبرم در خم آن طره مشکین بوئی
بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب
دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی
بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی
اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی
دل خواجو همه در زلف بتان آویزد
زانکه دیوانه شد از سلسلهی گیسوئی
برخیز که بنشیند فریاد ز هر سوئی
زان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئی
در باغ بتم باید کز پرده برون آید
ور نی به چه کار آید گل بی رخ گلروئی
آن موی میان کز مو بر موی کمر بندد
موئی و میان او فرقی نکند موئی
دل باز به جان آید کز وی خبری یابد
بلبل بفغان آید کز گل شنود بوئی
آن سرو خرامانم هر لحظه به چشم آید
انصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئی
گر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستان
با زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی
من کیم زاری نزار افتادهئی
پر غمی بیغمگسار افتادهئی
دردمندی رنج ضایع کردهئی
مستمندی سوگوار افتادهئی
مبتلائی در بلا فرسودهئی
بیقرینی بیقرار افتادهئی
باد پیمائی به خاک آغشتهئی
خسته جانی دل فگار افتادهئی
نیمه مستی بیحریفان ماندهئی
میپرستی در خمار افتادهئی
بیکسی از یار غایب گشتهئی
ناکسی از چشم یار افتادهئی
اختیار از دست بیرون رفتهئی
بیخودی بیاختیار افتادهئی
عندلیبی از گل سوری جدا
خستهای دور از دیار افتادهئی
پیش چشم آهوان جان دادهئی
بر ره شیران شکار افتادهئی
دست بردل خاک بر سر ماندهئی
بر سر ره خاکسار افتادهئی
رو بغربت کرده فرقت دیدهئی
بیعزیزان مانده خوار افتادهئی
بیدل و بییار رحلت کردهئی
بی زر و بی زور زار افتادهئی
همچو خواجو پای در گل ماندهئی
بر سر پل مانده بار افتادهئی
این چه بویست ای صبا از مرغزار آوردهئی
مرحبا کارام جان مرغ زار آوردهئی
بهر جان بیقرار آدم خاکی نهاد
نکتهی از روضهی دارالقرار آوردهئی
وقت خوش بادت که وقت دوستان خوش کردهئی
تا ز طرف بوستان بوی بهار آوردهئی
سرو ما را چون کشیدی در بر آخر راست گوی
کز وصالش شاخ شادی را ببار آوردهئی
عقل را از بوی می مست و خراب افکندهئی
چون حدیثی از لب میگون یار آوردهئی
یک نفس تار سر زلفش ز هم بگشودهئی
وز معانی این همه مشک تتار آوردهئی
در چنین وقتی که خواجو در خمار افتاده است
جان فدا بادت که جامی خوشگوار آوردهئی
دیشب ای باد صبا گوئی که جائی بودهئی
پای بند چین زلف دلگشائی بودهئی
آشنایانرا ز بوی خویش مست افکندهئی
چون چمن پیرای باغ آشنائی بودهئی
دسته بند سنبل سروی سرائی کشتهئی
خاکروب ساحت بستانسرائی بودهئی
لاجرم پایت نمیآید ز شادی بر زمین
چون ندیم مجلس شادی فزائی بودهئی
نیک بیرون بردهئی راه از شکنج زلف او
چون شبی تا روز در تاریک جائی بودهئی
تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جستهئی
گوئیا در سایهی پر همائی بودهئی
از غم یعقوب حالی هیچ یاد آوردهئی
چون همه شب همدم یوسف لقائی بودهئی
هیچ بوئی بردهئی کو در وفا و عهد کیست
تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بودهئی
از دل گمگشتهی خواجو نشانی باز ده
چون غبار افشان زلف دلربائی بودهئی
دوش پیری یافتم در گوشهی میخانهئی
در کشیده از شراب نیستی پیمانهئی
گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین
ور خرد داری مکن انکار هر دیوانهئی
گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کردهایم
کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانهئی
روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم
شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانهئی
دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود
کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانهئی
آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست
زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانهئی
هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست
هر زمانی کعبهئی برسازد از بتخانهئی
دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر
یا بافسونی رود بر باد یا افسانهئی
حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست
در چنین دامی شده نخجیر آب و دانهئی