• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

دیوان اشعار خواجوی کرمانی

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه

مائیم و عشق و کنج خرابات
مائیم و عشق و کنج خرابات و روی یار
ساقی ز جام لعل لبت باده‌ئی بیار
چون بر دوام دور زمان اعتماد نیست
این پنج روز غایت مقصود دل شمار
برخیز تا بعزم تفرج برون رویم
زین تنگنای خانه بصحرای لاله زار
کز بوستان دمید چو بر خد دلبران
برگ بنفشه برطرف سرو جویبار
بستان اگر چه جای نشاطست و خرمی
خرم مشو درو که ز دوران روزگار
هر سنبلی ز زلف نگاریست لاله رخ
هر لاله‌ای ز خون جوانیست شهریار
خواجو ز دور چرخ چوامروز فرصتست
دریاب جام باده‌ی صافی و روی یار
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
دوری از ما مکن

دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور
زانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبور
بی ترنج تو بود میوه‌ی جنت همه نار
لیک با طلعت تو نار جهنم همه نور
بنده یاقوت ترا از بن دندان لل
در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور
چشمت از دیده‌ی ما خون جگر می‌طلبد
روشنست این که بجز باده نخواهد مخمور
سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن
خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور
خیز تا رخت تصوف بخرابات کشیم
که ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفور
از پی پرتو انوار تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور
هر که نوشید می بیخودی از جام الست
مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور
چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند
تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور
ساقیا باده بگردان که بغایت حیف است
ما بدینگونه ز می مست و می از ما مستور
حور با شاهد ما لاف لطافت می‌زد
لیکن از منظر او معترف آمد بقصور
بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی
من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور
برو از منطق خواجو بشنو قصه‌ی عشق
زانکه خوشتر بود از لهجه‌ی داود زبور
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
فتاده‌ام من دیوانه

فتاده‌ام من دیوانه در غم تو اسیر
بیا و طره برافشان که بشکنم زنجیر
برآید از قلمم بوی مشک تاتاری
اگر بوصف خطت شمه‌ئی کنم تحریر
چه خوابهای پریشان که دیده‌ام لیکن
معبرم همه زلف تو می‌کند تعبیر
چنین که باز گرفتی زبان ز پرسش من
زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر
اگر چنانکه توانی جدا شدن ز نظر
گمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیر
ز بوستان نعیمم گزیر هست ولیک
ز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیر
حکایت دل از آن رو کنم بدیده سواد
که درد عشق فزون آید از بیان دبیر
اگر به نامه کنم وصف آه و زاری دل
برآید از سر کلکم هزار ناله‌ی زیر
کند شکایت هجر تو یک بیک خواجو
بخون دیده‌ی گرینده دمبدم تحریر
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
بستیم دل

بستیم دل در آن سر زلف دراز باز
گشتیم صید آن صنم دلنواز باز
مرغی که بود بلبل بستانسرای شوق
همچون تذرو گشت گرفتار باز باز
با ما اساس عربده و کین نهاده است
آن چشم مست تیغ کش ترکتاز باز
فلفل فکنده است برآتش بنام ما
آن خال هندوئی سیه مهره باز باز
اکنون که در کشاکش زلفت فتاده‌ایم
ما و کمند عشق و شبان دراز باز
مجنون دلش بحلقه‌ی زنجیر می‌کشد
دارد مگر بطره لیلی نیاز باز
با دوستان ز بهر چه در بسته‌ئی زبان
باز آی و برگشای سر درج راز باز
با ما بساز یکنفس آخر که همچو عود
ما را بسوخت مطربه‌ی پرده‌ساز باز
خواجو دگر بدام غمت پای بند شد
محمود گشت فتنه روی ایاز باز
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه

چون کوتهست دستم

چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراز
زین پس من و خیالش و شبهای دیر باز
امروز در جهان به نیازست ناز ما
و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز
عشاق را اگر بحرم ره نمی‌دهند
از ره چرا برند به آوازه‌ی حجاز
محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون
نبود ز هر دو کون مرادش بجز ایاز
رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست
در معنیش حقیقت و در صورتش مجاز
ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی
چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز
در دام زلف سرزده‌ات مرغ جان من
همچون کبوتریست که افتد بچنگ باز
سرو سهی که هست شب و روز در قیام
چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز
خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست
راه امید بسر قدم رهروان دراز
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
بگشا بشکر خنده

بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریز
با پسته‌ی شیرین ز شکر شور برانگیز
تلخست می از دست حریفان ترش روی
در ده قدحی از لب شیرین شکرریز
بنشست ز باد سحری شمع شبستان
ای شمع شبستان من غمزده برخیز
بفشان گره طره‌ی مشکین پریشان
وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز
آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی
از سلسله‌ی سنبل شوریده درآویز
ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش
وی خون دلم خورده بدان غمزه‌ی خونریز
گویند که پرهیز کن از مستی و رندی
با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز
فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی
بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز
خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز
گلرا چه غم از نعره‌ی مرغان سحرخیز
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
مستم ز دو چشم نیمه مستش

مستم ز دو چشم نیمه مستش
وز پای درآمدم ز دستش
گفتم بنشین و فتنه بنشان
برخاست قیامت از نشستش
آنرا که دلی بدست نارد
دادیم عنان دل بدستش
جان تشنه‌ی لعل آبدارش
دل بسته‌ی زلف پر شکستش
هستم بگمان که هست یا نیست
آن درج عقیق نیست هستش
در عین خمار چند باشیم
چون مردم چشم می پرستش
یاران ز می شبانه مستند
خواجو ز دو چشم نیمه مستش
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
گر چه تنگست دلم

گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش
دل فراخست در آن سنبل سرگردانش
هر کجا می‌رود اندر دل ویران منست
گنج لطفست از آن جای بود ویرانش
برو ای خواجه مرا چند ملامت گوئی
هر که در بحر بمیرد چه غم از بارانش
درد صاحبنظران را بدوا حاجت نیست
عاشق آنست که هم درد بود درمانش
هدف ناوک او سینه‌ی من می‌باید
تا بجای مژه در دیده کشم پیکانش
هر که را دست دهد طلعت یوسف در چاه
خوشتر از مملکت مصر بود زندانش
حاصل از عمر گرامی چو همین یک نفسست
اگرت هم نفسی هست غنیمت دانش
در ره عشق مسلمان نتوان گفت او را
که به کفر سر زلفت نبود ایمانش
پیش روی تو چه حاجت که بود شمع بپای
چون بمجلس بنشینی نفسی بنشانش
کشتی از ورطه‌ی عشقت نتوان برد برون
زانکه بحریست که پیدا نبود پایانش
میل خواجو همه خود سوی عراقست مگر
صبر ایوب خلاصی دهد از کرمانش
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
آه از آن یار

آه از آن یار که نبود خبر از یارانش
داد از آنکس که نباشد غم غمخوارانش
یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار
یار باید که بود آگهی از یارانش
زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر
چه خبر باشد از احوال گرفتارانش
خفته در خوابگه اطلس دیبا با دوست
نبود آگهی از دیده‌ی بیدارانش
از طبیبی نتوان جست دوای دل ریش
که نباشد خبر از علت بیمارانش
می پرستی که بود بیخبر از جام الست
چه تفاوت کند از طعنه‌ی همیارانش
تیر باران بلا را من مسکین سپرم
وانکه شد غرقه نباشد خبر از بارانش
ما دگر نام خریداری یوسف نبریم
که عزیزان جهانند خریدارانش
تا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمست
خوابگه نیست برون از در خمارانش
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه

آورده ایم روی

آورده ایم روی بسوی دیار خویش
باشد که بنگریم دگر روی یار خویش
صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز
ما و می مغانه و روی نگار خویش
چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار
مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش
کردم گذار برسرکویش وزین سپس
تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش
چون هیچ برقرار نمی‌ماند از چه روی
ماندست بیقراری من برقرار خویش
زانرو که هر چه دیده‌ام از خویش دیده‌ام
هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش
در بندگی چو کار من خسته بندگیست
تا زنده‌ام چگونه کنم ترک کار خویش
چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم
گر می‌کشی بدور میفکن شکار خویش
خواجو چو کرده‌ئی سبق خون دل روان
از لوح کائنات فرو شو غبار خویش
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
بیار باده

بیار باده که وقت گلست و موسم باغ
ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ
دماغ عقل معطر کن از شمامه‌ی می
بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ
گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز
ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ
اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید
چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ
بر آتش رخ گل آب می‌فشاند میغ
وز آب آینه گون زنگ می‌زداید ماغ
ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام
بدست باد صبا می‌کند بباغ ابلاغ
ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز
شدست ساحت بستان چو کلبه‌ی صباغ
خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی
ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ
چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود
بخون لاله بباید گرفت دامن راغ
مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر
که نیست از می و پیمانه‌ام به توبه فراغ
به صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو
که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
دلم مرید مرادست

دلم مرید مرادست و دیده رهبر دل
سرم فدای خیال و خیال در سر دل
کمند زلف ترا گر رسن دراز آمد
در آن مپیچ که دارد گذر بچنبر دل
دلم چگونه نماید قرار در صف عشق
چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل
بود که ساقی لعل تو در دهد جامی
مرا که خون جگر می‌خورم ز ساغر دل
دل صنوبریم همچو بید می‌لرزد
ز بیم درد فراق تو ای صنوبر دل
تو آن خجسته همای بلند پروازی
که در هوای تو پر می‌زند کبوتر دل
دلم ربودی و تا رفتی از برابر من
نرفت یکسر مو نقشت از برابر دل
چگونه در دل تنگم قرار گیرد صبر
که می‌زند سر زلف تو حلقه بردل
بملک روی زمین کی نظر کند خواجو
کسی که ملک وصالش بود مسخر دل
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
دلم ربودی

دلم ربودی و رفتی ولی نمی‌روی از دل
بیا که جان عزیزت فدای شکل و شمایل
گرم وصول میسر شود که منزل قربست
کنم مراد دل از خاک آستان تو حاصل
هوایت ار بنهم سرکجا برون کنم از سر
وفایت ار برود جان کجا برون رود از دل
بحق صحبت دیرین که حق صحبت دیرین
روا مدار که گردد چو وعده‌های تو باطل
فتاد کشتی صبرم ز موج قلزم دیده
بورطه‌ئی که نه پایانش ممکنست و نه ساحل
نیازمند چنانم که گر بخاک درآیم
ز مهر گلشن رویت برون دمد گلم از گل
مفارقت متصور کجا شود که بمعنی
میان لیلی و مجنون نه مانعست و نه حایل
اگر نظر بحقیقت کنی و غیر نبینی
وصال کعبه چه حاجت بود بقطع منازل
خلاص جستم ازو طیره گشت و گفت که خواجو
قتیل عشق نجوید رهائی از کف قاتل
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
ای غم عشق

ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل
وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل
چشمه‌ی نوش گهر پوش لبت چشمه‌ی جان
حلقه‌ی زلف شکن بر شکنت معدن دل
گر کنی قصد دلم دست من و دامن تو
ور کند ترک تو دل دست من و دامن دل
خون جان من دلسوخته در گردن دل
پرتو روی تو شد شمع شبستان دلم
تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل
بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است
ز آتش روی دل افروز تو خون در تن دل
چاره با ناوک چشمت سپر انداختنست
ورنه تیر مژه‌ات بگذرد از جوشن دل
دل شیدا همه پیرامن سودا گردد
و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دل
آتشی در دل خواجوست که از شعله‌ی اوست
دود آهی که برون می‌رود از روزن دل
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
رحمتی گر نکند بر دلم

رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دل
چون تواند که کشد بار غمش چندین دل
زین صفت بر من اگر جور کند مسکین من
ور ازین پس ندهد داد دلم مسکین دل
من ازین در به جفا باز نگردم که مرا
پای بندست در آن سلسله‌ی مشکین دل
با گلستان جمالش نکشد فصل بهار
اهل دل را به تماشای گل و نسرین دل
خسرو ار بند وگر پند فرستد فرهاد
برنگیرد بجفا از شکر شیرین دل
دلم از صحبت خوبان نشکیبد نفسی
ای عزیزان من بیدل چکنم با این دل
نکند سوی دل خسته‌ی خواجو نظری
آه از آن دلبر پیمان شکن سنگین دل
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
خوشا

خوشا به مجلس شوریدگان درد آشام
بیاد لعل لبش نوش کرده جام مدام
چنین شنیده‌ام از مفتی مسائل عشق
که مرد پخته نگردد مگر ز باده خام
جفا و نکبت ایام چون ز حد بگذشت
بیار باده که چون باد می‌رود ایام
خیال زلف و رخت گر معاونت نکند
چگونه شام بصبح آورند و صبح بشام
مرا ز لوح وجود این دو حرف موجودست
دل شکسته چو جیم و قد خمیده چو لام
اگر ببام برآیی که فرق داند کرد
که طلعت تو کدامست و آفتاب کدام
دمی ز وصل تو گفتم مگر به کام رسم
دمم بکام فرو رفت و برنیامد کام
براه بادیه هر کس که خون نکرد حلال
حرام باد مرا و را وصال بیت حرام
اگر بکنیت خواجو رسی قلم درکش
که ننگ باشد ار از عاشقان برآید نام
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه

گرچه

گر چه من آب رخ از خاک درت یافته‌ام
گرد خاطر همه از رهگذرت یافته‌ام
چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم
زانکه چون صبح به سحرت یافته‌ام
بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان
که بدود دل و سوز جگرت یافته‌ام
در شب تیره بسی نوبت مهرت زده‌ام
تا سحرگه رخ همچون قمرت یافته‌ام
خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت
آن حلاوت که ز شور شکرت یافته‌ام
بچه مانند کنم نقش دلارای ترا
زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافته‌ام
گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من
هر چه من یافته‌ام از نظرت یافته‌ام
ای دل خسته چه حالست که از درد فراق
هردم از بار دگر خسته‌ترت یافته‌ام
تا خبر یافته‌ئی زان بت مهوش خواجو
خبرت هست که من بیخبرت یافته‌ام
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
من ز دست دیده و دل

من ز دست دیده و دل در بلا افتاده‌ام
ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتاده‌ام
هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه
تا چه افتادست کز چشم شما افتاده‌ام
کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان
همچو بلبل در زمستان بینوا افتاده‌ام
گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت
من چو دور افتاده‌ام از می چرا افتاده‌ام
با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست
بنگرید آخر که از مستی کجا افتاده‌ام
ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار
دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتاده‌ام
آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن
گر چون ذره زیر بامت از هوا افتاده‌ام
می‌روی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت
از پریشانی که هستم در قفا افتاده‌ام
قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد
گو مکن آنکار کز حکم قضا افتاده‌ام
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
هیچ می‌دانی

هیچ می‌دانی که دیشب در غمش چون بوده‌ام
مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنوده‌ام
بسکه آتش در جهان افکنده‌ام از سوز عشق
آسمانی در هوا از دود دل افزوده‌ام
پرده از خون جگر بر روی دفتر بسته‌ام
چشمه‌ی خونابه از چشم قلم بگشوده‌ام
کاسه‌ی چشم از شراب راوقی پر کرده‌ام
دامن جانرا بخون چشم جام آلوده‌ام
آستین بر کائنات افشانده‌ام از بیخودی
زعفران چهره در صحن سرایش سوده‌ام
دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست
گر چه دور از دوستان باد هوا پیموده‌ام
چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش
لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بوده‌ام
ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
در هوای شکر حلوا گرش پالوده‌ام
تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کرده‌ام
مردم بحرین را در خون شنا فرموده‌ام
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
ای تنم کرده ز غم

ای تنم کرده ز غم موئی و در مو زده خم
وی دلم یک سر مو وز سر موئی شده کم
گر دلم باک ندارد ز غم عشق چه باک
ور غمم دست ندارد ز دل خسته چه غم
هم دل گرم گرم نیست درین ره همدل
هم دم مرد گرم نیست درین غم همدم
پیش چشمم ز حیا آب شود چشمه‌ی نیل
وانگه از نیل سرشکم برود آب بقم
ای بصد وجه رخ خوب تو وجهی ز بهشت
وی بصد باب سرکوی تو بابی زارم
چون کنم وصف جمالت که دو رویست ورق
زانکه بی خون حرامی نبود وصل حرم
از تو چون صبر کنم زانکه نگردد ممکن
صبر درویش ز الطاف خداوند کرم
خیز خواجو که چو پرگار به سر باید گشت
هر که در دایره‌ی عشق نهادست قدم
 
بالا