مائیم و عشق و کنج خرابات
مائیم و عشق و کنج خرابات و روی یار
ساقی ز جام لعل لبت بادهئی بیار
چون بر دوام دور زمان اعتماد نیست
این پنج روز غایت مقصود دل شمار
برخیز تا بعزم تفرج برون رویم
زین تنگنای خانه بصحرای لاله زار
کز بوستان دمید چو بر خد دلبران
برگ بنفشه برطرف سرو جویبار
بستان اگر چه جای نشاطست و خرمی
خرم مشو درو که ز دوران روزگار
هر سنبلی ز زلف نگاریست لاله رخ
هر لالهای ز خون جوانیست شهریار
خواجو ز دور چرخ چوامروز فرصتست
دریاب جام بادهی صافی و روی یار
دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور
زانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبور
بی ترنج تو بود میوهی جنت همه نار
لیک با طلعت تو نار جهنم همه نور
بنده یاقوت ترا از بن دندان لل
در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور
چشمت از دیدهی ما خون جگر میطلبد
روشنست این که بجز باده نخواهد مخمور
سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن
خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور
خیز تا رخت تصوف بخرابات کشیم
که ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفور
از پی پرتو انوار تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور
هر که نوشید می بیخودی از جام الست
مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور
چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند
تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور
ساقیا باده بگردان که بغایت حیف است
ما بدینگونه ز می مست و می از ما مستور
حور با شاهد ما لاف لطافت میزد
لیکن از منظر او معترف آمد بقصور
بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی
من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور
برو از منطق خواجو بشنو قصهی عشق
زانکه خوشتر بود از لهجهی داود زبور
فتادهام من دیوانه در غم تو اسیر
بیا و طره برافشان که بشکنم زنجیر
برآید از قلمم بوی مشک تاتاری
اگر بوصف خطت شمهئی کنم تحریر
چه خوابهای پریشان که دیدهام لیکن
معبرم همه زلف تو میکند تعبیر
چنین که باز گرفتی زبان ز پرسش من
زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر
اگر چنانکه توانی جدا شدن ز نظر
گمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیر
ز بوستان نعیمم گزیر هست ولیک
ز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیر
حکایت دل از آن رو کنم بدیده سواد
که درد عشق فزون آید از بیان دبیر
اگر به نامه کنم وصف آه و زاری دل
برآید از سر کلکم هزار نالهی زیر
کند شکایت هجر تو یک بیک خواجو
بخون دیدهی گرینده دمبدم تحریر
بستیم دل در آن سر زلف دراز باز
گشتیم صید آن صنم دلنواز باز
مرغی که بود بلبل بستانسرای شوق
همچون تذرو گشت گرفتار باز باز
با ما اساس عربده و کین نهاده است
آن چشم مست تیغ کش ترکتاز باز
فلفل فکنده است برآتش بنام ما
آن خال هندوئی سیه مهره باز باز
اکنون که در کشاکش زلفت فتادهایم
ما و کمند عشق و شبان دراز باز
مجنون دلش بحلقهی زنجیر میکشد
دارد مگر بطره لیلی نیاز باز
با دوستان ز بهر چه در بستهئی زبان
باز آی و برگشای سر درج راز باز
با ما بساز یکنفس آخر که همچو عود
ما را بسوخت مطربهی پردهساز باز
خواجو دگر بدام غمت پای بند شد
محمود گشت فتنه روی ایاز باز
چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراز
زین پس من و خیالش و شبهای دیر باز
امروز در جهان به نیازست ناز ما
و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز
عشاق را اگر بحرم ره نمیدهند
از ره چرا برند به آوازهی حجاز
محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون
نبود ز هر دو کون مرادش بجز ایاز
رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست
در معنیش حقیقت و در صورتش مجاز
ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی
چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز
در دام زلف سرزدهات مرغ جان من
همچون کبوتریست که افتد بچنگ باز
سرو سهی که هست شب و روز در قیام
چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز
خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست
راه امید بسر قدم رهروان دراز
بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریز
با پستهی شیرین ز شکر شور برانگیز
تلخست می از دست حریفان ترش روی
در ده قدحی از لب شیرین شکرریز
بنشست ز باد سحری شمع شبستان
ای شمع شبستان من غمزده برخیز
بفشان گره طرهی مشکین پریشان
وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز
آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی
از سلسلهی سنبل شوریده درآویز
ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش
وی خون دلم خورده بدان غمزهی خونریز
گویند که پرهیز کن از مستی و رندی
با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز
فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی
بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز
خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز
گلرا چه غم از نعرهی مرغان سحرخیز
مستم ز دو چشم نیمه مستش
وز پای درآمدم ز دستش
گفتم بنشین و فتنه بنشان
برخاست قیامت از نشستش
آنرا که دلی بدست نارد
دادیم عنان دل بدستش
جان تشنهی لعل آبدارش
دل بستهی زلف پر شکستش
هستم بگمان که هست یا نیست
آن درج عقیق نیست هستش
در عین خمار چند باشیم
چون مردم چشم می پرستش
یاران ز می شبانه مستند
خواجو ز دو چشم نیمه مستش
گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش
دل فراخست در آن سنبل سرگردانش
هر کجا میرود اندر دل ویران منست
گنج لطفست از آن جای بود ویرانش
برو ای خواجه مرا چند ملامت گوئی
هر که در بحر بمیرد چه غم از بارانش
درد صاحبنظران را بدوا حاجت نیست
عاشق آنست که هم درد بود درمانش
هدف ناوک او سینهی من میباید
تا بجای مژه در دیده کشم پیکانش
هر که را دست دهد طلعت یوسف در چاه
خوشتر از مملکت مصر بود زندانش
حاصل از عمر گرامی چو همین یک نفسست
اگرت هم نفسی هست غنیمت دانش
در ره عشق مسلمان نتوان گفت او را
که به کفر سر زلفت نبود ایمانش
پیش روی تو چه حاجت که بود شمع بپای
چون بمجلس بنشینی نفسی بنشانش
کشتی از ورطهی عشقت نتوان برد برون
زانکه بحریست که پیدا نبود پایانش
میل خواجو همه خود سوی عراقست مگر
صبر ایوب خلاصی دهد از کرمانش
آه از آن یار که نبود خبر از یارانش
داد از آنکس که نباشد غم غمخوارانش
یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار
یار باید که بود آگهی از یارانش
زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر
چه خبر باشد از احوال گرفتارانش
خفته در خوابگه اطلس دیبا با دوست
نبود آگهی از دیدهی بیدارانش
از طبیبی نتوان جست دوای دل ریش
که نباشد خبر از علت بیمارانش
می پرستی که بود بیخبر از جام الست
چه تفاوت کند از طعنهی همیارانش
تیر باران بلا را من مسکین سپرم
وانکه شد غرقه نباشد خبر از بارانش
ما دگر نام خریداری یوسف نبریم
که عزیزان جهانند خریدارانش
تا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمست
خوابگه نیست برون از در خمارانش
آورده ایم روی بسوی دیار خویش
باشد که بنگریم دگر روی یار خویش
صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز
ما و می مغانه و روی نگار خویش
چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار
مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش
کردم گذار برسرکویش وزین سپس
تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش
چون هیچ برقرار نمیماند از چه روی
ماندست بیقراری من برقرار خویش
زانرو که هر چه دیدهام از خویش دیدهام
هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش
در بندگی چو کار من خسته بندگیست
تا زندهام چگونه کنم ترک کار خویش
چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم
گر میکشی بدور میفکن شکار خویش
خواجو چو کردهئی سبق خون دل روان
از لوح کائنات فرو شو غبار خویش
بیار باده که وقت گلست و موسم باغ
ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ
دماغ عقل معطر کن از شمامهی می
بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ
گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز
ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ
اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید
چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ
بر آتش رخ گل آب میفشاند میغ
وز آب آینه گون زنگ میزداید ماغ
ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام
بدست باد صبا میکند بباغ ابلاغ
ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز
شدست ساحت بستان چو کلبهی صباغ
خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی
ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ
چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود
بخون لاله بباید گرفت دامن راغ
مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر
که نیست از می و پیمانهام به توبه فراغ
به صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو
که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ
دلم مرید مرادست و دیده رهبر دل
سرم فدای خیال و خیال در سر دل
کمند زلف ترا گر رسن دراز آمد
در آن مپیچ که دارد گذر بچنبر دل
دلم چگونه نماید قرار در صف عشق
چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل
بود که ساقی لعل تو در دهد جامی
مرا که خون جگر میخورم ز ساغر دل
دل صنوبریم همچو بید میلرزد
ز بیم درد فراق تو ای صنوبر دل
تو آن خجسته همای بلند پروازی
که در هوای تو پر میزند کبوتر دل
دلم ربودی و تا رفتی از برابر من
نرفت یکسر مو نقشت از برابر دل
چگونه در دل تنگم قرار گیرد صبر
که میزند سر زلف تو حلقه بردل
بملک روی زمین کی نظر کند خواجو
کسی که ملک وصالش بود مسخر دل
دلم ربودی و رفتی ولی نمیروی از دل
بیا که جان عزیزت فدای شکل و شمایل
گرم وصول میسر شود که منزل قربست
کنم مراد دل از خاک آستان تو حاصل
هوایت ار بنهم سرکجا برون کنم از سر
وفایت ار برود جان کجا برون رود از دل
بحق صحبت دیرین که حق صحبت دیرین
روا مدار که گردد چو وعدههای تو باطل
فتاد کشتی صبرم ز موج قلزم دیده
بورطهئی که نه پایانش ممکنست و نه ساحل
نیازمند چنانم که گر بخاک درآیم
ز مهر گلشن رویت برون دمد گلم از گل
مفارقت متصور کجا شود که بمعنی
میان لیلی و مجنون نه مانعست و نه حایل
اگر نظر بحقیقت کنی و غیر نبینی
وصال کعبه چه حاجت بود بقطع منازل
خلاص جستم ازو طیره گشت و گفت که خواجو
قتیل عشق نجوید رهائی از کف قاتل
ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل
وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل
چشمهی نوش گهر پوش لبت چشمهی جان
حلقهی زلف شکن بر شکنت معدن دل
گر کنی قصد دلم دست من و دامن تو
ور کند ترک تو دل دست من و دامن دل
خون جان من دلسوخته در گردن دل
پرتو روی تو شد شمع شبستان دلم
تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل
بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است
ز آتش روی دل افروز تو خون در تن دل
چاره با ناوک چشمت سپر انداختنست
ورنه تیر مژهات بگذرد از جوشن دل
دل شیدا همه پیرامن سودا گردد
و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دل
آتشی در دل خواجوست که از شعلهی اوست
دود آهی که برون میرود از روزن دل
رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دل
چون تواند که کشد بار غمش چندین دل
زین صفت بر من اگر جور کند مسکین من
ور ازین پس ندهد داد دلم مسکین دل
من ازین در به جفا باز نگردم که مرا
پای بندست در آن سلسلهی مشکین دل
با گلستان جمالش نکشد فصل بهار
اهل دل را به تماشای گل و نسرین دل
خسرو ار بند وگر پند فرستد فرهاد
برنگیرد بجفا از شکر شیرین دل
دلم از صحبت خوبان نشکیبد نفسی
ای عزیزان من بیدل چکنم با این دل
نکند سوی دل خستهی خواجو نظری
آه از آن دلبر پیمان شکن سنگین دل
خوشا به مجلس شوریدگان درد آشام
بیاد لعل لبش نوش کرده جام مدام
چنین شنیدهام از مفتی مسائل عشق
که مرد پخته نگردد مگر ز باده خام
جفا و نکبت ایام چون ز حد بگذشت
بیار باده که چون باد میرود ایام
خیال زلف و رخت گر معاونت نکند
چگونه شام بصبح آورند و صبح بشام
مرا ز لوح وجود این دو حرف موجودست
دل شکسته چو جیم و قد خمیده چو لام
اگر ببام برآیی که فرق داند کرد
که طلعت تو کدامست و آفتاب کدام
دمی ز وصل تو گفتم مگر به کام رسم
دمم بکام فرو رفت و برنیامد کام
براه بادیه هر کس که خون نکرد حلال
حرام باد مرا و را وصال بیت حرام
اگر بکنیت خواجو رسی قلم درکش
که ننگ باشد ار از عاشقان برآید نام
گر چه من آب رخ از خاک درت یافتهام
گرد خاطر همه از رهگذرت یافتهام
چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم
زانکه چون صبح به سحرت یافتهام
بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان
که بدود دل و سوز جگرت یافتهام
در شب تیره بسی نوبت مهرت زدهام
تا سحرگه رخ همچون قمرت یافتهام
خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت
آن حلاوت که ز شور شکرت یافتهام
بچه مانند کنم نقش دلارای ترا
زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافتهام
گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من
هر چه من یافتهام از نظرت یافتهام
ای دل خسته چه حالست که از درد فراق
هردم از بار دگر خستهترت یافتهام
تا خبر یافتهئی زان بت مهوش خواجو
خبرت هست که من بیخبرت یافتهام
من ز دست دیده و دل در بلا افتادهام
ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتادهام
هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه
تا چه افتادست کز چشم شما افتادهام
کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان
همچو بلبل در زمستان بینوا افتادهام
گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت
من چو دور افتادهام از می چرا افتادهام
با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست
بنگرید آخر که از مستی کجا افتادهام
ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار
دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتادهام
آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن
گر چون ذره زیر بامت از هوا افتادهام
میروی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت
از پریشانی که هستم در قفا افتادهام
قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد
گو مکن آنکار کز حکم قضا افتادهام
هیچ میدانی که دیشب در غمش چون بودهام
مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنودهام
بسکه آتش در جهان افکندهام از سوز عشق
آسمانی در هوا از دود دل افزودهام
پرده از خون جگر بر روی دفتر بستهام
چشمهی خونابه از چشم قلم بگشودهام
کاسهی چشم از شراب راوقی پر کردهام
دامن جانرا بخون چشم جام آلودهام
آستین بر کائنات افشاندهام از بیخودی
زعفران چهره در صحن سرایش سودهام
دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست
گر چه دور از دوستان باد هوا پیمودهام
چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش
لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بودهام
ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
در هوای شکر حلوا گرش پالودهام
تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کردهام
مردم بحرین را در خون شنا فرمودهام
ای تنم کرده ز غم موئی و در مو زده خم
وی دلم یک سر مو وز سر موئی شده کم
گر دلم باک ندارد ز غم عشق چه باک
ور غمم دست ندارد ز دل خسته چه غم
هم دل گرم گرم نیست درین ره همدل
هم دم مرد گرم نیست درین غم همدم
پیش چشمم ز حیا آب شود چشمهی نیل
وانگه از نیل سرشکم برود آب بقم
ای بصد وجه رخ خوب تو وجهی ز بهشت
وی بصد باب سرکوی تو بابی زارم
چون کنم وصف جمالت که دو رویست ورق
زانکه بی خون حرامی نبود وصل حرم
از تو چون صبر کنم زانکه نگردد ممکن
صبر درویش ز الطاف خداوند کرم
خیز خواجو که چو پرگار به سر باید گشت
هر که در دایرهی عشق نهادست قدم