چشمهایم روی کمر لخت معین یک لحظه ثابت ماند و بعد بلافاصله به سمت دیوار چرخید، مغزم نهیب زد که برگردم؛ سوپ را می گذاشتم روی میز کنار دستش و می رفتم. من فقط برای سوپ آمده بودم...
آرام جلو رفتم که سوپ را بگذارم روی میز، سعی می کردم هر جایی را نگاه کنم الا روی تخت... همین که ظرف را گذاشتم روی میز، صدایی داد و معین نالید: ماما...
ایوای، متوجه من شده بود؟ با دستپاچگی اطرافم را نگاه کردم، اگر الان در می رفتم، خیلی آدم بی وجدانی بودم؟!
خم شدم به طرفش: آقای بهزادنیا!
چشمهایش یک لحظه باز شد و بعد دوباره روی هم افتاد.
دستم جلو رفت که تکانش بدهم ولی آخر دست می گذاشتم کجایش؟ از برهنه بودنش که بگذریم، بدنش خیس عرق بود و اصلا فکر تماس با آن پوست خیس را هم نمی توانستم بکنم.
بیشتر خم شدم سمتش، کمی بالاتر از سرش صدا زدم: مستر!
چشم هایش دوباره به اندازه ی نواری باز شد، مژه های سیاهش چشم های بی حال خاکستری را تیره کرده بود، نالید: ماما.
کلافه شدم: من مامانت نیسم، بارانم. چکار کنم حالت بهتر شه؟
ای خدا، کدام احمقی از زبان من این حرف را زده بود؟ من که نمی خواستم برای بهزادنیا کاری بکنم.
ولی... ولی این «بهزادنیا» نبود، این فقط معین بود... معین تا حالا آزاری به من نرسانده بود، تازه به او مدیون هم بودم، به خاطر آن روز که تنهایم نگذاشت و بار مریضی طلوع را از روی دوش من برداشت.
زل زدم به صورتش، موهایش از عرق خیس شده و چسبیده بود به پیشانیش، گونه هایش سرخ و ملتهب بود و لب های مات و بی رنگش خشک شده بود، انگار اصلا صدای من را نشنیده بود، دوباره نالید: گرمه.
چند لحظه با مغزم کلنجار رفتم و بعد دستم را گذاشتم روی پیشانیش، داغ داغ بود، طفلک چه تبی داشت. قد راست کردم، پنجره را که نمی توانستم باز کنم، باد می خورد به بدن خیسش و بدتر می شد. لباسش را هم که خودش کنده بود، فقط یک کار از دست من برمی آمد.
لگن را از سرویس کنار اتاقش پر از آب کردم و آوردم داخل، گذاشتم روی زمین کنار تختش و بعد به دنبال پارچه یا حوله ای اطراف را نگاه کرد. قبل از اینکه کشو زیر دراور را باز کنم چند ثانیه او را پاییدم تا مچم را در حال دید زدن کمدش نگیرد. حوله ی سفید کوچکی پیدا کردم و توی لگن خیساندم.
همینطور که حوله را می چلاندم او را ورانداز کردم، «خب ازکجا باید شروع کنم؟» بدم نمی آمد حوله را توی گوشش بچلانم تا کمی اذیتش کرده باشم؛ ولی خب ، پسر بیچاره در وضعیتی نبود که این تفریح من لذتی داشته باشد. حوله را برداشتم و این بار کمر معین را در ذهنم به تعدادی مستطیل تقسیم کردم و سعی کردم رندومی حوله را روی تمام مستطیل ها بگذارم.
همینطور که داشتم روی کمر معین لی لی می کردم، سرش را به سختی سمت من چرخاند و چشمهایش کمی باز شد: خاله... فرنگ؟
لبخندی به صورت بیحال و رنگپریده اش زدم، کم کم داشتم اصول اولیه ی پرستاری را یاد می گرفتم، او که بی هوش بود و متوجه مهربانی من نمی شد.
ـ نه، بارانم، حالا بچرخ به پشت پسر خوب...
در عالم بیماری حرفم را گوش کرد، تقلایی کرد و من هم دستم را گذاشتم روی شانه اش و کمکش کردم تا به پشت بخوابد، حوله را گذاشتم زیر گردنش، فشار دادم و لبخند زدم: الهی به زمین گرم بخوری بچه، ببین منو به چه کارایی مجبور کردی؟ خدا رو شکر که هوش و حواس درستی نداری، وگرنه صد سال همچین کاری برات نمی کردم...
آهی کشیدم و حوله را دوباره توی لگن خیس کردم، چلاندم و کامل روی سینه اش پهن کردم...
ـ تا من برم و بیام، از جات تکون نخوریا.
لگن را خالی کردم توی روشویی و دوباره پر از آب کردم، چشمم افتاد به خودم در آینه، زبانی برای خودم درآوردم و گفتم: باران کی فکرشو می کردی این کارو برای یه پسر بکنی، (سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم) اونم یه غریبه، حتی برای نویدم همچین کاری نمی کردم من. هی...
صدای شرشر آب بلند شد، آب از لگن شره کرده بود پایین، با دستپاچگی شیر را بستم، لگن را هم کمی خالی کردم و دوباره به اتاق برگشتم، چشمهای معین هنوز بسته بود... موهایش را از روی پیشانیش زدم بالا و پیشانیش را لمس کردم، از داغیش کم شده بود. تی شرتش را که همان گوشه افتاده بود، برداشتم و آستینش را توی لگن خیس کردم، بعد با همان آستین خیس گونه ها و پیشانیش را تر کردم... حوله را هم دوباره خیس کردم و روی سینه و شکمش پهن کردم... از حرارت بدنش کم شده بود و نفس نفس نمی زد...
آستین خیس تی شرتش را روی پیشانیش گذاشتم و خودم نشستم روی صندلی کنار تختش.
شروع کردم به آواز خواندن، منتهی یواش.
وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد
انگار نه از یه شهر دور، که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه، لحظه ی دیدن می رسه
هر چی که جاده اس رو زمین، به سینه ی من می رسه
ای که تویی همه کسم، بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم، به هر چی می خوام می رسم
به هر چی می خوام...
معین تکانی خورد و من خفه شدم. موبایلم همراهم نبود وگرنه حداقل بازی می کردم.
نگاهم چرخید توی اتاقش، برای اتاق خواب بودن، زیادی بزرگ بود. دکورش ترکیبی از رنگ های زرد و نارنجی و قرمز بود، اتاق فوق العاده ای داشت، البته اگر مرتب می شد. الحق که پسر شلخته ای بود، همه چیز را همه جا می شد پیدا می کرد، روی میز کنار دست من، لپ تاپش بود، موبایل، ساعت، کتاب «ارتعاشات» که از وسط نصف شده بود، شارژر موبایلش، یک لنگه جوراب قهوه ای، هدفون، یک لیوان که تفاله ی چای داخلش خشک شده بود، تقویم رومیزی که روی مرداد مانده بود، لیوانی که لک قهوه ای داشت؛ دو تا فلش مموری، که هیچکدام در نداشت، کیف پولش، زیر دستی پر از پوست پرتقال که ریز ریز شده بود، پک سی دی فیلم ارباب حلقه ها، برگه ای که نوشته هایش انگلیسی بود و خط خطی شده بود؛ عروسک گاو کوچکی که خیلی کهنه بود، یک جعبه ی دستمال کاغذی که یک طرف مقوا را پاره کرده بود و رویش شماره تلفن نوشته بود و قاب عکسی از خودش و مادر و پدرش، احیانا...
پایه های جلویی صندلی را که توی هوا بود، برگرداندم روی زمین و قاب عکس را برداشتم، به نظر می رسید حدود دوازده سال داشته باشد. موهایش تقریبا بلند بود و هنوز حالت بچگانه ای داشت، تی شرت و شلوار کوتاه و کفش های تنیس سفید. پدرش... چشمهایش همرنگ چشمهای معین بود، ولی خیلی سردتر از چشم های او... مرد خوش قیافه ای بود، قد بلند و سفت و سخت، با کت و شلوار... خانم پیرایش، خیلی جوان و سرحال بود، با چشمهای قهوه ای گرم و شاد...
ـ سلام.
قاب عکس را گذاشتم سر جایش و سعی کردم با کف دستم خاکی را که رویش نبود، پاک کنم.
ـ ام... سلام... بهتری؟
دستش را گذاشت روی تی شرتش و آن را برداشت، بعد با تعجب به من نگاه کرد.
شانه هایم را بالا انداختم و بلند شدم: لباس تمیزات کجان؟
انگار من نبودم که همه ی درهای دارور را باز کردم،
با صدای خشکی گفت: زحمت نکش.
«چه زحمتی؟ تو لباس بپوش من برات همه کاری می کنم.»
الکی دو تا از درها را که می دانستم شلوارها و کفش هایش است، باز کردم و بعد در اصلی را، تی شرت سبز روشنی را از بین لباس ها کشیدم بیرون و به طرفش برگشتم. لباسش را دادم دستش و خودم به طرف پنجره ها رفتم؛ عجب ویویی داشت، مردک عین شاهزاده زندگی می کرد. از پنجره ی اتاقش نصف زیباتر باغ معلوم بود، مخصوصا استخر و آلاچیق که از اتاق من اصلا معلوم نبود. اتاقش تراس هم داشت، چیزی که قبلا متوجه نشده بودم، پنجره ها در بالکن باز می شدند و می توانستی روزهای بارانی بروی آن بیرون، بنشینی و حال کنی.
ـ کی اومدی؟
برگشتم طرفش، نه تنها لباس نپوشیده بود، حوله را از هم روی تنش زده بود کنار.
ـ تازه اومدم.
بستگی داشت که از چه دیدی به این عبارت نگاه کنی، برای من یک ساعت پیش هم هنوز «تازه» بود...
خودش را کمی بالا کشید و سعی کرد تی شرتش را بپوشد. من هم لگن را برداشتم و بردم تا خالی کنم.
چند ثانیه آنجا ماندم، موهایم را مرتب کردم و بعد آمدم بیرون.
ـ مامانم براتون سوپ درست کرده، خودش کار داشت، منو فرستاد بیارمش، می خواین گرمش کنم؟
به جای اینکه جواب بدهد، زل زده بود به من و چشم هایش را بر نمی داشت.
دستم را جلوی صورتش تکان دادم: گرمش کنم؟
مردمک چشمهایش تکان خورد: چی؟
ـ گشنت نیس؟
دستش را به موهایش کشید و چشمش روی حوله ی سفیدی که کنارش بود، چرخید: نه.
ملافه را کنار زد و خواست از تختش بیاید پایین که دیدم دستش را گرفت به پیشانیش و سر جایش ماند. بعد کمی ابروهایش را بالا انداخت و با انگشت اشاره و شستش پیشانیش را ـ درست بالای ابروها ـ مالید.
نگران شدم، این همه زحمت کشیده بودم، حال این که هنوز تعریفی نداشت.
قابلمه را برداشتم و به طرف در رفتم.
ـ اینو الان گرمش می کنم، شما استراحت کن.
قابلمه را گذاشتم روی اجاق، بلد نبودم از مایکروفر استفاده کنم. در یخچال را باز کردم، یک قوطی آب پرتقال پیدا کردم، تا سوپ گرم شود این را می دادم بخورد تا از حال نرفته، همین که در یخچال را بستم معین را دیدم که جلویم ایستاده بود. جا خوردم: وای... چرا اومدی پایین؟
دستش را به لبه ی بالایی کابینت گرفت و ایستاد. صورتش هنوز رنگپریده و چشمهایش تبدار بود. شانه هایش را بالا انداخت: اونطوری زشت بود.
«زشت اونه که لخت باشی، مستر.»
چند لحظه نگاهش کردم، داشت پاهایش را روی سرامیک سرد جمع می کرد و دستش می لرزید. صندلی را از پشت میز برداشتم و گذاشتم جلویش، بی حرف نشست. لیوان و قوطی آب میوه را گذاشتم کنار دستش. وقتی دیدم هیچ حرکتی نمی کند، آهی کشیدم، لیوان را پر کردم و دادم دستش.
ـ تو به خاطر من اومدی اینجا؟
«خدایا، یکی خنگتر از عسل هم پیدا شد.»
ـ نه اومده بودم یه چیزی از خانم پیرایش بگیرم.
ـ دستت درد نکنه.
حرفش بوی خاصی داشت. برگشتم طرفش و نگاهش را دوباره روی خودم دیدم، برای چند ثانیه قلبم لرزید. نی نی چشمهایش ثابت مانده بود روی من، پر از قدرشناسی...
غرق خجالت شدم، همان بهزادنیا را به این معین طفلکی ترجیح می دادم. یک بشقاب گود و قاشق گذاشتم کنار دستش. همانطور که سوپ بینوا را برای بار هزارم هم می زدم، گفتم: هویج دوس داری؟ توش هویج هس.
هنوز داشت مرا نگاه می کرد، کلافه شدم.
ـ هویج می دونی چیه؟
خندید: آره.
ـ خوبه، حالا که می شناسیش، اگه خوشت نیومد، جداش کن...
جوابم را نداد، انگشت های باریکش را کشید روی لبه ی لیوان.
ـ دکتر رفتین؟
همانطور که سرش پایین بود، ابرویش را بالا انداخت. لیوان را بالا برد و یک قلپ خورد.
ـ نمی خوای بری؟
لیوان را پایین آورد: نه، مامان به چیزایی بهم گفت، "تلفنی"...
حس کردم که از مادرش دلگیر است. این پسرها وقتی مریض می شوند از هر بچه ای بچه ترند. فرقی نمی کند چه مرضی داشته باشند، باید یک نفر باشد که نازشان را بکشد، حالا یا زن یا مادر یا خواهر... من که هیچکدام نبودم...
با دستپاچگی زیر سوپ را خاموش کردم و گذاشتم روی زیر دیگی و بشقاب را برداشتم.
ـ هیشکس نیس که آشپزی کنه؟ خزر گفت انگار یه خانمی هس.
دوباره زل زد به لیوان، انگار می خواست آنرا با چشمهایش منفجر کند که اینطور تمرکز کرده بود روی لیوان.
ـ خاله فرنگ هس، قرار بود چند روز پیش بیان، ولی یه مشکلی براش پیش اومد.
بشقاب را پر کردم و جلویش گذاشتم، نمکدان را هم هول دادم جلو: بفرمایید.
قاشق را برداشت و سوپ را زیر و رو کرد.
من هم روی کابینت ضرب گرفتم «نکنه می خوای فوت کنم برات؟»
ـ دوس نداری؟
ـ هنوز که نخوردم.
ـ خب شروع کن دیگه، بسم الله بگو.
خندید.
دیگر طاقت این رفتارهای غیربهزادنیاییش را نداشتم، به طرف در رفتم.
ـ من میرم تا راحت غذاتو بخوری. اگه چیزی خواستی زنگ...
ـ تو با من غذا نمی خوری؟
برگشتم و دیدم چرخیده و دستش را انداخته پشت صندلی... منتظر بود.
ـ نه، من هویج دوس ندارم.
ـ بیا برات جداش می کنم.
ترس برم داشت، این یک نفر دیگر بود، با عجله از آشپزخانه رفتم بیرون.
ـ نه، ممنون، باید برم دانشگاه کلاس دارم.
برگشت و به من پشت کرد.
ـ تو سه شنبه ها کلاس نداری.
خشک شدم، آب دهانم را قورت دادم: امروز دارم. فوق العاده اس.
ـ باشه، قبول. راستی باران...
برنگشتم سمتش: بله؟
ـ خیلی آقایی.
ـ بیا پیشم بمون عشقم، آره کار دیگه بسه
تو چشات خوشگله، خودت می دونی خوراک آتلیه عکسه
وقتی کنارمی انگار جولیا رابرتز پیشم نشسته
من پیر عشقتم و هیچوخ نمیشم بازنشسته
ـ عســـــــــل... اونو خفه کن!
کرکر خندید و صدای ضبط را بلندتر کرد، غرغری کردم و بالش را کشیدم روی سرم. خودش هم شروع به خواندن با آن کرد.
ـ ای جان جان، درد و بلات بخوره تو سرم عشقم
آها می دونی واسه ات می میرم، می زنی چشـمـ ...
بالش را برداشتم و پرت کردم طرفش.
موهای فر روشنش را از روی صورتش کنار زد: وااای وحشی.
صدای خزر از هال آمد: چی شد؟
ـ باز رعد و برق زد.
خزر بعد از صدایش آمد داخل.
ـ بیدار شدی؟
سرم را لای خمیدگی آرنج کردم و زیر پتو جمع شدم: نه.
عسل با صدای نکره اش ادامه داد.
ـ بیبی چقد بلایی، رنگ موهاش طلایی
اون خنده هات و عشوه هات دلمو کرده هوایی...
خزر دکمه ی ضبط را زد و عسل را فرستاد بیرون: آفرین هلو، برو تو هال.
عسل که داشت از اتاق بیرون می رفت، رویش را برگرداند طرف من و زبانش را بیرون آورد. ـ بیا لوس نشو، بدو بوس بده، حال نداری به من چی؟؟؟
غریدم و بالشم را از کف اتاق برداشتم: زهرمار.
خزر آمد و بالای سرم ایستاد؛ تکیه داد به پنجره و بیرون را نگاه کرد، من هم موهای پریشانم را از صورتم کنار زدم، پشتم را زدم به کپه ی رخت خوابها و بالشم را بغل گرفتم.
ـ ناهار خوردی؟
ـ نه، گرسنم نبود.
از پیش معین که برگشتم، به قدری خسته بودم که فورا آمدم به اتاق و خوابیدم. حس غذا درست کردن نبود، کاش یک کاسه از سوپ معین برداشته بودم.
بلند شدم و بالش را پرت کردم روی بقیه ی رخت خوابها و خمیازه کشیدم. همین که خواستم از اتاق بروم بیرون، صدای خزر نگهم داشت.
ـ اومده بود اینجا.
برگشتم به طرفش: کی؟
نشست روی رخت خوابها. لباس قرمز گوجه ای و شلوار کوتاه صورتی پوشیده بود، موهای خوشرنگش از تمیزی می درخشید ولی اخم هایش درهم بود.
ـ معین دیگه. اومد قابلمه رو بیاره، کلی هم از مامان به خاطر مهربونی تو تشکر کرد.
از در فاصله گرفتم: هنوز اینجاس؟
ـ نه، گفت میره خونه ی فامیلشون.
فکر کردم که «کاش از اول رفته بود...»
پا کِشان به سمت در رفتم، خزر هم همراهم بیرون آمد.
ـ واقعا موندی خونه اشون تا حالش بهتر بشه؟
زل زدم به چشمهای سبزش، خزر فقط چیزی که جلوی چشمهایش بود، باور می کرد و نه هیچ چیز دیگری.
آستین های لباس را تا زدم.
ـ نه. اتفاقی همون موقع که من رسیدم چشماشو باز کرد، فکر کرد تمام مدت پیشش بودم.
رفتم دستشویی که آبی به صورتم بزنم، سرم شدید درد می کرد. مامان همیشه می گفت نباید موقع غروب آفتاب خواب باشیم. دلیلش را نمی دانم، ولی همیشه بعد از این جور خوابها سردرد بدی می گرفتم و تا دو سه ساعت اخلاقم سگی می شد.
نگاهی به خودم انداختم، رنگ صورتم پریده بود و روی گونه ی راستم، جای تا خوردگی گوشه بالش مانده بود. پیشانیم داغ بود و می سوخت، سرم را گرفتم زیر شیر آب.
از دستشویی که آمدم بیرون، مامان داشت سلام نمازش را می داد. چرا سلام را گذاشته بودند برای آخر نماز؟!
ـ سلام مامان، قبول باشه.
مامان تسبیح را گرفت دستش و جواب مرا داد: قبول حق، باران مادری، کلی دعات کردم که امروز به داد این بچه رسیدی.
ـ کاری نکردم که.
قابلمه روی اپن بود، یعنی واقعا شسته بودش؟ درش را برداشتم، پر از شکلات بود، شکلات های عروسکی.
با تعجب برگشتم عقب و عسل که داشت خرت خرت شکلات می خورد گفت: معین آورده.
«نه بابا؟ چه ادب و نزاکتی داشت لامصب... جای گلرخ خالی...»
یک شکلات برداشتم و کاغذ شکل کفشدوزکش را پاره کردم و گذاشتم دهانم.
مامان جانمازش را جمع کرد و گذاشت روی کانتر. رفت داخل آشپزخانه که ظرفی پیدا کند برای شکلات ها.
ـ خدا می دونه چقدر تشکر کرد، دلم سوخت واسش. چقدر از دسپختت تعریف کرد، از محبتت.
«من که گفته بودم سوپو مامان پخته.»
ـ حالا رف کجا؟
ـ رفته خونه ی عمه اش؛ از اول قرار بوده بره اونجا لجبازی کرده. مامانشم صبح زنگ زده بود اونجا که فهمیده معین نرفته، دیگه به من خبر داد بش سر بزنیم.
که اینطور... پس داشت مظلوم نمایی می کرد.
پوست شکلات را پرت کردم سمت ظرفشویی که نیفتاد داخلش و افتاد کف آشپزخانه.
ـ مامان، آقای راستگویان شوهر عمه ی این پسره س؟
مامان کاغذ را از روی زمین برداشت و کمر راست کرد: آره، چطور؟
ـ برام جالب بود که ما تو خونه ی خودشون زندگی می کنیم شما هم تو کارگاه شوهر عمه اش کار می کنی.
ـ خب، اون کارم خانم پیرایش برام پیدا کرد.
جست زدم و لبه ی اپن نشستم.
ـ خانم پیرایش رو ازکجا می شناسی مامان؟
ـ از یه انجمن خیریه؛ اون موقعها خودم هم باشون کار می کردم... (برای چند لحظه ساکت شد و بعد ادامه داد) خیلی زن خیریه. همه اش به فکر بقیه اس، کی نداره، کی مریضه، کی چی می خواد...
ـ جدا؟ حالا چون معین نه زن بی سرپرسته، نه جهیزیه می خواد، نه مریضه، نباید هواشو داشته باشه؟
دسته ای از موهایم را پیچاندم دور انگشتم و او را نگاه کردم. مامان هم مرا نگاه کرد و حرفی نزد.
ـ چرا معین با باباش نرفته؟
مامان رویش را برگرداند، کتری را برداشت و زیر شیر آب گرفت.
ـ خودش نخواسته.
قبل از اینکه حرفی بزنم، طلوع موبایلم را داد دستم. اس ام اس داشتم، نوید بود.
ـ مامان به نوید نگم خونه رو عوض کردیم؟
ـ مگه رفته دم خونه؟
ـ نه، دارم میگم خودم بش نگم؟
ـ نه، لازم نیس.
صدایش سرد و قاطع بود. از اپن پریدم پایین، هنوز جواب اس ام اس را نداده بودم، خودش زنگ زد. حالا که معین نبود می توانستم راحت بروم باغ و بگردم. از خانه زدم بیرون، بلکه سرم هوایی بخورد و بهتر شود. چقدر سکوت و آرمش باغ دلپذیر بود؛ چقدر مناسب حال الان من... چمباتمه زدم گوشه ی دیوار.
ـ الو؟
ـ سلام، ساعت خواب.
ـ از کجا فهمیدی؟
ـ از اون صدات.
ـ چاخان! یه ربعه بیدار شدم.
ـ ولی مشخصه.
ـ باشه، چه خبرا؟ تیمتون که دیروز گند زد!
ده دقیقه بعد تماس را با افسوس قطع کردم. اگر نوید اصفهان نبود، حالا می توانستم راضیش کنم بیاید و با هم برویم بیرون بگردیم. مامان اجازه می داد شب با نوید بیرون بروم، علیرغم اختلافش با عمه ـ که ترجیح می داد زیاد با او رابطه نداشته باشد ـ به نوید علاقه داشت و مخالف دوستی ما دو تا نبود. قبلا همیشه می گفتند نوید شبیه بابایی در همین سن و سال است و حتی اگر او انقدر خوب هم نبود، مامان نمی توانست دست از دوست داشتنش بردارد.
آهی کشیدم و پایم را روی زمین دراز کردم. یکی از زانوهایم را تا کرده بودم و دستم را گذاشتم روی آن، سرم را فرو کردم در خم آرنجم و زل زدم به باغ خالی رو به رویم.
عمارت سوت و کور بود، عین یک خانه ی متروکه و خالی... انگار درختها هم دلتنگ بودند، از طراوت افتاده بودند، نفسشان خوش نبود... قلبم در سینه ورم کرده و بالا آمده بود تا گلویم... بیخود و بی جهت راه نفسم را بسته بود...
دستم بی اراده رفت سمت گوشی ام و رکوردی را که مدتها بود نشنیده بودم، پِلِی کردم:
بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم
می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم عزیز!
می دانم که اهالی این حدود حکایت مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند
اما تو که می دانی
زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم
زندگی یعنی دام و دانه در دمانه ی دم جنبانک
زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها
زندگی تکرار تپش های ترانه است
بیا و لحظه ای بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین
باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ مهاجرت کرد
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را کرم های کوچک کابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده و بیا ...
از جا پریدم، اگر یک ثانیه ی دیگر آنجا می ماندم، حتما بلایی سر خودم می آوردم.
چقدر این شبهای غمگین سنگینی می کردند روی شانه ام.
دویدم بالا، هیچکس در هال نبود به جز عسل که مات و مبهوت تلویزیون شده بود. صدای چرخ خیاطی مامان از اتاق می آمد و لابد طلوع مثل همیشه آرام و بی صدا کمکش می کرد؛ خزر را هم دیدم که داشت مانتویش را اتو می زد. با پنجه های پایم به زانوی عسل ضربه زدم، سرش را بلند کرد به سمت من.
ـ هلو میای فوتبال؟
نگاه عسلیش با سوءظن به من دوخته شد.
ـ چرا اومدی سراغ من؟
ـ برای اینکه جز تو گزینه ی دیگه ای نیس عزیزم.
ـ پس نمیام، حالا بسوز.
خنده ی ریزی کرد و دوباره زل زد به سریال.
لبخند پهنی زدم و نشستم روی پشتی مبلی که عسل نشسته بود، زانوهایم را دور گردنش محکم کردم و با دست هایم دو طرف صورتش را قاب گرفتم و فشار دادم، لب های برجسته اش جمع شدند و مثل لبهای ماهی از دست های من بیرون زدند.
ـ نمیای؟
با صدای تو دماغی گفت: دَکن، من دخترم، بلایی سرم بیاری برا آینده ام بد میشه ها!
از خنده ریسه رفتم و دستم را از دور صورتش برداشتم؛ این چیزی بود که همیشه مامان می گفت، می ترسید در حین شیطنت هایم بلایی سرمان بیاید که بعدا روی دستش بمانیم.
از بالای مبل غلت زدم و افتادم کنار عسل. سرم را گذاشتم روی زانوهایش و شروع کردم به قلقلک دادنش. عین مار به خودش می پیچید و التماس می کرد ولش کنم. ولی من هر جا را دستم می رسید قلقلک می دادم و تفریح می کردم.
ـ ماااامان! تو رو خدا... باران...
ـ بگو میای.
ـ باشه... واای... باشه...
صدای خزر از اتاق آمد: مگه صدای تلفنو نمی شنوی؟ برش دار دیگه.
عسل را ول کردم و جست زدم به سمت میز اپن که گوشی تلفن روی آن بود. گوشی را برداشتم و نفس زنان جواب دادم: بله؟
ـ سلام علیکم، شبتون بخیر حاج خانم؛ خوب هستین انشاءلله؟
یک مرد با صدای کلفت و گرفته پشت خط بود که صدایش اصلا به نظرم آشنا نمی آمد.
سرفه ای کردم و با لحن مودب مامان پسندم جواب دادم: سلام، بفرمایید.
ـ جواب احوالپرسی بنده رو ندادید خانم؛ انشاءلله که احوالتون خوبه؟
ـ بله، خوبم، امرتون؟
همزمان مغزم به سیر و سیاحت رفت، برای یک لحظه فکر کردم ممکن است این آقا، وکیل بابایی باشد و حالا زنگ زده که خبر بدهد بابا صد سال پیش یک جایی سرمایه گذاری کرده و حالا پولش هزار برابر شده... یا اینکه یک فامیل پولداری داشته ایم و حالا مرده و ما وارثش هستیم... شاید هم این آقا می خواهد خبر بدهد که عسل در بیمارستان با یک بچه ی دیگر جابه جا شده و تازه پرستار دم مرگ اعتراف کرده و آنها می خواهند بیایند بچه شان را ببرند... با کمال میل...
ـ حواستون هست خانم؟
ـ بله بفرمایید.
ـ عرض کردم میشه پنجره رو باز کنین ببینین هوا چطوریه، بنده حال ندارم تا پنجره برم.
ـ مرتیکه خل!
قهقهه ی خنده اش به هوا رفت و با عجله گفت: قط نکن باران...
گوشی توی دستم ماند، چند ثانیه ی دیگر خندید و بعد با صدایی که هنوز ته رنگی از خنده داشت، ادامه داد: معینم...
فهمیده بودم، همان موقع که خندید، صدایش را شناختم، مانده بودم حالش را جا بیاورم، یا خانم و سنگین بودنم به قوت خود باقی باشد.
ـ خوبی؟
هنوز داشت می خندید. به عسل نگاه کردم که حواسش کاملا معطوف به سریال بود؛ کمی عقبتر رفتم.
ـ واسه چی زنگ زدی؟
ـ جواب سوالمو ندادیا. راستش زنگ زدم بگم بری در خونه امونو قفل کنی. این روزا همه جا ناامن شده.
ـ یعنی آدم حسابی از خونه داشتی می رفتی یادت نبود در خونه رو قفل کنی؟ حالا یادت افتاد؟
صدای خنده ی آرامش از پشت تلفن آمد: چرا، یادم بود، ولی بهونه ی دیگه ای نداشتم که زنگ بزنم.
برای یک لحظه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم؛ نه خوب نه بد... قفل کرده بودم... اصلا نمی توانستم منظورش را درک کنم.
معین دوباره خندید: عصری اومدم خونه اتون، ندیدمت. به مامانت گفتم دسپختت خیلی خوب بوده ولی راستشو بخوای هویجاش سفت بود، مرغشم خوب نپخته بود، یه کم هم ته گرفته بود، رنگش هم اشتهامو کور کرد. شرط ادب نبود که اینا رو به مامانت بگم، نه؟!
ـ تو ادب می فهمی چیه آخه؟
خندید؛ خنده اش پر از انرژی بود. حقیقتا از حرفهایش حس بدی نداشتم، خُب می دانستم که راست می گوید. وقتی حال آن روزش یادم می آمد از اینکه اینطور می خندید و سرحال بود، خوشحال می شدم. معینِ بیمار صحنه ی جالبی نبود.
ـ باور کن به قدر خودم می فهمم. راستی من اسم دارم،نه سخته نه طولانی، دفعه ی دیگه منو «مستر» صدا نکن.
آب دهانم خشک شد، یعنی ضعف نکرده بود؟ یعنی حواسش سرجایش بود؟ خدایا، یعنی مرا دیده بود که موبایلش را برداشتم و اینباکسش را زیر و رو کردم؟؟؟!
«به خدا فقط چنتای آخری رو خوندم...»
آب دهانم را به سختی قورت دادم و احساس کردم باید حرفی بزنم: باشه.
ـ آفرین. حالا که دختر خوب و ایده آلی شدی، لازم نیس تا خونه بری، چون، همه ی درا قفله، شبت به خیر فلورانس نایتینگل.
قطع کرد و منِ گیج و اتوماتیک وار گوشی را گذاشتم سر جایش.
عجب هنرپیشه ای بود، تمام مدت متوجه حضور من بود و به روی خودش نیاورد. یعنی سرِکار بودم دیگر؟! «عمرا دیگه بلایی سرت بیاد من محلت بذارم! روباه مکار!»
ـ باران بریم فوتبال؟
با صدای عسل از جا پریدم، ولی سریع خودم را جمع و جور کردم: بریم.
عسل جلوتر از من به طرف در دوید و من قدم زنان پشت سرش رفتم.
ـ تلفن کی بود؟
ـ معین بود، می خواست بگه حالش بهتر شده.
عسل موهایش را بالای سرش گوجه کرد و حق به جانب رو به من گفت: پسر خوبیه، نه؟ یه خرده شش و هشت می زنه ولی عوضش با معرفته.
توپ را پرت کردم که منحرف شد و اتفاقی خورد به دست عسل.
ـ بعد از کجا فهمیدی بامعرفته؟
ـ اون روز که طلوع مریض شد، فرداش دو بار زنگ زد حالشو پرسید، یه بارم اومد دم خونه، تو دانشگاه بودی. هروختم تو خیابون منو می بینه، سوارم می کنه می رسوندم.
ـ آهان، پس از کجا فهمیدی شش و هشت می زنه؟
عسل دماغش را خاراند و توپ را پرت کرد که صاف خورد توی پیشانی من.
ـ خودت گفتی! یادت نیس؟
چرا، خیلی خوب یادم بود.
ـ باشه، ولی دیگه اینو نگو، همسایه ایم، زشته به گوشش برسه.
ـ ولی گفتم با معرفتم هس، نه؟
عسل فکر می کرد قرار است درختها جاسوسی ما را بکنند که داشت خودش را تبرئه می کرد؟
ـ آره گفتی، حالا وایسا تو دروازه، موقعی هم که من شوت می کنم طرفت جیغ نزن!
«باشه» ی محکمی گفت. پاهایش را از هم باز کرد تا مثلا عرض دروازه را که دو تا سنگ گنده بود، پر کند و دست هایش را محکم در هم گره زد، خدا می دانست این ژست را از کجا یاد گرفته بود. خندیدم و رفتم عقب. همین که توپ را به طرفش شوت کردم، جیغ زد و صورتش را با دو دست گرفت. توپ محکم خورد به شکمش، و عسل از پشت افتاد روی زمین... نخیر... عسل فوتبالیست بشو نبود... فوتبالیست که نباید از شکستن دماغش بترسد...
من هم دراز کشیدم روی زمین و زدم زیر آواز: یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم
یک نفر میاد که من تشنه ی خندیدنشم ...
خالی سفره امونو پر از شقایق می کنه
واسه موجای سیاه دستا رو قایق می کنه ...
ـ صبی بهزادنیا رو دیدم.سرم را از روی مجله بلند نکردم، حرفی هم نزدم ولی گلرخ متوجه بی میلی من نبود.ـ اومده بود دانشکده ی ما، همون وقتی که تو رفتی بودی آموزش.ـ هوم... راستی برادرت کارش با نامزدش به کجا رسید؟ـ نامزدش نیس که، دوستشه فقط. بعید می دونم بابام موافقت کنه. دختره هنوز هیچی نشده، روز مادر کادو گرفت واسه مامانم. یعنی آدم انقدر آویزون دیده بودی؟گلرخ به حرف زدن درباره ی دختر بیچاره ادامه داد و من خوشحال بودم که بحث را از بهزادنیا منحرف کرده ام.من اصلا آن روز معین را ندیده بودم و نمی دانستم اگر ببینم چه واکنشی خواهد داشت. دلم نمی خواست بچه ها از ارتباط ـ هر چند ناچیز ـ ما خبر داشته باشند. حوصله ی وراجی دخترها و احیانا غیبت ها و متلک هایشان را نداشتم. به هیچ عنوان دوست نداشتم موضوع صحبت بقیه باشم، از همین حالا می توانستم پیش بینی کنم چه حرف هایی خواهند زد.خوشبختانه آن روز را بدون ملاقات معین، از سر گذراندیم و به خانه برگشتم. در خانه هم هیچ خبری از او یا مادرش نبود... نه خودشان آمدند و نه زن و مردی که خزر از آنها حرف زده بود.در باغ به آن بزرگی ما تنها بودیم و این بیشتر از آنکه مرا بترساند، خوشحالم می کرد.آن روز باغ مال من تنها بود. به همه جا سرک کشیدم و از همه چیزش سر در آوردم؛ در انتهای باغ، قفس زنگ زده ای پیدا کرده بودم که به فکرم رسید سر و سامانش بدهم و طلوع را به یکی از آرزوهایش ـ که داشتن مرغ و خروس بود ـ برسانم. ولی قفس از دو طرف با میله ی آهنی کلفتی در زمین محکم شده بود و جم نمی خورد. سعی کردم اطرافش را خالی کنم بلکه تکان بخورد ولی فایده نداشت. به فکرم رسید که از معین یا باغبانشان کمک بگیرم، البته وقتی آمدند و ... اگر با این کار موافق بودند!تازه به صرافت افتاده بودم که اول باید از صاحبخانه اجازه بگیرم. خب باغ به این بزرگی و درندشتی، یک دانه مرغ و یک خروس که جای کسی را تنگ نمی کرد، نه؟!تمام آن دو روز را در باغ و با کتاب هایم گذراندم. زیر درخت ها می نشستم و غرق رویا می شدم.چه قصه هایی که آن روزها نبافتم، چه قصرهایی که برپا نکردم و چه آینده ی روشنی که نساختم...روز جمعه، حدود ساعت 10 بیدار شدم . خواب و بیدار، یک لقمه نان و پنیر، یک لیوان چای ، کتاب و کوسن قرمزم را برداشتم و به باغ کوچ کردم.روز قبل گلیم کهنه و نخ نمایی را روی تخت فلزی پهن کرده بودم و از دیروز با این کوسن و آن گلیم شرایط مساعدی برای کتاب خواندن فراهم شده بود، هر چند به خوبی «جابارانی» ام نبود، اینجا برای یک نفر دیگر هم جا داشت... ممکن بود کسی خلوتم را به هم بزند.کوسن قرمزم را که یک جایش هم پاره شده بود، زیر سرم گذاشتم، دراز کشیدم و کتاب را گرفتم بین خودم و آسمان.ولی هوا آنقدر خوب بود... آنقدر خوب بود که بعد از چند دقیقه کتاب را همانطور باز روی صورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. البته بوی کاغذ بیشتر از هر چیز دیگری دماغم را پر کرد ولی از آن جایی که بوی موردعلاقه ام بود، ایرادی نداشت.ـ سلام!وحشتزده از جا پریدم و کتابم به سمتی پرت شد. بهزادنیا با نیش باز، سرحال و شاداب درست کنار من ایستاده و دستهایش را به لبه ی تخت تکیه داده بود.خودم را جمع کردم، صاف نشستم و ابروهایم را درهم کشیدم.ـ یه اهنی، یا اوهونی آخه...نیشخند زد: مگه دسشوییه؟ تازه تو، تو هپروت بودی، اهن هم می گفتم همینطور جا می خوردی، نه؟! حالت چطوره؟کتاب بیچاره ام را برداشتم و برگه را که چپه شده بود، با دست صاف کردم. خدایی بود که احتیاط کرده و روسری پوشیده بودم وگرنه... به طرفش چرخیدم، به خاطر آفتاب چشم هایش را تنگ کرده بود و رنگ چشمها به نظر آبی سیر می آمد نه خاکستری سرد همیشگی. کتابم را بستم و لبه ی تخت ـ دور از او ـ نشستم.ـ خوبم.سرش را به طرف دیگر چرخاند، نفس عمیقی کشید، دوباره با خنده به طرف من برگشت.ـ بابا آدم با غریبه هم می خواد گپ بزنه، حالشو می پرسه.همینجور نشسته خودم را روی تخت جلو کشیدم که از سمت دیگر پایین بروم.ـ حالا کی خواس گپ... یا جده سادات! این چیه؟!پایین تخت، سگ کوچک قهوه ای رنگی ایستاده بود و من را نگاه می کرد. چشم هایش عین دو تیله ی شفاف قهوه ای، گوش هایش مثلثی و تیز بود و قلاده ای به گردنش داشت که انتهای ریسمانش دور مچ معین بسته بود. معین به این طرف آمد و سگ سفیدی هم به دنبالش کشیده شد. هر دو از یک نژاد بودند ، کوچکترین سگ هایی که به عمرم دیده بودم.معین با سرخوشی پنجه ی پایش را زیر شکم سگ قهوه ای گذاشت و قلقلکش کرد.ـ این پاریسه، ( سرش را از پهلو به سمت سگ لوس سفید خم کرد) اینم هلن.باورم نمی شد، با حیرت سرم را بلند کردم .ـ اسم قحطی بود آخه؟معین خندید : لابد اسم باباشون هومر بوده!جیغ زدم: هومر؟ اسم سگ؟!ـ به اعصابت مسلط باش، سگ خوبی بود.قلاده ی سگ ها را کشید و خنده کنان از من دور شد. نه، سرحال بود. می گفت و می خندید. چشمهایش می درخشید. بهترین موقع برای چیزی خواستن، همین الان بود...از تخت پایین پریدم ، دمپایی هایم را لنگه به لنگه پوشیدم و دویدم دنبالش: ببین...ایستاد و به طرف من برگشت. فاصله ام را با او و سگ هایش حفظ کردم و گفتم: اشکالی نداره ما تو باغ مرغ و خروس نگه داریم؟... تو قفس باشن اگه... خودم هم حواسم بشون هس... میشه؟معین با جدیت مرا برانداز کرد و بعد با پنجه هایش پشت پاریس را خاراند که باعث شد به سمت من واق واق کند. هلن هم که داشت خودش را به شلوار معین می مالید و باعث تهوع من شد. ناامیدانه یک قدم به عقب برداشتم و چرخیدم: باشه فهمیدم، نمیشه!ـ یه قفس ته باغ هس، بیا ببین به دردت می خوره؟!ذوق زده شدم، دوباره برگشتم و با خوشحالی دویدم تا نزدیک او.ـ قربونت!قهقهه زد و من خجالت کشیدم. این کلمه بدون هماهنگی از دهانم خارج شده بود و نمی توانستم پسش بگیرم یا از ذهن او پاکش کنم. سرگرم محاکمه ی خودم بودم که پاریس به طرف من آمد و پنجه ی کوچکش را روی پای من گذاشت، جیغ کشیدم و عقب رفتم: اینو ببر اون ور.معین پایش را گذاشت زیر شکم سگ کوچولو و برش گرداند سمت خودش.ـ شششش! چه خبرته؟ از سگ می ترسی؟آستین های لباسم را بالا کشیدم و پایم را به زمین مالیدم. احساس بدی داشتم از تماس سگ بیچاره.ـ چندشم میشه. اینا تا الان کجا بودن؟ـ خونه اشون.به سمت گلخانه رفت و من هم ناچارا دنبالش رفتم. خب، برای جابه جا کردن قفس به او احتیاج داشتم. مجبور بودم با خودش بروم ته باغ. لزومی نداشت بگویم خودم قبلا قفس را رصد کرده ام. آن وقت دیگر برای نشان دادنش نمی آمد. ولی اگر با خودش می رفتم، می توانستم مظلوم نمایی کنم و بخواهم که آنرا از جا درآورد.سگ ها دور و بر معین ورجه ورجه می کردند و من سعی می کردم از مسیری بروم که به آنها نخورم. معین متوجه شده بود.پاریس را هل داد طرف من و من با عصبانیت رفتم و دورتر ایستادم.ـ اذیت نکن!خندید: باشه، اگه اینا مال تو بودن اسمشونو چی میذاشتی؟داشت ریسمان دور مچش را به دور درختی می بست. من هم در فاصله ای که سگ ها به من نرسند، ایستادم و تماشایشان کردم. قبل از اینکه حتی فکر کنم این اسم ها را کجا شنیده ام، بی اراده زمزمه کردم: عق و پق!معین برگشت و چند ثانیه مرا نگاه کرد. بعد منفجر شد و از خنده ریسه رفت.ـ تو معرکه ای باران!از فرط خنده اشک به چشمهای آبی فعلی نشسته بود. تازه متوجه لباسش شدم که آبی نفتی بود. یعنی رنگ چشمهایش از رنگ محیط تاثیر میگرفت؟ اَی، چه چشمهای فشنی!معین گره دور درخت را محکم کرد و به طرف گلخانه راه افتاد.ـ سلیقه ی تو از برفین بهتره. یادم باشه خواستم اسم انتخاب کنم از تو بپرسم.دنبالش رفتم و قبل از اینکه درباره ی «برفین» پرس و جو کنم، معین در گلخانه را هل داد و همزمان صدای عصبانی اش به هوا رفت : عمو نوروز!
پشت سر معین از زیر دست هایش سرک کشیدم و چیز خاصی ندیدم. معین که رفت داخل من هم از سر فضولی دنبالش رفتم.
پیرمرد کوچک اندام و موسفیدی بیل به دست به سمت معین برگشته بود. از یک طرف به بیل تکیه داده و از طرف دیگر دستش را به پهلویش زده بود.
ـ احوال شازده؟ این چه قیافه ایه؟
معین با پا زد زیر مقوایی که همان جا افتاده بود، پرتش کرد عقب و با دلخوری گفت: عمو مگه اینا رو نخوندی؟
من مقوا را با پایم برگرداندم و خواندم؛ «لطفا لطفا به اینها کاری نداشته باش.»
عمو دوباره مشغول بیل زدن شد.
ـ چرا خوندم.
خنده ام گرفت انگار مسئله فقط خواندن بود. کمی عقب رفتم تا ترکش های معین به من نگیرد. که هر دو پایش را به زمین کوبید و دست هایش را از هم باز کرد .
ـ پس چرا شخمشون زدی؟ من حق ندارم یه چیزی اینجا بکارم؟
ـ چرا... چرا... حق داری. ولی یه چیز خوب! نه این!
با لبه ی بیل محکم کوبید به کاکتوس نسبتا بزرگ و زشتی که گوشه ی گلخانه بود. همراه کاکتوس مقوایی که یک مثلث قرمز به علامت هشدار رویش بود، کف گلخانه افتاد. وسط مثلث درشت نوشته بودند، «دست نزن عمو!»
من این پا و آن پا کردم و داشتم فکر می کردم حرفی برای دلداری معین بزنم یا نه! نکند حال خوشش خراب شود و قفس را از یاد ببرد؟!
معین پرید جلو و سعی کرد بیل را از او بگیرد: نکن دیگه!
پیرمرد هم بیل را محکم گرفت و به خودش چسباند.
ـ این جای سلام و علیکت بود شازده؟
معین هم زل زد به او: این جای سوغاتیتون بود عمو؟
پیرمرد، معین را با آرنج هل داد عقب و گفت: مگه رفته بودم قندهار؟
معین با پا راهش را سد کرد.
ـ این یه دونه رو دیگه برام بذار. جان من!
کله کشیدم و کاکتوس پهنی را دیدم که دورش را نوار زرد کشیده بودند و باز هم مثلث های قرمز هشدار دهنده کار گذاشته بودند.
پیرمرد برای چند ثانیه معین را ورانداز کرد، دماغش را چین داد و بعد رضایتش را اعلام کرد.
ـ باشه. اونو برات میذارم.
ـ خوبه.
ولی همین که معین کنار رفت و به طرف من آمد، بیل را دیدم که محکم به کمر کاکتوس بینوا خورد.
ـ عمو!!!
جنازه ی کاکتوس را با پا پرت کرد روی بقیه و با خونسردی زمزمه کرد: اینا بی ثمرن!
سرش را به سمت معین بلند کرد: یه چیزی بکار، یه فایده ای داشته باشه بابا!
معین پوفی کرد و غرید: صد دفه فایده اشو گفتم، برات به صرفه نیس که یادت بمونه. باران بیا.
پیرمرد انگار تازه من به آن گندگی را دید. لبش به خنده باز شد: سلام بابا جان. تو همینی هستی که تازه اومدین؟
ـ سلام، بله.
هر دو دستش را توی جیب هایش گذاشت و به دنبال چیزی زیر و رو کرد.
ـ خوش اومدین... خوش اومدین... بیا بابا.
شکلاتی را از جیبش درآورد و به سمت من دراز کرد. من هم جلو رفتم و آن را گرفتم: ممنون.
فورا نیشم به خنده باز شد. هدیه گرفتن کلا حس خوبی داشت. حتی اگر کوچک باشد...
معین غرولند کرد: منم آدمم ها.
ـ برا دندونات خوب نیس بابا.
این را گفت و دوباره به بیل زدن مشغول شد.
ـ من که نبودم تو هیچ کاری نکردی باباجان. فقط بلدی این خارا رو بکاری.
ـ خوب کردم کمکت نکردم اصن.
دست دراز کرد و شکلات را از دست من قاپید. بلافاصله کاغذش را پاره کرد و در دهان گذاشت.
ـ برا دندونات خوب نیس. بریم قفسو نشونت بدم.
چاره ای نبود. لعنت به این احتیاج! لعنت به وابستگی! لعنت به تو... نه، گناه داشت. پسر خوبی بود، قرار بود قفس را برایم درست کند...
با آن پاهای درازش راه افتاد و من هم دویدم دنبالش.
معین به قفس ـ که خودم قبلا دیده بودمش ـ اشاره کرد: ایناهاش! خوبه؟
سعی کردم نشان دهم که اولین بار است می بینمش و ذوق زده ام.
ـ آره، عالیه.
دیواره ی قفس را گرفتم و تکان دادم. تکان نخورد. بعد دوباره هل دادم که قطعا فایده ای نداشت. خودم را به خنگی زدم؛ لازم بود.
ـ این چرا جم نمی خوره؟
ـ برای چی می خوای تکونش بدی؟
جلو آمد و دستش را گذاشت بالای میله و فشار آورد.
ـ ببرمش نزدیک خونه. (قبل از اینکه چون و چرا بکند، ادامه دادم) خب واسه طلوعه، اون دوس داره مرغ و خروس نگه داره. تا اینجا که نمی تونه زیاد بیاد بشون سر بزنه. پرته. نزدیک خونه باشه، بهتره. روزی چند بار میره سراغشون. کمک می کنین جا به جاش کنیم؟
معین هیکلش را انداخت روی قفس و هل داد. من که می دانستم فایده ای ندارد. باید صبر می کردم خودش به این نتیجه برسد.
یک زانویش را روی زمین گذاشت، به آن تکیه داد و میله ی آهنی را وارسی کرد.
با دست کمی خاک اطرافش را کنار زد و بعد بلند شد .
ـ برم یه چیزی بیارم اینو جابه جا کنیم.
یک ساعت و نیم می شد که معین روی زمین نشسته بود و داشت با تیشه، خاک اطراف میله را می کند تا میله آزاد شود. حتی نرفته بود لباس هایش را عوض کند، من هم درست نمی دیدم که تذکر بدهم. فقط صمیمیت بی جا ایجاد می کرد که من از آن فرار می کردم. اطرافش می پلکیدم و هر میلیمتری که پایین می رفت اندازه می گرفتم.
یک بار مرا فرستاد به سگ هایش سر بزنم و من نرفتم. رفتم خانه ی خودمان، به مامان گفتم که داریم چه کار می کنیم و یک جعبه دستمال کاغذی و یک لیوان شربت برای معین بردم.
وقتی برگشتم، معین پیشرفت زیادی نکرده بود. خدا می دانست آن میله برای چند سال آن زیر میخ شده بود که حالا دل نمی کند. معین شربت را سر کشید، ولی به دستمال کاغذی ها اهیمتی نداد و با پشت دست، عرق پیشانیش را گرفت.
ـ منم کمک کنم؟
چند لحظه مرا خیره نگاه کرد و بعد بی هیچ حرفی سرش را پایین انداخت و مشغول کارش شد. روی کنده ی درختی نشستم و پاهایم را تکان دادم. شاید اگر معین آنجا نبود، می زدم زیر آواز، ولی الان نمی شد. اینکه قبلا معین مچم را در حال خواندن گرفته بود، دلیل نمی شد. به اطرافم نگاه کردم و در ذهنم تخمین زدم که بزرگی باغ چقدر است. اگر یک نفر خیلی پول داشته باشد، چند خانه ی کوچک یک خوابه می توانست در آن بسازد؟ مثلا چهار بلوک پنج واحدی، با همین می شد بیست خانواده را از بی خانمانی نجات داد. اگر من یک روز پولدار می شدم، این کار را می کردم. بیست تا خانواده ی فقیر را سر و سامان می دادم، بچه هاشان را می فرستادم مدرسه، دکتر و معلم و مهندس و هزار چیز دیگر ازشان می ساختم و خودم هم به آنها افتخار می کردم. اینطور حتی اگر ازدواج هم نمی کردم، باز هم می توانستم بدون دردسر صاحب بچه باشم. البته از دور... بچه ها را برای چند ساعت دوست داشتم، باز هم از دور، در کنار مادرهایشان... مثل همین سگ های کوچک معین، آن سگ کوچک قهوه ای خیلی ناز بود ولی سفیده، نه... لوس و از خود متشکر به نظر می رسید، نگاه کردنش مثل نگاه میترا بود، دوست گلرخ که گاهی با ما به خانه برمی گشت، از بالا به آدم نگاه می کرد، مغرور بود و کسل کننده، به نظر خودش خیلی مبادی آداب بود ولی پارسال که...
صدای فریاد معین مرا از جا پراند. وحشتزده به سمتش پریدم و از دیدن وضعیتش بی اختیار پاهایم سست شد. کف دست راستش را گذاشته بود روی ساعد دست چپش و از کنار دستش خون جاری بود.
بی اختیار روی زمین نشستم و چند برگ دستمال از جعبه کندم و به طرفش گرفتم: چی شد؟
خودم متوجه بودم که صدایم می لرزد، دیدن خون همیشه همین بلا را سرم می آورد. معین ولی، ظاهرش بهتر از من بود. برگه های دستمال کاغذی را روی دستش گذاشت و دوباره فشار داد ولی برگه ها خیلی زود قرمز رنگ شدند و خیس خون...
برگه های بیشتری را از جعبه بیرون کشیدم و جلو رفتم. دست خودش را پس زدم و برگه ها را محکم گذاشتم روی زخمش و فشار دادم.
ـ دست... ت... خاکی.. یه. نَ...کن.
بلند شد و دست من پایین افتاد. دوباره دست خاکیش را از پشت گذاشت روی آن. دست هایش تا آرنج جا به جا لکه ی خون گرفته بودند. از دیدنش دلم آشوب می شد.
ـ میرم بالا پانسمانش می کنم.
به زحمت روی پایم ایستادم. چیزی دلم را چنگ زد. خون از دست معین چکیده و روی خاک چند رد قرمز گذاشته بود.
ـ باید... بری... دکتر.
جوی باریکی از ساعدش به سمت انگشتانش راه افتاده بود که نگاه مرا به طرف خودش کشید. چشم هایم سیاهی رفت و دستم را به قفس گرفتم. دست راستش را به طرف من دراز کرد که باعث شد دستمال ها از جایشان تکان بخورند و مایع قرمز روشن باز هم بیرون بزند...
ـ به نظرم تو بیشتر از من به دکتر احتیاج داری.
صاف ایستادم، چیز سفتی تا گلویم بالا آمده بود.
ـ نه... تو برو... تو رو خدا. مامان بفهمه میندازش گردن من! تقصیر من بود.
معین گوشی اش را از جیبش درآورد و دکمه ای را زد.
ـ مزخرف نگو... تو نخواستی که اون تیکه بپره تو دست من... الو برفین؟ میشه همین الان بیای دم خونه؟ من یه کار فوری دارم باید برم جایی... باشه.
برگشت طرف من : تو خوبی؟
خندیدم. به زور...
ـ خودت چی؟
ـ چه عجب. من خوبم.
مهمل می گفت. می دیدم که رنگش تقریبا پریده و سعی می کند زیاد به دست چپش نگاه نکند.
ـ برفین الان میاد. من میرم دم در.
یک ساعت گذشت و هنوز خبری از معین نشده بود. شماره موبایلش را هم نداشتم. جرئت هم نمی کردم بروم از مامان بپرسم دارد یا نه. حوصله ی تبعاتش را نداشتم؛ سرزنش ها و سوال و جواب ها و الخ.
با کمی فاصله از سگ های معین نشسته بودم و به آنها نگاه می کردم. مشخص بود که از یک جا ماندن خسته شده اند. ریسمان آنقدر بلند نبود که بتوانند زیاد از درخت فاصله بگیرند. پاریس گه گاه پارس ریزی به سمت من پرت می کرد ولی اغلب اوقات با هلن اختلاط می کردند.
عمو نوروز هم از گلخانه بیرون آمد و وقتی من را با سگ ها و بدون معین دید، سراغ او را گرفت. گفتم که رفته بیرون، نگفتم چرا یا کجا. با سرزنش به سگ ها نگاه کرد، سری با تاسف تکان داد، دو قدم که از من دور شد، برگشت و صدایم زد: باباجان بیا ناهار.
ـ نوش جان.
ـ بیا یه لقمه دور هم می خوریم.
ـ ممنون، دیر صبونه خوردم. گشنم نیس.
سری تکان داد و رفت.
من هم زانوهایم را جمع کردم و چانه ام را روی آن گذاشتم. اصلا مگر می توانستم چیزی بخورم. اگر بلایی سر پسر یکدانه ی خانم پیرایش می آمد، من چکار می کردم؟ حالا نمی شد این قفس کذایی را همان جا بگذاریم و طلوع هم پرنده های کذایی تر را همان جا نگه دارد؟ باید حتما می کندیم و می گذاشتیمش دم خانه؟ که خروس هر کله ی سحر سرمان را ببرد؟ که بوی کثافتشان تا توی خانه بیاید؟ اصلا طلوع مرغ و خروس می خواست چکار؟ غیر از یک تخم چه فایده ی دیگری دارند مگر؟! که آن را از سوپر هم می شد خرید. تازه بزرگتر و با منت کمتر. این مرغ ها وقتی تخم می گذاشتند، تمام دنیا را خبر می کردند که شق القمر کرده اند. تبلیغ می کردند برای همین تخم کوچک، خوب که طاووس نمی زاییدند، یعنی توی تخم هایشان نبود...
ـ واسه چی اینجا نشستی؟
جا خوردم و «وای» ای از دهانم خارج شد. برگشتم و معین را دیدم که با دست پانسمان شده بالای سرم ایستاده بود.
ـ دفه ی سوم بود منو ترسوندیا!
لبخند کمرنگی زد: خب، تا سه نشه، بازی نشه. حالا چرا اینجا نشستی؟
چشمهای آبی-خاکستری که دیگر درخشان نبود، با جدیت به من دوخته شده بودند. بلند شدم و خاک لباسم را تکاندم. یعنی لازم بود بگویم؟
چشمم چرخید روی پانسمان سفید که لکه ی خونی رویش مشخص بود. به آن اشاره کردم: چی شد که اینجوری شد؟
به سمت درخت رفت و گره را باز کرد.
ـ یه تراشه ی کوچیک آهن که داغ شده بود، پرید رف تو دستم.
بند قلاده ی سگ ها را دور دست راستش پیچاند و راه افتاد.
من هم دنبالش راه افتادم، بی آنکه بدانم چرا... ایستاد و به طرفم برگشت: کجا میای؟
ـ هیچ جا. می خواستم بگم ببخشید.
ـ واسه چی؟
ـ واسه بلایی که سرت آوردم.
ـ تو سرم نیاوردی که. اتفاقی بود.
ـ من ازت خواستم که...
ـ تو نخواستی که. خودم خواستم.
ـ ولی به خاطر من بود.
ـ به خاطر تو نبود که، به خاطر طلوع بود. مگه نگفتی اون مرغ و خروس می خواد؟
«حالا یکبار من میخوام جلوی تو کوتاه بیام، نمیذاری که.»
دو قدم دیگر رفت و بعد ایستاد. برگشت و خندید: دوستیم با هم از این بعد؟
ـ مگه دشمن بودیم؟
ـ تو کم نه!
شانه هایم را بالا انداختم و باز بدون هماهنگی کلمه ای از دهانم بیرون پرید: باشه.
این «باشه» انگار که منتظر همین لحظه باشد، سریع نشست در مغز معین و لب هایش به خنده باز شد. این خنده به نظرم کمی تا قسمتی خطرناک آمد.
انگشت اشاره ام را بالا گرفتم و تهدید کنان جلوی صورتش نشانه رفتم.
ـ ولی دوست معمولی... تو دانشگاه هم کسی نفهمه! اصن دوستی هم نه... فقط دیگه به قول خودت دشمن نباشیم .تو منو اذیت نکن، منم قول میدم رفتارم بهتر باشه باهات. هر وخ دیدمت حالتو می پرسم...
محلم نگذاشت و راه افتاد.
ـ نخیر، با هم دوستیم. تمام!
همانطور که سگ کوچک قهوه ای دور پاهایش ورجه ورجه می کرد، از خانه بیرون رفت و من هم سلانه سلانه به سمت خانه ی خودمان رفتم. انگار بار بزرگی روی دوشم سنگینی می کرد، قبول دوستی خیلی سخت بود، پای دوستی ماندن از آن هم سخت تر بود... هرقدر افراد بیشتری رو دوست داشته باشی، ضعیفتری!
مجبور میشی کارهایی رو انجام بدی که می دونی نباید؛
برای خوشحال کردنشون و محافظت ازشون مثل احمق ها رفتار می کنی!
دوستی تعهد می آورد و من به اندازه ی کافی تعهد داشتم... ولی شاید منظور معین از دوستی اینقدر سخت نباشد؛ فقط یک دوستی ساده... همین... مثل دو همسایه؛ مثل من و نوید...
همین که در هال را باز کردم، صدای گوش خراش عسل به استقبالم آمد.
ـ به من میگی روانیه، بعد خودت باهاش می گردی؟
با بی حوصلگی موهایم را زدم پشت گوشم و همان جا پشت در، روی فرش نشستم و پاهایم را دراز کردم.
ـ چی میگی واسه خودت؟ کجا باهاش گشتم؟ همین بغل گوش خودت تو باغ بودم! بعدم من ازش خواستم یه کاری برام بکنه، ولش می کردم به امون خدا، می اومدم اینجا؟ تو می رفتی پیشش اونوخ؟ بعدشم که دسش ناکار شد، اگه بلایی سرش می اومد همین مامانش که حالا گذاشتش اینجا و رفته پی کار خودش، طلبکار بود و ادعا می کرد که کاکل زریش رو من ناقص کردم! موندم ببینم چه مرگش شده وگرنه اصلا خوشم نمیاد دور و بر این یارو باشم.
سنگینی نگاهی را حس کردم و سرم را بالا آوردم، مامان خیره شده بود به من. وقتی نگاهم را دید، چرخید و به آشپزخانه برگشت، تق تق...
ـ عمه ی خانم پیرایش فوت کرده، واسه ختمش رفته اصفهان.
این را با صدای بلند، و بدون مخاطب گفت. هر چند یک مخاطب بیشتر نداشت.
من هم سرم را چرخاندم و خزر را دیدم که پشت چشمی برایم نازک کرد و رفت. خب، من که کف دستم را بو نکرده بودم؟! کرده بودم؟!
آهی کشیدم و سرپا ایستادم. سرم گیج می رفت هنوز، ساعد خونین معین هنوز توی ذهنم پررنگ بود و می درخشید، حتی در دهانم مزه ی خون را حس می کردم... به طرف دستشویی می رفتم که صدای مامان را شنیدم.
ـ باران جان، خیلی ممنون که مغز بچه رو با این مزخرفات درباره ی مردم پر کردی... درسته به نظرت؟ این چیزیه که من ازتون خواستم؟ وقتی اومدیم تو این خونه، دلم می خواست شما معین رو هم بیارین تو جمع خودتون. اون خونه اش رو با شما شریک شده، شما هم می تونستین اونو تو خانواده اتون شریک کنین. اونم مثل شما پدر بالا سرش نیس ولی عوضش شما همدیگه رو دارین، اون هیچ خواهر و برادری نداره! دلم می خواس برای این بچه ی تنها مثه خواهر باشین، والله بچه ی بدی نیس! چشم پاکه! مهربونه، خونگرمه... تو این مدت که اومدیم اینجا من از این بچه یه حرکت بد ندیدم! نه لوسه، نه بی ادب، نه هیز... من نمی دونم چی ازتون کم میشه اگه یه کم باهاش مهربون باشین؟
نفسم را نگه داشتم و دهانم را پر از باد کردم، بعد همه را با فشار دادم بیرون.
ـ پس بگو خانم پیرایش خواسته برا کوچولو اسباب بازی تدارک ببینه! خب قراره چطوری سرشو گرم کنیم؟
می توانستم تیر نگاه خشمگین مامان را روی پشتم حس کنم.
ـ اینو من ازتون خواستم نه خانم پیرایش... تا توانی دلی بدست آور باران خانم!
دوباره راه افتادم طرف دستشویی، چشم هایم سیاهی می رفت، هنوز پلک که می زدم، لکه های قرمز خون را پشت پرده ی چشمم می دیدم.
ـ اگه به دست آوردنی باشه، چشم.
در را هول دادم و رفتم داخل، صدای مامان را می شنیدم.
ـ والله من دلم برای این بچه می سوزه، مگه شما دلتون از سنگ باشه... ناهار و شامش رو تو اون خونه ی درندشت تک و تنها می خوره، حالا شما هر چقدرم با هم سر وکله بزنین، باز خوش می گذره بهتون، اون چی؟ با در و دیوار خونه حرف بزنه؟ خیلی زیاده یه ذره اونم با خوشی شما خوش باشه؟ هیچ اشکالی هم نداره. بذارین بیاد، بره، دو کلوم با شما حرف بزنه، دو تا جوک تعریف کنین بخندین، تلویزیون ببینین، چه می دونم، همسن و سالین، نیم ساعت هم پیشتون باشه، حال و هواش عوض بشه خیلیه، گناه داره.
دستهایم را چسباندم به هم، پر از آب کردم و پاشیدم به صورتم. از لابه لای صدای آب، صدای عسل را شنیدم که با جدیت گفت: ماشین داره، بره بیرون بگرده، نیم ساعت که سهله، صد ساعت میشه صفا کرد.
خندیدم؛ دنیای عسل چقدر کوچک بود، با گشتن توی خیابان دلش باز می شد... دل ما که با این چیزها باز نمی شد. آب را در دهانم گرداندم شاید این مزه ی نحس خون را از بین ببرد.
ـ الان داره درس می خونه، واسه کنکور، میگم راش بدین بیاد پیشتون، تشویقش کنین باهاتون باشه، سرش گرم شه دو ساعت... نخواد از این خونه بره بیرون! الله اکبر!
از آینه زل زدم به خودم، چقدر برای خودم غریبه بودم، من درون و بیرون خیلی تفاوت داشت... من درون، معین را درک می کرد و من بیرون او را پس می زد... من بیرون ساز مخالف بود و منِ درون همراه و دلسوز بود... منِ درون، حرفهای مامان را درک می کرد و منِ بیرون، هزار دلیل داشت که رد کند... مشتی آب پاشیدم به تصویرم در آینه و بیرون آمدم...
ـ مگه بیرون این خونه گرگ هست که نره بیرون؟
عسل هاج و واج داشت مامان را نگاه می کرد و منتظر بود. خمیازه ای کشیدم و بازویش رو گرفتم.
ـ نه مامانش می ترسه این بره بیرون تصادف کنه (مامان نگاهم کرد که بداند جدیم یا باز دارم مسخره می کنم) مامانه دیگه، می ترسه. از این به بعد دیگه به معین نگو روانی، باشه؟ من اشتباه کردم.
عسل زیرزیرکی مامان را نگاه کرد و بعد پچ پچ کنان گفت : یعنی واقعا نیس یا الان چون مامان دعوات کرد اینجوری میگی؟
ـ میگم نیس دیگه! یعنی خطرناک نیس ولی خیلی هم مغز سالمی نداره!
نمی شد این را نگویم! مگر داشت؟ اصلا اطراف معین را هاله ای از دردسر احاطه کرده بود. می دانستم که خیلی زود با دوستی او درگیر دردسرهایش می شویم... ولی بدم هم نمی آمد. کمی هیجان برای زندگی لازم بود. در این خانه و با وجود سه دختر معمولی، نهایت هیجان ما، در خواب راه رفتن های عسل بود...
بد هم نبود اگر با معین دوست می شدیم؛ شاید می توانستیم کمی هم آدمش کنیم... این دوستی هم چند ماه بیشتر طول نمی کشید، مگر ما چقدر دیگر در این خانه می ماندیم؟ خیلی که طول می کشید، یکسال... بعد هرکس راه خودش را می رفت... به همین سادگی... به همین خوشمزگی...
***
ـ خزر بیا دیگه.
موهای خوش حالتش را با دست بالا زد، سرش را به ناز و عشوه سمت من چرخاند ـ خزر حس می کرد دوربینی نامریی در حال فیلمبرداری دائمی از اوست؟ ـ و نالید: این همه راه بریم تا باغ؟ خب دو لقمه اس همین جا می خوریم دیگه.
دستش را گرفتم، کشیدم و بلندش کردم.
ـ اونجا بیشتر حال میده. ببین چه هوای خوبیه. طلوع هم خیلی دلش می خواد.
خزر چند بار سر و گردنش را به اطراف چپ و راست کرد، بعد به زور بله گفت.
ـ بچه ها بیاین، خزرم میاد.
از اتاق بیرون زدم و سینی را از روی اپن برداشتم؛ مامان داشت کار می کرد. یکی از همسایه ها سرویس نوزاد سفارش داده بود و مامان بیرون از کارگاه هم کار می کرد. می دانستم که جوابش منفی است؛ با این حال صدایش زدم و گفت که نمی آید.
طلوع و عسل زودتر از ما به باغ رفته بودند، من و پرنسس هم بعد از اینکه شالش را پوشید، راه افتادیم . تازه تاریک شده بود، از ستاره هم که خبری نبود. هنوز آسمان سرمه ای هم نشده بود، نسیم خنکی می وزید، و باغ پر از بوهای خوب بود. ربع ساعت قبلش همان اطراف آب پاشیده بودم روی خاک و حالا از بویش غرق لذت می شدم.
سینی را گذاشتم روی تخت و خودم را کشیدم بالا.
ـ عجب جایی!
خزر هم نشست، پاهایش را خیلی خانمانه جمع کرد و اولین چیزی که گفت این بود: پشه نداره؟
ـ پشه کجا بود این فصل؟
نان را نصف کردم و بین خودم و طلوع گذاشتم.
ـ من دوس دارم بعدا تو یه خونه مثل این زندگی کنم.
عسل با دهان پر اظهارنظر کرد : عمرا!
خزر هم با ظرافت لقمه گرفت و گاز کوچکی زد : مگه اینکه زن یه خرپول بشی.
باز هم عسل بود که پابرهنه دوید وسط: یا زن معین.
پایم را بلند کردم و محکم زدم به پهلوی عسل.
ـ آاااخ! چته تو؟
ـ حواست به حرف زدنت باشه ابله!
ـ مگه چی گفتم؟ خب گفتی مثه اینجا، خب اینجام مال معین میشه دیگه. مگه نه؟
ـ اگه یکی بشنوه چی؟
عسل سرش را خم کرد و لب هایش آویزان شد. من هم پایم را جمع کردم زیر تنم. چشمم به طلوع افتاد که داشت می خندید، من هم خنده ام گرفت، بعد قهقهه زدم! من و معین!!! حتی فکرش هم خنده دار بود، من و معین از دو دنیای مختلف بودیم، هیچ چیزمان به هم شبیه نبود... نه، واقعا این حرف جای ناراحتی نداشت. محض خنده بود.
خزر با تاسف سری به سمت عسل تکان داد و گفت : مگه اینکه آجر بخوره تو سر یارو بیاد باران رو بگیره. بعدم من باغ دوس ندارم، کثیف کاری داره، من یه خونه ی بزرگ اینجوری دوس دارم ولی بدون باغ. یه خونه ی دوبلکس بزرگ، نمای سنگ داشته باشه، استخر هم داشته باشه، یه باغچه ی کوچیک هم داشته باشه، بد نیس. همه چیش مدرن باشه ولی، از سبکای قدیمی خوشم نمیاد.
یک پر ریحون برداشت، گذاشت دهانش و جوید. من هم همینطور بر و بر نگاهش کردم.
ـ چیه؟
ـ آرزو بر جوانان عیب نیس!
ـ چطور تو می تونی بگی چی دلت می خواد چی نمی خوای، من نمی تونم؟
ـ آخه من رو هوا گفتم، تو خیلی مطمئن گفتی.
خزر چشمکی زد و بعد به جویدن ادامه داد. فورا شاخک هایم تکان خورد.
ـ هلو میری چای بیاری؟
ـ چرا خودت نمیری؟
ـ من پام خواب رفته، برو دیگه. آفرین گلم.
عسل غرغری کرد، از تخت پایین پرید، و لخ لخ کنان دور شد. بلافاصله چرخیدم طرف خزر .
ـ خب؟
سرش را بالا گرفت و با لحن خودپسندانه ای گفت: یکی از بچه های دانشگاه ازم خواستگاری کرد؛ ارشد ژنتیک می خونه، خبر دارم مایه داره، از سر و ریختش معلومه، از ماشینش، شادی هم آمارشو درآورد، دو تا برادرن، برادر بزرگه عروسی کرده این مونده، شادی می گفت خیلی خرپولن.
من و طلوع هر دو هیجانزده منتظر ادامه ی ماجرا بودیم. ولی خزر داشت توی سبزی ها دنبال گنج می گشت.
ـ خب بعدش؟
ـ بعدی نداره، گفتم نه!
ـ چرا خب؟
ـ خنگ خدا، میگم خرپوله، بعد خودمونو نیگا! اگه میگفتم آره، بعد می خواس بیاد خونه، بعد آدرس اینجا رو می دادم، می گفتم اینجا زندگی می کنیم؟
ـ خب اگه واقعا تو رو بخواد که براش مهم نیس، ما موقتی اینجا هستیم، براش می گفتی.
خزر شالش را عقب جلو کرد و دور گردنش را آزاد کرد.
ـ خب من که نمی دونستم واقعا می خواد یا نه. حالا گفتم نه، ببینم چقدر طالبه.
ـ دیوونه مگه داری زمین می فروشی؟
ـ حالا هر چی، شادی می گفت دوباره میاد. شادی میگه باباش دکتره، مامانش استاد دانشگاس، تازه به دوران رسیده نیسن. ما هم که فقط پولدار نیستیم، عیبی که نداریم، نه؟
از نظر خزر که خودش کاملا بی عیب و نقص بود. این سوال را داشت از ما می پرسید که اگر عیبی ایرادی در خودمان سراغ داریم، بدانیم که آینده ی او به خطر می افتد.
ـ به مامان گفتی؟ اون چی گفت؟
یک دسته از موهایش را بیرون آورد و با انگشتهای بلند و باریکش کشید و تاباند .
ـ نه نگفتم، بذا ببینم طرف دوباره میاد یا نه، بعدم دودلم، اگه عمه...
صدای پای عسل نزدیک شد، خزر سرفه ای کرد و ساکت شد. عسل چنان سر و صدایی می کرد انگار کاروان شتر داشت نزدیک می شد. با هر قدمش فنجان ها می لرزیدند و جیلینگ جیلینگ می کردند، هنوز به تخت نرسیده بود که با صدای پارس سگی جیغ کشید و به طرف تخت دوید: خدااااا!
من بلافاصله سر پا ایستادم و سرک کشیدم. پاریس همان نزدیکی ایستاده بود و به طرف عسل واق واق می کرد. طولی نکشید که صاحبش هم با سر و روی قرمز از پشت بوته ها بیرون آمد. نمی دانم قرمزی صورتش از خجالت بود یا از فرط خنده...
معین همینطور که سرش پایین بود، به طرف ما آمد: سلام خانما!
خزر که از عصبانیت صورتش کبود شده بود، چند بار دهانش را باز و بسته کرد ولی حرفی خارج نشد. طلوع هم که هیچ، من هم که... دلم می خواست سرش را کنم.
ولی عسل جوابش را داد: سلام ، سگه مال خودته؟ چقد جیگره!
پاریس دوباره واق واق کرد که عسل فرض کرد اظهار خوشوقتی است .
ـ آخی فهمید از اون حرف می زنیم، چه گوگولیه!
معین که خشم و غضب من و خزر را درک کرده بود، لبخند شیرینی رو به ما زد و یک قدم جلو آمد.
ـ چه کار قشنگی! شام اومدین بیرون، حالا چی می خوردین؟
ـ نون و پرچم!!!
ـ عسل!!!
معین منفجر شد از خنده! و من با پنجه ی پا زدم به شانه ی عسل: بیا بالا!
سینی را از دستش گرفتم و کوباندم روی تخت. معین که لبخند جذابی روی صورتش خشک شده بود، نوبتی من و خزر را نگاه کرد: یعنی اگه دروغ بگم، بگم همین الان رسیدم و هیچی نشنیدم، بهتره؟ فرقی در اصل مطلب نمی کنه که، من از وقتی اومدین اینجا هستم.
خزر پوفی کرد و سرش را برگرداند. معین من را نگاه کرد و بعد زل زد به طلوع .
ـ انقد گشنمه! نمی دونی که...
پانسمان دستش را با دست دیگرش انگولک کرد و قیافه ی نادم و پشیمانی به خودش گرفت. من خواستم سخنرانی کنم که صورت مامان را از پشت پنجره دیدم... دوستی و آشنایی... برادری... محبت...
ـ جهنم ضرر، بیا بالا!
خزر با حیرت مرا نگاه کرد ولی طلوع کمی عقب رفت و عسل هم کنار خودش برای معین جا باز کرد.
معین بلافاصله بالا آمد و چهار زانو نشست: خیلی ممنونم که دعوتم کردین.
به خزر نگاه کرد که محلش نگذاشت و بعد به طرف من چرخید.
ـ چای می خوری؟
ـ آره.
نگاهش از روی بشقاب های پنیر و گوجه و خیار گذشت و بعد به عسل رسید : پرچم هم خوشمزه ستا.
عسل فنجان چایش را از من گرفت و با ذوق گفت : باران این اسمو گذاشت روش.
معین به من نگاه کرد که فنجان چای به دست منتظر بودم، چشم هایش پر از شیطنت و ستاره بود.
چشم های خاکستری تیره و درخشان...
ـ دستت درد نکنه. از این به بعد هر وقت خواستین بیرون شام بخورین منم دعوتم!
خزر نتوانست جلوی خودش را بگیرد: اونوخ چرا ؟
ـ یعنی دلتون میاد دعوتم نکنین؟
هیچکس چیزی نگفت .
ـ فعلا که بی دعوت خراب شدی سرمون.
ـ باران! من فقط داشتم از اینجا رد می شدم! خودتون بلند حرف می زدین.
خندید.
من هم رو کردم به خزر که سیخ نشسته بود و چشم هایش شعله ور بود. با آرنج زدم زیر بازویش .
ـ بی خیال، شنیده دیگه، اعدامش کنیم؟
معین هم لقمه ای گرفت و به طرف خزر دراز کرد: والله!
خزر برگشت و چشم غره ای به سمتش رفت. معین هم لقمه را به طرف طلوع گرفت .
ـ عصبانی نباش دیگه! من امشب از عذاب وجدان خوابم نمی بره ها!
خزر نتوانست لخندش را جمع کند، ولی فورا لبش را به دندان گرفت و با تمسخر گفت : جدا؟
معین قیافه ی مظلوم و شیرینی به خودش گرفت
ـ حالا یه نمه با وجدانم صحبت کنم راضی میشه، از سنگ که ساخته نشده، درکم می کنه!
خزر این بار خندید و معین هم صاف نشست سر جایش و قیافه اش مثل همیشه شد.
ـ خب، نتیجه ی بحث این شد که هروقت دور هم جمع شدین منم خبر کنین، نه عسل؟ یه تک هم بزنین من میام! شماره هاتونو بگین شما دوتا.
خزر با تعجب به من نگاه کرد و من شانه هایم را بالا انداختم... معین بود دیگر...
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است...
[سهراب]
معین سرش گرم بازی با عسل بود که در باز شد و ماشین خانم پیرایش پیچید داخل. اخم های معین بلافاصله درهم رفت، از جا بلند شد، خداحافظی کرد، از تخت پرید پایین و بدون اینکه زحمت بالا کشیدن کفشش را بکشد، پایش را فرو کرد توی آن و دور شد.
بچه ها هنوز مات این رفتن با عجله ی معین بودند و من داشتم چشمهای پر از سرخوشی و رضایت خانم پیرایش را نگاه می کردم که باعث بی قراریم شد و همان حس عذاب آور «اسباب بازی» بودن در من قوت گرفت. غرولندی کردم و رویم را برگرداندم.
با اینکه دیگر مشکلی با بودن معین نداشتم، نمی خواستم آلت دست بزرگترها باشم و خواسته و اراده ی آنها به من تحمیل شود، حتی اگر در جهت خیر و خوبی باشد.
دلم می خواست اگر قرار باشد با کسی دوست یا دشمن شوم خودم انتخاب کنم... نه اینکه بقیه به زور ما را به هم نزدیک کنند و بعد احساس موفقیت کنند از این هنرشان...
لج کرده بودم، نه اینکه هنوز از معین دلخور باشم یا چیز دیگری، فقط می خواستم به بقیه بفهمانم که کسی نمی تواند احساس یا علاقه ای را به من اجبار کند، می خواستم همه چیز زندگیم با برنامه و تصمیم خودم باشد، نه به خواست و عقیده ی کس دیگری...
به دَرَک که معین خواهر و برادر نداشت، اصلا مگر قرار بود ما جای نداشته های او را پر کنیم؟! این همه داشت، خب، یک چیزی هم نداشته باشد دیگر... مگر ما این همه نداشتیم کار دنیا لنگ مانده بود؟!
بدون این که سرم را بلند کنم، جواب سلام خانم پیرایش را دادم و مشغول جمع کردن سفره شدم. خانم پیرایش از خزر تشکر کرد که معین را دعوت کرده ایم که کنارمان باشد و خزر بی وجدان هم صمیمانه جوابش را داد؛ انگار نه انگار که تمام مدت بودن معین دماغش را بالا گرفته و کلامی هم با او حرف نزده بود. از خانم پیرایش دلخور بودم، به خیرخواهیش شک کرده بودم؛ با اینکه می دانستم احساسم بیخود و مسخره است. این وسط داشتم دنبال مقصری می گشتم که بار تنها بودن معین را بیندازم گردنش و خودم را خلاص کنم؛ چه کسی بهتر از مادرش؟! که خواسته بود با یک تیر چند نشان بزند؛ هم خانه ی خالیشان را پر کند، هم سر ما منت گذاشته باشد، هم پسرش را از تنهایی دربیاورد... اصلا دلم نمی خواست مطابق میل او رفتار کنم...
***
آن شب عسل یک بند نق می زد؛ وقتی به یک چیزی بند می کرد، انگار که سوزنش گیر کرده باشد، مدام از آن حرف می زد و اعصاب بقیه را خراش می داد. گاهی شیطان می رفت توی مغزم و به این فکر می کردم که کاش جای طلوع، عسل آن روز توی ماشین بود. ولی می دانستم که اگر این بلا بر سر عسل می آمد هیچوقت مثل طلوع با آن کنار نمی آمد؛ هر امتحانی برای آدمش بود...
شب بود و چراغ های باغ خاموش بود، نمی توانستم برای کتاب خواندن بروم آنجا؛ گوشه ی دیوار که از یک طرف هم به دیواره ی کاناپه می خورد مقر سه گوشی برای خودم ساخته بودم که هرچند جای «جابارانی» ام را نمی گرفت ولی خب در نوع خودش خوب بود... سرم را بیشتر فرو کردم توی کتابم تا از صدای گوشخراش عسل در امان باشم. ولی بی فایده بود.
قبلا برای چیزهای کوچک بهانه می گرفت ولی از وقتی که به این منطقه آمده بودیم؛ چیزهایی می خواست که از ما بر نمی آمد؛ تا یک جایی «نداریم» و «نمی شود» را می فهمید ولی بعضی چیزها هم در کتش نمی رفت.
بلند شدم و پریدم این طرف.
ـ عسل بسه دیگه؛ خسته امون کردی!
پهن شدم روی مبل و با دست سرم را گرفتم . سرسام گرفته بودم از نق ها و غرهایش؛ وقتی چیزی می خواست امکان نداشت کوتاه بیاید.
دماغش را کشید بالا و با پشت آستین لباس زرد خورشیدی اش ـ که او را با آن موهای طلایی شبیه گلوله ی کاموای زرد کرده بود ـ گونه های خیسش را پاک کرد. چشم های عسلیش دوباره لبریز شد و اشک ها پایین آمدند. باز فین فین کرد.
ـ مگه چی گفتم؟ میگم امشب شاممونو برداریم بریم پارک دیگه؛ فرگل گفت اونا هم امشب میرن، منم برم باشون بازی کنم. حالا یه بار به خاطر من این کارو کنین چی میشه؟... مامان!
مامان که برعکس من پرحوصله بود، در قابلمه را برداشت و آش را هم زد.
ـ عسل جان منم میگم امشب کار دارم؛ رو تختی رو واسه پس فردا می خوان، من تا بعد از ظهر میرم کارگاه اگه امشب روبالشیا رو آماده نکنم نمی رسم فردا لحافم بدوزم! این بار صدم... یه شب دیگه می برمت.
عسل جلو رفت، درست زیر میز اپن، روی زمین چار زانو نشسته و دست هایش را روی سینه حلقه کرد.
ـ همه اش میگی یه شب دیگه! بگو نمی برمت! صد بار گفتی یه شب دیگه. انگار من بچه ام که سرمو شیره می مالی.
به خزر نگاه کردم که داشت حاشیه ی روبالشی را چین می زد و از سر و کله زدن با عسل استعفا داده بود. طلوع هم که نگاه نگرانش بین عسل و مامان می رفت و می آمد و منتظر نتیجه بود. وقتی نگاه من را روی خودش دید، آب دهانش را قورت داد و به عسل اشاره کرد. طلوع در حالت عادی هم کم حرف بود و حالا هم زیاد نیازی به نوشتن حرف هایش نمی دید؛ کارش را با ایما و اشاره راه می انداخت. حالا هم منظورش این بود که من عسل را راضی کنم. چقدر هم که من بلد بودم عسل را رام کنم.
ـ بچه ای دیگه! اگه بچه نبودی وقتی بت می گفتن «نه» دوباره اصرار نمی کردی!
سرش را از روی بازوهای تپلش بلند کرد و من را با سرزنش نگاه کرد.
ـ یعنی من آدم نیستم؟ بچه ها هرشب هرشب میرن پارک با هم بازی می کنن، به ما که می رسه نمیشه؟ میگم فقط امشب، تو رو خدا!
کنارش ایستادم و از ظرف روی میز شکلاتی برداشتم و انداختم توی بغلش. همزمان نوک انگشت های پایم را فرو کردم توی پهلویش.
ـ امشب نمیشه، مامان کار داره، من و خزرم که نمی تونیم تو رو تنها ببریم. شب شده، این پارکه هم جاش پرته! اگه کسی تو اون گوشه موشه هاش بلایی سرمون آورد تا شنبه جنازه امونو پیدا نمی کنن. تازه اگه شانس بیاریم و بکشنمون. بلای دیگه ای سرمون نیارن.
عسل با چشم های گشاد زل زد به من که حق به جانب او را نگاه می کردم و شکلاتم را می جویدم.
شانه هایم را بالا انداختم: والله!
مامان زیر گاز را خاموش کرد و قابلمه را برداشت و به این طرف آمد.
ـ باران بچه رو نترسون!
ـ دارم واقعیت های اجتماع رو براش میگم بلکه راضی بشه و بتمرگه سر جاش!
ـ باران!
ـ خودت بتمرگ!
با پایم زدم به پاهای تپلی عسل و رو کردم به سمت نگاه سرزنش بار مامان.
ـ خب هرچی میگم کوتاه نمیاد باید یه چیزی بگم که ساکت بشه دیگه!
مامان ابروهایش را در هم کرد و بعد با حرکت لبهایش گفت : اینجوری؟
پوفی کردم و ابرهایم را بالا دادم. تا موقعی که مامان مرا کنترل می کرد حسرت استفاده ی بعضی کلمات تا ابد به دلم می ماند.
در قابلمه را برداشتم و نفس عمیقی کشیدم. عاشق آش رشته بودم، با نعنا داغ و کشک؛ انگشتم را کردم توی کاسه ی کشک و لیسیدم.
ـ عسلی بیا که این آش به صد تا پارک می ارزه؛ الان اون دوستت گلپر بود، چی بود، نهایت داره ساندویچ می خوره، اونم دلش همچین غذای گرمی می خواد.
مامان مرا که عضو اصلاح نشده ی خانواده بودم، با تاسف نگاه کرد و بعد گفت: برو به معین هم بگو بیاد آش بخوره.
سعی کردم به روی خودم نیاورم که مخالف این کارم؛ سرگرم چیدن سفره شدم.
ـ اون الان شام خورده حتما!
ـ نه نخورده، بهش گفتم امشب آش می پزم بیاد اینجا.
ـ خب حتما نخواسته که نیومده!
ـ نمی تونست سرشو بندازه پایین بیاد که، باید دوباره بهش بگیم.
ولی من نمی خواستم کوتاه بیایم؛ خزر هم که هنوز از بابت استراق سمع معین دلخور بود و ترجیح می داد خودش را در این مورد به کری بزند. بر مواضعم پافشاری کردم: زنگ بزن خونه اشون!
مامان به پنجره اشاره کرد و گفت خودم عقلم می رسه انقدر؛ خونه نیس، تو باغه!
ـ پس از همین جا صداش بزن!
ـ وای باران، به جای یکی به دو کردن با من...
ـ من صداش می زنم.
عسل سر پا شد و بلافاصله به طرف در دوید. حیرتزده برگشتم و خزر را نگاه کردم که او هم سرش را بلند کرده بود و این طرف نگاه می کرد. سلام عسل بی طمع نبود؛ حتما چیزی در سرش وول می خورد...
هفت شهر عشقو می گذرم
تو را تا قصه می برم
دل رو به جاده می سپُرم
ستاره ها رو می شمُرم
فقط به خاطر تو
برای عشقت جون میدم
معنی دیوونگی رو
به آدما نشون میدم
یه روز میام به جست و جو
فقط به خاطر تو
عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو
دنیا رو عاشق می کنم
فقط به خاطر تو
غرق شقایق می کنم
فقط به خاطر تو...
سرم را چرخاندم به این سمت و از آینه ی جلو به عسل نگاه کردم که ذوق زده، روی صندلی عقب خر غلت می زد و با آهنگ می خواند.
شد همانی که عسل می خواست، وقتی معین با او آمد، از مادر اجازه گرفت که عسل را ببرد پارک، خدا می دانست عسل با چه لطایف الحیلی این را از او خواسته بود.
مامان که نمی توانست جلوی معین این را از عسل بپرسد ولی من پرسیدم و عسل فورا لب هایش را کج و کوله کرد و چیزی نگفت. معین هم که مثل همیشه جلوی مامان آقا و مودب و تأثیرگذار شده بود، گفت که خودش هم می خواهد برود بیرون و مشکلی نیست عسل را هم ببرد. که البته از نظر مامان مشکلی بود، فورا سر و کله ی مامان به سمت من و خزر پیچید که چشم های خزر بلافاصله به سمت سقف بالا رفت و نگاه مامان در چشم های بیچاره و فلک زده ی من ثابت ماند. مطمئن بودم نه تنها چشم های خزر که دل و فکرش هم به این همراهی راضی نیست. خانم تازه به عمق فاجعه پی برده بودند و حالا از حرف هایی که او زده و معین شنیده بود، خجالت می کشید. البته هنوز تصمیمش نگرفته بود که این اتفاق تصادفی بوده یا واقعا از خباثت معین سرچشمه گرفته، در هر حال به هر دلیلی که بود، این من بودم که قرعه به نامم زده شد و مجبور شدم با عسل و معین بروم بیرون. البته کمی مقاومت هم کردم و خواستم اسم «خزر» را پیش بکشم که بی درنگ خزر یکی از ابروهای ظریف کمانی اش را انداخت بالا و گفت: پس تو می مونی دور روبالشیا رو چین بزنی؟
مسلما جوابش منفی بود؛ هر بار که سعی کرده بودم چین بزنم خودم چین خورده بودم. به شدت در این کارهایی که احتیاج به ظرافت داشت بی استعداد بودم. همیشه می ماندم که چطور دست های ظریف خزر می تواند اینطور یک اندازه و دقیق چین بزند یا طلوع با آن انگشت های باریک و رنگپریده گلهای خوش آب و رنگ روی پارچه ها طرح بزند. من که از تمام این موهبات بی بهره بودم... ولی اگر در یک کاری استعداد داشتم، خفه کردن عسل بود. چون تنها کسی که عسل از او حساب می برد، من بودم. تن به قضای خداوندی دادم و حالا در ماشین با عسل و معین تنها بودم. معینی که روی تی شرت سفیدش، بلیز چهارخانه با راههای پهن بنفش و قرمز پوشیده و مستقیم زل زده بود به جلو و اصلا من را نگاه نمی کرد که برای اولین بار، درست کنارش در همان ماشین کذایی بنفشش نشسته بودم و این آهنگ عتیقه را گوش می دادم.
آهی کشیدم: اینو عوض می کنی؟
با چانه اش به سمت پخش ماشین اشاره کرد و بدون این که من را نگاه کند، گفت: خودت عوضش کن!
دستم را بردم جلو و زدم آهنگ بعدی.
چشمان سیاه قربانت شوم،
خانه ات به کجاست؟ مهمانت شوم
عسل سرش را از فضای خالی دو صندلی جلو آورد: بابا همیشه اینو برای باران می خوند، نه؟ آخه بین ما فقط این چشاش سیاس.
جوری می گفت انگار چشم سیاه داشتن یک جور بیماری خاص است که متاسفانه من به آن مبتلا بودم. زدم آهنگ بعدی؛
مرا ببوس، مرا ببوس، مرا ببوس برای اولین بار
برای اولین بار، برای اولین بار...
هول شدم و به جای اینکه بزنم آهنگ بعدی، زدم قبلی؛ اوووف!
معین خندید و خودش دو تا آهنگ را رد کرد؛
ما رو به رقص آوردی باز طلبکار
بداخلاق
ای بابا دست از این اداها بردار
بداخلاق
جون ما رو به لب رسونده کارات
کشته ما رو این ادا و اطوار
سرش را چرخاند سمت من.
ـ این چطوره؟
پوفی کردم و نفسم را با صدا دادم بیرون.
ـ جون معین راست کار خودته!
با عصبانیت نگاهش کردم که خندید، دوباره زل زد جلو و همزمان زیرلب با آهنگ همراهی کرد؛
دستم جلو رفت که بزنم آهنگ بعدی، دست معین هم همزمان جلو آمد و خورد به دست من، فورا دستم را پس کشیدم و لبه ی جلوی مانتویم را در دستم مشت کردم. فورا دمای بدنم بالا رفت؛ انگار بچه ی کوچکی باشم که اشتباهی ازم سر زده باشد. انگار می ترسیدم از حد خودم فراتر رفته باشم، رو داده بودند، آستر را هم طلب کرده باشم، نکند خیلی با معین احساس صمیمیت کرده باشم؟ نکند پررو بشود از این کارهای من؟ نکند الان دوباره شروع کند به متلک پراندن؟! نکند الان حرفی بزند که همین پرده ی نازک ادب و تربیت ظاهری هم فرو بریزد و دوباره در نظرم بشود همان بهزادنیای گستاخ پررو؟! اصلا مامان چرا من را با معین فرستاد؟ مگر چه خطری عسل را تهدید می کرد؟ بودن من با معین که بدتر بود...
ولی معین برخلاف انتظارم بدون حرف، آهنگ و کلا خواننده را عوض کرد.
با تو این تن شکسته داره کم کم جون می گیره
آخرین ذرات موندن، توی رگهام نمی میره
با تو انگار تو بهشتم، با تو پُر سعادتم من
سرم را تکیه دادم به شیشه ی سرد پنجره و چشم هایم را روی هم گذاشتم؛ این بار من بودم که با آهنگ زمزمه کردم؛
اگه رو حصیر بشینم، اگه هیچ نداشته باشم
با تو من مالک دنیام، با تو در نهایتم من...
معین ماشین را نگه داشت و پیاده شد: الان میام.
با نگاه دنبالش کردم تا رفت توی مغازه.
ـ ببین چه بساطی درست کردی بچه!
آمد و ایستاد بالای سرم، چانه اش فشرده می شد روی پشتی صندلی من و باعث می شد صدایش با حالت عادی فرق داشته باشد.
ـ مگه چکار کردم؟ بش گفتم اونم قبول کرد. خودش نخواست نه بگه! مجبورش نکردم که. سخت نگیر!
سرم چرخید سمت مغازه، معین داشت با مغازه دار حرف می زد و می خندید.
شاید هم حق با عسل بود؛ چرا من سخت می گرفتم؟ مجبورش که نکرده بودیم، در ضمن، بهزادنیایی که من می شناختم رُک بود و با کسی رودربایسی نداشت.
معین برگشت و پاکتی را چپاند توی بغل من. من هم هیچ نگفتم که نگاهش برگشت سمت من و وقتی چشم های بدون خطر من را دید، خندید. باز هم همان لب های نیمه باز و ردیف دندان های مرتب... چرا خنده اش انقدر به دل من می نشست؟ چرا خنده اش همیشه باعث می شد من نظر خوبی درباره اش داشته باشم؟ چرا خنده اش به نظرم پر از حرف بود؟ پر از مهربانی، سخاوت و شیطنت...
نگه داشت و گفت: حوصله پیاده روی دارین؟
من چیزی نگفتم و پیاده شدم. این من بودم که هر روز کلی راه را پیاده می آمدم و این او بود که فقط فاصله ی اتاق تا ماشینش را پیاده می رفت.
سبد و زیر انداز را من برداشتم که هر دو را می خواست از من بگیرد.
ـ شما برین من بیارم.
ـ نخیر هر کی باید اندازه خودش برداره، عسل اینو بگیر.
پاکت خرید های معین را دادم دستش و خودم زیرانداز را برداشتم. معین دیگر چیزی نگفت و هرسه به سمت بالا راه افتادیم.
ـ عسل حالا می دونی دوستت اینا کجا نشستن؟
عسل با چشم این طرف و آن طرف را نگاه کرد و همزمان گفت: گف همون اولا تو زمین بازین، آره اوناهاش... فرگل!
عسل چند قدم از ما فاصله گرفت و به آن سمت دوید. دختر لاغری که شلوار کوتاه صورتی پوشیده بود با مانتو! و کلاه سرش گذاشته بود چند قدم به این طرف آمد، من و معین را از همان فاصله خوب برانداز کرد، معین را بیشتر و با همدیگر پچ پچ کردند و بعد عسل سرش را به سمت ما چرخاند: شما برین بشینین، من اینجا با بچه ها بازی می کنم.
من که ترجیح می دادم همان جا بنشینم تا عسل از جلوی چشمش دور نشود ولی معین گوشه ی مانتوی من را گرفت و کشید.
ـ پس ما می ریم بالاتر بشینیم، باران گوشیتو بده دستش باشه.
گوشی را دادم دست عسل.
ـ دست از پا خطا نکنیا! دیر نکنی که خودم میام می برمت. ما همین نزدیکیا می شینیم.
این هشدار آخر بیشتر رو به معین بود که با بی خیالی گفت: آره، خوش بگذره عسل.
چند ثانیه هم دوست عسل را نگاه کرد که چشم از او برنداشته بود و بعد لبخند رضایتمندانه ای زد و مرا به جلو هل داد.
ـ خب همین پایین بشینیم دیگه، که عسلم جلوی چشممون باشه.
ـ حالا که اومدی پارک به جایی که خودت یه حالی ببری بذاری اون بچه هم نفس بکشه، یه کاری کن که به دوتاتون زهر بشه، باشه؟
نفس نفس زدم و چیزی نگفتم. خودم هم می دانستم پاییدن عسل اصلا جالب نیست، خودم هم که به سن عسل بودم دوست نداشتم کسی وقتی با دوستانم هستم من را زیر نظر بگیرد ولی خب من از خودم مطمئن بودم و از عسل نه!!
معین با لحن قانع کننده ای گفت: بیا حالا دو دیقه اون بالا بشینیم، منظره اش خیلی خوبه، بعد برمی گردیم نزدیک عسل.
راضی شدم و دنبالش راه افتادم. تازه فهمیدم حالا با معین تنها هستم!
فورا ترس این که یک نفر از بچه ها دانشگاه من را با معین ببیند، به دلم افتاد. آن هم آن وقت شب، توی پارک... فورا از معین فاصله گرفتم و خودم را انداختم جلو و یک جای تاریکی زیرانداز را پهن کردم، و نشستم.
سیندرلا عادت داده است
تمام قصه ها را
که حادثه ها همیشه راس روی هم افتادن عقربه ها بر دوازده
کوک شده باشند!
حادثه اما ساعت سرش نمی شود!
یا اصلا
هر حادثه ای که حادثه نیست!
حادثه یعنی تو قدم بزنی
پشت سرت دیوارها بریزند!
[ مهدیه لطیفی ]
زانوهایم را بغل گرفتم، از آن بالا زل زدم به چراغ ها و فکر کردم کدام یک از این چراغ ها می تواند چراغ خانه ی قدیممان باشد؛ یعنی کسی الان توی اتاق من و خزر بیدار است؟! کسی جای مرا بالای رخت خواب ها گرفته است؟ اصلا رخت خواب هایشان را آنجا می گذارند؟! نکند ولش کرده باشند به امان خدا، و دیوارها هم یادشان رفته باشد که دختربچه ای تمام سالهای عمرش را از آنجا بالا رفته و کتاب خوانده...
ـ به به! ببین کی اینجاست!
برگشتم و معین را دیدم که دست به کمر بالای سر من ایستاده بود و از بالا مرا نگاه می کرد. زل زده بود توی چشم هایم: چرا فرار کردی؟
سرم را چرخاندم و من من کردم.
ـ فرار... نکردم...
صدای نفس عمیقش را شنیدم و بعد از بالای سرم کنار رفت. خودش را پهن کرد روی زمین و آرنجش را ستون بدنش قرار داد. برای چند لحظه مرا وارسی کرد و من بیشتر خودم را جمع و جور کردم.
ـ چایی می خوری؟
صدایی از دهانش خارج شد که من به حساب جواب مثبت گذاشتم. سبد را کشیدم جلو و برای هردویمان چای ریختم. معین گوشیش را گرفته بود دستش و عین پرتقال هی می انداخت بالا و بعد دوباره می گرفت. با خودم فکر کردم کاش برایش اسباب بازی آورده بودم تا سرگرم شود. این فکر مرا به خنده ای انداخت که نتوانستم کنترلش کنم.
ـ به چی می خندی؟
خودم را مشغول لیوان چایم نشان دادم تا مجبور نشوم نگاهش کنم.
ـ میگم کاش یه چیزی بود سرمون گرم می شد.
لوله ی کاغذی از جیبش در آورد و به سمت من تکان داد: من که برای خودم آوردم. تو به فکر خودت باش.
کاغذ ها را با دست صاف کرد و گذاشت جلوی رویش. یک قلپ از چایم را خوردم و سعی کردم از خطوط روی کاغذ سر در بیاورم.
ـ درس می خونی؟
ـ با اجازه ی شما!
کاش منم کتابی با خودم آورده بودم. موقعی که قرار شد بیایم فکر می کردم قرار است تمام مدت عسل را زیر نظر بگیرم و مواظبش باشم . به ذهنم نرسید کتاب یا کاغذ و قلمی با خودم بیاورم که اینطور در جوار دیواری به نام معین کسل نشوم. سرم را چرخاندم و مردم را نگاه کردم که در جمع های چند نفره مشغول بگو بخند و صحبت بودند. چند قدم آن طرفتر از ما خانواده ی شلوغی نشسته بودند و آقایی با لباس نارنجی تند بینشان بود که از همه بلندتر حرف می زد و حتی من هم از این فاصله حرفها و خنده های طولانیش را می شنیدم. همینطور محو تماشایش شده بودم که چطور موقع خندیدن تمام بدنش تکان می خورد و به ویبره می افتاد. ناگهان سرش را به این طرف کرد که من فورا از ترس ضایع شدن سرم را انداختم پایین. ولی چند ثانیه بیشتر نگذشت که متوجه شدم مرا نگاه نمی کرده است.
ـ اومدن... اوناهاشون...
من هم کله ام را کمی کج کردم و زن و بچه ی کوچکی را دیدم که به این سمت می آمدند. پسربچه حدودا سه چهار ساله، تپل با موهای بلند فرفری و شلوار کوتاه بود. تی شرت راه راهی پوشیده بود که شکمش زیر آن بالا آمده بود. دست های تپل کوچکش در دست های مادرش بود و تند تند دنبال او می آمد اما به محضی که مرد نارنجی پوش ـ که سرپا بود ـ را دید، ایستاد. با سوءظن مادرش را نگاه کرد و گفت: نمیام.
زن جوان با بی حوصلگی مچ تپل او را گرفت: رادمین!
ولی او پایش را به زمین کوفت و جیغ زد: نمیام.
بلافاصله دستش را کشید بیرون و مسیری را که آمده بود برگشت. مادرش چند قدم رفت و پشت لباسش را گرفت و کشید؛ او هم با تمام قدرت دست و پا می زد و جیغ می کشید. بالاخره مادرش از تقلاهای او خسته شد و ایستاد. پسربچه هم ساکت شد و او را نگاه کرد. مثل اینکه از نگاه های مادرش احساس خطر کرده بود چون دو قدم به این سمت آمد و بعد ناگهان ایستاد: جیش دارم.
ـ رادمین!
دست هایش را روی سینه درهم فرو کرد و با اطمینان و قاطعیت تکرار کرد: جیش دارم.
مادرش، اما بدون توجه لبه ی سیمانی را رد کرد و به این طرف آمد. پسرک هم شروع کرد به گریه ای که حتی یک قطره ی اشک هم نداشت. و وقتی بی توجهی مادرش را دید داد و قال را هم به آن اضافه کرد و به دنبال او دوید. درست لحظه ای که می خواست بیاید روی چمن پاهای تپل کوچولو پیچ خورد و قبل از اینکه مادرش، من یا مرد نارنجی حرکتی بکنیم، معین خیز برداشت و او را گرفت.
پسرک چند لحظه نفس نفس زد، بعد معین را برانداز کرد که او را گرفته بود و بعد مرد نارنجی را دید و دوباره شروع کرد به کولی بازی. سرش را فرو کرده بود در شانه ی معین و نعره می زد. معین که خنده اش گرفته بود، چند بار به شانه های کوچک او ضربه زد و بعد سعی کرد او را آرام کند. مادرش هم که کنار معین ایستاده بود، مشخصا تمایلی به بغل کردن او نداشت، دو سه بار او را صدا زد که پایین بیاید ولی فایده ای نداشت.
من که نیشم تا بناگوش باز بود و داشتم این صحنه را نگاه می کردم متوجه مردی شدم که از دور با دیدن آن ها خندید و با عجله به این سمت آمد. مرد قد بلند و هیکلی بود که گرمکن سفید پوشیده بود. صاف به سمت معین آمد که پسرک با دیدن او بلافاصله دست هایش را باز کرد و به طرف او گرفت. معین بچه را داد دست او، جواب تشکر مادرش را داد و به این سمت آمد.
برخلاف چیزی که انتظار داشتم، معین داشت به پهنای صورتش می خندید: عجب بچه ای بود!
با تعجب او را نگاه کردم که هنوز می خندید و لیوانش را به دستم داد تا برایش چای بریزم.
ـ از بچه ها خوشت میاد؟
لیوانش را گرفت و فورا به لب برد: آره، مگه تو خوشت نمیاد؟!
برگشتم پسرکوچولو را نگاه کردم که حالا توی بغل مادرش و در دورترین فاصله از مرد نارنجی نشسته بود.
ـ تا وقتی که ازم دور باشن چرا. بچه ها رو توی بغل مادرشون دوس دارم.
این بار معین بود که با تعجب مرا نگاه کرد: فک می کردم همه ی دخترا از بچه خوششون میاد.
ـ اشتباه به عرضتون رسوندن.
بسته ی چیپسی را باز کرد و بین هردویمان گذاشت.
ـ ولی من عاشق بچه ام.
به یاد بچگی عسل افتادم، با آن صورت گرد و آب دماغ آویزان و نق هایی که هیچوقت قطع نمی شد. با اوقات تلخی زمزمه کردم: به خاطر اینه که هیچوقت بچه ی کوچیکی دور و برت نبوده. همیشه خودت تنها بودی و اونا رو از دور دیدی. بنابراین...
حرفم را قطع کرد: همیشه که تنها نبودم.
ـ ولی...
صورتش را از من برگرداند و رادمین را نگاه کرد که مرد نارنجی وارونه اش کرده بود و هر هر می خندید.
ـ منم یه خواهر داشتم، اگه نمرده بود الان همسنای طلوع بود.
انگشت سبابه اش را کشید لبه ی لیوان و ادامه داد: دوازده سالم بود که برگشتیم ایران، اون موقع ملیکا چار سالش بود. بابام نمی خواست برگردیم، اصلا هیچ چیز ایران رو دوست نداشت حتی من و ملیکا رو به اسمای غیر فارسی صدا می زد. برعکس مامان که عاشق ایران بود. برای ما که فرقی نمی کرد؛ هر دوشون تمام روز یا دانشگاه بودند یا سر کار، وقتی تو خونه بودند ما با یکیشون فارسی حرف می زدیم با یکیشون انگلیسی؛ هر چند من به خاطر دوستام و اینا انگلیسی رو ترجیح می دادم؛ مامان نگران بود، نگران بود من و ملی هم بشیم مثل بابا، هیچی از اینجا ندونیم... بابا گفته بود که اونجا می مونن تا زمانی که مدرک بگیرن و بعد بر می گردن؛ اون موقع چار سال بود که بابام مدرکشو گرفته بود ولی هیچ حرفی از ایران نبود. بالاخره با کلی جر و بحث و جنگ اعصاب قرار شد برای یه مدت بیایم ایران، درباره ی اون مدت با وجود همه ی جنگ و جدالا هیچ حرفی زده نشده بود. راستش بخوای از ایران متنفر بودم؛ چون همیشه سرش دعوا می شد. من از زندگیم راضی بودم. از وقتی چشامو باز کرده بودم اونجا رو دیده بودم. هیچ مامانو درک نمی کردم که چطور موقع سال تحویل گریه می کرد یا بعضی وقتا دلتنگ می شد و تا چند روز چشاش قرمز بود. مامانم از خیلی چیزا حرف می زد ولی برای من فرقی نمی کرد. نیازی بشون نداشتم... خانواده ی خودم برام کافی بود. سیزده به دری در کار نبود که دلم بگیره که تنهاییم و عمه و عمویی همرامون نیس.
وقتی برگشتیم ایران، اومدیم تو همین خونه... خونه ی پدری مادرمه. اون موقع پدربزرگم زنده بود. چند وقت اینجا موندیم و مامانم رفت دنبال کار که صدای بابام در اومد. دوباره هر روز دعوا... حالا بحث سر این بود که برگردیم انگلیس... مامانم می گفت درس خونده که اینجا کار کنه و بابام پاشو کرده بود تو یه کفش که اینجا براش کوچیکه... (سرش را بالا آورد و من را نگاه کرد) بابا از همه چیز ایراد می گرفت؛ همه چیز اینجا رو مسخره می کرد. اینجا براش کم بود؛ سقفش واسش کوتاه بود. خیلی چیزا می خواست که می گفت اینجا بهش نمی رسید، نمی دونم چه کوفتی بود که فقط اونجا بود، فقط می دیدم که به لجبازی یه بچه بهونه می گرفت و پاشو کرده بود تو یه کفش که بره... که انگار اونجا نردبونی بود که اونو برسونه اون بالاها؛ حالا من نمی دونم اون بالاها چی منتظرش بود که اینطور براش تشنه بود. بشینی اون بالا و پایینو نگاه کنی به مردمی که به تو نرسیدن... نمی دونم شایدم واقعا همونطور که می گفت می خواست تو رشته اش موفق ترین باشه که انگار این جا کافی نبود... هر کس یه چیزی رو انتخاب می کنه دیگه، بابای مام دست گذاشته بود رو چیزی که انگار پیش ما نبود؛ با ما نبود... مامانم هم حاضر نبود کوتاه بیاد؛ می گفت که از اولم قرار نبوده اونجا موندگار بشن، نمی خواست برگرده، نمی خواست چیزایی رو که اینجا دلبسته اشونه بذاره و بره... این وسط من مونده بودم و ملیکا که هیچکس براش مهم نبود چی می خوایم، هر چی بودیم از اون آینده و از اون گذشته انگار کم اهمیت تر بودیم.
سرش را بلند کرد و زل زد به رادمین که روی چمن پشتک می زد.
من که پایم خواب رفته بود، به زحمت جا به جایش کردم و گفتم: خب بعدش چی شد؟ ملیکا چی شد؟
حسی به من می گفت که الان این را فضولی نمی داند. اگر خواسته بود این موضوع را شروع کند، از ادامه اش هم پشیمان نبود لابد...
ـ هیچی دیگه یه وقتی به خودشون اومدن که دیر شده بود. وقتی که ملی اونقدر مریض شده بود که دیگه نمی شد کاری براش کرد. انقدری اینا حواسشون از ما پرت بود که نمی دونستن بچه مریضه، اونم انقدر مظلوم بود که صداش درنیومده بود. فکر کن. به همین راحتی... سه ماه نشده بود که بچه مرد. هنوز دو ماه به پنج سالگیش مونده بود... فکر می کنی بعدش چی شد؟ به جای اینکه متوجه اشتباهشون بشن، بدتر شدن، مامانم که کارش شده بود گریه زاری و مقصر خوندن خودش و بابا؛ بابام که بدتر از اینجا متنفر شده بود. دیگه جر و بحثی در کار نبود؛ دیگه هچی در کار نبود... معلوم بود که اون خانواده که دیگه خانواده نمیشه.بابام رفت و من موندم و مامان.
سرش را به طرف من چرخاند که نتیجه ی حرف هایش را ببیند؛ انگار سوال مرا توی چشمهایم خواند.
دوباره رو برگرداند و این بار ـ همانطور مثل قبل آرام و یکنواخت و بی احساس ـ گفت : نه اینکه طرف مامانم باشم؛ حق رو به اون نمی دادم. ولی بیشتر از اون نمی خواستم با بابام باشم. اون فقط به فکر یه چیز بود که به نظر هم نمی رسید ما توش جایی داشته باشیم. یعنی خیلی واضح گفته بود که اگه ما مانع باشیم، بین ما و هدفش اونو انتخاب می کنه. منم گذاشتم خودش باشه و هدفش. تازه اگه می خواست منو ببره باهاش به خاطر این بود که منم به خیال خودش اینجا حروم نشم. رک و پوست کنده بهم گفت اگه میخوام پیشرفت کنم و به جاهای خوب برسم باید باهاش برم وگرنه بمونم پیش مادرم که بیشتر بهم احتیاج داره. انقدری از اون جاهای خوب و پیشرفت به ما رسیده بود که حالم دیگه داشت به هم می خورد. گذاشتم از پیشنهاد روشنفکرانه و سخاوتمندانه اش حظ کنه و گفتم می مونم. اونم با وجدان راحت رفت... که من و مادرم رو به خواست خودمون ول کرده... مامانم هم موند اینجا تا همون چیزایی رو که دوس داره دوباره داشته باشه هرچند ملیکا از اونا کم شده بود و منم دیگه نمی خواستم سهمی توی زندگی اون داشته باشم. توی اون چند ماه اینو فهمیده بودم که نه تو گذشته ی اون نقشی دارم نه تو آینده ی پدرم... موندم اینجا ولی هر چی مامانم نخواست شدم. اون دوست داشت من با فامیلش و هرچی که به نظرش قشنگی دنیا و زندگی بود آشنا بشم، و من همه اشو پس زدم. با بابام نرفتم ولی اینجا فقط با خانواده ی پدریم ارتباط داشتم. از همه ی چیزایی که مامانم دوست داشت متنفر بودم. از هر چیزی که اون به زندگی ما ترجیح داده بود متنفر بودم. این شد که آبم باهاش تو یه جو نمی رفت و جدا زندگی می کردم.
آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم : تو همین خونه ای که ما الان توشیم.
این بار با دقت مرا نگاه کرد و سرش را تکان داد تا موهایش از پیشانی کنار بروند.
ـ آره همونجا.
ـ به همین خاطر دوس نداشتی ما بیایم اونجا.
ـ اون موقع نمی دونستیم که این «ما» شما هستین که.
ـ یعنی فرقی داشت؟
ـ آره فرق داشت.
ـ چه فرقی؟
منتظر بودم که بگوید ما به آنجا احتیاج داشتیم و دلش برایمان سوخته و از این مزخرفات...
ـ خب من هیچوقت از این که دور و ورم انقدر خلوته راضی نبودم.
ـ خب هرکسی دیگه هم می اومد دور و ورت شلوغ می شد.
ـ خب فرقش همین بود که کی شلوغش کنه.
ـ ولی...
بی اعتنا به من مردی را که آکاردئون می زد و کسی به او اعتنایی نداشت صدا زد و اسکناسی در دستش گذاشت.
ـ سلطان قلبها رو بزن، لطفا.
مرد چند لحظه او و بعد مرا نگاه کرد؛ انگار در ذهن خودش حلاجی کرده و نتیجه گرفته باشد. در فاصله ی کمی از ما و دقیقا رو به من ایستاد و شروع به زدن آهنگ کرد. صدای بسیار گرمی داشت و خیلی قشنگ می زد ولی لحظه به لحظه حرارت بدن من بالا می رفت و مطمئن بودم که سرخ شده ام. نمی دانستم چطور از این مخمصه خلاص شوم، زیر چشمی به معین نگاه کردم که داشت جای دیگری را نگاه می کرد و حواسش به کل پرت بود. قبل از اینکه آب شوم و به زمین بروم، دست معین را که ستون سرش بود محکم کشیدم و معین تعادلش را از دست داد.
با حیرت به سمت من برگشت: چته؟
با التماس به مرد اشاره کردم و او خندید. ابروهایش را بالا انداخت و من هم فلاسک را برداشتم و به نشانه ی زدن توی سرش تکان دادم. این بار خندید و بعد از مرد تشکر کرد تا برود.
ـ خیلی خشنی ها؛ اصلا ظرافت دخترونه نداری.
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و بعد دوباره خندید.
فلاسک را گذاشتم سر جایش و پاهایم را دراز کردم.
ـ بهش احتیاجی ندارم.
به پاهای من نگاه کرد که در جوراب های کوتاه صورتی با خوشحالی به اطراف تکان می خورد. نمی دانم چرا نگاه کردنش اذیتم نکرد؛ شاید به این خاطر که می دانستم حواسش جای دیگری است.
ـ ما چه فرقی داشتیم برات؟... معین...
برای یک ثانیه خودم از این که راحت اسمش را صدا زده بودم حیرت کردم ولی لحظه ای بعد به نظرم کاملا عادی رسید. اسم برای خطاب کردن بود دیگر... خنده دار بود که حالا با وجود همه ی این حرفها بخواهم او را آقای بهزادنیا صدا کنم. من نقاب بهزادنیا را شکسته بودم و اینجا فقط معین را می دیدم.
بدون خجالت دوباره صدا زدم: معین...
ـ هان... بله؟!
ـ ما چه فرقی داشتیم برات؟ نباید یه جمع پسرونه رو به ما ترجیح بدی؟
این در همان لحظه به مغزم خطور کرد و بعد با سوءظن به او خیره شدم. ولی او داشت رادمین را نگاه می کرد که دست به سینه ایستاده بود و مرد آکاردئون زن را تماشا می کرد. که البته مرد نارنجی هم از غفلت او سوءاستفاده کرد و محکم به پشت پسرک کوباند. کودک هم جیغ بلندی کشید و با عجله به سمت مادرش دوید. واقعا که حق داشت نخواهد به این جمع ملحق شود بیچاره.
ـ این یعنی فک می کنی من دختربازم؟
متعجب برگشتم و او را دیدم که من را نگاه می کرد. از این که رک و مستقیم حرفش را بر زبان آورده بود سرخ شدم و سرم را انداختم پایین.
ـ نه... ولی... آخه...
صدایش را شنیدم که پر از خنده بود.
ـ خب آدم حسابی من همه جا تو جمع پسرونه ام. معلومه که اونا برام عادین ولی شما با همه ی چیزایی که من دیدم فرق دارین. با همه ی دخترای دور و ورم... مامانتون هم... زندگیتون هم... ازتون خوشم میاد.
این را ساده و با اطمینان بر زبان آورد. بی خجالت به من زل زده بود و این را گفته بود. قبل از اینکه دوباره من حرفی بزنم، بلند شد و گفت : پاشو بریم یه سر به امانت کوچولومون بزنیم.
من که سبد را برداشتم، او هم زیرانداز را جمع کرد، برای رادمین دستی تکان داد و راه افتاد.
موقع برگشتن؛ عسل که از صرف آن همه انرژی با دوستانش خسته و کوفته بود، چرت می زد. من و معین هم ساکت هر کدام در فکر و خیال خودمان بودیم. حتی پخش ماشین را روشن نکرد.
من چند بار او را نگاه کردم که چقدر راحت و بی تکلف حرف هایش را بر زبان آورد و به خودم نگاه کردم که هر حرف را هزار بار در دهنم می چرخانم و آخر هم چیزی دور از منظور واقعیم بر زبان می آورم. به قول عسل حرف هایم را در ملافه می پیچاندم و اغلب دوپهلو می گفتم. ولی معین هیچ ترسی از اینکه من چه برداشتی از حرفهایش بکنم نداشت. بدون برنامه ریزی و نقشه هرچیزی که بر زبانش آمد، گفت و به من اعتماد کرد... برای یک لحظه، برای یک ثانیه به این همه راحت بودنش حسادت کردم. برای این که ترسی نداشت از این که خالص باشد.
معین جلوی خانه نگه داشت و من برگشتم عقب و با دستم عسل را تکان دادم.
ـ بیدار شو که رسیدیم.
عسل زیر لب جویده جویده چیزی گفت و به سمت دیگر چرخید.
معین خندید: می خوای بلندش کنم بیارمش؟
ـ نه بابا... پاشو خرس گنده... عسل...
او را محکم تکان دادم تا بیدار شد، خمیازه ای طولانی نشانمان داد و با سنگینی خودش را کشید سمت در تا پیاده شود. بدون اینکه اعتنایی به معین بکند صاف به سمت خانه رفت و در را پشت سرش بست.
من هم از ماشین پیاده شدم و همزمان چیزهایی را برای تشکر ردیف کردم. بدون این که برگردم و او متوجه تغییراتی در چشمانم بشود. هر چند خودم خیلی خوب می دانستم علاوه بر نگاهم، لحن صدایم هم تغییر کرده...
او هم جوابم را داد و بعد ماشین را به سمت جای همیشگیش برد.
ایستادم تا ماشین را خاموش کرد و پیاده شد.
متوجه من شد که هنوز نرفته بودم.
ـ نرفتی بالا؟
ـ میرم الان...
قبل از اینکه وجدان و شرع و عرف و هزار کوفت دیگر مانع کارم شوند دستم را برایش تکان دادم و لبخند زد : دمت گرم برای امشب، شب بخیر.
منتظر جوابش نماندم و به خانه دویدم.
حالا فارغ از اجبار مامان و خانم پیرایش فقط به خاطر خود معین می خواستم او را به زور هم که شده در جمع خانواده مان جا دهم . او را که انقدر واضح به تنها بودنش اعتراف کرده بود.
ـ حالا چرا از این وری میری؟
آستین گلرخ را کشیدم تا بایستد ولی نایستاد و از آستانه ی در گذشت.
ـ از این ور نزدیکتره. حداقل آفتاب رو سرمون نیس.
پشت سرش با اکراه رفتم داخل. زیاد جو دانشکده ی مهندسی را دوست نداشتم، بچه های گروه مهندسی از دم از بالا به آدم نگاه می کردند انگار مثلا همه نواده ی خواجه نصیر الدین طوسی باشند. هنوز چند قدم به در انتهای راهرو مانده بود که دخترخاله ی گلرخ از یکی از اتاق ها بیرون آمد و ایستادیم تا احوالپرسی کنیم. حرفشان کشیده بود به مهمانی هفته ی پیش و من از روی بی حوصلگی چرخیدم تا اعلان ها و برگه های بُرد گروهشان را بخوانم. چشمم خورد به برگه ای که اسامی دانشجویان ممتاز ورودی های مختلف را که برای ترم پیش بود ردیف کرده بودند. طبق معمول بین ممتازها دنبال دخترها می گشتم ببینم کسی را می شناسم یا نه که چشمم به اسمی خورد.
ـ نـــــــــــــه!
گلرخ برگشت سمت من.
ـ چی شد؟
انگشت گذاشتم روی اسمی و او را کشیدم جلو.
ـ اینو ببین.
ـ بهزادنیا،معین... چی؟ نفر دوم؟ جل الخالق! همون بهزادنیایی که می شناسیم؟
دختر خاله ی گلرخ با تعجب ما را نگاه کرد: می شناسینش؟
گلرخ رنگ به رنگ شد.
ـ نه زیاد، بچه های کلاسمون خیلی درباره اش حرف می زنن... همون قدبلنده که چشماش رنگیه دیگه؟!
فروزان عینکش را روی بینی جابه جا کرد و گفت : آره خب؛ اون همیشه ممتاز بوده. چرا تعجب کردین؟
ـ خب آخه به قیافه اش نمی خوره.
ـ چه ربطی داره! من برم دیگه، خوشحال شدم دیدمت.
همینطور که فروزان دور می شد گلرخ پشت سرش شکلک در می آورد. خندیدم و دستش را کشیدم.
ـ چیه؟
ـ وای فروزان از اوناستا، (قدم زنان به طرف خروجی رفتیم) درباره ی پسرا حرف نزنین، تو دانشگاه نخندین، درس فقط مهمه، چپ و راستو نگاه نکن. حالا اگه اینقدر نحس نبود کلی اطلاعات می تونستم ازش بگیرم ولی کافیه ازش یه سوالی بکنی فورا اون ابروشو می ندازه بالا انگار گناه کبیره کردی. بعد هم اظهار فضل می کنه که اون در مورد بقیه فضولی نمی کنه. اصن همین بهز...
چشم گلرخ به معین افتاد و سکندری خورد.
معین و دوستش رفتند کنار تا ما از در بگذریم. من چشم دوخته بودم به کفش های عروسکی گلرخ که مبادا نگاهم به نگاه او که درست موقع دیدن ما نیشش تا بناگوش باز شده بود بیفتد و بند را آب بدهم. به نظرم گلرخ خنده ی او را اشتباه تعبیر کرده بود و انتظار داشت که باز دستمان بیندازد. همین باعث شد هول شود و سکندری بخورد. بعد هم که سرخ شد و تند تند از آنجا گذشت. موقع گذشتن از کنار دیوار چشمم به معین خورد که دستش را به کمر زده بود و ما را نگاه می کرد...
نگاهش معنی دار و طلبکار بود...
همین که رسیدم خانه، دکمه های مانتویم را باز کردم ولی قبل از اینکه مقنعه ام را بکشم بالا، مامان اشاره کرد که «معین اینجاست».
دستم افتاد پایین و تازه صدای خودش و عسل را شنیدم.
ـ اومده چکار؟
راه افتادم طرف صدا، و سرک کشیدم توی اتاق.
ـ سلام.
معین که خم شده بود روی چیزی سرش را بلند کرد و جواب سلامم را داد.
با تعجب به سمت او و عسل رفتم . روی میز عسل کامپیوتر و بند و بساطی گذاشته بودند که تا دیروز نه حرفی از آن بود نه خبری...
معین کابل آخر را به کیس زد و بلند شد: تموم شد دیگه. حالا عسل روشنش کن چکش کنم.
به طرف من برگشت: خسته نباشی.
ـ سلامت باشی. این چیه؟
ـ اسمش رایانه اس خواهر جان. از قسمت های مختلفی تشکیل شده که...
ـ مزه نریز هلو. منظورم اینه که از کجا اومده؟
معین هر دو دستش را به کمر زد و به چپ و راست خم شد: مال منه.
برگشتم سمتش و ابرویم را بالا انداختم: خب، اینجا چکار می کنه؟
خم شد روی مانیتور و موس را حرکت داد.
ـ هیچی تو خونه بدون استفاده مونده بود؛ منم خیلی حیفم می اومد، همه چیزش در نوع خودش بهترینه، منم گفتم بیارمش اینجا که ازش استفاده بشه بده؟
برگشت و مرا که پشت سرش بودم نگاه کرد. نمی دانم چرا بدم نیامد؛ چرا ناراحت نشدم؛ چرا نزدم زیر دستش، نگفتم ببردش همان جایی که بود...
ـ اِ؟ دستت درد نکنه؛ حالا جدی خودت لازم نداری؟
موس را داد دست عسل و خودش بلند شد.
ـ نه دیگه، لپ تاپم هست. به اون عادت کردم.
با هم به طرف در اتاق راه افتادیم و او که داشت جای دیگری را نگاه می کرد، گفت : خواستم وایسم با هم برگردیم خونه ولی چون تو دماغتو واسم بالا گرفتی...
ـ عمرا من همچین کاری بکنم! اگه دقت کنی من اصن نمی تونم دماغمو بگیرم بالا، چون اونوخ خیلی نافرم میشه.
خندید: ولی...
مامان از آشپزخانه به این سمت آمد: معین جان واسه ناهار بمون.
من بو کشیدم .
ـ آخ جان قرمه سبزی.
ـ ممنون خانم ایزدستا، مزاحم نمیشم.
مامان برگشت سمت گاز.
ـ چه مزاحمتی؟ بمون.
ـ مامان اگه این بمونه هیچی واسه من نمی مونه که؛ می دونی من چقدر می خورم.
بلافاصله معین برگشت داخل و پهن شد روی مبل.
ـ من از اول معین رو در نظر گرفتم؛ تو هر چقد دوس داری بخور.
برگشتم سمت معین که نیشش تا بناگوش باز بود. شکلکی برایش درآوردم و رفتم اتاق تا لباسم را عوض کنم.
سر سفره مامان برنج را کشید بعد ته دیگ سیب زمینی را به پنج قسمت تقسیم کرد و برای همه ریخت روی بشقاب هایمان. من که آب از لب و لوچه ام راه افتاده بود؛ چشمم توی بشقاب بچه ها می چرخید و مال همه را از سهم خودم بیشتر می دیدم. دیدم که طلوع سهم ته دیگش را کامل ریخت توی بشقاب معین که کنارش نشسته بود و بلافاصله داد و فریادم به هوا رفت.
ـ واااای خائن. طلوع باورم نمیشه این کارو کردی.
همه هاج و واج به سمت من برگشتند و من نمایشم را پر سوز و گدازتر کردم. دماغم را کشیدم بالا و سرم را با آه و افسوس به چپ و راست تکان دادم.
ـ تف به ریا، تف به ریا... حالا چون من ماشین ندارم که ببرم بگردونمتون دیگه اخ شدم؟ من نبودم که از جونم مایه گذاشته واسه شما؟ شب تا صبح بالا سرتون بیدار بودم. جگرم خون شد تا شما رو به عرصه رسوندم. هر میلیمتری که به شما اضافه شد یه سانت از من کم شد. حالا این بود مزد دستم؟ اصلا باورم نمیشه.
مامان مدام چشم غره می رفت و بقیه فقط می خندیدند. فقط طلوع بیچاره بود که واقعا با ناراحتی مرا نگاه کرد. انگار حالا مثلا دو پر سیب زمینی چه بود که من از او انتظار داشته باشم بین من و معین تقسیم کند. از یک طرف واقعا خوشحال بودم که بچه ها هوای معین را داشتند ولی از طرف دیگر شدیدا حسودیم شده بود که افتخاری که همیشه طلوع به من می داد نصیب معین شده و بدم نمی آمد این را اعلام کنم.
ولی قبل از اینکه طلوع باورش شود و دلخوری مرا جدی بگیرد، معین بشقابش را کج کرد سمت من و نصف سهمش را ریخت روی مال من.
ـ بخور حرف نزن دیگه.
ـ یکی دیگه هم بذار.
مامان هشدار داد : باران!
از نگاه مستقیم به او فرار کردم و گفتم: اگه مال من از مال تو بیشتر نباشه غذا از گلوم پایین نمیره.
ـ نوبری به خدا.
خندید و دو تای دیگر هم گذاشت روی بقیه: راضی شدی؟
نیشم از صمیم قلب باز شد و پهنای صورتم را گرفت : می دونستین تو بهشت کنار هر وعده ی غذایی یه بشقاب ته دیگ سیب زمینی هم میدن؟
حتی مامان هم خندید و دیگر چشم غره ای نثارم نشد.
معین چایش را که خورد، بلند شد تا به قول خودش رفع زحمت کند. من هم دفتر دستکم را برداشتم تا بروم باغ و پاکنویسی ام را آنجا تمام کنم. معین زودتر از من از خانه بیرون زد، انگار اگر منتظر می ماند تا کسی زودتر از او از جایی بیرون برود، خفه می شد.
ولی ایستاد تا من به او برسم و با من هم قدم شد.
ـ چرا منو تو دانشگاه می بینی روتو می کنی اون ور؟
ـ آفتاب تو صورتم بود، چشممو می زد.
ـ مسخره نکن، راستشو بگو!
ایستاد و من جلو افتادم.
ـ برای اینکه نمی خوام کسی بدونه ما همدیگه رو می شناسیم.
ـ چرا اونوخ؟
ـ برای اینکه تو گاو پیشونی سفیدی.
ـ دستت درد نکنه.
خندیدم و وسایلم را گذاشتم روی تخت و خودم هم بالا رفتم.
ـ خواهش می کنم. (به سمت او چرخیدم) خب بعد بگم تو رو از کجا می شناسم؟
سرش را بالا گرفت، باز چشم هایش را به خاطر نور آفتاب تنگ کرده بود و می درخشیدند.
ـ خب بگو من دوستتم.
ـ دیگه چی؟
ـ دوست معمولی.
ـ نه اینو باور نمی کنن.
«دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست .»
نمی توانستم این را به او بگویم. نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا انداخت.
ـ من میرم بالا یه چرتی بزنم، یه ساعت دیگه میام.
ـ باشه.
دو قدم رفت و بعد برگشت: اگه ببینم تو دانشگاه با یه پسر دیگه حرف میزنی من می دونم و تو.
عصبانی شدم : اونوخ چرا؟
ـ چون منو که تو اولویتم، محل نذاشتی!
خندید و سوت زنان دور شد.
با گلرخ لبه ی پنجره انتهای راهرو نشسته بودیم و بیرون را نگاه می کردیم که معین و دوستش، افسانه ی قدیمی را دیدم که از پله های جلویی دانشکده بالا می آمدند. از دخترها شنیده بودم که این روزها زیاد به دانشکده ی ما می آید حالا دلیلش هر چه که بود؛ نمی خواستم به آن فکر کنم.
گلرخ را سُک دادم تا پایین برویم، نمی خواستم موقع آمدنش آنجا نشسته باشم؛ مطمئن بودم برای جلب توجه من هم که شده سیرکی به راه خواهد انداخت.
از گردن گلرخ آویزان شده بودم و زیر گوشش پچ پچ می کردم که درست قبل از اینکه وارد کلاس بشویم، صدای کسی نگهم داشت. حیاتی بود، سردبیر ماهنامه ادبی دانشگاه. قرار بود خودم بعد از کلاس به دفتر انجمن بروم ولی او انگار عجله داشت که زودتر حرفش را بزند و خیالش راحت شود. بیش از اندازه به مسئولیتی که داشت متعهد بود و باعث می شد همیشه احساس کنم من کم کاری کرده ام و در حضورش دست و پایم را گم کنم. توضیح داد که چه برنامه هایی برای این شماره دارد، طبق معمول سریع و بدون مکث صحبت می کرد. همیشه از طرز صحبتش تعجب می کردم، انگار همه چیز را از قبل حفظ کرده باشد که آن ها را به ترتیب ردیف می کرد و کلامی را جا نمی انداخت.
انگار در مغزش برنامه ای داشت که متن سخنرانیش را آماده و به زبانش دیکته می کرد. در حالی که از این فکر و خیال ها خنده ام گرفته بود، معین را دیدم که از پله ها بالا می آمد و چشمش به من افتاد. بلافاصله از دیدن حیاتی اخم هایش درهم رفت.
من با دستپاچگی نگاهم را به طرف حیاتی برگرداندم و تازه متوجه شدم او ساکت شده...
یک ابرویش را بالا داد و لبش ذره ای کش آمد : حواستون هست خانم ایزدستا؟
به شدت خجالت کشیدم و گونه هایم از حرارت گر گرفت.
ـ بله... البته... صد درصد.
لبخندش کامل شد و کنار چشم هایش چین افتاد : ولی من شک دارم، نظرتون درباره ی بیست درصد چیه؟
اعتراض کردم : فقط یه لحظه... یه کوچولو حواسم پرت شد.
چشم هایش تنگ شد و مرا وارسی کرد ولی نه با عصبانیت، بلکه از سر تفریح...
ـ کوچولو؟ خب چی داشتم می گفتم؟
ای داد بیداد! به من من افتادم، به دنبال راه نجاتی گلرخ را نگاه کردم و او به جای من گفت : سخت نگیرین آقای حیاتی! حالا یه ذره بیشتر از کوچولو حواسش پرت شده دیگه.
ـ مشکلی نیست خانم، من روی ایشون خیلی حساب باز کردم و دلم می خواد همه ی چیزایی که خواستم عینا انجام بشه؛ البته مطمئنم که از پس کارشون برمیان حتی اگه حواسشون صد درصد به من نبوده بشه.
با خیال راحت خندیدم ولی قبل از آنکه چیزی بگویم؛ کسی به من تنه زد و زیر لب غرغری کرد که به هر چیزی شبیه بود به جز «ببخشید» . معین بود که اصرار داشت که از فضای تنگ بین من و دیوار بگذرد و چیزی را در سطل زباله بیندازد. رفتم کنار و به طعنه و با صدای بلند گفتم: بفرمایید.
به آرامی رد شد و من رو کردم به حیاتی و با شوق و ذوق حرفم را از سر گرفتم: مطمئن باشین پشیمون نمی شین! تمام تلاشمو می کنم که شما راضی باشین!
صدایم در صدای گوشخراش افتادن در سطل گم شد. با عصبانیت به معین نگاه کردم که بی اهمیت به ما هنوز ایستاده بود و داشت در میان جیبهایش جست و جو می کرد. سعی کردم او را نادیده بگیرم و روی حیاتی تمرکز کنم.
ـ من راضی هستم خانم. ولی اگه شما تمام تلاشتونو بکنین حتما ماهنامه از اینم بهتر میشه، کار شما عالیه.
نیش هایم باز شد، حیاتی هرگز از کار من تعریف نکرده بود. همیشه فکر می کردم از روی ناچاری و به خاطر شوق و ذوق بی حد و حصر خودم مرا راه داده اند. ذوق زده جیغ زدم: واقعااا؟ این حرفتون رو... آااخ!
پای معین محکم به پای من خورده بود. با سرزنش او را نگاه کردم و بعد خم شدم و پایم را مالیدم.
حیاتی رو کرد به او و بدون اینکه صدایش را بلند کند، گفت: حواستون کجاست؟
معین با پررویی و صدایی سرد گفت: این همه جا، عدل باید بیاین بالا سر سطل آشغال واسه هم نوشابه باز کنین؟
این حرفش کفرم را درآورد؛ ایستادم و دستم را به کمر زدم.
ـ اولا به شما مربوط نیس درباره ی چی حرف می زنیم. ثانیا اگه چشماتونو باز کرده بودین می دیدین اونور سالن هم یه سطل زباله هست که اتفاقا کسی هم کنارش واینساده.
معین ایستاد جلویم و با تحقیر زل زد به من: اون راهش دوره!
من هم سرم را به سمت او بالا گرفتم و پوزخند زدم: هه، نه برای شما که این همه راه از دانشکده خودتون میاین اینجا فضولی!
حالا همه ایستاده بودند و ما را نگاه می کردند که صدایمان لحظه به لحظه بلندتر می شد. معین اول بقیه را نگاه کرد و بعد سرتاپای مرا با سرزنش ورانداز کرد و گفت: من فقط اومده بودم آشغالامو بریزم اینجا.
بعد هم با خشم لگدی به سطل آشغال زد و رفت.
حیاتی با تعجب رفتن او را نگاه کرد و رو به من گفت : انگار حالش خوب نیست.
چیزی نگفتم و معین را نگاه کردم که موقع رفتن تنه ای هم به بیچاره ای که سر راهش بود، زد و کتاب هایش را انداخت. «دیوانه!»
با گلرخ و میترا از دانشگاه بیرون آمدیم و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادیم. خودم را از آن دو کنار کشیده بودم و تنهایی راه می رفتم. نه اینکه حسود باشم و گلرخ را فقط برای خودم بخواهم، نه، زیاد از میترا خوشم نمی آمد ولی چون مسیرش با گلرخ یکی بود، گلرخ اغلب اوقات با او می رفت و من هم به ناچار تا یک جاهایی تحملش می کردم.
در آن لحظه بیشتر حواسم به صحبت آن روز حیاتی بود و کارهایی که من باید انجام می دادم. حرف هایش باعث شده بود شارژ شوم و انرژی بیشتری برای انجام کارهایم داشته باشم. سخت توی فکر بودم ولی صدای میترا آنقدر هیجان داشت که حواس مرا به سمت خود جلب کند.
ـ این ماشینه داره پا به پای ما میاد.
پوزخند زدم، میترا این توهم را داشت که عالم و آدم او را زیر چشم گرفته اند و به او توجه دارند. ولی... انگار راست می گفت. ماشین سیاه رنگی آرام آرام جلو می آمد، کمی سرم را چرخاندم و با دیدن زانتیای مشکی نفسم بند آمد. میترا و گلرخ هنوز راننده را نشناخته بودند. آنها بهزاد نیا را فقط با ماشین خودش می شناختند و هنوز قیافه ی خودخواه او را از پشت شیشه های تیره تشخیص نداده بودند، بر عکس من...
قدم هایم را تند کردم و دست گلرخ را هم کشیدم. گلرخ با شتاب دنبال من راه آمد ولی رویش برگشته بود به سمت میترا. با هیجان گفت: به نظرت کیه میترا؟ ماشین فروهر چه رنگی بود؟
میترا از بغل ماشین را برانداز کرد و جواب داد: این فروهر نیست، نکنه اونه که مدیریت می خونه؟ همونی که اون روز تو کتابخونه بهت شماره داد؟
با تعجب گلرخ را نگاه کردم که چشم هایش را از من دزدید و من من کنان گفت: یادم نمیاد.
ولی میترا دست بردار نبود: چطور یادت نیس؟ همون که گفتی ازش خوشت میاد و عمدا رفتیم تو سالن جلوش نشستیم، همون که...
ـ یادم نیس میترا الان.
قدم هایم را بلندتر برداشتم و فاصله مان را از میترا و زانتیای مشکی بیشتر کردم. به ایستگاه که رسیدیم، زانتیا نگه داشت و بوق زد. توی چشم های میترا نورافشانی بود: با ماست؟
غریدم و پشت به خیابان ایستادم: نه، با ترشی!
گلرخ قهقهه زد ولی میترا حواسش جای دیگری بود. حسابی رفته بود توی فکر.
ـ نکنه شمساییه؟ یکی دو بار تو محله امون هم دیدمش... بعید نیس بخواد با من حرف بزنه.
معین دوباره بوق زد، دلم می خواست هم سر او را بکنم هم سر میترا را که دو سه قدم به سمت ماشین برداشت. ولی معین به او زحمت نداد و خودش پیاده شد.
میترا حیرتزده گفت: بهزادنیاس!
انگار معین احتیاجی به معرفی او داشت! ما هر سه به خوبی این قیافه مغرور و سرد او را می شناختیم. معین رو کرد به ما و دقیقتر رو به من...
ـ خانم ایزدستا، میشه یه لحظه بیاین؟
آن دو با تعجب به طرف من برگشتند و من با دستپاچگی به اتوبوس اشاره کردم که از دور پیدا شده بود: اومد.
زودتر و با عجله به سمت اتوبوس رفتم ولی معین فرزتر از این حرفها بود، با چند قدم بلند به این سمت آمد: باران با توام!
میترا خشکش زد: باران! ... باران؟!!!
بدون توجه به معین، دست گلرخ را محکم گرفتم و کشیدم: بیا دیگه، چت شده؟
ولی آن ها زل زده بودند به معین که او هم نگاه از من گرفت و به گلرخ دوخت.
ـ شما بفرمایید، خانم ایزدستا با من میاد.
دست گلرخ را ول کردم و دست هایم را روی سینه در هم فرو کردم و سفت سرجایم ایستادم.
ـ کی همچین حرفی زده؟
معین به اتوبوس که ایستاد اشاره کرد و رو به گلرخ گفت: خانم نیک اندیش، میره ها.
میترا که انگار اصلا تمایلی به رفتن نداشت ولی من به سمت گلرخ اشاره کردم: معطل چی هستی؟
اما قبل از اینکه از جایم تکان بخورم، معین دست دراز کرد، بازوی مرا محکم گرفت و با لحن آرامی گفت : همین یه بار. خواهش می کنم. ( به میترا اشاره کرد) رفتا!
داشت آن ها را مرخص می کرد. میترا رفت ولی روی پله ی اول ایستاد و از آنجا ما را تماشا کرد. گلرخ با نگرانی به من نگاه کرد و من تصمیمم را گرفتم؛ او که بالاخره مرا مضحکه کرده بود.
بازویم را از چنگ معین نجات دادم و گفتم: برو گلرخ، مشکلی نیست.
با عصبانیت زل زدم به اتوبوس که دور می شد؛ مطمئن بودم میترا و گلرخ هم هنوز چشم از ما برنداشته اند.
ـ بیا دیگه!
برگشتم و با عصبانیت او را نگاه کردم.
ـ می دونی میترا حرف تو دهنش نمی مونه و فرداس که همه ی دانشگاه از ریز جزئیات ماجرای امروز با خبر بشن؟
ـ می دونم.
داشت با دمش گردو می شکست.
ـ پس این چه کاری بود کردی؟
ـ این کارو کردم که پسرا حساب کار دسشون بیاد با تو خودمونی نشن!
نفسم را به شدت بیرون دادم: خود تو چی؟
نیشش به پهنای صورت باز شد: من از خودتونم.
چند ثانیه مات بودم و بعد نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر خنده.
می دانست که این خنده یعنی آتش بس. راه افتاد سمت ماشین.
ـ سوار شو تا یه جایی در رکاب باشیم.
سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و برای چند لحظه به عروسکی که از آیینه ی جلو آویزان بود ور رفتم. معین هم داشت آهنگ ها را عقب جلو می کرد.
ـ ماشین خودت کو؟
ـ هان؟ (دوباره دکمه را فشار داد و باز هم آهنگ باب میلش نبود) دادمش دست برفین باشه. مامانم که اینجا نبود، منم دیدم اون لازم داره ماشین خودمو بش دادم، با این اومدم.
ـ هوم.
سرم را برگرداندم و بیرون را نگاه کردم. در این سه هفته که با معین ارتباط بیشتری داشتیم، «برفین» را شناخته بودم. البته هنوز ندیده بودمش ولی خب می دانستم دخترعمه اش است و همسن من تقریبا. سگ ها هر دو مال او بودند و معین وقتی حساسیت مرا دیده بود، پاریس را چند وقت قرض گرفته بود تا من را اذیت کند. البته خودش می گفت که او از عهده ی مراقبت هر دوتا بر نمی آید و خواسته که به برفین کمک کند. معین خیلی رابطه ی خوبی با او داشت و همین من را متعجب می کرد که چرا باید انقدر به دوستی با ما اصرار داشته باشد. البته این چند وقتی که تا کنکور ارشد مانده بود معین بیشتر درس می خواند و کمتر از خانه خارج می شد. برفین و خواهرش هم هیچوقت به آن خانه نیامده بودند. برادری هم داشت که از حرف های معین فهمیده بودم قبل از رفتنش به خارج کشور زیاد با او رفت و آمد داشته. مثل اینکه معین با آن پسر که اسمش «البرز» بود خیلی صمیمی بودند که حالا بینشان فاصله افتاده بود.
ـ چطوره؟
سرم را چرخاندم و تازه متوجه شدم منظورش به آهنگ است.
من از صدای گریه ی تو به غربت بارون رسیدم
تو چشات باغ بارون زده دیدم
چشم تو همرنگ یه باغه، تو غربت غروب پاییز
مثه من از یه درد کهنه لبریز ...
ـ غمگینه!
ردش کرد : آره.
اگه اسممو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم
اگه با من تو می موندی، همه دنیا رو می بردم
ـ اینم غمگینه!
به من نگاه کرد: می دونم.
ردش نکرد.
بی تو اما، سر سپردن ،بی تو و عشق تو بودن
تو غبار جاده موندن، بی تو خوب من محاله
بی تو حتی زنده بودن، بی هدف نفس کشیدن
تا ابد تو رو ندیدن، واسه من رنج و عذابه
اگه چشمات منو می خواست تو نگاه تو می مردم
اگه دستات مال من بود، جون به دستات می سپردم...
دستم به سمت پخش رفت و او نهیب زد: الان تموم میشه.
خجالتزده دستم را پس کشیدم. ولی خودش دستش را جلو برد و آهنگ را رد کرد تا به آهنگ شاد رسید. بعد خندید: این آهنگا آدمو از عاشق شدن می ترسونن.
من هم خندیدم : دیوونه!
ـ والا!
ـ نمی ترسی حالا بچه ها از ارتباط من و تو با خبر بشن؟
ـ نه، چرا باید بترسم؟
چیزی را که مدتها بود در ذهن داشتم به زبان آوردم.
ـ مثلا از من درباره ی تو بپرسن و منم یه چیزایی رو لو بدم.
لبخند موذیانه ای زد: مثلا تو چی رو می خوای لو بدی؟
حواسم را جمع کردم و زل زدم به او.
ـ مثلا برم بگم تو به مامانت میگی «ماما».
اجزای صورتش خشن شد و ابروهایش در هم رفت. پوزخند زد و سرعت ماشین را بیشتر کرد.
ـ تو که نمی دونی دلیلش چیه، اونا هم نمی فهمن. برو بگو. خیالی نیس...
رویم را از او برگرداندم ولی حرفی نزدم. «من که می دونم دلیلش چیه».
رفت داخل خانه و نگه داشت.
ـ ناهار نمیای خونه ی ما؟
هنوز در هم بود. ابرویش را بالا برد: نه، ممنون.
پیاده شدم و رفتنش را نگاه کردم. دلم برای این بچه می سوخت؛ خیلی زیاد. برای اینکه هنوز از نزدیکانش کینه داشت، برای اینکه نمی توانست آنها را ببخشد و برای لحظه ای شاد باشد. دلم می سوخت از همه بیشتر، برای تنهاییش...
هنوز لقمه ی آخر درست و حسابی از گلویم پایین نرفته بود که صدای موبایلم و خزر همزمان بلند شد.
ـ بارااان بیا اینو خفه کن.
جست زدم طرف اتاق و موبایلم را از جیب شلوارم بیرون کشیدم و صدایش را بستم. احتیاجی نبود به صفحه ی گوشی نگاه کنم تا بفهمم چه کسی آن وقت ظهر به من زنگ زده...
ـ سلام گلرخ.
ـ چه سلامی، چه علیکی؟!
صدای گلرخ پر از رنجش بود، مطمئن بودم که به خاطر پر حرفی های میتراست. لابد حسابی زیر گوشش خوانده و او را از من دلخور کرده بود.
از اتاق رفتم بیرون، گوشی را با شانه ی راستم به گوشم چسباندم و بشقاب ها را برداشتم و گذاشتم توی سینک.
ـ چی شده؟
ـ چی شده؟ هه... خانم تازه می پرسه چی شده. واقعا که باران خانم! منو چی گیر آوردی؟
شیر آب را باز کردم روی ظرف ها.
ـ گلرخ میگی واسه چی زنگ زدی یا قطع کنم؟
البته که می دانستم چرا زنگ زده! فقط می خواستم او شروع کند به سوال کردن، می خواستم فرصت داشته باشم برای فکر کردن... نمی خواستم من شروع کنم و چیزی اضافه بگویم.
ـ خودتو زدی به خریت یا داری منو اوسکول می کنی؟
ـ گلرخ به جای این حرفا بگو برای چی منو از خواب بیدار کردی؟
خواب که نبودم، ولی بدم نمی آمد منتش را بگذارم!!!
ـ برای اینکه ازت انتظار نداشتم بین تو و بهزادنیا چیزی باشه و به من نگی!
سرم را چرخاندم و طلوع را دیدم که توی هال بود. خزر هم که در اتاقمان داشت درس می خوند ، عسل هم توی اتاق خودشان چرت می زد. چرخیدم و از خانه بیرون رفتم. معین هم در باغ بود، روی تخت فلزی پهن شده بود و درس می خواند. از او هم فاصله گرفتم و رفتم سمت گلخانه.
ـ حالا کی گفته بین من و بهزادنیا چیزی هست؟
نشستم روی زمین و تکیه دادم به درخت. خدا حفظ کند صاحب این باغ را...
ـ پس اون مسخره بازیا چی بود؟ برای چی تو رو به اسمت صدا کرد؟ برای چی باهاش رفتی خونه؟
با ناخنم پوست روی درخت را خراشیدم که باعث شد تراشه ی کوچکی برود زیر ناخنم.
ـ اولا که هیچ ممنوعیتی برای اینکه کسی منو به اسم کوچیک صدا کنه، وجود نداره. همه اسم منو می دونن و مجازن ازش استفاده کنن! دوم اینکه از کجا می دونی من با اون اومدم خونه؟
ـ جدی؟! یعنی سوار ماشین اون نشدی؟
ـ تو دیدی من سوار بشم؟
حالا من در موضع قدرت بودم؛ خیلی خوب می دونستم که اگر تاثیر حرف های اغراق آمیز میترا از مغزش بپرد، می فهمد که واقعا بین من و معین اتفاق خاصی نیفتاده؛ البته با توجه به چیزی که آنها دیده بودند. از کسی مثل بهزادنیا بعید نبود بخواهد مرا به اسم کوچک صدا بزند و حتی بازویم را بگیرد. برای او هیچ ممنوعیتی وجود نداشت. سرم را چرخاندم و معین را نگاه کردم که به پشت دراز کشیده و کتاب را بالای سرش گرفته بود.
ـ نه... ولی آخه... آخه یه جوری حرف می زد که انگار تو رو می شناسه. من مطمئن بودم می خواد تو رو سوار ماشین کنه.
ـ معلومه که منو می شناسه. منم اونو می شناسم. ولی نه اونقدری که هر کاری اون بخواد من انجام بدم.
صدای گلرخ خجالت زده بود: آره... راس میگی.. من چرا فک کردم... چکارت داشت پس؟
ـ می خواس منو برسونه خونه! همین...
ـ تو هم حالشو گرفتی و نرفتی، همین؟ تمام؟
نیشم از یک طرف تا دم گوشم رفت.
ـ نه اتفاقا منم باهاش رفتم خونه!
ـ بارااان؟؟
ـ جانم؟
ـ اگه همه چیزو مثه آدمیزاد نگی دیگه تا عمر دارم باهات حرف نمی زنم.
ـ باشه اگه منم بدونم هر چیزیو که بهت میگم صاف میری میذاری دست اون کرگدن، یه کلمه هم برات نمیگم. بمون تو خماریش.
انگار گلرخ از این خط و نشان و تهدید من خجالت زده شده بود.
ـ نه باور کن جان صنعتگر نمیرم به میترا بگم.
ـ جون خودت قسم بخور پررو.
ـ باشه جون خودم. حالا همه اشو بگو.
راستش را گفتم. بعد از یک ماه و خرده ای بالاخره راستش را گفتم و خودم را خلاص کردم. حالا که می دانستم معین با بودن ما مشکلی ندارد، می توانستم حرف های آن روز بهزادنیا را فراموش کنم. حتی اگر گلرخ هم حرفش را پیش می کشید، می توانستم نشنیده بگیرم.
ولی انگار گلرخ چیزهای مهمتری در ذهن داشت.
ـ وااای باورم نمیشه، از بین این همه آدم، بهزادنیا...
آه کشیدم: آره منم هنوز باورم نمیشه...
ـ فکر کن... این شهر چند میلیون جمعیت داره؟ اونوخ تو باید بری بشینی تو خونه ی بهزادنیا...
دوباره آه کشیدم، اینطور که گلرخ می گفت دوباره برای شانس لعنتی خودم غصه می خوردم.
ـ ده دوازده میلیونی هس... هی...
ـ وااای به این میگن قسمت... حالا از زیر و بم زندگیش باخبر میشیم!!!
صدای گلرخ پر از ذوق و سر خوشی بود. هاج و واج ماندم. واقعا که...
ـ تا حالا دختر آورده خونه؟ دوس دخترشو دیدی؟ خوشگله؟
چشمم به معین افتاد که او هم داشت با موبایل صحبت می کرد. اخم کرده بود.
ـ گلرخ... ببین... اونجوری نیس اصلا...
ـ یعنی چی اونجوری نیس؟ مگه میشه؟ انقدر حرف پشت سرش هست که... حواست باشه ها... وااای خزرتون خیلی خوشگله، تا حالا بش نخ نداده؟
ـ خزر؟... چی میگی؟ ما همسایه اشیم. مامانش هست مامانم هست. احمق نیس که...
ـ انگار اون این چیزا رو می فهمه! تا حالا دیدی از کسی خجالت بکشه؟ تازه قرار نیس جلوی چشم مامان تو ...
کلافه شدم: زهرمار. معین تو خونه مثل تو دانشگاه نیس.
ـ معین؟؟؟! ای کلک! پسر خاله شدی باهاشا، مواظب خودت باش.
ـ گلرخ!
ـ وااای الان مامان با چوب میاد سراغم، برم ناهار. خدافظ.
بلافاصله قطع کرد و چند ثانیه بعد پیامش رسید : شب بت زنگ می زنم.
آهی کشیدم، گوشی را هول دادم توی جیبم و بلند شدم.
از نزدیک معین که رد می شدم، برایش دستی تکان دادم و گذشتم ولی صدایم زد و به طرفش رفتم.
ـ بله؟
چهارزانو نشسته بود روی تخت و برگه ها و کتاب اطرافش پراکنده بودند. برگه ها را دسته کرد، رو کرد به من و گفت: فردا میای بریم کوه؟
ـ اِم... ( برگه ای را که توی دستش بود قاپیدم) کوه؟
دستش را دراز کرد و من جاخالی دادم.
ـ داشتی درس می خوندی دیگه؟
فقط مکعب کشیده و خط خطی کرده بود، یکی دو جا اسم خودم را دیدم و برفین و کوه ...
ـ فضولیش به تو نیومده.
برگه را به شدت از دستم کشید که لبه ی برگه دستم را خراش داد.
ـ چت هس حالا؟
خندیدم.
ـ خب برنامه ی کوه چی بود؟
برگه ها و کتابش را دور از دست من گذاشت. پاهایش را هم دراز کرد و از من فاصله گرفت.
ـ برفین زنگ زد برای فردا برنامه گذاشت بریم کوه. تو هم میای؟
ندیده نسبت به این دختر حس خوبی نداشتم. پیش می آید دیگر، نه؟!
ـ نه، خوش بگذره.
ـ چرا نه؟ ناز نکن بابا خوش می گذره. خودم به مامانت میگم اگه مشکلت اونه.
مشکلم مامان بود و خیلی چیزهای دیگر. مشکلم این بود که مامانم کارگر کارگاه پدر آن دختر بود. البته خجالتی از این بابت نداشتم ولی خب ترجیح می دادم خودم را در موقعیت های این چنینی قرار ندهم. بهتر بود بار اول جایی با این دختر ملاقات می کردم که اگر لازم شد، بتوانم از او فاصله بگیرم.
ـ نه، می دونی... فردا تولدِ قشنگه.
ـ می خواین مهمونی بگیرین مگه؟
لبخند تلخی زدم.
ـ آره خب، ولی در حد خودمون.
ـ خب باشه، ما نهایت تا ظهر برگشتیم دیگه. هر کار می خواین بکنین بذارین بعد از ظهر. اتفاقا بهتر هم هست. هر چارتاتون بیاین.
«حالا بیا اینو راضی کن، سیریش...»
انگشت سبابه ام را کشیدم لبه ی تخت و بعد خاکش را فوت کردم.
ـ نه فک نکنم خزر بیاد. اون حوصله کوه رفتن نداره. عسل هم تنبلتر از این حرفاس. بعدم هر روز که تولد نیس. یه روز دور هم باشیم. شاید خواستیم بریم سر خاک بابا.
ـ صبح جمعه؟
ـ عیبی داره؟
با دیدن لحن تند من عقب نشینی کرد: نه، چه عیبی؟ بفرمایید.
ـ زت زیاد.
چرخیدم که برگردم خانه.
ـ باران؟
ـ هوم؟
برگشتم و او را نگاه کردم. حتی زیر نور آفتاب هم چشم هایش ستاره داشت. غلط نکنم این باز نقشه ای داشت...
نیش هایش باز شد و با لحن ملایمی گفت: یه چیزی یادت نرفت؟
ـ چی مثلا؟
ـ نمی خوای منو دعوت کنی تولد؟
این بار نوبت خندیدن من بود: نه، متاسفم.
وا رفت: ولی چرا؟
ـ آخه مهمونی دخترونه اس.
کر کر خندید: چه بهتر!
ابروهای بالا رفته ی من را دید و خودش را جمع و جور کرد.
ـ من که با شما این حرفا رو ندارم. ما با هم « ندار» شدیم!
ـ با هم نه، تو با ما...
ـ حالا هر چی. ساعت چند بیام؟
ـ روتو برم بابا. ما تنها نیستیم، خزر هم دوستاشو دعوت کرده.
جست زد و از تخت پایین پرید.
ـ دیگه واجب شد بیام. چند نفرن؟
خنده ام را به زور خوردم و با اخم او را برانداز کردم. چشم هایش را تنگ کرده بود و ستاره ها جمع شده بودند یک جا. کجکی خندید: خوشگلن؟
ـ اگه مامان من بدونه تو همچین آدمی هستی...
ـ دیگه رام نمیده تو خونه. می دونم.
بلافاصله ابروهای کجش صاف شد، انگشت های سبابه اش را به هم چسباند و با لحن مظلومانه ای گفت: وای خاله، غروبای جمعه انقدر دلگیره، انقدر دلم می گیره که نمی دونم چکار کنم. جایی هم ندارم برم. بچه های شما هم که مهمونی دارن با من نمیان بریم بیرون.
سرش را هم کج کرد و از لای چشم های غصه دارش به من نگاه کرد و آه کشید.
خندیدم. دلم برایش کباب شده بود.
ـ شوخی کردم، فقط یه دوست خزر میاد. اونم از عصری میاد. تو برای شام دعوتی. البته (انگشتم را جلوی صورتش تکان دادم) اگه خزر اجازه بده.
چشمک زد: بگو اگه اجازه بده یه کادوی خوب پیش من داره.
ـ کادو گرون نخریا! خزر آدمی نیس که بعدا جبران کنه.
دوست نداشتم ثروتش را به رخ ما بکشد و کاری کند فاصله ای که نادیده گرفته ام دوباره به چشمم بیاید.
ـ خب تو جبران کن.
دستم را به کمر زدم: بیخود. هروخ واسه من خریدی منم واسه تو می خرم.
ـ باشه، تولد تو کیه؟
ـ تا اون موقع ما از خونه شما رفتیم ایشالله. خدافظ.
نایستادم تا دوباره مرا به حرف بگیرد. دویدم سمت خانه.
همین که پایم را گذاشتم داخل هال. عسل هیجانزده از اتاق بیرون دوید.
ـ باران بیا ببین چی رو کامپیوتر معین پیدا کردم.
با کنجکاوی به سمت او رفتم : چی؟
ـ یه فیلمه، مال یه مهمونیه، باید ببینیش. بدو!
دستم را گرفت و مرا کشید توی اتاق.
ناخودآگاه دچار اضطراب شده بودم و قلبم تندتر می زد؛ نمی دانم انتظار چه چیزی داشتم که این حال به من دست داده بود... حالا مثلا قرار بود در یک مهمانی چه اتفاقی بیفتد که من اینطور دست و پایم را گم کرده بودم؟!
عسل با هیجان خم شد و موس را روی دکمه ی پلی برد و کلیک کرد.
ـ این دختره رو ببین.
چشم هایم را تنگ کردم و زل زدم به دختری که لباس سفید پوشیده بود، 17 یا 18 ساله به نظر می رسید، با اندام پر و قد بلند. قبل از اینکه بخواهم به چیزی دقت کنم، دختر رویش را کرد سمت دوربین و با شادی جیغ زد: بیا اینجا.
صدای دلخور و خشک معین بلند شد و من جا خوردم.
ـ دارم فیلم می گیرم.
دختر به این سمت آمد و دستش را دراز کرد سمت دوربین... زیبایی اش نفسم را بند آورد.
ـ بده من اونو، میدمش دست یکی دیگه...
تصویر تکان شدیدی خورد، مشخص بود که آن را عقب کشیده بودند؛ قبل از اینکه از چیز دیگری سر در بیاورم، صدای مامان را شنیدم که داشت احوال طلوع را می پرسید با دستپاچگی فیلم را قطع کردم و رو به عسل گفتم: غیر از اینم فیلم دیگه ای بود؟
ـ نه، یعنی ندیدم، فقط چند تا عکس ازش دیدم.
ـ لابد یادش نبوده اینا روش هس، عسل تو حق نداری بدون اجازه ی کسی فیلمای خصوصیشو ببینی.
عسل از لحن جدی من ترسید و با من من گفت: ینی پاکش کنم؟
بلافاصله کامپیوتر را خاموش کردم و رویم را از او برگرداندم.
ـ نه... بذار ازش بپرسم شاید بخوادش، بعد پاکش می کنم.
ـ باشه. حالا چرا خاموشش کردی؟ می خواستم بازی کنم.
ـ یه ربع دیگه روشنش کن. فیلمارو نگاه نکنیا!
عسل با سرخوشی دنبال من راه افتاد: نه بابا، نیم ساعتشو دیدم، همش این دختره اس و معین که با هم می رقصن...
یخ کردم. ولی زدم روی پای عسل تا ساکت شود.
ـ ششش...
عسل هم ولوم صدایش را پایین آورد: چرا؟
ـ مامان ندونه بهتره. می دونی که، اونوخ فک می کنه معین پسر خوبی نیس.
زل زده بودم توی چشمهای عسلیش تا تاثیر حرفم را بیشتر کنم. عسل پلک زد و آب دهانش را قورت داد: باشه. کی ازش می پرسی؟
رفتم سمت آشپزخانه تا برای مامان غذا بکشم.
ـ می پرسم حالا... سلام مامان. خسته نباشید.
مامان با خستگی مقنعه را از سرش بالا کشید و به سمت دسشویی رفت.
ـ سلام عزیزدلم، زنده باشی.
برای چند ثانیه آرزو کردم کاش پسر بودم و الان به جای اینکه توی خانه باشم و اینجور وقت بگذرانم، به جای مامان می رفتم بیرون و کار می کردم. آهی کشیدم و بشقابی از کابینت برداشتم.
مامان بعد از خوردن غذا پاهایش را دراز کرد و تکیه زد به پایه های مبل. من هم که همان جا ولو بودم چون به قول خزر خودم استخوان نداشتم، فورا کج شدم و سرم را گذاشتم روی پاهای مامان. پاهایم را هم دراز کردم و چسباندم به ستون دیوار آشپزخانه.
خزر که با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون می آمد، با زانو به پایم کوباند که من راه را باز کردم و بعد از رد شدن خزر دوباره پایم را همان جا گذاشتم. خزر با متانت و لطف ذاتیش، سینی چای را جلوی مامان زمین گذاشت و خودش نشست رو به روی او و به یکی از آرنج هایش تکیه داد. من هم زل زدم به او که عین یک تابلوی نقاشی بود. دامن قهوه ایش را زیر پا جمع کرده بود و پاهایش از یک طرف کشیده و سفید مشخص بودند. صاف نشسته بود و موهای تابدار زیبایش روی شانه ریخته بودند. مثل همیشه موهایش را از یک سمت سنجاق زده و از سمت دیگر ریخته بود روی کمر و شانه ها. به جان خودم خزر همیشه فکر می کرد دارند نگاهش می کنند! نگاهم چرخید روی صورت بی عیب و علتش و انگشت به دهان ماندم. خب، اگر خدا سهمی از زیبایی برای خانواده ی ما کنار گذاشته باشد، هشتاد درصدش به خزر رسیده، الباقی هم بین طلوع و هلو پخش شده دیگر.
مثل اینکه مامان هم داشت خزر را ورانداز می کرد، چون با صدایی که ته رنگی از تحسین داشت، گفت: دستت درد نکنه خوشگل مامان.
لازم به ذکر است که هیچوقت، هیچکس به من نگفته بود «خوشگل مامان؛ من نهایت «مرد خانواده» بودم...
خزر لبخند ملیحی زد و بچه ها را صدا زد بیایند چای بخورند. عسل که آمد شروع کرد به نق زدن و من که می دانستم دردش چیست، سرم را بلند کردم و صاف نشستم.
ـ بیا بتمرگ، ته تغاری هم نشدیم.
با دلخوری خودم را کشیدم جلو و لیوان چایم را برداشتم. چشمم به طلوع افتاد که داشت با لبخند مرا تماشا می کرد، زورکی جوابش را دادم و یک قلپ از چایم را خوردم. گاهی حس می کردم طلوع یک جور باران سنج است؛ کوچکترین تغییر و تحول مرا متوجه می شد. ولی الان که نمی فهمید در مغز من چه می گذرد... غرغری کردم و چایم را سر کشیدم که گلویم سوخت.
ـ لعنتی!
ـ باران!
ـ چت شد؟
دهانم را باز کردم و زبانم را فرستادم بیرون، کوتاه گفتم: سوختم.
ـ حقته ، انگار دنبالت کردن انقدر تند می خوری، صد دفه بت گفتم هزار تا مرض...
ـ خزر جان، برای فردا کیو دعوت می کنی؟
حواس خزر از من به طرف مامان برگشت: فقط شادی. به مریم گفتم، گفته راش دوره تا اینجا، نمی تونه بیاد. ولی شادی گفت شب می مونه. اشکالی نداره؟
می خواستم داد و هوار راه بیندازم که اینجوری جای من تنگ می شود ولی ناگهان خفه شدم و منتظر ماندم.
ـ نه، اگه خانواده اش موافقن، چه اشکالی داره؟ شام بالاخره قرار شد چی درست کنین؟
من تند گفتم: سالاد الویه. طلوع هم کیک درس می کنه.
مامان با عطوفت گفت: دست طلوع درد نکنه.
من هم هشدار دادم: اهم، سالادو هم من درست می کنما.
ـ بله، واسه این که تو انقدر بددلی که دوس نداری کس دیگه درستش کنه!
ـ بده زحمت تو رو کم می کنم؟ تو هم برو به قر و فرت برس.
ـ وقتی خودمونیم تنها چه قر و فری دارم من؟
گردنش را افراشت و از بالا و کجکی به من نگاه کرد. حرفش دو پهلو بود، مفهوم ظاهری این بود که وقتی همه دختر هستیم و خواهر و دوستش، برای کی قر و فر بکند و مفهوم باطنی هم این بود که در هر صورت بدون قر و فر هم از همه ی ما در آن جمع زیباتر است. ذره ای مناعت طبع نداشت این دختر.
سرم را خم کردم روی لیوانم و ته مانده ی چایم را توی لیوان گرداندم.
ـ تنهای تنها هم نیسیم. معینم میاد...
خزر جیغ خفیفی کشید : با اجازه ی کی؟
ـ راستش اجازه نگرفت (لبم را گاز گرفتم تا خنده ام مشخص نباشد) از دهنم در رفت که تولد توئه، اونم گفت میاد. می شناسیش که، به سنگ پا قزوین گفته زکی.
زیر چشمی به مامان نگاه کردم که متوجه شدم عصبانی نشده، نفس راحتی کشیدم و ادامه دادم.
ـ بش گفتم البته با اجازه ی توئه! ولی تو روت میشه بری بگی نیاد؟
خزر دست هایش ول کرد تو دامنش و با خشم گفت: معلومه که نه! حالا یه کاره این پسره بیاد وسط، نمی تونیم هر چی دوس داریم بپوشیم.
پوزخند زدم: خزر یه بهونه بیار به ما بخوره؛ حالا مثلا معین نبود می خواستی دکولته بپوشی؟
ـ نه ولی خب می خواستیم بزنیم برقصیم، منم می خوام شلوار برمودامو بپوشم.
ـ خب هر کاری دوس داری بکن، چون به معین گفتم واسه شام بیاد. هروقت از بزن بکوب سیر شدین تک می زنم بش، بیاد. قبوله؟
هنوز اخم هایش در هم بود. درکش می کردم، مهمانی دخترانه با وجود یک پسر هم به هم می ریخت.
ـ گناه داش بابا، این صد تا مهمونی هم تو عمرش رفته باشه، فرداشب ببینه اونجا نشسته درس می خونه ما اینجا جشن گرفتیم، بچه دلش می خواد خب.
ـ خزر جان، اونم نهایت یه ساعت بشینه اینجا؛ خودش زود خسته میشه میره. شادی هم که تا شب اینجاس.
بعید می دانستم معین خسته شود ولی ترجیح دادم حرفی نزنم. خزر آه کشید و خودش را به قضا و قدر الهی سپرد.
ـ باشه. اونم بیاد.
بلند شدم و به اتاق رفتم تا به معین خبر بدهم که خزر اوکی را داد.
یواشکی پتو را کنار زدم و آرام خودم را کشیدم بیرون. تاریک بود ولی نور مهتاب به اندازه ای بود که بتوانم جلوی پایم را ببینم. چشمم هم خیلی زود به تاریکی عادت کرد و کورمال کورمال از اتاق رفتم بیرون.
مثل هر شب طلوع و عسل با مامان در هال خوابیده بودند و کسی در اتاق نبود. دکمه ی پاور سیستم را فشار دادم و هد فون را هم زدم به اسپیکر.
تا ویندوز بالا بیاید چند بار سرک کشیدم بیرون و موقعیت را چک کردم. همه خواب بودند، نهایت اگر کسی مرا غافلگیر می کرد، می گفتم خوابم نبرده و خواسته ام یکی از مطالب ماهنامه را ویرایش کنم. الکی صفحه ی وردی را باز کردم و بعد گشتم دنبال فیلمی که ظهر عسل نشانم داده بود. اوایل فیلم را که داشتن برای مهمانی آماده می شدند و سر به سر هم می گذاشتند رد کردم تا رسیدم به جایی که شلوغ شده بود. دوربین از همان اول روی همان دختر زوم کرده بود که با شور و هیجان وسط می رقصید. یک جا روی او فیلم را نگه داشتم و خوب نگاهش کردم. قدش از من بلندتر بود و لباسی هم پوشیده بود که چیزی از اندام زیبایش را از قلم نیندازد. لباس لَخت سفید که روی بدنش می خوابید و تا روی زانویش بود. دو بند بیشتر نداشت که روی سینه دور حلقه ی قهوه ای بزرگی گره می خورد و خود لباس از بالا تا پایین چروک های افقی داشت. موهای مشکی اش را با گیره ی صدفی شکلی پشت سرش جمع کرده بود و بقیه را رها کرده بود روی کمرش. هیچ گردنبند یا دستبندی هم نداشت فقط دو گوشواره ی بزرگ به گوشش آویخته بود که تا روی شانه اش می آمد. دو گوشواره شبیه گل رز که میان تاب موهایش پنهان می شد. صورت بیضی سفید با اجزای ظریف. از چیزی که ظهر دیده بودم هم زیباتر بود... آهی کشیدم و دوباره فیلم را پلی کردم.
با شوق و ذوق می چرخید و با پسری که جلویش ایستاده بود حرف می زد و می خندید. برای یک لحظه چشمش به سمت دوربین افتاد و بعد ایستاد: بیا اینجا.
بعد هم صدای معین و جلو آمدن دختر و قاپیدن دوربین... معین دوربین را کشید کنار.
ـ چکار می کنی برفین؟ حوصله ندارم.
صدای شاد و سرزنده ی دختر را هم شنیدم: چی شده باز؟ مه روز کو؟
ـ خونه اشون. دعوتش نکردم.
ـ از این یکی هم دل کندی؟ بهتر. حالا با خیال راحت باهات می رقصم.
ـ ولم کن، میگم تو اصن ناراحت نیستی برادرت داره میره ها.
ـ خودش که داره عرشو سیر می کنه من واسه چی ناراحت باشم؟
ـ دلت تنگ نمیشه واسش ینی؟
ـ بذا بره حالا، ببینم دلم تنگ میشه یا نه... داداشی تو دلت برای من تنگ میشه؟
پسری همان لحظه از جلو دوربین رد شد که عینک به چشم داشت و پیراهن سفید و شلوار جین آبی پوشیده بود. بلندقامت بود و هیکل پری داشت. خندید و لب هایش شکل مضحکی گرفت: تو بگو برای یه ثانیه...
صدای خنده ی برفین را شنیدم و بعد صورتش که آمد جلوی دوربین : ضبط کردی اینو؟ دیدی؟ حالا بیا...
بعد صورتش کنار رفت و صدایش را شنیدم: سیاوش چند دقیقه دوربین دستت باشه.
دوربین دست به دست شد و بعد معین را دیدم که برفین کشیدش وسط.
مشخص بود که فیلم برای دو سه سال پیش است. موهایش از حالا بلندتر بود. شلوار جین مشکی تنگی پوشیده بود و تی شرت خاکستری که طرح مشکی داشت. چند ثانیه به رقصیدنش با برفین نگاه کردم و خنده های برفین و بی تفاوتی معین... بعد فیلم را بستم و سیستم را خاموش کردم. نگاه کردن به فیلم خصوصی بقیه عین استراق سمع بود، چیز خوشایندی نداشت...
صبح که بیدار شدم زیاد حالم خوب نبود، اگر می خواستم روز تولد خزر بدخلقی بکنم حکم تیرم را صادر می کرد؛ رفتم حمام تا حالم جا بیاید. دو تا مانتو و مقنعه ام را هم برداشتم که بشورم.
تاثیر هم داشت و وقتی که بیرون آمدم سرحالِ سرحال بودم. همینطور که مانتویم را روی بند رخت پهن می کردم آواز می خواندم. خیالم راحت بود که غیر از خودمان کسی خانه نیست. معین که کوه بود، مادرش که اصفهان بود، عمو نوروز و خاله فرنگ هم رفته بودند دیدن دخترشان. من بودم و آزادی و صدایم که ولش کرده بودم توی باغ...
آسمون ابریه اما دیگه بارون نمیاد
صدای گریه ی بارون توی ناودون نمیاد
اون که من دوسش دارم از خونه بیرون نمیاد
واسه ی این دل تنها دیگه مهمون نمیاد
نمیاد... نمیاد...نمیاد تا بدونه
جای خالیش تو خونه واسه من یه زندونه
دیگه اون دوس نداره واسه من گل بیاره...
روی موهام بذاره...
یادمه روزی که آشنا شدیم
روزی که مثل دو غنچه وا شدیم
وقتی اون با بوسه لبهامو می بست
نم بارون رو موهامون می نشست
صدایم را بلندتر کردم :
نمیاد... نمیاد... نمیاد تا بدونه
جای خالیش تو خونه واسه من یه زندونه...
ـ چه صدای قشنگی داری!
سه متر پریدم هوا! وقتی که برگشتم روی زمین، معین را دیدم که از پنجره ی اتاقش آویزان شده بود بیرون. موهایش به هم ریخته بود و تی شرتش هم را عوضی پوشیده بود؛ چون کلاه لباسش از جلو آویزان بود؛ انقدر عجله کرده بود که مچ من را حین هنرنمایی بگیرد.
سرخ شدم؛ ولی از عصبانیت...
ـ تو مگه قرار نبود بری کوه؟ اینجا چکار می کنی؟ چرا ما از دست تو آسایش نداریم؟ چرا تو یه ذره صداقت تو وجودت نیس؟ چرا سرمنو شیره می مالی؟ چرا منو می پیچونی؟ نه میخوام بدونم چرا...
خندید.
ـ همین الان خودت داشتی می گفتی نمیاد... اگه می دونستم از دیدنم ناراحت میشی بازم نمی اومدم.
دمپایی ام را از پایم کشیدم بیرون و پرت کردم طرفش. معین از جایش تکان نخورد و با لبخند گل و گشادی مسیر حرکت دمپایی را دنبال کرد که خورد به ستون طبقه ی پایین و افتاد روی تراس.
ـ عین دخترا پرت می کنی باران.
پشتم را کردم به او و جیغ زدم: ساکت. از دستت عصبانیم.
واقعا هم عصبانی بودم. دوست نداشتم کسی صدایم را موقع آواز خواندن بشنود. آن هم کسی مثل معین.. آن هم این ترانه... خدااا...
ـ باور کن می خواستم برم، خواب موندم. که الانم به لطف صدای گوشنواز شما از سرم پرید.
ـ ینی صدای من انقدر بلند بود؟
ـ اونقدری بود که منو بیدار کنه. (خندید) ولی قشنگه، اگه بخوای ادامه بدی خودم اسپانسرت میشم.
ـ لازم نکرده.
راهم کشیدم که بروم خونه. ولی صدایش را شنیدم.
ـ ای خدا، حالا من تنها تو این خونه موندم، ناهار چی کار کنم؟!
محلش نگذاشتم و دو قدم دیگر برداشتم.
ـ می ترسم مثه اون دفه که غذا گرفتم، به معده ام نسازه، مسموم بشم.
ـ جهنم!
جیغ زدم و در را پشت سرم به هم کوبیدم.
همین که مامان فهمید معین خانه مانده و تنهاست؛ زنگ زد که ناهار بیاید پیش ما. معین ولی گفت که می رود خانه ی دوستش و مزاحم ما نمی شود. یک خرده عذاب وجدان داشتم ولی خب حوصله نداشتم به این زودی او را ببینم و ستاره ی توی چشم هایش روی اعصابم بندبازی بکند.
ساعت 5 بود که سر و کله ی شادی پیدا شد. اول کمی با خزر توی باغ پلکیدند ـ معین هنوز برنگشته بود ـ و شادی تاب بازی کرد. بعد که برگشتند داخل ما هنوز کار زیادی نکرده بودیم.
طلوع کیکش را گذاشته بود توی فر و منتظر بود. من هم داشتم گوشت مرغ را ریش ریش می کردم.
دستکش یک بار مصرف دستم کرده و موهایم را هم با روسری قرمز عسل بسته بودم. شادی با دیدنم خندید و دماغم را کشید. دوستان خزر هم مثل خودش غیرقابل تحمل بودند کلا... خزر و شادی رفتند به اتاق ما و من که قبلا همه ی کتاب هایم را از جلو چشم برداشته بودم اهمیتی ندادم. شادی هر وقت که به خانه ی ما می آمد یکی از کتاب های مرا قرض! می گرفت و یکسال بعد، وقتی که قطع امید کرده بودم، شصت درصد کتابم را پس می داد. تقریبا همیشه بدون جلد...
من و طلوع که اهل رقصیدن نبودیم، بهانه هم داشتیم که دستمان بند است. عسل صدای بلندگوهای کامپیوتر معین را بلند کرده بود و بلند بلند با آن می خواند و با شادی می رقصیدند. شادی شلوار مشکی بلند و یک لباس سرخابی آستین کوتاه یقه قایقی پوشیده بود. موهای مشکیش هم کوتاه بود که گل سری سرخابی از پهلو به آن زده بود. قیافه ی بانمکی داشت و کلا مثل اسمش، دختر شادی بود. با ما خیلی ـ از نظر من کمی بیشتر از اندازه ـ صمیمی بود و راحت توی خانه می رفت و می آمد. چند بار سرک کشید به اتاق ما که خزر داشت آماده می شد و با صدای جیغ جیغویش نظر داد. خدا همین دلخوشی های ساده را از دخترها نگیرد.
من داشتم تخم مرغها را رنده می کردم و دماغم را هم گرفته بودم که خزر از اتاق بیرون آمد، چرخی زد و با لحن خودپسندانه ای گفت : چطور شدم؟
این لباس را عمه به او هدیه داده بود. همیشه از هر سفری که می آمد برای خزر لباس قشنگی سوغات می آورد. چون از دیدن آن لباس در تن خزر حظ می کرد لابد... لباس کاهویی رنگی بود که دور یقه چین می خورد و دنباله اش از پهلو پاپیون می شد. آستین های سه ربع گشادی داشت که دور بازو تنگ می شد و چین می خورد. شلوارش هم مشکی بود که تنگ بود و تا زیر زانو بیشتر نمی آمد. موهای تابدارش هم نمدار بود و بیشتر از همیشه حلقه هایش به چشم می آمد. طلوع بی اراده دستش را جلو برد و روی میز چوبی ضربه زد. من هم دماغم را کشیدم بالا و نفس عمیقی کشیدم.
خیلی دوست داشتم به خزر بگویم: به خوشگلیت نناز که به تبی بنده...
ولی به موقع جلوی دهانم را گرفتم. خزر بیچاره چه چیز دیگری داشت که به آن بنازد؟ آن هم موجودی به پر توقعی او... من که همین را هم نداشتم... ولی من دلم دریا بود... به این ترتیب خودم را دلداری دادم و چنگ زدم به مخلوط سیب زمینی، تخم مرغ و مادرش...
بلندگوها را کشیدند تا توی هال و صدا را بلندتر کردند. خانه را گذاشته بودند روی سرشان، طلوع را هم کشیدند وسط و هر چهارتایی مشغول ورجه ورجه شدند. حقیقتا ترجیح می دادم ناظر باشم و سوتی هایشان را ضبط کنم تا اینکه خودم هم آن وسط باشم و اینطور بالا پایین بپرم. ولی رقصیدن انرژی مثبتی داشت که مرا هم گرفت و چند ثانیه بعد من هم وسط بودم و جیغ هایم از همه بلندتر...
مامان که ما را تنها گذاشته بود تا خوش باشیم برای شام برگشت و من مشغول تزیین ظرف سالاد شدم. رویش را کامل با مایونز پوشاندم و بعد یا خیارشور و گوجه کِرم سبزرنگی درست کردم و زیرش با نخود فرنگی اسم«خزر» را نوشتم.
طلوع هم که کیکش را از وسط بریده بود و داشت با ترکیب خوشرنگی لایه دار می کرد . قرار بود اول شام بخوریم و بعد آخر شب کیک را می بریدیم.
رفتم لباسم را عوض کنم و همزمان به معین پیام دادم که تا ده دقیقه ی دیگر آنجا باشد .
خودم هم اول چند بار موهایم را با دست به این طرف و آن طرف پخش کردم و بعد نفس عمیقی کشیدم. جای بابا خالی بود... تولد پارسال خزر بابا هنوز زنده بود و بین ما... پنجره را باز کردم ، فاتحه ای فرستادم و بعد مشغول پوشیدن لباسم شدم. من هم پیراهن کوتاه یاسی پوشیدم که مشترکا با خزر خریده بودیم. چقدر گشتیم تا لباسی ببینیم که تن خورش برای هردویمان مناسب باشد. خزر از من بلند تر بود ولی این لباس به هردویمان می آمد. زیر سینه کمر کشی پهنی می خورد و از دامن پف میشد. آستین هایش هم حریر بود و بلند. یقه اش کمی گشاد بود که با شال می پوشاندمش. ساپورت مشکی هم پوشیدم و بعد به خودم نگاه کردم. بد نشده بودم. موهای مشکی کوتاهم تاب برداشته و صورتم را قاب گرفته بود. جمعش کردم و شال سفیدم را پوشیدم. خزر هم به اتاق آمد و شلوار کوتاهش را با شلوار جین عوض کرد. موقعی که خزر داشت خط چشمش را تجدید می کرد و من سعی می کردم شالم را ثابت نگه دارم تا سینه ام معلوم نباشد، زنگ در را زدند و من و خزر همزمان گفتیم که: معین اومد.
خزر پرید و دسته ای از موهای من را کشید: شوهر من خوشگلتره.
موهایم را برگرداندم سر جایش و با اندیشمندی گفتم: دیوونه من که نمیخوام شوهر کنم. پس شوهر تو هر چی باشه بازم از هیچ من خوشگلتره.
ـ حالا هر چی. بریم؟
ـ بریم.
از اتاق که آمدم بیرون، معین بلاتکلیف وسط هال ایستاده بود. هیچ هدیه ای دستش نبود، فقط کیف سیاه بزرگی بود که می شد حدس زد داخلش چیست. تی شرت آبی جوهری کوتاهی پوشیده بود و با شلوار جین برفی اش. احتمالا پیشبینی کرده بود باز قرار است چیزی بریزد رویش و همین شلوارش را پوشیده بود تا باقی را از خطر حفظ کند. با دیدن ما لبخند زد و مودبانه سلام کرد. باز هم رفته بود توی نقش مثبت مامان پسندش.
معین به سمت ما آمد و به خزر تبریک گفت. باز به خاطر رنگ لباسش چشم های یخی اش جان گرفته بود و می درخشید. به فک محکمش نگاه کردم و چانه ای که خبر می داد این بشر لجباز است، موهایش از یک طرف ریخته بود توی صورتش و مدام با دستش آن را کنار می زد، قبل از اینکه پیشنهاد بدهم برایش سنجاق سر بیاورم، صورتش را برگرداند و نگاه من را غافلگیر کرد. دستپاچه شدم و بی اراده سلام کردم. لبهایش به لبخند ملایمی باز شد.
ـ سلام به روی ماهت، چه لباس قشنگی.
خزر از ما دور شده بود و رفته بود آشپزخانه پیش مامان. دخترها هم هنوز در اتاق بودند.
دست هایم را روی سینه حلقه کردم.
ـ اینو میذارم به حساب تعریف.
ـ مگه قرار بود به حساب چی بذاری؟
ـ به نظرم بیشتر طعنه اومد تا تعریف.
یکی از ابروهایش بالا رفت و بعد لب هایش کش آمد و به پوزخند تبدیل شد.
ـ تو با خودت درگیری کلا!
دور شد و رفت روی مبل نشست. سازش را هم همانجا تکیه داد به دیوار. به هر جایی نگاه می کرد الا جایی که من ایستاده بودم. شکلکی برایش درآوردم و رفتم آشپزخانه.
بشقاب ها و نوشابه ها را بردم سر میز. خوب بود که معین داشت سقف را نگاه می کرد و گرنه زیر نگاهش معذب می شدم و دست و پایم را گم می کردم. حقیقتش اولین بار بود که جلوی او اینطور لباس می پوشیدم. از هر وقت دیگری دخترتر شده بودم و این چیزی نبود که معین از من دیده باشد.
برای اینکه ظرافت ذاتی دخترها را نداشتم ظاهرم همیشه شبیه پسرها بود و می دانستم در لباس های دخترانه ناجور و دست و پا چلفتی به نظر خواهم آمد. آن هم با این لباس که دامن و آستین هایش حالت پف داشت و من را شبیه شخصیت های کارتونی کرده بود. کاش می رفتم و همین الان لباسم را عوض می کردم. شاید بهتر بود تی شرت زرد و شلوار جینم را بپوشم.
مامان بشقاب برنج را گذاشت کنار دیس سالاد و حواس من از لباسم پرت شد. غذای ظهر بود که دوباره گرمش کرده و سر سفره آورده بود.
ـ مامان این برا چیه؟ این همه غذا درست کردم.
مامان به معین اشاره کرد که درست کنار من نشسته بود.
ـ معین الویه دوس نداره.
حرصم گرفته بود. برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم.
ـ از کی تا حالا؟
معین بدون اینکه به من نگاه کند، گفت: یه چن ساعتی میشه.
بلند شد و به بهانه ی اینکه آنجا گرمش است جایش را با طلوع عوض کرد. مامان هم ظرف فسنجان را دست خزر داد تا بگذارد جلوی معین.
ـ اون دفه که ناهار خونه بود گفت دوس ندارم که. یادت رفته؟ منم از غذای ظهر براش کنار گذاشتم.
عصبانی شده بودم. دوباره زل زدم به او.
ـ یعنی یه لقمه هم نمی خوری؟ من این همه زحمت کشیدم.
خزر از زیر میز لگد زد به پایم و با چشم و ابرو اشاره کرد که کشش ندهم.
با ناراحتی بلند شدم و برایش سبزی آوردم.
ـ بفرمایید.
سرش را بلند نکرد.
ـ ممنون.
صدای عسل بلند شد.
ـ شانس آوردی که الویه دوس نداری وگرنه مجبور بودی مثه ما زورکی بخوری و به به بگی.
می دانستم که سر به سرم می گذارد. چون داشت دولپی می خورد. اهمیتی ندادم و نشستم سر جایم. طلوع نان را که از وسط باز کرده بود داد دستم و من هم برای خودم ساندویچ گرفتم. توی ذوقم خورده بود. ولی معین چند دقیقه بعد وقتی صورت گرفته ی مرا دید چشمکی زد و شروع کرد سر به سر خزر گذاشتن که بیست و دو سالش گذشته و پیر شده.
خوب شد که معین را دعوت کردیم، تمام مدت چیزهای بامزه می گفت و همه مان را خنداند. این وسط از همه ی ما بیشتر، شادی با او حرف می زد و شریک شیطنت هایش می شد. بقیه ی ما هم که از حرف های آن دو می خندیدیم و سر خوش بودیم. کم کم فراموش کردم که دست مرا پس زده بود. البته هنوز هم دلخور بودم که نخورده بود ولی خب می خواستم از سر تقصیراتش بگذرم و ببخشمش.
بعد از شام، بچه ها پیشنهاد کردند برویم توی باغ. همه رفتند و من هم ماندم که سفره را جمع کنم.
وقتی که با طرف میوه رفتم توی باغ آنها روی تخت دور هم جمع شده بودند. نمی دانم ابتکار کدامشان بود که دور تا دور تخت را شمع روشن کرده و فضای جالبی درست کرده بودند. هوا هم بیش از اندازه خوب بود و الکی الکی مرا سرحال آورد. طلوع میوه ها را از دستم گرفت و من هم از تخت بالا رفتم و بین طلوع و عسل نشستم. سعی کردم دامنم را بکشم روی پایم و بعد برگشتم طرف بقیه.
ـ خب چه کار کنیم حالا؟
عسل که چهار زانو رو به روی معین نشسته بود و میخ دست های او و سازش شده بود با شادی گفت: معین می خواد بخونه.
خزر سرفه کرد و گفت : عسل زشته همینطوری نگو معین. کشمش هم دم داره بابا.
عسل حیرتزده سرش را بلند کرد و به خزر چشم دوخت. من که می دانستم گیر کار کجاست پقی زدم زیر خنده .
ـ منظوش اینه که یه آقایی چیزی بگو. درست نیس بزرگترتو همینجوری صمیمی صدا کنی.
ولی معین کاسه کوزه مان را به هم ریخت.
ـ عسل به حرفشون گوش نده. راحت باش. خب خانم تولد چی دوس دارن براشون بخونم؟
چشم های سبز خزر جرقه ای زد که اطراف را هم روشن می کرد.
ـ من بگم؟
معین با متانت دستش را به سمت او بلند کرد: اولویت با شماس.
کاش معین، احترام مرا هم مثل خزر نگه می داشت. البته معین مرا سوای بقیه ی دخترها می دید. وگرنه این همه دستم نمی انداخت... هی... ولی نه، همینجوری بهتر بود. اگر می خواست جدی حرف بزند، با او راحت نبودم و دلم نمی خواست هم کلامش شوم. به قول معین درگیر بودم با خودم...
سرم را تکان دادم تا به این چیزها فکر نکنم و زل زدم به خزر که سخت به فکر فرو رفته بود.
معین هم مثل من حواسش به خزر بود. خندید و گفت : خزر خانم سختش نکن دیگه. تا سه می شمارم اولین آهنگی که به ذهنت رسید بگو. یک... دو...
خزر هول هولکی دست هایش را به هم کوفت: من و گنجشکای خونه...
ـ گوگوش؟ (سرش را خم کرد و زیر لبی گفت) شاید بهتر باشه که یکی دیگه بخوندش.
خودم را زدم به آن راه و محلش نگذاشتم. او هم سینه اش را صاف کرد و گفت: خب، هر کی بهم بخنده نفرینش می کنم که کچل بشه.
شروع که کرد باورم نمی شد که این معین باشد، چه صدایی داشت... سرم را انداختم پایین و فقط گوش سپردم به صدایش...
ای چراغ هر بهانه از تو روشن، از تو روشن
ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من
من و گنجشکای خونه، دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه
باز میای که مثل هر روز برامون دونه بپاشی
من و گنجشکا می میریم تو اگه خونه نباشی...
همیشه اسم تو بوده، اول و آخر حرفام
بس که اسم تو رو خوندم بوی تو داره نفسهام
سرم را بلند کردم و از دیدن نگاه معین روی خودم نفسم بند آمد. دست و پایم را گم کردم و با ابرو اشاره کردم که منظورش چیست. شانه ای بالا انداخت و بدون اینکه قطع کند نگاهش را از من گرفت و دوخت به انگشت هایش... من هم نفس راحتی کشیدم و بقیه را نگاه کردم که ببینم متوجه این حرکت او بوده اند یا نه که دیدم شادی با چشم هایش داشت معین را می خورد... ای بابا! خنده ام گرفت و لبم را گاز گرفتم؛ دوباره حواسم رفت پی صدای معین...
عطر حرفای قشنگت، عطر یه صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون سرخه گونه های عاشق
شعر من رنگ چشاته، رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم، رنگِ...
ـ واقعا زرد کهربایی قشنگه؟
همه با تعجب معین را نگاه کردند که ترانه را قطع کرده و این را پرسیده بود. من شانه هایم را بالا انداختم: خب اگه کسی باشه که آدم دوسش داشته باشه، قشنگه به نظرش دیگه.
معین شانه هایش را بالا انداخت: به نظر من که قشنگ نیس. (نگاهش را روی جمع چرخاند) هیشکی دیگه نمی خواد بخونه؟
نگاهش روی من ثابت ماند و من ابرویم را بردم بالا. شادی خودش را انداخت وسط و شروع کرد به خواندن. هی وای من... نگاه من و معین به هم خورد و بلافاصله هر دو سرمان را انداختیم پایین. من لبم را گاز گرفته بودم و تلاش می کردم خنده ام بروز ندهم تا به شادی برنخورد. یکبار هم که سرم را بلند کردم چشمم خورد به شادی که سرش را کامل عقب داده، چشم هایش را بسته بود و چه چه می زد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و از ترس اینکه خشم آتشین خزر دامنم را بگیرد، از تخت پریدم پایین و رفتم سمت خانه. معین هم به دنبال من آمد.
تا خانه خودمان را کنترل کردیم ولی همین که پایمان را گذاشتیم داخل، هر دو از خنده منفجر شدیم. ولی من زودتر از معین جدی شدم.
ـ خجالت بکش، مگه تو خوندی ما مسخره ات کردیم؟
نیشش هنوز باز بود.
ـ جرئت داری مسخره کن. منم که یادم نرفته صبی چی شنیدم.
از یادآوری آن قضیه دوباره اخم کردم.
ـ بچه پرروی دروغگو.
سینی را برداشتم و رفتم سمت کابینت تا لیوانها را بردارم.
ـ حالا تو چرا زل زده بودی به من؟ می خواستی زهرچشم بگیری که نخندم؟
یکوری تکیه داد به ستون آشپزخانه و مرا نگاه کرد.
ـ نخیر، ندیدی اون دختره چه جوری منو نگاه می کرد؟! می خوای بذاری این، هنوز از راه نرسیده منو از چنگت دربیاره؟
ـ وا مگه تو تو چنگ منی؟
در یخچال را باز کردم و سینی کیک را بیرون کشیدم و روی میز اپن گذاشتم.
ـ والله تو بهتر می دونی. نیستم؟
سینی چای را هل دادم توی شکمش: حرف مفت نزن. اینو ببر.
سینی را گرفت: هر چی تو بگی. فردا ساعت چند کلاس داری؟
حواسم را جمع کردم تا چای از لیوان ها بیرون نریزد: ده.
ـ پس با هم میریم دانشگاه. نه و نیم منتظرم باش!
بدون اینکه منتظر جواب بماند، بیرون رفت و من هم شانه هایم را بالا انداختم.
بیتست و دو تا شمع کوچک هل دادم توی خامه ایی که سطح کیک را پوشانده بود. کبریت را برداشتم و سینی به دست خارج شدم. فایده نداشت از آنجا شمع ها را روشن کنم، باد می زد و همه را خاموش می کرد. مامان را هم صدا کردم تا بیاید پیش ما. کیک را گذاشتم روی تخت، شمعها را روشن کردم و خزر همه را فوت کرد. موقع آرزو کردنش گریه ام گرفته بود. از ته دل دعا کردم خزر یک شوهر خوب نصیبش شود و شرش از سرم کنده شود.
معین دیگر با ما به خانه برنگشت. از همان جا خداحافظی کرد، باز هم تبریک گفت و رفت خانه شان. موقع رفتنش داشت سوت می زد و ما هم ردیف ایستاده بودیم و دور شدنش را تماشا می کردیم. شادی و خزر گفتند برگردیم داخل و بازی کنیم، ما هم برگشتیم.
وقتی رفتیم خانه، تازه یادمان افتاد کادوهایمان را نداده ایم. البته خزر که از همه خبر داشت. من برایش ریمل خریده بودم؛ عسل سه رنگ لاک ناخن، طلوع شال و شادی هم یک گردنبند که خورشید کوچکی از آویزان بود. مامان هم کادویش را ـ که پول بود ـ داد و مدتی به دیوانه بازی های عسل که هر سه رنگ لاک را روی انگشت هایش امتحان می کرد، خندید. بعد بسته ی دیگری از پشت مبل برداشت و به سمت خزر گرفت: بیا اینم مال معینه.
من به جای خزر گفتم: اون که گفت وقت نکرده چیزی بخره.
ـ روش نشد خودش بده، گفت ترجیح میده وقتی خودش نیس بازش کنین که اگه خوشتون نیومد بعدا بهش دروغ بگین. (خندید و شانه هایش را بالا انداخت) این پسرم دنیای خودشو داره.
همه دور خزر جمع شدیم و زل زدیم به انگشت های ظریف او که کاغذ کادو را که خیلی شیک بسته شده بود، باز می کرد. نمی خواست کاغذش را پاره کند؛ چون ما همیشه کاغذ کادوهایمان را نگه می داشتیم. یکی از خرافات مسخره ای که عسل علم کرده بود. که اگر کاغذ کادویی را که گرفته ایم، نگه داریم، بعدا هم از آن شخص هدیه خواهیم گرفت.
ـ وااااااااااااااااااااای...
باور کردنی نبود. همه محو لباسی شدیم که در دست خزر بود. پیراهن کوتاهی به رنگ آبی زنگاری که با پولک و منجق طرح ماهی و موج دریا داشت. فوق العاده بود. آستین نداشت، یقه ای خشت داشت و تمام حاشیه ی لباس نوار نقره ای رنگی کار شده بود که می درخشید. خزر بلند شد و لباس را به خودش چسباند.
شادی که هنوز پلک نزده بود با صدای شیفته ای گفت: امتحانش کن.
خزر هم بلافاصله رفت اتاقش و من کارتی را که فراموش کرده بودیم از روی زمین برداشتم.
"تولدت مبارک خواهر عزیزم...
معین"
روی کارت فقط دختر کوچکی بود که می خندید. کارت را گذاشتم روی کاغذ کادو و خزر را دیدم که عین ماه شده بود. نمی توانستم نگاهم را از او بردارم. انگار لباس را در تنش دوخته بودند. معین از کجا توانسته بود چنین لباسی انتخاب کند؟! چقدر پولش را داده بود؟ حتما به همین خاطر نخواسته بود با بقیه کادوها باز شود... چیز تلخی گلویم را گرفته بود.
صدای شادی را شنیدم که ذوق زده گفت: خدایا، کاش مام یه همسایه خر پول داشتیم.
به سختی لبخند زدم و گفتم : مبارکت باشه.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا خودم را با ظرف های کثیف مشغول کنم.
هر پنج تایمان دراز به دراز کنار هم خوابیده بودیم توی هال... این هم پیشنهاد شادی بود که چون خودش خواهر نداشت می خواست از بودنش در کنار ما نهایت استفاده را ببرد. این وسط من مجبور شده بودم پیش عسل بخوابم و مطمئن بودم خواب خوبی نخواهم داشت؛ البته این که در خواب حرف می زد به همه آسیب می رساند ولی لگد پراندنش فقط نصیب من و خزر می شد که در دو طرفش خوابیده بودیم. پوفی کردم و دستم را گذاشتم زیر سرم. «بذا امشب همه چی به کام خزر باشه... نمی میری»
چند دقیقه گذشت و همه ساکت بودند تا اینکه صدای شادی بلند شد.
ـ این صدای پیس پیس برا چیه؟
فورا لبم را گاز گرفتم و سرم را لای بازوانم مخفی کردم. مامان از بچگی عادتمان داده بود شب ها آیت الکرسی و چهار قل را توی دلمان! بخوانیم و صدای من کمی از دلم بیرون می زد. عسل که می دانست صدا از من بوده زیر زیرکی خندید ولی حرفی نزد. در عوض با پای سردش لگدی به پای من زد که صدایم را درآورد: هوی!
ـ چته؟!
ـ ساکت! اگه مامانو بیدار نکردین شما!!
شادی بلافاصله به پهلو چرخید و گفت: شمام مثل من خوابتون نمی بره؟
نالیدم: چرا والله... از صبح سحر عین سگ پاسوخته...
عسل پرید وسط حرفم: نه!
خزر: چرا خوابت نمی بره؟ چیزی می خوای برات بیارم؟
شادی: نه بابا، میگم حالا که همه امون بیداریم حرف بزنیم.
ـ من خوابم... طلوع هم خوابه...
چشم های طلوع باز بود ولی چون صدایی ازش درنمی آمد می شد فرض کرد که خواب است. من هم با اینکه حرف می زدم، خواب بودم. ولی شادی کوچکترین اهمیتی به من نداد.
ـ این همسایه ی جیگرتون دوس دختر که نداره، داره؟
یا ابالفضل! این دختر یک ذره ملاحظه نداشت...
ـ چرا داره... عسل بخواب.
ـ پس واسه چی همچین کادوی گرونی واسه خزر گرفت؟
خیلی دلم می خواست او را خفه کنم.
ـ دلش خواست.
ـ واسه چی دلش خواست؟ کی واسه تولد دختره همسایه همچین کادویی می خره؟ دلیلش چیه؟
ـ ما با هم رفیقیم.
ـ آفرین!
ـ نه اونطوری!
ـ پس چطوری؟
ـ معمولی.
ـ کی واسه یه دوست معمولی...
صدای خزر هم درآمد: شادی بس کن! معین با همه ی ما همین طوریه... اگه تولد باران بود حتما کادوش از این هم گرونتر بود.
یا علی!!! می توانستم جرقه ی ذهنی شادی را بالای سرش ببینم و چشم هایش که عین نور افکن برگشت روی من؛ انگار مچ دزدی را گرفته باشد.
ـ شادی به خدا اصلا اونطوری نیس که فک می کنی. اون صد تا دختر دور و ورش ریختن... دختر عمه اش... بچه های دانشگاه... اوووه... اصن ما به اون می خوریم؟!
ـ تو نمی خوری ولی خزر... (با هیجان به سمت اون برگشت) تو خیلی خوشگلی خره، چرا تورش نمی کنی؟
ای تمام مقدسات عالم!
قبل از هرکس این عسل بود که کرکر خندید: اون از خزر می ترسه... مگه نه؟!
همه ی ما به جز شادی زدیم زیر خنده. هفته ی پیش از آن عسل و معین سر چیزی شرط بسته بودند، عسل برد و متاسفانه شرط بچگانه اش این بود که گوشی موبایل معین را زیر و رو کند. من و خزر سعی کردیم منصرفش کنیم ولی خود معین با دست و دلبازی گوشی را داد دست عسل. بعد از اینکه با گالری و اینباکس خالی روبه رو شد، ناامیدانه رفت سراغ دفترچه تلفن. خیلی زود کشف کرد که شماره ی خزر را معین به اسم «رئیس» ذخیره کرده و شماره ی من بیچاره را به اسم «زُمبه». معین هم اعتراف کرد که از خزر حساب می برد... و به نظرش «زُمبه» خیلی هم خوش آهنگ بود. من هم از لجم اسم او را «مخمل» سیو کردم که کلی باعث تفریحش شد. قبل از اینکه شادی علت خنده مان را بپرسد؛ عسل اضافه کرد: تازه اشم معین از خزر کوچیکتره!
این دیگر برای ما هم جدید بود.
ـ تو از کجا می دونی؟
عسل که از مرکز توجه قرار گرفتن خیلی خوشش آمده بود، بادی به غبغب انداخت و گفت: از یه جایی.
ـ از خودت درآوردی! می دونم! بخواب چرت نگو!
ـ نخیرم، اون روز که رفته بودم خونه اشون براشون ترشی ببرم، وایسادم تا خاله فرنگ ظرفو بشوره بم بده، دیدم که رو تقویم دیواری دور بیست و هشت آذر یه دایره گنده کشیده بودن و نوشته بودن تولد معین! خاله فرنگ گفت می خواد مهمونی بگیره. دیدی از خودم درنیاوردم؟
ـ یه ماه که چیزی نیس حالا، مردم چن سال چن سال اختلاف سن دارن، عین خیالشونم نیس، بعدم از ظاهرتون اصلا معلوم نیس که اون...
خزر بالاخره حوصله اش سر رفت و مهمان بودن شادی را فراموش کرد.
ـ شااادی بسه دیگه، هی میگم نره، هی میگی بدوش... بابا این پسره معلوم نیس سرش کجا گرمه. تو هی می خوای بچسبونیش به ما... بخواب دیگه... اَه!
پتو را کشید روی سرش و شادی خفه شد. من هم زل زدم به سقف و به فکر روزی افتادم که معین می خواهد تولدش را جشن بگیرد... اگر بچه های دانشگاه را دعوت می کرد چه؟!
بالاخره شادی خواب را از سر ما پراند با این حرف هایش...
***
ـ باران به مرگ خودم آخرین باری بود که باهات بیرون رفتم!
ـ به درک! اصلا مگه من خواسته بودم باهات بیام بیرون؟! خودت اومدی التماس کردی.
خزر با چشم هایی که شعله می کشید و دودش از گوش هایش بیرون می رفت، به من زل زد. حس می کردم ذوب می شوم کم کم... صدایش را بالا برد و جیغ جیغ کنان گفت: من فکر می کردم آدم شدی ازت خواستم بیای! چه می دونستم تو خیابون کولی بازی در میاری آبرو حیثیتمو می بری! فکر نمی کردم تو انقدر ضایع و احمق باشی که...
من هم صدایم را بالا بردم و فریاد زنان پایم را به زمین کوبیدم.
ـ احمق تویی و هرکسی که فکر می کنه من باید مثل درخت وایمیسادم اونجا تا اون نکبت هر چی دلش خواست بهمون بگه! فک نکن ساکت بودن خانومی کردن بود؛ ساکت موندن یعنی اینکه ما شعور نداریم بفهمیم...
ـ دخترا... دخترا... یواش...
با عصبانیت برگشتم و معین را دیدم که هاج و واج پشت سر ما ایستاده بود. خزر نفسش را با صدا بیرون داد و این بار به معین پرید: تو چی میگی این وسط؟
معین به وضوح پس رفت و دست هایش را بالا برد: هیچی؛ میگم یواشتر... همه دارن نگاتون می کنن!
راست می گفت؛ از سوپر مارکت فروشنده و خانمی که آنجا بود سرک می کشیدند و ما را نگاه می کردند. خزر به آنها، به معین و بعد به من نگاه کرد. پوفی کرد، بعد با عصبانیت راه افتاد و از ما فاصله گرفت. صدایش را هنوز می شنیدم که عمدا بلند می گفت تا به گوش من برسد: مردم خواهر دارن مام خواهر داریم... با سگ برم بیرون بهتره...
جیغ زدم: خلایق هر چه لایق!
معین بازویم را گرفت: بسه... آروم باش!
تمام بدنم می لرزید. خزر می دانست من روی سگ حساسم و این حرف را می زد. می خواست کفرم را درآورد. به او نگاه کردم که دور می شد و زبانم را برایش بیرون آوردم.
چشمم به معین افتاد که داشت می خندید.
ـ تو اینجا چکار می کنی؟
پاکت توی دستش را گرفت بالا.
ـ اومده بودم خرید.
ـ آهان.
راه افتادم سمت خانه و پاهایم را با عصبانیت روی زمین کشیدم. معین هم بی حرف کنار من راه افتاد.
دستش را کرد توی پاکت و قوطی نوشابه ای بیرون آورد. بازش کرد و گرفت طرف من: بگیر.
ـ نمی خوام.
ـ بگیر بازش کردم.
از گوشه ی چشم پاکت را برانداز کردم: سون آپ می خوام.
خندید، قوطی دیگری در آورد و به سمت من گرفت. گرفتم، بازش کردم و یک قلپ خوردم: مرسی.
خودش هم کمی از نوشابه اش را خورد و بعد گفت: خب چتون بود که عین سگ و گربه پریده بودین جون هم؟
غرشی کردم که فهمید و خندید: خیلی خب، بخشید، حالا بگو چی شده!
نفسم را با صدا بیرون دادم و لگدی زدم به سنگی که جلوی پایم بود و پرتش کردم جلوتر.
ـ تو خیابون یه پسری به خزر متلک انداخت، منم جوابشو دادم، طرف بدتر کرد، منم بدتر بارش کردم. اونم از رو نرفت، یه چیزی گفت که اون رویِ... اون رویِ...
نمی توانستم ادامه دهم، حالا که از دور به قضیه نگاه می کردم، می فهمیدم کارم چقدر بچگانه و زشت بوده، در آن شلوغی... در آن جمعیت... واای...
ـ اون روتو بالا آورد، خب؟
آهی کشیدم و تیر خلاص را زدم.
ـ کوله امو برداشتم و کوبیدم تو شکمش!
قهقهه زد و با پا کوفت به سنگ و پرتش کرد جلوتر.
ـ واقعا زدی؟
ـ با اون بساطی که خزر راه انداخت فکر کردی شوخی می کنم؟
ـ یعنی از اونجا تا اینجا همینجور داشتین با هم سر و کله می زدین؟
ـ نه خودشو نگه داشت تا برسیم اینجا، تو کوچه وقتی دید کسی نیس منفجر شد.
آهی کشیدم و با نوک کفشم سنگ را پرت کردم بالاتر. خنده ی معین هم آرام گرفت.
ـ پسره چی شد؟
ـ عوضی یَک فحش زشتی داد که زبونم بند اومد. وقتی زبونم باز شد پسره از دستم رفته بود.
معین دوباره خندید: چی گفت؟
چشم هایم را از او دزدیدم و زل زدم به سنگفرش. صورتم از حرارت می سوخت.
ـ خیلی بد بود. یعنی شمشیر می زدی به خزر خونش در نمی اومد. پسره بی همه چیز فحش چارواداری میده، مردم به ما چپ چپ نگا می کنن! یعنی آب شدیم تا از اونجا رفتیم.
پایم را بردم جلو که معین گفت: نوبت منه!
لگدی به سنگ زد که پرت شد خیلی جلوتر. کیسه ی خریدش را دست به دست کرد و کوله ام را از من گرفت. من هم با کمال میل بندش را دادم دستش و دست هایم را پشت سرم قلاب کردم.
ـ مامانت اومد؟
ـ آره صبح زود رسیده بود، بعدم رفته مطب. هنوز ندیدمش.
خانم پیرایش هم یک دقیقه نمی نشست توی خانه اش! انگار زمینش خار داشته باشد. هی هر هفته می کوبید می رفت اصفهان، چکار؟
ـ میره پیش فامیلش؟
ـ آره، یه دخترعمه داره، طفلی عقب مونده ذهنیه، از وقتی مادرش فوت کرده، گذاشتنش آسایشگاه، مامانم هر هفته میره بش سر می زنه، کسی رو نداره آخه.
از فکر و خیال هایم خجالت کشیدم. چرا من همیشه در مورد آدم ها بد برداشت می کردم؟! حالا چون معین از خودخواهی مادر و پدرش در گذشته دلخور بود، دلیل نمی شد که من هم هر رفتارش را به آن حساب بگذارم. من که خودم دختر پیغمبر نبودم.
ـ چرا امروز نموندی با هم بریم؟
تا گوش هایم داغ شد؛ به کل فراموش کرده بودم که چطور صبح تند تند آماده شدم و از خانه بیرون رفتم تا معین مرا نبیند.
ـ چیزه... ببین...
ـ اگه خجالت می کشی تو رو با من ببینن، حرفی نیس. لازم نیس بهونه بیاری.
ـ نه خجالت که نمی کشم.
با عصبانیت لگدی به سنگ زد و رو به من با صدای خشنی گفت: گفتم بهونه نیار!
ـ بهونه نمیارم. خجالت نمی کشم. نمی خوام بقیه پشت سرم حرف بزنن.
ـ چه حرفی می خوان بزنن؟ این همه آدم با هم دوستن، هیشکی هیچی نمیگه، اصن کی ما رو می شناسه که بخواد حرفی بزنه!
«منو کسی نمی شناسه ولی تو رو خیلیا می شناسن»
ـ ببین، خودت با این دوستی مشکلی داری؟ به نظرت عیبی داره؟
کمی در مغزم سبک سنگین کردم؛ خودم که مشکلی نداشتم ولی از چشم بقیه که نگاه می کردم مشکل دار می شد. با این حال...
ـ خودم، نه!
ـ مامانت هم که خبر داره و مشکلی نداره تو با من بیای و بری. گور بابای حرف بقیه پس... من که دارم میرم دانشگاه، تورَم می برم دیگه، تازه مگه چند بار در هفته کلاسای ما با هم میفته، واسه دو سه بار انقدر زندگی رو به خودت سخت نکن بچه جان.
لگدی به سنگ زدم که کمانه کرد، خورد به دیوار و دوباره افتاد جلوی پایم. نوبت معین بود که پرتش کرد جلوتر...
ـ خزر از لباسش خوشش اومد؟
بی اراده لج کردم: چرا از خودش نمی پرسی؟
ـ خب بگو نمی دونم! دعوا داری مگه؟
ـ مگه من بهت نگفتم کادوی گرون نخر؟
ـ من هر کادویی که دوس داشته باشم می خرم، به تو مربوط نیس.
از این حرفش به شدت عصبانی شدم، کوله ام را از دستش کشیدم، انداختم روی شانه ام و از او جلو زدم. دنبالم دوید: چته باز قاطی کردی؟
ـ ولم کن.
ـ من که نگرفته بودمت ولی حالا که اصرار داری.
آستین مرا محکم گرفت و نگه داشت: چته تو؟
ـ هیچی.
سرم را انداخته بودم پایین و نمی خواستم نگاهم به چشم هایش بیفتد که سنگینیش افتاده بود رویم.
ـ من دلم خواست اون لباس رو بخرم، کاری به قیمتش یا خزر هم نداشتم. تو پاساژ که می گشتم از این خوشم اومد. به جان تو به قصد خریدن چیز خاص یا گرونی نرفته بودم. بعدم به قول خودت مگه شما چند وقت پیش مایین، همین یه بار بود این هدیه.
ـ دستمو ول کن.
بازویم را رها کرد و یک قدم به عقب رفت.
ـ باشه جهنم پول خودته بریزش دور.
ـ ولی قشنگ بود، نه؟
پسره ی هیز! بی اختیار خندیدم: تو که می دونی قشنگ بوده چرا می پرسی؟
ـ خواستم از سلیقه ام مطمئن بشم.
ـ مطمئن باش!
قبل از اینکه استخاره کنم از دهانم بیرون پرید: اگه تولد من بود، هم همین لباسو می گرفتی؟
ـ نه! معلومه که نمی گرفتم.
چرا؟ نگاهم به خزر افتاد. مانتو و شلوار جین مشکی و شال طوسی کادوی طلوع را پوشیده بود. جذاب و موزون و خانم بود. چیزی که من تا صد سال دیگر هم نمی شدم. ظرافت از سر تا پایش می بارید، مثل من نبود که با شلوار گشاد و جیبدار کتان و مانتوی کوتاه کلاهدارم عین پسرها شده بودم، البته شال روی سرم بود که من را از پسرها متمایز می کرد. اگر خزر در خانه یا بین خودمان از کوره در می رفت و داد و بیداد می کرد، هیچوقت در جمع پیش نمی آمد که کنترلش را از دست بدهد. برعکس من که همیشه و همه جا در حال عصبانیت کور می شدم و هر کاری به مغزم خطور می کرد فورا به مرحله ی اجرا می گذاشتم. هیچوقت متانت و وقار خزر را نداشتم، لوندی اش را، لبخندهای زیبایش را، و همه ی چیزهای دیگری که او داشت و هر دختر دیگری...
ـ چرا من مثه خزر نیستم؟
ـ تو همینجوری از خزر بهتری.
آهی کشیدم و به سنگ لگد زدم.
ـ نخیرم، نیستم. مامانم همش خزرو واسم مثال می زنه. هیشکی از دختری مثل من خوشش نمیاد. پسر نیستم و اخلاق پسرونه دارم. دخترم و یک ذره دخترونه نیستم.
ـ تو خوبی بابا، من خوشم میاد ازت.
ـ می دونم که واسه دلخوش کنک من میگی، وگرنه تو موبایلت اسم منو نمیذاشتی زمبه، خزرو بذاری رئیس!
ـ تو هنوز بابت اون دلخوری؟ ای بابا! بابا اول خزرو گذاشته بودم «هیولا» بعد چون می ترسیدم مچمو بگیره، عوضش کردم.
ـ انقدر تو جمله هات نگو بابا!
لگد محکمی به سنگ زد: باشه.
ـ دفه ی آخرت باشه به خواهر من میگی هیولا! فَمیدی؟
ـ قربونت برم من نرسیده بودم وسط خیابون گیس و گیس کشی راه انداخته بودین، حالا شد خواهرت؟
ـ هرچی، اون خونوادگیه، تو حق نداری بش حرف بزنی. تو دشمنی.
ـ دستت درد نکنه.
حرفی نزدم و به راه رفتنم ادامه دادم. داشتم دیوانه می شدم، حالا بعد از یک ساعت که از خرابکاریم می گذشت، پشیمان شده بودم. نمی دانستم چطور از کسی که توی مغزم مدام مرا محکوم می کرد و عیب و ایرادهایم را به رخم می کشید خلاص شوم.
ـ اَاَاَاَاَه!
معین با صدای جیغ من از جا پرید: چت شد باز؟
مستاصل به اون نگاه کردم و نالیدم: چرا من درست نمیشم؟ چرا عین آدمیزاد رفتار نمی کنم؟ چرا اون چیزی نیستم که بقیه می خوان؟ چرا همش باعث خجالت مامانم اینا میشم؟
معین ایستاد و مرا هم نگه داشت، با مهربانی زل زد به چشم های من.
ـ تو خیلی هم خوبی باران، چرا انقدر خودتو بد می بینی؟
دماغم را بالا کشیدم: تو باید هم همچین چیزی بگی. خودت از منم بدتری!
برخلاف انتظارم نه خندید و نه ناراحت شد. فقط به آرامی گفت: به نظرت خزر همه ی رفتاراش درسته؟ اصلا به نظرت چیزی که بقیه میگن درسته، حتما درسته؟
بی حرف زل زدم به او.
ـ همین اتفاق امروز، مگه خودت نمیگی اون پسره لیچار گفته بقیه به شما بد نگاه کردن؟ اونا حق داشتن؟ شما مقصر بودین؟ تو مگه از خودتون مطمئن نیستی؟ چرا از چشم بقیه خودتو محکوم می کنی وقتی کار بدی نکردی؟
ـ ولی کوله امو زدم تو شکمش، کار بدی کردم.
معین آرام خندید: محکم زدی؟
سنگ را لگد زدم و راه افتادم: یه کمی!
او هم کنار من راه افتاد ولی حرفی نزد. اجازه داد من در سکوت با خودم کنار بیایم.
ـ تو چرا برای خرید اومدی بیرون؟ چرا زنگ نزدی هر چی می خوای برات بیارن؟
ـ دو قدم راه که بیشتر نبود، خواستم یه هوایی بخورم.
ـ نه که تو باغ، کمبود هوا پیش اومده.
ـ حالا هر چی.
ـ تو دلت می خواست خواهری مثل من داشته باشی؟
ـ عمرا!
ـ مثل خزر؟
ـ حرفشم نزن! اونوخ نمی تونستم بذارم دوستام بیان خونه امون.
از این حرفش اول خنده ام گرفت بعد دلم...
ـ پس منو چرا نمی خوای خواهرت باشم؟
لگد زد به سنگ: اخلاقت خوب نیس.
ـ ای آدم دورو! همین دو دیقه پیش گفتی...
ـ برای رفاقت خوبی، برای خواهر بودن نه...
به گمانم فهمید که نفهمیده ام.
ـ آخه اخلاقت بیشتر شبیه برادراس تا خواهرا...
ـ دیوانه!
خندید و رو به خزر که به خانه رسیده بود با صدای بلند گفت: رئیس، درو پشت سرت باز بذار.
خم شدم و سنگ را که تا اینجا شوت کرده بودیم برداشتم.
ـ اینو می خوای چکار؟
ـ یادگاری! همیشه از این فرصتا گیرم نمیاد. وقتی تنهام حال نمیده وقتی هم که با دخترام، خوششون نمیاد از این کار. سنگ را توی دستم بالا پایین کردم.
ـ پس گفتی به نظر تو من دختر بدی نیستم؟
ـ به نظر من نه. خیلی هم خوبی.
در را هول داد و قبل از من رفت تو. لبخندی زدم و پشت سر او دویدم داخل.
حدود ساعت سه بود که خسته و کوفته به خانه برگشتم، همین که در را باز کردم معین با صدای بلند سلام کرد و من دستم را که برای کندن مقنعه ام برده بودم، عقب کشیدم.
خمیازه ای کشیدم و سلام کردم. کوله ام را دنبال خودم کشیدم و از کنار او و طلوع که توی هال نشسته بودند، رد شدم و به اتاقم رفتم. اغلب برای درس ریاضی به طلوع کمک می کرد، چون من و خزر هیچکدام در این درس استعداد نداشتیم، ولی از اینکه به عسل هم کمک کند به طرز عجیبی سر باز می زد. دو سه باری که نتوانسته بود به مامان جواب سربالا بدهد، دیده بودم که سر درس دادن به عسل چه جانی می کند! عسل برعکس طلوع یک سر داشت و هزار سودا... ولی طلوع تمام حواسش را می داد به معین و نیمساعت نشده مشکلاتش حل می شد و از این نظر مزاحمتی برای درس خواندن معین نداشت.
در را که باز کردم، خزر که روی زمین دراز کشیده بود، در جایش نیم خیز شد: درو ببند.
در را با پا هل دادم تا بسته شود: تو رو نمی بینه.
خزر دوباره دراز کشید و پاهایش را به تل رخت خوابها تکیه داد. دامن پوشیده بود و با این کارش دامن تا بالای زانوهایش پایین می افتاد و ساقهایش معلوم می شد. من چند ثانیه به پاهای خوش تراشش نگاه کردم، بعد استغفراللهی گفتم و مشغول عوض کردن لباس هایم شدم.
مانتویم را در آوردم و انداختم روی رخت خوابها. وقتی دیدم خزر به این کارم هیچ اعتراضی نکرد تعجب کردم. برگشتم و او را ورانداز کرد که سخت در فکر بود.
ـ چیزی شده؟
اصلا متوجه من نشد، با انگشت شست پایم پهلویش را قلقلک دادم: چی شده قشنگ؟ به من بگو!
چشم هایش برگشت سمت من ولی نگاهش هنوز ثابت نشده بود. نشستم جلویش و تکیه زدم به رخت خوابها و با لحنی که سعی می کردم اعتماد برانگیز باشد گفتم: تو دلت نریز... به من بگو.
ـ آره که یه دل سیر بهم بخندی؟!
لب هایم کج شد: اگه خنده دار نباشه که نمی خندم. تازه اشم همیشه این تویی که منو مسخره می کنی. فک می کنی علامه ی دهر و همه چیز تمامی و من بدوم هم به تو نمی رسم. فکر می کنی...
ـ خیلی خب، خیلی خب... عقده گشایی نکن حالا.
نیم خیز شد و کنار من نشست.
ـ اون پسره بود اون روز بهت گفتم، همون ارشدیه...
ـ بچه پولداره؟
ـ آره همون. امروز ازم خواستگاری کرد...
دست هایم را کوفتم به هم.
ـ خدایا شکرت، پس انشالله رفتنی شدی؟
جوری به من نگاه می کرد که انگار حشره ی نادری ناقل نوعی بیماری خاص باشم. بد بود دلم می خواست خوشبختی اش را ببینم؟! آهی کشید و ادامه داد: فکر نمی کنم از این خبرا باشه.
ـ مگه خودت نگفتی منتظری ببینی چقدر می خوادت؟ خب دوباره اومده دیگه. به خودت مگه نگفته؟
ـ نه، به شوهر فرشته گفته بود که فرشته به من بگه!
ـ پس تو چون به خودت نگفته دلخوری؟
ـ نه بابا، اینجوری بهتره که، اونجوری بین همکلاسیام تابلو می شدم.
گیج شده بودم، اگه این چیزی بود که از قبل انتظارش را می کشید حالا چرا اینطور گرفته و ناراحت بود؟!
ـ من که نمی فهمم، خب تو الان باید خوشحال باشی ولی نیستی، چرا؟
ـ دیروز دیدمش که تا سر خیابون دنبالم اومد. فکر می کرد من ندیدمش ولی من از دم دانشگاه فهمیدم دنبالمه.
ـ خب؟
ـ تو چرا نمی گیری باران؟ اینجوری اون فکر می کنه ما هم مثل خودشونیم، خبر نداره که وضعیت ما چطوریه.
آهی کشید و سرش را با هر دو دست گرفت و با انگشت شقیقه هایش را فشار داد.
ـ تو که گفتی تازه به دوران رسیده نیستن و درک می کنه حتما و ...
ـ اون مال وقتی بود که بیاد اول با خودم حرف بزنه و من بهش بگم. نه حالا که دیدم اول اومده دنبالم بدونه دارم کجا زندگی می کنم. حالا مشخصه که براش مهمه...
دوباره آه سوزناکی کشید.
ـ مگه یه دفه دیگه هم بت نگفته بود؟ اون موقع که نمی دونسته تو کجا زندگی می کنی! تازه از سر و وضعت هم باید می فهمید که پولدار نیستیم.
ـ اولا سر و وضع من هیچ ایرادی نداره ثانیا اولین باره که جدی مطرح می کنه. قبلا فقط هر جا می رفتم می اومد و یه خرده خودشیرینی می کرد برام. یکی دو بار فقط اشاره کرد، من شلوغش کردم که گفتم خواستگاری کرده. یه خرده براش تاقچه بالا گذاشتم ببینم مزه دهنش چیه.
ـ خیلی خب، حالا بفهمه ما وضعمون اینطوریه، فوقش پس میره دیگه، قمبرک گرفتن داره این؟ این نشد یکی دیگه... (لبخند موذیانه ای زدم) خیالت راحت، با این قیافه ای که تو داری رو زمین نمی مونی.
ـ از این نمی ترسم.
لب هایش لرزید و بعد با صدای گرفته ای گفت: دلم می خواد زن یه آدم پولدار بشم.دلم می خواد زن کسی بشم که دسش به دهنش برسه.که هر بار که پامو گذاشتم بیرون برای یه قرون دو زاری که خرج می کنم دلم نلرزه. دلم می خواد هر چی عشقم کشید بخرم... هر چی مد باشه بپوشم... بفهم... با این وضعی که ما داریم هزار تا خواستگارم داشته باشم همه اشون نمونه ی مجتبی و پویش هستن، که باید هزار سال صبر کنم تا درسش تموم بشه، بره سربازی و بعد تازه کار پیدا کنه. اون موقع هم تازه معلوم نیس بتونم هر چی میخوام داشته باشم... اگه سقفی هم بالای سرم باشه باید روزی صدهزار بار خدا رو شکر کنم. چه فایده داره خوشگل باشی وقتی این وضعته...
دستش را گذاشت روی صورتش و شانه هایش لرزید. داشت گریه می کرد... باورم نمی شد...
ـ خزر برای این داری گریه می کنی؟ برای این پسره...
ـ نـــــه! برای اینکه انقدر بدبختم که میخوام برای پول عروسی کنم.
با چشم های اشکیش به من نگاه کرد: می فهمی، نه؟! می دونی الان حال خودم نیستم... (مچش را کشید به صورتش) الان فقط دلم می خواد خودمو خالی کنم. می دونی اون کادویی که معین بهم داد با شادی رفتیم قیمت کردیم مثلش رو، سیصد تومن! من هیچوقت نمی تونم همچین کادویی برای کسی بگیرم... می دونی چقدر یه نفر باید پول داشته باشه که اینطوری برای یه غریبه بریزه و بپاشه؟! من الان دلم می خواد انقدر داشته باشم که حسرت هیچی به دلم نمونه...
زانوهایش را جمع کرد توی شکمش و سرش را روی آن گذاشت. هنوز شانه هایش می لرزید. خب من هیچ حرفی نداشتم که برای تسلایش بزنم. تازه اگر زیاد حرف می زدم قاطی می کرد. به شوخی گفتم: حالا خیلی هم ناامید نباش، داوود هم هست.
فین فین کرد ولی سرش را بالا نیاورد. با لحن پر از تمسخری گفت: به همین خیال باش. عمه عمرا بذاره پسراش اسم ما رو بیارن، حالا هرچی که داوود منو و نوید تو رو بخواد.
کفرم درآمد.
ـ بیخود اسم نویدو نیار! می دونی که از این خبرا نیس.
ـ پیش تو نیس! از کجا معلوم نوید هم مثل تو فکر کنه؟! باز تو بیشتر از من شانس داری، چون شبیه خود عمه ای و من شبیه مامانم! عمه هیچوقت خوشش نمیاد دوباره یه عروس این شکلی داشته باشن!
خندید. مشخص بود که حالش بهتر شده.
ـ مخصوصا که اخلاقتم شبیه خودشه! ترکیب افتضاحی هستی که عمه هیچ جنبه اشو نمی تونه تحمل کنه.
دستمالی از جعبه درآورد و به صورتش کشید: خیلیم دلش بخواد من و تو عروسش بشیم. حالا دیگه برو بیرون.
ـ نمیرم، مگه خریدی اینجا رو؟
ـ باران گمشو بیرون حوصله اتو ندارم!
ـ چرا این حرفای قشنگ قشنگو یه بار جلوی مامانت نمی زنی تا بدونه دسته گلش چه استعدادایی داره!
پوزخند زد: برای اینکه من برعکس تو سیاست دارم. حالا هم برو بیرون یه کم به این پسر برس شاید بخت تو باز شد.
متکا را برداشتم، کوبیدم به سرش و با غیظ گفتم: مزخرف نگو!
موهایش را از زیر دست های من نجات داد و جیغ زد: جهنم. بچسب به نوشتنت، اونوخ یه روز که خودکارت تموم شد می فهمی چه چیزی رو مفت و مسلم از دست دادی.
ـ احمق!
با عصبانیت از اتاق بیرون رفتم. باز دچار نحسی ماهانه اش شده بود و من را هم این وسط از حرف های امید دهنده اش بی نصیب نگذاشته بود. واقعا که خزر در این چند روز غیرقابل تحمل می شد.
باز گلی به جمال خودم که این روزها ساکت تر می شدم و بقیه را به حال خودشان می گذاشتم.
در اتاق را پشت سرم بستم و چشمم به معین افتاد که داشت با آب و تاب برای طلوع از خرگوشش حرف می زد که اسمش «ژوپیتر» بود. طلوع هم با ذوق و شوق به حرف های او گوش می داد ولی وقتی معین به قسمتی رسید که گوش های خرگوش را می گرفته و او را در وان حمام فرو می کرده تا ببیند چقدر تحمل دارد؛ صورت طلوع به وضوح درهم رفت. من هم خندیدم و به سمت آشپزخانه رفتم تا چای بریزم.
برایم جالب بود که معین و طلوع با هم صحبت می کردند. یعنی معین حرف می زد و طلوع گوش می داد. هیچکدام هم خسته نمی شدند. تازه داشتم فکر می کردم شاید ما اشتباه کرده ایم که به خاطر ناراحت نشدنش زیاد خطاب به او حرفی نمی زنیم. مثلا می خواستیم مراعاتش را کنیم تا از این ضعفش سرخورده نشود؛ ولی حالا با ایما و اشاره و سر تکان دادن و چشم و ابرو و هزار و یک روش دیگر جواب معین را می داد و بحثشان ادامه پیدا می کرد. دو لیوان چای جلویشان گذاشتم و خودم کمی دورتر نشستم. تلویزیون را روشن کردم و بدون اینکه بدانم دقیقا چه چیزی پخش می شود زل زدم به آن.
هنوز حرف های خزر در مغزم بود. همیشه می داستم خزر پرتوقع و جاه طلب است، از وقتی هم که آمده بودیم این منطقه، این جنبه اش قوی تر شده بود. حتی با دختری دوست شده بود که در همان اطراف زندگی می کرد و خزر به هم چیز او غبطه می خورد.
به نظر من دنیا به آخر نرسیده بود؛ خزر هنوز هم می توانست شوهر پولداری برای خودش دست و پا کند... منتهی کسی که از قبل از حال و روز خزر با خبر باشد و دانسته قدم بگذارد جلو؛ که به عزت نفس شاهزاده خانم هم لطمه ای وارد نشود. زیرچشمی به معین نگاه کردم؛ طعمه ی خوبی بود. اگر واقعا هم یک ماه از خزر کوچکتر بود، اصلا به چشم نمی آمد. خیلی هم خوش تیپ و خواستنی و همه چیز تمام بود، بچه هایشان هم فردا روز خیلی خوشگل می شدند. زندگی هم به کام هر دو بود؛ هم خزر به شوهر پولدارش می رسید هم معین یک زن خوشگل و لوند پیدا می کرد. فقط یک بدی داشتند که هر دو خیلی خودشان را دست بالا می گرفتند... هردو مغرور و غُد و لجباز بودند...
ناگهان متوجه معین شدم که به طرز معنی داری مرا نگاه می کرد و بعد که من از گیجی درآمدم، برایم چشمک زد.
ـ این لباسه خیلی به من میاد، نه؟ خوشگل شدم!
نفس عمیقی کشیدم.
ـ ای خدا! منو هم که یه مشت از خود راضی دوره کردند.
خنده ای کرد و دوباره با طلوع مشغول حرف زدن از مرغ و خروس های طلوع شدند که شب تا صبح خواب را به چشمان من حرام کرده بودند.
مثل همیشه توی قاب پنجره نشسته بودم و خزر را تماشا می کردم که بینی خوش فرمش را چین انداخته بود و با وسواس لباس هایش را وارسی می کرد. به همه چیز او حسودیم می شد؛ به اندام موزون، موهای حلقه حلقه و خوش رنگش، پوست لطیف و براقش، و چشمانی که آدم را به یاد چمن باران خورده می انداخت. در شیشه ی مات پنجره اجزای صورت خودم را یواشکی از نظر گذراندم و آه کشیدم. خزر حواسش بود، یا صدایی که تمسخر در آن موج می زد، گفت: باز از چی می نالی؟
این دختر هم وقتی فکرش مشغول خودش بود بقیه دنیا را به هیچ می گرفت. جوری با من حرف می زد انگار جیرجیرک بی ارزشی هستم که مزاحم او شده ام. زورکی لبخند زدم و از پنجره پریدم پایین.
ـ هیچی.
به طرف در رفتم که خزر و مشکلات بی پایانش را با هم تنها بگذارم ولی او این را نمی خواست.
ـ باران یه دقه بیا!
رفتم و کنارش ایستادم. چنان اخم کرده و در فکر فرو رفته بود انگار داشت کنکور می داد ولی بی حوصله تر از آن بودم که بخواهم دستش بیندازم.
ـ چکارم داری؟
ـ به نظرت چی بپوشم؟
این واقعا خنده دار بود.
ـ تو سه ساعته داری اینا رو تجزیه و تحلیل می کنی! حالا از من می پرسی؟ این خوبه دیگه!
بلوز حریر بنفشش را برداشتم که در آن معرکه می شد. چشم هایش را تنگ کرد و من و لباس را برانداز کرد، بعد هم گفت: این؟! اصلا، می خوام لباس سفید و شلوار جینمو بپوشم.
ـ پس مرض داری که نظر منو می پرسی؟
لگدی به لباس هایش زدم که روی زمین کپه شده بود.
ـ وحشی نشو حالا، باران، اینو بپوشم؟
لحن صدایش ملایم شده بود، برگشتم و او را دیدم که لباس آبی زنگاری را در دستش رفته بود، چشم هایش از خواهش می درخشید... مشخص بود از اول هم می خواسته همین را بپوشد انگار فقط منتظر تایید من بود.
ـ این؟ مگه یه تولد ساده نیس؟ مگه فقط چنتا از دوستاتون نیستن؟
لباس را با احتیاط روی پشتی صندلی گذاشت و گفت: دلت خوشه ها، مهمونی بهناز ساده هم که باشه پنجاه شصت نفر دعوتن. مثل تولد من نیس که. دلم می خواد اینو بپوشم.
دوباره چشم هایش برگشت سمت لباس؛ که همینطوری بی حالت هم چشمگیر بود.
ـ آخه به نظرم یه چیز اسپرت تر، بهتره. اینو بذار واسه یه مهمونی مجللتر، خونوادگی، چه می دونم، عروسی کسی...
ـ عروسی کی مثلا؟ من الان دلم می خواد اینو بپوشم. بعدم خدا می دونه بهناز و دوستاش چی می پوشن. بذار منم یه بار اونطوری که دوس دارم بپوشم و بگردم. لباسه که حروم نمیشه، حتی تکراری هم نمیشه، اونجا هیشکی منو نمی شناسه.
بیراه نمی گفت؛ شانه هایم را بالا انداختم.
ـ یه کاری کن، دو تا لباس بردار، ببین بهناز اینا چطور می پوشن. رسمی یا راحت، اگه مجلسی پوشیدن تو هم اینو بکن تنت.
ـ آره فکر خوبیه. حالا باید کفش هم دو جفت بردارم؟
از سر خستگی شکلکی برایش در آوردم.
ـ خودت می دونی که فقط صندل سفیده ات هس، دو جفت از کجا می خوای بیاری؟
پلک زد و با لحنی پر از خواهش گفت: کفش آبیه اتو نمیدی بهم؟
ای فرصت طلب! سوءاستفاده چی! پس بگو چرا داشت از چند جفت کفش حرف می زد؛ برای اموال من خواب دیده بود.
ـ خزر خودتو لوس نکن. یه مهمونی می خوای بری ها! نمی تونی که دو جفت کفش بذاری تو کیفت، تا اونجا که نمی تونی با صندل خودت یا کفش من بری.
ظاهرا رضایت داد و لباس ها را جمع کرد ولی مطمئن بودم اگر من چراغ سبز نشان داده بودم، حتما دو تا کفش را با خودش می برد. به قول خودش می خواست برای آن مهمانی بترکاند و خودی در بین دخترها نشان بدهد.
سر میز، موقع ناهار، عسل چنان با حسرت به خزر نگاه می کرد که نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و غذا به گلویم پرید. طلوع یک لیوان آب به دستم داد و خزر همچنان که پشتم را مالش می داد علت خنده ام را پرسید. من که هنوز سرفه می کردم و اشک در چشم هایم جمع شده بود به عسل اشاره کردم. خزر با تعجب به عسل نگاه کرد که ساکت و بی حرف داشت غذایش را می خورد.
ـ عسل که چیز خنده داری نیست، هست؟
از نظر عسل که اصلا، با این حال خودش علت خنده ی مرا می دانست چون با حالت برخورنده ای غرولند کرد: بی مزه.
دوباره خندیدم و برای اطلاع بقیه رو به خزر گفتم: این بچه رو هم با خودت ببر، ثواب داره. تازه چند روز هم عسلی شارژه و ترش نمی کنه!
عسل برایم پشت چشم نازک کرد و گفت: دیگ به دیگ میگه روت سیاه! مجسمه ی اخلاق!
قبل از آنکه بخواهم جوابش را بدهم خزر با لحن مهربانی گفت: عسلی ما می خوایم بریم درس بخونیم.
این حتی از قیافه ی عسل هم خنده دارتر بود. قهقهه زدم و خزر با سرزنش نگاهم کرد: باز چیه؟
ـ آخه با اون ساکی که تو بستی، می ترسم از فرط درس خوندن تلف بشی!
مثل اینکه این حرف خزر از حد تحمل عسل هم خارج بود چون با حرص رو به او گفت: نمیگم که حسودیم نشده ولی دیگه گوشام مخملی نیس، بیا امتحان کن!
ـ راست میگه دیگه، این حرف تو رو بچه ی چار ساله هم باور نمی کنه!
خزر با چشم و ابرو برایم خط و نشان کشید و من با بی تفاوتی رویم را برگرداندم.
حدود ساعت پنج بود که خزر رفت. مامان زیاد به رفتن خزر به آن خانه و همینطور مهمانی راضی نبود ولی از آنجا که خزر بیش از اندازه مشتاق بود و مامان نمی خواست ما را از هیچ فرصت تفریحی محروم کند، اجازه داده بود برود. دوست خزر و خانواده اش به ما نمی خوردند؛ نه از نظر مالی و نه فرهنگی. دوست صمیمی خزر هم نبود، دختری بود که خزر در درس هایش به او کمک می کرد و چون وقت زیادی برای او می گذاشت، دخترک سعی می کرد به هر نحو محبت او را جبران کند که البته مامان از این هم راضی نبود. ولی چون حس می کرد «بهناز» اینطور راحتتر است مخالفتش را بروز نمی داد. حالا هم که بهناز مهمانی گرفته بود و اصرار روی اصرار که خزر هم برود. من را هم دعوت کرده بود ولی من که چند بار بهناز را دیده بودم، ترجیح می دادم نروم، چون حتی قیافه ی او هم از حد درک و آشنایی من خارج بود. هر چند از وقتی به این خانه آمده بودیم بیشتر با همین قبیل تیپ و قیافه ها مواجه شده بودم.
به هر حال خزر از این دعوت خیلی خوشحال بود و مادر هم نمی خواست با اجازه ندادن، شادی کوچک او را خراب کند. شاید هم چون خزر «خانم» بود و می دانست چه کند. هر چند، این عقیده ی من بود و به نظر نمی رسید مامان با آن موافق باشد...
خزر رفت و پشت سرش من و دخترها را با غم و حسرت باقی گذاشت. بعد از ظهر جمعه بود و هیچکدام کاری برای انجام دادن نداشتیم. هرسه عاطل و باطل توی هال می چرخیدیم و نمی دانستیم که چطور سرمان را گرم کنیم. به محض رفتن خزر هم باران عین دم اسب باریدن گرفته بود! طلوع که از پشت شیشه باغ را نگاه می کرد، فقط آه می کشید ولی عسل بنای نق زدن و بهانه گیری گذاشته بود که البته من هم به او حق می دادم. مامان هم که مشغول دوخت و دوز بود؛ اگر نبود هم در این باران نمی توانست ما را جایی ببرد. مسئله این نبود که جمعه های دیگر ما کار خاصی داشتیم که حالا باران مختلش کرده باشد، فقط فکر این که ما توی خانه گیر افتاده ایم و خزر داشت در مهمانی و بین دوست هایش خوش می گذراند باعث می شد بیشتر و بیشتر از آن وضعیت دلخور بشویم و حسادت کنیم. من هم که پایین پنجره دراز کشیده و پاهایم را به لبه آن تکیه داده بودم. عسل دو سه بار خطاب به شست پای من پیف پیف کرده بود که اهمیتی ندادم.
اصولا و عملا بعد از ظهرهای جمعه طراحی شده اند برای افسردگی و دلتنگی، مخصوصا اگر بارانی هم باشند. همه چیز هم که مهیا بود به علاوه ی سه تا دختر بیکار و غمگین.
ـ عمرا! یعنی جهنمی بدتر از این نیس که تو این هوای بارونی من تو خونه زندونی بشم و بشینم این پسره ی یخ لوس بی نمک با اون خنده ی مضحکش رو تماشا کنم! به هیچ وجه قربان!
بعد با ناله ادامه دادم: تو هزار بار گرگ و میشو دیدی، سیر نشدی هنوز؟
عسل که نمی توانست این حرفها را نسبت به عشقش تحمل کند، پرخاش کرد: حالا اگه به انتخاب تو هم باشه که مجبوریم بشینیم اون دارسی گنده دماغ رو دو ساعت تحمل کنیم و حرص بخوریم که!
دست هایش را روی سینه در هم فرو کرد و گوشه ی دیگر هال در جهت مخالف من نشست. به او، طلوع، بارانی که بند نمی آمد و ساعت، نگاه کردم. باید کوتاه می آمدم.
ـ باشه، رای می گیریم.
روی تکه های کوچک کاغذ، هر کدام اسم فیلمی را نوشتیم و کاغذها را چند بار تا زدیم. بعد کف دو دستم را به هم چسباندم و کاغذ ها را عین گردونه چند بار تکان دادم تا مثلا با هم قاطی بشوند و تقلبی در کار نباشد. بعد دستم را جلوی مامان گرفتم تا یک کاغذ را بردارد و رای نهایی را اعلام کند.
مامان هم کاغذی برداشت، باز کرد و به سمت ما گرفت. یعنی هیچ فیلمی بیشتر از این نمی توانست به پیشرفت افسردگی ما کمک کند ولی چه می شد کرد؟! رای گرفته بودیم و بدتر از آن، انتخاب طلوع بود
.
کمدم را باز کردم و با آه عمیقی از بالا تا پایینش را از نظر گذراندم. خب چطور می توانستم از این همه، فیلم هایم را پیدا کنم؟ جلوی کمد زانو زدم و ردیف جلویی کتاب هایم را بیرون کشیدم و جعبه ای را که معمولا فیلم ها در آن بود، بیرون آوردم. کاش همین جا باشد.
روی زمین چهار زانو نشستم و یکی یکی دی وی دی هایم را چک کردم؛ چقدر خاطره از هر کدام داشتم، با هرکدامشان یا خوشحال می شدم یا غمگین... موبایلم زنگ خورد، معین بود.
ـ سلام، چطوری؟
ـ سلام، بد نیستم، چکار داشتی می کردی؟
آه کشیدم: دنبال یه فیلم می گردم. اگه خدا بخواد گم شده و یکی دیگه جاش می بینیم.
ـ چه فیلمی؟
ـ a walk to remember
ـ اوه، فیلم قحطی بود که می خواین اینو ببینین؟
ـ مجبوریم آقا، می فهمی؟ مملکت دموکراسیه، ما هم رای گرفتیم، حالا دنده امون نرم، باید بشینیم ببینیم، دعا کن پیدا نشه.
خندید و من به گشتنم ادامه دادم.
ـ تو نمی خوای بیای سینمای ما؟ بهت صندلی های اولو میدم.
ـ نه ممنون، به اندازه ی کافی غم و غصه دارم. راستش باران زنگ زدم که باهام بیای بیرون.
ـ بیرون؟ کجا؟
ـ جاش مهم نیس، فقط می خوام از خونه بزنم بیرون.
برای جواب دادن مکث کردم. مشخص بود که ناراحت است.
ـ چیزی شده؟
ـ نه، فقط می خوام یه دوری بزنم. میای؟
بله، ناراحت بود... اگر هر حال دیگری داشت، نمی خواست که «من» تنها با او بروم. کافی بود بداند ما کاری نداریم و توی خانه اسیر شده ایم تا همگی مان را ببرد بیرون ولی حالا، معلوم بود که حوصله ی شلوغی و بچه ها را ندارد. ولی اگر من هم با او می رفتم، این دو طفل معصوم که دق می کردند.
اگر هر وقت دیگری بود به معین می گفتم که هر سه مان را ببرد ولی با این وضعیت دلم نمی آمد او را هم اسیر و ابیر خودمان بکنم.
ـ نه، ببخشید.
ـ بیا دیگه، می برمت سینما یه فیلم شاد و خنده دار بت نشون میدم.
ـ وسوسه ام نکن. کلی درس دارم، کارای ماهنامه هم مونده، فردا هم حیاتی بیاد من دست خالی باشم، تیکه بزرگم گوشمه.
ـ باران صد دفه گفتم بهونه نیار. نمی خوای بیای، نیا! خداحافظ.
بدون اینکه منتظر بهانه های بعدی من بماند قطع کرد. نه، مثل اینکه خیلی ناراحت بود؛ حتی کلکم درباره ی حیاتی هم جواب نداده بود و حواسش پرت نشد. یعنی چه چیزی انقدر ناراحتش کرده بود؟
ته جعبه دی وی دی فیلم را پیدا کردم و بلند شدم. سر راهم به اتاق بچه ها، جعبه ی دستمال کاغذی را هم برداشتم. از آنجایی که این فیلم را از حفظ بودند، از همان ب بسم الله شروع می کردند به آبغوره گرفتن.