ـ باران... باران... باران جان!
چشم هایم را با بی حالی باز کردم و صورتی جلوی چشمم آمد که دوباره وحشت تمام وجودم را گرفت. ولی قبل از اینکه جیغ زدن را از سر بگیرم، بطری آبی به صورتم پاشیده شد!!!
ـ تو رو خدا دوباره بیهوش نشو.
صدا بیشتر از آن آشنا بود که از آن وحشتی داشته باشم. نفس عمیقی کشیدم و به سمتی که از آن صدا می آمد برمی گشتم. نور موبایلش را به طرف من گرفته بود و صورت خودش تقریبا در تاریکی بود، ولی قسمتی از صورتش که نور به آن می تابید، تصویر وحشتناکی ساخته بود.
ـ بیهوش شدم؟
او هم مثل من نفس راحتی کشید و گوشی اش را کنار من روی صندلی گذشت.
ـ تقریبا. غش کردی یهو افتادی.
به اطرافم نگاه کردم که غرق تاریکی بود و فقط نور موبایل بود که جور روشنایی را می کشید.
ولی، بیرون پنجره، باغ روشن بود.
ـ فقط برق اینجا رفته؟
ـ اِم... برق دو تا ساختمون جداس.
با هوشیاری ناگهانی به سمت او برگشتم: تو برقو قطع کردی؟
ـ ...
ـ معین؟!
ـ جانم؟!
ـ چرا جواب نمیدی؟
ـ لابد چیزی ندارم بگم.
برای اینکه بتوانم قیافه ی خجالت زده و چشم های خندانش را ببینم، نیازی به چراغ و روشنایی نبود.
ـ این چه کاری بود کردی؟
ـ با جزئیات بگم یا سربسته و کلی؟!
ـ معین!
ـ خیلی خب، با جزئیات میگم. این همه وقت خودتو واسم می گرفتی، گفتم امتحان داری، کاری به کارت نداشته باشم. الان چار روزه امتحانات تمام شده، بازم انگار نه انگار! نمی پرسی من زنده ام یا مرده، حالم چطوره! امشبم که نیومدی.
ـ خود تو هم سراغی از من نمی گیری.
ـ خب من خواستم راحتت بذارم نمی دونستم که تو دنبال یه فرصتی می گردی که منو حذف کنی از دور و برت.
ـ من نخواستم تو رو حذف کنم.
ـ نه اصلا، وقتی با بچه های دانشکده اتون میری اردو، تو این هوا، بعد من که میگم بریم بیرون، فورا بهونه میاری سرده. یا با پسر عمه ات سه شب پشت هم میرین بیرون، یه تعارفم به آدم نمی زنین که باهاتون بیاد. یا اون میاد خونه اتون، نمیگین یه زنگ بزنین یه بنده خدایی هم دو قدم اون ورتر هس، خودش پا میشه بیاد اصلا لازم نیس کسی هم بفرستین بیاردش. وقتی هم که میام خونه اتون به هزار و یک بهونه می پیچونی و قایم میشی! شب یلدا رو که یادت نرفته؟!
خنده ام گرفت. عین یک بچه ی پنج ساله نشسته بود و یک ریز تمام مواردی که با ما نبوده، برایم ردیف می کرد. مطمئن بودم لب و لوچه آش آویزان شده و ابروهایش در هم رفته، پسر کوچولو.
ـ آهان، میگم نشنیدی از هر دست بدی از همون دست می گیری؟
ـ بله؟ من کی به تو بی محلی کردم؟
ـ شب تولدت که یادت نرفته؟
صدای خش خشی شنیدم و بعد دوباره صورتش جلوی چشمم را گرفت. با دست تخت سینه اش زدم: برو عقب، می ترسم.
ـ نه، خواستم تو چشام نگاه کنی، ببینم جرئت داری حرفتو تکرار کنی؟
ـ چرا جرئت نداشته باشم؟ مگه تو نبودی که اون شب اصلا به روی خودت نیاوردی ما اونجا غریبیم. آخر همه اومدی پیش ما، دو ثانیه سلام علیک کردی و دوباره برگشتی ور دل اون دختر عمه ات.
ـ آهان...
مطمئن بودم از تمام حرفم فقط دو کلمه ی آخر را توی هوا قاپیده و الان همان را می زند توی سرم.
داشتم لبم را می جویدم و دعا می کردم خیلی ضایع نکند که حسودی ام شده... اگر به رویم می آورد دیگر نمی توانستم سرم را جلویش بلند کنم.
ـ فکر می کردم شاید دلت نخواد من زیاد دور و برتون بپلکم.
این دیگر از آن حرف ها بود. ولی پیش از آنکه من حرفی بزنم، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: اون بارانی که اومد مهمونی، بارانی نبود که من می شناختم.
سرخ شدم. حرارت تا گوش هایم را گرفت، احساس کردم دمای اتاق چند درجه ای بالا رفته، هیجانزده سعی کردم قضیه را با مسخره بازی به نفع خودم تمام کنم.
ـ چه حرفا می زنی! خب مهمونی بود، باید با لباس تو خونه می اومدم؟ تو همیشه منو تو خونه و دانشگاه دیدی، معلومه که یه فرقی داشتم.
ـ نه، من تو رو تو تولد خزرم دیده بودم. یا اون روزی که رفتین خونه ی عمه ات مهمونی، یا اون روزی که اومدم دنبالتون که رفته بودین نامزدی دوست خزر. هیچوقت این شکلی نشده بودی.
ـ خب...
ـ خب، منم فکر کردم لابد برای کسی خودتو اون شکلی کردی دیگه که حتما منم نبودم!
نتوانستم خودم را کنترل کنم، با مشت به سمتی که او نشسته بود زدم. قصدم شانه اش بود ولی به گردنش خورد: خیلی بیشعوری!
مشتم را گرفت و عقب زد: مگه دروغ میگم؟! دخترا واسه جلب توجه پسرا این کارا رو می کنن دیگه.
اشک چشمم را پر کرد، «چقدر احمق بود!» جوی اشکی از چشمم راه افتاد، چقدر همه چیز برعکس شده بود، هق هق کردم؛ « همه اش تقصیر خزر بود.»
ـ باران... باران... چی شدی؟
ـ برو اون ور... چه فکری پیش خودت کردی؟ اصن... اصن من غیر از تو کسی رو تو اون مهمونی نمی شناختم که بخوام خودمو واسش خوشگل کنم، می شناختم؟
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: آره...
برای یک لحظه اشکم بند آمد و با حیرت سرم را بالا گرفتم.
ـ البرز؟ تو واقعا فکر کردی من چشمم دنبال اونه؟ واقعا... که... تو درباره ی من چه فکری کردی؟
ـ راستش اولش فک کردم انقدر چشمتو گرفته که نفهمیدی تمام توجه اون به خزره، بعدم شک کردم، وقتی که رفتی آشپزخونه...
ـ آهان رسیدیم به قسمت مورد علاقه ی من!
ـ نمی خواستم اذیتت کنم.
ـ تو اصلا اون لحظه می دونستی داری چکار می کنی؟
ـ منگ که نبودم!
ـ نبودی؟
ـ باران! به هر کی برات مهمه قسم می خورم که نمی خواستم آزارت بدم، فقط...
ـ فقط نمی دونستی داری چکار می کنی! بفهم آقای بهزادنیا، من مثل اون دخترایی که باشون بودی، نیستم... که دخترعمه ات اونجوری بهم نگاه کنه. با اون کارت منو تا حد یه وسیله ی تفریح تو چشم اون پایین آوردی.
ـ حالا مگه مهمه اون چه فکری می کنه؟
ـ برای من مهمه! من برای خودم شخصیت دارم.
ـ شخصیت خوبی هم داری.
ـ منو مسخره نکن!
ـ ای بابا، با تو هم که نمیشه حرف زد. من معذرت می خوام، خوبه؟ بابت اون که تو اون شکلی اومدی مهمونی و من دلم می خواست گردن همه ی پسرا رو بشکنم، بابت اینکه تمام مهمونی نیومدم سراغت تا به خیال خودم راحت باشی و بابت اون مورد کوچیک تو آشپزخونه... هرچند که کاری هم نکردم.
ـ دیگه می خواستی چکار کنی؟
ـ نمی دونم، تو فک کردی می خوام چکار کنم که اونجوری پا گذاشتی به فرار؟ دلم می خواد بدونم.
سرخ شدم و رویم را برگرداندم. با اینکه می دانستم تاریکتر از آن است که خجالت و شرم مرا ببیند تاب نگاه کردنش را نداشتم.
ـ فک نکردم می خوای کاری بکنی، از فکر اینکه مشروب خوردی...
ـ زیاد نخوردم. باید منو قبلا می دیدی...
دلم به هم خورد. منزجر شدم و فکر کنم معین متوجه عقب رفتنم شد.
ـ چیه؟
ـ افتخار هم می کنی؟
ـ چرا اینجوری می کنی؟ می دونی مستی فقط بدیش اینه که نمی دونی چی از دهنت در میاد. منم که از این موضوع ترسی ندارم، اصن شاید یه حرفی بزنم که وقتی بهوشم جرئتشو ندارم بگم.
حرفهایش باعث نفرتم می شد.
ـ بسه، حوصله ی تحلیل معایب و محاسن مستی رو ندارم. برو برقو بزن.
ـ نمی تونم. زنگ می زنم خونه، یکی بیاد درستش کنه.
ـ چرا نمی تونی؟ موبایلتو ببر، من از تاریکی نمی ترسم.
صدای خنده اش بلند شد: نه، اصلا نمی ترسی. به هر حال من نمی تونم برم.
زنگ زد به خانه شان و گفت اگر عمو نوروز بیدار است بیاید و فیوز برق را بزند.
چند دقیقه ساکت بودیم و بعد گفت: پس گفتی که به خاطر البرز نبوده، نه؟
ـ نخیر.
ـ آره حدس می زدم نباید انقدر احمق باشی. مخصوصا که البرز یه پالسایی هم فرستاده، از آدم کارکشته ای مثل خزر بعیده نگرفته باشه قضیه رو.
نمی دانستم از «احمق» خطاب کردن خودم باید بیشتر ناراحت بشوم یا اشاره ای که به خزر کرد.
ـ میگم می خوای راحت باش، من دلخور می شم انقدر رسمی و محترمانه حرف می زنی.
قهقهه زد: تاثیر تاریکیه، روم باز شده.
ـ تو کی روت باز نبوده؟
ـ خیلی مراعات شما رو می کنم، دقت نکردی. من نمیذارم آینده ام به خاطر چار تا حرف خراب بشه.
ـ آینده ی تو چه ربطی به این حرفا داره؟
ـ ربط داره، میگم که تو دقت نمی کنی. من نمی خوام شما از من ذهنیت بدی داشته باشین.
پوزخند زدم: چه خوش خیال! تو کلا ذهنیتی که من ازت داشتم خراب کردی.
ـ به خاطر اون قضیه ی کوچولوی آشپزخونه؟ من یه خرده سرم داغ بود بابا...
ـ نه اتفاقا، به خاطر همون داغی... من از مشروب متنفرم، از پسرایی هم که وقت مستی میرن سراغ دخترا، بیشتر...
ـ باران انقدر قضیه رو جنایی نکن دیگه.
صدایش به وضوح دلخور و رنجیده بود. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: میگم که بدونی.
ـ خیلی خُب گرفتم. ولی یادت باشه اگه من تو حال خودم بودم هم با اون شکل و شمایل جدید تو...
تمام چراغ های خانه روشن شد و معین ساکت شد. بلافاصله صدای همهمه ای آمد، و من نگاهم که به لکه ی خون روی موکت افتاد، وا رفتم...
خانم پیرایش زخم پای معین را ضدعفونی کرد و بست. هرچند که مجبور شد پاشنه و سینه ی پایش را کاملا باند بپیچد. تکه ی لیوانی که موقع غش کردن دستم به آن خورده، افتاده و شکسته بود، پای معین را به طرز بدی بریده بود و زخم عمیقی به جا گذاشته بود. شلوار و قسمتی از موکت و دست چپش که زخمش را با آن گرفته بود، لک خون گرفته بود.
در تمام آن مدت هر دوی ما خجالت زده سرمان را پایین انداخته بودیم و حرفی نمی زدیم که در دادگاه علیه مان استفاده شود. مخصوصا من که مطمئن بودم اگر مامان بفهمد تمارض! کرده ام تا بمانم و فیلم خون و خونریزی ببینم عواقب سختی در انتظارم است. مظلوم ترین حالتم را انتخاب کرده بودم و سربه زیر و ساکت گوشه ای نشسته بودم و با انگشت هایم بازی می کردم. خواهرهایم چند بار نگاه های مشکوکی به من انداخته و به جز مامان و خانم پیرایش هیچکدام حالم را نپرسیده بودند. می دانستم که فهمیده اند همه ی مریض حالی ام نمایش بوده و حالا اگر بخواهم از خودم دفاع کنم نباید هیچ امیدی به جانبداری از طرف آنها داشته باشم. با تشویش و نگرانی به معین نگاه کردم که تلاش می کرد پاشنه ی زخمی اش را روی زمین بگذارد و روی آن بایستد. نگاهش به من افتاد و لبخند کمرنگی زد.
از اینکه معین همه ی تقصیرها را به گردن گرفت، و مرا در چشم مامان تبرئه کرد و سرزنش ها و تشر مادرش را به جان خرید، هیچ احساس خوبی نداشتم. دلم نمی آمد که همه ی کاسه کوزه ها بر سر او بشکند، البته که او از فرصت استفاده کرده و فیوز را پرانده بود تا مرا بترساند، ولی می دانستم انتظار نداشته اینطور وحشت کنم و واکنش نشان دهم. تازه، زخم پایش هم چقدر عمیق بود... چقدر درد کشیده بود...
وقتی همه خوابیدند، از جایم بلند شدم و به حمام رفتم و درها را پشت سرم بستم تا صدایم را نشنوند. زنگ زدم روی موبایل معین، برای یک ثانیه از فکر اسمی که روی صفحه ی گوشیش نقش می بست، دلم قلقلک شد و ریز خندیدم.
ـ بله؟
دستپاچه شدم و حرفی بر زبانم نیامد.
ـ باران چی شده؟ کارم داری؟
باز هم حرفی نزدم، انگشتم را روی کاشی سرد حمام کشیدم و به این فکر کردم چه چیزی باعث شده من این وقت شب از خواب عزیزم بگذرم و زنگ بزنم به یک...پسر!
صدایش ملایم شد و با خنده گفت: باران؟!
ـ ببخشید.
این را گفتم و بلافاصله قطع کردم، قلبم چنان می زد انگار تا سر خیابان دویده ام.
صدای مسیج موبایلم بلند شد و گوشی را بالا گرفتم.
ـ این ینی آشتی؟
لبخند زدم و جوابش را دادم. انگار بار سنگینی از روی قلبم برداشته بودند، برگشتم و تا سرم را گذاشتم زمین، خوابم برد.
***
وقتی از پنجره ی اتاقم دیدم که از خانه بیرون آمد، ژاکت و کیفم را برداشتم و از خانه بیرون دویدم. وقتی مرا جلوی ماشین دید برای لحظه ای خشکش زد و من خندیدم. خودم را به شیشه ای کنارش رساندم و گفتم: اگه بخوای من می رسونمت.
ـ تو رانندگی بلدی؟
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
ـ گواهینامه دارم.
علیرغم انتظارم زود قبول کرد: باشه، بپر بالا.
خودش را کشید روی صندلی کناری و جایش را به من داد.
همین که نشستم با خنده گفت: فقط خدا کنه سالم برسم به جلسه ی امتحان.
فرمان را سفت گرفتم و لب هایم را روی هم فشار دادم: نترس، می رسی.
ـ نمی ترسم. بدم نیس اگه بمیرم، تنها نیستم. تو هم هستی.
ـ مزخرف نگو.
خندید و شانه اش را بالا انداخت.
ـ تا حالا دنده اتوماتیک...
ـ بله، با ماشین نوید... خیلی وقتا اجازه داده ماشینشو برونم.
ساکت شد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
ـ استرس داری؟
جوابم را نداد. کیفم را انداختم توی بغلش: صبونه خوردی؟
ـ هوم.
ـ باشه اینو ببر با خودت.
با کنجکاوی چشمش را باز کرد و پاکت پر از خوراکی را دید و قهقهه زد: آخی عین مامانا...
ساکت شد و ادامه نداد.
جایی نزدیک دانشگاه نگه داشتم و گفتم: می مونم تا برگردی.
ـ لازم نیس، خودم برمی گردم.
ـ می مونم.
ـ دیوونه. هنوز سر صبحه، برو بخواب.
ـ همین جا می خوابم.
ـ باران میگم برو.
ـ دیرت شد، الان درو می بندنا.
پیاده شد ولی تا آخرین لحظه اشاره کرد که برگردم. من هم اشاره کردم که می مانم. وقتی از نظرم پنهان شد تسبیح چوبی مامان را بیرون آوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن و دعا کردن برای قبولی معین. به قول خودش عین مامانا...