• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رمان باران / نوشته لیلی نیک زاد

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


ـ باران... باران... باران جان!
چشم هایم را با بی حالی باز کردم و صورتی جلوی چشمم آمد که دوباره وحشت تمام وجودم را گرفت. ولی قبل از اینکه جیغ زدن را از سر بگیرم، بطری آبی به صورتم پاشیده شد!!!
ـ تو رو خدا دوباره بیهوش نشو.
صدا بیشتر از آن آشنا بود که از آن وحشتی داشته باشم. نفس عمیقی کشیدم و به سمتی که از آن صدا می آمد برمی گشتم. نور موبایلش را به طرف من گرفته بود و صورت خودش تقریبا در تاریکی بود، ولی قسمتی از صورتش که نور به آن می تابید، تصویر وحشتناکی ساخته بود.
ـ بیهوش شدم؟
او هم مثل من نفس راحتی کشید و گوشی اش را کنار من روی صندلی گذشت.
ـ تقریبا. غش کردی یهو افتادی.
به اطرافم نگاه کردم که غرق تاریکی بود و فقط نور موبایل بود که جور روشنایی را می کشید.
ولی، بیرون پنجره، باغ روشن بود.
ـ فقط برق اینجا رفته؟
ـ اِم... برق دو تا ساختمون جداس.
با هوشیاری ناگهانی به سمت او برگشتم: تو برقو قطع کردی؟
ـ ...
ـ معین؟!
ـ جانم؟!
ـ چرا جواب نمیدی؟
ـ لابد چیزی ندارم بگم.
برای اینکه بتوانم قیافه ی خجالت زده و چشم های خندانش را ببینم، نیازی به چراغ و روشنایی نبود.
ـ این چه کاری بود کردی؟
ـ با جزئیات بگم یا سربسته و کلی؟!
ـ معین!
ـ خیلی خب، با جزئیات میگم. این همه وقت خودتو واسم می گرفتی، گفتم امتحان داری، کاری به کارت نداشته باشم. الان چار روزه امتحانات تمام شده، بازم انگار نه انگار! نمی پرسی من زنده ام یا مرده، حالم چطوره! امشبم که نیومدی.
ـ خود تو هم سراغی از من نمی گیری.
ـ خب من خواستم راحتت بذارم نمی دونستم که تو دنبال یه فرصتی می گردی که منو حذف کنی از دور و برت.
ـ من نخواستم تو رو حذف کنم.
ـ نه اصلا، وقتی با بچه های دانشکده اتون میری اردو، تو این هوا، بعد من که میگم بریم بیرون، فورا بهونه میاری سرده. یا با پسر عمه ات سه شب پشت هم میرین بیرون، یه تعارفم به آدم نمی زنین که باهاتون بیاد. یا اون میاد خونه اتون، نمیگین یه زنگ بزنین یه بنده خدایی هم دو قدم اون ورتر هس، خودش پا میشه بیاد اصلا لازم نیس کسی هم بفرستین بیاردش. وقتی هم که میام خونه اتون به هزار و یک بهونه می پیچونی و قایم میشی! شب یلدا رو که یادت نرفته؟!
خنده ام گرفت. عین یک بچه ی پنج ساله نشسته بود و یک ریز تمام مواردی که با ما نبوده، برایم ردیف می کرد. مطمئن بودم لب و لوچه آش آویزان شده و ابروهایش در هم رفته، پسر کوچولو.
ـ آهان، میگم نشنیدی از هر دست بدی از همون دست می گیری؟
ـ بله؟ من کی به تو بی محلی کردم؟
ـ شب تولدت که یادت نرفته؟
صدای خش خشی شنیدم و بعد دوباره صورتش جلوی چشمم را گرفت. با دست تخت سینه اش زدم: برو عقب، می ترسم.
ـ نه، خواستم تو چشام نگاه کنی، ببینم جرئت داری حرفتو تکرار کنی؟
ـ چرا جرئت نداشته باشم؟ مگه تو نبودی که اون شب اصلا به روی خودت نیاوردی ما اونجا غریبیم. آخر همه اومدی پیش ما، دو ثانیه سلام علیک کردی و دوباره برگشتی ور دل اون دختر عمه ات.
ـ آهان...
مطمئن بودم از تمام حرفم فقط دو کلمه ی آخر را توی هوا قاپیده و الان همان را می زند توی سرم.
داشتم لبم را می جویدم و دعا می کردم خیلی ضایع نکند که حسودی ام شده... اگر به رویم می آورد دیگر نمی توانستم سرم را جلویش بلند کنم.
ـ فکر می کردم شاید دلت نخواد من زیاد دور و برتون بپلکم.
این دیگر از آن حرف ها بود. ولی پیش از آنکه من حرفی بزنم، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: اون بارانی که اومد مهمونی، بارانی نبود که من می شناختم.
سرخ شدم. حرارت تا گوش هایم را گرفت، احساس کردم دمای اتاق چند درجه ای بالا رفته، هیجانزده سعی کردم قضیه را با مسخره بازی به نفع خودم تمام کنم.
ـ چه حرفا می زنی! خب مهمونی بود، باید با لباس تو خونه می اومدم؟ تو همیشه منو تو خونه و دانشگاه دیدی، معلومه که یه فرقی داشتم.
ـ نه، من تو رو تو تولد خزرم دیده بودم. یا اون روزی که رفتین خونه ی عمه ات مهمونی، یا اون روزی که اومدم دنبالتون که رفته بودین نامزدی دوست خزر. هیچوقت این شکلی نشده بودی.
ـ خب...
ـ خب، منم فکر کردم لابد برای کسی خودتو اون شکلی کردی دیگه که حتما منم نبودم!
نتوانستم خودم را کنترل کنم، با مشت به سمتی که او نشسته بود زدم. قصدم شانه اش بود ولی به گردنش خورد: خیلی بیشعوری!
مشتم را گرفت و عقب زد: مگه دروغ میگم؟! دخترا واسه جلب توجه پسرا این کارا رو می کنن دیگه.
اشک چشمم را پر کرد، «چقدر احمق بود!» جوی اشکی از چشمم راه افتاد، چقدر همه چیز برعکس شده بود، هق هق کردم؛ « همه اش تقصیر خزر بود.»
ـ باران... باران... چی شدی؟
ـ برو اون ور... چه فکری پیش خودت کردی؟ اصن... اصن من غیر از تو کسی رو تو اون مهمونی نمی شناختم که بخوام خودمو واسش خوشگل کنم، می شناختم؟
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: آره...
برای یک لحظه اشکم بند آمد و با حیرت سرم را بالا گرفتم.
ـ البرز؟ تو واقعا فکر کردی من چشمم دنبال اونه؟ واقعا... که... تو درباره ی من چه فکری کردی؟
ـ راستش اولش فک کردم انقدر چشمتو گرفته که نفهمیدی تمام توجه اون به خزره، بعدم شک کردم، وقتی که رفتی آشپزخونه...
ـ آهان رسیدیم به قسمت مورد علاقه ی من!
ـ نمی خواستم اذیتت کنم.
ـ تو اصلا اون لحظه می دونستی داری چکار می کنی؟
ـ منگ که نبودم!
ـ نبودی؟
ـ باران! به هر کی برات مهمه قسم می خورم که نمی خواستم آزارت بدم، فقط...
ـ فقط نمی دونستی داری چکار می کنی! بفهم آقای بهزادنیا، من مثل اون دخترایی که باشون بودی، نیستم... که دخترعمه ات اونجوری بهم نگاه کنه. با اون کارت منو تا حد یه وسیله ی تفریح تو چشم اون پایین آوردی.
ـ حالا مگه مهمه اون چه فکری می کنه؟
ـ برای من مهمه! من برای خودم شخصیت دارم.
ـ شخصیت خوبی هم داری.
ـ منو مسخره نکن!
ـ ای بابا، با تو هم که نمیشه حرف زد. من معذرت می خوام، خوبه؟ بابت اون که تو اون شکلی اومدی مهمونی و من دلم می خواست گردن همه ی پسرا رو بشکنم، بابت اینکه تمام مهمونی نیومدم سراغت تا به خیال خودم راحت باشی و بابت اون مورد کوچیک تو آشپزخونه... هرچند که کاری هم نکردم.
ـ دیگه می خواستی چکار کنی؟
ـ نمی دونم، تو فک کردی می خوام چکار کنم که اونجوری پا گذاشتی به فرار؟ دلم می خواد بدونم.
سرخ شدم و رویم را برگرداندم. با اینکه می دانستم تاریکتر از آن است که خجالت و شرم مرا ببیند تاب نگاه کردنش را نداشتم.
ـ فک نکردم می خوای کاری بکنی، از فکر اینکه مشروب خوردی...
ـ زیاد نخوردم. باید منو قبلا می دیدی...
دلم به هم خورد. منزجر شدم و فکر کنم معین متوجه عقب رفتنم شد.
ـ چیه؟
ـ افتخار هم می کنی؟
ـ چرا اینجوری می کنی؟ می دونی مستی فقط بدیش اینه که نمی دونی چی از دهنت در میاد. منم که از این موضوع ترسی ندارم، اصن شاید یه حرفی بزنم که وقتی بهوشم جرئتشو ندارم بگم.
حرفهایش باعث نفرتم می شد.
ـ بسه، حوصله ی تحلیل معایب و محاسن مستی رو ندارم. برو برقو بزن.
ـ نمی تونم. زنگ می زنم خونه، یکی بیاد درستش کنه.
ـ چرا نمی تونی؟ موبایلتو ببر، من از تاریکی نمی ترسم.
صدای خنده اش بلند شد: نه، اصلا نمی ترسی. به هر حال من نمی تونم برم.
زنگ زد به خانه شان و گفت اگر عمو نوروز بیدار است بیاید و فیوز برق را بزند.
چند دقیقه ساکت بودیم و بعد گفت: پس گفتی که به خاطر البرز نبوده، نه؟
ـ نخیر.
ـ آره حدس می زدم نباید انقدر احمق باشی. مخصوصا که البرز یه پالسایی هم فرستاده، از آدم کارکشته ای مثل خزر بعیده نگرفته باشه قضیه رو.
نمی دانستم از «احمق» خطاب کردن خودم باید بیشتر ناراحت بشوم یا اشاره ای که به خزر کرد.
ـ میگم می خوای راحت باش، من دلخور می شم انقدر رسمی و محترمانه حرف می زنی.
قهقهه زد: تاثیر تاریکیه، روم باز شده.
ـ تو کی روت باز نبوده؟
ـ خیلی مراعات شما رو می کنم، دقت نکردی. من نمیذارم آینده ام به خاطر چار تا حرف خراب بشه.
ـ آینده ی تو چه ربطی به این حرفا داره؟
ـ ربط داره، میگم که تو دقت نمی کنی. من نمی خوام شما از من ذهنیت بدی داشته باشین.
پوزخند زدم: چه خوش خیال! تو کلا ذهنیتی که من ازت داشتم خراب کردی.
ـ به خاطر اون قضیه ی کوچولوی آشپزخونه؟ من یه خرده سرم داغ بود بابا...
ـ نه اتفاقا، به خاطر همون داغی... من از مشروب متنفرم، از پسرایی هم که وقت مستی میرن سراغ دخترا، بیشتر...
ـ باران انقدر قضیه رو جنایی نکن دیگه.
صدایش به وضوح دلخور و رنجیده بود. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: میگم که بدونی.
ـ خیلی خُب گرفتم. ولی یادت باشه اگه من تو حال خودم بودم هم با اون شکل و شمایل جدید تو...
تمام چراغ های خانه روشن شد و معین ساکت شد. بلافاصله صدای همهمه ای آمد، و من نگاهم که به لکه ی خون روی موکت افتاد، وا رفتم...


خانم پیرایش زخم پای معین را ضدعفونی کرد و بست. هرچند که مجبور شد پاشنه و سینه ی پایش را کاملا باند بپیچد. تکه ی لیوانی که موقع غش کردن دستم به آن خورده، افتاده و شکسته بود، پای معین را به طرز بدی بریده بود و زخم عمیقی به جا گذاشته بود. شلوار و قسمتی از موکت و دست چپش که زخمش را با آن گرفته بود، لک خون گرفته بود.
در تمام آن مدت هر دوی ما خجالت زده سرمان را پایین انداخته بودیم و حرفی نمی زدیم که در دادگاه علیه مان استفاده شود. مخصوصا من که مطمئن بودم اگر مامان بفهمد تمارض! کرده ام تا بمانم و فیلم خون و خونریزی ببینم عواقب سختی در انتظارم است. مظلوم ترین حالتم را انتخاب کرده بودم و سربه زیر و ساکت گوشه ای نشسته بودم و با انگشت هایم بازی می کردم. خواهرهایم چند بار نگاه های مشکوکی به من انداخته و به جز مامان و خانم پیرایش هیچکدام حالم را نپرسیده بودند. می دانستم که فهمیده اند همه ی مریض حالی ام نمایش بوده و حالا اگر بخواهم از خودم دفاع کنم نباید هیچ امیدی به جانبداری از طرف آنها داشته باشم. با تشویش و نگرانی به معین نگاه کردم که تلاش می کرد پاشنه ی زخمی اش را روی زمین بگذارد و روی آن بایستد. نگاهش به من افتاد و لبخند کمرنگی زد.


از اینکه معین همه ی تقصیرها را به گردن گرفت، و مرا در چشم مامان تبرئه کرد و سرزنش ها و تشر مادرش را به جان خرید، هیچ احساس خوبی نداشتم. دلم نمی آمد که همه ی کاسه کوزه ها بر سر او بشکند، البته که او از فرصت استفاده کرده و فیوز را پرانده بود تا مرا بترساند، ولی می دانستم انتظار نداشته اینطور وحشت کنم و واکنش نشان دهم. تازه، زخم پایش هم چقدر عمیق بود... چقدر درد کشیده بود...
وقتی همه خوابیدند، از جایم بلند شدم و به حمام رفتم و درها را پشت سرم بستم تا صدایم را نشنوند. زنگ زدم روی موبایل معین، برای یک ثانیه از فکر اسمی که روی صفحه ی گوشیش نقش می بست، دلم قلقلک شد و ریز خندیدم.
ـ بله؟
دستپاچه شدم و حرفی بر زبانم نیامد.
ـ باران چی شده؟ کارم داری؟
باز هم حرفی نزدم، انگشتم را روی کاشی سرد حمام کشیدم و به این فکر کردم چه چیزی باعث شده من این وقت شب از خواب عزیزم بگذرم و زنگ بزنم به یک...پسر!
صدایش ملایم شد و با خنده گفت: باران؟!
ـ ببخشید.
این را گفتم و بلافاصله قطع کردم، قلبم چنان می زد انگار تا سر خیابان دویده ام.
صدای مسیج موبایلم بلند شد و گوشی را بالا گرفتم.
ـ این ینی آشتی؟
لبخند زدم و جوابش را دادم. انگار بار سنگینی از روی قلبم برداشته بودند، برگشتم و تا سرم را گذاشتم زمین، خوابم برد.


***

وقتی از پنجره ی اتاقم دیدم که از خانه بیرون آمد، ژاکت و کیفم را برداشتم و از خانه بیرون دویدم. وقتی مرا جلوی ماشین دید برای لحظه ای خشکش زد و من خندیدم. خودم را به شیشه ای کنارش رساندم و گفتم: اگه بخوای من می رسونمت.
ـ تو رانندگی بلدی؟
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
ـ گواهینامه دارم.
علیرغم انتظارم زود قبول کرد: باشه، بپر بالا.
خودش را کشید روی صندلی کناری و جایش را به من داد.
همین که نشستم با خنده گفت: فقط خدا کنه سالم برسم به جلسه ی امتحان.
فرمان را سفت گرفتم و لب هایم را روی هم فشار دادم: نترس، می رسی.
ـ نمی ترسم. بدم نیس اگه بمیرم، تنها نیستم. تو هم هستی.
ـ مزخرف نگو.
خندید و شانه اش را بالا انداخت.
ـ تا حالا دنده اتوماتیک...
ـ بله، با ماشین نوید... خیلی وقتا اجازه داده ماشینشو برونم.
ساکت شد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
ـ استرس داری؟
جوابم را نداد. کیفم را انداختم توی بغلش: صبونه خوردی؟
ـ هوم.
ـ باشه اینو ببر با خودت.
با کنجکاوی چشمش را باز کرد و پاکت پر از خوراکی را دید و قهقهه زد: آخی عین مامانا...
ساکت شد و ادامه نداد.


جایی نزدیک دانشگاه نگه داشتم و گفتم: می مونم تا برگردی.
ـ لازم نیس، خودم برمی گردم.
ـ می مونم.
ـ دیوونه. هنوز سر صبحه، برو بخواب.
ـ همین جا می خوابم.
ـ باران میگم برو.
ـ دیرت شد، الان درو می بندنا.
پیاده شد ولی تا آخرین لحظه اشاره کرد که برگردم. من هم اشاره کردم که می مانم. وقتی از نظرم پنهان شد تسبیح چوبی مامان را بیرون آوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن و دعا کردن برای قبولی معین. به قول خودش عین مامانا...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

***




آهی کشیدم و به کوک زدن ادامه دادم. لباسی که دستم بود، تونیک کوتاه آبی رنگی بود با گلهای پراکنده و پهن نیلی. پارچه ی لختی داشت و مدام از زیر سوزن فرار می کرد. گردنم را که از فرط خم شدن درد گرفته بود بالا آوردم و به چپ و راست خم کردم که چشمم روشن شد. معین داشت به سمت ما می آمد.
ناسزایی گفتم و سرم را زیر انداختم. هرچقدر در این مدت همسایگی دید خوبی نسبت به او پیدا کرده بودم، بعد از کنکور همه را نقش برآب کرده بود. یک ثانیه از شیطنت و توطئه دست برنمی داشت. اجازه نمی داد لحظه ای در آرامش باشیم، یک بند دردسر درست می کرد و از نظر خودش و عسل به زندگیمان رونق می داد!!!
به عسل که دراز به دراز روی تخت پهن شده بود سُک دادم که صاف بنشیند و سر عسل به طرف معین چرخید. ریز ریز خندید و در جواب چشم غره ی من گفت: معین از خودمونه بابا.
با این حال خمیازه ای کشید، نیم خیز شد و سنگینی اش را انداخت روی من.
عسل: سلام قربان!
ـ سلام سرباز.
معین این را گفت و از تخت بالا آمد و نشست. همین که نشست به دست های من نگاه کرد.
ـ به به! خیاطی هم بلدی؟
پارچه را از زیر دست و پای عسل جمع کردم و «هوم» نامفهومی گفتم. دلیلی نداشت معین از این راز کوچک سر در بیاورد که من فقط کوک زدن بلدم!
ـ واسه کی داری می دوزی؟
سرم را بالا نیاوردم. تازگیها به همه چیز من کار داشت، مدام سوال پیچم می کرد و اگر جواب نمی دادم نحس می شد.
ـ واسه مشتری. چون دم عیده مامان خیلی سفارش داره کمکش می کنم.
نگفتم که چشم های مامان ضعیفتر از قبل شده و نمی تواند زیاد کار کند. تقریبا هر شب را با سر درد و چشم های خسته می خوابید ولی چاره ای هم نبود. سفارش لباس های دو عروس را قبول کرده بود به اضافه ی خیلی سفارش دیگر.
طلوع و خزر هم در تمام اوقات بیکاری شان به او کمک می کردند ولی خیاطی آنقدر کار وقت گیر و پر حوصله ای بود که انگار اصلا هیچ پیشرفتی نداشتیم. انتهای نخ را گره زدم و به طرف دندانم بردم. بلافاصله دست معین به سمت قیچی رفت و آن را به سمت من گرفت. غرولندی کرد و گفت: این وسیله جدیدا اختراع شده، امتحانش کن، ضرر نمی کنی.
حرفی نزدم ولی قیچی را گرفتم و نخ را بریدم. نگاهش از من به عسل و دوباره به من چرخید.
ـ خب داشتین چکار می کردین؟
چشمک نامحسوسی به عسل زدم و با لحن قانع کننده ای گفتم: داشتیم حرف می زدیم.
ـ اِ؟ درباره ی چی؟
بدون اینکه فکر کنم گفتم: درد دل خواهری بود.
قهقهه معین به آسمان رفت و من را عصبانی کرد.
ـ چیه؟
ـ هر چی می گفتی باورم می شد به جز این، تو و عسل، خواهری؟
دوباره خندید و عسل با ایما و اشاره گفت که حق با معین است. شانه هایم را بالا انداختم و با خشم به معین نگاه کردم: اصلا به تو چه که ما درباره ی چی حرف می زدیم؟
ـ باران به اندازه ی کافی شک کردم بتون، حالا بریم سر اصل مطلب. خب؟
قبل از اینکه جلوی عسل را بگیرم، هیجانزده و سریع گفت: تولد طلوعه!
چنان با عجله همین دو کلمه را گفت که انگار می ترسید من کلمات را از دستش بقاپم و لذت دادن خبر را از او بگیرم.
معین نگاهش را از عسل رفت و با چشم های تنگ شده به من خیره شد: نکنه می خواستی منو دور بزنی و واسه جشن تولد دعوتم نکنی؟
پوزخندی زدم گفتم: جشنی در کار نیس که بخوام کسی رو دور بزنم.
ـ ولی آخه چرا؟
پرسیدن داشت؟ طلوع اصولا آدم دیرجوشی بود، این مشکلی هم که داشت باعث شده بود در ارتباط با بقیه بسیار ضعیف باشد و من نشنیده بودم که بعد از نقل مکانمان دوستی در مدرسه ی جدیدش پیدا کرده باشد. می ماندیم خودمان تنها که...
باز هم عسل گفت: آخه روز تولد طلوع سالگرد فوت باباست.
بلافاصله چشم های روشن معین را غم گرفت و تیره شد.
ـ خب پس... درباره ی چی حرف می زدین؟
ـ درباره ی اینکه رو سنگ قبر من چی بنویسیم بهتره.
بلافاصله اخم کرد و غرید: باران!
با اینکه ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم.
ـ تخم کفتر باید بت بدم؟ چی می گفتین عسل؟
پیشدستی کردم و گفتم: خب نمی خوایم جشن تولد بگیریم ولی دلمون می خواد یه برنامه ای جور کنیم که از ناراحتی در بیاد، بالاخره تولدشه!
تولد هفده سالگی طلوع بود و من عاشق هفده سالگی بودم. انگار هفده سالگی در زندگی هرکس یکی از چند ایستگاه خاص بود، ایستگاهی که عجله داشتی به آن برسی و دلت نمی خواست از آن دل بکنی. تولد خودم را به یاد می آوردم با همه ی لذتی که برده بودم و نمی توانستم اجازه دهم نبود بابا باعث شود تولد هفده سالگی طلوع بی نور و مثل هر سیصد و شصت و چهار روز دیگر سال باشد.
معین که پیشانی اش چین افتاده بود رو کرد به من .
ـ خب به کجا رسیدین؟
آه کشیدم و شانه بالا انداختم: بن بست!
معین به پشت دراز کشید و من مجبور شدم چهار زانو بنشینم و خودم را جمع و جور کنم. چند دقیقه به همین منوال گذشت، سر من گرم کوک های نامیزان و کج و کوله ام شد و عسل هم مشغول قلقلک پاهای معین با ته مدادش که خیلی زود فهمید معین قلقلکی نیست. با ناامیدی نفس عمیقی کشید و مدادش را در موهایش فرو کرد و سعی کرد موهایش را با مداد گوجه کند. یا چشم و ابرو به او اشاره کردم که روسری اش را سر کند که اعتنا نکرد. نه اینکه برایم مهم باشد معین موهای عسل را ببیند، نه، فقط می خواستم عسل غریبه بودن معین را فراموش نکند. هرچند که از نظر عسل این چند سال کمبود معین عجیب بوده نه این شش ماه بودن فشرده ی معین در کنار ما...
سرم را چرخاندم سمت معین که از نگاه خیره ی او به خودم میخکوب شدم.
ـ چیه؟
ـ فهمیدم.
ـ چی رو؟
ـ که چکار کنیم واسه تولد طلوع!
با بدبینی به او نگاه کردم و در دلم آرزو کردم حرفی بزند که بشود ردش کرد.
ـ میریم کنسرت!
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

نمی توانستم چشم هایم را از او بگیرم. هاج و واج به او خیره شدم و معین قیچی را جلوی صورتم تکان داد: چی شدی؟
پلک زدم: دقیقا کدوم قسمت حرفامونو متوجه نشدی؟
ـ بابا گفتم بریم کنسرت، نگفتم که دیسکو! والا کنسرت مازیار خیلی هم دور از مراسم عزا نیس!
این را گفت، نخ چین را از جلوی من برداشت و سعی کرد ناخنش را با آن بگیرد. با دلخوری نخ چین را از دستش گرفتم: ناخن گیر مگه نداری؟ این اسمش نخ چینه، نخ باش می گیرن نه ناخن! دو دفه باش ناخن بگیری که باید بندازمش دور، عجبا!
منتظر بودم معین با تمسخر ازم بپرسد چند خریدمش تا حالش را بگیرم و عصبانیتم را سرش خالی کنم بدون اینکه دلیلش را متوجه بشود ولی معین چیزی نگفت. سرفه ای کرد و زیر چشمی به عسل نهیب داد که زیرزیرکی می خندید. اهمیتی به هیچکدامشان ندادم، خودم هم نمی دانم چه مرگم شده بود...
چرا می دانستم، معین از کجا باید خواننده ی موردعلاقه ی طلوع را بشناسد؟! اصلا چرا فورا به ذهنش برسد که چنین کاری برای طلوع بکند؟! کاری که من آرزو داشتم برای طلوع انجام دهم و وسعم! نمی رسید. آخر چرا معین باید همیشه همه چیز را خوب می فهمید؟! بغضی گلویم را گرفت و آب دهانم را به سختی قورت دادم. حرص و خشمم را سر پارچه خالی کردم که اسیر دست های لرزانم بود و زبان نداشت که شکایت کند.
ـ باران؟!
اهمیتی ندادم.
ـ میریم کنسرت؟
ـ نه!
صدایم دورگه و پر از خشم بود. نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را روی نوک سوزن ثابت نگه داشتم.
ـ خب چرا؟
شانه هایم را بالا انداختم.
با بی طاقتی روبه رویم نشست و با صدای محکمی گفت: بگو منم بدونم چرا نه؟
عسل: راس میگه خب، طلوع خیلی خوشحال میشه!
می دانستم! چه کسی بهتر از من می دانست؟! صدایی در ته وجودم بلند شد که اعتنا نکردم و خفه شد.
چشم غره ای به عسل رفتم و با تندی گفتم: چرا؟ به تو هم باید بگم چرا؟ پولشو از کجا می خوایم بیاریم بدیم؟
چند ثانیه سکوت و بعد صدای صاف معین: من حرف بزنم؟
ـ نه!
ـ باشه، فرض کن بهتون قرض میدم! فقط بلیت خودش هدیه ی من! بقیه اشو هروقت داشتی پس بده، قبول؟
قبل از اینکه فکر کنم با تعجب گفتم: فقط بلیت خودش؟ مگه قرار بود غیر از طلوع کس دیگه ای هم بره؟
ـ خب معلومه، تک و تنها که نمی فرستادیمش، من و تو و عسل و خزر...
ـ ولی...
عسل فقط معین را ماچ نکرد! از جا پرید و با خوشحالی در حالی که چشم هایش می درخشید روی تخت بالا و پایین پرید: ایول... ایول... ایول... دمت گرم. خدا یک در دنیا صد در آخرت بهت بده. خیر از جوونیت ببینی، خدا هفت تا پسر بهت بده.
غریدم: عسل. بیخود خوشحال نشو. قرار نیس کسی جایی بره.
معین که از دیدن شادی بی حد و حصر عسل بر سر ذوق آمده بود و می دانست (و من هم می دانستم) که نمی توانم مخالفتی بکنم، با بی قیدی دست هایش را تکان داد: سخت نگیر دیگه. گفتم که قرضیه، سود هم نمی کشم روش، خیالت راحت؟
نه، خیالم کاملا راحت نشده بود، ولی بهتر از هیچ بود. بالاخره یک روزی این پول را به او پس می دادم آن وقت می توانستم ادعا کنم طلوع را به یکی از آرزوهایش رسانده ام. بالاخره یک روز من هم به این آرزویم می رسیدم. اخمی کردم و به ظاهر با نارضایتی سرم را به نشانه ی قبولی تکان دادم. عسل پایانی به پایکوبی اش داد و کنار من روی زمین نشست. چشم هایش بی قرار در حدقه می چرخید و من را کنجکاو می کرد.
ـ چی شده؟
سرش را جلو آورد و بیخ گوشم نجوا کرد: پس نوید چی؟
جسم سنگینی محکم بین ما دوتا افتاد و باعث شد عسل جیغ خفیفی بکشد و عقب بپرد. گوشی معین را برداشتم و با طعنه گفتم: پولم واسه این دادی؟
با بی خیالی گفت: مامانم داده. حرف درگوشی ممنوع، اینجا غریبه نداریم.
شکلکی در آوردم و پوزخند زدم: نه اصلا!
اعتنایی نکرد و رو به عسل گفت: چی گفتی؟
هشدار دادم: عسل!
ـ عسل اگه بگی ام پی تری پلیرم رو بهت میدم!
ـ معین!
ـ باشه یه ماه بهت قرض میدم، حالا بگو!
با این حال عسل به من من افتاد و مثل توله سگ در راه مانده ای به من نگاه کرد. شانه هایم را بالا انداختم و عسل به حرف آمد: چیزه... نوید... اونم میاد اون موقع... اونم باهامون...
ـ نه.
صدای معین خشک و انعطاف ناپذیر بود. متوجه حیرت هردوی ما شد و ادامه داد: من فقط 5 تا بلیت دارم. برای اونم بخوایم بگیریم فاصله میفته بین شماره ها نمی تونه بشینه پیش ما. (با دیدن نگاه طلبکار من نفس عمیقی کشید) چیه خب؟ رزرو کردم ولی فکر نمی کردم راضی بشین بیاین. دیگه الان جور شد.
ـ باشه پس من نمیام.
ـ یعنی چی؟ من این بلیتو از اول به قصد شما چارتا گرفتم، چارتاتون باید بیاین. نمیام نمیام نداریم.
عسل با ناراحتی به من نگاه کرد: پس نوید چی؟ اونم حتما خیلی دوس داره اون شب با ما باشه.
ـ حالا یه شبم نوید خان دندون بذاره رو جیگرش چیزی نمیشه.
ناراحتی معین را درک نمی کردم ولی خب دلم نمی خواست عسل بیشتر از این اصرار کند. بالاخره فعلا به خرج معین می رفتیم و مهمان او بودیم. با توجه به اینکه معین هر عیبی که داشت خسیس نبود، پس این لجبازیش دلیل دیگری داشت که من از آن سر در نمی آوردم. دلیلی نداشت اصرار بکنم هرچند که عسل نمی خواست این را بفهمد. با دلخوری و زیرلبی گفت: طلوع هم خوشحال میشه اون بیاد. یعنی خوشحالیش دو برابر، بلکه هم سه برابر بشه.
معین از گوشه ی چشم با نگاهی پر از سوال به او نگاه کرد. با اینکه در صورتش هیچ انعطافی به چشم نمی خورد عسل ترغیب شد که ادامه بدهد و با آب و تاب بگوید: آخه طلوع و نوید... بعله...
این را گفت و چشم هایش چنان درخشید که اگر شب بود بدون شک تا شعاع صد متری دیده می شد.
چشم های معین چند ثانیه به دهان عسل خیره ماند و بعد به سمت من چرخید. به آرامی گفت: ولی من فکر می کردم... (گلویش را صاف کرد و نیشش به پهنای صورت باز شد) زودتر می گفتی خب! چه بهتر، هر چه تعداد بیشتر باشه بیشترم خوش می گذره. پس شدیم شیش نفر، باران خودت به نویدجان! خبر میدی؟
چشم هایم را تنگ کردم: تو که گفتی رزرو کردی و راه نداره و آسمون به زمین میاد...
خنده ی پرصدایی کرد: چرا راه نداشته باشه، طرف آشناس، سه سوته 6 تا صندلی برام جور می کنه. (دست هایش را به هم مالید و انگار به غذای خوشمزه ای خیره شده باشد ادامه داد) به طلوع نگین ها تا غافلگیر بشه. چه شبی بشه اون شب. چقدرم خوب شد نوید میاد. من با چار تا دختر تنها نیستم... باران مراسم کیه؟
نگاه پر از شکم را از او گرفتم و آه کشیدم.
ـ مراسم نداریم به اون صورت، روز یه شنبه سر مزار جمع میشیم فقط.
ـ به هر حال کمکی از دست من برمیاد بگین، در خدمتم، خودم میام شب خونه اتون ببینم مامانت کاری نداشته باشه. (تکانی به خودش داد و از تخت پایین پرید) کنسرتم خودم ردیف می کنم، شما به فکرش نباشین.
دو قدم رفت، برگشت و انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید تکان داد: لو ندین ها.
بی اینکه منتظر جواب بماند، چرخید و رفت. چه جادویی در وجود این بشر بود که من را خام می کرد؟ چرا این همه برای شاد کردن ما آماده بود؟ چرا برایش مهم بود؟ از فکر سهمی که ما در زندگی و فکر معین داشتیم تنم به لرزه افتاد. ما قرار نبود همیشگی باشیم، قرارنبود سهمی داشته باشیم...
صدای عسل مرا از فکر و خیال درآورد: طلوع خیلی خوشحال میشه.
زورکی لبخند زدم و دوباره مشغول کار شدم. بی اراده از خدا خواستم همه چیز را به خیر بگذراند.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


پیشانی ام می سوخت. کف دست های خزر را که مثل همیشه سرد بود گرفتم و به پیشانی ام چسباندم. خزر سرش را بلند کرد و با ابرویی بالا رفته پرسید: سرت درد می کنه؟
ـ یک کمی.
دیس را از جلوی من برداشت و پیش روی خودش گذاشت.
ـ برو، خودم تمومش می کنم. چیزی نمونده.
از خدا خواسته به کمر خشک شده ام تکانی دادم و بلند شدم.
ـ پس من برم تو باغ، کاری داشتی صدام کن.
ـ باشه برو.
به سمت در رفتم و همین که پایم به باغ رسید نفس عمیقی کشیدم. خیلی خسته بودم ولی بیشتر از خستگی، دلتنگ... خیلی دلتنگ... دل تنگ آدمی که یک سال از رفتنش می گذشت و من هنوز منتظر بودم یک روز در این خانه باز بشود، بیاید تو و بگوید «خونه عوض کردین؟ مگه خونه خودمون چش بود؟»
نمی توانستم نبودنش را باور کنم. نه اینکه یقین داشته باشم برگشتنی در کار است، فقط باور کردنش برای من یعنی تمام شدن همه ی چیزهای خوب دنیا... قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم، اشک هایم که تا حالا به زور نگه داشته بودم راه افتادند و صورتم را پوشاندند. دستم را روی سینه ام فشار دادم که انگار اشکها از آنجا پمپاژ می شد و بند نمی آمد. دردی در سینه ام بود که با ریختن تمام اشک های این دنیا هم درمان نمی شد... فایده ای نداشت. کاش افسانه ها واقعیت داشتند و با آه های من فرشته ای ظاهر می شد و...
ولی قدرت تمام افسانه های دنیا هم نمی توانست کاری از پیش ببرد. هیچ جادویی در مقابل مرگ شانسی نداشت، همه ی جادوهای دنیا هم حتی... وگرنه هفت دریا و هفت جنگل که سهل بود، هفتاد دریا و کوه و جنگل را می رفتم...

روی تخت نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم. بوی عید می آمد، حتی اگر بینی ام کیپ بود هم این بو را متوجه می شدم. راه خودش را از تمام منافذ باز می کرد و تمام جانت را پر می کرد، مقاومت هم فایده ای نداشت... ولی این بو یادآور چیزهای خوب نبود.
بود، ولی چیزهای خوبی که تمام شده بود... من را به یادم می آورد و جای خالی پدر، سفره ی هفت سینی که هیچ سینی نداشت، سفره ی خالی، خانه ی بی چراغ... چقدر دلم پر بود... مگر من از تمام دنیا چه می خواستم؟! من که هیچوقت چیزی نخواسته بودم؛ به جز اینکه هر شش نفرمان همیشه شش نفر بمانیم، زیاد بشویم ولی کم نشویم... زیاد هم نشدیم، نشدیم ولی کم... این دیگر خیلی زیادی بود. جای خالی بابا جای خالی یک نفر نبود. خیلی بیشتر بود، خیلی بیشتر از حجمی که یک نفر می گرفت... ماه کاملی که حالا فقط هلالش مانده بود... زندگی من... هلال لاغر و باریکی که تمام شب را طاقت می آورد.
اشک سمجی که روی بینی ام مانده بود گرفتم و گونه ی چپم را روی زانویم گذاشتم. باز هم عمارت خاموش بود، آخر این هم شد زندگی؟! هیچکس نبود که چراغ های این خانه را روشن کند؟! کمی داد بزند در این خانه؟ کمی شادی ببخشد به در و دیوارش؟! کاری کند که این خانه نفس بکشد؟ خانه شان دلگیر بود که آدم هایش انقدر خسته بودند یا برعکس؟! انگار آدم پیر و دنیا دیده و خسته ای بود که در انتظار مرگش دراز کشیده بود و هیچ اهمیتی به رفت و آمدها و گذر زمان نمی داد. این درست نبود... نه...
در خانه باز شد و ماشینی با سرعت پیچید داخل. قبل از اینکه به خودم بیایم جای همیشگی پارک کرده بود و حالا از ماشین پایین می پرید. تلاش کردم خودم را از چشم پنهان کنم... در آن وضعیت آخرین کسی که دلم می خواست ببینم معین بود. آن هم معین معمولی نه این معینی که انگار دنبال کسی می گشت که فکش را خرد کند. خودم را جمع و جور کردم و ساکت ماندم تا معین بگذرد و من را شکار نکند. حتی برای چند ثانیه نفسم را حبس کردم و بر ناپدید شدنم تمرکز کردم ولی هیچ فایده ای نداشت. درست لحظه ای که می پیچید، برای یک ثانیه چرخید و به طرف من آمد.
ـ واسه چی اینجا نشستی؟
از جا جنبیدم: ببخشید الان...
از تخت بالا پرید و کمی آن طرفتر نشست.
ـ چرا معذرت خواهی می کنی؟ بشین.
دوباره نشستم و چشم هایم را از او پنهان کردم.
ـ ببینمت، گریه می کردی؟
جوابی ندادم و با انگشت هایم ور رفتم. او هم نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت آسمان بالا گرفت.
ـ چه شب گندیه، نه؟
بویی به مشامم خورد که بینی ام را چین انداخت. باورم نمی شد، سرم را بلند کردم و به او نگاهی انداختم.
ـ کجا بودی؟
ـ پیش البرز.
بله، دوباره... با انزجار کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم: می خوام برم بخوابم.
ـ حالا یه دقه بشین، دیر نمیشه.
به او پشت کردم و نشسته به سمت انتهای تخت رفتم.
ـ فردا باید زود بیدار بشم.
ـ ببین...
در صدایش بیچارگی خاصی بود که نتوانستم ندیده بگیرم، منتظر ماندم.
ـ خیلی دوست داری دوباره باباتو ببینی، نه؟
با تعجب به سمت او برگشتم، این سوال پرسیدن داشت؟! با عجله و به تندی گفتم: معلومه که می خوام، تو دوس نداری؟
برای یک ثانیه متوجه حرفم نشده بودم تا زمانی که جواب او را شنیدم: من نه...
معین می توانست پدرش را ببیند، نه مثل من که...
در تاریکی چیز زیادی مشخص نبود ولی برای اینکه ناراحتی عمیق او را ببینم نیازی به نورافکن نبود.
کوتاه آمدم و سر جای قبلی ام نشستم.
ـ واقعا دلت نمی خواد؟
بی مکث تکانی به خودش داد. انگار که بخواهد از شر چیزی خلاص شود، مصرانه و با تاکید گفت: نه.
ـ آخه چرا؟ اونم حق داره تو رو ببینه.
ـ وقتی به خاطر دل خودش ما رو گذاشت و رفت جای هیچ حرفی نذاشت. هیچ حقی نداره، فکر کرده با ماشین و دعوتنامه و فلان و بیسار من یادم میره!
نمی توانستم درکش کنم. قلب من داشت از نبودن وسیع بابا منفجر می شد و او خیلی راحت می گفت که نمی خواهد...
ـ آخه چطور می تونی؟ اون دوستت داره، مگه میشه دوستت نداشته باشه؟ هر آدمی تو زندگیش یه جاهایی مجبور میشه انتخاب کنه، به خاطر یه چیزایی مجبوره از بقیه بگذره، تو هم یه روزی مجبور میشی!
حرفم را قطع کرد: من نه، من هیچوقت به خاطر خودم دل کسیو که دوستم داره و دوستش دارم نمی شکنم...
ـ الان اینو میگی، چون تو موقعیتش نیستی! یه روز به این حرف من می رسی، و به پدرتم حق میدی...
ـ باران، یعنی می خوای بگی تو حاضری به خاطر خواسته ی خودت که فکر می کنی منطقی و درسته، بقیه رو نادیده بگیری، حتی کسی که با تمام وجود دوستت داره؟
بدون فکر و با اطمینان گفتم: معلومه، خودت داری میگی یه خواسته ی منطقی. من به خاطر چیزی که می خوام از همه چیز می گذرم. درستش همینه. همه همین کارو می کنند.
ـ دروغگوی خوبی هستی. ولی من گول نمی خورم.
گیج شدم. با تعجب سرم را به سمت او که صورتش را از من برگردانده بود، بلند کردم: چرا فکر می کنی دروغ میگم؟
ـ چون تو همچین آدمی نیستی، مثل بابای من. تو آدمی نیستی که دل منو بشکنی. تهش پشیمون میشی.
بدون حرف از تخت پایین پرید و رفت.
ولی قبل از اینکه کاملا دور شود، برگشت و گفت: گور بابای هرچی پدر و فرزندیه. وقتی از اینجا رفت همه چیو با دستای خودش گذاشت تو گور. روشم حسابی خاک پاشید و الان همه چی پوسیده. نمی خوام ببینمش، نمی خوام نبش قبر کنم. منم فکر می کنم مرده.
به نظر نمی رسید این حرف ها را به من زده باشد. داشت بلند بلند با خودش حرف می زد. مرا بگو که به البرز اعتماد کرده بودم و این بچه را دست او می سپردم! معلوم نیست چه کوفتی به خورد او داده که اینطور به سرش زده بود...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


ـ عسل آماده ای؟
سرش را که فرهای طلایی از بغلش آویزان بود از اتاق بیرون آورد و سرش را تکان داد.
ـ پس این سینی رو بیار بیرون.
خودم هم که آماده بودم سینی بزرگتر را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. باد می آمد و سوز سردی به صورتم می خورد. دست هایم زیر سینی بودند و صورتم بی حفاظ.
ـ سلام.
چشم هایم را باز کردم و معین را دیدم که دستش را دراز کرده بود سینی را از من بگیرد. بی اراده اخم کردم و سینی را دور از دست او گرفتم.
ـ درو باز کن خودم می ذارمش.
شانه ای بالا انداخت و در عقب را باز کرد. جایش را از قبل آماده کرده بود. سینی را گذاشتم و گفتم: اگه بگیریمش تو دستمون بهتر نیس؟ می ترسم بریزه اینجا.
ـ نمی ریزه.
چند قدم عقب رفت و سینی بعدی را از دست عسل گرفت. عسل از خدا خواسته سینی را به دست او داد و با دست هایش صورتش را پوشاند: اووف چه سرده.
پشت سر معین جلو آمد و داخل ماشین را سرک کشید: همه امون جا نمیشیم. میشیم؟
معین هم از بالای سر عسل ظرفیت ماشین را برانداز کرد و بعد گفت: مامانم هم قرار بود بمونه ولی خب سر صبح زنگ زدن که بره بیمارستان. مریض داشت. از اونجا میاد.
سری تکان دادم و گفتم: نویدم میاد اینجا با هم بریم. من با اون میام.
ـ نخیر.
با تعجب به او نگاه کردم و عسل به جای من گفت: من و طلوع با نوید میایم، چطوره؟
من به معین نگاه کردم که باز یک ابرویش را بالا انداخت، مشخص بود که این را هم دوست ندارد. دوباره به ماشین نگاه کرد و بعد به ما، بینی اش را چین داد و بالاخره گفت: باشه، شما دو تا با نوید بیاین. مامانتون و خزر و طلوع با من.
با استفهام به او نگاه کردم که اعتنایی نکرد و در ماشین را باز گذاشت: تا نوید میاد بشینین اینجا.
عسل بی حرف نشست و من با سماجت همان جا ماندم. معین هم رو به روی من ایستاد و دست هایش را به صندوق ماشین تکیه داد و مشغول حرف زدن با عسل شد. نفس عمیقی کشیدم و دست هایم را روی سینه در هم حلقه کردم.



همین که نوید ماشین را نگه داشت، عسل از ماشین بیرون پرید و منتظر ماشین معین شد که پشت سر ما می آمد. ولی من نمی توانستم پیاده شوم. دست هایم یخ زده بود و در دلم خلا بزرگی بود که نمی توانستم فراموشش کنم.
ـ پیاده نمیشی؟
تکانی به خودم دادم و گفتم: مجبورم، نه؟
در را از داخل برایم باز کرد: از پارسال اینجا نیومدی؟
در را هل دادم تا پیاده شوم: نه.
پارسال هم فقط یک بار آمده بودم. همان روز اول، که دور از همه ایستاده بودم و نمی توانستم به آن نقطه ی نحس بدترکیب نزدیک شوم. همه چیز را در خاک می گذاشتند تا جوانه بزند و زنده بماند الا آدمیزاد...
نمی توانستم قبول کنم که خانه ی جدید بابا آنجاست. بچه نبودم، می دانستم که هزار و یک شب هم که بخوابم باز هم برنخواهد گشت ولی دلیل نداشت که هر لحظه به این فکر کنم. نمی خواستم بیایم اینجا و ببینم که دیگر هیچ انتظاری فایده نخواهد داشت. لگدی به جدول کنار خیابان زدم و به بقیه نگاه کردم که از ماشین پیاده می شدند. به طلوع که روز تولدش بود و هنوز نرسیده اشک تمام صورتش را خیس کرده بود.
پشت سر مامان راه افتادم و سرم را بالا نیاوردم. حتی به سنگ ها هم نگاه نمی کردم، زل زده بودم به نوک اریب کفش هایم و تازه می فهمیدم که سر کفش پای راستم خراشیده شده.
عمه قبل از ما آمده بود و همین باعث شد که نگاه سرزنش آمیزی به مامان بیندازد و چیزهایی دور و بر بی محبتی و فراموشی و سردی خاک بگوید. می شنیدم و نمی شنیدم. چه اهمیتی داشت حرف های عمه؟ اصلا خود عمه؟ تنها چیزی که ما را به هم ربط می داد همین کسی بود که از یک سال پیش زیر این سنگ سرد سفید خوابیده بود و من حتی یادم نمی آمد آخرین باری که دیده بودمش چه گفته بود و من چطور جوابش را داده بودم. از آن روز هیچ چیزی یادم نمی آمد، همه چیزش را فراموش کرده بودم. نه فقط همان روز که روز قبل و خیلی روزهای بعدش را. فقط همین یادم مانده بود که تلخ ترین اسفند عمرم بود. که درست موقع تحویل سال رفتم حمام، شیر آب را باز کردم و تا توانستم زار زدم. بعد هم که از حمام آمدم بیرون خودم را در اتاق حبس کردم و وقتی عمه هم به خانه مان آمد بیرون نیامدم. چه حرفی داشت بزند تا داغمان کم شود؟!
زیرلب به او سلام کردم که گفت: والله احترامم چیز خوبیه، یه لباس تیره می پوشیدی، عروسی که نیومدی.
گیج به کاپشن کرم رنگم نگاه کردم و چیزی نگفتم. چیزی هم بود که بگویم؟! می گفتم همین کاپشن را دارم؟ می گفتم که اصلا متوجه لباس هایم نبوده ام؟! می گفتم که در دلم غمی است که همه ی لباس های سیاه دنیا هم نمی توانند آن را نشان دهند؟!
چشمان اشک آلود و چهره ی درهم کشیده و تمام علامات و ظواهر افسردگی هیچ یک نمی توانند چنان که باید و شاید از عهده ی بیان اندوه من برآیند. این چیزها ظاهری است و هرکسی می تواند آنها را به دروغ بر خود ببیند(ببندد). این ها لباس اندوه است نه خود اندوه. اما حقیقت اندوه من به هیچ چیز خارجی شبیه نیست و در قلب من پنهان است...
ـ چی میگی زیر لبی؟
سرم را چرخاندم و معین را تشخیص دادم. ناخود آگاه لبخندی بر لبم آمد و زمزمه کردم: داشتم به یه جواب دندون شکن فکر می کردم.
او هم به آرامی جواب داد: چیزی هم پیدا کردی؟
ـ آره ولی فک کنم بهتره پای شکسپیرو به بحث با عمه ام باز نکنم.
معین زیر زیرکی خندید و من باز وزن نگاهی توام با سرزنش و نکوهش و عصبانیت و همه چیزهای سنگین دیگر حس کردم و عمه را دیدم که سرش را زیر گوش مامان برد و حرفی زد. مامان هم برگشت و چشم غره ای به من رفت. از معین فاصله گرفتم و کنار طلوع ایستادم تا هیچ موقعیت خطرناکی ایجاد نکنم.

چشم دوخته بودم به چادر سیاه مامان که بالای سنگ کنار بقیه دخترها و عمه نشسته بود. من ولی نمی توانستم آنجا بنشینم، نه حتی نزدیکش بشوم. کمی دورتر ایستاده بودم و تلاش می کردم حواسم را به هرچیزی متمرکز کنم به جز نوشته های روی سنگ سفید.
خیلی کوچک نبودم که یک بار با التماس و گریه و زاری با بابا آمده بودیم اینجا. تشییع یکی از فامیل های بابا بود و من هم که همه جا عین جوجه دنبال بابا بودم وقتی دیدم نمی خواهد مرا با خودش ببرد زمین و زمان را به هم ریختم و بالاخره رضایت دادند که بروم. چند دقیقه بیشتر نتوانستم کنار بابا بمانم و راه افتادم بین سنگ ها. چند دقیقه ای یک بار برمی گشتم و نگاه بابا را متوجه خودم می دیدم. دست تکان می دادم و دوباره مشغول سیاحتم می شدم. دنبال کسانی می گشتم که هم سن و سال خودم بوده باشند موقع مرگ. خیلی زود فهمیده بودم کسانی که موقع ترک دیار فانی سن و سالی ازشان گذشته بوده، کمتر مورد توجه اند و چشمم بیشتر دنبال آرامگاه های پر زرق و برق بود. چشم هایم را تیز و همه ی حواسم را جمع کرده بودم و تک تک سنگ ها را وارسی می کردم و برایشان قصه می ساختم. بیشتر از همه مزاری توجهم را جلب کرده بود که برای عروسی شانزده ساله بود. روی سنگش نوشته بودند که سه روز بعد از ازدواجش تصادف کرده و... آن یکی آخری بود، در واقع بعد از آن سراغ بقیه نرفتم، همان جا ایستادم و آنقدر به سنگ زل زدم که بابا دستم را گرفت و از آنجا دور کرد. تا یک هفته بعد از آن هر شب کابوس می دیدم و با گریه از خواب می پریدم. تا مدت ها اسم ها و فامیل هایی که بر سنگها حک شده بود فکر و خیال های مرا رها نمی کرد.
صدای جیغ خفه ای حواسم را پرت کرد و چشمم به معین افتاد که کنار عسل نشسته بود و با او حرف می زد که انگشت می کشید روی نوشته ها و اشک می ریخت. چشمم با انگشت عسل روی حروف چرخید و جمله ها در ذهنم نقش بست. « آرامگاه ابدی فرید الدین ایزدسـ..» قبل از اینکه عبارت کامل و در حافظه ام حک شود، چشم هایم را بستم و تلاش کردم حواسم را روی چیزهای دیگری متمرکز کنم.
فرید الدین ایزدستا...
عاشق این اسم بودم. همیشه و همیشه... هیچ اسم دیگری برای من طنین دوست داشتنی و پر از خاطره ی این اسم را نداشت. اسمی که در شناسنامه ام، در همه ی مدارک من، در همه ی زندگیم نقش بسته بود. هر جایی که من بودم، این اسم هم بود. قبل از من... و بعد از من...

دوستدار تو...
خیلی کوچک بودم که دلم نامه خواست... دلم می خواست برایم نامه بنویسند... دلم می خواست پستچی بیاید دم در، و نامه ای تحویلمان بدهد که اسم من پشتش باشد با تمبر و مهر پستخانه و همه چیز... عین هر نامه ی واقعی دیگر... هیچکس نبود که برای من نامه بنویسد و من دلم نامه هایی می خواست که می دانستم هیچوقت نخواهم گرفت.
و بعد یک روز پستچی زنگ خانه ی ما را زد و نامه ای دستش بود که اسم من را داشت. من امضا کردم و نامه ای گرفتم که در واقعیتش هیچ شکی نبود. ذوق زده و با دست های لرزان نامه را باز کردم و یک سره تا ته نگاه کردم و امضای نامه را دیدم؛
"دوستدار تو... فریدالدین ایزدستا."
و این رسم هر سال بود، من با هیچکس درباره ی چیزهایی که در نامه ها بود حرف نمی زدم حتی با نویسنده اش. آنها را عین یک گنج با ارزش نگه می داشتم و اجازه نمی دادم دست هیچکس به آنها برسد. همه را بارها و بارها خوانده بودم به جز یکی که هنوز باز نشده بود... این را اسفند پارسال گرفته بودم، بعد از آن روز... وقتی که دیگر فرستنده اش نفس نمی کشید و من آن را نگه داشته بودم برای روز مبادا... برای روزی که دلم می خولست همچنان بودنش را حس کنم... زنده بودنش را... زنده بودن که فقط نفس کشیدن نبود... هزار سال دیگر هم من این نامه را باز می کردم مطمئن بودم که نامه درباره ی حال همان روز من است.
دستی به بازویم خورد، برگشتم و چشم های درشت طلوع را دیدم و صدای نوید را شنیدم.
ـ نمیای؟
ـ تمام شد؟
طلوع سری تکان داد و نوید گفت: آره بریم خونه.
کدام خانه؟
با عجله به دنبال آن ها راه افتادم.
عمه قبول نکرد به خانه ی ما – خانه ی ما که نه، خانه ی خانم پیرایش – بیاید و مامانم کوتاه آمد. رفتیم خانه ی آنها و من صبورانه منتظر ماندم تا آن روز سیاه در تمام سال ها تمام شود. تنها چیزی که از نحسی آن روز کم می کرد ثبت شدنش در شناسنامه ی طلوع بود. این 11 اسفند برای ما چه تلخ و چه شیرین بود، تا پارسال شیرین و امسال تلخ تلخ، سال های بعد؟!
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


کفش هایم را پوشیدم و پاهایم را جفت کردم، زل زدم به همان خراشیدگی که از چند روز پیش کشفش کرده بودم. کفش بخرم؟ یا نه... نخرم؟ نمی خرم.
سرم را برگرداندم و با صدای بلند صدا زدم: عسل... طلوع... اومدین؟
سر خزر از لای در بیرون آمد، که گوشه ی ناخن انگشت اشاره اش را به دندان گرفته بود.
ـ چه خبرته؟ بچه ها قبل تو رفتن بیرون.
ـ پس کوشون؟
شانه هایش را انداخت بالا و بعد ناخنش را کند و تف کرد. خندیدم.
ـ این حرکتای غیر خانمانه از تو بعیده. متین باش.
نگاهی سرسری به ناخن ناقصش کرد و غرید: لعنت به هرچی متانته. پول همرات هس؟
ـ آره، مامان کارتشو بهم داد. خودمم همرامه، تو چیزی نمی خوای؟
ـ نه بابا، من چی می خوام؟! واسه خودتم یه چیزی بخر. (نگاهش پایین افتاد) کفش حتما بخر. یه چیزی بخر هم شیک باشه هم به درد دانشگات بخوره، مشکی بخر.
ـ باشه. مطمئنی نمی خوای منم بمونم؟
ـ نه بمونی واسه چی؟ یارو میاد تو دقه می شینه و میره. منم زیادی ام که می بینه، مرتیکه مفنگی.
ـ خـــــــــــــــــزر! کی گفته معتاده؟
موهای چرب و کثیفش را عقب زد.
ـ اگه مفنگی نبود که نمی اومد منو بگیره، خونشونو دیدی؟ ته همین خیابونه.
ـ اون که درش زرشکیه؟ یه حیاط خیلی بزرگ دارن، اصلا خونه اشون دیده نمیشه.
ـ همون، اگه ریگی به کفشش نبود نمی اومد منو بگیره که.
ـ اگه اینطور بود که خانم پیرایش معرفیش نمی کرد، مامانم قبول نمی کرد. انقدر بدبین نباش.
ـ به هر حال من که به این قضیه شک دارم. مامانِ یارو رو دیدم، یه دبدبه کبکبه ای داره که نگو، انگار زن شاهه، یارو اگه معتادم نباشه لابد مریضی پریضی چیزی داره. (چشم هایش را تنگ کرد) نکنه زن داشته باشه، بچه دار نمیشه، منو می خوان بگیرن واسشون بچه بیارم؟
با سوال به من نگاه کرد که با مشت به آرامی زدم تخت سینه اش.
ـ تو که تخیلت بیشتر از من کار می کنه. حالا هر چی که هست، به زور که عقدت نمی کنن. یه دقه میان و میرن، به احترام خانم پیرایشم شده...
ـ خوبه خوبه نمی خواد سخنرانی منو تحویل خودم بدی. برو دیگه.
این را گفت و بی حرف در را بست. واقعا که... خودش نمی گذاشت ها! حیف که کسی شاهد نبود... حالا اگر مغز من را کار می گرفت با این حرفا کی جرئت داشت وسط حرفش بپرد؟! ولی تا نوبت من می شد دهنم را... استغفرالله...
ـ باران بیا دیگه.
چرخیدم و عسل را گوشه ی دیوار دیدم. قدم هایم را تند کردم و خودم را به او رساندم.
ـ شما کی اومدین بیرون؟
ـ خیلی وقته. بیا بریم.
سرم را پرخاندم و متوجه دستش شدم که به ماشین معین اشاره می کرد. خودش هم نشسته بود و طلوع که البته عقب نشسته بود.
اخم کردم: عسل چرا اونو خبر کردی؟
ـ من خبر نکردم. خودش تو باغ بود، من که گفتم می ریم خرید گفت اونم می خواد بره.
ـ خب بره، مگه همه جا باید دمش به دم ما بسته باشه؟
عسل زیر زیرکی خندید و بلافاصله دهنش را باز کرد و بلند گفت: معین باران میگه دمب تو به دمب...
با کف دست جلوی دهانش را گرفت و با دست چپم سرش را از پشت فشار دادم.
ـ خفه... سلام معین! حالت خوبه؟
فقط سری تکان داد و گفت: ممنون، سوار بشو بریم.
ـ مزاحمت نمی شیم. طلوع بیا پایین خودمون میریم.
طلوع مطیعانه به سمت در باز آمد که بازوی معین جلویش را گرفت.
ـ صبر کن ببینم. باران تخصصت تو ضدحال زدنه ها. عین این بچه هایی هستی که برای اینکه نشون بدن حرفشون خریدار داره بقیه رو بازی نمیدن. باشه بابا، رئیس تویی. حالا سوار شو.
ـ آخه اینجوری... همیشه تو باید ما رو ببری این ور اون ور. درست نیست که.
ـ خودم که بدم نمیاد. بیا بالا.
با نارضایتی سوار شدم و عسل هم عقب نشست.
ـ بریم؟
ـ هر چی شما دستور بدین.
ـ لوس نشو دیگه.
ـ همیشه آدمو تو عمل انجام شده قرار میدی. آدمو مجبور می کنی. شاید من خوشم نیاد همه جا با تو برم.
چند لحظه به من نگاه کرد و بعد گفت: باشه. شما رو می برم جایی که می خواین بعد میرم دنبال کار خودم.
نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم: خوبه. ممنون.
«هوم» ی کرد و راه افتاد. از آینه ی جلو به بچه ها که عقب نشسته بودند نگاه کردم، حواس طلوع پرت پنجره بود. به سمت معین چرخیدم و آرام گفتم: خزر امشب نمیاد.
ـ هوم.
ابرویم بالا رفت و به ثانیه نکشید که متوجه شد و با عجله به سمت من برگشت: چی؟ چرا؟
ـ مواظب باش. نمیاد دیگه، حوصله نداره.
ـ اصلا من از این همه ظرفیت شما برای تفریح کردن تعجب می کنم. خب بنده ی خدا، منم الان اعصاب ندارم، فورا لقد بزنم به همه چی بگم نیام؟ بشینه تو خونه حوصله اش میاد سر جاش؟ بابا یه خرده هم به فکر بقیه باشین.
به ابرویش تابی داد و به عقب اشاره کرد.
ـ خب نمی تونه بیاد دیگه.
ـ نه که ما از قبل تدارک دیدیم و لباس فضانوردی پوشیدیم؟! آپولو که نمی خوایم هوا کنیم.
ـ چیزه خب، (به عقب نگاه کردم و پچ پچ کنان گفتم) قراره خواستگار بیاد واسش.
تقریبا فریاد کشید: چی؟!!!
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا



ـ چه خبرته؟ ( عقب را نگاه کردم که بچه ها با تعجب به او نگاه می کردند) یواشتر.
ـ کی هست؟
ـ یکی از همسایه ها.
ـ اهله؟
نزدیک بود از خنده منفجر بشوم، معین و این حرفها؟! اصلا به او نمی آمد. چه کسی هم درباره ی «اهل بودن» مردم شک داشت!!! خنده ام را جمع کردم و گفتم: مامانت معرفیش کرده.
ـ مامانم که همه رو نمی شناسه، شما باید از من می پرسیدین.
ـ باشه دفعه بعد اول با شما مشورت می کنیم.
بی توجه به طعنه ی من لحظه ای فکر کرد و بعد گفت: شما هر کی در خونه اتونو بزنه راش می دین تو؟
رنجیدم: نه خیر، گفتم که مامانت معرفیش کرده.
ـ نه، منظورم این بود که هر کسی باشه فرقی نمی کنه؟
بیشتر دلخور شدم: نه معلومه که نه، دخترمونو که از سر راه نیاوردیم. باید آدم خوبی باشه.
ـ نه، یعنی هر کس که خوب باشه قبول می کنین بیاد خواستگاری؟
گیج شده بودم.
ـ آره خب، چرا که نه؟!
ـ ای بابا، یعنی کار نداری که از قبل دوسش داشته باشی یا نه؟!
سرخ شدم و حرفی نزدم.
ـ هان؟ برات فرقی نمی کنه؟
ـ فعلا که برای من نمیان.
ـ در کل میگم، یعنی...
سرم را چرخاندم و گفتم: طلوع اشکالی نداره اول بریم کفش بخریم؟
سرش را به نشانه ی نه بالا انداخت و من برگشتم طرف معین.
ـ میشه بری خیابون...
ـ جواب منو نمیدی؟
ـ نتیجه ارشدو کی می زنن؟
غرشی کرد و گفت: اردیبهشت.
ـ اگه رتبه ات خوب بشه برات جایزه می خرم.
خندید و من هم ته دلم فحشی نثارش کردم که یک ذره وقت شناسی نداشت.



تمام مسیر چین های پیشانی اش در هم گره خورده بود و یک کلمه با ما حرف نزد. فقط گاهی دهانش را باز می کرد تا به راننده ای که کاری خلاف میل او انجام داده بود بد و بیراه بگوید و من هربار به او تذکر می دادم تا آرام باشد که البته اعتنایی هم به من نمی کرد.
بالاخره نگه داشت و گفت: اینجا خوبه؟
سرم را کمی خم کردم و سر تا سر خیابان را نگاه کردم: آره، مرسی.
بچه ها پیاده شدند و من به سمت معین برگشتم که با اخم به رفتن آنها نگاه می کرد. هنوز دلخور بود که خواسته بودم با ما نیاید؟!
ـ تو الان میری کجا؟
ـ میرم خونه.
ـ مگه نمی خواستی خرید کنی؟
ـ نه دیگه حوصله ندارم.
دو دل بودم ولی بالاخره تصمیمم را گرفتم: اِ؟ می خواستم بگم با ما بیای تا از اون ورم زود بریم خونه آماده بشیم.
فورا نیشش به خنده باز شد: باشه میام.
ـ مگه نگفتی حوصله نداری؟
ـ اون مال قبلش بود، الان دارم.
به بچه ها نگاه کردم که بیرون ماشین منتظر ما بودند.
ـ ببین، فقط... (انگشت اشاره ام را به نشانه ی تهدید تکان دادم) دست نمی کنی تو جیبت ها!
ـ تکلیف دست و جیب منو هم تو تعیین می کنی؟
ـ همینه که هست. اگه من نذاشتم یه چیزی بخرن چون گرون بود تو حق اظهار نظر نداری.
ـ حتی یه خرده؟
ـ هیـــــــــــــچی!
جلوی آینه موهایش را مرتب کرد: خیلی خب بابا، مردم چشماشون سگ داره، خانم اعصابش!
ـ مختاری، می تونی نیای.
ـ نه میام. بپر پایین رییس.
غر غر کردم: رییس خودتی.
ـ نوکرتم.
خندیدم: مزه نریز.
مرا با انگشت به بچه ها نشان داد: دیدین؟ خندید. یک بار در سال اتفاق میفته ها.
سری تکان دادم و پریدم پایین. چه دردسری برای خودم درست کرده بودم. خرید رفتن با عسل به تنهایی سخت بود، حالا معین هم اضافه شده بود که یک لحظه دست از شیطنت و لودگی برنمی داشت.


قدم هایش را با من که پشت سر طلوع و عسل راه می رفتم هماهنگ کرد.
ـ خواستگار خزر کیه؟
جوابش را ندادم، لباس زرد رنگی چشمم را را گرفته بود و دنبال برچسب قیمتش بودم. لبه ی آستینم را کشید: زرد دوس ندارم، کدوم یکی از همسایه هاس؟
نفس عمیقی کشیدم و چشم از لباس برداشتم. باید در اولین فرصت یک لباس زرد خورشیدی می خریدم.
ـ تفرشی.
ـ سهراب؟
سرم را به سمت او بالا گرفتم: می شناسیش؟
ـ اون زن بگیر نیست. مطمئن باش.
ـ ولی...
ـ باران بیا اینو ببین.
چشمم به سمت کفشی رفت که عسل بالا گرفته بود. کفش اسپرت صورتی رنگی بود با طرح های سفید و سرخابی. به سمتش رفتم تا کفش را امتحان کند.



عسل مشغول پوشیدن کفش یازدهمی بود و ما بالای سرش ایستاده بودیم. معین با خنده گفت: عسل خدا به داد شوهر کردنت برسه.
مغازه دار بیچاره هم که معین حرف دلش را زده بود، بلند بلند همراه معین خندید و باعث شد عسل که بالاخره از کفش خوشش آمده بود، عصبانی شود و کفش را سر جایش بگذارد.
پشت سر بچه ها از مغازه بیرون آمدم و رو به معین کردم.
ـ تو پسره رو می شناسی؟
ـ آره.
چشمش به یک کفش آل استار زرد بود.
ـ این چطوره؟
ـ قشنگه، حالا نگفتی اون پسره رو می شناسی؟
بالاخره دل کند و همراه من آمد: آره، می شناسمش، حدود سی، سی و یه سالشه، متخصص ارتودنسیه، همین یه دونه پسرم هست. یه خواهر داره که اونم ایران نیست.
سرم سوت کشید. خزر راست می گفت، طرف حتما معتاد بود!
ـ اعتیاد داره؟
ـ نه، بچه داره.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

ـ شوخی می کنی؟ بچه داره؟ پس واسه چی می خواد زن بگیره؟
معین برگشته بود عقب و کفش آل استار زرد را موشکافی می کرد.
ـ گفتم بچه داره، نگفتم زن داره.
ـ پس دونه ی بچه رو کاشته سبز شده؟
معین برگشت سمت من و زد زیر خنده.
ـ نه سفارش داده کارخونه براش ساخته.
ـ جدی باش. زنش چی شده؟
ـ ولش کرد. شماره پات چنده؟
ـ زنه اینو ول کرده یا این زنه رو؟
ـ زنه اینو. انگار عاشق یکی دیگه بوده.
ـ چه باحال!
برگشت و با ابروی بالارفته من را وارسی کرد: علاوه بر سهراب بچه اشو هم ول کرده ها. شماره پات چنده؟
ـ چهل و پنج. خب بالاخره آدم باید یه جایی انتخاب کنه دیگه، مجبور میشه از عشقش به بچه اش هم بگذره.
پایش را کنار پای من گذاشت و بعد با جدیت اعلام کرد: دروغگو.
ـ بچه چند سالشه؟
ـ نمی دونم، نباید زیاد باشه، شیرخواره بود که مامانش گذاشت رفت. انگار سهراب عاشقش بوده، بعدِ اون دیگه از همه زنا متنفر شده. میگن زنه موهای طلایی داشته و خیلی خوشگل بوده، فک کنم به همین خاطر دست گذاشتن رو خزر.
ـ کی میگه اینا رو؟
داشت به پاهای من نگاه می کرد. پایم را به زمین کوبیدم و چشم از زمین برداشت.
ـ دوستم می گفت.
ـ چه دوست خاله زنکی داری.
به فروشنده گفت که شماره ی سی و شش کفش را بیاورد. درست اندازه ی پای من.
ـ دخترا فقط درباره ی این چیزا صحبت می کنن دیگه. اینو پات کن.
کفش پای راست را به سمت من گرفت و من با دست پسش زدم. چقدر من احمق بودم که فکر می کردم...
به او پشت کردم و به سمت بچه ها رفتم.

پشت سر طلوع و عسل وارد مغازه شدم و خدا را شکر کردم که جایی برای معین در مغازه نیست.
هرچند که دنبال من نیامد، صاف رفت توی مغازه ی روبه رویی و مشغول حرف زدن با فروشنده شد.
چرا من مدام می خواستم فراموش کنم که این معین، بهزادنیایی که می شناختم نیست؟! اصرار داشتم که فراموش بکنم و وقتی خودش دوباره یادآور می شد – و برای ثانیه ای از این کار دریغ نمی کرد – احساس می کردم برای اولین بار است که او را می بینم. انگار واقعیت مثل چکشی به پیشانی ام می خورد و یادم می آمد که وقتی از آن خانه بیرون می آییم در بین دخترانی که معین می شناسد گم می شوم.
بالاخره بعد از نیم ساعت سر و کله زدن با انواع و اقسام کفش ها عسل کفشی را انتخاب کرد که دومین انتخابش در همان اولین مغازه بود. همین که کارت بانکم را بیرون آوردم مغازه دار ابرویش را بالا برد: کارت خوان کار نمی کنه.
ـ پس چکار کنم؟
ـ برو مغازه روبه رویی.
همان مغازه ای را می گفت که معین در آن بود. خواستم بهانه بیاورم که دیدم سرگرم مشتری دیگری ست. شانه ای بالا انداختم و به سمت مغازه ای که گفته بود، رفتم. قبل از اینکه من حرفی بزنم معین گفت: چی شد؟
کارتم را بالا گرفتم: کارتو نمی خوند، منو فرستاد اینجا.
کیفش را از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید: بیا من پول همرام هست.
اعتنایی نکردم و به سمت پسر جوان برگشتم.
ـ سلام، اون آقا منو فرستاد اینجا، اشکالی نداره؟
چشمش را از بالای سرم گرفت و نگاهش به سمت من چرخید: برای منم کار نمی کنه.
سرم را بالا گرفتم و چشمم به معین افتاد که نیشش را جمع و جور می کرد.
ـ اشکالی نداره، میرم اون یکی مغازه.
معین کیفش را چپاند توی دست های من: بگیر دیگه. اصن من عابر بانک.
ـ پس میدما.
ـ پس بده، کیه که نذاره.
از مغازه بیرون رفتم و برگشتم پیش طلوع و عسل. همزمان که کیف معین را باز می کردم چشم طلوع هم به دست های من بود. درست وقتی که چشم من روی عکس داخل کیف خشک شد، طلوع به سرفه افتاد.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

عکس من در کیف معین چه کار می کرد؟ با تعجب سرم را بالا گرفتم.
ـ اینو از کجا آورده؟
طلوع بلافاصله نگاهش را از من دزدید و باعث شد به شک بیفتم. با دست چانه اش را به سمت خودم چرخاندم و به او زل زدم. چشم هایش چنان حالت عذرخواهانه و مظلومی داشت که نمی تونستم باور کنم.
ـ تو اینو بهش دادی؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد. کفرم درآمد.
ـ آخه چرا؟ از عسل انتظار داشتم ولی از تو... آخه چه فکری پیش خودت کردی؟ اصلا نگفتی این عکس منو می خواد چکار؟ اصلا چرا باید عکسای ما رو به اون نشون بدی؟
دستی از بالای سرم کیف را گرفت و صدای خشکی شنیده شد: بسه انقدر غر نزن به جونش.
پول کفش را حساب کرد و با دستش عسل را به بیرون مغازه هدایت کرد. من هم به دنبال آنها بیرون رفتم.
ـ بریم یه چیزی بخوریم.
کلافه دستی به روسری ام کشیدم.
ـ من میرم دسشویی.
از بچه ها فاصله گرفتم که معین بلافاصله دنبال من آمد.
ـ ببین...
اعتنایی نکردم و راه خودم را رفتم. بازویم را گرفت و مرا نگه داشت.
ـ وایسا یه دقیقه، (زل زد به چشم های من) تقصیر طلوع نیست، تقصیر منه.
ـ معلومه.
ـ یه بار که هیشکدومتون نبودین، به جز طلوع و مامانت، طلوع آلبوم عکساتونو نشونم داد. من قایمکی عکسو برداشتم. اون بهم نداد.
نفس عمیقی کشیدم.
ـ ولی دیده که برداشتیش، به روی خودش نیاورده.
معین پاهایش را جا به جا کرد و حرفی نزد.
ـ این عکسو می خواستی چکار؟
ـ تو فکر می کنی می خواستم چکار؟
سرم را به سمت او بالا گرفتم، با اینکه یک سر و گردن از او کوتاه تر بودم و برای دیدن چشم هایش باید سرم را بالا می گرفتم، در آن لحظه حس می کردم از او بزرگترم، بلندترم. او را کوچک و ناچیز می دیدم. کیف را از دستش گرفتم، عکس را بیرون آوردم و پاره کردم. (از آن عکس سه تای دیگر داشتم و به جایی برنمی خورد) کیف را بستم و کف دستش گذاشتم. دوباره به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم.
که کف زدن معین توجهم را جلب کرد. برگشتم و با تعجب او را نگاه کردم.
ـ واقعا حرکتت تاثیر گذار بود. الان من به شدت متنبه شدم و فهمیدم چه کار زشت و احمقانه ای انجام دادم. چقدر این وسط به تو ظلم شده و شخصیتت رو زیرپا گذاشتم. اصلا تا این لحظه به عمق فاجعه پی نبرده بودم. نمی دونستم چقدر به تو بد کردم باران.
نگاه پر از تمسخری به من کرد، چرخید و رفت.
چقدر در آن لحظه احساس حماقت می کردم!!! بودن آن عکس در کیف معین – که به جز خودم و افراد خانواده ام کسی تشخیص نمی داد که منم – به کجای دنیا برمی خورد؟ چه عیبی داشت؟ حالا که معین هوس کرده بود عکس آن دختر اخمویی را که لب هایش را محکم روی هم فشار داده بود که مبادا بخندد، در کیفش داشته باشد چرا من باید اینطور می کردم؟ به تکه های عکس توی دستم نگاه کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
روسری را عقب زدم و مشتی آب به صورتم پاشیدم. با لبه ی آستینم صورتم را خشک کردم و به تصویر خودم در آینه زل زدم. حرکت بدی بود، نه؟ خیلی مسخره بود. چقدر خودم و عکسم و ارزشم پیش معین را جدی گرفته بودم. او که نگفته بود چه منظوری از این کارش داشته. من هم نمی دانستم. نمی دانستم؟
لبه ی خیس آستینم را تا زدم تا کسی متوجه لکه ی آب روی آن نباشد. خُب می دانستم؛ ولی دلیلی نداشت به روی خودم بیاورم. معین یک سر داشت و هزار سودا. من دوستش داشتم، خیلی هم زیاد، ولی قرار نبود با معین به جایی برسم. معین فقط یک دوست بود. نمی توانستم انتظاری بیشتر از این داشته باشم. مگر رفتار صمیمانه اش را با برفین ندیده بودم؟! لابد عکس هفت سالگی او هم در کیف دیگری است. دلیلی نداشت که بین من و بقیه فرق خاصی بگذارد. نمی توانستم ریسک کنم و روی معین حسابی بیشتر از همان دوستی معمولی باز کنم. حتی اگر، حتی اگر عکس من تنها عکس دختری باشد که توی کیف پولش نگه می دارد. حتی اگر پشتش نوشته باشد «قربون اخم اون چشمای براق!!!» لبخند کجی به تصویر خودم در آینه زدم، به قول معین دروغگوی خوبی بودم. چشم هایم هیچ برق خوشی نداشت... ته دلم خوشحال بودم، یک جور احساس پیروزی، فتح، فکر اینکه بالاخره...
ولی نه، قلب معین قلبی نبود که من بخواهم صاحبش باشم. معین را دوست داشتم، درست. ولی دلم نمی خواست این احساس دو طرفه باشد، چون بی فایده بود، راه به جایی نمی برد. من و معین هیچ چیزمان به هم نمی خورد. حاضر بودم تمام عمر دوستش باشم ولی عشـ... نه، نباید به آنجا می رسید. معین کسی نبود که من انتخاب می کردم. من خیلی چیزها از آینده ام می خواستم که معین با همه ی آن احساسات و خواسته هایش هیچ نقشی در آن نداشت. خیلی راحت می توانستم زندگی آینده ی معین را تجسم کنم. معین با گذشته ای که داشت، لیاقت یک آینده گرم و روشن داشت. دلم می خواست عاشق یک دختر معمولی خوشگل خانواده دوست بشود که بهترین مادر دنیا باشد. تمام آن چیزهایی که من نمی توانستم باشم. امکان نداشت من بتوانم مادر «ستاره» کوچولوی معین بشوم. حتی از فکرش هم خنده ام می گرفت... من؟!
برای یک ثانیه نگاهم به چشم های توی آینه افتاد و تا بناگوش سرخ شدم. تا کجاها که نرفته بودم، از دیدن یک عکس چه تفسیرهایی پیش خودم کرده بودم! بریده و دوخته بودم و تازه بعد هم نپسندیده بودم! جای خزر خالی بود که متلکی بیندازد که حساب کار دستم بیاید.
خودمانیم، خزر که نبود، تصاویر مغز من هم قرار نبود روی بیلبردهای چهاراه نقش ببندد. من چون معین را نمی خواستم، دلم نمی خواست او هم من را بخواهد. دوست داشتن معین با خواستن او فرق داشت، تا ابد او را دوست داشتم، مگر می شد دوستش نداشت؟! ولی دلم نمی خواست آینده ام را با او شریک بشوم، یا حتی عشقی که زیاد به آن اعتقاد نداشتم. یک عالم ایده آل برای خودم داشتم که معین هیچکدام را نداشت؛ نمی توانستم به خاطر خریت دلم دنبال چیزهایی بروم که باقی عمرم را افسوس بخورم. من یک عالم برنامه داشتم، یک عالم فکر، یک عالم نقشه... جایی برای دوست داشتن نبود. نمی توانستم معادله هایم را به هم بریزم.
شانه هایم را بالا انداختم. معین بچه بود، دلش کاروانسرا بود، همین که از خانه شان می رفتیم، همین که ده روز متوالی من را نمی دید حتی اسمم هم یادش می رفت. دلیلی نداشت خودم را نگران کنم.
با خودم قرار گذاشتم وقتی برگشتیم خانه، یک عکس دیگرم را به او بدهم و دلش را به دست آورم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا
از سرویس بهداشتی که بیرون آمدم هر سه نفر چنان به من نگاه می کردند انگار منتظر انفجارم بودند! دستی به موهایم کشیدم که یک وری روی پیشانی ام ریخته بود، کمی به همشان ریختم و گلویم را صاف کردم.
ـ طلوع اون مانتو لیمیوییه چطوره؟ خوشت میاد؟
طلوع شانه ای بالا انداخت و پشت سر من وارد مغازه شد. هرچند که معین رنگ مانتو را نپسندید و طلوع را وادار کرد رنگ صورتی آن را برای پرو ببرد. طلوع که رفت عسل هم مشغول وارسی مانتوها شد و من و معین تنها ماندیم.
ـ خب؟
ـ خب به جمالت.
ـ چرا چیزی نمیگی؟
ـ چی بگم مثلا؟
ـ چه می دونم، دادی فریادی، فحشی چیزی.
اخم کردم: از کی تا حالا من از این کارا می کنم؟
ـ از همیشه.
پشت چشمی نازک کردم و جوابی ندادم.
مانتوی سدری رنگی به سمت من بالا گرفت: از این خوشت نمیاد؟
ابرویم را بالا انداختم. فورا مانتو از دستش رها شد: راس میگی. تازه رو کمرشم چین داره، خوشم نمیاد.
ـ قرار بود من بپوشمش نه تو.
ـ بالاخره باید سلیقه ی منم در نظر بگیری.
دوباره نگاهش روی رگال رفت و برگشت.
ـ امشب میای؟
ـ چرا نیام؟
ـ چه می دونم، استعداد داری برنامه های آدمو زهرمارش کنی.
ـ میام ولی قول نمیدم زهرمارت نشه.
با صدای بلند درباره ی مانتوی آبی رنگی که عسل برداشته بود اظهار نظر کرد: اون خیلی کوتاهه.
با آرنج ضربه ای به پهلویش زدم و آرام گفتم: به تو چه؟ (بلندتر گفتم) عسل اون خوب نیست.
عسل شکلکی در آورد و مانتو را سرجایش گذاشت. من هم ضربه ای به در اتاق پرو زدم.
ـ تمام نشد؟
در کمی باز شد و من سرک کشیدم داخل.
ـ عزیـــــــــــزم، چه بهت میاد!
عسل خودش را به زور در فضای زیر بازوی من جا کرد: منم ببینم، منم ببینم... منم از این میخوام!
صدای معین را از پشت سرم شنیدم: عسل بیا ببین اینو دوس نداری؟
سرم را برگرداندم و مانتوی خردلی روی دست معین را دیدم. عسل با کنجکاوی به سمت معین رفت و من رو کردم به طلوع: خودتم دوسش داری؟
سرش را تکان داد و لبخند زد.
ـ خب همینو بر می داریم.
دوباره مطیعانه سر تکان داد. گاهی وقتها دلم می خواست آنقدر فشارش بدهم که صدایش در بیاید.
اگر یک بار، فقط یک بار انقدر مطیع و آرام نبود به حدی اذیتش می کردم که بالاخره با زبان اعتراض کند.
آهی کشیدم و در را به رویش بستم. معین دوباره تنها بود.
ـ عسل رفت مانتو رو بپوشه.
«هوم» ی گفتم و مشغول نگاه کردن راهروی پاساژ شدم.
ـ تو چیزی نمی خوای؟
ـ نه.
ـ اینو ببین.
سرم را به سمت او برگرداندم و مانتوی کوتاه مشکی روی دستش را دیدم.
ـ این کوتاهه.
ـ آره ولی تو عسل نیستی که ندونی چیو کجا بپوشی. خیلی شیکه، امتحانش نمی کنی؟
ـ نه.
ـ به خاطر من؟
ـ خاطر تو مهم نیست.
ـ یعنی نزنی تو برجک من روزت شب نمیشه ها.
مانتو را سر جایش گذاشت، کنار من ایستاد. فقط پاهایش را می دیدم که روی زمین ضرب گرفته بود. بالاخره پاهایش ثابت ماند و نفس عمیقی کشید.
ـ ببخشید.
ـ واسه چی؟
ـ واسه اینکه عکسو برداشتم.
بی اراده لبخند زدم: اشکالی نداره، وقتی برگشتیم خونه یکی دیگه اشو بهت میدم.
ـ پس یه عکس جدیدتو بده.
با تعجب سرم را بلند کردم و بدون این که پلک بزنم به او خیره شدم.
ـ چیه؟
ـ موندم تو چرا از رو نمیری!
خندید و جوابم را نداد. به سمت طلوع رفت که از اتاق بیرون آمده بود. مانتو را گرفت و به سمت دختر فروشنده برد. من هم دویدم که خودم پول مانتو را بدهم.

خرید رفتن با معین با همه ی عیب و ایرادهایش یک حسن بزرگ داشت و آن هم این بود که در هر مغازه ای که فروشنده دختر بود با زبان بازی و خودشیرینی کلی تخفیف گرفته بود!!!
هر بار که با دخترها حرف می زد و شوخی می کرد از ته دل به حال خودم تاسف می خوردم که با همین حرفها و حرکات همگانی اش! خر شده بودم. البته فایده ای هم نداشت، به محض این که از مغازه بیرون می رفتیم دوباره کاری می کرد که یادم می رفت. کاری نمی شد کرد، نمی شد از او به دل گرفت، نمی شد دوستش نداشت...
پشت سر آنها که هنوز هیجان خرید داشتند راه می رفتم و زیرلب زمزمه می کردم:
غروبا که میشه روشن چراغا میان از مدرسه خونه کلاغا
یاد حرفای اون روزت میفتم که تا گفتی به جون و دل شنفتم
عجب غافل بودم من اسیر دل بودم من
اسیر دل نبودم اگه عاقل بودم من...

برگشت عقب و رو به من چشمک زد. این بشر خطرناک بود!!! خطرناک... اگر می فهمیدم!


***


به معین گفته بودم تا نیم ساعت دیگر حاضر می شویم. قرار بود نوید هم بیاید اینجا تا با هم برویم. با اینکه طلوع بو برده بود ولی چون نمی دانست واقعا چه خبر است با کنجکاوی رفتار همه ی ما را زیر نظر می گرفت و طفلک به جایی نمی رسید.
همین که خیالم راحت شد مامان از خریدهای بچه ها راضی است، انگار بار سنگینی از روی شانه هایم برداشته شد، نفس راحتی کشیدم و به اتاقم رفتم و تازه متوجه خزر شدم که مات و مبهوت کنار کمد نشسته بود و با سر ناخن دیوار را می خراشید.
ـ سلام قشنگ. (با نوک انگشت شست پایم پهلویش را قلقلک دادم) چی شده؟
سرش را بلند کرد و با دستپاچگی موهایش را کنار زد: هان؟
شالم را از سر برداشتم و موهایم را به هم ریختم.
ـ چی شد؟ یارو رو پسندیدی؟
از جا بلند شد و به طرف من آمد.
ـ بد نبود.
ـ بد نبود؟ معین کلی تعریفشو می داد.
ـ می شناختش پس؟
نگاهم را روی بند ساعتم متمرکز کردم.
ـ انگار آره.
«پوف» ی کرد و گفت: پس لابد الان تو هم می دونی که یارو بچه داره.
ـ آره.
خزر خودش را پرت کرد روی رخت خوابها.
ـ ولی عجب تیکه ای بود.
قهقهه زدم و به سمت او برگشتم.
ـ تو که گفتی بد نبود.
ـ کلی گفتم، از اوناس که از دور دل می بره از نزدیک زَهره!! با ده من عسل نمی شد خوردش بس که گنده دماغ بود! ینی نمی دونی چطور نگام می کرد که. از اولشم فهمیدم راضی نیست. مامان هم فهمید. از همون اول معلوم بود زوری اومده و قضیه منتفیه ولی مامانه اصرار داشت با هم حرف بزنیم.
ـ خب حرف زدین؟
ـ مامان تو رودواسی مامانه گفت دو کلمه حرف بزنیم که یارو صاف بهم گفت نمی خواد زن بگیره و والسلام.
ـ تو چی گفتی؟
ـ بش گفتم منم قرار نیس برم نامادری بشم.
گوشه ی لبم را به دندان گرفتم: گناه داشت، این جوری نمی گفتی.
ـ آخه تو که نبودی ببینی چطور نگام می کرد. تازه خیالت راحت، هیچم ناراحت نشد، مرتیکه بی شعور به من میگه با این قیافه ای که من دارم مادر خوبی هم نمی تونم بشم چه برسه به نامادری، چه ربطی داره آخه؟!
ـ یعنی همش همینا رو گفتین؟
خزر رو به روی آینه دستی به موهایش که سرسری و شلخته جمع شده بود کشید.
ـ یکی دو تا تیکه هم بارم کرد که تهش یعنی من با این خوشگلیم مردمو خونه خراب می کنم. یارو تکلیفش با خودش معلوم نبود، من الان خوشگلم به نظر تو؟
رویش را به سمت من برگرداند و ابروهایش را بالا برد. موهایش کثیف بود، صورتش هم آرایش نداشت، چشم هایش هم از بی خوابی این چند روز قرمز بود ولی...
صادقانه گفتم: آره.
نتوانست لبخندش را پنهان کند. بعد شانه هایش را بالا انداخت و موهایش را دور انگشتش جمع کرد و با عشوه گفت: چی بگم والا؟!
ـ خب حالا که قضیه منتفی شد، با ما نمیای؟
ـ نه، مامان هم تنهاس، گناه داره همه امون بریم. باهامونم که نمیاد.
به من نگاه کرد که داشتم مانتویم را از کمد بیرون می آوردم.
ـ می خوای پالتوی منو بپوشی؟
این بخشندگی های داوطلبانه از خزر بعید بود. به او نگاه کردم که خودش را زد به آن راه.
پالتوی مشکی کوتاه خزر را پوشیدم و شال خردلی ام را انداختم روی موهایم که طبق معمول یک وری ریخته بودم روی پیشانیم.
خزر سوهان ناخن را کنار گذاشت و گفت: نمی خوای آرایش کنی؟
ـ نوچ!
ـ یه خرده، بیا اینجا.
پس رفتم: نمیام.
بازویم را گرفت و به سمت خودش کشید: بیا بابا، نمی خورمت.
همینطور که پشت چشم های بی گناه من سایه آجری می زد گفت: حواست باشه جلوی نوید زیاد با معین گرم نگیری!
انگار جریان برق به من وصل کرده باشد، با تعجب به او نگاه کردم. یعنی خزر هم مثل من از قضیه ی طلوع و نوید بی خبر بود؟ یعنی منظورش این نبود که من حسادت یکی از آن دو تا را تحریک نکنم؟
ـ منظورت چیه؟
ریملش را در دست بالا و پایین کرد: خودت ریمل نداری نه؟
می دانست و می پرسید ها! نکند انتظار داشت از آسمان ست لوازم آرایش برای من نزول کرده باشد؟
ـ اوکی. جهنم ضرر.
فرچه ی ریملش را بیرون کشید و فقط به انتهای مژه ام زد.
ـ نگفتی، منظورت چی بود؟
ـ نگفتم؟ هان، اون روز مراسم عمه یه سره تو گوش مامان روضه خونده بود که مامان می خواد یکی از ما رو بندازه به معین، و از اول که ما اومدیم تو این خونه به این قصد بوده ها، و از همین حرفا...
ـ شوخی می کنی؟
ـ نه، خودم شنیدم. داشت می گفت مامان عمدا چشمشو بسته و نمی بینه که تو با معین لاس می زنی.
دست خزر را پس زدم که باعث شد خط سیاهی زیر پلکم بیفتد. بغضی راه گلویم را بست و با حرص رو کردم به خزر: راس میگی؟ چرا همون جا نگفتی تا جوابشو بدم؟
ـ همینمون مونده بود که روز سالگرد بابا تو خونه ی عمه یه دعوا راه بندازی. در دهن عمه رو نمیشه بست. میگم که حواست باشه معمولی باشی با معین که آتو...
ـ اصلا من تا حالا با معین جور خاصی بودم؟ اصلا من مگه با معین چطوری هستم؟ چرا عمه این قدر نفرت انگیزه؟
صدایم بلند شده بود و می لرزید. خزر دستمال مرطوبی برداشت و خط سیاه را با آرامش پاک کرد.
ـ می دونم... می دونم... منم اگه تو رو نمی شناختم و نمی دونستم چقدر یبس و بی دست و پایی مثل عمه فکر می کردم. حالا هم چیزی نشده، عمه دوست داره به همه چیز گیر بده، حالا هم گیرش به معینه، قبول کن که معین خیلی به تو می چسبه.
ـ معین بچه اس!
ـ تو بچه ای احمق جان!
سرم را به سمت او بالا گرفتم که حق به جانب من را نگاه می کرد.
ـ حقا که همه چیت شبیه عمه اس.
دستمال را از دستش گرفتم تا آرایشم را پاک کنم که اجازه نداد و رژ لب ملایم صورتی اش را برداشت.
ـ خب خدا رو شکر برادری ندارم که فردا دعای خیر بچه هاش همرام باشه. می خوای برات خط چشم بکشم؟ کوچولو...
ـ نه، نمی خوام. ولم کن برم.
ـ بذار الان تموم میشه، یه دفه داری مثه آدمیزاد میری بیرون ها. ببین از من گفتن بود، مامان دلش نمیاد به تو بگه ولی وظیفه ی منه (شکلکی در آوردم) ادا در نیار، خراب میشه. به هرحال من آن چه شرح بلاغ است به تو می گویم، تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال. تمام شد، برو به سلامت.
ـ دستت درد نکنه.
ـ خواهش می کنم خواهری، یه چیزی هم واسه طلوع گرفتم می ذارمش تو کیفت.
ـ مطمئنی نمیای؟
ـ نگو که دوست داری منم بیام!
سرش را کج کرد و با سوال من را نگاه کرد.
با بغض گفتم: خودمم دوس ندارم جایی برم.
ـ برو عزیزم، این قیافه رم به خودت نگیر که اثر هنری منو خراب می کنی.
خندید و با دست شانه های پالتو را صاف و صوف کرد.
ـ دلم می خواد به هر سه تاتون خوش بگذره ها. وگرنه دلخور میشم که منو تنها گذاشتین و رفتین.
لبخند تلخی زدم، بعید بود به من خوش بگذرد.


 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


پیشانی ام را به شیشه ی سرد ماشین چسباندم و بی توجه به هیاهوی عسل که با بی قراری بین من و طلوع وول می خورد با صدای آرامی گفتم: یه خرده صداشو کم کن.
عجیب بود که معین صدایم را شنید و صدای پخش را کم کرد و بلند رو به همه گفت: شام بریم کجا؟
من نای جواب دادن نداشتم، سرم مثل یک کوه سنگین بود و پیشانی ام از حرارت مغزم می سوخت.
در ذهنم فریاد می زدم که «برویم خانه» ولی نمی توانستم بلند بگویم. از بین ما سه نفر فقط عسل بود که جواب داد: مگه نمیریم خونه؟
معین با دست راستش به شانه ی نوید کوبید که کنارش نشسته بود: نه آقا نوید قراره بهمون شام بده، مگه نه؟
نوید چرخید عقب و به من نگاه کرد که شل و ول روی صندلی وارفته بودم و بعد گفت: هرچی باران بگه.
معین از آینه ی جلو چشم به من دوخت و گفت: چی میگی؟
جوابش را ندادم و نگاهم را دزدیدم. عسل با بی طاقتی گفت: چی میگی؟
ـ چی بگم؟
معین خندید و گفت: تا آخر این آهنگ فرصت داری فکر کنی.
بلافاصله صدای آهنگی از پخش ماشین بلند شد؛


شهرو خبر کن، خبر کن، بگو دوسِت دارم
قصه رو سر کن، حالا سر کن، بگو دوسِت دارم
بذار غریب و آشنا راز منو بدونن
با من قصه ی عشقتو برای تو بخونن
بگو که عشق پرنده شد
پر زد تو آسمون سینه ام
بگو تا دنیا بدونن
عاشق ترین مرد زمینم


معین صدای آهنگ را کم کرد و گفت: اینجاش بیشتر مد نظره!
و دوباره صدایش را بلند کرد:

بگو آره، بگو آره
بگو که دل به عشق تو گرفتاره
بگو آره... بگو آره...


چشمم به چشم های شیطان توی آینه افتاد و احساس کردم حرارت بدنم تا صد درجه بالا رفت و آن صحنه به وضوح تمام به مغزم هجوم آورد.

به خاطر حرف خزر سعی می کردم زیاد جلوی چشم معین نباشم و کلا کاری به کار هیچکدامشان نداشته باشم. تمام مدت اخم کرده بودم و سرم به اس ام اس بازی با گلرخ گرم بود. کاش می توانستم به او بگویم که چقدر از فکرهای مزخرفی که عمه یا هرکس دیگری در مورد رابطه ی من و معین در سر داشتند عصبانی شده ام و دلم می خواهد بهشان بفهمانم که هیچ چیز به جز یک دوستی معمولی بین ما نیست. ولی در وهله ی اول باید این را به خود معین حالی می کردم! که هیچکدام از کارهایش به یک دوست معمولی شبیه نبود.
تازه از ماشین پیاده شده بودم. عسل و طلوع جلوی من بودند و نوید و معین پشت سرم، داشتم جواب پیام گلرخ را می دادم که کسی به من تنه زد و شالم که به اشاره ای بند بود، کاملا از سرم افتاد. قبل از اینکه به خودم بیایم و شالم را بالا بکشم بلافاصله دستی شالم را روی سرم کشید و از کنار صورتم پایین رفت. سرم را که چرخاندم، نگاهم در چشم های خاکستری پر از ستاره گره خورد. در آن چشمها هر چیزی پیدا می شد به جز یک دوستی معمولی... دستش را برای چند ثانیه کنار گونه ی من که از حرارت می سوخت نگه داشت و بعد دستش را عقب برد و با ملایمت گفت: مواظب باش.
با دستپاچگی شالم را روی سرم مرتب کردم و خودم را به دخترها رساندم تا با پسرها تنها نباشم. ولی نه آن لحظه و نه در تمام طول کنسرت، نتوانستم آن نگاه پر از حرف را فراموش کنم. انگار میخ شده بود به بالاترین نقطه ی ذهن من و کنده نمی شد.
تمام اتفاقات قبل و بعد از آن به کل از ذهنم پاک شده ولی همین که چشمم را می بستم، دوباره یک جفت چشم خاکستری در ذهنم نقش می بست و دلم می لرزید. نه، این من بودم که خودم را به خریت زده بودم و اشتباه برداشت می کردم نه بقیه...

عروس قلبم تو هستی که یه پارچه نوری
می شکنه روحت به حرفی، مثه بلوری
برو خبر ببر تو شهر بگو عروسیمونه
بگو که هر ذره ی تو دلمو کرده نشونه
ستاره ها، خورشید و ماه
همه رو میرم برات می چینم
دلم می خواد رضایتو تو خونه ی چشات ببینم
بگو آره... بگو آره...


ـ بگو آره... بگو آره... بگو آره...
معین صدای پخش را کم کرده بود و خودشان یک صدا دم گرفته بودند. سرسام گرفته بودم؛ دستم را روی بازوی عسل گذاشتم: بسه دیگه... باشه.
معین با ذوق رو کرد به نوید: اینم از فرمانده کل قوا! حالا کجا بریم رفیق؟
نوید که حسابی با معین اخت شده بود به او آدرس داد و نگاه پر از حق شناسی اش را به من دوخت. لبخند ضعیفی زدم و سرم را به سمت پنجره چرخاندم. کاش چشم های معین هم به سادگی چشم های نوید بودند. کاش حداقل دروغ می گفتند. کاش مستقیم به قلبش وصل نبود. کاش این همه حس مختلف گلوی مرا نمی گرفت و خفه نمی شدم. دستم به آرامی روی در ماشین چرخید و قبل از اینکه خودم کاری کنم، شیشه ی ماشین پایین رفت. حتی به او نگاه هم نکردم...
نمی خواستم، این وضعیت را نمی خواستم، می خواستم هر چه زودتر بروم خانه و زیر پتو آنقدر گریه کنم تا همه چیز از یادم برود.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

ـ باران، خوبی؟
سرم به سمت نوید چرخید که تا همین چند لحظه ی پیش مثل خودم ساکت به ماشین تکیه زده و چشمش به بچه ها بود که با سر و صدا مشغول خریدن سه تا بستنی بودند. پاهایم را جابه جا کردم و کف پای راستم را به چرخ عقب تکیه دادم و دست هایم را روی سینه درهم فرو کردم.
ـ هوم... چطور؟
ـ یه جوری هستی... انگار زورکی آوردنت.
به زور خندیدم: نه بابا، زیاد حوصله نداشتم. ولی چون خزرم نیومد دیگه نمی شد منم نیام... (لب پایینم را با زبان خیس کردم) به خاطر طلوع...
ساکت شد و چیزی نگفت. ولی من تازه چیزی به مغزم خطور کرده بود.
ـ فکر نمی کنی باید یه چیزی رو به من بگی؟
ناشیانه خنده اش را پنهان کرد.
ـ نه، از اون چیزایی نیست که من به تو میگم.
ـ فکر می کردم همه چیزو به من میگی.
ـ همه چیزایی که میشه به تو گفت.
راست می گفت، خود من هم نمی توانستم همه چیز را به او بگویم. نمی توانستم به نوید بگویم که در بین همه ی کسانی که آنجا جمع شده اند و سر و صدایشان گوش فلک را کر کرده، یک نفر – که یک سال پیش حتی فکرش را هم نمی کردم – از همه پررنگتر و درخشانتر است و تمام حرکاتش را زیر نظر دارم. راست می گفت؛ نمی شد از آن با کسی حرف زد. همه حرفا که آخه گفتنی نیست...
ـ پسر خوبیه.
ـ کی؟
ـ همینی که زل زدی بش.
سرخ شدم، داغ شدم، هول شدم و احساس کردم مچم را در حال دزدی گرفته اند.
ـ من به کسی زل نزدم. توهم زدن هم به عیب و ایرادات اضافه شده؟
ـ تو راس میگی.
خندیدم و با مشت به شانه اش زدم: هرچی به ذهنت می رسه فورا به زبون نیار.
ـ اینو یکی باید به خودت بگه.
بلند بلند خندید و چند بار به شانه ی من کوبید.
ـ می دونم چی میگی، دیگه درباره اش حرف نمی زنم. ولی پسر خوبیه، من موافقم.
ـ کسی نظر تو رو نپرسید.
عسل جفت پا پرید جلوی من و فرصت جواب دادن را از نوید گرفت. نوید کمی عقب رفت، معین بین من و نوید ایستاد و بستنی را به سمت من گرفت.
ـ نمی خوام.
ـ تعارف می کنی؟
ـ نه.
در ماشین را باز کردم و نشستم داخل. دیدم که معین بستنی خودش و مال مرا پرت کرد توی سطل آشغال. شانه هایم را بالا انداختم و چشم روی هم گذاشتم. به من چه؟ من که گفته بودم نمی خواهم.


تا وقتی که برویم خانه و نوید برود، هیچکس یک کلام حرف نزد به جز وجدان بی صاحب من که یک بند زیر گوشم سخنرانی کرد. کاش خدا وجدان را هم به صورت آپشن گذاشته بود برای بندگانش... به صورت یک چیز تزئینی، غیر واجب؛ چه می دانم؟! من که نمی خواستمش! لابد خودم عمدا خواسته ام شب را به معین زهرمار کنم دیگر... وجدانم این وسط چه کاره بود؟! باید به او هم جواب پس می دادم؟!


***



داشتم شیشه ها را تمیز می کردم و اصلا اهمیتی به معین نمی دادم که روی مبل ولو شده و سرگرم زیر و رو کردن موبایلش بود. خودش خانه زندگی نداشت؟!
خب خانه اش که همین جا بود ولی زندگیش که اینجا نبود! بود؟!
عسل که قربانش بروم کنجکاوی را از خودم به ارث برده بود، با ساقه ی جعفری بینیش را خاراند: خونه تکونی نمی کنین؟
ـ چرا مامانم کارگر آورده.
ـ خوش به حالت.
آه عمیقی کشید و جعفری دیگری برداشت. تذکر دادم: اگه بخوای اینجوری پاک کنی تا هفته ی دیگه هنوز نصفش مونده.
ـ دیگه کاریه که از دستم برمیاد.
معین خندید و کنارش نشست تا کمکش کند. ولی پنج ثانیه بیشتر نگذشته بود که کفشدوزکی پیدا کرد و انداخت روی عسل که تا حد مرگ از حشرات متنفر بود. جیغ و داد عسل خانه را برداشت که بلافاصله با تشر خزر - که در اتاق بود - ساکت شد و برای معین زبانش را درآورد. درستش این بود که به او تذکر بدهم ولی معین خودش باعث می شد عسل از کنترل خارج شود. هرچند که عین خیالش هم نبود، گشته بود و کرم تپل سبزرنگی در میان سبزی ها پیدا کرده بود. همین جور ادامه می داد می توانست باغ وحش راه بیندازد.
ـ عسل ببین اینو.
ـ ای چندش، از راه رفتنشون بدم میاد.
ـ بامزه اس که... اِه، آقای زون!
عسل با صدا خندید و از دسترس معین کنار رفت که مبادا هوس کند و حلزون را روی او بیندازد.
ـ اینجا هم هس...
من: عسل، سبزیتو پاک کن.
ـ دارم پاک می کنم.
ـ مشخصه...
صدای خزر از اتاق بلند شد: باران یه اس ام اس عشقولانه داری؟ عشقولانه اش زیاد نباشه.
همزمان از اتاق بیرون آمد و به قاب در تکیه داد.
ـ نه ندارم.
ـ شعرم باشه خوبه.
ـ واسه کی می خوای؟
ـ دوستم واسه دوستش می خواد.
چه دوستی طولانی ای شد! کمی فکر کردم و بعد گفتم:
با همین دست به دستان تو عادت كردم
این گناه ست ولی جان تو عادت كردم
جا برای من گنجشك زیاد است اما
به درختان خیابان تو عادت كردم...

بلافاصله معین آه عمیقی کشید، دستش را روی سینه گذاشت و روی زمین از حال رفت. هرچند خزر چنان با خشونت به او نگاه کرد که بلافاصله حساب کار دستش آمد و صاف نشست. خشونت نگاه خزر نصیب من شد: حالا خوبه گفتم عشقولانه اش زیاد نباشه!
ـ دیگه به قول عسل همین در توانم بود.
شانه اش را بالا انداخت و به اتاق برگشت. معین با نگاه او را دنبال کرد و گفت: مشکوک می زنه.
جوابش را ندادم و عسل هم پی حرفش را گرفت: راست میگه.
ـ تو یکی سرت به کار خودت باشه.
عسل شکلکی در آورد و سرش را پایین انداخت. به معین چشم غره رفتم و دوباره مشغول شیشه ها شدم. ولی راست می گفتند؛ خزر جدیدا مشکوک شده بود. برای یک ثانیه هم موبایلش را از خودش دور نمی کرد و اگر صدای زنگ یا اس ام اسی بلند می شد بلافاصله رنگ از رویش می پرید. ولی مطمئنا اگر حرفش را پیش می کشیدم با همان جوابی مواجه می شدم که خودم به عسل داده بودم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

گلرخ کنارم روی نیمکت نشست و گفت: سالار نداشت.
سرم را از روی ویژه نامه بلند کردم و بستنی فالوده ای را از او گرفتم.
ـ من که اصلا سالار دوست ندارم.
ـ جدی؟ همیشه یادم میره.
ـ بس که خنگی.
ـ باران احترام عمه اتو نگه دارها!
خندیدم: بی تربیت.
گازی به بستنی زدم که فکم یخ بست. با بدبختی فرستادمش گوشه ی دهانم و دندان های مفلوکم را نجات دادم.
ـ خب، برنامه چی شد؟
ـ هیچی دیگه، پنج شنبه کلاس گذاشت. اگه زورش می رسید صبح عیدم می کشوندمون دانشگاه.
ـ خب تو نیا. جا داری که.
ـ آره نمیام به احتمال زیاد. تو چی؟
ـ من که کاری جز دانشگاه ندارم. میام.
ـ مسافرت اینا نمی رین؟
گلرخ هم چه دلِ خوشی داشت. ابرویم را بالا انداختم.
ـ دوس پسرت چی؟
با ابرویش به جایی اشاره کرد که من در ده دقیقه اخیر نادیده گرفته بودم. نیازی به تمرکز و ریزبینی هم نداشت. معین خودش را پهن کرده بود روی نیمکتی کمی آن طرفتر از ما و با دوستانش که هر سه روبه روی او بودند – ولی مانع دیدش نمی شدند – حرف می زد. حتی ندیده بودم به این سمت نگاهی هم بیندازد. فقط می خواست مطمئن شود من در دانشگاه هم از حضور چشمگیر او بی نصیب نباشم؟! بودم؟!
ـ نمی دونم.
گاز ملایمی به بستنی زدم و رشته اش را زیر دندان له کردم. می دانستم...
جایی نمی رفت. دو روز گذشته به خاطر همین رفتن و نرفتن با همه قهر کرده بود. شاید قهر لغت بچگانه ای باشد ولی واقعا همین کار را کرده بود. با البرز - که پیشنهاد سفر را داده بود - هیچ، با ما و حتی مادرش هم سرسنگین بود. نمی خواست به هیچکس اجازه دهد که او را برای دیدن پدرش ترغیب کند... هیچ کس...
و البرز از من خواسته بود او را راضی کنم.
وقتی البرز جلویم را گرفت و گفت با معین حرف بزنم، کاملا جدی و مصمم بود که معین را برای این سفر راضی کند و برایش سرخ و سفید شدن من مسئله ای نبود. انگار که در مورد بدیهی ترین موضوعات حرف می زند، بی مقدمه گفت که من برای معین بیشتر از این اهمیت دارم که رویم را زمین بزند – مثل خودش – و هم اینکه به دلیل تجربه ی شخصیم می توانم باعث برانگیختن احساساتش شوم. و من عین چوب آن جا ایستادم و اجازه دادم یک پسر غریبه برایم سخنرانی کند که من به خاطر مرگ پدرم و تاثیری که روی معین دارم، می توانم از علاقه اش سوءاستفاده کنم و او را وادارم که به دیدن پدرش برود...
به چشم های البرز که تنها وجه شباهتش با معین بود، نگاه کردم و با لحن سردی که خودم هم انتظار نداشتم، گفتم: اگه خودش نخواد جایی بره من نمی تونم کاری کنم.
ـ خودش نمی فهمه. نمی دونه که ممکنه بعدا پشیمون بشه.
پرخاش کردم: چرا پشیمون بشه؟ اصلا چرا انقدر اصرار دارین بره؟ اونم الان، بعد این همه سال. معین به ندیدن باباش عادت کرده، حتما اونم...
ـ مریضه.
برای چند لحظه مات ماندم و بعد لب های خشکم از هم باز شد: چی؟!
عینکش را روی چشمش جابه جا کرد و بعد با همان لحن ملال آور و کسل کننده اش گفت: داییم مریضه، معلوم نیست چقدر دیگه زنده می مونه، به همین خاطر می خواد ببینتش.
ـ که چی بشه؟
این جمله قبل از اینکه من بیشتر از سه ثانیه فکر کرده باشم از دهانم خارج شد. و بلافاصله خودم از حرفی که زده بودم غرق خجالت شدم... این حرفم خیلی بچگانه بود.
ولی انگار البرز به اندازه ی خودم از حرفم تعجب نکرده بود، سری تکان داد و گفت: نمی دونم. ولی باران، تو بهتر از من می دونی... بعدا خودش پشیمون میشه.
راست می گفت. من می دانستم که بعدها هر روز و هر روز خودم را سرزنش کردم چرا تمام آن هفته را به خاطر مسابقه ی فوتسال تا ساعت هشت باشگاه می ماندم و یک هفته کمتر او را دیده بودم. که چرا آن شبها تا به خانه می رسیدم، بلافاصله به اتاقم می رفتم و می خوابیدم. که به هیچ چیز جز مسابقه فکر نمی کردم. من می دانستم که بعدها برای هر ثانیه ای که از دست داده بودم ساعت ها گریه کردم... من می دانستم که آن جمله ی کلیشه ای این جا کاملا صدق می کند و پشیمانی سودی نخواهد نداشت.
ـ باشه، باهاش حرف می زنم.
با اینکه بلد نبودم از حیله های زنانه ام استفاده کنم و نمی خواستم، سعی کردم تا جایی که می توانم او را خر کنم. خودم داوطلبانه آلبوم عکسم را پیش او بردم و علیرغم میلم از خودم و بابایی برای او گفتم. با اینکه در میانه ی راه همه چیز واقعی شد و این خودم بودم که می خواستم از همه ی آن چیزها برای کسی حرف بزنم. چه کسی بهتر از او که داشت آینده اش را مفت به پشیمانی می فروخت. برایش گفتم، از تمام آن روزها، که من هر ثانیه خودم را لعنت کردم برای کم بودنم... برای کم دیدنش... که بعد از مرگش خودم را تنبیه کردم و حتی عکس هایش را نگاه نکردم. حتی صدایش را که در گوشی ام ضبط بود، گوش ندادم... که چه فایده ای داشت؟! وقتی که می توانستم داشته باشمش، نبودم...
ولی فایده ای نداشت. برای یک میلی متر نتوانستم در مغزش نفوذ کنم و در دلش شک بیندازم. با صبوری تمام به حرف هایم گوش داد، با آن چشم هایی که نرم نرم شده بود و از همدردی لبریز، ولی همین که حرف را به پدر خودش کشاندم سخت شده بودند و رویم را زمین انداخته بود. حتی مزیت های من – از نظر البرز – هم کاری از پیش نبرده بود. معین لج کرده بود و نمی خواست تصمیمش را تغییر بدهد.
تیر آخر البرز، خانم پیرایش بود.
که او هم نتوانست کاری بکند. نه با التماس، نه با محبت، نه با زور، نه با منطق و نه با هیچ وسیله ی دیگری که مسلما خانم پیرایش از آنها اطلاع داشت.
مادرش را متهم کرد که خودش پای پدرش را از آنجا بریده... که خودش باعث همه ی آن سالهای جدایی شده... که بیشتر از پدرش مقصر است. مادرش را محکوم کرد و از خانه رفت. من را آنجا گذاشت با دهان باز از این همه کینه ای که در دلش مانده بود از پدر و مادر خودش، و اشک های تمام نشدنی مادرش که بعد از رفتن معین جوشیده بودند و نمی دانستم چکارشان کنم... من آن روز را پیش خانم پیرایش ماندم و تا مرز دیوانگی رفتم؛ که اگر به جای او بودم چکار می کردم... از طرفی نمی خواست به معین از خیانت پدرش بگوید و از طرف دیگر باید او را راضی می کرد تا به دیدنش برود... و تمام آن حرفهای معین را بشنود و دم نزند... پسر احمق... نمی فهمید که همه ی اینها به خاطر خودش است... نمی فهمید که مادرش به خاطر حرف های احمقانه ی او کوتاه آمده و گفته که خودش هم به دیدن او می رود... برای این که گذشته ها گذشته... ولی معین نمی فهمید... نمی فهمید که می گفت گذشته ها هنوز جلوی چشمش زنده است... احمق بود که می خواست این روزها را هم به حال همان گذشته ها دچار کند...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

صدای گلرخ حواسم را به طرف خودش برگرداند.
ـ چی شد؟ همیشه وقتی می گفتم «دوس پسرت» منفجر می شدی که.
انگشت نوچم را لیسیدم.
ـ خب وقتی نمی فهمی و تکرار می کنی چکار کنم؟! می دونی که خفه کردنت قتل عمد حساب میشه.
حق به جانب به او نگاه کردم که هنوز با دهان باز به من زل زده بود. قیافه اش خنده دار شده بود. خندیدم: موبایلتو در بیار. از این آخرین روزهای سال یه یادگاری داشته باشیم.
از این پیشنهادم استقبال کرد و بلافاصله گوشی اش را بیرون آورد.

سرگرم شکلک درآوردن و عکس گرفتن بودیم که کسی صدایم زد. با بی خیالی «بله» بلندی گفتم و وقتی شخص مورد نظر را دیدم که تلاش می کرد خنده اش را پنهان کند، خودم را لعنت کردم.
با دستپاچگی بلند شدم و مانتویم را مرتب کردم: سلام.
جواب سلامم را داد و به موهایم نگاه کرد که گل زردی در آن جاخوش کرده بود، خجالت زده آن را به تندی بیرون کشیدم و در مشتم فشردم. نگاه بهروزیان با گل تا مشت من رفت و آنجا ماند.
ـ حیف بودا...
ـ ببخشید؟!
سینه اش را صاف کرد و نگاهش را از سمت من گرفت.
ـ خانم ایزدستا یادتونه درباره ی کار حرف زدیم؟
ـ بله یادمه.
می ترسیدم جمله ی بعدیش را پیش بینی کنم. نکند آن چیزی که فکر می کنم نباشد؟! به مغزم التماس کردم برای چند ثانیه رویا نبافد و فکر و خیال نکند، نه به بودنش، نه به نبودنش، به هیچ چیز، فقط چند ثانیه...
ـ من براتون یه کاری پیدا کردم، تو همون مجله ی که خودم کار می کنم، می خواین اول با خانواده مشورت کنین، بعد...
باورم نمی شد!
ـ کی باید بیام؟
ابرویش را بالا برد، شیشه ی عینکش نور را پخش می کرد و من چشم هایش را نمی دیدم، نمی دانستم از این همه ذوق زدگی من چه برداشتی کرده.
ـ عجله نکنین، با خانواده اتون حرف بزنین...
ـ نیازی نیست.
ـ خانم ایزدستا!
لبهایم را جمع کردم که این بار نتوانست لبخندش را پنهان کند.
ـ به هر حال، عجله ای نیست، قرارمون برای بعد از تعطیلات نوروز. کار خاصی هم قرار نیست بکنین، تایپ و ویرایش و همین چیزا دیگه... حالا بریم اونجا خودتون بهتر متوجه میشین.
با اینکه شور و شوقم به خاطر تایپ! و ویرایش! و همین چیزهای معمولی بی هیجان فروکش کرده بود ولی صفر نشده بود. قرار بود کار بکنم... باید هرطور شده مامان را راضی می کردم... با اولین حقوقم برای مامان یک چادر نو می گرفتم.
خالصانه ترین لبخندم را به لب آوردم: خیلی ممنون.
هر دو ابرویش را با هم بالا برد: خواهش می کنم. (بعد با صدای بلند خندید که از او بعید بود) تو یه ثانیه از این رو به اون رو شدی. از تایپ خوشت نمیاد، نه؟
من هم خندیدم.
ـ مهم نیس، گاماس گاماس...
ـ آفرین... (چشمش روی ویژه نامه که در دستم بود چرخید) نظرت چی بود؟
دماغم را چین دادم.
ـ جلدشو دوس ندارم.
ـ اینو که خودمم می دونم، مطالبش چطور بود؟! به من از بیست چند میدی؟
ـ اگه قبل از خبر خوبتون می پرسیدین می گفتم هفده و نیم ولی حالا میگم بیست!
قهقهه زد که برای یک لحظه حس کردم کل دانشگاه در سکوت فرو رفت و صدای خنده اش منعکس شد و حتی بیشتر از چند ثانیه طول کشید. با خجالت سرم را زیر انداختم.
که صدای آرامش را شنیدم: چاپلوس.
و یعد صدایش را بلندتر کرد: خیلی خب، بعدا با هم میریم محل کارتون رو ببینین، تا اون موقع...
ـ بازم ممنون و راستی سال نوتون مبارک.
لبخند ملایمی زد که گرم و پر آرامش بود: سال نو برای شما هم مبارک باشه. با اجازه.
سری خم کرد و رفت.
بلافاصله با رفتنش گلرخ از روی نیمکت بلند شد و به سمت من آمد: در رو!
هاج و واج به او نگاه کردم: چی شد؟
ـ صاحبش اومد، تا وقت هس فرار کن. من حواسشو پرت می کنم، می تونم دو دقیقه برات زمان بخرم...
ـ خــــــــــــــــانوم ایزدستا!
حتی قبل از اینکه برگردم، می دانستم که اوضاع به قول عسل بی ریخت! خواهد بود. ولی باز هم نتوانستم خنده ام را برای خودم نگه دارم: بله؟
یک قدم جلوتر آمد و با چشم هایی که از آن آتش می بارید به من نگاه کرد: بله و بلا! این چه طرز رفتار با یه پسر غریبه بود؟!
با اینکه می دانستم این حرفم هیزم به آتش انداختن است نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
ـ غریبه نبود.
رنگ چشم هایش عوض شد، در عرض یک ثانیه انگار خاک ریخته باشند روی آتش، چشمها مات و بی حالت و خاکی رنگ شد.
ـ نبود؟!
خودم را زدم به آن راه.
ـ نه، آقای بهروزیانو که می شناسی. غریبه نیس.
این را با بی رحمی تمام گفتم... ولی دلم سوخت. دلم سوخت برای کسی که جان کنده بود تا غریبه نباشد و حالا یک نفر دیگر به آسانی، هم ردیف او قرار می گرفت... ولی اشتباه می کرد. کسی نمی توانست هم ردیف او باشد. آشنایی هم درجه داشت... و هیچکس از او آشناتر نبود. که هر حرکتش برای من معنی داشت.
خندیدم: به قول خودت من عسل نیستم که ندونم با کی چطور رفتار کنم.
غرولند کرد: من بیخود کردم همچین حرفی زدم. (انگشتش را به نشانه ی تهدید تکان داد) باران خانم، دفه ی آخرت باشه که می بینم تو دانشگاه یا هر جای دیگه ای با یه پسری غیر از خودم یا نوید! کرکر خنده راه میندازیا!
دهانم باز ماند! از حد گذرانده بود دیگر، شرط می گذاشت، تعیین تکلیف می کرد، تازه حتی نوید را هم با قید «یا» اسم می برد!!!
اخم کردم: به تو مربوط نیست. تو چکاره ای؟
انگار پررویی او را دست کم گرفته بودم.
ـ من همه کاره ام. اینو یادت باشه. اصلا هم از این پسره خوشم نمیاد.
دهن کجی کردم و با رنجیدگی آشکاری که قشنگ متوجه آن بشود گفتم: خیلی هم با شخصیته، عیب از جنابعالیه که ازش خوشت نمیاد.
ـ باران!
به او پشت کردم: کار دارم.
قبل از اینکه با حرفی مانعم بشود و کار را به جایی برساند که جلوی چشم جماعت علاف دعوایمان بشود، دست گلرخ را گرفتم و دنبال خودم کشاندم.
سر راه چوب بستنی ام را در سطل زباله انداختم و دستم را زیر آبسردکن شستم.
گلرخ که تا آن لحظه حرفی نزده بود، من منی کرد و گفت: بهروزیان چی بهت گفت که انقدر خوشحال شدی؟
دستم را زیر آب کاسه کردم و خم شدم: هیچی.
ـ با هیچی که آدم انقدر خوشحال نمیشه.
یا آستین مانتویم دور لبانم را خشک کردم: وقتی قطعی شد بهت میگم.
این حرکت معین فقط به خاطر حرف زدن با بهروزیان بود، اگر می فهمید من قرار است با او بیرون از دانشگاه همکار بشوم، چه برخوردی خواهد داشت؟!
لعنتی... چه اهمیتی داشت که او چه فکری می کند؟!
ـ وقتی بهروزیان خندید، معین چنان نگات کرد من فک کردم الان از وسط نصف میشی.
ـ این روزا فیلم زیاد می بینی؟
ـ جان باران راست میگم، قلب من نزدیک بود وایسه، تو هم که عین خیالت نبود.
ـ یه چیزی واست عیدی گرفتم. یادم رفت بهت بدم. بیا بریم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا



گلرخ ذوق زده گل سر را چند بار باز و بسته کرد.
ـ چه نازه! تو که خودت از این چیزا استفاده نمی کنی، از کجا فهمیدی اینا مدن؟
ـ شاید دلیلش این باشه که من با چنتا دختر دیگه زندگی می کنم، نه؟
ابروهایم را بالا بردم و به او نگاه کردم. پلک زد.
ـ تو همیشه باعث میشی من فکر کنم خنگم!
ـ فکر کنی... یا باور کنی؟!
چنگ زد پشت دستم و جیغ من به آسمان رفت.
ـ وحشی!!!
ـ انتقام خودم و معین رو گرفتم.
معین... سرم چرخید و محوطه ی دانشکده را بررسی کردم... نبود.
زیپ داخلی کیفم را باز کردم، کارت بانکم همراهم بود. اگر قرار باشد بروم سر کار، کمی ناپرهیزی به جایی برنمی خورد.
ـ گلرخ وقت داری با من بیای بریم خرید؟



ـ کراوات چطوره؟
ـ اصلا رسمی نمی پوشه هیچوقت، اونم که خزر واسه تولدش خرید ندیدم بزنه.
ـ پس چی می خوای بخری؟
ـ نمی دونم.
چشمم روی ردیف پلاک ها چرخید، دستم را دراز کردم به سمت گردنبند.
ـ خنده داره برای معین «وان یکاد» بخرم، نه؟
گلرخ به قهقهه افتاد.
ـ صد درصد استفاده می کنه.
ـ باورت نمیشه یه بار مامان براش چی درست کرد، (از یادآوری آن روز به خنده افتادم) یه کیسه ی خیلی کوچولو درست کرد توش نمک ریخت و دوختش. اینو داد بهش گفت بذاره تو جیبش که چشمش نزنن، نمی دونی چه ذوقی کرد.
گلرخ هاج و واج به من نگاه کرد: برای تو هم درست کرده؟
ـ نه. تا حالا واسه یه پسر کادو نگرفتی؟
لبخند گل و گشادی زد: چرا، واسه بابام.
ـ خسته نباشی. یعنی هیچی به ذهنت نمی رسه؟
بی هدف به اطرافش نگاه کرد: تو خودت واسه نوید تا حالا کادو نگرفتی؟ همسن و سالم هستن تازه.
ـ معین با نوید فرق داره.
درستش این بود که رابطه ی من با معین، با رابطه ام با نوید فرق داشت.
ـ ست کیف و کمربند چطوره؟
ـ واسه نامزدم که نمی خوام کادو بگیرم!
نیش گلرخ به پهنای صورتش باز شد: خدا رو چه دیدی... همین چیزا استارته دیگه...
ـ اصلا کمکتو نخواستم... ادوکلن چطوره؟
ـ حرفشم نزن، جدایی میاره!
چشم غره ای به او رفتم که بلافاصله حرفش را چرخاند: جیب تو در حد و اندازه ی ادوکلنی که اون خوشش بیاد نیست، مگه اینکه کلیه اتو بفروشی.
نگاهم چرخید روی پیشخوان مغازه و نالیدم: حالا اگه دختر بود نمی تونستی بین این همه چیز انتخاب کنیا، واسه یه پسر اصلا آدم نمی دونه به عنوان عیدی چی باید بده.
گلرخ متفکرانه گفت: بوس!
بازویش را نیشگون گرفتم: بمیر.
جای نیشگونم را مالش داد و با جدیت گفت: حیف این همه آموزشی که من به تو میدم. اِ باران... بیا بریم اونجا، راست کار توئه.


***


انگار توی کیفم مواد مخدر داشتم که اینطور هول و دستپاچه بودم و بند کیفم را محکم در دستم می فشردم. مرحله ی اول را از سر گذرانده بودم، می ماند مرحله ی بعد که باید هدیه ام را به او می دادم. تمام فکر و ذکرم همین بود که اشکالی ندارد جلوی بقیه باشد یا حتما وقتی باشد که با او تنها هستم... بدون شک روش دوم بهتر بود فقط بدیش این بود که من چند وقتی می شد که یک ثانیه هم با معین تنها نمی ماندم. حتی زودتر از وقت از کلاس بیرون می آمدم تا مجبور نشوم با او به خانه بروم. صبح ها هم که به جز یک روز – که من آن یک روز را علی الطلوع از خانه بیرون می زدم – هیچ کلاس همزمانی نداشتیم. می توانستم از عسل بخواهم که این کار را بکند ولی هم حرکت لوسی بود هم اینکه شخص عسل از همه خطرناکتر بود و آلو در دهانش خیس نمی خورد... تمام مسیر از بازار تا خانه را داشتم نقشه می کشیدم، یکی از دیگری بیخودتر... نزدیک خانه به این نتیجه رسیدم که خیلی شیک آن را می برم و می گذارم روی میز کنار تختش، فقط یک مشکل کوچک داشت که آن هم ورود دزدکی به خانه شان بود! لگدی به قوطی خالی پپسی زدم و فحشی نثار مردم بی فرهنگ کردم...
ـ خانم ایزدستا!
سر جایم خشک شدم. نه خدایا... امکان نداشت... با ترس و لرز به سمت صدایی که از آنجا می آمد چرخیدم. انگار که این برخوردها روال هر روزمان باشد، لبخند مطبوعی زد: سلام.
ـ سـ..لا...م.
ـ تعجب کردین؟
نه، اصلا!!! مگر نه اینکه در شهری به آن بزرگی! زندگی می کردم که همه ی آدمهایش به نحوی به خانه ی من راه پیدا می کردند؟!
با حیرت به او که ماشینش را درست جلوی خانه ی ما پارک کرده بود و دستش هم داشت به سمت زنگ خانه ی ما می رفت، نگاه کردم.
ـ یک کمی.
ـ اومدم دنبال مادرم. خونه ی شما هم اینجاهاس؟!
دسته کلیدم را از جیب کوچک کیفم بیرون آوردم و در سوراخ کلید انداختم: بله.
خندید، کم کم داشتم از خنده اش متنفر می شدم.
ـ پس لطف کنین به مامانم بگین من اومدم.
مامانش را قرار بود از کجا پیدا کنم؟!
ـ باشه، ولی... (در را با دستم هل دادم عقب) بفرمایین تو...
ـ نه، خیلی ممنون. بد موقعس، مزاحم نمیشم.
ـ خواهش می کنم، این چه...
صدای بلند بوقی بلند شد، انگار یک نفر دستش را گذاشته باشد روی بوق و برندارد. سرم را چرخاندم و معین را دیدم. چه مرگش بود؟! از کی تا حالا کسی در را برایش باز می کرد؟! اهیمتی ندادم و به سمت بهروزیان چرخیدم: اینطوری که نمیشه. بفرمایین داخل.
تعارف بهروزیان در طنین صدای بوق ماشین معین گم شد، با خشم به طرفش برگشتم و دستم را تکان دادم. با خونسردی به در اشاره کرد و دوباره بوق زد.
بهروزیان به سمت من چرخید و گفت: درو باز نمی کنین؟
معین را نشناخته بود! شاید هم شناخته بود، او که مثل بعضیها بقیه مردم دنیا را به عنوان خطر تهدید کننده در ذهنش ثبت نمی کرد.
ـ ببخشید.
سری تکان داد و به سمت ماشینش رفت. من هم با غیظ به سمت در بزرگ و سنگین رفتم و برای معین بازش کردم. که بلافاصله آمد داخل و بوق کوتاهی هم برای بهروزیان زد که نفهمیدم از سر آشنایی بود یا پیروزی...
صبر نکرد تا ماشین را جای همیشگی پارک کند، روی سنگفرش نگه داشت و از ماشین پایین پرید.
با حالت طلبکارانه ای به سمت من آمد و عینکش را بالا زد: این اینجا چکار می کنه؟
از خشم لب هایم می لرزید: این کارات یعنی چی؟! از کی تا حالا کسی واست درو باز می کنه؟!
پوزخند زد و با عصبانیت گفت: مُردی حالا؟!
ـ نخیر نمردم، ولی من نوکرت نیستم که این جوری باهام تا می کنی. غیر از این بود که می خواستی خودتو نشون بدی؟! خیلی خوشت میاد که بقیه بدونن همه جای زندگیم هستی؟!
ـ باران... چته...
بدون اینکه جوابی بدهم، دویدم و به خانه رفتم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا




که البته معین هم دنبال من آمد!
با دیدن دو کفش غریبه ی زنانه جلوی در خانه تازه یادم آمد که ماجرا از کجا شروع شده، با کنجکاوی در را باز کردم و بالا رفتم. سعی کردم در را توی صورت معین بکوبم که پیش بینی کرده بود و پایش را بین در گذاشت.
پوفی کردم و بی اعتنا به او چشم هایم را در هال چرخاندم که مهمانهایمان را شناسایی کنم. خبری نبود.
خزر از اتاق بیرون آمد و سلام کرد. معین جوابش را داد و بدون تعارف روی اولین مبل نشست و دست هایش را روی سینه در هم فرو برد. خزر با تعجب به او نگاه کرد و بعد به سمت من برگشت. انگشت اشاره ام را کنار سرم – دور از چشم معین – چرخاندم و گفتم: کی اینجاس؟
صدایش را پایین آورد: سفارش دارن. ناهار خوردی؟ معین ناهار می خوری؟
هر دو همزمان گفتیم: نه.
و بعد با خشم به همدیگر نگاه کردیم. خزر این بار با تعجب به هردویمان نگاه کرد و بعد رو به من گفت: باشه پس برات گرم می کنم.
بازویش گرفتم و او را به سمت خودم کشیدم. زمزمه کردم: پسر این خانمه اومده دنبالش. (با دیدن ابروی بالا رفته ی او اضافه کردم) دم در وایساده.
این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم. مانتو و مقنعه ام را تازه درآورده بودم که خزر به اتاق آمد.
ـ این چشه؟
ـ کی؟
ـ معینو میگم.
ـ چشه؟ مرض داره! قاطی کرده! رو دادیم بهش آسترم می خواد، ظرفیت نداره، فکر می کنه من زیر زورشم. به همه چیز من گیر میده. بابت هر چیز کوچیکی یه دعوا راه میندازه! نمیشه جوابش رو هم داد بدتر می کنه، عین خیالشم نیس کجاییم. با هر کس حرف می زنم شاکی میشه، اگه بخندم داد و قال راه میندازه، تو همه کارای من خودشو قاطی می کنه، جرئت ندارم با یه پسر دیگه حرف بزنم، انگار همه هاپوان می خوان منو بخورن! از حراست دانشگاه بدتره، عین چی منو کنترل می کنه، اصن منطق حالیش...
ـ می ترسه.
ـ ...نیس. از خودراضیِ خر... چی گفتی؟!
با ناخنش جوش بسیار ریزی را که روی بینی ام بود فشار داد: این سر سیاها رو...
دستش را گرفتم و پایین آوردم: میگم چی گفتی؟
ـ گفتم می ترسه.
ـ از چی؟!
ـ از اینکه یکی دیگه بیاد جاشو بگیره. اینم چیزیه که من باید به تو بگم؟!
هاج و واج مانده بودم. خزر برگشت و من را نگاه کرد. سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت: برای اینکه خیالش از بابت جای خودش راحت نیس! می ترسه یکی دیگه بیاد جاشو بگیره. تو هم که قربونت برم واسه همه مادری واسه اون زن بابا. اوقات تلخیات همیشه واسه اونه خوش مزگیا و خنده ها و روی خوشت واسه بقیه. منم بودم می ترسیدم.
زورکی خندیدم: برو بابا. فلسفیش می کنه! فقط خل شده، همین.
شانه هایش را بالا انداخت: ناهارت حاضره.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت. به در بسته نگاه کردم، اگر درست می گفت چه؟! با همه ی شکایتی که کرده بودم معین فقط دو بار اینطور واکنش نشان داده بود. بار اول جلوی نوید و امروز، به خاطر بهروزیان. هیچوقت به حرف زدنم به حیاتی به آن صورت اهمیتی نداده بود. هیچوقت کاری به سر و کله زدن با همکلاسی هایم نداشت. موقعی که سرگرم بازیگوشی بودیم، نهایتا به من چشم غره می رفت ولی هیچوقت شاکی نشده بود. نه! خزر اشتباه می کرد. برای تولدش هم فکر می کرد من به خاطر البرز شیکان پیکان کرده ام. پس چرا آن جا دعوا راه نینداخته بود؟! چرا عصبانی نشده بود؟! فقط کم محلی کرده بود. فقط بعدا گله کرده بود. چرا خیالش از بابت البرز راحت بود؟!
صدای قار و قور شکمم بلند شد، با شکم گرسنه نمی شد فکر کرد! آن هم در باره ی چه موضوعاتی... که با شکم سیر هم ترجیح می دادم درباره شان فکر نکنم.
تصمیم گرفتم تمام فکر و خیال هایم را پشت سرم در اتاق برای وقت خوابم جا بگذارم. ولی از خدا که پنهان نبود، با خودم هم که رودربایسی نداشتم، دلم نرم شده بود.
همزمان با خارج شدن من، دو خانم هم از اتاق دیگر بیرون آمدند. یکیشان میانسال و چادری بود و دیگری جوان، هرچند از من بزرگتر... چشم دختر جوان به من افتاد و سلام کرد. از آن مدل دخترهایی بود که بی زحمت به دلت می نشینند. بی اراده لبخندی بر لبم آمد، جلو رفتم و سلام کردم. هردوشان با خوشرویی جوابم را دادند و حالم را پرسیدند. دختر جوان – که نسخه ی کاملا دخترانه ی برادرش بود – من و خزر را – که در آشپزخانه بود – نگاه کرد و گفت: هیچ شباهتی به هم ندارین ها. تو بانمک تری.
این را گفت و با دقت به معین نگاه کرد که جلوی آنها بلند شده بود. من هم خندیدم و با بی اعتنایی از کنار معین رد شدم که البته تحمل نکرد. تکان مختصری به پایش داد و اگر دست خواهر بهروزیان نبود، من با صورت روی پله ی مرمر فرود آمده بودم.
صدای آخ و اوخ همه بلند شد ولی به خیر گذشته بود. دستی را که محکم گرفته بودم، رها کردم: ببخشید.
خندید: خواهش... فکر کنم پات گرفت به فرش... نه؟!
نگاهم روی پای مودب معین که به جای قبلیش برگشته بود، ثابت ماند: آره... (پایم را روی فرش حرکت دادم) لوله شده بود اینجاش.
ـ شانس آوردی... خوشحال شدم از دیدنت باران جان. خدافظ.
جواب دادم و سرم را برای مادرش خم کردم. همین که در پشت سر آنها و مامان – که برای بدرقه شان تا حیاط می رفت – بسته شد، به سمت معین برگشتم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

همچنان دست به سینه و خیره به جایی نامعلوم نشسته بود. نفس عمیقی کشیدم و به سمت آشپزخانه رفتم: خزر برام می کشی؟
ولی صدای خزر از اتاق آمد: الان.
با سینی و فنجان های خالی از اتاق بیرون آمد و شکلات خوری را جلوی معین گذاشت و درش را برداشت: بفرمایید.
بعد به سمت من آمد که منتظر نشسته بودم.
ـ کجا رفته بودی؟ دیر کردی.
روی صندلی تاب خوردم: گلرخ می خواست خرید کنه، باهاش رفتم. اینا کی بودن؟
این سوال را از این جهت پرسیدم که در آن منطقه کس زیادی مشتری مامان نبود. چون مامان در کارگاه هم کار می کرد، فقط سفارش های عده ی معدودی را در خانه قبول می کرد. که در این چند وقت هم همه ی آنها با هم سفارش های متعدد داشتند.
بشقاب پر و ظرف ماست را جلوی دستم گذاشت.
ـ خانم صفری رو که می شناسی؟
سری تکان دادم، قاشق را پر کردم و به سمت دهانم بردم. خزر با تعجب و زیر چشمی به من و معین نگاه کرد. وقتی بی خیالی مرا دید، طاقت نیاورد و بلند گفت: آقا معین بفرمایید ناهار.
ـ ممنون، صرف شده.
این را با حرص گفت ولی از جایش تکان نخورد. اعتنا نکردم. تصمیم گرفته بودم تا لحظه ای که آنجاست اصلا به او اهمیتی ندهم. هیچ چیز در دنیا به اندازه ی کم محلی و دیده نشدن او را آزار نمی داد. اگر مقابله به مثل می کردم، حتما در برابر آن کوه آتشفشان کم می آوردم ولی این طور... بدون زحمت او را له می کردم!
خزر لیوانی چای ریخت و جلوی معین گذاشت.
ـ خب این خانمه میشه خواهر خانم صفری. عروسی دخترشه، چند دست لباس می خوان بدوزن. اون لباسی رو که مامان برای دختر خانم صفری دوخته، پسندیدن، دیگه خانم صفری هم زنگ زد خواهش و التماس که مامان بهشون وقت بده. البته واسه بعد عیده، طرفای خرداد. دختره خوشگل بود، نه؟ خوشم اومد ازش.
ـ اوهوم.
ـ از ما بزرگتره انگار. نمی دونی چقدر مشکل پسنده. دو ساعت طول کشید تا چار تا مدل انتخاب کرد. ولی انصافا چیزایی که انتخاب کرد قشنگ بودن. کار مامان در اومده. اون لباسه رو یادته تو ژورنال پاییزه...
ـ خدافظ خزر.
خزر به سمت او برگشت: به سلامت.
وقتی در پشت سرش با صدای بلندی بسته شد، به سمتی که قبلا نشسته بود نگاهی انداختم. لیوان چایش را هم لب نزده بود، از معین بعید بود.
ـ مطمئنم ناهار نخورده بود.
ـ عدس پلو دوس نداره.
ـ خب چرا نگفتی؟! یه چیزی براش درست می کردم.
لقمه ام را قورت دادم: کارد بخوره به شکمش. نزدیک بود با اون کارش با مغز پهن بشم روی زمین، اونم جلوی مردم... دستخوشم باید بهش بدم؟!
خزر سری تکان داد و گفت: جفتتون عین بچه ها می مونین. مخصوصا اون... نمی دونم پیش خودش چه فکری کرد وقتی فریماه و مامانش رو دید.
ـ چه فکری باید بکنه آخه؟!
تابی به چشم هایش داد.
ـ اومد اینجا که تو نبودی، سراغتو گرفت، منم گفتم هنوز نیومدی. تو همین هیر و ویری اینا رسیدن، هنوز نیومده بودن بالا همین که مامان گفت خانم بهروزیان، انگار این بچه رو برق گرفته باشن. اصن نمی دونی چطوری شد که... تا اومدم ازش بپرسم از خونه زد بیرون تا همین الان که با خودت اومد. نمی دونم یهو چش شد؟ نکنه دختره رو...
پیشدستی کردم: نه بابا، پسرشون رو می شناسه، ازش خوشش نمیاد.
به نظر خزر نامعقول می اومد: چرا؟
غذایم را کنار زدم. اشتهایم را از دست داده بودم. کاسه ی ماست را جلو کشیدم و الکی با قاشقم هم زدم.
ـ نمی دونم، شاید برای اینکه من از پسره خوشم میاد؟!
ـ میگم که پسره یه چیزیش شد یهو. بیچاره فک کرده اومدن خواستگاری!
از شنیدن این کلمه یک آن احساسات مختلفی در دلم پیچ خورد. که نتیجه اش لبخندی بود که روی لبم نقش بست. لبخند پیروزی، نه خجالت.
خزر محکم روی دستم کوبید.
ـ آی!
ـ خیلی خری. خجالت نمی کشی؟ خوشتم میاد تازه؟
ـ به من چه؟ من که مسئول برداشت غلط مردم نیستم. اونه که از کاه کوه می سازه، جرئت ندارم با این پسره دو کلمه حرف بزنم. اون دفه که بامون اومد کتابخونه ملی، فقط تو دسشویی همرام نیومد! یه لحظه ازم جدا نمی شد، تا این بدبخت هم می خواست با من حرف بزنه معین به جای من جوابشو می داد. دو هفته پیش یه بار برگشتنی بهروزیان تعارف کرد منو برسونه، اینم دید، حالا من باش نرفتما ولی نمی دونی چه الم شنگه ای به پا کرد که، امروزم که اومد یه چیزی بهم بگه، باز این دید و شاکی شد. انگار خودش پسر پیغمبره، بقیه از دم مفسد فی الارض. هی میگه بش رو نده. انگار من خودم شعور ندارم، والا پسره مثه آیه ی قرآن می مونه، یه بار به من بد نگاه نکرده! امروزم دم در دیدش، پیش خودش چه فکرا که نکرده. هر چند بهتر، بذار اشتباه فکر کنه، به نفع همه اس. بلکه سرش به سنگ بخوره و بفهمه به اون هیچ ربطی...
خزر با عصبانیت بلند شد و سینی را هم برداشت.
ـ دارم می خورما.
ـ هرچی خوردی بَسِته. (برگشت و انگشتش را تهدید کنان جلوی چشم من تکان داد) باران، از اول نباید بهش نزدیک می شدی، حالا که به اینجا رسوندیش، حق نداری اینطور اذیتش کنی.
هاج و واج ماندم: به کجا رسوندمش؟ من فقط براش یه دوست معمولی بودم.
سینی را محکم روی سینک کوبید: نبودی. خودتو زدی به خریت. تکلیف اون که معلومه ولی تو هم، خودت خوب می دونی که معین برات فقط دوست نیس.
بلند شدم و با تمسخر گفتم: آره راس میگی. تو بهتر از دل من خبر داری. فکر می کردم فقط اونه که پیش خودش فکرای غلط می کنه، نمی دونستم همه...
ـ دوسش نداری یعنی؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم: نه... اونجوری نه...
پوزخند زد: تو راس میگی.
برگشتم که به اتاقم بروم. ولی صدای خزر باز بلند شد.
ـ مامانش داره میره به باباش سر بزنه، خاله فرنگ اینارم مرخص کردن. معین هم احتمالا میره خونه ی عمش.
چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم.


***


عسل ذوق زده با شنیدن صدای آهنگ از اتاق بیرون دوید: اِ؟ این کدوم کارتون بود؟
سرم را از روی دفترم بلند کردم و نگاهی به صفحه ی تلویزیون انداختم.
ـ زنان کوچک.
با ذوق جلوی تلویزیون نشست: همونی که چارتا خواهر بودن، نه؟ بچه بودیم نشون می داد.
لبخند کمرنگی زدم. از دید من عسل هنوز هم بچه بود، ولی از دید خودش...
مثل اینکه خزر هم همین فکر را می کرد چون خندید و گفت: عسل هم تاریخی شده، سنشو تقسیم می کنه به دوره های مختلف.
عسل شکلکی در آورد و رو به صفحه ی تلویزیون گفت: این پسره کی بود، اینو یادم نیس.
ـ پسر همسایه اشون بود.
ـ آهان همونی که یه بابابزرگ پولدار داشت؟
ـ آره. لاری.
خزر گفت: چه آویزون هم بود، همش خونه ی اینا بود.
لبخند تلخی زدم. «آویزون» نبود، تنها بود. با ناراحتی در جایم جابه جا شدم و حواسم را روی صفحه ی سفید متمرکز کردم.
عسل با هیجان کارتون را تماشا می کرد، انگار دوستی که از دوران قدیم برایش مانده باشد.
ـ خزر فکرشو بکنی ما هم مثه ایناییم. (خندید) تو مثل مگی خوشگلی، باران مثه کتی اشون چیزه...
ـ چیزم؟!
هر هر خندید: کله خری. طلوع هم مثه بتی آرومه، فقط من مثل ساراشون نیستم.
ـ هان چی شد؟ نمی خوای بگی مثل سارا لوسی؟
دهن کجی کرد و گفت: به اندازه ی اون لوس نیستم خب، آهان معینم مثل پسر همسایه اشونه. ولی معین باحالتره. راستی، تهش چی شد؟
خزر عینکش را کنار گذاشت و گردنش را به چپ و راست تکان داد: باباشون برگشت خونه.
هر سه نفس عمیقی کشیدیم و برای چند ثانیه کسی چیزی نگفت.
ـ هیچکدومشون عروسی اینا نکردن؟
نگاه من هم دوباره به سمت صفحه ی تلویزیون چرخید، همان قسمتی بود که کتی برای کمک به مادرش موهایش را فروخته بود. دستی به موهایم کشیدم، به قول عسل وقتی بچه بودم! چند بار به سرم زده بود از موهایم پول در بیاورم.
خزر به سمت من برگشت: یادم نیس، بزرگه عروسی کرد، نه؟
مداد را بین انگشت هایم چرخاندم: با معلم سر خونه ی لاری. ولی تو کارتون نشون نداد به نظرم.
عسل: پس از کجا می دونی؟
ـ از کتابش.
لبخند موذیانه ای بر لب عسل نشست: پسر همسایه اشونم با کتی؟
چشم های براقش را نادیده گرفتم و به آرامی گفتم: نه با کوچیکه.
ذوق زده دو دستش را به هم کوفت: چه عالی.
کوسن را به سمتش پرتاب کردم: ای بی جنبه.
ـ چرا؟ من که چیزی نگفتم.
چشمکی زد و من با پرخاشگری گفتم: نه که اصلا ما رو با اونا مقایسه نکردی؟
ـ حالا دلخور نشو. داستان ما رو یکی دیگه می نویسه.
بلند شدم و دفترم را برداشتم: دلخور نشدم. راستشو بخوای لاری از کتی خواستگاری می کنه، کتی قبول نمی کنه. بعدا پسره میفته به مشروب خوری و اینا، سارا هم به خاطر پولش زنش میشه، ولی پسره انقدر مشروب می خوره تا سنگکوپ می کنه و می میره!
چشم های عسل از حیرت گشاد شد: راس میگی؟
خنده ام را خوردم: دروغم چیه؟!
کوسن را بغل گرفت و جلوی تلویزیون بق کرد: اصن نخواستم. طفلی سارا...
با صدای بلند خندیدم و به اتاق رفتم. در که پشت سرم بسته شد خنده ام هم تمام شد. من هم اینطور نمی خواستم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا
***


کنترل تلویزیون را برداشتم و بی هدف کانال ها را بالا پایین کردم. حالم از این برنامه های ویژه ی عید که می خواستند زورکی آدم را خوشحال کنند، به هم می خورد.
خزر گفت: نمی خوای تخم مرغتو رنگ کنی؟
ـ نه از سن من گذشته.
خزر سرفه ای کرد و به تخم مرغ خودش که در اکلیل سبز غلتانده بود نگاه کرد. مامان که تازه از حمام بیرون آمده بود و موهای خیسش را خشک می کرد سری برای من تکان داد: چه حرفا. بیا به خزر کمک کن سفره رو بچینه.
غر غر کردم: سفره چیدن دیگه کمک می خواد؟ تازه داوطلب به اندازه ی کافی هست.
ـ پس برو لباستو عوض کن.
ـ وااای که چقدر به من گیر میدین.
بلند شدم و به اتاقم رفتم. در را بستم تا کسی مزاحمم نشود. پنجره را باز کردم و لبه ی پنجره نشستم. به جز خودمان هیچکس در خانه نبود ولی حس و حال گشتن در باغ را نداشتم.
آهی کشیدم و سرم را به قاب پنجره تکیه دادم. دلم می خواست بخوابم و وقتی بیدار شوم که این سیزده روز لعنتی گذشته باشد. بیشتر از هروقت دیگری دلم برای خانه مان تنگ شده بود. همیشه از اول اسفند لحظه شماری می کردم برای روزی که مامان گندم خیس می کرد برای سبزه ی عید، که چهارتا ظرف می گذاشت برای چارتایمان و مال من همیشه دور کوزه ی سفالی بود و عاشقش بودم.
عسل بی هوا پرید داخل اتاق: قمبرک زدی؟
ـ با اجازه اتون. داری میری درو پشت سرت ببند.
به سمت من آمد: موقع سال تحویل می خوای بمونی تو اتاق؟
چشم از باغ نگرفتم، جوابش را هم ندادم.
ـ مثه پارسال؟
بغض کرده بود. با تعجب به سمت او برگشتم: چته تو؟ چی شده؟
چشم هایش پر از اشک شده بود: تو رو خدا بیا بیرون.
ـ چه فرقی می کنه؟ اینجا اونجا نداره.
ـ همین جوریشم همه ناراحتن، اگه تو هم نیای دیگه بدتر. تو رو خدا!
بازویم را محکم گرفت توی دست و با التماس به چشم هایم نگاه کرد. باورم نمی شد. دستم را کشیدم بیرون: باشه... حالا برو...
ـ بیایا... درو پشت سرم قفل نکنی؟!
گلویم را صاف کردم، وقتی عسل به زبان آورده بود چه کار بچگانه ای به نظر می رسید.
ـ باشه.
دو قدم به سمت در رفت و بعد برگشت. توی کمدم گشت و لباس سرخابی ام را روی صندلی گذاشت: اینو بپوش.
ـ امر دیگه؟
ـ یه دستی هم به سر و صورتت بکش. ریخت جنازه شدی.
ـ برو تا نزدمت.
از اتاق دوید بیرون ولی در را باز گذاشت. دو ثانیه نگذشته بود که صدای آهنگ تمام خانه را برداشت... چقدر هم با حال و هوای من سازگار بود... آهی کشیدم و موبایلم را برداشتم؛ بازش کردم، بستمش، باز کردم و بستم، باز کردم و بستم...

انگشتم بی هدف روی کلیدها چرخید و بالاخره کلیدی را فشار داد. گوشی را به گوشم چسباندم و نفس عمیقی کشیدم. قلبم به سرعت می زد و وسوسه ام می کرد که تماس را قبل از برقراری قطع...
ـ بله؟
ـ سلام.
ـ سلام.
ـ کجایی؟
ـ خونه ام.
ـ تنهایی؟
ـ نه، مامان بابام هستن، خواهر برادرام، همه... صداشونو نمی شنوی؟
ـ بیا اینجا.
ـ اونجا چه خبره؟
ـ بیا تحویل سال پیش ما باش.
ـ کی بهت گفته زنگ بزنی؟
ـ خودم خواستم.
ـ راستشو بگو.
ـ راستشو میگم.
ـ چرا می خوای بیام؟
ـ می خوام پیش ما باشی.
ـ ...
ـ میای؟
ـ چند دفه من روی تو رو زمین انداختم؟
ـ زیاد.
ـ ولی این از اون دفعه ها نیس.
ـ منتظرم.
قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. بلند شدم و لباس سرخابی را سر جایش گذاشتم و بلوز زردم را برداشتم. لباسم را که عوض کردم موهایم را با گیره ی کوچکی بالا زدم و برای تصویر توی آینه سال خوشی آرزو کردم.


***


وقتی از اتاق بیرون رفتم، چشم های عسل را دوخته به در دیدم و لبخند کمرنگی برایش زدم. غر زد: چرا اینو پوشیدی؟
به ظرف سمنو ناخنک زدم: معینم میاد.
همه با تعجب به سمت من برگشتند و من به تخم مرغ های رنگی توی سفره نگاه کردم؛ شش تا بودند.
ـ زنگ زدم ببینم کجاس، خونه اشون بود، گفتم بیاد اینجا... کار بدی کردم؟
مامان تلاش کرد لبخندش را پنهان کند: نه... نه... اصلا... خیلی هم خوب کردی.. طفلی بچه دق می کرد از تنهایی... خزر پاشو یه چیزی بکن سرت... عسل قرآنو هم از سر تاقچه بردار بیار...
من هم بلند شدم، دیوان حافظ بابایی را برداشتم و نیت کردم؛
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد..
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا



معین که آمد، با دیدنش اخم هایم در هم رفت. لباس مشکی پوشیده بود، سرتا پا مشکی!!!
بیشتر از هروقت دیگری قد بلندش توی چشم بود و برعکس هروقت دیگری که به خانه ی ما می آمد لباس شیکی پوشیده بود، ولی آخر مشکی؟!
به سمت من آمد و چشمکی زد: اگه خودت زنگ نزده بودی، فک می کردم ناراحتی که اینجام.
دست هایم را روی سینه در هم فرو کردم و غر زدم: برا چی مشکی پوشیدی؟
ـ تو برا چی زرد پوشیدی؟
انتظار داشت بگویم برای اذیت کردن تو؟! سرم را به سمت راست خم کردم و چتری هایم ریخت همان طرف: برا اینکه بهم میاد؟!
با تعجب به من نگاه کرد که تند تند پلک زدم؛ دستش به طرف صورتم آمد که با شنیدن صدای مامان دستش افتاد و با دستپاچگی به سمت بقیه برگشت. من هم فرار کردم تا کسی صورت سرخم را نبیند. عجب بی جنبه بودها!
ولی همه ی تقصیرها گردن خودم بود، من که می دانستم معین نزده می رقصد... لبم را به دندان گرفتم، توی دلم خندیدم و برگشتم پیش بقیه.


کنار سفره نشستم و به بقیه نگاه کردم. به جز عسل که سرگرم خوردن آجیل بود، همه ساکت بودند و در فکر... من هم دست هایم را در هم حلقه کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. آرزوهایم عین پازل در ذهنم به هم ریخته بود و باید برای دسته بندی شان تمرکز می کردم. اعتقاد عجیبی داشتم که حتما باید لحظه ی تحویل سال مهمترین آرزویم را به خدا یادآور شدم. سرسری همه را ردیف کردم و مهمترینشان را گذاشتم اول... سال تحویل شد و من چشم هایم را روی هم فشار دادم تا یادم نرود که چه می خواهم، سلامتی مامان، خزر، طلوع، عسل و معین... نوید و گلرخ...
چشم هایم را باز کردم و اول از همه چشمم به معین افتاد، لبخند زد و من برایش شکلک درآوردم؛ دستش را دراز کرد و بی استخاره دستش را گرفتم: عیدت مبارک.



با دیدن موبایل توی دست های عسل سینی چای را که می خواستم به زمین بگذارم، توی دستم لرزید. باورم نمی شد! بالاخره کار خودش را کرده بود، فکر می کردم همه ی اصرارهای عسل را به شوخی گرفته و امکان ندارد چنین کاری بکند! ولی عسل کاملا باورش شده بود و حتی شاید از قبل هم انتظارش را داشت. پدر صلواتی رگ خواب معین را بلد بود. گوشی سفید را جلوی چشم های من تکان داد: دیدیش؟ ... دیدیش؟
حتی آویز میکی موس هم داشت! با عصبانیت به سمت معین برگشتم که داشت با همان گوشی، منتها سیاهش حرف می زد و مثل پاندول ساعت کنار ستون آشپزخانه می رفت و می آمد.
کنار گوش مامان با حرص زمزمه کردم: می خوای اجازه بدی برش داره؟
مامان که از شادی بی حد و حصر عسل خوشحال شده بود، رو کرد به من : چرا نه؟
ـ پررو میشه، از فردا هرچی بخواد میره سراغ معین. می دونه که اونم نه نمیگه... شعورشم نمی رسه که!
چنان با سرزنش به من نگاه کرد که خفه شدم.
ـ معین خودش خواست برای عسل کادو بگیره، اولم به خودم گفت که می خواد براش موبایل بخره، من گفتم یه چیز ساده بگیر، گفت نه حالا که می خوام بگیرم بذار چیزی باشه که خودش می خواد. در ضمن باران خانم، عسلم مثل تو تو این خونه بزرگ شده، حد و حدود خودش رو می دونه.
مطمئنم جمله ی آخر را به طعنه گفت و من باز سرخ شدم، من که کار بدی نکرده بودم!
ـ حواسم به عسل هم هست، نمیذارم پاشو از گلیمش درازتر کنه ولی دلم نیومد این شادیو ازش بگیرم (صدایش نرم شده بود و از طعنه و تیکه خبری نبود) خواستم هرچی دلش می خواد داشته باشه، اینطوری هم معین خوشحال میشه هم عسل.
فقط عسل؟! پس من چی؟! تمام شجاعتم را جمع کردم و گفتم: پس منم هر چی خودم دلم می خواد عیدی می گیرم!
ـ من برای شما قبلا عیدی گرفتم.
با سماجت گفتم: اونو نمی خوام، هر چی خودم می خوام.
نگاه عجیبی کرد و بعد از مکثی چند ثانیه ای گفت: باشه، چی می خوای؟
به عقب نگاه کردم، معین حالا داشت دور پاندولی اش را برعکس می رفت.
ـ می خوام برم سرکار.
ابروی چپ مامان بالا رفت و پیشانی اش چین افتاد: کار؟ کجا مثلا؟
تند تند گفتم : یکی از همکلاسی هام برام کار پیدا کرده، یعنی خودش تو یه مجله کار می کنه همونجا هم واسه من یه کار سبک جور کرده.
از سبکی و سنگینی کار هنوز خبر نداشتم، این را فقط به این جهت گفتم که بهانه ای برای درسم نداشته باشد.
ـ برام خوبه، تجربه میشه، برای بعدنم، اصن شاید همونجا پاگیر شدم.
ـ کدوم یکی از همکلاسی هات؟
ـ شما که نمی شناسین... (نگاه نافذی به من کرد و ناچارا ادامه دادم) فامیلش بهروزیانه... پسر خواهرِ...
ـ خانم صفری... که اینطور...
سرم را پایین انداخته بودم ولی صدایش را شنیدم: چرا ما با هرکی بده بستون داریم پسرش سر از دانشگاه تو در میاره؟
شوخی می کرد، خجالت کشیدم و با رنجیدگی و خجالت مصلحتی «مامان» کشداری گفتم.
خندید: خیلی خوب، قبول، برای اینکه عدالت بین تو و عسل رعایت شده باشه قبول، ولی خودم باید بیام و محل کارتو ببینم وگرنه خبری از کار نیس.
ـ مااامان... آخه من که کلاس اولی...
با نزدیک شدن معین مجبور شدم قضیه را فیصله بدهم و کوتاه بیایم.
معین هم که موبایلش را پرت کرد بین کوسن ها و خودش پشت سر من روی مبل نشست و سرش را به عقب تکیه داد. مامان یک تکه از کیکی که طلوع پخته بود جدا کرد و با لیوانی چای روی عسلی کنار دستش گذاشت.
از این همه جا باید می آمد پشت سر من می نشست؟ جایم را عوض کردم تا پشتم به او نباشد. با چشم بسته افاضات کرد: گل پشت و رو نداره.
اهمتی ندادم و گوشی اش را که پرت کرده بود برداشتم: هلو بیا ببینم سرت کلاه نذاشته باشه.
قبل از اینکه عسل بیاید تند تند تماس هایش را باز کردم و آخرین تماس... «ماما» بود...



مامان به ما گفته بود حاضر شویم و خودش رفته بود نمازش را بخواند. پشت سر خزر رفتم توی اتاق.
ـ قشنگ؟
مانتویش را از کمد بیرون آورد و زیر و بالایش را وارسی کرد: هوم؟
ـ من خونه عمه نمیام.
ـ شر درست نکن.
ـ اگه بیام اونجا شر درست می کنم.
تی شرتش را جلوی من از تن در آورد و من سرم را چرخاندم.
ـ باز چی شده؟
ـ وقتی لختی با من حرف نزن.
ـ وا؟! عجیبا غریبا! پوشیدم، چی شده؟
ـ مگه اون حرفایی که سالگرد بابا گفت، یادت رفته؟ اگه دوباره همون حرفا رو پیش بکشه من نمی تونم زبونمو نگه دارم.
ـ حالا کی نگه داشتی که الان منتشو میذاری؟
هاج و واج ماندم: خیلی وقتا. می دونی اگه می خواستم جواب عمه رو بدم...
پرید وسط حرفم: خیلی وقت پیش تو رو به خاک سپرده بودیم. به من چرا میگی حالا؟ می دونی که مامان نمیذاره تو خونه بمونی. بعدم خانم خانما...
کمربندش را بست و گفت: یه لحظه فکر کن؛ اگه ما بگیم تو خونه موندی بیشتر به شایعات دامن نمی زنیم؟
خودش از این حرفش کیف کرد و غش غش خندید.
ـ خب بگین معین خونه ی عمه اشه.
ـ خنگ خدا، اگه بخوایم وارد جزئیات بشیم که بیشتر شک می کنه.
موهای جلوی سرش را عقب برد و گیره ی کوچکی زد. باقی را روی کمر رها کرد و گفت: بگیم مریض شدی، ها؟ چطوره بگیم آبله مرغون گرفتی؟
ـ خوبه، اون که پاشو نمیذاره اینجا واسه بازدید.
ـ ولی نوید میاد.
ـ نوید درک می کنه.
شانه ای بالا انداخت و روسری حریر جدیدش را که عیدی مامان بود سر کرد.


خزر که از اتاق بیرون رفت، من روی رخت خوابها نشستم و زل زدم به منظره ی بیرون پنجره. اگر از بیرون این خانه رد می شدم، حتما فکر می کردم ساکنینش پر از خوشی و خوشبختی هستند. فکر نمی کردم امکان داشته باشد کسی همچین منظره ای جلوی چشمش باشد و روزش را به خوشی نگذراند. ولی حالا... از داخل... ساکنینش فقط یک نفر بود که او هم...
ـ باران؟!
از جا پریدم و گناهکارانه ایستادم: ها؟... بله؟
ـ باز ما خواستیم بریم خونه ی عمه ات و تو بدقلقی کردی؟
ـ نمی خوام بیام. (بلافاصله اضافه کردم) اگه بیام اونجا و عمه بخواد از بابا حرف بزنه، همونجا می زنم زیر گریه، (بغض کردم) اصلا دلم نمی خواد جلوی عمه گریه کنم. اصلا دلم نمی خواد از بابا حرف بزنه و هی الکی قیافه ی ماتمزده بگیره، اگه خیلی برادرش براش مهم بود این جوری ما رو به امون خدا ول نمی کرد.
مامان با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت: باشه هر جور میلته.
حیرتزده سرم را بلند کردم. بازیگر خوبی بودم یا مامان به مناسبت عید آسانگیر شده بود؟! شاید هم به قول معین دروغگوی خوبی بودم. دلم پیچ خورد و احساس گناه کردم.
ـ معین قراره ما رو برسونه، تو هم لباس بپوش بیا، از تو خونه موندن بهتره.
راست می گفت، بعد با معین برمی گشتم، شاید هم کمی چرخ می خوردیم. وجدان موقعیت نشناسم ور ورش را شروع کرده بود و حق را به عمه ناهید می داد. در کمدم را باز کردم تا حواسم را از وجدان نفهمم پرت کنم.
ـ ایواااای!
قبل از اینکه دستم به لباس بخورد مامان پیشدستی کرد، آن را برداشت و از دسترس من دور گرفت.
ــ نخیر، تو گفتی عیدیتو نمی خوای.
التماس کردم: من اینو می خوام.
ـ خودت گفتی.
ـ غلط کردم... الهی قربونت برم!
دستم را جلو بردم و گوشه ی لباس را گرفتم: عزیز دلم؟
مامان ولش کرد و لباس توی بغل من افتاد.
ـ مبارکت باشه، به شادی بپوشی.
مانتوی آبی نفتی را با دست بالا گرفتم. عالی بود. اشک تو چشمم حلقه زد، ولی به روی خودم نیاوردم، چرخیدم و گفتم: روتو برگردون من لباسمو عوض کنم.
مامان خندید و از اتاق بیرون رفت.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


مانتوی جدیدم را پوشیدم و روسری سفید طلوع را که گلهای پهن آبی داشت انداختم روی سرم، ذوق مرگ شده بودم... اصلا فکرش را نمی کردم مامان این مانتو را برای من دوخته باشد. چرخیدم و دامن مانتو چرخ خورد. مثل همیشه دامنش را پیلی گذاشته بود تا لاغری مرا بپوشاند... جیب هم داشت!!! برق لب خزر را کش رفتم و با دستپاچگی کشیدم روی لبم... موهایم را کج باز کردم و چتری هایم را با سنجاق ستاره ای عیدی عسل (که 12 تا ازش خریده بود و شش تایش را به ما سه تا داده و باقی را به خودش هدیه داده بود) بالا زدم. قبل از اینکه از اتاق بروم بیرون، شیطان رجیم وسوسه ام کرد، برگشتم و خط چشم آبی اکلیلی خزر را برداشتم...
وقتی بالاخره از اتاق بیرون رفتم، عسل با دیدنم کرکر خندید: چه خوشگل شدی، آبله مرغون حسابی بهت ساخته.
خجالت می کشیدم ولی به روی خودم نیاوردم: خفه.
زیر گوشم نالید: این دوتا به یه امیدی میرن خونه ی عمه، من چی؟ تو هم که قسر در رفتی...
حق به جانب گفتم: من مریضم!
ـ چقدرم که حالت خرابه... باران! اگه آقای فروتن عیدی تو رو داد من برش دارم؟
ناباورانه به او نگاه کردم: چشم تنگ دنیا دار را... بچه تو که همیشه از همه بیشتر می گیری.
همچنان بر مواضعش پای می فشرد: برش دارم؟
ـ باشه، مال تو.
با خوشحالی رقصید: یه بستنی برات می خرم.
ـ راضی به زحمتت نیستم.
ـ باشه حالا که تعارف می کنی...
ـ بچه ها...
با صدای مامان هردو دویدیم که کفش هایمان را بپوشیم.


بعد مامان می گفت عسل حد و حدود خودش را می شناسد!!! آنقدر نق نق کرد تا مامان هم عقب پیش ما سه تا و عسل جلو نشست. حتی وعده وعیدها و اخم معین هم کارساز نبود. عسل می خواست آن روز همه چیز مطابق میل او باشد و اصلا کوتاه نمی آمد. بالاخره هم برنده شد و جلو نشست. هنوز راه نیفتاده بودیم که داشبرد را باز کرد: اوووه چقدر چیز داری اینجا...
من با ناراحتی در جایم جابه جا شدم و معین خندید: بعضی مسافرا بهونه گیری می کنن، با اینا ساکتشون می کنم.
اصلا حرکتی نکردم که لو بروم. ولی خب خودم می دانستم، همیشه داشبرد ماشین پر از شکلات و لواشک و آدامس یا به قول خودش صدا خفه کن بود. هر وقت من زیادی غرغر می کردم یا آه و ناله سر می دادم با اینها دهنم را می بست. عسل شکلات کیت کتی برداشت و بلافاصله با تشر مامان گذاشت سر جایش، هرچند که زیر لبی گفت: برگشتنی.
سری به نشانه ی تاسف تکان دادم که امیدوار بودم مامان دیده باشد.


قبل از کوچه ی خانه ی عمه، خودم را کشیدم جلو: همین جا وایسا.
ـ چرا؟
ـ خب برای اینکه عمه اینا یه وخ منو نبینن.
معین با خونسردی گفت: تو خودتو قایم کن، من جلوی خونه نگه می دارم.
ولی مامان گفت: نه معین جان همین جا نگه دار. راهی نیست.
مامان نمی خواست عمه ببیند که با معین آمده اند. با اینکه در مقابل حرف های عمه همیشه کوتاه می آمد تا جایی که امکان داشت گزک به دست او نمی داد ولی من با این کارهایم...
به پیاده شدن آنها نگاه کردم. اگر می رفتم بهتر نبود؟
مامان برگشت سمت من: نمیای؟
دو دل بودم. اگر می رفتم به نفع همه بود و اگر می ماندم فقط به نفع خودم.
ـ نه.
مامان ناراحت شد ولی حرفی نزد: باشه.
عسل دستی برایم تکان داد و زیر گوش طلوع چیزی گفت که دختر بیچاره تا بناگوش سرخ شد.
هنوز چشمم دنبال آنها بود که صدای معین را شنیدم: بیا جلو.
مطیعانه رفتم و جلو نشستم. معین دور زد و به خیابان اصلی برگشت.
ـ اگه جایی می خوای بری من خودم میرم خونه.
ـ نه بابا، گم نشی یه وخ؟
بلند بلند خندید و من قیافه گرفتم: بی مزه.
دستم را جلو بردم و صدای آهنگ را بلند کردم. خارجی بود که چیزی از آن نمی فهمیدم.
ـ عوضش کنم؟
ـ نه از این جاش که میگه دِرتی دنسر (dirty dancer) خوشم میاد، صداش قشنگه.
بدون لحظه ای درنگ آهنگ را رد کرد: چه معنی داره تو از صدای یه اجنبی خوشت بیاد؟
دهن کجی کردم: معذرت می خوام.
هنوز سرگرم انتخاب آهنگ بود و به من توجهی نکرد.
ـ فکر می کردم امروز میری خونه ی عمه ات.
دست از سر پخش برداشت: اونا تحویل سالو میرن خونه پدر شوهر عمه ام. همه ی بچه هاش جمع میشن، یه لشکرن.
تلخی حرف هایش اذیتم می کرد ولی چیزی برای گفتن نداشتم. هرقدر هم که به تنهایی عادت می کردی باز هم روزهای خاصی بود که می خواستی همه چیزت را بدهی تا تنها نباشی، تا خانه باشی، بین خانواده ات...
من یکه و تنها چه کاری از دستم برمی آمد؟ اگر پیشنهاد چرخیدن توی خیابان را می دادم مهر تاییدی زده بودم به حرف های عمه ناهید، مهر تایید که چه عرض کنم، امضا و اثر انگشت و همه چیز... چقدر هم که خیابان ها خلوت بود، با این اوضاع ربع ساعته به خانه می رسیدیم و هر کدام باید می رفتیم توی چال خودمان... نمی شد بگویم پیش من بماند یا من بروم پیشش...
سرم را تکیه دادم عقب و آه کشیدم...

تو واسم مثه بارونی، تو واسم مثه رویایی
تو با این همه زیبایی، من و این همه تنهایی
من و حالی که می دونی...
من با تو آرومم، وقتی دستامو می گیری
وقتی حالمو می پرسی، حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری...
من بی تو می میرم، تو که حالمو می فهمی
تو که فکرمو می خونی، تو که حسمو می دونی
تو که حسمو می دونی...


ـ باران شام بریم بیرون؟
آب دهنم به گلویم پرید و به سرفه افتادم...

 
بالا