• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

سری داستانهای شیوانا:::

T I N A

کاربر ويژه

کار خوب به جای خود، کار بد به جای خود!
کار خوب به جای خود، کار بد به جای خود!
در دهکده شیوانا مردی چاه‌کن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر می‌کرد و بابت این کار دستمزد می‌گرفت. لازم شد که در مدرسه شیوانا چاه آبی حفر شود. از مرد چاه‌کن و پسرانش برای این کار دعوت شد در ازا ده سکه چاه مدرسه را حفر کنند. آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بی‌اعتنا به حال و هوای مدرسه موقع کار کردن با صدای بلند شعر می‌خواندند و با یکدیگر شوخی می‌کردند و این مساله برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود.
وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید، چند نفر از شاگردان شیوانا که از سر و صدای چاه‌کن‌ها در این مدت ناراحت شده بودند لیستی بلندبالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاه‌کن‌ها در طول ایام حفر تهیه کردند و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیوانا دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد. شیوانا در مقابل جمع مرد چاه‌کن و پسرانش را نزد خود خواند و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد. سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند و سپس گفت: "طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده می‌شود." بعد از گفتن این حرف شیوانا ده سکه به مرد چاه‌کن داد. سپس ادامه داد: "چون کارتان خیلی خوب بود و عالی‌تر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده می‌شود." آنگاه شیوانا سه سکه اضافی به مرد چاه‌کن داد.
شیوانا ادامه داد: "چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مدرسه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمی‌دهیم."
مرد چاه‌کن و پسرانش با خوشحالی سکه‌های خود را گرفتند و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند. شاگردان معترض با صدای بلند به شیوانا گفتند: "این عادلانه نیست. شما باید مزد اصلی آنها را کم می‌دادید!؟"
شیوانا با تعجب گفت: "اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب می‌کنیم و کارهای بد را مجزا. ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمی‌کنیم. آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند. به همین سادگی! یاد بگیرید که در زندگی هم انسان‌ها را به همین شیوه مورد قضاوت قرار دهید و کارهای خوب و بد آدم‌ها را با هم قاطی نکنید!"

 

T I N A

کاربر ويژه
بترس اما خودت را ترسو نخوان!

یکی از شاگردان شیوانا استاد دفاع شخصی و مبارزه تن‌به‌تن بود. او در عین حال در آشپزخانه مدرسه نیز کار می‌کرد تا بتواند خرج خود و خانواده‌اش را تامین کند. روزی شیوانا با تعدادی از شاگردانش در حیاط مدرسه نشسته بود که ناگهان آن شاگرد مسلط به مبارزه، با ترس و فریاد از آشپزخانه بیرون پرید و وقتی بقیه متوجه او شدند گفت که یک موش خیلی بزرگ از زیر پای او در رفته و به همین خاطر ترسیده است. همه شاگردان به او خندیدند. او شرمنده نزد شیوانا آمد و با خجالت گفت: "مرا ببخشید. با این کار نشان دادم که فرد ترسو و بزدلی هستم و تمام مبارزاتی که داشته‌ام همگی پوچ و بی‌ارزش بوده‌اند!"
شیوانا دستش را بر شانه او زد و گفت: "تو همان کاری را انجام دادی که من و بقیه هم اگر بودیم انجام می‌دادیم. ترسیدن یکی از احساسات موقتی انسان است که در وجود همه گاهی ظاهر می‌شود. اما ترسو بودن یک صفت و یک لقب دایمی است که می‌تواند تا آخر عمر همراه انسان باشد. حتی اگر احساس ترس دایمی هم بود تو حق نداشتی لقب ترسو را برای خودت انتخاب کنی. هرگز در مورد احساسات خودت قضاوت نکن و اجازه نده تو را با احساسات لحظه‌ای‌ات نامگذاری کنند. تو می‌توانی بترسی ولی ترسو نباشی. در مورد احساسی که داری لزومی نیست که حس بدی داشته باشی و آن‌قدر ناراحت شوی که لقب‌های ناشایست را روی خودت بپذیری. بگذار احساساتت بدون اینکه ذهن تو نگران بدنام شدن باشد در وجودت جاری شوند و جلوه‌گری کنند و محو شوند. تو آنها را نظاره کن. احساسات ناشایست را غربال کن و به حس‌های دیگر اجازه بده بیایند و بروند. اما در این میان هرگز آنها را قضاوت نکن و اجازه نده تو را با احساساتت نامگذاری کنند. فراموش نکن که تو همیشه این حق را داری که بترسی ولی در عین حال ترسو نباشی.

 

T I N A

کاربر ويژه
دقايقي از تو براي ديگران!‏

شيوانا گوشه‌اي از مدرسه نشسته و به کاري مشغول بود و در عين حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش مي‌داد. يکي از شاگردان ده دقيقه يک‌ريز در مورد شاگردي که غايب بود صحبت کرد و راجع به مسايل شخصي فرد غايب حدسيات و برداشت‌هاي متفاوتي بيان کرد. حتي چند دقيقه آخر وقتي حرف کم آورد در مورد خصوصيات شخصي و خانوادگي شاگرد غايب هم سخناني گفت. وقتي کلام شاگرد غيبت‌کن تمام شد، شيوانا به سمت او برگشت و با لحني کنجکاوانه از او پرسيد: "بابت اين ده دقيقه‌اي که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غايب دادي، چقدر از او گرفتي؟"‏
شاگرد غيبت‌کن با تعجب گفت: "هيچ چيز! راجع به کدام ده دقيقه من صحبت مي‌کنيد؟"‏
شيوانا تبسمي کرد و گفت: "هر دقيقه‌اي که به ديگران مي‌پردازي در واقع يک دقيقه از خودت را از دست مي‌دهي. تو ده دقيقه تمام از وقت ارزشمندي را که مي‌توانستي در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسايل زندگي خودت فکر کني، به آن شاگرد غايب پرداختي. اين ده دقيقه ديگر به تو برنمي‌گردد که صرف خودت کني. حال سوال من اين است که براي اين ده دقيقه‌اي که روزي در زندگي متوجه ارزش فوق‌العاده آن خواهي شد چقدر پول از شاگرد غايب گرفته‌اي؟ اگر هيچ نگرفتي و به رايگان وقت خودت و اين دوستانت را هدر داده‌اي که واي بر شما که اين‌قدر راحت زمان‌هاي ارزشمند جواني خود را هدر مي‌دهيد. اگر هم پولي گرفته‌اي بايد بين دوستانت تقسيم کني، چون با ده دقيقه صحبت کردن، تک‌تک اين افراد نيز ده دقيقه گرانقدر زندگيشان را با شنيدن مسايل شخصي ديگران هدر داده‌اند!"‏

 

T I N A

کاربر ويژه

شنیدن صدای دل!

باران خوبی باریده بود و مردم دهکده شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند.
در گوشه‌ای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند. آنقدر آهسته که فقط خودشان دوتایی صدای خود را می‌شنیدند. در گوشه‌ای دیگر دو زوج پیر روبه‌روی هم نشسته بودند و در سکوت به هم خیره شده و مشغول نوشیدن چای بودند. در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفت‌وگو می کردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان به حدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان می‌شد.
یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: "آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سر هم داد می‌زنند؟"
شیوانا پاسخ داد: "وقتی دل‌های آدم‌ها از یکدیگر دور می‌شود آنها برای اینکه حرف خود را به دیگری ثابت کنند مجبورند عصبانی شوند و سر هم داد بزنند. هر چه دل‌ها از هم دورتر باشد و روابط بین انسان‌ها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها روی سر هم بیشتر و بلندتر است. وقتی دل‌ها نزدیک هم باشد فقط با یک پچ‌پچ آهسته هم می‌توان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوج جوان که کنار درخت با هم نجوا می‌کنند. اما وقتی دل‌ها با یکدیگر یکی می‌شود و هر دو نفر سمت نگاهشان یکی می‌شود، همین که به هم نگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبت‌آمیز رد و بدل می‌شود و هیچ‌کس هم خبردار نمی‌شود. درست مثل آن دو زوج پیر که در سکوت از کنار هم بودن لذت می‌برند. هر وقت دیدید دو نفر سر هم داد می‌زنند بدانید که دل‌هایشان از هم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی می‌بینند که مجبور شده‌اند به داد و فریاد متوسل شوند."
 

T I N A

کاربر ويژه
مواظب سمت نگاهت باش!


در مدرسه شیوانا به شاگردان هنرهای رزمی نیز آموزش داده می‌شد. شیوانا همیشه می‌گفت که در طول عمر حتی اگر مهارت رزمی یک بار برای کمک شخص یا خانواده‌اش یا انسان‌های نیازمند به کار گرفته شود پس ارزشی هم‌سنگ جان یک یا چند انسان پیدا می‌کند و به همین دلیل باید تا حد استادی به آن مسلط شد. ولی از سوی دیگر، اگر این مهارت عامل غرور و خودپسندی شود می‌تواند فرد را به تباهی بکشاند و به همین دلیل از این مرحله به بعد دیگر لازم نیست شاگرد آن را ادامه دهد.
به همین دلیل هر کدام از شاگردان علاوه بر مهارت‌های متداول رزم و دفاع در یک هنر رزمی نیز تا حد استادی ماهر و چیره‌دست بودند. یکی از شاگردان شیوانا پسر آشپز مدرسه بود که در هنر تیراندازی با کمان بسیار ماهر بود و می‌توانست با چشمان بسته از فاصله دور تیر را درست وسط هدف بزند. آوازه مهارت تیراندازی او در تمام دهکده‌های اطراف پیچیده بود و همه جوانان آرزو داشتند روزی مثل او تیرانداز ماهری شوند. روزی پسر آشپز نزد شیوانا آمد و به او گفت که تعدادی رزمی‌کار بی‌ادب و غریبه از دیاری دور وارد دهکده شده‌اند و همه چیز را به هم ریخته‌اند و او چون به مهارت تیراندازی خود مطمئن بوده و به آن می‌بالیده است عمدا با آنها درگیر شده و نهایتا با وساطت مردم قرار شد فردا در مقابل جمع آنها با هم مسابقه تیراندازی داشته باشند. به این شرط که هر کدام پیروز شدند حق داشته باشد یک سطل رنگ روی سر نفر شکست‌خورده بپاشد. پسر آشپز با غرور و تکبر گفت: "من در کل این سرزمین بی‌نظیرم و حتما در این مسابقه برنده خواهم شد چون در تیراندازی بهترینم و می‌توانم به راحتی با پاشیدن رنگ، این بی‌ادب‌ها را مقابل جمع بی‌آبرو کنم و آنها را وادار سازم که مقابل من کرنش کنند و بعد از این دیار بروند."
شیوانا با ناراحتی پاسخ داد: "مواظب غرورت باش که تو را هم‌سطح این جماعت یاغی نکند! این افراد بی‌ادب، حتما خبردار شده‌اند که تو در تیراندازی بی‌رقیب هستی. آنها عمدا مسابقه تیراندازی را پیشنهاد کردند تا سمت نگاه تو را با خودشان یکی نشان دهند و خود را نزد اهالی دهکده هم‌شان و هم‌ردیف تو نشان دهند. اگر در این مسابقه شرکت کنی خود را تا حد آنها پایین آورده‌ای و اگر بر ایشان پیروز شوی و سطل رنگ را بر سرشان بپاشی، به خاطر این رفتار زشت، نزد مردم، حتی از آنها هم خوارتر و ذلیل‌تر می‌شوی. برای بیرون کردن این یاغی‌ها از همان ابتدا تو به تنهایی نباید وارد گود می‌شدی. اگر با همین غرور و تکبر بخواهی ادامه دهی دیگر در مدرسه جایی برای تو نیست." پسر آشپز از شرم سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
روز بعد همه در میدان دهکده جمع شدند تا شاهد مسابقه تیراندازی باشند. پسر آشپز وارد میدان شد. بی‌مقدمه چند تیر به سمت هدف پرت کرد و همه آنها را درست وسط هدف زد. سپس به سمت مردم برگشت و تیروکمانش را مقابل آنها شکست و گفت من با وجودی که تیرهایم به هدف نشستند اما خود را تیرانداز ماهری نمی‌دانم. چون‌ این مهارت باعث غرور و خودخواهی من شده است."
سپس بی‌آنکه به رزمی‌کاران یاغی نگاهی کند میدان را خالی کرد و به جمع اهالی پیوست.
بعد از او شیوانا به همراه شاگردانش به سمت تازه‌واردان رفت و تیروکمان شکسته را از روی زمین برداشت و آن را به سرکرده یاغی‌ها داد و گفت: "در این دهکده هیچ سطل رنگی قرار نیست بر سر کسی پاشیده شود. اگر می‌خواهید با این درگیری‌های نمایشی اهالی دهکده را وادار کنید که چیزی را ببینند که شما می‌خواهید، باید به شما بگویم که دیدنی‌های شما هرگز برای ما اهالی این دهکده جذاب و تماشایی نیستند و نخواهند بود. این تیروکمان شکسته را به یادگاری از ما بگیرید و تا آفتاب غروب نکرده از این دیار دور شوید."
می‌گویند یاغی‌ها که شاگردان ورزیده مدرسه را مقابل خود دیدند همان روز بدون هیچ جدال و درگیری دهکده را ترک کردند و دیگر برنگشتند.
از آن روز به بعد پسر آشپز مدرسه دیگر سراغ تیروکمان خود نرفت. او مشغول یادگیری و استادی در یک مهارت رزمی دیگر شد.
 

T I N A

کاربر ويژه

برای آموختن یا اول شدن!

آن سال در سرزمین شیوانا قحطی و کمبود مواد غذایی غوغا می‌کرد. آنها که ثروتمند بودند و دستشان به دهانشان می‌رسید در انبارهای خود چندین برابر نیاز خویش آذوقه جمع کرده بودند و فقیرها هم که پس‌اندازی نداشتند هر روز اطراف مدرسه شیوانا جمع می‌شدند و تقاضای غذا می‌کردند. انبار آذوقه مدرسه فقط به اندازه اهالي مدرسه بود و شیوانا از سال قبل گفته بود که سرتاسر زمین‌های باز مدرسه را گیاهان و صیفی‌جات و حبوبات بکارند. اما آن‌چه در انبار مدرسه و زمین‌های داخل مزرعه بود نیاز اهالی گرسنه دهکده و روستاهای مجاور را برطرف نمی‌کرد.
در این ایام روزی یکی از ثروتمندترین مردان آن دیار نزد شیوانا آمد و به او گفت که حاضر است نیاز غذایی کل دهکده را تا آخر بهار و فصل بعدی کشت تامین کند به شرطی که شیوانا اجازه دهد پسر جوان او به عنوان یک شاگرد ممتاز و متفاوت در مدرسه آموزش ببیند و به مدارج عالی در فنون و مهارت‌های مدرسه دست یابد.
شیوانا نیز به خاطر بهبود معیشت مردم قبول کرد. اما مشکل این‌جا بود که به محض ورود این پسر اوضاع عادی و آرامش جاری مدرسه به هم ریخته بود. پسرک به خاطر نفوذ پدر همه را به مبارزه دعوت می‌کرد و جو رقابت شدیدی را بین شاگردان حاکم کرده بود. چند بار شاگردهای خیلی ماهر حق او را کف دستش گذاشتند و او را شکست دادند اما از رو نمی‌رفت و می‌گفت چون پدرش ثروتمند است پس او الزاما باید باهوش‌ترین و برترین شاگرد مدرسه شود.
کم‌کم طاقت شاگردهای مدرسه تمام شد و نماینده‌های راشد خود را نزد شیوانا فرستادند تا برای این عضو جدید و پرمدعا چاره‌ای بیندیشند.
یکی می‌گفت باید در یک مسابقه عمومی از هر رشته رزمی کسی با او مبارزه کند و در تمام رشته‌ها او را شکست دهد تا آبرویش جلوی جمع برود. یکی دیگر می‌گفت به خاطر این‌که پدرش فرد ثروتمندی است و نیاز غذایی اهالی روستا را فراهم کرده باید تا پایان بهار سال بعد او را تحمل کرد.
یکی هم می‌گفت در خفا بر سرش بریزند و پاسخ گستاخی‌اش را به طور ناشناس کف دستش بگذارند.
اما در این میان شیوانا با لبخند گفت: "مسابقه‌ای عمومی برگزار کنید و در همه رشته‌های معتبر مدرسه این پسر را ثبت‌نام کنید و کاری کنید که در همه رشته‌ها نفر اول شود. سپس گواهینامه‌ای برای او آماده کنید و روی آنها بنویسید که شیوانا می‌گوید مهارت‌های ادعایی این پسر را به اندازه همه آنها که گواهینامه و صاحبش را می‌بینند تايید می‌کند. همه چیز حل می‌شود."
شاگردان با تعجب عین توصیه شیوانا را اجرا کردند. بعد از پایان مسابقه و اعلام نفر اول شدن پسر مرد ثروتمند و تقدیم گواهینامه با نوشته سفارشی شیوانا ناگهان همه چیز آرام شد. پسر مرد ثروتمند دیگر سربه‌سر کسی نگذاشت و بعد از یک هفته مدرسه را ترک کرد و نزد پدر رفت و دیگر برنگشت. پدرش هم با خوشحالی طبق قول و قرار آذوقه اهالی دهکده را تا شش ماه تامین کرد.
مدتی که گذشت شاگردان شیوانا با حالتی ناراحت نزد شیوانا آمدند و به او گفتند: "شما با این گواهینامه که به این پسر جوان دادید ارزش همه گواهینامه‌های مدرسه را از بین بردید. چون از قیافه این پسرک کاملا معلوم است که هیچ نمی‌داند و هیچ مهارتی ندارد. از سوی دیگر همه ما هاج و واج مانده‌ایم که چرا این جوان تا آخر دوره با ما نماند و درس و آموزش‌ها را نیمه‌کاره رها کرد و پی کار خود رفت؟"
شیوانا با لبخند گفت: "آن نوشته روی گواهینامه یادتان هست. در آن نوشته قید شده که به اندازه همه آنها که گواهینامه و صاحبش را می‌بینند شیوانا مهارت این فرد را تايید می‌کند. خود شما گفتید که هر کسی به قیافه و اندام این جوان نظر می‌اندازد می‌فهمد گواهی مهارت او مشکل دارد. پس مدرسه در این میان مقصر نیست و گواهی واقعی صادر کرده است. در مورد این سوال که چرا او مدرسه را نیمه‌کاره ترک کرد جواب این است که او برای گرفتن همان گواهینامه همه این جنجال‌ها را برپا ساخته بود. او برای آموختن مهارتی نیامده بود که به خاطر آن تا پایان دوره بماند. او به آن‌چه خواست رسید و شما هم به آن‌چه می‌خواستید دست یافتید. از این به بعد هم هر وقت دیدید او با گواهینامه‌اش خواست به یکی از اهالی مدرسه فخر بفروشد بلافاصله او را به مسابقه دعوت کنید. خواهید دید که او هرگز دوروبر شما نخواهد آمد. چون خودش می‌داند گواهینامه‌اش چقدر واقعی است. بهترین راه برای پس زدن کسانی که با ارايه گواهی‌های نامعتبر می‌خواهند توان خود را نمایش دهند این است که بلافاصله توان مهارتی آنها را در میدان عمل بیازمايید. خواهید دید که آنها بلافاصله از اطراف شما دور می‌شوند و دیگر برنمی‌گردند.این فرار از آزمون، نتیجه طبیعی بی‌مهارتی است و دلیل آشکار باطل بودن نفر اول بودن آنهاست."

 

T I N A

کاربر ويژه
حرمت سوال!

شیوانا با تعدادی از شاگردان با کاروانی همراه بودند. در کاروان آنها مرد ثروتمند اما بی‌ادبی بود که با تعداد زیادی از افراد خود سوار بر اسب‌های ورزیده و مجهز اسباب دردسر بقیه مسافران معمولی را فراهم ساخته بودند. سفر ادامه داشت تا به یک دو راهی رسیدند. یکي از آنها از داخل جنگل عبور می‌کرد و آن دیگری به سمت کوهستان می‌رفت. در میان دوراهی پیرمردی با محاسن سفید همراه فرزندانش مشغول فروش آب و غذا به مسافران بود. بالای سر پیرمرد روی پوستینی نوشته شده بود: "حرمت سوال را حفظ کنید!"
مرد ثروتمند با افرادش پیرمرد را دوره کردند و با اسبان خود داخل آب و غذای او خاک پاشیدند و سپس مرد ثروتمند با بی‌احترامی و با صدای بلند به او گفت: "آهای پیر خاک‌آلود! از کدام راه برویم تا زودتر و بی‌دردسرتر به شهر بعد برسیم. پیرمرد اصلا سرش را بالا نیاورد و بی‌تفاوت به کار خود مشغول شد. مرد ثروتمند عصبانی و خشمگین با تازیانه بر وسایل پیرمرد کوبید و گفت: "مگر با تو نیستم! گفتم از جاده جنگلی بروم زودتر می‌رسم یا نه؟"
پیرمرد دوباره خودش را به مرتب کردن وسایلش سرگرم کرد و هیچ نگفت. یکی از افراد مرد ثروتمند به او گفت: "سکوت علامت رضاست. باید راه امن همین جاده جنگلی باشد. بیايید برویم و زودتر از شر این پیر خاک‌آلوده خلاص شویم."
آنها این را گفتند و باشتاب در راه جنگلی پیش رفتند. وقتی دور شدند. شیوانا با احترام نزد پیرمرد رفت و به او در مرتب کردن وسایلش کمک کرد. سپس مانند یک استاد مقابل پیرمرد ادای احترام کرد و از او پرسید: "اگر لطف کنید ما را راهنمایی کنید که کدام جاده امن‌تر و راحت‌تر است تمام اهل کاروان سپاسگزار خواهند شد."
پیرمرد با شنیدن این جمله سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: "جاده کوهستان ابتدا سخت و صعب‌العبور به نظر می‌رسد. اما چند ساعتی که بروید داخل دره می‌افتید و بی‌دردسر از تنگه عبور می‌کنید و غروب نشده به شهر می‌رسید. اما جاده جنگلی به مرداب‌های غیرقابل عبوری منتهی می‌شود که امکان عبور از آنها اگر غیرممکن نباشد بسیار سخت و خطرناک است."
شیوانا از پیرمرد تشکر کرد و با احترام از او دور شد. وقتی با بقیه مسافران قدم به جاده کوهستانی گذاشتند و به سلامت از تنگه عبور کردند و به نزدیکی شهر مقصد رسیدند یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: "چرا پیرمرد جواب مرد ثروتمند را نداد و هیچ نگفت! اما جواب شما را داد و دقیقا با جزيیات همه چیز را توضیح داد!"
شیوانا پاسخ داد: "چون احترامی که در جواب منتظرش هستیم در دل سوالی که می‌کنیم پنهان است. مرد ثروتمند اگر به نوشته بالای سر پیرمرد دقت می‌کرد متوجه می‌شد که هنگام سوال کردن باید رعایت احترام و ادب را کمال و تمام بنماید تا بتواند پاسخ صحیح بگیرد. مرد ثروتمند حرمت سوال را نگه نداشت و با تازیانه غرورش وسایل پیرمرد را به هم ریخت. سوال بی‌حرمت جواب گستاخانه هم دارد و پیرمرد همین که هیچ جوابی نداد خودش کلی بزرگواری است. مرد ثروتمند وقتی با یارانش به مرداب‌ها می‌رسند تازه می‌فهمند معنای رعایت حرمت سوال چیست. بسیاری مواقع علت این‌که جواب‌های درست و نابجا دریافت می‌کنیم فقط این است که سوال محترمانه نپرسیده‌ایم و به کسی که جواب می‌دهد احترام نگذاشته‌ایم. بدیهی است که در این مواقع جاده‌های بن‌بست منتهی به مرداب حداقل چیزی است که نصیبمان می‌شود."

 

T I N A

کاربر ويژه
آسمان می‌خواهی؟! بال‌هایت را باز کن!
شیوانا از راهی می‌گذشت. مرد جوانی را دید که غمگین و افسرده قدم می‌زد. خود را کنار او رساند و هم‌پای او قدم برداشت و در همان حال از او دلیل اندوهش را پرسید.
مرد جوان آهی کشید و گفت: "قصد دارم کارگاهی نجاری بزنم اما سرمایه‌ام اندک است و می‌ترسم کسب و کارم نگردد و همین سرمایه کم را از دست بدهم."
شیوانا با لبخند پرسید: "حال چرا شغل نجاری را انتخاب کرده‌ای؟"
مرد جوان گفت: "این شغل اجدادی ماست و هنر و مهارت نجاری چیزی است که در خون من جریان دارد. پدر و پدربزرگ من نجارهای خوبی بوده‌اند ولی در یک آتش‌سوزی همه اموال خود را از دست دادند و به روز سیاه نشستند. از یک سو می‌ترسم من هم در نهایت شکست بخورم و از سوی دیگر می‌بینم که چیزی غیر از شغل نجاری مرا راضی نمی‌سازد. شما می‌گويید چه کنم؟"
شیوانا کمی قدم‌هایش را تندتر برداشت و در همان حال با مرد جوان صحبت كرد. شیوانا گفت: "بچه عقاب وقتی می‌خواهد در آسمانی که پدر و مادرش پرواز می‌کنند بپرد لب صخره می‌رود و از آن‌جا بال‌هایش را باز می‌کند تا اولین باد مخالف او را به سمت بالا ببرد. باد که آمد او در آسمان است. اگر باد مساعدی بوزد و بال‌های بچه‌عقاب باز نباشد هرگز پروازی اتفاق نمی‌افتد. عقاب بال‌بسته شبیه سنگی است که سقوط فرجام حتمی اوست."
مرد جوان بی‌اختیار گام‌هایش را تندتر برداشت تا به شیوانا برسد و در همان حال پرسید: "اما به شما گفتم که سرمایه‌ام اندک است. می‌ترسم این سرمایه اندک را از دست بدهم؟"
شیوانا قدم‌های خود را سریع‌تر کرد و در همان حالت گفت: "تو می‌گویی مهارت نجاری در رگ و خون تو نهفته است، پس می‌توانی این مهارت اجدادی را پیش‌فروش کنی. وسایل اولیه را تهیه کن و به صورت سیار به سراغ مشتری برو و در محل و با سرمایه اولیه مشتری برایش کار را انجام بده مزد خودت را هم آخر سر بعد از تحویل کار به مشتری و تايید او بگیر. در این صورت تو سرمایه‌ات نزد خودت می‌ماند و مشتری خودش هزینه‌ها را پرداخت می‌کند. فردی که مهارت دارد نیازی به مکان و کارگاه ثابتی ندارد. هر جا باشد مهارتش را می‌تواند بفروشد. آن‌قدر به صورت سیار نجاری کن تا سرمایه اضافی کافی برای خرید یک کارگاه بزرگ و ایمن در مقابل آتش‌سوزی را برای خودت فراهم کنی."
مرد جوان هم که هم‌پای شیوانا داشت می‌دوید با خنده گفت: "در تعجبم چرا این راه زودتر به فکر من نرسید؟"
و شیوانا ایستاد و به مرد جوان که همچنان داشت می‌دوید گفت: "چون بال‌هایت را بسته بودی و در خود فرو رفته بودی و آهسته قدم برمی‌داشتی و انتظار داشتی آسمان برای تو آغوشش را باز کند. الان چون داری با امید و نشاط می‌دوی می‌توانی بفهمی چرا بچه عقاب قبل از پریدن بال‌هایش را باز می‌کند و مطمئن است که آسمان برای پرواز او آماده است. تو هم اگر در مهارت نجاری واقعا یک عقاب هستی بال‌هایت را هر جا که هستی باز کن. پرواز تو همان جا اتفاق می‌افتد."

 

T I N A

کاربر ويژه
انتهای زندگی!

مرد کشاورزی که خیلی شاد بود و از هیچ ناملایمت زندگی شکایتی نداشت در دیار شیوانا زندگي مي‌كرد. همیشه بر لب‌هایش خنده بود و در حرکاتش شادی و نشاط موج می‌زد. این مرد همسایه‌ای داشت که دامپروری می‌کرد. او برعکس مرد کشاورز همیشه شاد نبود و شبانه‌روز کار می‌کرد تا بتواند پول و سرمایه بیشتری به دست آورد. روزی مرد دامدار شیوانا را در بازار دید و صحبت را به همسایه شادش کشاند و گفت: "این مرد کشاورز اعصاب مرا به هم ریخته است. وضع زندگی‌اش زیاد هم جالب نیست و فقط بخور و نمیری به دست می‌آورد، اما حتی یک لحظه هم نشده که خنده و استراحت و تفریح از یادش برود. غروب‌ها زن و بچه‌هايش را می‌آورد به مزرعه و تا پاسی از شب به بازی و خوشی می‌پردازد. هر کس هم که به او می‌رسد یا باید مانند او شاد و بانشاط شود و یا این‌که از او فاصله بگیرد. خلاصه این همسایه به جای این‌که بیشتر کار کند و سرمایه بیشتری به دست آورد سال‌های جوانی را به خوشی و شادی بی‌فایده سپری می‌کند."
شیوانا از مرد دامدار پرسید: "تو چرا این همه کار می‌کنی؟"
دامدار پاسخ داد: "معلوم است. من به فکر آینده خودم و زن و بچه‌ام هستم. می‌خواهم تا می‌توانم پول و ثروت جمع کنم. بعد دام‌های بیشتری بخرم و برای تغذیه این دام‌ها مزارع بیشتری هم فراهم کنم. بعد می‌خواهم به روستاها و دهکده‌های دیگر دام بفروشم و از این راه در آن روستاها هم برای خودم مزرعه و دامداری بسازم."
شیوانا گفت: "آخر این همه تلاش قرار است چه بشود؟"
دامدار گفت: "خوب آخر این مسیر وقتی پیر شدم کم‌کم کارهایم را سبک‌تر می‌کنم تا بیشتر با بچه‌ها و همسرم باشم. البته قبول دارم که تا آن موقع بچه‌هایم بزرگ شده‌اند و سر زندگی خودشان رفته‌اند و همسرم پیر و از کارافتاده شده، اما به هر حال ایام پیری سعی می‌کنم بیشتر کنار خانواده‌ام باشم. قصد دارم یک مزرعه خصوصی برای خودم مهیا کنم که از وسط آن نهری زیبا روان باشد و غروب‌ها با همسر و فرزندان و نوه‌هایم کنار نهر بنشینیم و خاطره خوب تعریف کنیم و از زندگی لذت ببریم و خلاصه انتهای زندگی از آن استفاده کنیم و شاد باشیم."
شیوانا با لبخند گفت: "چیزی که تو در انتهای زندگی با قربانی کردن جوانی همسرت و بدون پدر بزرگ شدن فرزندانت و به زحمت انداختن و سخت‌گیری بیش از حد خود در ایام جوانی و میان‌سالی می‌خواهی به آن برسی، این همسایه مزرعه‌دار تو همین الان که همسرش جوان است و بچه‌هایش نیاز به حضور پدر دارند و خودش نیازمند استراحت و آرامش است دارد تجربه می‌کند. چیزی که تو آخر سر می‌خواهی به آن برسی او همین الان رسیده و در حال استفاده است. آخرین منزل امید تو اقامتگاه همین الان اوست. پس او سال‌ها از تو جلوتر است و تو باید از این بابت او را تحسین کنی."

 

T I N A

کاربر ويژه

بخشی از زندگی!


یکي از دوستان شیوانا از راهی دور به همراه پسر جوانش به مدرسه شیوانا آمد و به شیوانا گفت: "این پسر من است و می‌خواهم به او درس تیراندازی با کمان را یاد بدهید. شش ماه دیگر مسابقه تیراندازی است و آرزو دارم پسرم در این مسابقه مقام خوبی به دست آورد."
شیوانا قبول کرد و روز اول به پسر جوان یک سبد تیر فلزی سنگین و کمانی بزرگ داد و به او گفت که مقابل دیوار مدرسه بایستد و در فواصل مساوی تیرهای فلزی را به دیوار بزند. طوری که هر تیر مثل یک میخ محکم در دیوار فرو رود و بتوان از آن میخ‌ها برای آویزان کردن سبدهای میوه تا سال بعد استفاده کرد."
پسر جوان با ناراحتی گفت: "پس کی اصول تیراندازی قهرمانی را به من می‌آموزید؟"
شیوانا با لبخند گفت: "زودتر از آن‌چه تصورکنی!"
پسر جوان به زحمت شروع به تیراندازی با سمت دیوار كرد و سرانجام بعد از بیست روز توانست تیرهای فلزی را مانند میخ و به صورت ردیفی در دیوار جای دهد.
روز بیست و یکم جوان نزد شیوانا آمد و گفت: "امروزدیگر وقتش رسیده که آموزش قهرمانی با تیر و کمان را به من بیاموزید."
شیوانا سری تکان داد و گفت: "اما امروز کاری مهم‌تر برایت دارم. این سبدهای تیر را بردار و به باغ برو و از باغبان بخواه درختان بلند نارگیل را به تو نشان دهد. بعد بی‌آن‌که از درخت بالا روی با این تیر و کمان سعی کن نارگیل‌ها را بزنی و آنها را روی زمین بیندازی. من برای تو هزار تیر آماده کرده‌ام و انتظار دارم حداقل صد عدد نارگیل با خودت بیاوری."
پسر جوان دوباره سبدهای تیر را برداشت و به باغ نارگیل رفت. یک ماه بعد خسته و کوفته در حالی که موفق شده بود دویست نارگیل را با تیر روی زمین بیندازد با نارگیل‌ها نزد شیوانا آمد.
او با ناامیدی گفت: "اگر دیرتر آموزش را شروع کنید فکر نکنم به مسابقه قهرمانی برسم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "زودتر از آن‌چه تصور کنی درس‌ها را شروع خواهیم کرد!"
اما امروز باید برای اهالی مدرسه ماهی بگیریم. ماهی‌های بخش عمیق و خروشان رودخانه بزرگ و خوشمزه‌اند و برای شکار آنها تیر و کمان و طناب لازم است. بايد به انتهای تیر طنابی ببندی و تیر را داخل آب به سمت ماهی شلیک کنی. تیر که به بدن ماهی خورد آن را با طناب بیرون می‌کشی. عجله کن تا شب نشده باید برای یک هفته اهل مدرسه ماهی شکار کنیم. آن روز پسر جوان تا غروب ماهی‌ صید كرد. روز بعد پسر خسته و افسرده نزد شیوانا آمد و گفت: "اگر نمی‌خواهید به من تیراندازی قهرمانی بیاموزید بگويید تا به زادگاه خودم برگردم و مدرسه را رها کنم؟"
شیوانا با تبسم گفت: "تو در طول این مدت در حال یاد گرفتن و تمرین تیراندازی حرفه‌ای و قهرمانی بودی و خودت خبر نداشتی. یک نفر زمانی در یک رشته به استادی و مهارت می‌رسد که آن رشته را با زندگی عادی و روزمره خود درهم آمیزد و تو در این مدت همین کار را انجام دادی. الان با تیر و کمان می‌توانی با دقت بی‌نظیری هر کاری را انجام دهی. فردا مسابقه‌ای ترتیب می‌دهم تا تو بتوانی مهارت خود را بیازمایی!"
روز بعد پسر جوان موفق شد بدون هیچ زحمتی در مسابقه تیراندازی دهکده رتبه نخست را به دست آورد. از آن روز به بعد او هرگز از تیر و کمانش جدا نشد و همیشه هر کار عادی زندگی‌اش را با تیر و کمان انجام می‌داد. سال بعد او در دیار شیوانا قهرمان تیراندازی شد. اما با این وجود هیچ‌گاه مدرسه شیوانا را ترک نکرد.

 

T I N A

کاربر ويژه

برای یاد گرفتن فراموش کن!

آفتی عجیب و ناشناخته به جان ذرت‌های دهکده شیوانا افتاده بود و محصولات تعداد زیادی از کشاورزان را از بین برده بود. شیوانا شاگردان مدرسه را فراخواند و گفت: "دوست کشاورزی دارم در یکی از روستاهای دوردست که حتما روش دفع این آفت را می‌داند. می‌خواستم یکی از شما را انتخاب کنم و همراه با نمونه محصولات آفت‌زده نزد او بفرستم تا روش پیشنهادی او برای درست کردن سم و دفع آفت از مزارع ذرت را یاد بگیرد. چه کسی پیشقدم می‌شود؟"
یکی از شاگردان شیوانا که حافظه‌ای بسیار قوی داشت و در جمع شاگردان به زیرکی و زرنگی معروف بود قدم پیش گذاشت و گفت: "من آن‌قدر دانش و اطلاعات دارم که به محض این‌که دوست شما اصول درست کردن سم را یاد بدهد سریع یاد می‌گیرم. من می‌روم!"
شیوانا با تبسم موافقت کرد و گفت: "اجازه بده یکی از شاگردان معمولی و تازه‌کار را هم همراه تو بفرستم تا تنها نباشی. فقط چون این شاگرد خیلی ساده است از زرنگی و هشیاری‌ات علیه او استفاده نکن!"
همه به این جمله خندیدند و آن دو نفر صبح روز بعد راهی دهکده دوردست شدند. چند هفته بعد آنها برگشتند و همه با شوق و علاقه منتظر بودند تا روش دفع آفت را از زبان آنها بشنوند. شاگرد زرنگ با غرور گفت: "چند ماده ساده را اگر با هم مخلوط ‌کنیم می‌توانیم ضد آفت را بسازیم و در عرض یک هفته مرض را از محصولات ذرت دور سازیم. اصلا نیازی به این مسافرت نبود."
او به سرعت مواد مورد نظر خودش را مخلوط کرد و روی بعضی از مزارع آفت‌زده پاشید. اما بعد از دو هفته هیچ تغییری حاصل نشد و اوضاع از قبل هم بدتر شد.
شیوانا شاگرد ساده و معمولی را احضار کرد و از او خواست هر چه را یاد گرفته برای بقیه نقل کند. آن شاگرد با جزيیاتی وصف‌ناپذیر تک‌تک مراحل را از تمیز کردن ظروف سم تا میزان دقیق مواد ترکیبی و نحوه استفاده از سم و آب ندادن مزارع قبل از سمپاشی به مدت مشخص و سپس مخلوط کردن آب و سم با هم و استفاده از آن را توضیح داد. وقتی طبق دستورات شاگرد معمولی سم ساخته و استفاده شد بلافاصله در عرض کم‌ترین مدت قابل تصور آفت‌ها از مزارع محو شدند و همه چیز درست شد."
شاگردان با تعجب نزد شیوانا رفتند و از او پرسیدند: "آن شاگرد زرنگ اطلاعات بسیار زیادی داشت و هوش و حافظه او در بین جمع بی‌نظیر بود. در حالی که این همراه دوم یک شاگرد معمولی است. چگونه آن فرد زرنگ نتوانست جزيیات دقیق را به خاطر بسپارد و یاد بگیرد و این شاگرد معمولی توانست به این خوبی همه چیز را یاد بگیرد."
شیوانا پاسخ داد: "آن شاگرد زرنگ و باهوش فریب هوش و زرنگی خودش را خورد و به همین خاطر موقع یاد گرفتن درس‌ها از استاد، حواسش به خودش و غرور خودش و دانش خودش بود. برای همین دانش او تبدیل به پرده‌ای شد بین او و درسی که می‌گرفت و به همین خاطر به جای حرف‌ها و درس‌های استاد فقط صدای دانش خود را می‌شنید. اما این شاگرد ساده و معمولی با ذهنی پاک و خالی و صاف و با فروتنی و تواضع یک جوینده واقعی دانش، درس‌ها را فرا گرفت و به همین خاطر همه جزيیات را با دقتی وصف‌ناپذیر درک کرده بود. برای یاد گرفتن چیزهای جدید اغلب لازم است انسان دانش قبلی خود را برای مدتی به طور موقت فراموش کند تا بتواند در فضای یادگیری موضوع تازه قرار گیرد.
دوست زرنگ و باهوش شما با وجود زیرکی و هوشمندی بالایی که داشت اما هنر فراموش کردن خودش و کنار گذاشتن دانش قبلی و غرور دانستنش، موقع یادگیری دانش جدید را بلد نبود. اما این دوست معمولی شما چون در مقابل درسی که داده می‌شد مثل یک فرد تازه‌کار و مشتاق ظاهر شد توانست همه چیز را جذب کند. در حقیقت به همین دلیل است که در زندگی افراد معمولی بسیاری اوقات بسیار بهتر و قدرتمندتر از افراد باهوش ظاهر می‌شوند. یادگیری آنها در موضوع کاریشان عمیق و دقیق و جامع است. به همین خاطر موثر و کارآمد هستند. به همین سادگی."

 

T I N A

کاربر ويژه

چون تو خوبی!

مرد پارچه‌فروشی نزد شیوانا آمد و با ناراحتی به او گفت: "من در بازار پارچه‌فروش‌ها مغازه‌ای دارم. هفته‌ای یک‌بار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع می‌شوند و روی پارچه‌های من که جلوی مغازه می‌چینم خاک و گل می‌ریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود می‌روند. نمی‌دانم با آنها چه کنم؟"
شیوانا با تعجب پرسید: "آیا آنها با تمام پارچه‌فروش‌ها این کار را می‌کنند؟"
مرد گفت: "نه! اتفاقا همکار روبه‌روی من مغازه‌اش بزرگ‌تر و پارچه‌هایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من می‌آیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص می‌روند و این بلا را سر او می‌آورند و بعد هم راهشان را می‌کشند و می‌روند."
شیوانا با تبسم گفت: "این‌که کاری ندارد. سریع نزد همکار روبه‌رویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازه‌اش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل می‌شود!"
مرد پارچه‌فروش موبه‌مو پیشنهادهای شيوانا را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچه‌فروش نزد شیوانا آمد و با خنده گفت: "آمدم تا از شما بابت توصیه‌ای که كردید بسیار تشکر کنم. من همان‌طوری که گفتید برای چند هفته مغازه‌ام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال این‌که من هنوز در جای سابق هستم پارچه‌های همکارم را گل‌مالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربه‌زیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب كردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچه‌ها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الان که چندین هفته از آن روز می‌گذرد دیگر خبري از این افراد شرور در بازار نيست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلی‌ام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟"
شیوانا با خنده گفت: "مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربه‌زیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را می‌بخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پی‌گیر مجازاتشان نیستی، بی‌ادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام می‌دادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب می‌شد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوء‌استفاده کردند. اما وقتی مغازه‌ها عوض شد چون نمی‌دانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کرده‌اند و دیگر نمی‌توانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوء‌استفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح داده‌اند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت می‌شوند بدان که دارند از خوبی تو، سوء‌استفاده می‌کنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبه‌رو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر می‌فهمند و بهتر از پس هم برمی‌آیند و تو در کم‌ترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل می‌شود."

 

T I N A

کاربر ويژه

همدردی عاشقانه!
شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه می‌سپردند. در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پیر و میان‌سال. زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سال‌ها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهره‌شان پاشیده شده بود. در یکی از استراحت‌گاه‌ها زن جوان به همراه بانوی پیر به همراه زنان دیگری از کاروان برای چیدن علف‌های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند.
در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با ناراحتی به پاهای خود چسبیدند. یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت: "آن‌جایی که آنها ایستاده‌اند پر از خارهای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همراه دارند. به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است."
مرد جوان بی‌خیال با خنده گفت: "بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علف‌چینی به سرشان نزند!"
مرد پیر در حالی که چهره‌اش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد می‌کشید از جا پرید و به سمت همسرش دوید و به کمک او رفت. مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند.
شب‌هنگام موقع استراحت، شیوانا با شاگردانش کنار آتش نشسته بودند و راجع به وقایع روزانه صحبت می‌کردند. شیوانا در حین صحبت گفت: "متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را دوست دارد؟! حتی بیشتر از مرد جوان!"
یکی از شاگردان با تعجب گفت: "از کجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود؟! هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند؟"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "از روی چهره‌شان! مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فراگرفت و چهره‌اش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار هم‌زمان او هم به پایش خار فرو رفته است و هم‌پای همسرش داشت زجر می‌کشید. اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب می‌کشید با او "هم‌احساس" نبود و درد او را درک نمی‌کرد و می‌خندید و جملاتی می‌گفت تا خودش را توجیه کند و همسرش را سزاوار ناراحتی بداند. عشق واقعی یعنی ناراحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او.


 

T I N A

کاربر ويژه

نقطه‌ضعف شکارچی!
جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسه‌ای که درس می‌خوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز می‌داند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بی‌قید و شرط می‌کنند. البته انکار نمی‌کنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بی‌آبرو کردن و خراب کردن بقیه بچه‌ها استفاده می‌کند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قايل نیست. ما همه از او خیلی می‌ترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون می‌دانیم هر چه بگويیم علیه ما روزی استفاده خواهد شد. او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج می‌دهند تا کاری به کارشان نداشته باشد. درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچه‌ها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده كند. تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست. نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست. به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد می‌تواند باعث شکستش شود."
پسر جوان با تعجب گفت: "چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده می‌شود؟"
شیوانا گفت: "با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند. اگر کسی خود را فوق‌العاده باهوش و نابغه می‌داند و از این مسیر به دیگران لطمه می‌زند هر نوع مقابله‌ای با او باعث قوی‌تر شدن او می‌شود چون سعی می‌کند خود را مجهزتر و قوی‌تر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند. اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و ساده‌لوحی بزند و به گونه‌ای رفتار کند که او احساس کند زرنگی‌اش کفایت می‌کند ضمن این‌که دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمی‌افتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمی‌بیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل می‌کند و در نتیجه قابل پیش‌بینی و کنترل می‌شود."
پسر جوان با لبخند گفت: "فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست. روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانه‌اش خود را جلوی مار به مریضی زد و لنگان‌لنگان مار را آن‌قدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعه‌داری رسید و مزرعه‌دار مار مهاجم را از بین برد."
شیوانا با لبخند گفت: "اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدم‌ها از جمله خود شما هم صدق می‌کند و مواظب باشید این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود!"


 

T I N A

کاربر ويژه

فانوسی برتر از خورشید!

شیوانا به همراهی شاگردانش رهسپار مقصدی بودند. شب هنگام به یک آبادی رسیدند. اکثر مردم آبادی بیمار بودند و اکثر رهگذران از اطراق در آن‌جا حذر می‌کردند. اما شیوانا به شاگردان گفت که شب را در این آبادی و در منزل دوست قدیمی‌اش به سر می‌برند. وقتی به آن‌جا رسیدند شب شده بود و مجبور شدند فانوسی روشن کنند.
یکی از شاگردان شیوانا با ناراحتی پرسید: "مردم این آبادی فقیر و مریض‌اند. این دوست شما در بین این مردم چه می‌کند و چه کاری از دست او برای درمان اهالی آبادي برمی‌آید؟"
شیوانا به تاریکی اطراف خود اشاره کرد و گفت: "خورشید کجاست تا این تاریکی را روشن کند؟"
شاگرد با حیرت گفت: "در آن سوی کره زمین است. خورشید ساعت‌هاست که در این دیار غروب کرده و رفته است. برای روشن ساختن این‌‌جا کاری از دست خورشید برنمي‌آيد که انجام دهد. چون این‌جا نیست!"
شیوانا با لبخند به فانوس نزدیک خود اشاره کرد. گفت: "در این شب تاریک این فانوس کوچک کاری انجام می‌دهد که از دست خورشید بزرگ ساخته نیست. وقتی هیچ‌کس جرات نمی‌کند حتی برای مدت کوتاهی با مردم این دهکده همراهی و همنشینی کند و وقتی خورشیدهای پرمدعا به سرزمین‌های دوردست می‌روند، دوست من به تنهایی چراغ دل بسیاری از این اهالی را روشن می‌کند و به همین دلیل او در این آبادی فانوسی برتر از هزاران خورشید است و تنها کاری که از ما در طول سفر برمی‌آید این است که تا روشنایی صبح از پرتو نور او بهره ببریم."

 

T I N A

کاربر ويژه

جذابیت واقعی!

دختر جوانی با مادرش نزد شیوانا آمدند. مادر دختر گفت: "دخترم بسیار زیباست و وضع خانوادگی ما هم خوب و عالی است. پسر همسایه ما قرار بود به خواستگاری دخترم بیاید و به همین خاطر به بسیاری از خواستگارهای او جواب رد دادیم. اما هفته پیش باخبر شدیم که پسر همسایه به سراغ زنی شوهرمرده و زشت‌رو رفته است که دو بچه از شوهر قبلی‌اش دارد و وضع مادی‌اش اصلا خوب نیست و با او ازدواج کرده است. دخترم از این بابت بسیار غمگین و ناراحت شده است و می‌گوید چرا چنین اتفاقی افتاده است در حالی که از لحاظ منطقی همه چیز به نفع دختر من بوده است. هم زیبا بوده و هم مال و ثروت کافی داشته است؟"
شیوانا با تبسم گفت: "جذابیت که به مال و ثروت نیست! جذابیت چیزی است که اگر وجود داشته باشد محبوب از فرسنگ‌ها راه دور شبانه و در بدترین شرایط، خودش را به آب و آتش می‌زند تا به دلبر و دلداده‌اش نزدیک‌تر شود. زیبایی اصلا جذابیت نیست چون وقتی انسان مجذوب کسی شده باشد حتی اگر محبوبش به دلیل حادثه‌ای زیبایی‌اش را از دست بدهد باز کنار او می‌ماند. جذابیت ثروت هم نیست چون وقتی برای کسی جذاب باشی حتی اگر پولی هم در بساط نداشته باشی باز برای آن فرد مهم نیست و او حاضر است تمام ثروتش را به تو بدهد تا کنار تو باشد. دختر تو شاید زیبا و ثروتمند باشد اما مطمئنا برای آن پسر همسایه جذاب نبوده که فرد به ظاهر متفاوت‌تری را به او ترجیح داده است."
دختر جوان که این سخنان را شنید با خشم و عصبانیت فریاد زد و به پسر همسایه دشنام داد و با صدای بلند گفت: "او اگر شعور داشت فرق زباله و گل را می‌فهمید."
شیوانا با لبخند گفت: "شک ندارم پسر همسایه این خودبینی و فخرفروشی و دشنام‌گویی دختر تو را بارها دیده است و تک‌تک این رفتارها برای از بین بردن جذابیت یک انسان کفایت می‌کنند. به نظرم به جای این‌که دنبال دلیل برای خواستنی نبودن، در بیرون خانه خود بگردید کمی به سمت خود نگاه کنید و در رفتارها و گفتارها و شیوه زندگی خود دنبال دلیل جذاب نبودن بگردید. اگر این نقص‌ها را در وجود خود جبران کنید مطمئنا خواستگارهای بهتری جذب شما خواهند شد."
 

T I N A

کاربر ويژه

بهترین مدرسه!

مدرسه شیوانا میزبان استاد و شاگردانی از مدرسه‌ای در دهکده‌ای دوردست بود. به هنگام غروب وقتی همه شاگردان گرد هم جمع بودند و استادان مدرسه ميهمان نیز نشسته بودند، یکی از شاگردان مدرسه ميهمان به شاگردی از مدرسه شیوانا گفت: "الان سوالی از شیوانا می‌پرسم که باعث شود او از مدرسه خودش تعریف کرده و به طور مستقیم مدرسه ما را تحقیر كند و به این وسیله میانه استادهای مدرسه را به هم می‌زنم و این مجلس میهمانی را با همین یک سوال به هم می‌ریزم."
سپس از جا برخاست و با صدای بلند به شیوانا گفت: "سوالی دارم و می‌خواهم جواب آن را شما بدهید؟ به نظر شما بهترین مدرسه و بهترین استاد برای ما شاگردان کدام است؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "بهترین مدرسه، مدرسه‌ای است که از تو آدم بهتری بسازد؟"
شاگرد مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و با لکنت پرسید: "و این آدم بهتر چه مشخصاتی دارد؟"
شیوانا با همان تبسم همیشگی‌اش ادامه داد: "آدمی که درست‌کردار باشد. راستگو باشد و به هیچ قیمتی زبان به دروغ نگشاید. به دنبال ایجاد اختلاف و آشوب بین دوستان و اطرافیان نباشد، مسوولیت‌پذیر باشد و قدر فرصت‌های زندگی خود را بداند، برای رسیدن به اهداف جدی در زندگی تلاش کند و وقت خود را با موارد فرعی و بی‌اهمیت تلف نکند. استادی که باعث شود شاگرد، آدم بهتری شود، استاد خوبی است و مدرسه‌ای که سبب گردد انسان‌های موجود در آن روزبه‌روز بهتر و عالی‌تر شوند مدرسه‌ای قابل احترام است. در غیر این صورت آن مدرسه به هیچ دردی نمی‌خورد. حتی اگر مدرسه شیوانا باشد."
شاگرد آرام سر جایش نشست و دیگر هیچ نگفت.

 

T I N A

کاربر ويژه
آرامش هوش‌افزا!

شاگردان مدرسه شیوانا نسبت به هم رده‌ای‌های خود بسیار باهوش‌تر و خلاق‌تر به نظر می‌رسیدند. مردم دهکده شیوانا هر وقت یکی از شاگردان مدرسه شیوانا را می‌دیدند بلافاصله مشکل جاری خود را با او مطرح می‌ساختند و از او می‌خواستند تا نظر ابتکاری خودش را درباره مشکل آنها ابراز دارد. هیچ‌کس دلیل زرنگی و تیزهوشی شاگردان مدرسه شیوانا را نمی‌دانست، ولی در عین حال همه قبول داشتند که ظرفیت فکری و هوشمندی شاگردان شیوانا بیشتر از مردم عادی است.
روزی مدیر مدرسه یکی از دهکده‌های دوردست نزد شیوانا آمد و از او خواست تا در مورد شگردهای هوشمندسازی شاگردان مدرسه‌اش به او درس بیاموزد. شیوانا با تعجب گفت: "ما در این مدرسه به شاگردان هیچ درس زرنگی و تیزهوشی نمی‌دهیم. آنها همان شاگردان معمولی هستند که برای یاد گرفتن مهارتی به این مدرسه می‌آیند. بسیاری از آنها از خانواده‌های فقیر و تنگدست‌اند و غذایشان هم خیلی عادی و معمولی است."
معلم مدرسه با تعجب پرسید: "ما در مدرسه خود بهترین غذاها را به دانش‌آموزان می‌دهیم و آنها را با انواع روش‌های استدلال و منطق آشنا می‌کنیم. بهترین و ورزیده‌ترین معلم‌های هر شاخه درسی را استخدام کرده‌ایم تا بتوانیم دانش‌آموزانی تیز و هشیار را تربیت کنیم. اما کاملا مشخص است که این تلاش‌ها در مقابل نتیجه‌ای که مدرسه شما به دست می‌دهد اصلا قابل قیاس نیست و شاگردان این مدرسه از هوش و استعدادی مثال‌زدنی بهره‌مندند. دلیل این همه زیرکی و باهوشی چیست؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "آرامش! این شاگردان در مدرسه درس آرام شدن می‌آموزند و یاد می‌گیرند که به خیر بودن هر اتفاقی در زندگی ایمان بیاورند. و به همین خاطر هیچ اضطرابی در دل آنها راه ندارد. آنها آرامند و به همین دلیل مانع و نقابی روی استعداد ذاتی و فطری آنها کشیده نشده است. از چیزی نمی‌ترسند. دلهره ندارند و هیچ عجله‌ای برای رسیدن به جایی ندارند. این آرامش باعث می‌شود به راحتی از توان هوشی و ذهنی خود بهره ببرند و مقاومتی در ذهن آنها برای حل مسائل مختلف زندگی وجود ندارد. بنابراین شما هم اگر می‌خواهید بچه‌های مدرسه‌تان باهوش‌تر و زیرک‌تر و حاضرجواب‌تر و سرزنده‌تر شوند. کافی است به آنها روش غلبه بر اضطراب و کشف آرامش عمیق در عمق وجودشان را یاد دهید. بقیه آن‌چه انتظار دارید به دنبال این آرامش در رفتار و حرکات و سکنات دانش‌آموزان شما هم ظاهر خواهد شد. هر انسانی که بتواند به آرامش برسد می‌تواند از حداکثر ظرفیت ذهنی و هوشی خود استفاده کند و این در مورد شاگردان همه مدرسه‌ها و همه آدم‌ها چه پیر و چه جوان صدق می‌کند."

 

T I N A

کاربر ويژه

افتخار به جای یاس!


دامداری نزد شیوانا آمد و به او گفت: "پدرم دامدار بود و من شغل او را به ارث بردم. همه امید خانواده برای تامین درآمد به کار من بود. برای توسعه کار چند نمونه دام قوی از سرزمینی دور به این‌جا آوردم اما آنها با خود بیماری عجیبی آوردند که باعث شد هم خودشان تلف شوند و هم تعداد زیادی از گوسفندهایم از بین بروند. از آن روز یاس و ناامیدی عجیبی در دلم لانه کرده است و از دست زدن به هر کاری وحشت دارم. احساس می‌کنم دیگر هیچ کاری از من برنمی‌آید و به همین دلیل جان بقیه دام‌هایی که برایم باقی مانده هم به خطر افتاده است. به من بگويید چه کنم تا این احساس یاس از بین برود؟"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "تو آن‌قدر شجاع بودی که این جرات را به دلت راه دادی از سرزمینی دور چندین راس دام از نژاد قوی بخری و این همه راه با خودت بیاوری تا در این دهکده آنها را پرورش دهی و نسلی جدید از دام‌های قوی را تربیت کنی. از این بابت باید به خودت افتخار کنی. چون هیچ‌کس در این دیار تا به حال جرات چنین کاری را نداشته است. البته در این مسیر باید دقت بیشتری به خرج می‌دادی و به یکباره دام‌های قدیم و جدید را در یک جا نگه نمی‌داشتی. پس باید ضمن این‌که به جای مایوس بودن، به خودت ببالی و به خویش افتخار کنی، هم‌زمان با آن باید در زمینه شناخت و درمان بیماری‌های دام‌ها نیز مهارت کسب کنی و دانش بیندوزی.
هر وقت در زندگی دیدی کاری انجام دادی که باعث یاس و ناامیدی‌ات شد، به جای فرو رفتن در لاک ناامیدی و دست روی دست گذاشتن به توانایی‌های خودت بیندیش و مسوولیت کارهای خود را به عهده بگیر و به قابلیت‌های خود افتخار کن. افتخار را جایگزین یاس و ناامیدی کرده و برای نتیجه گرفتن دوباره تلاش را آغاز کن. حس افتخار در کنار تلاش مستمر و تمام‌نشدنی، خودبه‌خود یاس و ناامیدی را از درونت محو می‌سازد و برای تو قدرت و توان لازم برای سر پا ایستادن و ادامه زندگی فراهم می‌کند."

 

T I N A

کاربر ويژه


نگران‌تر از خودش نباش!

شیوانا همراه کاروانی از راهی می‌گذشت. در این سفر با مردی تاجر هم‌سفر بود که به قصد تجارت با تنها پسرش سفر می‌کرد. مرد تاجر بسیار دقیق و پرکار بود و به هر آبادی که می‌رسیدند بخشی از اجناس خود را به تناسب وضعیت مالی اهالی به آنها عرضه می‌کرد و از آنها جنس‌هایی که مناسب می‌دانست می‌خرید و به راه خود ادامه می‌داد. اما برعکس مرد تاجر، پسر او بسیار خوشگذران و تنبل بود و در هر استراحتگاهی به دنبال عیش و عشرت خود می‌رفت و موقع حرکت بخش زیادی از وقت مرد تاجر به یافتن پسرش و سروسامان دادن به شکل و ظاهر او تلف می‌شد.
یک شب شیوانا و مرد تاجر و پسرش با جمعی دیگر گرد آتش نشسته بودند و استراحت می‌کردند. مرد تاجر با گله‌مندی به شیوانا گفت: "شما که تجربه دارید به این پسر من نصیحت کنید که تجربه و مهارت تجارت در عمل به دست می‌آید و این سفر بهترین تمرین برای یادگیری شگردهای ریز تجارت است. او متاسفانه وقتش را به بازیگوشی تلف می‌کند و اصلا گوشش به حرف‌های من بدهکار نیست!؟"
شیوانا نگاهی به پسر انداخت و گفت: "او را همین الان با حداقل توشه و پول، تنهایی به شهر خودت برگردان و بقیه راه را تنها سفر کن!"
چشمان پسر تاجر از ترس گرد شد و مرد تاجر هاج و واج به شیوانا نگاه کرد و در حالی که سعی می‌کرد پسر ترسیده و هراسان خود را آرام کند گفت: "چه می‌گويید!؟ این چه‌ نصیحتی است؟! می‌گويید او را دست خالی بفرستم و هیچ کاری برای او انجام ندهم؟ او دچار زحمت زیادی خواهد شد و چه بسا هرگز سالم به مقصد نرسد؟"
شیوانا با تبسم گفت: "مگر این همه شب و روز که نازش را کشیدی و تر و خشکش کردی در رفتار او تاثیری گذاشته است. مادامی که کسی خودش طالب خوشبخت شدن نباشد، اگر همه آدم‌های اطراف او هم تلاش کنند باز او خوشبخت نخواهد شد و همان مسیر بدبختی و فلاکت خودش را ادامه خواهد داد. او تا به خودش نیاید هیچ کاری از دست تو ساخته نیست. هرگز برای کسی بیشتر از خودش نگران نباش که فایده‌ای ندارد و تلاش و زحمتت بی‌جهت هدر می‌رود. باز هم می‌گویم تنها راهی که این پسر به خود می‌آید و نتیجه کار زشت خود را می‌فهمد این است که تو جلوی ضربه‌ها و عوارض رفتار ناپسند او را نگیری و بگذاری خودش به طور مستقیم عواقب کارهای نازیبای خودش را ببیند. این تنها نصیحتی است که از من ساخته است."
مرد تاجر دیگر چیزی نگفت. روز بعد پسر تاجر اولین کسی بود که برای کمک به پدرش و عرضه محصولات به آبادی سر راه پیشقدم شده بود. او با جدیت کار می‌کرد و اصلا آن جوان عیاش و خوش‌گذران روز قبل نبود.
مرد تاجر در یک فرصت نزد شیوانا آمد و گفت: "نمی‌دانم صحبت‌های دیشب شما چه تاثیر عجیبی داشت که از امروز صبح این پسر طور دیگری شده است و از من هم بهتر کار می‌کند."
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "حالا قضیه فرق می‌کند. اکنون مقابل تو پسری است که خودش می‌خواهد خوشبخت شود و برای این ‌کار تلاش می‌کند. پس وظیفه توست که به او کمک کنی تا به خواسته‌اش برسد. اکنون او بیشتر از تو طالب خوشبختی و سعادت خودش هست و به همین دلیل زحمات و از خودگذشتگی‌های تو اکنون دیگر بیهوده نیست. اما به خاطر بسپار که هرگز برای کسی بیشتر از خودش نگران نباشی!"


 
بالا