• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

سری داستانهای شیوانا:::

T I N A

کاربر ويژه

ظرف کوچک‌تر، سهم کمتر!
ظرف کوچک‌تر، سهم کمتر!
شیوانا همراه تعدادی از شاگردان برای خرید موادغذایی مورد نیاز مدرسه به بازار رفته بودند. در بازار میوه‌فروش‌ها متوجه شدند که یکی از فروشندگان نسبت به بقیه فروش بیشتری دارد و با وجود یکسان بودن تقریبی تعداد مشتریان و یکسان بودن کیفیت میوه‌ها، اما مشتری‌های یکی از فروشنده‌ها میزان میوه بیشتری از او خرید می‌کردند. یکی از شاگردان با تعجب دلیل این خرید زیادتر مردم از فروشنده خوش‌شانس را پرسید.
شیوانا با تبسم به کیسه‌هایی که کنار میوه‌ها گذاشته شده بود اشاره کرد و گفت: "اگر دقت کنید فروشنده‌ای که میوه‌های بیشتری می‌فروشد چون کیسه‌ها و سبدهای بزرگتری را در اختیار مشتریان قرار می‌دهد در نتیجه خریداران ناخودآگاه حجم بیشتری میوه را داخل کیسه‌های بزرگ جا می‌دهند. اما فروشنده‌ای که کمتر جنس می‌فروشد چون ذاتا فردی خسیس است و حیفش می‌آید که کیسه‌ها و سبدهای بزرگ در اختیار مشتری قرار دهد، به کیسه‌های کوچک روی آورده است و طبیعی است که مشتری وقتی می‌بیند کیسه کوچک زود پر می‌شود از خرید بیشتر منصرف می‌گردد. در واقع فروشنده به قول شما بدشانس به خاطر سود اندکی که از کوچک کردن کیسه‌ها به دست می‌آورد سود بسیار بزرگتری را در فروش روزانه از دست می‌دهد و دیر یا زود ورشکست می‌شود."
سپس شیوانا به سوی شاگردان برگشت و گفت: "شما هم اگر می‌خواهید در زندگی توفیق بیشتری به دست آورید نخست کاسه امید خود را بزرگتر انتخاب کنید تا به وقت کامیابی، به خاطر کم بودن توقع و انتظارتان، سهمی کمتر از آن‌چه شایسته‌اش هستید، نصیبتان نشود."

 

T I N A

کاربر ويژه
از همین جایی که هستی!

یکی از دوستان شیوانا صنعتگری ماهر در شهری دور بود. روزی شیوانا از آن شهر می‌گذشت. نزد دوست صنعتگرش رفت. صنعتگر با خوشحالی شیوانا را نزد خود برد و در حین پذیرایی سفره دلش را گشود و گفت: "اوضاع زندگی چندان بر وفق مراد نیست. ایام سختی را از سرمی‌گذرانم و با وجودی که درآمد خوبی دارم ولی شرایط کاری‌ام خیلی سخت است. مانده‌ام با این سختی چگونه کنار بیایم و فردا که سرکار می‌روم آن شور و نشاط مورد نیاز برای سر پا ایستادن را از کجا به دست آورم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "فرض کن همین الان به تو فرصت می‌دادند تا دوباره متولد شوی و زندگی جدیدی را شروع کنی. با فرض این‌که همه این دانش و تجربه و اطلاعاتی که الان داری را هم همراه خود داشته باشی. در این صورت دوست داشتی کجا بودی و چه شغلی داشتی؟"
صنعتگر کمی فکر کرد و گفت: "خوب اطلاعات و تجربیات من الان فقط به کار من می‌آید. مثلا اگر آرزو کنم طلاساز بودن و یا کشاورز، طبیعی است که تجربه و دانش الان من آن موقع چندان به کارم نمی‌آمد و در نتیجه باید دوباره از زیر صفر شروع می‌کردم. پس بنابراین آرزو می‌کردم که همین چیزی که الان هستم می‌بودم و همین جایی که الان هستم برمی‌گشتم."
شیوانا گفت: "این آرزویی که می‌گویی همین الان برآورده شد و تو دوباره به زمین برگردانده شدی تا زندگی جدیدی را برای خودت رقم بزنی. همه آن شرط ها هم رعایت شد، تمام تجربیات و دانش گذشته‌ات هم از تو گرفته نشده است. حال بگو چه می‌کنی؟"
صنعتگر خندید و گفت: "هرگز این طوری به زندگی‌ام نگاه نکرده بودم. خوب چون تغییر کرده‌ام و هیچ تعهد و وابستگی ذهنی به گذشته ندارم پس همه چیز را از نو طرح‌ریزی می‌کنم و برنامه‌هایم را دوباره به گونه‌ای می‌چینم که سختی و زحمت کارم دايمی نباشد و به مرور کارها راحت‌تر و ساده‌تر شود. اگر هم علاقه‌مند به کشاورزی باشم از همین امروز مزرعه کوچکی برای خودم دست و پا می‌کنم تا مهارت کشت و زرع را هم به مرور یاد بگیرم تا اگر دوباره بخواهم آرزو کنم متولد شوم بتوانم کشاورز بودن را هم انتخاب کنم!"
شیوانا با تبسم گفت:" و هرگز فراموش نکن که همیشه آنهایی که می‌خواهند زندگی نوی را شروع کنند سرانجام مانند تو به این نتیجه می‌رسند که آن زندگی نویی که دنبالش هستند نقطه شروعش همین جایی است که الان ایستاده‌اند و آن آدمی که قرار است از آن نقطه شروع به حرکت کند هم کسی غیر از خود آنها نیست!"

 

T I N A

کاربر ويژه

آبروی عاشق!


شیوانا همراه شاگردان از مسیری عبور می‌کرد. به یک آبادی رسیدند و کنار رودخانه نشستند تا استراحت کنند. تنی چند از اهالی آن آبادی نیز کنار رودخانه ده مشغول فروش محصولات خود بودند. در این هنگام شیوانا و شاگردان متوجه شدند که دو فروشنده با وجودی که جنس‌هایی کاملا مشابه داشتند و قیمت‌هایشان هم یکسان بود اما یکی از آنها فروش بیشتری داشت و اهالی دهکده بیشتر از او خرید می‌کردند. نکته جالب این بود که رهگذران هم برای خرید بیشتر به او مراجعه می‌کردند. این نکته برای شاگردان جالب به نظر رسید. برای همین از شیوانا جدا شدند تا دلیل این پرمشتری بودن آن فروشنده را کشف کنند. ساعتی بعد همگی دور شیوانا نشستند و نتیجه تحقیق خود را با هم در میان گذاشتند. مشخص بود که فروشنده پرطرفدار جوانی است فقیر اما محجوب که دلباخته دختر ثروتمندترین شخص دهکده شده که اتفاقا دختری فهیم و با کمالات است. با وجود اختلاف طبقاتی این جوان دست از عشق خود برنداشته و قول داده که به هر ترتیبی شده پول و ثروت لازم برای ازدواج را فراهم کند.
جوانی که فروش کمتری داشت یک فرد راحت و بی‌خیال و عاشق پرورش کبوتر بود و برای کسب معاش و گذراندن امور زندگی خود فروشندگی مي‌كرد و به محض این‌که فرصتی به دست مي‌آورد به سراغ کبوتربازی و سرگرمی‌های خودش می‌رفت.
یکی از شاگردان گفت: "اما ما هنوز نفهمیده‌ام چرا با وجودی که هر دو جوان از یک طبقه اجتماعی هستند اما مردم دهکده برای جوانی که دلباخته دختر ثروتمند دهکده است احترام بیشتری قايل هستند و ترجیح می‌دهند بیشتر از او خرید کنند؟"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "جواب ساده است. آبروی عاشق بسته به چیزی است که عاشقش است. آن کبوترباز عاشق کبوتر و بازی است به همان اندازه هم نزد مردم آبرو و احترام دارد. اما آن فروشنده دیگر دختری صاحب کمال از خانواده‌ای بالاتر از خود را انتخاب کرده و برای رسیدن به او تلاش می‌کند. طبیعی است که آبرو و اعتبار و ارج و قرب بیشتری نزد مردم دارد و اهالی ترجیح می‌دهند از او بیشتر خرید کنند تا در مسیری که انتخاب کرده او را یاری رسانند."
سپس شیوانا به فروشنده کبوترباز اشاره کرد و گفت: "می‌گویند عشق چشمان آدم را کور می‌کند. وقتی انسان عاشق و دلباخته چیزی شود که کم‌ارزش و بیهوده باشد، باید بداند که آبرو و اعتبار خود را که بسیار ارزش دارد و می‌تواند برای او ثروت و راحتی فراهم کند بی‌آن‌که بداند به پای معشوق خود می‌ریزد. بنابراین اگر انسان قرار است عاشق شود بهتر است دل به چیزي بسپارد که ارزش داشته باشد و آبرو و اعتباری شایسته برای او به ارمغان آورد."

 

T I N A

کاربر ويژه
شاید برای امروز!

شیوانا همراه شاگردان از جاده‌ای کنار رودخانه عبور می‌کردند. به خاطر باران شدید چند روز قبل جریان آب رودخانه بسیار شدید بود و کمترین بی‌احتیاطی می‌توانست باعث لغزیدن عابران و افتادن آنها داخل آب شود.
در حین قدم زدن یکی از شاگردان جدید شیوانا که تازه به مدرسه آمده بود گفت: "من قبلا نزد استاد بزرگی در دهکده‌ای دوردست درس می‌گرفتم. او می‌گفت ما آدم‌ها هر کدام ماموریتی داریم و دلیل این‌که تا الان زنده‌ایم این است که هنوز آن ماموریتی را که به خاطرش اجازه حیات یافته‌ایم، انجام نداده‌ایم."
شیوانا با لبخند گفت: "آن استاد به شما نگفت چگونه بفهمیم ماموریت ما در زندگی چیست؟"
شاگرد جدید پاسخ داد: "استاد گفت وقتش که برسد خودمان می‌فهمیم و بعد از آن دیگر بودنمان در این دنیا ضرورتی ندارد و از آن به بعد است که دیگر زندگی ما را نمی‌خواهد!"
چند دقیقه در سکوت گذشت. در این هنگام یکی از عابران که کودکی نحیف بود بیش از حد به لبه رودخانه نزدیک شد و به خاطر لیز بودن زمین سر خورد و داخل آب خروشان رودخانه افتاد. و با زحمت خودش را به سنگی بزرگ وسط آب چسباند. اما جریان آب بسیار شدید بود و آن کودک نمی‌توانست زیاد طاقت بياورد. مادر کودک شروع به فریاد کرد و از عابران کمک خواست اما به خاطر جریان شدید رودخانه هیچ‌کس جرات نمی‌کرد به آن کودک کمک کند.
شاگرد تازه‌وارد با صدایی لرزان گفت: "هیچ فایده‌ای ندارد، زمان مرگ این کودک فرارسیده و از هیچ‌کس کاری ساخته نیست."
در این لحظه شیوانا بلافاصله طنابی را از داخل کوله‌پشتی درآورد و به کمر خود بست و سر دیگر طناب را به دست شاگردان داد تا او را نگه دارند و خودش با عجله به داخل آب رودخانه شیرجه زد و شناکنان خود را به کودک رساند و طناب را به کمر او بست.
با زحمت زیاد شاگردان توانستند شیوانا و کودک را از آب نجات دهند. وقتی هر دو سالم و سلامت به ساحل رودخانه رسیدند. شاگرد تازه‌وارد باتعجب از شیوانا پرسید: "شما با این سن و سال چرا جان خود را به خطر انداختید؟ با این سیلاب وحشتناک هر لحظه امکان داشت جان خود را از دست بدهید؟"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "گفتم شاید ماموریتی که به خاطر آن تا الان زنده مانده‌ام نجات همین کودک باشد. برای همین درنگ نکردم و سر وقت ماموریتی که به خاطرش این همه زندگی کرده‌ام رفتم. اما الان که نجات یافتیم فهمیدم که..."
در این لحظه شیوانا ساکت شد و به سطح رودخانه خیره ماند. شاگرد تازه‌وارد با کنجکاوی پرسید: "چه چیزی را فهمیدید؟"
شیوانا بالبخند گفت: "فهمیدم که ماموریت من باید چیز دیگری همین دوروبرها باشد! به تو هم پیشنهاد می‌کنم به جای جست‌وجوی ذهنی ماموریت زندگی‌ات، در همین الان‌های زندگی خودت به دنبال انجام یک کار به‌دردبخور باشی. در این صورت وقتی عمرت به پایان می‌رسد می‌فهمی که هزاران ماموریت ارزشمند را به انجام رسانده‌ای و کاینات هر بار به تو یک فرصت جدید برای ماموریت بعدی داده است."

 

T I N A

کاربر ويژه

همین شرایط را بهتر ساز!
یک سال از ابتدای پائیز هوا به شدت سرد شد و اهالی دهکده شیوانا زمستانی سخت و طولانی را تجربه کردند. هیزم هایی که خانواده ها برای خود انبار کرده بودند تمام شده بود و قرار شد که هر روز تعدادی از جوانان و مردان دهکده به جنگل بروند و برای همه اهالی هیزم تهیه کنند. مواد غذایی هم به اندازه کافی در انبار بزرگ مدرسه جمع آوری شد تا کسی به خاطر نداشتن غذا دچار مشکل نشود.
شیوانا تصمیم گرفت برای اداره انبار و توزیع غذا و هیزم یک انباردار تعیین کند. شاگردان دسته جمعی یکی از دوستان خود را که بسیار دقیق و حسابگر بود انتخاب کردند و او را به خاطر دقت و وسواسی که داشت مناسب ترین فرد براین کار معرفی نمودند.
آن شاگرد حسابگر نزد شیوانا آمد و طوماری بلند از نیازهای درخواستی خودش را برای اداره بهتر انبار عرضه کرد.شیوانا نگاهی به فهرست نیازهای درخواستی نمود و متوجه شد که آن شاگرد حسابگر برای اطمینان از تامین غذا و گرمای تمام اهالی دهکده، مواد غذایی و هیزم هایی بسیاربیشتر از موجودی انبار را طلب کرده است.
او را صدا زد و گفت:" اگر این همه غذا و آذوقه و سوخت داشتیم که دیگر انبار داری و جیره بندی معنا نداشت. هرکسی مثل سال های قبل به اندازه نیازش در خانه سوخت و توشه نگه می داشت. علت اینکه تصمیم گرفتیم سهم بندی کنیم این بود که در شرایط بحران قرار داریم و باید مناسب این شرایط امور را اداره کنیم. تو هم از این به بعد هر وقت خواستی جایی را اداره کنی در همان آغاز دنبال بهترین شرایط نباش. بلکه سعی کن همین شرایطی که هست را بهتر سازی. و آنقدر در این کار تلاش به خرج ده که نهایتا بهترین شرایط فراهم گردد و نفر بعدی که بخواهد کار را از تو تحویل بگیرد شرایطی بهتر از الان داشته باشد."

 

T I N A

کاربر ويژه

اول هم شرایط شو !



شیوانا با تعدادی از شاگردان از راهی می‌گذشت. در بین راه کنار دو مزرعه برای استراحت متوقف شدند. مدتی که گذشت متوجه بحث و جدل بین مالکان مزرعه‌ها شدند. یکی از مالکان جوانی بود که در ابتدای جوانی ثروت زیادی از پدرش به ارث برده بود و با آن ثروت زندگی را سپری می‌کرد. جوان دیگر ثروتی نداشت اما با کار و تلاش توانسته بود خرج خودش و خانواده بزرگش را تامین کند. شیوانا موضوع بحث را جویا شد. جوان ثروتمند با تمسخر همسایه‌اش به شیوانا گفت: "این همسایه ما مدیریت بلد نیست. اما من بلدم و برای همین ثروتمندم و زندگی راحتی دارم. اما هر چه می‌خواهم به این همسایه بی‌تجربه درس مدیریت ثروت و دارایی بدهم قبول نمی‌کند و برعکس مرا مسخره می‌کند."
شیوانا نگاهی به جوان دیگر انداخت و از او دلیل جدال را پرسید. جوان لبخندی زد و گفت: "من هیچ بحثی با او ندارم، چرا که از همان ابتدای جوانی ثروت پدر را به ارث برد و نتوانست هنر کار کردن با دست خالی و پول درآوردن بدون سرمایه را یاد بگیرد. برای همین همه نصایح او باد هواست و به کار من نمی‌آید. من با دست خالی دارم خانواده به این بزرگی را سیر می‌کنم و هر چند ضعیف اما به هر حال به آهستگی پیشرفت می‌کنم. اما او در همین مدت کوتاه بخشی از ثروت پدر را هدر داده است و اگر میزان ارثیه کم بود الان به خاک سیاه نشسته بود. او هم‌شرایط من نیست که شایستگی نصیحت مرا داشته باشد. من مطمئنم اگر در شرایط من قرار داشت حتی یک روز هم دوام نمی‌آورد و نمی‌توانست سرپا بایستد."
شیوانا نفسی عمیق کشید و به جوان ثروتمند گفت: "آیا در مورد پول درآوردن با دست خالی می‌توانی همسایه‌ات را راهنمایی کنی؟"
جوان ثروتمند سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: "من می‌توانم راجع به بعد از پول درآوردن صحبت کنم. قبلش را بلد نیستم!"
شیوانا با خنده گفت: "تو خودت قبول داری که با همسایه‌ات هم‌شرایط نیستی، پس دیگر دلیلی برای بحث و جدل نیست. بهتر است به کار خودت مشغول شوی و به دیگران کاری نداشته باشی. اگر خواستی با کسی درباره موضوعی بحث کنی اول با او هم‌تراز شو و شرایطش را درک کن بعد نظر بده. فقط در این صورت است که طرف مقابل نصایح تو را گوش می‌کند و مسخره نمی‌شوی."

 

ناهید

متخصص بخش
داستان های شیوانا: بهتـرین بافنـده!






مرد جوانی نزد شیوانا آمد و از او در مورد مشکل خویش راه چاره خواست.

مرد گفت: "پدرم یک کارگاه بزرگ قالیبافی دارد که تا این اواخر بهترین قالی‌ها برای بزرگان شهر در آن بافته می‌شد. حدود شش ماه است که پدرم به خاطر کهولت سن خانه‌نشین شده و من اداره این کارگاه را در دست گرفتم. اوایل کار مثل همیشه بود ولی به‌تدریج کیفیت قالی‌ها بدتر و بدتر شد و کار به جایی رسید که آخرین باری که فرستاده بودیم به خاطر خرابی و کیفیت نازل برگشت داده شد و مجبور شدم کلی غرامت بپردازم. تعجبم در این است که کارگران همان کارگران چند ماه پیش هستند و هیچ چیزی هم تغییر نکرده، اما دیگر قالی‌ها به آن زیبایی و مهارت بافته نمی‌شوند."

شیوانا پاسخ داد: "نگو هیچ چیزی تغییر نکرده است. کسی که بالای سر کارگاه بود یعنی پدر تو رفته و تو جای او نشسته‌ای. اگر همه چیز مثل گذشته است و فقط تو تنها تغییر هستی پس باید ابتدا روی خودت تمرکز کنی و ببینی مشکلت کجاست؟"

مرد جوان با ناراحتی گفت: "این چه حرفی است می‌زنید؟ آن کارگران تنبل و تن‌پرور کار را خراب می‌کنند شما مرا مقصر می‌دانید؟ آنها همین که در کارگاه من کار می‌کنند و حقوق می‌گیرند باید روزی هزار مرتبه شکرگزار باشند؟ اگر سرمایه و وسایل ما نبود آنها نمی‌توانستند حتی یک قالیچه دیواری هم ببافند؟"

شیوانا با تبسم گفت: "پس همه را از کارگاه بیرون بریز و در کارگاه را ببند و به وسایل و لوازم داخل آن بگو خودشان خودبه‌خود برایت قالی ببافند!"

مرد جوان ناراحت و پریشان از نزد شیوانا رفت و روز بعد دوباره بازگشت. شیوانا تا او را دید گفت: "خبردار شده‌ام که یکی از کارگران قدیمی کارگاه تو پسر بهترین قالیباف این دیار است و این رازی است که سال‌ها از تو و پدرت مخفی شده بود. چون تو برخورد محترمانه پدرت را با کارگران نداشتی آن پسر که جزو بهترین قالیباف‌ها است قهر کرده و دل به کار نمی‌دهد و برای همین کارهایت خراب و بی‌مشتری شده‌اند. برو و سعی کن به شکلی دل این کارگر ماهر را به دست آوری!"

مرد جوان با ناراحتی گفت: "آخر من از کجا بدانم که او کدام کارگرم است. من حدود صد کارگر دارم؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت: "این مشکل توست؟"

مرد جوان رفت و چون نمی‌دانست کدام کارگر پسر بهترین قالیباف دیار است با همه کارگرها با احترام و عزت برخورد کرد و بهترین راحتی‌ها را برای آنها فراهم کرد. چند ماه بعد دوباره رونق به کارگاه بازگشت و قالی‌های جدید از قبل هم بهتر شد.

مرد جوان با خوشحالی نزد شیوانا آمد و گفت: "همه چیز نه تنها درست شد بلکه از گذشته هم بهتر شد. با وجود این هنوز نفهمیدم کدام یک از کارگران بهترین قالیباف این دیار است تا او را سفارشی عزیز بشمارم و پاداش بیشتری به او بپردازم!"

شیوانا با تبسم گفت: "مهم این است که الان تمام کارگرهای تو بهترین قالیبافان این دیار هستند. تو با برخورد درست و رفتار محترمانه از کارگرهای معمولی بهترین قالیباف‌ها را درست کردی. این همان کاری بود که پدرت عمری انجام داد و به همین خاطر هم مشهور شد و تو چون خلاف آن عمل کردی بدترین قالیبافان این دیار را تحویل دادی. بهترین و بدترین قالیباف‌های این دیار همین الان در کارگاه تو مشغول به کار هستند. این‌که کدام یک قالی‌های تو را می‌بافند تو با رفتارت تعیین می‌کنی!"







 
بالا