من بودم و تنهایی و باران پاییز.
شب بود و آن پسكوچه های خیس.
باران طراوت بر سرم می ریخت.
نوری كه نه ، ـــ
سو سوی میرایی ، ـــ
برگرد دار برق كوچه ی خاموش می رقصید.
حسی به من می گفت ؛
در پشت آن دیوار ،
دیوار آن خانه كه در ظلمت فرو خفته ،
كولی وشی دربزم گرم عاشقان ـــ
مستانه می رقصد.
بارقص شور انگیز خود گویی غزل می گفت.
شایدكه وهم گنگ این تنهایی ام بود ــ
كاین گونه حسی را به من می گفت.
شب بود و پاییز وطراوت های باران ـــ
در كوچه های خیس.
تنهایی ام چون ابر تاریكی ،
از چشم من اشكی شد و بارید.
تا بامدادان در دلم آشوب دردی بود ــ
اندوه آن كبكی كه سر در برف و سرما داشت