• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

شعر : دل خسته ام

#fati#

کاربر ويژه
دلم فريادشو مخفي نكرده

نميترسه اگه بي آبروشه

از اون لبهات فقط يك بوسه ميخواد

همين بوسه تموم آرزوشه
 

#fati#

کاربر ويژه
منم اون عکس سردر گم

بدون ژست عکاسی

تورو کم داره آغوشم

ندارم بی تو احساسی
 

#fati#

کاربر ويژه
تثلیث چیست ،مــــذهب رندان کـــهنه دست ؟
لعل لب و بلندی گیــــــسو و چشــــــم مست
توحـــــید چیست ،مذهب مفتـــی و محتسب ؟
با نام اوست این که لبانت به قــــــــــهر بست
دامـــــــی پر از فریب به هـــر جــــاکشیده اند.
هیچت کـــرانه نیست که بتوان زمــــــوج رست
گو !آن دویی که مذهب مغ گفته چیست هان؟
پیـــــکار جــــاودانه ی مـهر است وکین پـست
ایـــــــــزد تویـــــــی ،چو به رفتار همچــــو نور
دیــــوی ،چو نورعشق ز قلبت به کینه جست
حـــــــــلّاج جامـــــه دران رمز عشـــــق گـفت
کــــــان آتشی که مــهر جهانست در منـست
رو !مـــــهر ورز وسینه تهـــی کن ززنگ رشـک

برگوکلام عشق!به صافــــــی چنان که هست
 

#fati#

کاربر ويژه
تفألــــی زده ام شعر حافــــــظ هشیار
نوید، رونق باغ وتـــــرانه های هـَـــــزار
غزلسرایــــی بلبل به طرف باغ وچمن
شقایقان به دل دشت ،گوهر شـــــهوار
لسان غیب مرا گفت ؛جامـه رنگین کن
چو با نسیم به ره بود کــــــــــاروان بهار
شــــراب ناب ز خمخانه ره به دیر مغان
به چـــــرخ ،باده ی صافـی چو گنبد دوّار
غزال از خمش کوه رو به صحــــــرا کرد
حـــــریر باد زآغــــــوش زرد گندمـــــــزار
فقیه و شیخ به سالوس زهــددر بندند
تو همنشینی گل پیشه ساز وصحبت یار
غـــــزلسرای من آن حافـــظ خجسته طریق
به شـــــهد نغز غـــزل گفت جمله ی اسرار
 

#fati#

کاربر ويژه
دستــــــــــهایی مـــــی نوازد ســـاز را
سینه هــــــــایی مــــــی تـــراود راز را
دیدگان در، حلقه ی ساقــــــی مست
فاش مـــــــی جــــــــوید بت طـــــنّاز را
برلبان آهنگ ،ساقــــــی !نوش !نوش !
در ره کفـــــــــــرند و حــــــــــق انباز را
ســـــــوز دل می آید از حلقوم نـــــــی
نـــــــــــی نوامــــــی زد ، ره شهناز را
ساقـــــــــی آمد بر رخم خندید و رفت
نقش کـــــــــــردم دیده ی غمـــــّـاز را
گفتمش ؛می بینیم در تاب عشـــــــق
بانیازم ،ســــــــــــــاز کـــــــرد او ناز را
حلقـــــه ای چون حلقه ی صــاحبدلان
صــــــــــــور آمـــــــد ،بانگ زد ، پرواز را
 

#fati#

کاربر ويژه
گفتند ؛
این نردبان ــ
زین جاست تا خدا .
اینک ،گاه صعود توست .
یک ــ یک ، رفتیم ـــ
تا به سیاهی فرو شدیم.
یعنی خدا ،
آنسوی دشت سیاهی بود؟!.
خورشید ،
نور بی دریغش را ــ
فقط به زمین می داد.
آن جا نوری نبود .
و بازگشت ،
تا دشت سبز ــ
تا لاله های سرخ هم ــ
ممکن نبود .
آن نردبان یخی ،
در نور آفتاب ــ
آب گشته بود.
بازگشتمان سقوط بودو هلاکت.....
 

#fati#

کاربر ويژه
کاشـــکی در قــــــاب آن لعلینه لب
بوســــه هایم جایگاهــی داشتی
دل به سان ژاله بر گــلبرگ ســـرخ
در دلت خوش بارگاهـــی داشتی
کاشکـــی رو سوی شهر عاشقی
زین کبودین خـــانه راهـی داشتی
آسمان شــــهر هــــجران تیره شد
این سیه شب کاش ماهی داشتی
در زلال اشــــگ ،گـــاه شوق وصل
نقش چشمت جلوه گاهی داشتی
کاش آن چشــم خمـــار رنگ شب
بر منش گـــاهی نگاهـــی داشتی
 

#fati#

کاربر ويژه
من بودم و تنهایی و باران پاییز.
شب بود و آن پسكوچه های خیس.
باران طراوت بر سرم می ریخت.
نوری كه نه ، ـــ
سو سوی میرایی ، ـــ
برگرد دار برق كوچه ی خاموش می رقصید.
حسی به من می گفت ؛
در پشت آن دیوار ،
دیوار آن خانه كه در ظلمت فرو خفته ،
كولی وشی دربزم گرم عاشقان ـــ
مستانه می رقصد.
بارقص شور انگیز خود گویی غزل می گفت.
شایدكه وهم گنگ این تنهایی ام بود ــ
كاین گونه حسی را به من می گفت.
شب بود و پاییز وطراوت های باران ـــ
در كوچه های خیس.
تنهایی ام چون ابر تاریكی ،
از چشم من اشكی شد و بارید.

تا بامدادان در دلم آشوب دردی بود ــ

اندوه آن كبكی كه سر در برف و سرما داشت
 

#fati#

کاربر ويژه
پیری به دشت خفته در گرما در ۥهرم دوزخ گونه ی مرداد
در سایه ی سقفی زِ نی ــ زآن نی ،
آنی كه روزی از غم هجران شكایت داشت.
همنشین با ساز ، همنوا با نی ،
با چنگ زخمی ، زخمه می زد گاه گه بر تار.
من در پی جایی كه می گفتند «آبادی» ــ
سر گشته در صحرا.
*******
آهسته در خاموشی گهگاه ،
در لا بلای لرزه های سیم های ساز ،
پیر را گفتم :
« جایی به نام سر زمین اسپ های سرخ را دانی كدامین سوست؟»
پیر، با كندی ـــ چشم از زمین برداشت
با دست اشارت كرد سوی مشرق و گفتا :

«آنجاست ،....
در عمق تار یكیٌ شبهای سیاه و سرد تاریخ است.
می یابی اش ــ با این نشانیها كه می گویم ؛(آن پیر این را گفت )
ـــ چون تاولی خونِ جوان بر خاك
ـــ چون ژاله ،اشگِ مادران بر برگ

ـــ دیگر نشان زآن اسپ های ارغوانی نیست.»
 

#fati#

کاربر ويژه
آیینه دیشب شهرزاد قصه گو یم بود
موی سپیدم را به قلب صافی خود دید وآندم ــ
قصه گوی عشق و شورم بود.
دیشب صدای تیشه ی فرهاد هم از بیستون می آمدوچون زنگ ،
در حجم تاریكی ،طنین انداخت.
هجرانیم آنشب به تاریكی ،
تنها نوای خانه ی تنهاییم بود.
*************
پاسی زشب بگذشت و اشگ ماه ـ
برگونه های رنگ رنگ برگ ــ
در غلطتید.
خون در رگ آن برگ پاییزی،
از گرمی آن اشك مه جوشید.
افسانه ام را قصه گو بر ساز برجا مانده از روز جوانی ــ
بی صدا می خواند.
سازم چو این افسانه را بشنید ،
از زخم زخمه ،نوحه بر پا كرد.
***************
تا صبحدم ،من بودم وآیینه و سازم.
آیینه چون لبخند فردا را ــ
به لبهای نسیم صبحگاهان دید ،
ازسخن وا ماند.
سازم ،ولی از سینه ــ پرآهنگ ــ
از زخم زخمه همچنان غم نغمه سر می داد.
من همچنان هجرانیم راهمنوا با ساز ــ
تا صبح می خواندم.
مرغی كه از سر چشمه ی خورشید می آمد ،
نو ید بامداد و ریزش باروی شب را داد.
نوری زدرز پنجره بر آینه تابید.
گو یا نوید رو یش روز دگر را داد.
من با خودم گفتم؛
موی سپید وعاشقی هم عالمی دارد.
آیینه تا باقی ست ــ
عشق می ورزم كه آنهم قصه ای دارد.
قصه ی این عشق را بار دگر آیینه خواهد گفت.
شب از نفس افتاد وخورشیدی دگر آمد.
افسوس ، امــــــــــــا ،
«دشنام» شومی بود ــ

تحقیر عشق وبانگ تیشه ی فرهاد.
 

#fati#

کاربر ويژه
خدا در ذهن ها،چون سایه پیداست


به قلب عــــــارفان نوری هــو یداست
چه می جو یـی در آن سنگینه خانه

كه دل ۥملك و خــــدا، سلطان دلهاست
درون مســـــجد و در دیـــر مســـتور

چو خورشیدی عیان در قلب شــیداست
به هـــر وادی مرا نالان چه خوانـــــی

كه بهر هر دلــــــی مجنون لیــــــــلاست
چو یوسف كــــــی ز طنٌازان گــــــریزد

كه فرهـــاد است و بر شیرین شكیباست
زخفاشان چه پرســـــی راز مهتـــــاب

كه از ظلمت،سَـــــرایش شـــام یلداست


سروشی شامگه این نكته می گفت

خـــــــدا در قلب عاشــق درٌ والاست
 

#fati#

کاربر ويژه
پاییـــــــــــز دلاویز به این باغ رســــــــــــیده

زنــــــگار زدل ریز دگـــــــــــر صبــــــــــح دمیده

هربرگ به رنگی است و این باغ به صد رنگ
بر فــــــــــرش دو صــــدرنگ زمین یار لمیــــــده

نقاش به فکـــــرت که چـــه بر بوم نمـــــاید
آهــــــــــو بچه گـــــــــان را؟،ویا تاک خمیــــــــده

آورد نســـیم این خبر از بخت همــــــــایون
گـــــــــویا خبـــــــــر از دلبــــــــر طنـــــــــّاز شنیده

در کوچه ی معشوق زصـــــد رنگی برگان
صورتگـــــــــر چین گویــــی، کاین نقش کشــــــیده

آهنگ نســـــــیم و غزل وشور و تــــرانه
در رقــــص ،غـــــــــــزالان که به کهســــار رمیـــــده

ازهــــــجر مگویید چو در فصل خـــــزانید
کــــــــــاین مـــــــــــرغ بــــــد آواز از این باغ پریـــــده
هــــــــر شاعر بیدل گـــله از فصل خــزان کرد
چـــــــون من دگـــــری این گل صد رنگ ندیده
 

#fati#

کاربر ويژه
دستی بزن به ساز كه دل را صفا كنی
رقصـــی پر از كرشمه،كه غوغا بپا كنی

خندان به بزم،نعره ی مستی فـراز كن
جامی دگر بنوش كه عهدت وفــــــاكنی

با سوزن مژه،دل عاشق رفو چو شد
آنــگه شود كه علت عاشـــــق دوا كنی

ما فارغیم از غم هجران و شوق وصل
پــروا مكن كه بر من عاشــــق جفا كنی

وقت نماز عشـــق و تو مفــــتون آینه
برخــــــــیز !تا نمــــــاز به وقتش ادا كنی


در ظلمـــت ســــكوت،صدایت طنین مهر

در دل طلــــــوع مهر،چو من را صدا كنی
 

#fati#

کاربر ويژه
اشک گل ر یخت به دامان چمن
قطرات باران ، ـــ
بر بال نسیم ،
اشگ را بردند ــ
بر فراز در یا.
دست پر هیبت موج
اشک گل را ،در رحم گرم صدف پنهان كرد
اشک گل در رحم پاك صدف ــ
دٌر غلطانی شد،
كه تا فصل دگر ــ آری در سال ستم،
ز یور ی گردد ،بر تارك تاج
تاج آن كرمك شبتاب كه در فصل شكار
گونه ی گلها را در دشت ،
ز یر آن رپ رپه ی چكمه ی خود له می كرد.
زندگی جاری نیست
 

#fati#

کاربر ويژه
ما پای در سفر. رفتن بهانه ی بودن ،
رفتن ترانه ی ماندن بود.
تا چشم كار می كند ،پیچ پیچ راه .
راهی ،
كز فراز كوه ــ
بسان سیه ماری است،
كه در دره می خزد.
مه، از ره رسید و پرده ی انكار راه شد.
*****
ما پای در سفر.
رفتن بهانه ی بودن ،
رفتن ترانه ی ماندن بود.
تا چشم كار می كند،
دشتی است بی علف ـ ( این روح سبز )
وامواج ماسه های خروشان.
از دور ،
مارا سراب ،
این فریب آب ــ
به خود می خواند.
ماری كه می خزد ،
بر موج شن داغ دشت خشك ،
تنها حقیقت این راه است.
*******
ما پای در سفر.
رفتن بهانه ی بودن ،
رفتن ترانه ی ماندن بود.
در پیش رو ،
تا چشم كار می كند،
موج كف زده ی دریاست.
آبی ،.... سفید،..... خروشان .
دل را به یم زدیم
تن رابه آب ،....به موج سپردیم و پس آنگه ،
همراه سرخی خورشید ـــ
در افق ـــ
در خون فرو شدیم.
فردا ،به شهر رسیدیم
در شهر گم شدیم .
پای از سفر كنون ،
باز ماند وما ،یكان یكان ،دور از همیم

ما من شدیم.
در شهر گم شدیم.
 

#fati#

کاربر ويژه
چشمی ز پشت پنجره ی رو به دشت سرد كوچ غریب چلچله ها را نظاره كرد.
اشكی به روی گونه و دستی به زخم ساز
شعری كه تازه پسینگاه ،(در مویه و حصار )درسه گاه ــ
در دل سروده بود ،
زمزمه می كــــرد.
ابری در آسمان ،
نقشی مهیب را به تماشا نهاده بود.
نبض سریع ثانیه می زد ــ
ولی هنوز ــ
تا باز گشت چلچله ها از كرانه ها ،
گویی كه عمر درازی ست.
آن چشم پشت پنجره ــ

دستی به ساز ،
شعری به لب ،
گریان به انتظار ــ
تا كی كه چلچله ها از ستیغ كوه ،
همراه نور شید و سبزی دشتی كه پیش روست ــ

باز آیند.
 

#fati#

کاربر ويژه
لب شیرین چو از خسرو ستاندند

به دشـت عاشقی ماتم نشاندند

ستیز آغاز با عشق ستم ســـــوز

وقاحت را به اعلا حـــــد رساندند

شـراب عشق در خمخانه مسـتور

غـزالان را زصحــــــــرا هـا رماندند

غـزل از قمری وطنازی از گــــــل

ســـرور ازقلب شـیدایان ستاندند

ســروش از عرش گریان دیده چــون دید

كـه از آغـــوش خســــرو جان كشــاندند
 

#fati#

کاربر ويژه
از پشت شیشه ی اشكت نگه مكــن

این قهر بامن بــی سـر كـــــــله مكن

برخیز و خنده زن كه سروشم پیام داد

هرگز به كوخ غصه وغم بارگـــــه مكن



شانه بر گیروسیه زلف دو تا سلسه كن

شهر را زان غزل عشق، پر از هلـهله كن

چند گاهی به برم،نور شـــــــبانگاهم باش

از من عاشق سر گشته ،پس آنگه گله كن
 

#fati#

کاربر ويژه
می شود آیـــــا؛ ؟
خانه ای ساخت زباران ،از برگ ــ
در دل جنگـــــل پوشیده قبا از خــــــز سبز؟!
آه ،....
چه هوایی دارد،چه هوایی !
جنگل خفته به مه ــ
در دل كهسار بلند.
من در این همهمه ی نعره و دود ،
به گرداب دروغ ــ
نامش شهـــــــر،
خانه ای دارم،،،، امــــــــــا،
خانه ام تاریك است.
می شود ،آیــــــــا‌ ؟ ـــ
در این شهر فریب،
تارهایش لرزان ،
پود آن ازلزج شهوت گندیده ودرد،
و در این همهمه ی نعره و دود ،
خانه ای داشت ــ
تارهایش از نور ،
پود آن از عشق ؟!.....

مثل آن قالی صد نقش كه تارش از رنگ ــ

پودش ازخون سر انگشت پریش ودل آن دخترك قالی باف ؟!
 

#fati#

کاربر ويژه
از گــــــل سر در خاك، با شعف پرسیدم ؛
از بهــــــــــاران چه خبـــــــر ؟...
حسرتی در دل داشت.
زیر لب گفت :
« از صبــــــــــا پرسیدم ،
در جوابم غزل قمری كوهــــــی را خواند.»
من پریشان گفتم؛
پوپك از ملك سلیمان خبر تازه نداشت؟
آه سردی بر لب ــ در جوابم گفت:
« گویا،دیـــــــو هنوز ،

حاكم خاتم و ملك عشق است.
خبری داشت ولـــــــی،...
مهـــــــــر غـــــم بر لب داشت.»

اشك شبنم ز گل یخ زده بر خاك چكید
 
بالا