هوا سرد بود . از سرما داشتم می لرزیدم. برف شدیدی باریده بود و زمین رنگ سفیذ بخود گرفته بود.با همسرم حرفم شده بود و من را از خانه بیرون کرد.فکرم رسید به کرج برم منزل یکی از عزیزان انجمن.
رفتم منزل حمید عزیز. در زدم . از پنجره جوان خوشتیبی سرش را بیرون آورد و گفت : بفرمائید.من گفتم : ببخشید حمیدخان شمائید؟ فرمودند بله . کاری داشتی؟ گفتم من راهنما هستم از انجمن .
همسرم من را بیرون کرده است. اجازه میدی چند روزی مهمان شما باشم. خندید گفت: پیرمرد من خودم کلی مشکل دارم و نمی توانم مهمان به منزل دعوت کنم.من ناراحت شدم و گفتم پیرمرد خودتی , خوب
بگو نه پس چرا پیرمرد میگی. رفتم در منزل نگار جان . در زدم مرد خوش چهره ای در را باز کرد و فرمود: بله بفرمائید. گفتم من نگار جانم را مثل دخترم دوست دارم. امشب جائی برای خواب ندارم.
اجازه میدید امشب به منزل شما بیایم. آن مرد خوش چهره فرمود: ببین راهنما جان من بشما احترام می گزارم و نگار زیاد در مورد شما با من صحبت کرده ولی من به او گفته ام دوستی فقط در چارچوب انجمن باشد.
در را بست. سوار شدم رفتم ساری منزل امید جان . در زدم برادرش آقاسعید در را باز کرد. انگار قبلا عکس من را دیده بود. داد زد امید بیا راهنما آمده. امید جان هراسان خودش را بمن رساند و
احوالپرسی کرد. من مشکلم را گفتم. دستپاچه گفت : راهنما جان خودت می دانی چقدر دوستت دارم ولی دوری و دوستی. قرار نیست بخاطر یک دوستی انجمن ترا به منزل راه دهم. در را بستند و رفتند.
از خجالت عرق روی پیشانیم نشست و برگشتم تهران . رفتم منزل مریم جان. در را باز کرد از لبخند شیرینش فهمیدم که خودش است. مشکلم را گفتم. گفت : راهنما جان شما برایم عزیزی ولی مدتی است
کامپیوتر من خرابه و از انجمن دورم. هر وقت درست شد و انجمن آمدم می توانی مهمانی تشریف بیاری. در را بست. سوار شدم رفتم رشت منزل آیدا جان. در زدم. سنجاقی خودش در را باز کرد. با
خوشحالی گفت : به به خوش آمدی.چه عجب از این طرفها ؟ گفتم همسرم من را بیرون کرده و می خواستم مدتی مهمان شما باشم. سنجاقی لحن صحبتش عوض شد و گفت : راهنما. چه روئی داری.؟ می
خواهی من را با همسرت دعوا بیاندازی؟ برو خدا روزی تو را جای دیگری حواله کند. در را بست.مات و مبهوت ماندم چکار کنم. دیگر روم نشد منزل عزیز دیگری بروم.
-----------
راهنما پاشو - پاشو چقدر می خوابی؟ من سراسیمه از خواب پا شدم . خدایا شکر همه اش خواب بود. من الان با همه این عزیزان قهرم. من را مهمانی راه ندادند.اگر خواب هم بودم و خواب می دیدم باید من را
راه می دادند.
این هم بخاطر گل روی پلنگ جان و دیگر عزیزان.
رفتم منزل حمید عزیز. در زدم . از پنجره جوان خوشتیبی سرش را بیرون آورد و گفت : بفرمائید.من گفتم : ببخشید حمیدخان شمائید؟ فرمودند بله . کاری داشتی؟ گفتم من راهنما هستم از انجمن .
همسرم من را بیرون کرده است. اجازه میدی چند روزی مهمان شما باشم. خندید گفت: پیرمرد من خودم کلی مشکل دارم و نمی توانم مهمان به منزل دعوت کنم.من ناراحت شدم و گفتم پیرمرد خودتی , خوب
بگو نه پس چرا پیرمرد میگی. رفتم در منزل نگار جان . در زدم مرد خوش چهره ای در را باز کرد و فرمود: بله بفرمائید. گفتم من نگار جانم را مثل دخترم دوست دارم. امشب جائی برای خواب ندارم.
اجازه میدید امشب به منزل شما بیایم. آن مرد خوش چهره فرمود: ببین راهنما جان من بشما احترام می گزارم و نگار زیاد در مورد شما با من صحبت کرده ولی من به او گفته ام دوستی فقط در چارچوب انجمن باشد.
در را بست. سوار شدم رفتم ساری منزل امید جان . در زدم برادرش آقاسعید در را باز کرد. انگار قبلا عکس من را دیده بود. داد زد امید بیا راهنما آمده. امید جان هراسان خودش را بمن رساند و
احوالپرسی کرد. من مشکلم را گفتم. دستپاچه گفت : راهنما جان خودت می دانی چقدر دوستت دارم ولی دوری و دوستی. قرار نیست بخاطر یک دوستی انجمن ترا به منزل راه دهم. در را بستند و رفتند.
از خجالت عرق روی پیشانیم نشست و برگشتم تهران . رفتم منزل مریم جان. در را باز کرد از لبخند شیرینش فهمیدم که خودش است. مشکلم را گفتم. گفت : راهنما جان شما برایم عزیزی ولی مدتی است
کامپیوتر من خرابه و از انجمن دورم. هر وقت درست شد و انجمن آمدم می توانی مهمانی تشریف بیاری. در را بست. سوار شدم رفتم رشت منزل آیدا جان. در زدم. سنجاقی خودش در را باز کرد. با
خوشحالی گفت : به به خوش آمدی.چه عجب از این طرفها ؟ گفتم همسرم من را بیرون کرده و می خواستم مدتی مهمان شما باشم. سنجاقی لحن صحبتش عوض شد و گفت : راهنما. چه روئی داری.؟ می
خواهی من را با همسرت دعوا بیاندازی؟ برو خدا روزی تو را جای دیگری حواله کند. در را بست.مات و مبهوت ماندم چکار کنم. دیگر روم نشد منزل عزیز دیگری بروم.
-----------
راهنما پاشو - پاشو چقدر می خوابی؟ من سراسیمه از خواب پا شدم . خدایا شکر همه اش خواب بود. من الان با همه این عزیزان قهرم. من را مهمانی راه ندادند.اگر خواب هم بودم و خواب می دیدم باید من را
راه می دادند.
این هم بخاطر گل روی پلنگ جان و دیگر عزیزان.