• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات سنایی

eliza

متخصص بخش




احسنت و زه ای نگار زیبا
آراسته آمدی بر ما
امروز به جای تو کسم نیست
کز تو به خودم نماند پروا
بگشای کمر پیاله بستان
آراسته کن تو مجلس ما
تا کی کمر و کلاه و موزه
تا کی سفر و نشاط صحرا
امروز زمانه خوش گذاریم
بدرود کنیم دی و فردا
من طاقت هجر تو ندارم
با تو چکنم به جز مدارا
 

eliza

متخصص بخش
جمالت کرد جانا هست ما را

جلالت کرد ماها پست ما را


دل آرا ما نگارا چون تو هستی

همه چیزی که باید هست ما را


شراب عشق روی خرمت کرد

بسان نرگس تو مست ما را


اگر روزی کف پایت ببوسم

بود بر هر دو عالم دست ما را


تمنای لبت شوریده دارد

چو مشکین زلف تو پیوست ما را


چو صیاد خرد لعل تو باشد

سر زلف تو شاید شست ما را


زمانه بند شستت کی گشاید

چو زلفین تو محکم بست ما را
 

eliza

متخصص بخش
بندهٔ یک دل منم بند قبای ترا

چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا


خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار

من ننشانم ز جان باد هوای ترا


کاش رخ من بدی خاک کف پای تو

بوسه مگر دادمی من کف پای ترا


گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من

بر سر و دیده نهم رایت رای ترا


تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من

جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا


بار نیامد دلم در شکن زلف تو

گر نه به گردن کشم بار بلای ترا


بنده سنایی ترا بندگی از جان کند

گوی کلاه ترا بند قبای ترا
 

eliza

متخصص بخش
می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را

زنده کن در می پرستی سنت پرویز را


مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را

در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را


ای خم اندر خم شکسته زلف جان آمیز را

بر شکن بر هم چو زلفت توبه و پرهیز را


چنگ وار آهنگ برکش راه مست انگیز را

راه مست انگیز بر زن مست بیگه خیز را

خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند

هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را


هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد

ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را


گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم

چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را


زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا

کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را


قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم

همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را


خوش کن از یک بوسهٔ شیرین‌تر از آب حیات

چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را

گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من

بر سر و دیده نهم رایت رای ترا


تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من

جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا


بار نیامد دلم در شکن زلف تو

گر نه به گردن کشم بار بلای ترا


بنده سنایی ترا بندگی از جان کند

گوی کلاه ترا بند قبای ترا
 

eliza

متخصص بخش
جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را

زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را


توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من

زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را


گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی

جان مانی سجده کردی صورت پرویز را


با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب

جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را


جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا

وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را


شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را

ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را


گر شب وصلت نماید مر شب معراج را

نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را


اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم

رطل می‌باید دمادم مست بیگه خیز را


آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا

در دهیدش آب انگور نشاط‌انگیز را
 

eliza

متخصص بخش
انعم‌الله صباح ای پسرا

وقت صبح آمده راح ای پسرا


با می و ماه و خرابات بهار

خام خامست صلاح ای پسرا


با تو در صدر نشستیم هلا

در ده آواز مباح ای پسرا


خام ما خام تو و پختهٔ تست

تو ز می دار صراح ای پسرا


عاقبت خانه به زلف تو گذاشت

صورت فخر و فلاح ای پسرا


چشم بیمار تو ما را ببرید

ز صحیح و ز صحاح ای پسرا


از پی عارض چون صبح ترا

به نکورویی و راح ای پسرا


همه تسبیح سنایی این است

کانعم الله صباح ای پسرا
 

eliza

متخصص بخش
در ده پسرا می مروق را

یاران موافق موفق را


زان می که چو آه عاشقان از تف

انگشت کند بر آب زورق را


زان می که کند ز شعله پر آتش

این گنبد خانهٔ معلق را


هین خیز و ز عکس باده گلگون کن

این اسب سوار خوار ابلق را


در زیر لگد بکوب چون مردان

این طارم زرق پوش ازرق را


گه ساقی باش و گه حریفی کن

ترتیب فروگذار و رونق را


یک دم خوش باش تا چه خواهی کرد

این زهد مزور مزیق را


یک ره به دو باده دست کوته کن

این عقل دراز قد احمق را


بنمای به زیرکان دیوانه

از مصحف باطل آیت حق را


بر لاله مزن ز چشم سنبل را

بر پسته منه ز ناز فندق را


بیرون شو ازین دو رنگ و این ساعت

همرنگ حریر کن ستبرق را


مشکن به طمع مرا تو ای ممسک

چونان که جریر مر فرزدق را


گر طمع میان تهی سه حرف آمد

چار است میان تهی مطوق را


در تختهٔ اول ار بنوشتی

بی شکل حروف علم مطلق را


کم زان باری که در دوم تخته

چون نسخ کنی خط محقق را


در موضع خوشدلان و مشتاقان

موضوع فروگذار و مشتق را


شعر تر مطلق سنایی خوان

آتش در زن حدیث مغلق را
 

eliza

متخصص بخش
سوال کرد دل من که دوست با تو چه کرد

چرات بینم با اشک سرخ و با رخ زرد


دراز قصه نگویم حدیث جمله کنم

هر آنچه گفت نکرد و هر آنچه کشت نخورد


جفا نمود و نبخشود و دل ربود و نداد

وفا بگفت و نکرد و جفا نگفت و بکرد


چو پیشم آمد کردم سلام روی بتافت

چو آستینش گرفتم گفت بردا برد


نه چاره‌ای که دل از دوستیش برگیرم

نه حیله‌ای که توانمش باز راه آورد


بر انتظار میان دو حال ماندستم

کشید باید رنج و چشید باید درد


ایا سنایی لولو ز دیدگانت مبار

که در عقیلهٔ هجران صبور باید مرد
 

eliza

متخصص بخش
روی خوبت نهان چه خواهی کرد

شورش عاشقان چه خواهی کرد


مشک زلفی و نرگسین چشمی

تا بدان نرگسان چه خواهی کرد


خونم از دیدگان بپالودی

رنج این دیدگان چه خواهی کرد


هر زمان با تو یار اندیشم

تا تو اندر جهان چه خواهی کرد


نقش آب روان مباش به پاس

نقش آب روان چه خواهی کرد


مژه تیری و ابروان چو کمان

پس تو تیر و کمان چه خواهی کرد


دل ببردی و قصد جان کردی

یله کن جان تو جان چه خواهی کرد


زان کمر طرف بر میان من ست

بار آن بر میان چه خواهی کرد


ای چو جان و دلم به هر وصلت

وصلت عاشقان چه خواهی کرد


چون سنایی سگی به کوی تو در

نعرهٔ پاسبان چه خواهی کرد
 

eliza

متخصص بخش
ناز را رویی بباید همچو ورد

چون نداری گرد بدخویی مگرد


یا بگستر فرش زیبایی و حسن

یا بساط کبر و ناز اندر نورد


نیکویی و لطف گو با تاج و کبر

کعبتین و مهره گو با تخته نرد


در سرت بادست و بر رو آب نیست

پس میان ما دو تن زین‌ست گرد


زشت باشد روی نازیبا و ناز

صعب باشد چشم نا بینا و درد


جوهرت ز اول نبودست این چنین

با تو ناز و کبر کرد این کار کرد


زر ز معدن سرخ روی آید برون

صحبت ناجنس کردش روی زرد


کی کند ناخوب را بیداد خوب

چون کند نامرد را کافور مرد


تو همه بادی و ما را با تو صلح

ما ترا خاک و ترا با ما نبرد


لیکن از یاد تو ما را چاره نیست

تا دین خاکست ما را آب خورد


ناز با ما کن که درباید همی

این نیاز گرم را آن ناز سرد


ور ثنا خواهی که باشد جفت تو

با سنایی چون سنایی باش فرد


در جهان امروز بردار برد اوست

باردی باشد بدو گفتن که برد
 

eliza

متخصص بخش
ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد

و ا فزون شده جفای تو این نیز بگذرد


زین بیش نیک بود به من بنده رای تو

گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد


گر هست بی گناه دل زار مستمند

در محنت و بلای تو این نیز بگذرد


وصل تو کی بود نظر دلگشای تو

گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد


گر دوری از هوای من و هست روز و شب

جای دگر هوای تو این نیز بگذرد


بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو

اکنون نیم سزای تو این نیز بگذرد


گر سر گشتی تو از من و خواهی که نگذرم

گرد در سرای تو این نیز بگذرد
 

eliza

متخصص بخش
صحبت معشوق انتظار نیرزد

بوی گل و لاله زخم خار نیرزد


وصل نخواهم که هجر قاعدهٔ اوست

خوردن می محنت خمار نیرزد


ز آن سوی دریای عشق گر همه سودست

آنهمه نسود آفت گذار نیرزد


این دو سه روز غم وصال و فراقت

اینهمه آشوب کار و بار نیرزد


روز شود در شمارم از غم جانان

خود عمل عاشقی شمار نیرزد
 

eliza

متخصص بخش
عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد

عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد


بر جمال و چهرهٔ او عقلها را پیرهن

نعرهٔ عشق از گریبان تا به دامن چاک زد


حسن او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست

لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد


آتش عشقش جنیبتهای زر چون در کشید

آب حیوانش به خدمت چنگ در فتراک زد


شاه عشقش چون یکی بر کد خدای روم تاخت

گفتی افریدون در آمد گرز بر ضحاک زد


زهر او آب رخ تریاک برد و پاک برد

درد او بر لشکر درمان زد و بی‌باک زد


درد او دیده چو افسر بر سر درمان نهاد

زهر او چون تیغ دل بر تارک تریاک زد


جادوی استاد پیش خاک پای او بسی

بوسه‌های سرنگون بر پایش از ادراک زد


عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهی

آتش بی باک را در عقل و جان پاک زد


می سنایی را همو داد و همو زان پس به جرم

سرنگون چون خوشه کرد و حدبه چوب تاک زد
 

eliza

متخصص بخش
خوبت آراست ای غلام ایزد

چشم بد دورخه به نام ایزد


نافرید و نیاورید به حسن

هیچ صورت چو تو تمام ایزد


در جهان جمالت از رخ و زلف

بهم آورد صبح و شام ایزد


سبب آبروی جانها کرد

خاک کوی تو گام گام ایزد


از پی عزت جمال تو داد

صورت لطف را قوام ایزد


از پی منت وجود تو کرد

گردنانرا به زیر وام ایزد


از پی خدمت رکاب تو داد

آدمی را دم دوام ایزد


کرد گرد سم ستور رهت

سرمهٔ چشم خاص و عام ایزد


برهمن را چو پرسی ایزد کیست

گوید آن رخ نگر کدام ایزد


ای به هر دم شراب آدم خوار

زده بر جام جانت جام ایزد


سر دام خودی نداری هیچ

زان مدامت دهد مدام ایزد


وز برای شکار دلها ساخت

خال تو دانه زلف دام ایزد


آنچنان کعبه‌ای که هست ترا

در و دیوار و صحن و بام ایزد


بده انصاف هیچ وا نگرفت

از تو از نیکویی و کام ایزد


خوبت آراسته‌ست طرفه تر آنک

خود همی گویدت به نام ایزد


تو مقیمی از آن سنایی را

داد بر درگهت مقام ایزد
 

eliza

متخصص بخش
زهی مه رخ زهی زیبا بنامیزد بنامیزد

زهی خوشخو زهی والا بنامیزد بنامیزد


غبار نعل اسب تو به دیده درکشد حورا

زهی سیرت زهی آسا بنامیزد بنامیزد


ز شرم روی و دندانت خجل پروین و مه هر شب

زهی زهره زهی جوزا بنامیزد بنامیزد


ز خجلت سرو قدت را همی گوید پس از سجده

زهی قامت زهی بالا بنامیزد بنامیزد


من از عشق و تو از خوبی به عالم در سمر گشته

زهی وامق زهی عذرا بنامیزد بنامیزد
 

eliza

متخصص بخش
زهی چابک زهی شیرین بنامیزد بنامیزد

زهی خسرو زهی شیرین بنامیزد بنامیزد


میان مجلس عشرت ز گم گویی و خوشخویی

زهی سوسن زهی نسرین بنامیزد بنامیزد


میان مردمان اندر ز خوش خویی و دلجویی

زهی زهره زهی پروین بنامیزد بنامیزد


دو قبضه جان همی باشد به غمزه ناوک مژگانت

زهی ناوک زهی زوبین بنامیزد بنامیزد


خرد زان صورت و سیرت همی عاجز فروماند

زهی آیین زهی آذین بنامیزد بنامیزد


مرا گفتی تویی عاشق بدین ره جان و دل در باز

زهی فرمان زهی تلقین بنامیزد بنامیزد


ز درد عشق خود رستم ز درد خویشتن بینی

زهی شربت زهی تسکین بنامیزد بنامیزد


چو چشم و شکل دندانت ببینم هر زمان گویم

زهی طاها زهی یاسین بنامیزد بنامیزد


گل افشان شد همی چشمم ز نعل سم یک رانت

زهی امکان زهی تمکین بنامیزد بنامیزد


سگی خواندی سنایی را وانگه گفتی آن من

زهی احسان زهی تحسین بنامیزد بنامیزد
 

eliza

متخصص بخش
چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد

که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد


گهی ز طیره گری نکته‌ای دراندازد

گهی به بلعجبی فتنه‌ای برانگیزد


به هیچ وقت به بازی کرشمه‌ای نکند

که صد هزار دل از غمزه درنیاویزد


گهی کزو به نفورم بر من آید زود

گهش چو خوانم با من به قصد بستیزد


ز بهر خصم همی سرمه سازد از دیده

چو دود یافت ز بهر سنایی آمیزد


خبر ندارد از آن کز بلاش نگریزم

که هیچ تشنه ز آب فرات نگریزد


هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم

ز عشق نعرهٔ «هل من مزید» برخیزد


نه از غمست که چشمم همی ز راه مژه

هزار دریا پالونه‌وار می‌بیزد


به هر که مردم چشمم نگه کند جز از او

جنایتی شمرد آب ازان سبب ریزد


جواب آن غزل خواجه بو سعید است این

«مرا دلیست که با عافیت نیامیزد»
 

eliza

متخصص بخش
خویشتن داری کنید ای عاشقان با درد عشق

گر چه ما باری نه‌ایم از عشقبازی مرد عشق


ما همه دعوی کنیم از عشق و عشق از ما به رنج

عاشق آن باید که از معنی بود در خورد عشق


عشق مردی هست قائم گر بر و جانها برد

پاکبازی کو که باشد عاشق و هم برد عشق


گرد عشق آنگاه بینی کاب رخ را کم زنی

آب رخ در باز تا روزی رسی در گرد عشق


خیره سر تا کی زنی همچون زنان لاف دروغ

ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق


ای سنایی توبه باید کردن از معنی ترا

گر بر آید موکب رندان و بردا برد عشق
 

eliza

متخصص بخش
تا دل من صید شد در دام عشق

باده شد جان من اندر جام عشق


آن بلا کز عاشقی من دیده‌ام

باز چون افتاده‌ام در دام عشق


در زمانم مست و بی‌سامان کند

جام شورانگیز درد آشام عشق


من خود از بیم بلای عاشقی

بر زبان می‌نگذرانم نام عشق


این عجب‌تر کز همه خلق جهان

نزد من باشد همه آرام عشق


جان و دین و دل همی خواهد ز من

این بدست از سوی جان پیغام عشق


جان و دین و دل فدا کردم بدو

تا مگر یک ره برآید کام عشق
 

eliza

متخصص بخش
از حل و از حرام گذشتست کام عشق

هستی و نیستی ست حلال و حرام عشق


تسبیح و دین و صومعه آمد نظام زهد

زنار و کفر و میکده آمد نظام عشق


خالیست راه عشق ز هستی بر آن صفت

کز روی حرف پردهٔ عشقست نام عشق


بر نظم عشق مهره فرو باز بهر آنک

از عین و شین و قاف تبه شد قوام عشق


چندین هزار جان مقیمان سفر گزید

جانی هنوز تکیه نزد در مقام عشق


این طرفه‌تر که هر دو جهان پاک شد ز دست

با این هنوز گردن ما زیر وام عشق


برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما

چون کم زدیم خویشتن از بهر کام عشق


اندر کنشت و صومعه بی‌بیم و بی‌امید

درباختیم صد الف از بهر لام عشق


برداشت پرده‌های تشابه ز بهر ما

تا روی داد سوی دل ما پیام عشق


مستی همی کنم ز شراب بلا ولیک

هر روز برترست چنین ازدحام عشق


آزاده مانده‌ایم ز کام و هوای خویش

تا گشته‌ایم از سر معنی غلام عشق


دامست راه عشق و نهاده به شاهراه

بادام و بند خلق سنایی به دام عشق


زان دولتی که بی‌خبران را نصیبه‌ایست

کم باد نام عاشق و گم باد نام عشق


چون یوسف سعید بفرمودم این غزل

بادا دوام دولت او چون دوام عشق
 
بالا