• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات سنایی

eliza

متخصص بخش
ای بلبل وصل تو طربناک

وی غمزت زهر و خنده تریاک


ای جان دو صدهزار عاشق

آویخته از دوال فتراک


افلاک توانگر از ستاره

در جنب ستانهٔ تو مفلاک


در بند تو سر زنان گردون

با طوق تو گردنان سرناک


از بهر شمارش ستاره

پیشانی ماه تختهٔ خاک


از زلف تو صد هزار منزل

تا روی تو و همه خطرناک


ای نقش نگین تو «لعمرک»

وی خلعت خلقت تو «لولاک»


بر بوی خط تو روح پاکان

از عقل بشسته تخته‌ها پاک


با نقش تو گفته نقش بندت

«لولاک لما خلقت الا فلاک»


از رشک تو آفتاب چون صبح

هر روز قبای نو کند چاک


با تابش تو به ماه نیسان

گشته می صرف غوره بر تاک


از گرد رکاب تو سنایی

مانندهٔ مرکب تو چالاک


با کیش نه از کس و گزافست

آن تو و آنگه از کسش باک؟
 

eliza

متخصص بخش
در زلف تو دادند نگارا خبر دل

معذورم اگر آمده‌ام بر اثر دل


یا دل بر من باز فرست ای بت مه رو

یا راه مرا باز نما تو به بر دل


نی نی که اگر نیست ترا هیچ سر ما

ما بی تو نداریم دل خویش و سر دل


چندین سر اندیشه و تیمار که دارد

تا گه جگر یار خورد گه جگر دل


بی عشق تو دل را خطری نیست بر ما

هر چند که صعب ست نگارا خطر دل


تا دل کم عشق تو در بست به شادی

بستیم به جان بر غم عشقت کمر دل


چاک زد جان پدر دست صبا دامن گل

خیز تا هر دو خرامیم به پیرامن گل


تیره شد ابر چو زلفین تو بر چهرهٔ رخ

تا بیاراست چو روی تو رخ روشن گل


همه شب فاخته تا روز همی گرید زار

ز غم گل چو من از عشق تو ای خرمن گل


زان که گل بندهٔ آن روی خوش خرم تست

در هوای رخ تو دست من و دامن گل


گل برون کرد سر از شاخ به دل بردن خلق

تا بسی جلوه گری کرد هوا بر تن گل


تا گل عارض تو دید فرو ریخت ز شرم

با گل عارض تو راست نیاید فن گل
 

eliza

متخصص بخش
ای ساقی خیز و پر کن آن جام

کافتاده دلم ز عشق در دام


تا جام کنم ز دیده خالی

وز خون دو دیده پر کنم جام


ایام چو ما بسی فرو برد

تا کی بندیم دل در ایام


خیزیم و رویم از پس یار

گیریم دو زلف آن دلارام


باشیم مجاور خرابات

چندان بخوریم بادهٔ خام


کز مستی و عاشقی ندانیم

کاندر کفریم یا در اسلام


گر دی گفتیم خاصگانیم

امروز شدیم جملگی عام


امروز زمانه خوش گذاریم

تا فردا چون بود سرانجام
 

eliza

متخصص بخش
بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته‌ام

وز نشاط عشق خوبان توبه‌ها بشکسته‌ام


خسته او را که او از غمزه تیر انداخته‌ست

من دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته‌ام


هر کجا شوریده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن

دوستی را دامن اندر دامن او بسته‌ام


دوستانم بر سر کارند در بازار عشق

من چو معزولان چرا در گوشه‌ای بنشسته‌ام


چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر

با سلامت هم نشینم وز ملامت رسته‌ام


این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست

تا نه پنداری که از دام ملامت جسته‌ام


تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را

از جفای دوستان از دیدگان بگسسته‌ام


باش تا بر گردن ایام بندد بخت من

عقدهای نو که از در سخن پیوسته‌ام
 

eliza

متخصص بخش
دلبرا تا نامهٔ عزل از وصالت خوانده‌ام

ای بسا خون دلا کز دیده بر رخ رانده‌ام


بر نشان هرگز ندیدم بر دل بی رحم تو

گر چه هر تیری که اندر جعبه بد بفشانده‌ام


ظن مبر جانا که من برگشته‌ام از عاشقی

یا دل از دست غم هجران تو برهانده‌ام


زان همی کمتر کنم در عشق فریاد و خروش

کاتش دل را به آب دیدگان بنشانده‌ام


حق خدمتهای بسیار مرا ضایع مکن

زان که روزی خوانده بودم گرچه اکنون رانده‌ام


هم تو رس فریاد حالم حرمت دیرینه را

رحم کن بر من نگارا ز آنکه بس درمانده‌ام
 

eliza

متخصص بخش
گر کار بجز مستی اسکندر می من

ور معجزه شعرستی پیغمبر می من


با اینهمه گر عشق یکی ماه نبودی

اندر دو جهان شاه بلند اختر می من


ماهی و چه ماهی که ز هجرانش برین حال

گر من به غمش نگرومی کافر می من


گر بندهٔ خوی بد خود نیستی آن ماه

حقا که به فردوس همش چاکر می من


گر نیستی آن رنج که او ریش درآورد

وی گه که درین وقت چگوید درمی من


بودیش سر عشق من و برگ مراعات

گر چون دگران فاسق در کون بر می من


گر تیر برویی زندم از سر شنگی

از شادی تیرش به هوا بر پر می من


گادیم بر آنگونه که از جهل و رعونت

از گردن خود بفگنمی گر سرمی من


هر روز دل آید که مگر نیک شود یار

گر خر نیمی عشوهٔ او کی خر می من


گر بلفرج مول خبر یابدی از من

زین روی برین طایقه سر دفتر می من


پس در غم آنکس که ز گل خار نداند

عمر از چه کنم یاد که رشک خور می من
 

eliza

متخصص بخش
ای دوست ره جفا رها کن

تقصیر گذشته را قضا کن


بر درگه وصل خویش ما را

با حاجب بارت آشنا کن


در صورت عشق ما نگارا

بدخویی را ز خود جدا کن


آخر روزی برای ما زی

آخر کاری برای ما کن


ماها تو نگار خوش لقایی

با ما دل خویش خوش لقا کن


من دل کردم ز عشق یکتا

تو رشتهٔ دوستی دو تا کن


اکنون که تو تشنهٔ بلایی

راضی شده‌ام هلا بلا کن


ورنه تو که سغبهٔ جفایی

تن در دادم برو جفا کن


در جمله همیشه با سنایی

کاری که کنی تو بی ریا کن
:13:
 

eliza

متخصص بخش
این که فرمودت که رو با عاشقان بیداد کن

دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن


حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که هست

جز «و یبقی وجه ربک» نقش را بنیاد کن


ملک حسنت چون نخواهد ماند با تو جاودان

چند ازین بیداد خواهد بود لختی داد کن


ای عمل تقدیر کرده بر تو دوران فلک

ساعتی از عزل معزولان عالم یاد کن


پیش ما گشت زمانه خرمن غم توده کرد

خرمن غمهای ما را بر بر آتش باد کن


از برای این جهان و آن جهان ای دلربای

دست آن داری به خرما را ز هجر آزاد کن
 

eliza

متخصص بخش
ای باد به کوی او گذر کن

معشوق مرا ز من خبر کن


با دلبر من بگو که جانا

در عاشق خود یکی نظر کن


چوبی که ز هجر تو بود خشک

از آب وصال خویش تر کن


صد دفتر هجر حفظ کردی

یک صفحه ز وصل هم ز بر کن


ور نیک نمی‌کنی به جایم

با من صنما تو سر به سر کن
 

eliza

متخصص بخش
غلاما خیز و ساقی را خبر کن

که جیش شب گذشت و باده در کن


چو مستان خفته انداز بادهٔ شام

صبوحی لعلشان صبح و سحر کن


به باغ صبح در هنگام نوروز

صبایی کرد و بر گلبن نظر کن


جهان فردوس‌وش کن از نسیمی

ز بوی گل به باغ اندر اثر کن


ز بهر آبروی عاشقان را

خرد را در جهان عشق خر کن


صفا را خاوری سازش ز رفعت

نشانرا در کسوفش باختر کن


برآی از خاور طاعات عارف

پس اندر اختر همت نظر کن


چو گردون زینت از زنجیر زر ساز

چو جوزا همت از تیغ کمر کن


از آن آغاز آغاز دگر گیر

وز آن انجام انجام دگر کن


چو عشقش بلبلست از باغ جانت

روان و عقل را شاخ شجر کن


اگر خواهی که بر آتش نسوزی

چو ابراهیم قربان از پسر کن


ورت باید که سنگ کعبه سازی

چو اسماعیل فرمان پدر کن


برآمد سایه از دیوار عمرت

سبک چون آفتاب آهنگ در کن


برو تا درگه دیر و خرابات

حریفی گرد و با مستان خطر کن


چو بند و دام دیدی زود آنگه

دف و دفتر بگیر از می حذر کن


اگر اعقاب حسنت ره بگیرد

سبک دفتر سلاح و دف سپر کن


وگر خواهی که پران گردی از روی

ز جان همچون سنایی شاهپر کن
 

eliza

متخصص بخش
غریب و عاشقم بر من نظر کن

به نزد عاشقان یک شب گذر کن


ببین آن روی زرد و چشم گریان

ز بد عهدی دل خود را خبر کن


ترا رخصت که داد ای مهر پرور

که جان عاشقان زیر و زبر کن


نه بس کاریست کشتن عاشقان را

برو فرمان بر و کار دگر کن


سنایی رفت و با خود برد هجران

تو نامش عاشق خسته جگر کن


ولیکن چون سحرگاهان بنالد

ز آه او سحرگاهان حذر کن
 

eliza

متخصص بخش
بند ترکش یک زمان ای ترک زیبا باز کن

با رهی یک دم بساز و خرمی را ساز کن


جامهٔ جنگ از سر خود برکش و خوش طبع باش

خانهٔ لهو و طرب را یک زمان در باز کن


چند گه در رزم شه پرواز کردی گرد خصم

گرد جام می کنون در بزم ما پرواز کن


یک زمان با عشق خود می خور و دلشاد زی

ترکی و مستی مکن چندان که خواهی ناز کن


ناز ترکان خوش بود چندان که در مستی شود

چون شوی مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن


ناز و مستی دلبران بر عاشقان زیبا بود

ناز را با مستی اندر دلبری دمساز کن


گر شکار خویش خواهی کرد جملهٔ خلق را

زلف را گه چون کمند و گه چو چنگ باز کن


مهر تو گردنکشان را صید تو کرد آنگهی

پادشه امروز گشتی در جهان آواز کن
 

eliza

متخصص بخش
ساقیا برخیز و می در جام کن

در خرابات خراب آرام کن


آتش ناپاکی اندر چرخ زن

خاک تیره بر سر ایام کن


صحبت زنار بندان پیشه‌گیر

خدمت جمشید آذرفام کن


با مغان اندر سفالی باده خور

دست با زردشتیان در جام کن


چون ترا گردون گردان رام کرد

مرکب ناراستی را رام کن


نام رندی بر تن خود کن درست

خویشتن را لاابالی نام کن


خویشتن را گر همی بایدت کام

چون سنایی مفلس خودکام کن
 

eliza

متخصص بخش
زان چشم پر از خمار سرمست

پر خون دارم دو دیده پیوست


اندر عجبم که چشم آن ماه

ناخورده شراب چون شود مست


یا بر دل خسته چون زند تیر

بی دست و کمان و قبضه و شست


بس کس که ز عشق غمزهٔ او

زنار چهار کرد بر بست


برد او دل عاشقان آفاق

پیچند بر آن دو زلف چون شست


چون دانست او که فتنه بر خاست

متواری شد به خانه بنشست


یک شهر ازو غریو دارند

ycزان نیست شگفت جای آن هست


دارند به پای دل ازو بند

دارند به فرق سر ازو دست


تا عزم جفا درست کرد او

دست همه عاشقانش بشکست
 

eliza

متخصص بخش
تا خیال آن بت قصاب در چشم من است

زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است


تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ

بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است


جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم

جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکن است


با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست

از برای آنکه من در آب و او در روغن است


گر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب

کانچه او را در زبان بایست در پیراهن است


جان آرامش همی بخشد جهانی را به لطف

گر چه کارش همچو گردون کشتن‌ست و بستن است


از طریق خاصیت بگریزد از آهن پری

آن پریروی از شگرفی روز و شب با آهن است


هر غمی را او ز من جانی به دل خواهد همی

پس بدین قیمت مر او را یک جهان جان بر من است


ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک

کودکی بس تند خوی و کره‌ای بس توسن است


بر وصالش دل همی نتوان نهاد از بهر آنک

گر مرا روزی ازو سورست سالی شیون است


هر چه زان خورشید رو آید همه دادست و عدل

جور ما زین گنبد فیروزهٔ بی روزن است


هر زمان هجران نو زاید جهان از بهر من

خود جهان گویی به هجر عاشقان آبستن است


جامه‌های جان همی دوزم ز وصلش تا مرا

تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزن است


از پس هجران فراوان چون ندیدم در رهش

آن بتی را کافت آفاق و فتنهٔ برزن است


گفتم ای جان از پی یک وصل چندین هجر چیست

گفت من قصابم اینجا گرد ران با گردن است


گر چه باشد با سنایی چون گل رعنا دو روی

در ثنای او سنایی ده زبان چون سوسن است
 

eliza

متخصص بخش
ای پیک عاشقان گذری کن به بام دوست

بر گرد بنده‌وار به گرد مقام دوست


گرد سرای دوست طوافی کن و ببین

آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست


خواهی که نرخ مشک شکسته شود به چین

بر زن به زلف پر شکن مشکفام دوست


برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما

چون کم ز دیم خویشتن از بهر کام دوست


خواهی که بار عنبر بندی تو از سرخس

زآنجا میار هیچ خبر جز پیام دوست


خواهی که کاروان سلامت بود ترا

همراه خویش کن به سوی ما سلام دوست


بر دانه‌های گوهر او عاشقی مباز

تا همچو من نژند نمانی به دام دوست


با خود بیار خاک سر کوی او به من

تا بر سرش نهم به عزیزی چو نام دوست


بینا مباد چشم من ار سوی چشم من

بهتر ز توتیا نبود گرد گام دوست


گر دوست را به غربت من خوش بود همی

ای من رهی غربت و ای من غلام دوست


از مال و جان و دین مرا ار کام جوید او

بی کام بادم ار کنم آن جز به کام دوست
 

eliza

متخصص بخش
دارم سر خاک پایت ای دوست

آیم به در سرایت ای دوست


آنها که به حسن سرفرازند

نازند به خاکپایت ای دوست


چون رای تو هست کشتن من

راضی شده‌ام برایت ای دوست


خون نیز ترا مباح کردم

دیگر چکنم به جایت ای دوست


دانی نتوان کشید ازین بیش

بار ستم جفایت ای دوست
 

eliza

متخصص بخش
روی تو ای دلفروز گر نه چو ماهست

زلف سیه زو چرا بدر دو تا هست


روی چو ماه تو گر چه مایهٔ نور است

موی سیاه تو گر چه اصل گناهست


شاه بتانی و عاشقانت سپاهند

ماه زمینی و آسمانت کلاهست


رسم چنانست که ماه راه نماید

چونکه ز ماه تو خلق گمشده راهست


موی سپیدم ز اشک سرخ چو خونست

روی امیدم ز رنج عشق سیاهست


حال تو ای ماه روی چیست که باری

دور ز روی تو حال بنده تباهست
 

eliza

متخصص بخش
گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست

ور چنان دانی که جز تو خواستگارم نیست هست


یا بجز عشق تو از تو یادگارم هست نیست

یا قدم در عشق تو سخت استوارم نیست هست


یا بجز بیدادی تو کارزارم هست نیست

یا به بیداد تو با تو کارزارم نیست هست


یا سپید و روشن از تو کار و بارم هست نیست

یا سیاه و تیره بی تو روزگارم نیست هست


یا بر امید وصالت شب قرارم هست نیست

یا در اندوه فراقت دل فگارم نیست هست


یا فراقت را بجز ناله شعارم هست نیست

یا وصالت را شب و روز انتظارم نیست هست


گر دگر همچون سنایی صید زارم هست نیست

یا اگر شیریست او آنگه شکارم نیست هست
 

eliza

متخصص بخش
نخواهم من طریق و راه طامات

مرا می باید و مسکن خرابات


گهی با می گسارم انده خویش

گهی با جام باشم در مناجات


گهی شطرنج بازم با حریفان

گهی راوی شوم با شعر و ابیات


گهی شه رخ شوم با عیش و راحت

گهی از رنج گردم باز شهمات


نخواهم جز می و میخانه و جام

نه محنت باشد آنجا و نه آفات


همیشه تا بوم در خمر و در قمر

بیابم راحتی اندر مقامات


چو طالب باشم اندر راه معشوق

طلب کردن بود راه عبادات


طریق عشق آن باشد که هرگز

نیابد عاشق از معشوق حاجات


چنین دانم طریق عاشقی را

که نپذیرد به راه عشق طامات


ز چیزی چون توان دادن نشانی

که پیدا نیست اندر وی اشارات

:13:
 
بالا