• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات سنایی

eliza

متخصص بخش
گل به باغ آمده تقصیر چراست

ساقیا جام می لعل کجاست


به چنین وقت و چنین فصل عزیز

کاهلی کردن و سستی نه رواست


ای سنایی تو مکن توبه ز می

که ترا توبه درین فصل خطاست


عاشقی خواهی و پس توبه کنی

توبه و عشق بهم ناید راست


روزکی چند بود نوبت گل

روزه و توبه همه روز بجاست


جز از آن نیست که گویند مرا

یار بود آنکه نه از مجمع ماست


شد به بد مردی و میخانه گزید

نیک مردی را با زهد نخواست


من به بد مردی خرسند شدم

هر قضایی که بود خود ز قضاست


ای بدا مرد که امروز منم

ای خوشا عیش که امروز مراست
 

eliza

متخصص بخش
رازی ز ازل در دل عشاق نهانست

زان راز خبر یافت کسی را که عیانست


او را ز پس پردهٔ اغیار دوم نیست

زان مثل ندارد که شهنشاه جهانست


گویند ازین میدان آن را که درآمد

کی خواجه دل و روح و روانت ز روانست


گر ماه هلال آید در نعت کسوفست

ور تیر وصال آید بر بسته کمانست


کاین کوی دو صد بار هزار از سر معنی

گشتست کز ایشان تف انگشت نشانست


آنکس که ردایی ز ریا بر کتف افگند

آن نیست ردا آن به صف دان طلسانست


گر چند نگونست درین پرده دل ما

میدان به حقیقت که ز اقبال ستانست


قاف از خبر هیبت این خوف به تحقیق

چون سین سلامت ز پی خواجه روانست


گویی که مگر سینهٔ پر آتش دارد

یا دیدهٔ او بر صفت بحر عمانست


این چیست چنین باید اندر ره معنی

آن کس که چنین نیست یقین دان که چنانست


نظم گهر معنی در دیدهٔ دعوی

چون مردمک دیده درین مقله نهانست


در راه فنا باید جانهای عزیزان

کاین شعر سنایی سبب قوت جانست
 

eliza

متخصص بخش
راه فقرست ای برادر فاقه در وی رفتنست

وندرین ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست


نفس اماره و لوامه‌ست و دیگر ملهمه

مطمئنه با سه دشمن در یکی پیراهنست


خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان

رو درین معنی نظر کن صدهزاران روزنست


چار نفس و چار طبع و پنج حس و شش جهت

هفت سلطان باده و دو جمله با هم دشمنست


نفس را مرکب مساز و با مراد او مرو

همچو خر در گل بماند گر چه اصلش تو سنست


از در دروازهٔ لا تا به دارالملک شاه

هفهزار و هفصد و هفتاد راه و رهزنست


خواجه دارد چار خواهر مختلف اندر وجود

نام خود را مرد کرده پیش ایشان چون زنست


در شریعت کی روا باشد دو خواهر یک نکاح

در طریقت هر دو را از خود مبرا کردنست


سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند

حب دنیا پای بندست ار همه یک سوزنست


هیچ دانی از چه باشد قیمت آزاده مرد

بر سر خوان خسیسان دست کوته کردنست


بر سر کوی قناعت حجره‌ای باید گرفت

نیم نانی می‌رسد تا نیم جانی در تنست


گر ز گلشنها براند ما به گلخنها رویم

یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنست


ای سنایی فاقه و فقر و فقیری پیشه کن

فاقه و فقر و فقیری عاشقان را مسکنست
 

eliza

متخصص بخش
اندر دل من عشق تو نور یقینست

بر دیدهٔ من نام تو چون نقش نگینست


در طبع من و همت من تا به قیامت

مهر تو چو جنانست و وفای تو چو دینست


تو بازپسین یار منی و غم عشقت

جان تو که همراه دم بازپسینست


گویی ببر از صحبت نا اهل بر من

از جان به برم گر همه مقصود تو اینست


آن را غرض صحبت دیدار تو باشد

او را چه غم تاش و چه پروای تکینست


امید وصال تو مرا عمر بیفزود

خود وصل چه چیزست که امید چنینست


گفتم که ترا بنده نباشد چو سنایی

نوک مژه بر هم زد یعنی که همینست
 

eliza

متخصص بخش
شور در شهر فگند آن بت زنارپرست

چون خرامان ز خرابات برون آمد مست


پردهٔ راز دریده قدح می در کف

شربت کفر چشیده علم کفر به دست


شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش

نیست حاصل شود آنرا که برون شد از هست


چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کیش

که به شمشیر جفا جز دل عشاق نخست


اندر آن وقت که جاسوس جمال رخ او

از پس پردهٔ پندار و هوا بیرون جست


هیچ ابدال ندیدی که درو در نگریست

که در آن ساعت زنار چهل گردن بست


گاه در خاک خرابات به جان باز نهاد

خاکیی را که ازین خاک شود خاک پرست


بر در کعبهٔ طامات چه لبیک زنیم

که به بتخانه نیابیم همی جای نشست
 
بالا