• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات وحشی بافقی

Maryam

متخصص بخش ادبیات
رسید و آن خم ابرو بلند کرد و گذشت

تواضعی که به ابرو کنند، کرد و گذشت


نوازشم به جواب سلام اگر چه نداد

تبسمی ز لب نوشخند کرد و گذشت


به جذبهٔ نگهی کز پیش کشان می‌برد

چه صیدها که اسیر کمند کرد و گذشت


کرشمه‌ای که جنون آورد تعقل آن

بلای دانش سد هوشمند کرد و گذشت


یکی قبول نکرد از هزار تحفهٔ جان

بهانه غمزهٔ مشکل پسند کرد و گذشت


که بود این ، که ز چشم بدش گزند مباد

که جان بر آتش شوقم سپند کرد و گذشت


رسید و باز به اندک ترحمی وحشی

زبان شکوه به کام تو بند کرد و گذشت
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ز پیش دیده تا جانان من رفت

تو پنداری که از تن جان من رفت


اگر خود همره جانان نرفتم

ولی فرسنگها افغان من رفت


سر و سامان مجو از من چو رفتی

تو چون رفتی سر و سامان من رفت


چه دید از من که چون بر هم زدم چشم

چو اشک از دیدهٔ گریان من رفت


از آن پیچم به خود چون مار ، وحشی

که گنج کلبهٔ ویران من رفت
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
به طوف کعبه من خاکسار خواهم رفت

ولی به یاد سر کوی یار خواهم رفت


اگر به باغ روم بهر دیدن گل و سرو

به یاد قامت آن گلعذار خواهم رفت


جدا ز یار چه باشم درین دیار مقیم

چو یار کرد سفر زین دیار خواهم رفت


مرا به میکده ، ای محتسب رجوعی نیست

اگر روم پی دفع خمار خواهم رفت


به رهگذارش اگر خاک ره شود سر من

کجا چو وحشی از آن رهگذار خواهم رفت
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت

آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت


آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق

وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت


برخاستم که دست دعایی برآورم

دشنام داد و راه دگر کرد و راند و رفت


از پی دویدمش که عنان گیریی کنم

افراشت تازیانه و مرکب جهاند و رفت


وحشی نشد نصیبم ازو تازیانه‌ای

چشمم به حسرت از پی او بازماند و رفت
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ناز برگیرد کمان در وقت ترکش بستنت

فتنه پاکوبان شود هنگام ابرش جستنت


لاله آتشناک رویاند ز آب و خاک دشت

ز آب خوی رخساره از گرد سواری شستنت


پیش دست و قبضه‌ات میرم که خوش مردم کش است

در کمان ناز تیر دلبری پیوستنت


تا چه آتشها کند بر هر سر کویی بلند

شوخی طبع تو و یک جا دمی نشستنت


وحشیم من جای من میدانگه نخجیر تست

نیستم صیدی که باید کشت و باید خستنت
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
گرد سر تو گردم و آن رخش راندنت

وان‌دست و تازیانه و مرکب جهاندنت


شهری به ترکتاز دهد بلکه عالمی

ترکانه برنشستن و هر سو دواندنت


پیش خدنگ پرکش ناز تو جان دهم

وان شست باز کردن و تا پر نشاندنت


میرم به آن عتاب که گویا سرشته‌اند

سد لطف با ادای تعرض رساندنت


طرز نگاه نازم و جنبیدن مژه

وان دامن کرشمه به مردم فشاندنت


وحشی اگر تو فارغی از درد عشق ، چیست

این آه و ناله کردن و این شعر خواندنت
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
تو منکری ولیک ، به من مهربانیت

می‌بارد از ادای نگاه نهانیت


می‌رم به ملتفت نشدنهای ساخته

وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت


یک خم شدن ز گوشهٔ ابروی التفات

آید برون ز عهدهٔ سد سر گرانیت


نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود

بی‌منت موافقت و همزبانیت


شادی التفات تو کارم تمام کرد

بادا بقای عمر تو و زندگانیت


ای شاهباز دوری ما از تو لازمست

گنجشک را چه زهرهٔ هم آشیانیت


جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف

کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت


من از کجا و اینهمه نوباوهٔ امید

یارب که بر خوری ز درخت جوانیت


شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی

بیهوده سالها نکنم باغبانیت


سد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو

دارد خدا نگاه ز باد خزانیت


وحشی پیاله گیر که دیگر حریف تست

کز خم به شیشه رفت می شادمانیت
 

rahnama

پدر ایران انجمن
از انتخاب خوب مریم :گل:

پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست
نامحرم راز است زبانی که مرا هست
با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت
از درد همین است فغانی که مرا هست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
نوید آشنایی می‌دهد چشم سخنگویت

گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت


بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن

بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت


به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی

که ناگه می‌دوند از خانه بیرون تا سر کویت


شرابی خورده‌ام از شوق و زور آورده می‌ترسم

که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت


ز آتش آب می‌جویم ببین فکر محال من

وفاداری طمع می‌دارم از طبع جفا جویت


فریب غمزه امروز آنقدر، خوردم که می‌باید

مجرب بود ، هر افسون که بر من خواند جادویت


چه بودی گر به قدر آرزو جان داشتی وحشی

که کردی سد هزاران جان فدای یک سر مویت
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد

این نگاه دور را از روی او دوری مباد


من کجا و رخصت آن بزم دانم جای خویش

دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد


هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست

لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد


چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت

هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد


جوهر حسن تو کنج خانهٔ آباد نیست

بر بنای جان وحشی نام معموری مباد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هجران رفیق بخت زبون کسی مباد

خصمی چنین دلیر به خون کسی مباد


یارب حریف گرم کنی همچو آرزو

گرم اختلاط داغ درون کسی مباد


این شعله‌های ظاهر و باطن گداز هجر

پیراهن درون و برون کسی مباد


آن گریه‌های شوق که غلتید کوه از و

سیل بنای صبر و سکو ن کسی مباد


سد بند شوق پاره کند زور آرزو

یارب که بخت شور و جنون کسی مباد


نعلم به نام جملهٔ اجزا در آتش است

جادوی او به فکر فسون کسی مباد


وحشی هزار بادیه دورم ز کعبه کرد

این بخت بد که راهنمون کسی مباد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
تا ابد دولت نواب ولی سلطان باد

ملکت سرمدیش نامزد فرمان باد


آن عصایی که شکست سر قیصر با اوست

پیش قصرت به سر دست کمین دربان باد


دشمنت راکه برو حبس مبست حیات

چین ابروی اجل قفل در زندان باد


رفعت آن جامه که آرد به قد قدر تو راست

طوق جیب فلکش دایرهٔ دامان باد


عرصه گاهی که شکوه تو کند عرض سپاه

طول و عرضش همه ایران و همه توران باد


گرد هر خشم که از تیغ تو در چشم عدوست

ناوک حادثه صف برزده چون مژگان باد


باد یارب ز تو بستان امالی خرم

وحشی نکته سرا بلبل این بستان باد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
عیاذباله از روزی که عشقم در جنون آرد

سر زنجیر گیرد و ز در عقلم درون آرد


من و رد و قبول بزم سلطانی که دربانش

به سد خواری کند بیرون به سد عزت درون آرد


به جرم عشق دربند یکی سلطان بی رحمم

که هرکس آید از دیوان او فرمان خون آرد


سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم

که گلگون را به گردن گیرد و از بیستون آرد


کمند جذبهٔ معشوق اگر در جان نیاویزد

کسی پروانه را در آتش سوزنده چون آرد


برو فارغ نشین وحشی که نخل آرزومندی

نیارد بار اگر هم آورد بار زبون آرد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
باده کو تا خرد این دعوی بیجا ببرد

بی‌خودی آید و ننگ خودی از ما ببرد


خوش بهشتیست خرابات کسی کان بگذاشت

دوزخ حسرت جاوید ز دنیا ببرد


ما و میخانه که تمکین گدایی‌در او

شوکت شاهی اسکندر و دارا ببرد


جام می کشتی نوح است چه پروا داریم

گر چه سیلاب فنا گنبد والا ببرد


جرعهٔ پیر خرابات بر آن رند حرام

که به پیش دگری دست تمنا ببرد


عرصهٔ ما به مروت که ز عالم کم شد

هدهدی کو که به سر منزل عنقا ببرد


شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند

پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد


خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز

آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد


وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنیم

ما چه داریم که از ما نبرد یا ببرد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
غمزهٔ او حشر فتنه به هر جا ببرد

عافیت را همه اسباب به یغما ببرد


صبر ما پنجه مومیست چوعشق آرد زور

پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد


گو تو خواهی ، که گرانی ببرد بندی عشق

کوه بر سر نهد وسلسله در پا ببرد


دل من کیست که لطف از تو کند گستاخی

بر دهانش زن اگر نام تمنا ببرد


پیش ما نیست ازین جنس بفرمای که ناز

صبر و آرام ز دلهای شکیبا ببرد


از تو ایمایی و از صیقل ابرو میلی

زنگ سد ساله تغافل ز دل ما ببرد


ندهی عشق به خود ره که چو فرصت یابد

قفل گنجینهٔ جان پیچد و کالا ببرد


هر زبان کو سر بی‌جرم نخواهد بر دار

دعوی عشق کند کوته و غوغا ببرد


دشت پیمایی بسیار کند چون وحشی

هر کرا دل نگه آهوی صحرا ببرد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد

در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد


دود آتشکده از کلبه عاشق خیزد

گر به کاشانهٔ خود آتش موسا ببرد


میجهد برق جمالی که دهد اجر فراق

کیست تا مژده به یعقوب و زلیخا ببرد


عشق چون بر سر کس حملهٔ بیداد آرد

اولش قوت بگریختن از پا ببرد


هرکرا بر در نازک بدنان خواند عشق

دل و جانی که بود ز آهن وخارا ببرد


آنکه سود سر بازار محبت خواهد

باید آنجا همهٔ سرمایهٔ سودا ببرد


در برو باز زنم بی رخ او رضوان را

گر به گلزار بهشتم به تماشا ببرد


ندهد طوف صنمخانه به سد حج قبول

شیخ صنعان که دلش را بت ترسا ببرد


با چنین درد که وحشی به دعا می‌طلبد

بایدش کشت اگر نام مداوا ببرد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد

بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد


خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز

آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد


شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند

پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد


دوزخ جور برافروز که من تاقویم

نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد


جرعهٔ پیر خرابات بران رند حرام

که به پیش دگری دست تمنا ببرد


وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی

ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دلم امروز از آن لب هر زمان شکری دگر دارد

زبان کز شکوه‌ام پر زهر بود اکنون شکر دارد


دگر راه کدامین کاروان صبر خواهد زد

که چشمش سد نگهبان در کمینگاه نظر دارد


به یک صحبت که با او داشت دل کز من بحل بادا

دگر نامد ز من یادش بلی صحبت اثر دارد


دعاهای سحر گویند می‌دارد اثر آری

اثر می‌دارد اما کی شب عاشق سحر دارد


ز هر کس بیشتر مهر تو دارم وین دلیلم بس

که هر کس را فزونتر مهر ، حسرت بیشتر دارد


عجب نبود ز وحشی گریه‌های تلخ ناکامی

که زهرآلوده پیکانهای حسرت بر جگر دارد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
به زیر لب حدیق تلخ ، کان بیدادگر دارد

بود زهری که بهر کشتن ما در شکر دارد


بلای هجر و درد اشتیاق پیر کنعانی

کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد


ندارد اشتیاق وصل شیرین، کوهکن، ورنه

به ضرب تیشه سد چون بیستون از پیش بردارد


عتاب آلوده آمد ، باده در سر، دست بر خنجر

کدامین بی‌گله را میکشد دیگر چه سر دارد


کسی دارد خبر از اشک و آه گرم من وحشی

که آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
به تنگ آمد دلم ، یک خنجر کاری طمع دارد

از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد


نهادست از نکویانش بسی غمهای ناخورده

ازین خونخوار مردم هر که غمخواری طمع دارد


سحر گل خنده می‌زد بر شکایت گوییی بلبل

که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد


گناه گل فروشان چیست گو بلبل بنال از خود

که یکجا بودن از یاران بازاری طمع دارد


هوای باده ، ساقی ساده، صاف عشرت آماده

کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد


 
بالا