• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

baroon

متخصص بخش ادبیات



پاسخ دادن شیرین فرهاد را



چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید

ز زیر لب به سان غنچه خندید

که حالی یافتم ، داری چه اندوه
که از دست تو می‌نالد دل کوه

ز دستت بیستون آمد به فریاد
که ای شیرین فغان از دست فرهاد

چو نامم از ندایت کوه بنشیند
به آواز صدا همچون تو نالید

مرا آگاهی از درد دلت داد
مخور غم کاخر از من دل کنی شاد

به هجرم خون اگر خوردی، زیان نیست
ز وصلم حاصلت جز قوت جان نیست

ز هجرم داد عشق از گوشمالت
دهد می اینک از جام وصالت

شب تاریک هجرانت سرآید
مهت با مهرتر از اختر آید

ز تمثالی که در این کوه بستی
دل ناشاد شیرین را شکستی

تو اندر بت تراشی بودی استاد
ندانستی در اینجا باید استاد

بیا انصاف ده بر سنگ خاره
چنین بندند نقش ماهپاره

کجا کی روی من دیدی که بر سنگ
زدی نقشم چنین ای مرد فرهنگ

به چشم مستم آری نگاهی
بنشناسی سفیدی از سیاهی

همی بینی از این برگشته مژگان
به سینه خنجر و در دیده پیکان

وگر بر ابرویم پیوسته بینی
ز تیرش پیکر جان خسته بینی

چو رویم ز آتش می برفروزد
ز برقی خرمن سد جان بسوزد

ز لعلم گر بیارد با تو گفتار
چه دریای کزو آری پدیدار

به رویت در نه زانسان تنگ بسته
که بین خنده‌ای زان همچو پسته

جمالی را که یزدان آفریده‌ست
بدین خوبی که چشم کس ندیده‌ست

تو نتوانی به کلک و تیشه سازی
بدین صنعتگری گردن فرازی

به رویم گر توانی نیک دیدن
ببین تا نیک بتوانی کشیدن

به یک دیدن چه دریابی ز رویم
بجز ماندن به قید تار مویم

برای آن که در صنعت شوی فرد
به رویم بایدت چندین نظر کرد

حواست را بدین خدمت سپردن
ز لوح دل غبار غیر بردن

نمودن آینه ی دل ازهوس پاک
که نقشم را تواند کردن ادراک

چو زنگ از آینه ی خود پاک سازی
در آن نقش مرا ادراک سازی

چو در آیینه ات نقش جمالم
در آمد کش چنان نقش مثالم

چو فرهاد این سخن ز آن ماه بشنید
برآورد از درون آهی و نالید

که من ز اول نظر کن روی دیدم
به آخر پایهٔ حیرت رسیدم

به موی تو که در روی تو حیران
شدم از غمزه آن چشم فتان

ز بالایت به پا دیدم قیامت
نمودم زان قیامت جای قامت

ز ابرویت شدم از عالمی طاق
ز رویت بر جمالت سخت مشتاق

ز مژگانت که زخمش بر جگر بود
به وصف ازبخت من بر گشته تر بود

به دل سد زخم کاری بیش دارم
ولی سد چشم یاری پیش دارم

از آن خالی که چشمت را به دنبال
بود ، گشته‌ست دیگرگون مرا حال

ز خندان پسته‌ات از هوش رفتم
سخنگو آمدم، خاموش رفتم

ز زلف بستهٔ زنجیر ماندم
به زنجیر تو چون نخجیر ماندم

ز شوق گردنت از سر گذشتم
به سر سیل از دو چشم تر گذشتم

گرفته گردنت در عشوه کردن
به شوخی خون سد بی دل به گردن

از این دستان سرانگشتان نجویم
فرو بردی ز دستت بین که چونم

تنت سیم است یا مرمر ندانم
ندیده وصفی از وی چون توانم

اگر پستان و گر نافی ترا هست
ندیده نقشی از وی کی توان بست

به زیر ناف اگر داری میانی
ندانم تا ز او آرم نشانی

اگر چیز دگر در آن میان هست
نه من دانم نه خسرو تا جهان هست

به گلگونت دوبار این روی دیدم
که تمثالت به آن آیین کشیدم

چو نپسندیدی آن تمثال از من
مپوشان از من این روی چو گلشن

مگر این خدمت از من خوش برآید
به کامم آبی از آتش برآید

چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
برون رفتش قرار از دل ، ز سر هوش

زمانی در شگفت از آن بیان ماند
جوابی بودش اما در دهان ماند

پس از اندیشهٔ بسیار خندان
ز ناز آورد گلگون را به جولان

به ابرویش اشارت کرد کای یار
بیا همراه من تا طرف گلزار

بیا تا با تو بنشینم زمانی
بگویم با تو شیرین داستانی

بیا آیینه‌ای نه پیش رویم
ببر تمثال رخسار نکویم

بیا تا از لبت بخشم شرابی
که از دورش چنین مست و خرابی

بیا تا بر رخت آرم نگاهی
که در کیش وفا نبود گناهی

بیا تا ساغری نوشیم با هم
به مستی یک نفس جوشیم با هم

بیا تا مزد خدمتهات بخشم
یکی پیمانه زین لبهات بخشم

که تا باشی ز مستی برنیایی
به فکر ساغر دیگر نیایی

پس آنکه گفت ساقی را که باما
بیا و همره آور جام صهبا

که از غم تو گلم افسرده گشته‌ست
دلم از دست خسرو مرده گشته‌ست

پس از این گفت گلگون را عنان داد
به دنبالش دوان فرهاد چون باد

به هر جایی که گلگون پا نهادی
رخ از یاریش او بر جا نهادی

چنین می‌رفت تا خوش مرغزاری
که با سد گل نبودش رسته خاری

گل و سبزه ز بس انبوه گشته
نهان در زیر سبزه کوه گشته

روان از چشمه‌هایش آب روشن
عیان در آب روشن عکس گلشن

غزلخوان بلبلان بر شاخسارش
به سرخیمه ز ابر نوبهارش

به خاک دشت بس بنشسته ژاله
دمیده لاله چون پر می پیاله

ز خوشه همچو پروین تارم تاک
خیال همسری داده به افلاک

دل شیرین در آنجا گشت نازل
فرود آمد ز گلگون از پی‌دل

به فرش سبزه چون گلزار بنشست
به فکر کار آن افکار بنشست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


[h=2]

نازل شدن شیرین
به دلجویی فرهاد مسکین
در دامنهٔ کوه بیستون

چو نازل شد به فرش سبزه چون گل

به گل افشاند زلف همچو سنبل

بر خود خواند آن آواره دل را
برایش نرم کرد آن خاره دل را

نشاندش رو به روی و پرده برداشت
که دیدش کام خشک و چشم تر داشت

به ساقی گفت آن مینای می کو
نشاط محفل جمشید و کی کو

بیار و در قدح ریز و به من ده
گلم افسرده بین آب چمن ده

بت ساقی قدح از باده پر کرد
هلال جام را از می چو خور کرد

بزد زانو به خدمت پیش شیرین
به دستش داد بدری پر ز پروین

گرفت از دست او شیرین خود کام
به شوخی بوسه‌ای زد بر لب جام

پس آنگه گفت با فرهاد مسکین
که بستان این قدح از دست شیرین

بخور از دستم این جان داروی هوش
که غمهای کهن سازد فراموش

اگرخسرو به شکر کرده پیوند
تو هم از لعل شیرین نوش کن قند

به کوری شکر قند مکرر
مکرر بخشمت از لب نه شکر

شکر در کام خسرو خوش گواراست
کز این قند مکرر روزه داراست

گرفت از دست شیرین جام و نوشید
چو خم از آتش آن آب جوشید

روان شد گرمی می در دماغش
فروزان شد ز برق می چراغش

خرد یکباره بیرون شد ز دستش
حجاب افکند یک سو چشم مستش

پی نظاره پرده شرم شق کرد
ز تاب دیدنش شیرین عرق کرد

به برگ گل نشستن خوی چو شبنم
گلش را تازگی افزود در دم

ز لب چون غنچه خندان گشت و بشکفت
به دلداری یار مهربان گفت

بیا چون دل برم بنشین زمانی
که بر خوان وصالم میهمانی

نظر بگشا به رخساری که خسرو
بود محروم از آن ز آن دلبر نو

ز کام قندم از شکر گذشته
ز بدر نامم از اختر گذشته

ز ارمن کان قندم را طلبکار
شد و با شکرش شد گرم بازار

مگس طبعی یار بوالهوس بین
به هر جا شکر او را چون مگس بین

چو فرهاد این سخن‌ها کرد از او گوش
برفت از کار او یکباره سرپوش

ز جا برجست و در پهلوش بنشست
سخن بشنید از او خاموش بنشست

سراپا دیده شد تا بیندش روی
شود همدم به آن لعل سخنگوی

ولی از شرم سر بالا نمی‌کرد
نظر بر آن رخ زیبا نمی کرد

مراد خویشتن با او نمی‌گفت
سخن در آن رخ نیکو نمی‌گفت

چو شیرین اینچنینش دید، در دم
به ساقی گفت می درده دمادم

دمی از باده ما را آزمون آر
ز وسواس خردمندی برون آر

حکیمان را براین گفت اتفاق است
که اندر بزم هشیاران نفاق است

ز عقل دوربین دوریم ازعیش
ز دانش سخت مهجوریم از عیش

خوشا مستی و صدق می پرستان
که نی سالوس دانند و نه دستان

شنید از وی چو ساقی جام پر کرد
قدح را پخته باز از خام پر کرد

گرفت و خورد دردیهای آن جام
نصیب کوهکن آمد سرانجام

چو سور یار شیرین خورد فرهاد
ز قید خو بکلی گشت آزاد

نه یاد خویش ، نی بیگانه ماندش
نه صبر اندر دل دیوانه ماندش

به روی یار شیرین شد غزلخوان
کتاب عشق را بگشود عنوان
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


غزل خواندن فرهاد


که بر رویم نگاهی کن خدا را

به صحبت آشنا کن آشنا را

به بوسی زان لبم بنواز از مهر
مکن پنهان ز رنجوران دوا را

گدای کوی تو گشتم به شاهی
به خوان وصل خود بنشان گدا را

میان عاشقانم کن سر افراز
بنه تا سر نهم بر پات یارا

اگر خسرو نیم فرهاد عشقم
که از یاری به سر بردم وفا را

نیم صابر که صبر آرم به هجران
بده کام دلم یا دل خدا را

غزل را چون به پایان برد فرهاد
به شیرین گفت از هجر تو فریاد

نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران
که چون خسرو شکرخایم به دندان

بده بوسی از آن لعل چو قندم
که تو عیسی دمی من درد مندم

خمار هجر دارم ده شرابم
که از بهر شراب تو کبابم

دل شیرین به حالش سوخت دردم
به ساقی گفت کو آن ساغر جم

بیا یک دم ز خود آزاد سازم
خراب از عشق چون فرهاد سازم

شنید و جام پر کرد و به او داد
کشید و داد جامی هم به فرهاد

سوم ساغر چو نوشیدند با هم
به صحبت سخت جوشیدند با هم

چنین بودند تا شب گشت آن روز
نهان شد چهر مهر عالم افروز

به مغرب شد نهان مهر دل آرا
ز مشرق ماه بدر آمد به بالا

چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان
چراغان شد ز کوکب های رخشان

پرستاران شیرین راز گفتند
سخنهایی که باید باز گفتند

که امشب را کجا؟ چون برسر آری؟
که را با خود به بزم و بستر آری؟

رود زینجا که و ماند که اینجا؟
نظر کن تا چه می‌باید به فردا
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


[h=2]در بیان مصاحبت شیرین با فرهاد در آن شب
چو شیرین کوهکن را دید با خویش

به تنها دور از چشم بداندیش

به نرمی گفت او را خیرمقدم
که جانت از وصالم باد خرم

غم دیرین مگو در سینه دارم
که در ساغر می دیرینه دارم

بگو، بشنو ، چو اکنون هست فرصت
که عاقل گاه فرصت ندهد از دست

کم افتد کز دری یاری درآید
پس از سالی گل از خاری برآید

به هر سودا اگر می‌بود سودی
فقیری در جهان هرگز نبودی

به ملک و مال اگر کس کام دیدی
ز لعلم کام خسرو جام دیدی

ز قسمت بیش نتوان خورد هرگز
ز مدت پیش نتوان برد هرگز

چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش
به سر همچون خم می آمدش جوش

بگفتا عقل کو تا کار بندم
بگو تا پیش تو زنار بندم

بگفتا از لبم شکر نخواهی
بگفتا خواهم ار کیفر نخواهی

بگفتا شکرم را نرخ جان است
بگفتا گر به سد جان رایگان است

بگفتا یک دو ساغر خورد باید
بگفتا هر چه فرمایی تو شاید

بگفتا نه صراحی پیش دستم
بگفتا ده قدح زان چشم مستم

نگاهی کرد از آن چشم مستش
بکلی برد دین و دل ز دستش

قدح پرکرد و گفتا گیر و درکش
گرفت و خورد و گفتا پرده برکش

شنید و برقع و معجر برانداخت
به رویش دیده برکرد و سرانداخت

چو شیرین آن نیاز از کوهکن دید
به رویش چون گل سیراب خندید

ز درج لعل مروارید بنمود
نیاز کوهکن زان خنده افزود

تقاضا کرد بوسیدن لبش را
به سر ننهاد دندان مطلبش را

چو شیرین گشت آگه از تقاضاش
به سان غنچه خندان گشت لبهاش

میان خنده و مستی به کامش
نهاد آن لب که از وی بود کامش

لبش چون با لب شیرین قرین شد
به کام از کوثرش ماء معین شد

نبودش باور از بخت این که شیرین
نشسته در برش چون باغ نسرین

به دندان خواست خاییدن لبش را
نه تنها لب که سیب غبغبش را

ولی ترسید کز لعلش چکد خون
فتد از پرده راز عشق بیرون

به بوسیدن نیفزود او گزیدن
که چون خسرو شکر باید مزیدن

دل شیرین هم از آن کار خوش بود
که با او یار و او با یار خوش بود

زمانی دیر در این کار ماندند
دویی را در برون در نشاندند

یکی گشتند همچون شیر و شکر
نه از پا باخبر بودند و نی سر

چو جان و تن به هم پیوسته گشتند
ز هر اندیشه‌ای وارسته گشتند

چو از شب رفت پاسی دست فرهاد
شد اندر سینهٔ آن سرو آزاد

دولیمو دید شیرین و رسیده
که به ز آن باغبان هرگز ندیده

برای دفع صفراهای هجران
بر آن شد تا گزد او را به دندان

ولیکن از گزیدن پاس خود داشت
مکیده و بوسه‌ای در پاش بگذاشت

براند از ساحت سینه به نافش
چو شیرین داشت زین جرأت معافش

ز ناف او دل فرهاد خون شد
چو مشک از نافهٔ نافش برون شد

مگرپنداشت ناف او فتاده‌ست
به حقه لعل رخت خود نهاده‌ست

همی رفت از پی افتاده نافش
که جا بدهد چو مشک اندر غلافش

ره از شلوار بندش دید بسته
چو بندی شد دلش زین عقده خسته

ولی از معنی خیر الامورش
نه در نزدیک دل ماند و نه دورش

کز اینجا بر گذشتن حد کس نیست
بجز خسرو کسی را این هوس نیست

چو نقدش از محک بی‌غش برآمد
چو آب افتاده، چون آتش برآمد
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


[h=2]امتحان کردن شیرین
فرهاد را در عشق

به گرمی گفتش ار کار دگر هست

بجو تا وقت و فرصت این قدر هست

که این شب چون به روز آید ز شیرین
به هجران وصل بگراید ز شیرین

پس از این شب بود روز جدایی
که این بوده‌ست تقدیر خدایی

چو فرهاد این شنید، از دل به صد درد
برآورد آهی و از جان فغان کرد

که ای وصلت دوای درد هجران
چه سازم در فراقت با دل و جان

تو گر رخ پوشی از من جان نخواهم
اگر دردم کشد درمان نخواهم

به هجران گر بر این سر کوه مانم
به زیر کوه صد اندوه مانم

نخواهم زندگانی در فراقت
که شادم ز اجتماع و احتراقت

بگفت از اجتماع و احتراقم
اگر شادی میندیش از فراقم

که در قربت مه ار مهرش بسوزد
ز مهرش بار دیگر برفروزد

هلالش را چو خواند در مقابل
کند بدر و برد اندوهش از دل

اگر خسرو نبندد پایم از راه
به هر مه بردمم زین کوه چون ماه

شبان تیره‌ات را نور بخشم
گه از نزدیک و گه از دور بخشم

و گر چون شکرم در کام گیرد
ز لعل شکرینم جام گیرد

دگر نگذاردم از کف زمانی
که آساید ز وصلم خسته جانی

اگر با خسروم افتد چنین کار
به هجرانم بباید ساخت ناچار

ز وصلم گر به ظاهر دور مانی
به صد محنت ز من مهجور مانی

به تمثال و به یادم آشنا شو
ز اندوه جداییها جدا شو

میسر بی منت گر هست خوابی
به خواب آیم ترا چون آفتابی

غرض هر کامت از من هست مقصود
بخواه اکنون که آمد گاه بدرود

بگفتا کام خسرو کام من نیست
به شهد شهوت آلوده دهن نیست

رضای تو مرا مقصود جان است
نه کام دل نه دل اندر میان است

تراگر راندن شهوت مراد است
مرا نی در کمر آب و نه باد است

وگر این نیست قصد و امتحان است
مرا آن تیر جسته از کمان است

به چین افکندم آنرا همچو نافه
چو آهوی ختایی بی گزافه

و گر زان صورتی بر جای مانده‌ست
به راه عاشقی بی پای مانده‌ست

بنتواند ز جا برخاست کامی
ندارد جز قعود بی‌قیامی

چو خسرو گر کسی آلفته گردد
بود کین در به سعیش سفته گردد

ز حرف کوهکن شیرین برآشفت
بخندید و در آن آشفتگی گفت

چوخسرو بایدت آلفته گشتن
که می‌باید درم را سفته گشتن

تو کوه بیستون از پا درآری
چرا افزار در سفتن نداری

وگر داری و از کار اوفتاده‌ست
چو خوانیمش به خدمت ایستاده‌ست

رضای من اگر جویی ز جا خیز
به خدمت کوش و از شنعت مپرهیز

که بی مردی زنی را خرمی نیست
که بی روح القدس این مریمی نیست

بسنب این گوهر ناسفته ام را
بکن بیدار عیش خفته ام را

که از آمیزش خسرو به شکر
نهادم پیشت این ناسفته گوهر

فکندم گنج باد آورد از دست
که جانم با غم عشق تو پیوست

ز عشقت بی نیاز از ملک و مالم
در این برج شرف نبود وبالم

نخوانده خطبه‌ام خسرو به محضر
نکرده بیع این ناسفته گوهر

متاع خویش را دیگر به خسرو
بنفروشم که دارد دلبری نو

بیا آسان کن از خود مشکلم را
به برگیر و بده کام دلم را

که مه را مشتری در کار باشد
نه هر انجم که در رفتار باشد

چو فرهاد این سخن ها کرد از او گوش
به کامش شد شرنگ از غیرت آن نوش

بگفت ای عشق تو منظور جانم
کرم فرما به این خدمت مخوانم

از این خدمت مرا معذور می‌دار
که در سفتن بسی کاریست دشوار

به هجران تا رضای تست سازم
به وصلم گر نوازی سرفرازم

مرا در عشق تو از خود خبر نیست
به غیر از عاشقی کار دگر نیست

بر این سر کوهم ار گویی بمانم
وگر خواهی به پایت جان فشانم

چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
به کامش باز کرد آن چشمهٔ نوش

دهانش را ز نقل بوسه پر کرد
ز مژگان هم کنارش پر ز در کرد

در آغوشش دمی بگرفت چون جان
به کامش لب نهاد و گفت خندان

که الحق چون تو اندر عشق فردی
ندیده تا جهان دیده‌ست مردی

نشاندم بر سر خوان وصالت
نپوشیدم ز چشم جان جمالت

تو را چندان که باید آزمودم
به رویت باب احسانها گشودم

زرت آمد برون پاک از خلاصم
چه غم دیگر ز طعن عام و خاصم

بمان چندی بر این سرکوه چون برف
گدازان کن به یادم عمر را صرف

که آخر زین گدازش جام لاله
دمد زین خاک چون پر می پیاله

به پایان نخل عشق آرد از آن بار
کند آسان هزاران کار دشوار

میان گفتگو شد صبح را چاک
گریبان و عیان شد عرصهٔ خاک

ز زیر زاغ شب چون بیضه خورشید
عیان شد چون به محفل جام جمشید

پرستاران شیرین هم ز بستر
برآوردند سر چون خفت اختر

پی پوشیدن آن راز شیرین
ز جا برخاست همچون باغ نسرین

چو خور بر کوههٔ گلگون برآمد
چو سیل از کوه در هامون برآمد

وداع کوهکن کرد و عنان داد
به گلگون و روانش ساخت چون باد

پرستارانش هم از پی براندند
به هجرش کوهکن را برنشاندند

از آن هامون چو بیرون رفت شیرین
نماند آنجا بجز فرهاد مسکین

به سنگ و تیشه باز افتاد کارش
به تکمیل مثال روی یارش

ندانم در فراق یار چون کرد
ز تیشه بیستون را بی‌ستون کرد

پس از چندی که شیرین را به خسرو
گذار افتاد و جست آن شادی نو

حدیث کوهکن گفتند با هم
در این مدعا سفتند با هم

میان گفتگو خسرو ز شیرین
شنید از محنت فرهاد مسکین

به عشق کوهکن دیدش گرفتار
پی آزادیش دل ساخت بیدار

به دفع کوهکن اندیشه ها کرد
بسی تیر خطا از کف رها کرد

در آخر از حدیث مرگ شیرین
به جان کوهکن افکند زوبین

نبودش چون ز عشق او فروغی
به جانش زد خدنگی از دروغی

به تیشه دست خود سر کوفت فرهاد
شد از کوه دوصد اندوه آزاد

درخت عشق را جز غم ثمر نیست
بر و برگش جز از خون جگر نیست

نه تنها کوهکن جان داد ناشاد
که خسرو هم نشد زین غصه آزاد

یکی از تیشه تاج غم به سرداشت
یکی پهلو دریده از پسر داشت

خمش کن صابر ازین گفت پرپیچ
که دنیا نیست غیر از هیچ در هیچ

زبان زین گفتگو بربند یک چند
که توتی از زبان مانده‌ست دربند

وصال و وحشی این افسانه خواندند
به پایان نامده دامان فشاندند

تو هم رمزی از این افسانه گفتی
که اندر خواب دیدی یا شنفتی

جهان گویی همه خواب و خیال است
خیال وخواب اگر نبود چه حال است

دلم از معنی این قال خون است
که در آخر ندانم حال چون است

بود خواب و خیال این خواری ما
پس از مردن بود بیداری ما
 
بالا