• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه اشعار سهراب سپهری

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دریا و مرد


تنها و روی ساحل
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا همه صدا
شب ‚ گیج درتلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی؟
و مرد می رود و باد همچنان
امواج ‚ بی امان
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از
نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب
دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و .....
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دره خاموش


سکوت ‚ بند گسسته است
کنار دره درخت شکوه پیکر بیدی
در آسمان شفق رنگ
عبور ابرسپیدی
نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش
نشسته در پس هر صخره وحشتی به
کمین
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پیکر
به راه می نگرد سرد ‚ خشک ‚ تلخ ‚ غمین
چو ماری روی تن کوه می خزد راهی
به راه رهگذری
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری
غروب پر زده از کوه
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر
غمی بزرگ پر از وهم
به صخره سار نشسته است
درون دره تاریک
سکوت ‚ بند گسسته است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
خراب


فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود
دل را به رنج هجر سپردم ولی چه سود
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب
بود
چشمم نخورد آب از این عمر پرشکست
این خانه را تمامی پی روی آب بود
پایم خلیده خار بیابان
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه
لیکن کسی ز راه مددکاری
دستم اگر گرفت فریب سراب بود
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل
اما به
کار روز نشاطم شتاب بود
آبادی ام ملول شد از صحبت زوال
بانگ سرور دردلم افسرد کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
جان گرفته



ازهجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب
مرده ای را جان به رگ ها ریخت
پا شد از جا در میان سایه و روشن
بانگ زد برمن :‌ مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای
رفته بسپرده ؟
لیک پندار تو بیهوده است
پیکر من مرگ را از خویش می راند
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود
درد
را با لذت آمیزد
در تپش هایت فرو ریزد
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود
مرده لب بر بسته بود
چشم می لغزید بر یک طرح شوم
می تراوید از تن من درد
نغمه می آورد بر مغزم هجوم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
چشمان یک عبور


آسمان پرشد از خال پروانه های تماشا
عکس گنجشک افتاد در آبهای رفاقت
فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه
باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت
شاخه مو به انگور
مبتلا بود
کودک آمد
جیب هایش پر از شور چیدن
ای بهار جسارت
امتداد در سایه کاج های تامل
پاک شد
کودک از پشت الفاظ
تا علف های نرم تمایل دوید
رفت تا ماهیان همیشه
روی پاشویه حوض
خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی
شد
بعد خاری
پای او را خراشید
سوزش جسم روی علف ها فنا شد
ای مصب سلامت
شور تن در تو شیرین فرو می نشیند
جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط
روی پیشانی فکر او ریخت
جوی ‌آبی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه می برد
کودک از
سهم شاداب خود دور می شد
زیر بارانم تعمیدی فصل
حرمت رشد
از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت
در مسیر غم صورتی رنگ اشیا
ریگ های فراغت هنوز
برق می زد
پشت تبخیر تدریجی موهبت ها
شکل پرپرچه ها محو می شد
کودک از باطن حزن پرسید
تا غروب
عروسک چه اندازه راه است ؟
هجرت برگی از شاخه او را تکان داد
پشت گلهای دیگر
صورتش کوچ می کرد
صبحگاهی در آن روزهای تماشا
کوچ بازیچه ها را
زیر شمشاد های جنوبی شنیدم
بعد در زیر گرما
مشتم از کاهش حجم انگور پر شد
بعد بیماری آب در حوض های قدیمی
فکر های مرا تا ملالت کشانید
بعد ها در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید
گرته دلپذیر تغافل
روی شنهای محسوس خاموش می شد
من
روبرو می شدم با عروج درخت
با شیوع پر یک کلاغ بهاره
با افول وزغ در سجایای ناروشن آب
با صمیمیت گیج فواره حوض
با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه
کودک آمد میان هیاهوی ارقام
ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب
خیس حسرت پی رخت آن روزها می شتابم
کودک از پله های خطا رفت بالا
ارتعاشی به سطح فراغت دوید
وزن لبخند ادراک کم شد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
وقت لطیف شن



باران
اضلاع فراغت می شست
من با شنهای
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفرهای منقش می دیدم
من قاتی آزادی شن ها بودم
من دلتنگ
بودم
در باغ یک سفره مانوس پهن بود
چیزی وسط سفره شبیه ادراک منور
یک خوشه انگور
روی همه شایبه را پوشید
تعمیر سکوت گیجم کرد
دیدم که درخت هست
وقتی که درخت هست پیداست که باید بود
باید بود
و رد روایت را تا متن سپید دنبال کرد
اما ای یاس ملون
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
هم سطر هم سپید


صبح است
گنجشک محض می خواند
پاییز روی وحدت دیوار
اوراق می شود
رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب می پراند
یک سیب درفرصت
مشبک زنبیل می پوسد
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک می گذرد
بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد با حسرت کلام می آمیزد
اما ای حرمت سپیدی کاغذ
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشاق می زند
در ذهن حال جاذبه شکل از دست می رود
باید کتاب رابست
باید بلند
شد
درامتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن
باید به بوی خاک فنا رفت
باید به ملتقای درخت و خدا رسید
باید نشست
نزدیک انبساط جایی میان بیخودی و کشف
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
نزدیک دورها


زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه
رفتم نزدیک
چشم مفصل شد
حرف بدل شد به پر به شور به اشراق
سایه بدل شد به آفتاب
رفتم قدری در
آفتاب بگردم
دور شدم در اشاره های خوشایند
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن
تا وسط اشتباه های مفرح
تا همه چیزهای محض
رفتم نزدیک آبهای مصور
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب
حیرت من بادرخت قاتی می شد
دیدم در چند متری
ملکوتم
دیدم قدری گرفته ام
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود
من هم رفتم
رفتم تا میز
تا مزه ماست تا طراوت سبزی
آنجا نان بود و استکان و تجرع
حنجره می سوخت در صراحت ودکا
باز که گشتم
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه های جراحت
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
متن قدیم شب


ای میان سخنهای سبز نجومی
برگ انجیر ظلمت
عفت سنگ را می رساند
سینه آب در حسرت عکس یک باغ
می سوزد
سیب روزانه
در دهان طعم یک وهم
دارد
ای هراس قدیم
در خطاب تو انگشت های من ازهوش رفتند
امشب
دستهایم نهایت ندارند
امشب از شاخه های اساطیری
میوه می چینند
امشب
هر درختی به اندازه ترس من برگ دارد
جرات حرف در هرم دیدار حل شد
ای سرآغازهای ملون
چشم های مرا در وزش
های جادو حمایت کنید
من هنوز
موهبتهای مجهول شب را
خواب می بینم
من هنوز
تشنه آبهای مشبک
هستم
دگمه های لباسم
رنگ اوراد اعصار جادوست
درعلفزار پیش از شیوع تکلم
آخرین جشن جسمانی ما به پا بود
من در این جشن جسمانی موسیقی اختران را
از درون سفالینه ها می شنیدم
و نگاهم پر از کوچ جادوگران بود
ای قدیمی ترین عکس نرگس در آیینه حزن
جذبه تو مرا همچنان برد
تا هوای تکامل ؟
شاید
در تب حرف آب بصیرت بنوشیم
زیر ارث پراکنده شب
شرم پاک روایت روان است
در زمان های پیش از
طلوع هجاها
محشری از همه زندگان بود
از میان تمام حریفان
فک من از غرور تکلم ترک خورد
بعد من که تا زانو
در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم
دست و رو در تماشای اشکال شستم
بعد در فصل دیگر
کفش های من از لفظ شبنم
تر شد
بعد وقتی که بالای سنگی نشستم
هجرت سنگ را از جوار کف پای خود می شنیدم
بعد دیدم که از موسم دست هایم
ذات هر شاخه پرهیز میکرد
ای شب ارتجالی
دستمال من از خوشه خام تدبیر پر بود
پشت دیوار یک خواب سنگین
یم پرنده که از انس ظلمت می آمد
دستمال مرا برد
اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد
خون من میزبان رقیق فضا شد
نبظ من در میان عناصر شنا کرد
ای شب
نه چه می گویم
آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه
سمت انگشت من با صفا شد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
سمت خیال دوست



ماه
رنگ تفسیر مس بود
مثل اندوه تفهیم بالا می آمد
سرو
شیهه بارز خاک بود
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سیاه
می زد
کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک می آمد
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس می کرد
جمله جاری جوی را می شنید
با خود انگار می گفت
هیچ حرفی به این روشنی نیست
من کنار زهاب
فکر می کردم
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
تا انتهای حضور


امشب
در یک خواب عجیب
رو بهسمت کلمات
باز خواهد شد
باد چیزی خواهد گفت
سیب خواهد افتاد
روی اوصاف زمین خواهد غلتید
تا حضور
وطن غایب شب خواهد رفت
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت
چشم
هوش محزون نباتی را خواهددید
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید
راز سر خواهد رفت
ریشه زهد زمان خواهد پوسید
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد
باطن آینه خواهد فهمید
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکانخواهدداد
بهت پرپر خواهد شد
ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بی روزها عروسک


این وجودی که در نور ادراک
مثل یک خواب رعنا نشسته
روی پلک تماشا
واژه های تر و تازه می پاشد
چشم هایش
نفی تقویم سبز حیات است
صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است
سال ها این سجود طراوت
مثل خوشبختی ثابت
روی زانوی آدینه ها می نشست
صبح ها مادر من برای گل زرد
یک سبد آب می برد
من برای دهان تماشا
میوه کال الهام می بردم
این تن بی شب و روز
پشت باغ سراشیب
ارقام
مثل اسطوره می خفت
فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد
هوش من پشت چشمان او آب میشد
روی پیشانی مطلق او
وقت از دست می رفت
پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره می کرد
این حراج صداقت
مثل یک شاخه تمر هندی
در میان من و تلخی
شنبه ها سایه می ریخت
یا شبیه هجومی لطیف
قلعه ترسهای مرا می گرفت
دست او مثل یک امتداد فراغت
در کنار تکالیف من محو می شد
واقعیت کجا تازه تر بود ؟
من که مجذوب یک حجم بی درد بودم
گاه در سینی فقر خانه
میوه های فروزان الهام را دیده بودم
در نزول زبان خوشه
های تکلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند می شد
از پریشانی اطلسی ها
روی وجدان من جذبه می ریخت
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک
برق می زد
یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفر های تدریجی باغ چیزی بگوید
یک نفر باید این حجم کم
را بفهمد
دست او را برای تپش ها اطراف معنی کند
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد
یک نفر باید این نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند
یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید
گوش کن یک نفر می دود روی پلک حوادث
کودکی رو به این سمت می آید
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اینجاهمیشه تیه


ظهر بود
ابتدای خدا بود
ریگزار عفیف
گوش می کرد
حرفهای اساطیری ‌آب را می شنید
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک
لکلک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید می شست
چشم
وارد فرصت آب می شد
طعم پاک اشارت
روز ذوق نمکزار از یاد می رفت
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین ؟
ای شبیه
مکث زیبا
درحریم علف های
قربت
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد
کی
انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد؟
ای شروع لطیف
جای الفاظ مجذوب خالی
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اینجا پرنده بود


ای عبور ظریف
بال را معنی کن
تا پرهوش من از حسادت بسوزد
ای حیات شدید
ریشه های تو از مهلت نور
آب می نوشد
آدمی زاد این حجم
غمناک
روی پاشویه وقت
روز سرشاری حوض را خواب می بیند
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بالهای تو می ریزد
عصمت گیج پرواز
مثل یک خط مغلق
در شیار فضا رمز می پاشد
من
وارث نقش فرش زمینم
و همه انحنا های این
حوضخانه
شکل آن کاسه مس
هم سفر بوده با من
از زمین های زبر غریزی
تا تراشیدگی های وجدان امروز
ای نگاه تحرک
حجم انگشت تکرار
روزن التهاب مرا بست
پیش از این در لب سیب
دست من شعله ور میشد
پیش از این یعنی
روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود
روزگاری که در سایه برگ ادراک
روی پلک درشت بشارت
خواب شیرینی از هوش می رفت
از تماشای سوی ستاره
خون انسان پراز شمش اشراق می شد
ای حضور پریروز بدوی
ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک
حرمت زندگی را
طرح می ریزی
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهای تند عطش را
می شنیدم
بال حاضر جواب تو
از سوال فضا پیش می افتد
آدمی زاد طومار طولانی انتظار است
ای پرنده ولی تو
خال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ای شور ای قدیم


صبح
شوری ابعاد عید
ذایقه را سایه کرد
عکس من افتاد در مساحت تقویم
در خم آن کودکانه های مورب
روی سرازیری فراغت یک عید
داد زدم
به
چه هوایی
در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود
آن روز
آب چه تر بود
باد به شکل لجاجت متواری بود
من همه مشقهای هندسی ام را
روی زمین چیده بودم
آن روز
چند مثلث در آب
غرق شدند
من
گیج شدم
جست زدم روی کوه نقشه جغرافی
آی هلیکوپتر نجات
حیف
طرح دهان در عبور باد به هم ریخت
ای وزش شورای شدیدترین شکل
سایه لیوان آب را
تا عطش این صداقت متلاشی
راهنمایی کن
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اکنون هبوط رنگ



سال میان دو پلک را
ثانیه هایی شبیه راز تولد
بدرقه کردند
کم کم در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور
ساخته می شد
حادثه از جنس ترس بود
ترس
وارد ترکیب سنگ ها می شد
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد
از سر باران
تاته پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود
وسعت مرطوب
از نفس افتاد
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
از آب ها به بعد



روزی که دانش لب آب زندگی می کرد
انسان در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود
در سمت پرنده فکر می کرد
با نبض درخت او می زد
مغلوب شرایط شقایق بود
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت
انسان در متن عناصر می خوابید
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد
اما گاهی آواز غریب رشد در مفصل ترد لذت می پیچید
زانوی عروج خاکی می شد
آن وقت انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه تنها می ماند
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
تنهای منظره


کاج های زیادی بلند
زاغ های زیادی سیاه
آسمان به اندازه آبی
سنگچین ها تماشا تجرد
کوچه باغ فرارفته تا هیچ
ناودان مزین به
گنجشک
آفتاب صریح
خاک خشنود
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود
ای عجیب قشنگ
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ
چشم هایی شبیه حیای مشبک
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده
فکر
آهسته بود
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
صدای پای آب


اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که دراین نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه
جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست
کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی چه خیالی ... می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک سیلک
نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید :‌ چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی می کرد
تار هم می
ساخت تار هم میزد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود
باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب
آب بی فلسفه می خوردم
توت
بی دانش می چیدم
تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد
تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت
گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت
فکر بازی می کرد
زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار
زندگی
در آن وقت صفی از نور و عروسک بود
یک بغل آزادی بود
زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود
طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها
بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به
باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
رفتم ‚ رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنهایی
چیزها دیدم در روی زمین
کودکی دیدم ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم
در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ینجه را می فهمید
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو
من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم
فقه می بردو چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود
کاکل پوپک
خال های پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از
کوچه تنهایی
خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می آید
و بلوغ خورشید
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت
پله های که به سردابه الکل می رفت
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات
پله هایی که به
بام اشراق
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست
شهر پیدا بود
رویش هندسی سیمان ‚ آهن ‚ سنگ
سقف بی کفتر صدها اتوبوس
گل فروشی گلهایش را می کرد حراج
در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می بست
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد
کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد
و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد
بنددرختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی
مردگاریچی در حسرت مرگ
عشق پیدا بود
موج پیدا بود
برف پیدابود دوستی پیدا بود
کلمه پیدا بود
آب پیدا بود عکس اشیا در آب
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون
سمت مرطوب حیات
شرق اندوه نهاد بشری
فصل ولگردی در کوچه زن
بوی تنهایی در کوچه فصل
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود
سفره دانه به گل
سفر پیچک این خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاک
ریزش تاک جوان ازدیوار
بارش شبنم روی پل خواب
پرش شادی از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت کلام
جنگ یک روزنه با خواهش نور
جنگ یک پله با پای بلند خورشید
جنگ تنهایی
بایک آواز
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل
جنگ خونین انار و دندان
جنگ نازی ها با ساقه ناز
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی با سردی مهر
حمله کاشی مسجد به سجود
حمله باد به معراج حباب صابون
حمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات
حمله دسته
سنجاقک به صف کارگر لوله کشی
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی
حمله واژه به فک شاعر
فتح یک قرن به دست یک شعر
فتح یک باغ به دست یک سار
فتح یک کوچه به دست دو سلام
فتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی
فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ
قتل یک جغجغه روی
تشک بعد از ظهر
قتل یک قصه سر کوچه خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل یک بید به دست دولت
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ
همه ی روی زمین پیدا بود
نظم در کوچه یونان می رفت
جغد در باغ معلق می خواند
باد در گردنه خیبر بافه ای
از خس تاریخ به خاور می راند
روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
مردمان را دیدم
شهر ها را دیدم
دشت ها را کوهها را دیدم
آب را دیدم خاک رادیدم
نور و ظلمت را دیدم
و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت
دیدم
جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم
اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس
باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنه ی سنگ
چک چک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و
ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواهش را می شونم
و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای
باران را روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی اواز انارستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
روح من بیکاراست
قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایه اش را
بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست شور من می شکفد
بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک
میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی
تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
و
نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید
سار کی می آید کبک کی می خواند باز کی می میرد
ماه در خواب بیابان چیست
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت زیر دندان هم
آغوشی
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی
تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور آینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زیمن مال من است
چه اهمیت دارد
گاه
اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود
باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز
نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره
ذایقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ این همه سبز
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم
سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود لطمه
می خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها
و نپرسیم کجاییم
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
و
نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی آید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد
لب دریا برویم
تور در آب بیندازیم
وبگیریم طراوت را از آب
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین
می رسد دست به سقف
ملکوت
دیده ام سهره بهتر می خواند
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم
غریزه پی بازی برود
کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در
افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی
آواز حقیقت بدویم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بی پاسخ


درتاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده
بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من درتاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این
هوشیاری خلوت خوابم را آلود
آیا این هوشیاری خطای تازه من بود ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود
پس من کجا بودم ؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم
همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم
آیامن سایهگمشده خطایی نبودم ؟
دراتاق
بی روزن
انعکاسی نوسان داشت
پس من کجا بودم ؟
درتاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود
 
بالا