• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه اشعار سهراب سپهری

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
باغی در صدا


در باغی رها شده بودم
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟
هوای باغ از من می گذشت
اخ و برگش در وجودم م یلغزید
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد
صدایی که به هیچ شباهت داشت
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد
همیشه از روزنه ای نا پیدا
این صدا در تاریکی
زندگی ام رها شده بود
سر چشمه صدا گم بود
من ناگاه آمده بودم
خستگی در من نبود
راهی پیموده نشد
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟
ناگهان رنگی دمید
پیکری روی علفها افتاده بود
انشانی که شباهت دوری با خود داشت
باغ درته چشمانش بود
و جا
پای صدا همراه تپشهایش
زندگی اش آهسته بود
وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود
روشنی تندی به باغ آمد
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
برخورد


نوری به زمین فرود آمد
دو جا پا بر شن های بیابان دیدم
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جاپادیده می شد
شاید خطایی پا به زمین نهاده
بود
ناگهان جا پا ها به راه افتادند
روشنی همراهشان می خزید
جا پا ها گم شدند
خود را از روبرو تماشا کردم
گودالی از مرگ پر شده بود
و من در مرده خود به راه افتادم
ی پایم را ازراه دوری می شنیدم
شاید از بیابانی می گذشتم
انتظاری گمشده با من بود
ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم
دو جا پا هستی ام را پر کرد
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جاپا دیده می شد
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
جهنم سرگردان


شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم
مگذار ازبالش تاریک تنهایی سر بر دارم
و به دامن بی تار و پود رویا ها بیاویزم
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته
او را بگو
تپش جهنمی مست
او را بگو : نسیم سیاه
چشمانت را نوشیده ام
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم
جهنم سرگردان مرا تنها گذار
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
خواب تلخ



مرغ مهتاب می خواند
ابری در اتاقم میگرید
گلهای چشم پشیمانی می شکفد
درتابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد
مغرب جان می کند
می میرد
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپنداریم درخواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهای چشم پشیمانی را پر پر می کنم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
سفر



پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند
و هوز من
ریشه های تنم را در شنهای رویاها فرو نبرده بودم
که به راه افتادم
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم
که به راه افتادم
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب بخ زده ساعت افتاد
و
لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که به راه افتادم
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد
دستی سایه اش را از روی ئجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت بخ بست
و هنوز من
چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
فانوس خیس


روی علف ها چکیده ام
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف های تاریکی چکیده ام
جایم اینجا نبود
نجوای نمناک علف ها را می شنوم
جایم
اینجا نبود
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند
کجامیرود این فانوس
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد
زمزمه های شب در رگ هایم می روید
باران پرخزه مستی
بر دیوار تشنه روحم می چکد
من
ستاره چکیده ام
از چشم ناپیدای خطا چکیده ام
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود
رگه سپید مر مر سبز چمن زمزمه می کرد
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد
پریان می رقصیدند
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود
زمزمه های شب مستم می کرد
پنجره
رویا گشوده بود
و او چون نسیمی به درون وزید
اکنون روی علفها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد
تپش ها خاکستذ شده اند
آی پوشان نمی رقصند
فانوس آهسته پایین و بالا می رود
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود
جاده
نفس مفس می زد
صخره ها چه هوسناکش بوییدند
فانوس پر شتاب
تا کی می لغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه های شب پژمرد
رقص پریان پایانن یافت
کاش اینجا نچکیده بودم
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل به راه
افتاد
کاش اینجا در بستر علف تاریکی نچکیده بودم
فانوس از من می گریزد
چگونه برخیزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام
و دور از من فانوس
درگهواره خروشان دریا شست و شو می کند
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
لحظه گمشده



داب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت
این تاریکی طرح وجودم را روشن می کرد
در باز شد و
او با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده به راهش بودم
رویای بی شکل زندگی ام بود
عطری در چشمم زمزمه کرد
رگ هایم ازتپش افتاد
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
شور برهنه
ای بودم
او فانوسش را به فضا آویخت
مرا در روشن ها می جست
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت
نسیمی شعله فانوسش را نوشید
ئزشی گذشت
ئ من در طرحی جا می گرفتم
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم
پیدا برای که ؟
او دیگر نبود
آیا باروح تاریک
اتاق آمیخت ؟
عطری در گرمی رگ هایم جا به جا می شد
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
من چه بیهوده مکان را می کاوم
آنی گم شده بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
لولوی شیشه ها


در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
نسیم از دیوارها می ترواد
گلهای قالی می لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو درتاریکی گم شده ای
انسان مه آلود
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید
تصویری به شاخه بید
آویخته
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود
ترا در همه شبهای تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام
مادر مرا می ترساند
لولو پشت شیشه هاست
و من توی شیشه ها ترا می دیدم
لولوی سرگردان
پیش آ
بیا در سایه هامان بخزیم
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
مرز گمشده



ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت
و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت
از مرزی گذشته بود
در پی مرز گمشده می گشت
کوهی سنگین نگاهش را برید
صدا از خود
تهی شد
و به دامن کوه آویخت
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
و کوه از خوابی سنگین پر بود
خوابش طرحی رها شده داشت
صدا زمزمه بیگانگی را بویید
برگشت
فضا را از خود گذرداد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد
کوه از خوابی سنگین پر بود
دیری گذشت
خوابش بخار شد
طنین گمشده ای به رگهایش وزید
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت
خواب خطاکارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد
انتظاری نوسان داشت
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی می
گریست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
مرغ افسانه


پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
رغ افسانه از آن بیرون پرید
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود
بیراهه فضا راپیمود
چرخی زد
و کنار
مردابی به زمین نشست
تپشهایش با مرداب آمیخت
مرداب کم کم زیبا شد
گیاهی در آن رویید
گیاهی تاریک و زیبا
مرغ افسانه سینه خود را شکافت
تهی درونش شبیه گیاهی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
وجودش تلخ شد
خلوت شفافش کدر شده بود
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت
مرد آنجا بود
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سینه او را شکافت
و به درون رفت
او از شکاف سینه اش نگریست
درونش تاریک و زیبا شده بود
به روح خطا شباهت
داشت
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز درآمد
و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود
وزشی بر تار و پودش گذشت
گیاهی در خلوت درونش رویید
از شکاف سینه اش سر بیرون کشید
و برگهایش را در ته آسمان گم
کرد
زندگی اش در رگهای گیاه بالا می رفت
اوجی صدایش می زد
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند
بالهایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت
فضا با
روشنی بیرنگی پر بود
برابر محراب
وهمی نوسان یافت
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویا هایش در محرابی خاموش شده بود
خودش رادر مرز یک رویا دید
به خاک افتاد
لحظه ای در فراموشی ریخت
سر بر داشت
محراب زیبا شده بود
پرتویی در مرمر
محراب دید
تاریک و زیبا
ناشناسی خود را آشفته دید
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد
زن در جاده ای می رفت
پیامی در سر راهش بود
مرغی بر فراز سرش فرود آمد
زن میان دو رویا عریان شد
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون
رفت
زن در فضا به پرواز درآمد
مرد دراتاقش بود
انتظاری دررگهایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا
به روح خطا شباهت داشت
مرد به چشمانش نگریست
همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود
مرغ
افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد
گفتی سایه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد
مردتنها بود
تصویری به دیوار اتاقش می کشید
وجودش میان آغاز و انجامی در
نوسان بود
وزشی ناپیدا می گذشت
تصویر کم کم زیبا می شد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالی دید
و خودش را در جای دیگر یافت
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد
مرد در بستر خود خوابیده بود
وجودش به مردابی شباهت داشت
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد
رگهای درخت
از زندگی گمشده ای پر بود
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود
از شکاف سینه اش به
درون نگریست
تهی درونش شبیه درختی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
بالهایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت
درختی میان دو لحظه می پژمرد
تاقی به آستانه خود می رسید
مرغی بیراهه فضا را می پیمود
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
نیلوفر


از مرز خوای می گذشتم
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها
در مرداب بی ته آیینهها
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بود م
یک نیلوفر روییده بود
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه
ستونها می پیچد
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
نیلوفر رویید
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید
من به رویا بودم
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگهایش من بودم که
می دویدم
هستی اش درمن ریشه داشت
همه من بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ياد بود



سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
می آمد می رفت
می آمد می رفت
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می
کشیدم
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم ذسیدم
من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی
خواب دوشین را ریخت ؟
تصویر را کشیدم
چیزی گم شده بود
روزی خودم خم شدم
حفره ای در هستی من دهان گشود
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم درتار و
پودش می سوخت
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود
فریاد زدم
تصویر را بازده
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
می آمد می
رفت
می آمد می رفت
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
پاداش


گیاه تلخ افسونی
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم
در
چشمانم چه تابش ها کهنریخت
و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت
آمدم تا تو را بویم
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روانخوبم می ربود
چه رویاها که پاره نشد
و چه نزدیک ها که دور نرفت
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود
آمدم تا تو را بویم
وتو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از
وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افق ها چه فریب ها که به هنگام نیاویخت
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد
آمدم تا تو را بویم
و تو گیاه تلخ افسونی
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
پرده


پنجره ام به تهی باز شد
و من ویران شدم
پرده نفس می کشید
دیوار قیر اندود
از میان برخیز
پایان تلخ صداههای هوش ربا
فرو ریز
لذت
خوابم می فشارد
فراموشی می بارد
پرده نفس می کشد
شکوفه خوابم می پژمرد
تا دوزخ ها بشکافند
تا سایه ها بی پایان شوند
تا نگاهم رها گردد
در هم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
گل کاشی


باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود
گفتی جوهر سوزان
رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود
گل کاشی زنده بود
در دنیایی رازدار
دنیای به ته نرسیدنی آبی
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوانها
درون شیشه های رنگی پنجره ها
میان لک های دیوار ها
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هربار رفتم بچینم
رویایم پر پر شد
نگاهم به تارو پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را جس کرد
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود
گل کاشی زندگی دیگر داشت
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده
بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم
گم شده بودم ؟
نگاهم به تارو پود شکننده ساقه چسبیده بود
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد
چگونه می شد چید
گلیرا که خیالی می پژمراند ؟
دست سایه ام بالا خیزد
قلب آبی کاشی ها
تپید
باران نور ایستاد
رویایم پرپر شد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ای نزدیک


در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید
و اینک شاخه نزدیک از سر انگشتم پروا مکن
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است
درخشش میوه درخشان
تر
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش رابه پایم ریخت
و من شاخه نزدیک
از آب گذشتم از سایه به در رفتم
رفتم غرورم ر بر ستیغ عقاب شکستم
و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام
خم شو شاخه نزدیک
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شب هم آهنگی


لب ها می لرزند شب می تپد جنگل نفس می کشد
پروای چه داری مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را می فشارم و باد شقایق دوردست را پر پر می کند
به
سقف جنگل می نگری ستارگان درخیسی چشمانت می دوند
بیاشک چشمان تو ناتمام است و نمناکی جنگل نارساست
دستانت را می گشایی گره تاریکی می گشاید
لبخند می زنی رشته رمز می لرزد
می نگری رسایی چهره ات حیران می کند
بیا با جاده پیوستگی برویم
خزندگان درخوابند دروازه ابدیت
باز است آفتابی شویم
چشمان را بسپاریم که مهتاب آِنایی فرود آمد
لبان را گم کنیم که صدا نابهنگام است
در خواب درختان نوشیده شویم که شکوه روییدن در ما می گذرد
باد می شکند شب راکد می ماند جنگل از تپش می افتد
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم و شیره گیاهان به سوی ابدیت
می رود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شکست کرانه


میان این سنگ و آفتاب پژمردگی افسانه شد
درخت نقشی در ابدیت ریخت
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند
این تو بودی که هر ورزشی هدیه ای ناشناس به دامنت می ریخت؟
و اینک هرهدیه ابدیتی است
این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
و اینک چشمه نزدیک نقش عطش درخود می شکند
گفتی نهال از طوفان می هراسد
و اینک ببالید نورستهترین نهالان
که تهاجم بر
باد رفت
سیاه ترین ماران می رقصند
و برهنه شوید زیباترین پیکرها
که گزیدن نوازش شد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
فراتر


می تازی همزاد عصیان
به شکار ستاره ها رهسپاری
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار
اینجا که منهستم
آسمان خوشه کهکشان کی آویزد
کو چشمی
آرزومند ؟
با ترس و شیفتگی در برکه فیروزه گون گلهای سپید می کنی
و هر آن به مار سیاهی می نگری گلچین بی تاب
و اینجا افسانه نمی گویم
نیش مار نوشابه گل ارمغان آورد
بیداری ات را جادو می زند
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید
و قصه نمی پردازم
در باغستان من
شاخه بارورم خم می شود
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد
در بیشه تو آهو سر می کشد به صدایی می رمد
در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست
در سایه آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی
من شکفتن ها را می شنوم
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد
تو در راهی
من رسیدهام
اندوهی در چشمانت نشست رهرو نازک دل
میان ما راه درازی نیست لرزش یک برگ
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
گل آینه


شبنم مهتاب می بارد
دشت سرشار از بخار آبی گلهای نیلوفر
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح
مرز می لغزد ز روی دست
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده
سرگردان نگاهم در شب آرام آینه
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب
او خدای دشت می پیچد صدایش در بخار دره های دور
مو پریشان های باد
گرد خواب از تن بیفشانید
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت
دانه را در خاک آینه نهان سازید
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند
او خدای دشت می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک
خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب
حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
می زدایند از بلور دیده در خواب
ابر چشم حوریان چشمه می بارد
تار و پود خاک می لرزد
می وزد بر من نسیم سرد هوشیاری
ای خدای دشت نیلوفر
کو کلید نقره درهای بیداری؟
در نشیب شب صدای حوریان چشمه م یلغزد
ای در این افسون نهاده پای
چشم ها را کرده سرشار از مه تصویر
باز کن درهای بی روزن
تا نهفته پرده
ها در رقص عطری مست جان گیرند
حوریان چشمه شویید از نگاهم نقش جادو را
مو پریشان باد
برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید
حوریان و مو پریشانها هم آوا
او ز روزن های عطر آلود
روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ
لذتی تاریک می سوزد نگاهش را
ای خدای دشت نیلوفر
بازگردان رهرو بی تاب را از جاده رویا
کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟
دستهای شب مه آلود است
شعله ای از روی آینه چو موجی می رود بالا
کیست این آتش تن بی طرح و رویایی؟
ای خدای دشت نیلوفر
نیست در من تاب زیبایی
حوریان چشمه
در زیر غبار ماه
ای تماشا برده تاب تو
زد جوانه شاخه عریان خواب تو
در شب شفاف
او طنین جام تنهایی است
تار و پودش رنج و زیبایی است
ر بخار دره های دور می پیچد صدا آرام
او طنین جام تنهایی است
تار و پودش رنج و زیبایی است
رشته گرم نگاهم می رود همراه
رود رنگ
من درون نور باران قصر سیم کودکی بودم
جوی رویاها گلیمی برد
همره آب شتابان می دویدم مست زیبایی
پنجه ام در مرز بیداری
در مه تاریک نومیدی فرو می رفت
ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر
دور از هم در کجا سرگشته می رفتیم
ما دو شط وحشی آهنگ
ما دو مرغ شاخه اندوه
ما دو موج سرکش همرنگ ؟
مو پرشان های باد از دوردست دشت
تارهای نقش می پیچد به گرد پنجه های او
ای نسیم سرد هوشیاری
دور کن موج نگاهش را
از کنارروزن رنگین بیداری
در ته شب حوریان چشمه می خوانند
ریشه های روشنایی می شکافد صخره شب
را
زیر چرخ وحشی گردونه خورشید
بشکند گر پیکر بی تاب آینه
او چو عطری می پرد از دشت نیلوفر
او گل بی طرح آینه
او شکوه شبنم رویا
خواب می بیند نهال شعله گویا تندبادی را
کیست می لغزاند امشب دود را بر چهره مرمر ؟
او خدای دشت نیلوفر
جام شب را میکند
لبریز آوایش
زیر برگ آیینه را پنهان کنید از چشم
مو پریشان های باد
با هزاران دامن پر بر گ
بیکران دشت ها را درنوردیده
می رسد آهنگشان از مرز خاموشی
ساقه های نور می رویند در تالاب تاریکی
رنگ می بازد شب جادو
گم شده آیینه در دود فراموشی
در پس
گردونه خورشید گردی می رود بالا ز خاکستر
و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد
با غبار آبی گلهای نیلوفر
باز شد درهای بیداری
پای درها لحظه وحشت فرو لغزید
سایه تردید در مرز شب جادو گسست از هم
روزن رویا بخار نور را نوشید
 
بالا