• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

"مرگ"

eliza

متخصص بخش
که دگر فرصت دیدار شما، نیست مرا

نوبت من چو رسید، رخصت یک دم دیگر، چو نبود

مهربانی آمد، دفتر بودن در بین شما را آورد

نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم

من به او میگفتم، کارهایی دارم، ناتمامند هنوز

او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر

و به لبخندی گفت: وقت تمام است، ورق ها بالا

هر چه در کاغذ این عمر نوشتی، تو، بس است

وقت تمام است عزیز، برگه ات را تو بده

منتظر باش که تا خوانده شود، نمره ات را تو بگیر

من به او میگفتم: مادرم را تو ببین، نگران است هنوز

تاب دوری مرا، او ندارد هرگز

خواهرم، نام مرا میگوید، پدرم اشک به چشمش دارد

کارهایی دارم، ناتمامند هنوز

من گمان میکردم،

نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد

من گمان میکردم، مثل هر دفعه قبل

می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر، فرصتی را بدهی؟

او به آرامی میگفت: این دگر ممکن نیست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
من که نیک می دانم
که چندین سالِ بعد
دیگر
من نخواهم بود
و سلام خورشید را
بی جواب می گذارم
می دانم که
وقتی آفتاب عمرم
بی رونق شد
از دوباره
یکی هست و
آن یکی نیست
باز هم زمین می چرخد
زندگی ها جریان دارد
ماشین ها بوق می زنند
می دانم
همه خواهند خندید
و شاید
گریه سر بدهند
ولی خدا کند
اگر رهگذری
مرا خواند…
برای شادی
شاعرانه روحم
نه نه
اشتباه نکن
فاتحه نمی خواهم
فقط بگوید
“یادش بخیر”
همین

 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
عاقبت خواهم مرد....
نفسم مي گويد وقت رفتن دير است.....
زودتر بايد رفت.....رازها را چه كنم؟
اين همه بوي اقاقي كه مشامم دارد
چشم هايم پرسه زنان كوچه ها را ديدند
خلوت و ساكت و سرد
يك به يك طي شده اند......
اي واي كوچه آخر من بن بست است
شوق دل دادن يك ياس به يك كاج بلند
شوق پرواز كبوتر بر سر ابر سفيد
پاكي دست پر از مهر و صفاي مادر
لذت بوسه يار زير نور مهتاب....
اين همه دوستي را چه كنم؟.....
عاقبت خواهم رفت عاقبت خواهم مرد...
همرهم چيست در اين راه سفر؟؟؟
يك بغل تنهايي چند خطي حرف ناگفته دل حسرت شنيدن كلام نو
عاقبت خواهم مرد....
مي دانم روز هجرت روز كوچ باورم نزديك است....
دير و زودش كه مهم نيست بايد بروم...
راحت جان كه گران نيست بايد طلبم....
بعد از من...
دانه ها را تو بريز پشت شيشه چشمها منتظرند
تو بپاش گرمي عاطفه ات را دستها منتظرند
من كه بايد بروم
اما تو بدان قدر خودت قدر پروانه زيبايت را
قدر يك ياس كبود و زخمي
قدر يك قلب و دل بشكسته
قدر يك جاده پيوسته
خوب مي دانم مردنم نزديك است حس پرواز تنم....
حس پرپر شدن ترانه هاي آرزوم...
تو بگو من چه كنم؟؟؟
با اميدي كه به من بسته شده
با قراري كه به دل بغض شده
با نگاهي كه به من مست شده
تو بگو من چه كنم....من كه بايد بروم
من كه سردم شده است با تماس دست سردت اي مرگ....
من كه بي جان شده ام بس گوش سپردم به صداي پر ز اوهام تو ...مرگ!
اما دوستت دارم
پر پروازم ده تو بيا همسفرم باش بيا يارم باش
آسمان منتظر است روح من عاشق آبي آرام بلند است
تو بيا تا برسم من به اين آبي خوشرنگ خيال
تا نيايي اي مرگ تو بگو من چه كنم....
وقت تنگ است دگر كوله بارم اصرار سفر دارند
من كه خود مي دانم مردنم نزديك است....
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

http://ganjoor.net/parvin/

این قطعه را برای سنگ مزار خودم سروده ام



اینکه خاک سیهش بالین است

اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی از ایّام ندید

هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز

سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند

دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست

سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد

هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و زهر جا برسی

آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد

چو بدین نقطه رسد مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند

چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن

دهر را رسم و ره دیرین است
خرّم آن کس که در این محنت‌گاه

خاطری را سبب تسکین است
 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
یک روز در هجوم ِ این تنهایی, آرام خواهم گرفت,

برای همیشه . . .

65.jpg
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اگر غمی هست بگذار باران باشد
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری...
و این جنگل های سر سبز
در این جای
در آرزوی آن باشند
که مگر من ناگزیر به برخواستن شوم
تا در درون من بیدار شوند.

من اما جاودانه خواهم خفت
زیرا اکنون که من این چنین
در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفته اند
بسان درختی
ریشه ها باز گسترده ام ،
دیگر مرگ
در کجاست؟
اگر چه من از دیر باز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم میفشرد
صدای در زدنم را
همچنان خواهد شنید....
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
زندگی فرصت بس کوتاهی است
تا بدانیم که مرگ آخرین نقطه پرواز پرستوها نیست
مرگ هم حادثه است مثل افتادن برگ
که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک
نفس سبز بهاری جاری است...
 

parastu

متخصص بخش گالری عکس




مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور



مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها



دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد



می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر



خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند



بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من



در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای



می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود



می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها



لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک



بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ


فروغ فرخزاد
 

mobin.H

کاربر ويژه
بـلافـاصـله پـس از مـرگـم ...
مـرا بـه خــاکــ نسپـاریــد؛
دوسـتـانــم عادتـــ دارنــد کـه... دیــــر بیــاینـــــد...!!!
 

berivan

کاربر ويژه
نمیدانم گاه به خودمیگویم که ایابایدازمردنم خوشحال باشم یاناراحت ایاکارهایی که کرده ام همه درست بوده اندیاخیرایادل کسی روشکسته ام ایاغیبتی کرده ام ایاباوالدینم خوب بوده ام وهزاران ایای دیگرخدایاتوخودت ارحم الراحمینی!
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
بیا ای مرگ امشب راحتم کن سخت دلگیرم

ملول از ننگ هستی هستم و از زندگی سیرم


اگرجان از تن انسان چو بیرون رفت میمیرد

ندارم جانی اندر تن چرا آخر نمیمیرم


گریزانی چرا ای مرگ ای صیاد دام افکن

شکارآمد به پای خود چه غم داری بزن تیرم


بیا دستم به دامان تو دستم را بگیر امشب

وگرنه انتقام زندگی را از تو می‌گیرم


بیا و دست بردار ای فلک از بازی جانم

ورق برگشت بازنده تویی در دور تقدیرم


اگرچه عمر کوتاهم برای عاشقی کم بود

بیا ای زندگی بگذر دم آخر ز تقصیرم
 
بالا