صدای داد وبیدا بود که از خونه میمومد دختر جواب در حالی که داد میزد خطاب به مادرش میگفت شما اصلا منو درک نمی کنید اصلا به احساسات و علایق من توجه نمی کنید !
مادر پری در حالی که سعی داشت دختر جوونشو آروم کنه میگفت عزیزم من برا خودت میگم برا سلامتی خودت میگم !!!
اما داد زدن پری جلوی گوشاشو گرفته بود
همیشه میخواهید با عزیزم منم خر کنید و حرف خودتو نو بهم تحمیل کنید هم شما هم پدرم یعنی من اونقده عقل ندارم خودم بدونم چی برام خوبه چی بده !!!
مادر مطمئن باشید از این کارتون از این گیردادناتو پشیمون میشید مطمئن باشید
اینو گفت و به سرعت از خونه بیرون زد مادرش تا خواست پی اش بیاد زودی سوار یه ماشین شد و رفت و مادر با چشمان اشک بار و نگران به جا موند.
پری تو ماشن همیجوری نشسته بود و زیر لب غر میزد زد گوشیشم خاموش کرد و با خودش گفت حالا ببینم میتونید منو پیدا کنید و هی بهم سر هز چیزه بیخود گیر بدید
پری متوجه نبود که داره با خودش بلند حرف میزنه یهو راننده با یه لحن زننده ای گفت خانم مشکلی پیش اومده من همه جوره در خدمتم ....
و تازه پری متوجه شده بود که سوار یه ماشین شخصی و یه راننده مریض شده یه لحظه ترس تمام وجودشو گرفت اقا نگهدار اقا نگهدار
خانم خوب تا هرجا خواستی میرسونیمت دیگه بازهم همون لحن پری دیگه حالش داشت از این لحن به ه میخورد آقا نگه دارررررر
باشه باشه دیوانه داد نزن ...
پری هنوزم به خاطر گیر دادنهای مامنش دلخور بود هی زیر لب غر میزد و میگفت پشیمون میشید نشون میدم بهتون من دیگه بچه نیستم ....
یه چندساعتی تو خیابونا علاف چرخ میخورد
دیگه داشت کلافه میشد
رفت و رو یه نیمکت تو پارک نشست دیگه داشت دیونه مشد تازه به فکرش رسیده بود الان باید چیکار کنه پس
از طرفی غرورش اجازه نمی داد به خونه رفتن فکر کنه
هر موقع یاد خونه و گیردادنها میافتاد بازم اعصابش میریخت به هم نه امکان نداره برگردم باید بهشون ثابت کنم !!!
همیجوری بی هیچ هدفی تو پارک نشسته بود وای دیگه دیر وقت میشد و دلشوره پری بیشتر مغزش قفل کرده بود باید الان چیکار کنم تنها جمله ایی که فقط به ذهنش میرسید چیکار کنم چیکار کنم ....
در همین فکرا بود که یه خانمی بهش سلام داد
اصلا متوجه اومدن خانمه و نشستن کنارش نشده بود یکم خودشو جمع کرد و با یه نیم نگاهی که بهش کرد آروم جواب سلامشو داد و دوباره تو فکرای خودش رفت .
خانمه گفت اسم من حبیبه است اسم شما چیه ؟
ای بابا این خانمه کیه آخه !! اول نخواست جوابشو بده اما با اکراه گفت پری
حبیبه رو به پری کرد و گفت ببخشید داشتی بلند با خودت حرف میزدی من شنیدم میتونم کمکت کنم
پری فقط گفت هیچی .... همیشه مامانش در مورد زنهایی که دخترارو فریب میدن براش گفته بود ...
حبیبه بهش گفت میدونم حس خوبی در مورد من نداری اما من میخوام کمکت کنم شنیدم که میگفتی امکان نداره من برگردم خونه ... خوب خونه نری فکرشو کردی کجا میخوای بمونی ... خوب یه پیشنهاد دارم برات من یه پانسیون دارم اینم شماره ام خواستی اطلاع بده آدرس بدم بیا اونجا تا حالت جا بیاد و برگردی خونه
شماره رو گذاشت و رفت
پری با اکراه شماره رو برداشت گذاشت تو جیبش با خودش گفت آره بچه گیر آوردی منم زنگ زدم ...
هوا داشت تاریک میشد و سرو کله مزاحمه ها پیدا شده بود
ترس تمام وجودشو گرفته بود اولین بار بود تا این موقع تنهایی بیرون بود ......... نه امکان نداره من برگردم خونه
دستاش یخ کرده بود دستشو گذاشت تو جیبش و یه تیکه کاغذ خورد به دستش یه تصمیمی گرفت خودشم از تصمیم خودش ترسید ......... مگه چی میخواد بشه بی خیال ......... رفت و تماس گرفت و آدرس گرفت دل به دریا زد و رفت ...
حبیبه به استقبالش اومد و بهش اطمینان داد که اینجا جاش امنه و راحت باشه و 3تا دختری که اونجا بودن رو معرفی کرد
پری کم کم ترسش میریخت و احساس میکرد حبیبه زن خوبیه و جای بدی نیومده..
حبیبه بعد این که بساط چای رو آورد پری هنوزم هم میترسید یاد حرفای مامانش افتاد که میگه دخترارو بیهوش میکنن ...
فقط گفت نه من نمی خورم حبیبه با لبخندی که حاکی از این بود که میدونه برای چی نمی خوره گفت باشه هر جور راحتی...
دخترای اونجا به نظر پری خیلی شادو ازاد بودن می گفتن میخندیدن بدون اینکه کسی بهشون گیر بده نا خدا گفت خوش بحالتون...
همه برگشتن طرفش حبیبه گفت خوش بحالمون چرا ... و خندید ...
حبیبه گفت میخوای از بچه ها خواهش کنم که برات تعریف کنن چرا اینجان فقط قول بده تو هم بگی چی شده که از خونه زدی بیرون
پری با یه ذره تردید قبول کرد...
حبیبه خطاب به دختری که منیژه می نامید برگشت و گفت منیژه خواهش میکنم برامون بگو چرا اینجایی؟
منیژه یه من من کرد اما نتونست حرف حبیبه رو زمین بندازه پس شروع کرد و با یادآوری خاطراتش چهره اش هر چه بیشتر برافروخته تر میشد
منیژه: مامانم خیلی وقت بود مارو ترک کرده بود و با یه مرد فرار کرده بود بابام هم معتاد بود و از اون معتادهایی که وقتی نئشه میشن دین و ایمان سرش نمی شه برای اینکه منو وداداش کوچیکمکه همش 13 سالش رو بود هم پای خودش میکنه و به خودش وابسته کنه یواش یواش مارو هم معتاد کرد و تو خونه حبس اونقده زیاده روی کرد که داداشم سنکوب کرد و جلوی چشای من جون داد من بعد اون شدم اسیر بابام شده بودم و بساط آماده کنه اونو و دوستای کثیفش
باورتون میشه کارش به جایی رسد که سر شرط بندی مسخره منو به دوستش باخت ... و به خاط این باخت و اینکه سرگرم شده بودن قهقهه سر دادن ... وای موقعی که دوستش... خدارو شکر اونقدری جرات و غیرت برام مونده بود که بتونم از اون خونه ایی که نزدیک بود شرافتمو از دست بدم فرار کنم چند روزی تو کوچه و خیابونا آواره و سرگردان بودم که بالاخره حبیبه منو پیدا کرد با کمکش ترک کردم و اومدم اینجا و ..
پری دیگه نمیشنید چشاشو بسته بود چیزایی که میشنید براش باورنکردنی بود انگار در خلاء بود ناگهان صدای پدرش تو گوشش پیچید : پری تو تمام زندگی من هستی حتی نمی زارم یه خار تو دستت بره ، نمی زاره یه نامرد چپ بهت نگاه کنه ، یاد غیرت مردونه باباش نسبت به خودش افتاد .... یاد دوست داشتناش و اینکه تو کل شهر میدونستن حاجی وقتی گفت به جان پریم یعنی به باارزشترین دارایی زندگیش قسم خورده و اصلا به حرفش شک نمی کنن...
پری.... پری حالت خوبه ... صدای حبیبه و تکونهای شونه هاش اونو از عالم خیال بیرون آورد بله خوبم ...
خوب نعیمه جون نوبت تویه ...
نعیمه یه دختر ریزه میزه شاد و خوش رو بود اما وقتی به چشاش نگاه میکردی غم عمیقی که تو چشماش بود رو میتونستی ببینی
نعیمه گفت به چشم حبیبه خانم به چشم سرهنگ و همه خندیدن ...
آقا پدر محترم مارو عزرائیل تو یه تصادف برد ... مادرمان هم (پری از لحن صحبت نعیمه خیلی خوشش اومد) یه 6 ماه از مرگ پدر گرام نگذشته بود نشست هی گفت آخه من چه گناهی کردم عمرمو بزار پای تو من مثلا تنها بچه اش تنها یادگار شوهرش بودم اما هی منو فقط بلای جونش میدید
اقا هی زد تو سرم هی زد تو سرمون تو نمی زاری من زندگیمو بکنم نگو دوست مرداش اونو با دخترش قبول نمی کردن اینجوری شد که من هرروز از خونه بیشتر فراری بودم تا افتادم گیر یه رفیق نامرد اسمش زری بو یعنی اینجوری صداش می کردن کارش این بود که بره تو پارتی ها برقصه و با پسرا باشه اونقدری گفت که منم رفتم تو اون کار ... کارهایی که خودم از یادآوریشون شرمم می گیره ....
یه روز که اومدم خونه یواشکی شنیدم یکی از همسایه هامون به مامانم میگه خانمی شنیدم دخترت به راههای خلافی کشیده شده یه ذره حواست بهش باشه جوونه نادانه ...
می دونید جواب ننهه چی بود ............ گفت به درک به جهنم هر غلطی میخواد بکنه فقط کافیه سرش از سر من کنده شه ... ها منم شرم از سر اون کنده شد و شرم رو رو سره حبیبه انداختم بچه ها ترکیدن از خنده ...
پری دوباره چشاشو بست وای صدای مادرش بود پری تو تموم عمر منی من حاظرم ثانیه به ثانیه زندگیمو فدای تو کنم عزیزم من آروزی خوشبختی و رضایت تورور دارم
نمی دونم اگه یه روز از من دور شی چه بلایی سرم بیاد ....
و اینبارم این صدای حبیبه بود که از دنیای خودش آورد بیرون
بچه ها داشتن میگفتن میخندیدن یه چندتا دخترم هنوز مونده بودن تا داستانه خودشونو بگن
منیژه میگفت وقتیمن سرگذشت حبیبه رو شنیدم با خودم گفتم وای من چقدر خوشبختم و بازهم انفجار خنده بچه ها ...
اما دیگه پری هیچی هیچی نمیشنید
تازه داشت معنای حرفای صبح مادرشو متوجه میشد با تمام وجودش
- برای خودت میگم
- برای سلامتیت
- وقتت هدر میره
- عزیزم
حرفایی که صبح براش از صدتا فحش بدتر بود .
دست تو کیفش کرد و موبایلشو بیرون آورد دستاش شدیدا میلرزیدن چشاش پر اشک بودن بدنش میلرزید چشاشو بست و موبایلو روشن کرد به محض روشن شدن زنگ خورد .... وای از خونه بود ....
برداشت و صدای لرزان پدرش و جیغ مادرشو شنید پری... پری فقط گفت ببخشید غلط کردم دارم میام خونه ...
پری دیگه جایی رو نمی دید حتی صدایی نمی شنید ... بلند شد همه یهو تعجب کردن حبیبه گفت کجا ....
و حال پری رو دید خودش متوجه شد و یه لبخند رضایت زد و گفت خدارو شکر پری خوشحالم برات صبر کن ماشین صدا کنم برات ....
پری هیچی نگفت حتی تشکر هم نکرد تو حال خودش نبود تو خلا بود رفت به طرف در ...
حبیبه صداش کرد
پری راستی یه توصیه .... هیچ وقت گول حبیبه ها رو هم نخور اگه 5 سال پیش تو پارک میدیمت و تونسته بودم بیارمت اینجا امکان نداشت بتونی به این راحتی و سالم بری بیرون ...
پری .... فقط سرشو تکون داد ....
بازم صدای حبیبه برش گردون
راستی پری قول دادی بگی چرا ؟
پری در حالی که از خجالت سرشو نمی تونست بلند کنه گفت سر هیچ سر حماقت سر نادونی، سر اینکه فکر می کردم کسی منو درک نمی کنه محدودم میکنن ...
مادرم چندبار بهم گفت پری عزیزم اینقدر نشین پای کامپیوتر اینترنت برات ضرر داره :نیش:
خوب داستان ما به پایان رسید
آقا هوشنگ خوب منو درگیر کردید این چند وقت :نیش: آخه یه مسابقه آسون بزارید مثلا 2+2 جوابشو بگیم جایزه ببریم
از وقتی این تاپیکو دیدم از درو دیوار ذهنم همش دنبال ایده برای داستان بودم که آخر سرم چیزی از آب درنیومد
در دوران جوانی قلمکی داشتیم الان ته کشیده :خنده2: