• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مسابقه :داستان نوشته شده توسط اعضا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

rahnama

پدر ایران انجمن
مسابقه بهترین داستان که توسط اعضا نوشته شده :

همه شرکت کنید


داستانهائی که خودتان نوشته اید را در این تایپیک آورده و پس از بررسی به بهترین داستان نویس جایزه داده خواهد شد.
جایزه :
یک عدد کارت شارژ 100000ریالی ایرانسل یا همراه اول . به انتخاب عزیز برنده .که با اجازه ادمین عزیز من تقبل میکنم.
موفق هستید , موفقتر باشید

قوانین این تایپیک :
1- سعی کنید داستان کوتاه باشد
2- از اسامی ایرانی استفاده شود.
3-نتیجه اخلاقی داشته باشد.
4- استفاده از نام اعضا بطوریکه جنبه اهانت نداشته باشد بلامانع است.

پایان مهلت 30/6/1389

تا تازیخ 30/8/1389 تمدید شد.
 
آخرین ویرایش:

rahnama

پدر ایران انجمن
انسانیت :
نوشته : هوشنگ قربانیان

زنگ مدرسه که زده شد دانش آموزان بسرعت در سر صفهای خود حاضر شدند. معاون مدرسه روی پله ها روبروی آنان ایستاده و نظاره میکرد. آقای شوقی معاون مدرسه مردی میانسال با موهای جوگندمی و قدی متوسط بود و همیشه لبخندی بر روی لبانش نشسته بود. با بچه ها بسیار مهربان بود و دانش آموزان هم خیلی او را دوست داشتند و برایش احترام قائل بودند . یکسال بود به این مدرسه منتقل شده بود . مدیر مدرسه بارها او را مورد تشویق قرار داده کتبا هم تشویقی وی را به اداره آموزش و پرورش ارسال کرده بود. مهدی قد متوسطی داشت و کلاس سوم نظری بود و همیشه سعی میکرد در اول صف باشد.لباسش کهنه ولی تمیز بود. پدر مهدی دوچرخه ساز بود و بچه ها وقتی دوچرخه هایشان خراب می شد با هزینه کمی برایشان تعمیر میکرد. اهل محل این خانواده را بسیار دوست داشتند. مادرش در مراسم ها و مناسبت های مختلف به اهالی محل کمک میکرد. مهدی هم در دروس به همکلاسهایش کمک میکرد.وضع مالی زیاد خوبی نداشتند و مهدی بعد از تعطیلی مدرسه به مغازه پدرش می رفت و در تعمیر دوچرخه ها کمک پدر بود .البته پدرش زیاد علاقه ای به آمدن مهدی نداشت و راضی نبود, تاکید میکرد بیشتر به درسهایش برسد. وقتی همه در صفهای خود ایستادند معاون مهدی را از پشت بلندگو صدا کرد و او نگاهی به همکلاسیهایش کرد و سریع از صف خارج شده و به بالای پله ها در کنار معاون مدرسه قرار گرفت . آقا ی شوقی پس از چند لحظه دست مهدی را گرفت و بالا برد وبا میکروفونی که در دست داشت شروع به صحبت کرد.دانش آموزان عزیز مهدی فرهادی در تمام دروس امتحان ترم اول بیست شده و ایشان باعث افتخار ما هستند.دانش آموزان شروع به کف زدن کردند. ادامه داد بهمین علت از طرف مدرسه هدیه ای برای ایشان تهیه شده که به رسم یادبود تقدیم می شود .و معاون بسته ای که با کاغذ رنگی کادو شده بود را به مهدی داد و پیشانیش را بوسید. بچه ها همچنان دست میزدند.مهدی با خوشحالی کادو را گرفت .وسپس بهپس از تشکر به ترتیب بچه ها بطرف کلاسهایشان رفتند. همکلاسیهای مهدی یکی یکی به او تبریک می گفتند .
مدرسه تعطیل شد. دانش آموزان بطرف منازل خود رفتند . مهدی هم با دوچرخه اش راه افتاد و میخواست سریعتر به منزل برسد و پدر و مادرش را خوشحال کند. مهدی تنها فرزند خانواده بود. وقتی به منزل رسید با صدای گریه و شیون روبرو شد. وکسانیکه داخل حیاط بودند سیاه پوشیده بودند .. پدر مهدی سکته کرده و فوت شده بود.و نتوانست جایزه تنها پسرش را ببیند. سرش گیج رفت به دیوار تکیه داد مات و مبهوت به همه نگاه میکرد. باور کردن این مسئله برایش سخت بود . همه با نگاهی دلسوزانه اور را نگاه می کردند و مادرش گریه کنان به او نزدیک شد و او را بغل کرد .چه لحظه سختی برایش بود . نمی دانست چکار کند .و...سختی های مهدی شروع شد. پدرش آرزو داشت پسرش پزشک شود . با توجه به وضعیت نه چندان خوب مالی باید کار میکرد و خرج زندگی خود و مادرش را تامین کند. مجبور شد در کلاس شبانه ثبت نام کند . مدیر مدرسه هم کمک کرد که ثبت نام کلاس شبانه او زود انجام شود.
مهدی مجبور شد روزها در دوچرخه سازی کار کند و شبها تحصیل کند . نمراتش همیشه عالی بود. ضمنا در کار تعمیر دوچرخه هم مهارت زیادی کسب کرده بود و روز به روز مشتریانش بیشتر می شدند ..دوران تحصیل به پایان رسید و مهدی در کنکور دانشگاه شرکت کرد پزشکی تهران با رتبه اول . وقتی در روزنامه اسم خود را دید , اشک در چشمش حلقه زد و بیاد پدرش افتاد. آرزوی پدرش برآورده شده بود .به بهشت زهرا رفت . سرخاک پدرش روزنامه را روی سنگ قبر گذاشت .فقط گریه می کرد . بار دیگر فاتحه ای خواند . به منزل برگشت و خبر قبولیش را به مادرش داد. مادرش وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر گذاری بجا آورد.
مهدی همچنان در دوچرخه سازی کار میکرد و نمایندگی فروش چند نوع دوچرخه را هم گرفت و چون فردی قابل اطمینان بود برای ضمانتنامه ها مشکلی نداشت. با توجه به رتبه اول بودن , شهریه پرداخت نمیکرد و ضمنا کمک هزینه هم برایش در نظر گرفتند. مدیری برای مغازه دوچرخه فروشیش استخدام کرد و کارها ر به او سپرد و خودش نظارت میکرد و درسش را هم ادامه می داد. دو دهنه از مغازه های کناری را هم خرید. وضع مالی خوبی پیدا کرده بود. در جوار دوچرخه سازی نمایندگی فروش چند نوع دوچرخه را گرفت .فروشش خوب بود. سال پس سال می گذشت و مهدی به دوره انترنی رسید و مغازه او تجارتخانه بزرگی شده بود که چندین نفر تعمیرکار و فروشنده و حسابدار و.. داشت .بعضی روزها مهدی بطوری که کسی متوجه نشود کمکهای مالی زیادی به افرادی که حس میکرد نیازمندند میکرد. چند نفر از همکلاسهای دانشگاهیش هم با هزینه مهدی ادامه تحصیل می دادند.در شهرک صنعتی کرج کارخانه ای تاسیس کرد و روز بروز از نظر مالی وضع بهتری پیدا میکرد. خانه پدری را مرمت کرد تا مادرش راحت تر باشد. دوست نداشت از آن محل نقل مکان کند.
در محل کار دو نفر مددکار استخدام کرده و اینان وظیفه تهیه جهیزیه به افراد نیازمند و آزادی زندانیانی که بعلت مسائل مالی زندانی شده بودند را داشتند. تحصیلات مهدی تمام شد . دکتر مهدی فرهادی. مدیری داشت جوان ولی بسیار انسان و قابل اعتماد . کارخانه را به او سپرد و برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت تخصص جراحی قلب. روزها پشت سر هم می گذشت و تحصیلات تمام شد. کاملا کارهای شرکت و خصوصا مددکارهایش که 5 نفر شده بودند را زیر نظر داشت. مطبش را باز کرد. برای کمک بیشتر به مردم بیمارستانی تاسیس کرد. با تمام تجهیزات در رشته های مختلف. هرنوع عمل جراحی نیازمندان با تائید مسئول مددکاری شرکت که در بیمارستان هم فعالیت میکردند رایگان بود . با کمک مسجد محل موسسه قرض الحسنه ای باز کرد و بدون کارمزد وامهای به کسانیکه نیاز مالی داشت پرداخت میکردند. مونتاژ دوچرخه را هم شروع کرده بود و به کشورهای همسابه صادر میکرد.در تمام این مدت مادر مهدی هم مادر بود و هم پدر و همیشه وقتی مهدی را می دید بی اختیار اشک از چشمش سرازیر می شد.و دستهایش را بطرف آسمان میگرفت و برایش سلامتی آرزو میکرد. همه مردم محل با جان و دل این خانواده را دوست داشتند.
زمین وسیعی را در نزدیکی کرج خرید و شروع به ساخت آپارتمانهای 50-60-70متری کرد. و به افراد نیازمند با کمترین مبلغ قسط تحویل می داد. مادرش دختری را برایش در نظر گرفت و مهدی پسندید و ازدواج کرد. مهدی علاقه ای به دخترانی که در خیابان میدید را نداشت. و نظر ش این بود عشق بعد از ازدواج پایدارتر است . صاحب دختر و پسری شدو.....
 
آخرین ویرایش:

Cube

متخصص بخش هاستینگ و دامین
همه داستانام گم شدن .... !
البته جوونیام داستان می نوشتم .....
یهو می دیدی نصفه شب یه ایده به ذهنم می رسید و یه جا می نوشتم و یه شب می نشستم و همه ایده ها رو می گذاشتم کنار هم و یه داستان از توشون در میاوردم.... گاهی هم شعر در می وکردم... البته همه داستانهام و شعرام گم و گور شدن ....
ولی فی البداهه یکی میگم :
رضا و سعید دوستان خوبی بودند و عاشق کارای عجیب و هیجان و ...
سعید همیشه از نبود هیجان در زندگی و اینکه باید خودمون تو زندگی هیجان ایجاد کنیم صحبت می کرد.
از اونجایی که وضع مالی هر دو خوب بود مرتب دست به کارای هیجان زا می زدند ، از اتومبیل سواری تو پیست گرفته تا اسکی و ....
یه روز که توخیابون راه می رفتند یهو سعید یه ایده به ذهنش رسید ... به رضا گفت بیا یه کار هیجانی جدید انجام بدیم ...
رضا گفت چه کاری ؟
سعید ادامه داد : امروز تو هر چی بدزدی ، من پولشو میدم ..... !
رضا گفت یعنی چی ؟!!!
سعید گفت : مثلا امروز یه روزنامه می دزدی من می ایستم کنار دکه روز نامه فروشی و بعد از رفتن تو پول روزنامه رو میدم ....
رضا هم گفت : چه باحال ... بزن بریم....
همینطور که می رفتن ..... یکدفعه سعید گفت : اون کیف فروش کنار خیابون چطوره ؟
رضا گفت : خوبه ...
رضا رفت جلو و یه کیف جیبی خوب انتخاب کرد و کیف رو برداشت و شروع به دویدن کرد .....
فروشنده داد زد .... دزد دزد ... کیفمو دزدید .... بگیرینش ... بگیرینش ....
سعید رفت جلو و گفت : آقا داد نزن .... و پول کیف رو حساب کرد ....
بعد رفت جلو تا رسید به رضا .... رضا نفس نفس زنان گفت : چطور بود ؟
سعید گفت ای ول خیلی باحال بود ..... بریم یه سوژه دیگه پیدا کنیم.....
ادامه دارد...
 
آخرین ویرایش:

rahnama

پدر ایران انجمن
این داستان تا اندازه ای وحشناک است . چنانچه هر کدام از عزیزان مشکلی در رابطه با داستانهای وحشناک دارند اول آخر داستان را بخوانند .
و حالا داستان رواج خشونت
نوشته : هوشنگ قربانیان
------------------------
آن روز طبق روزها ی گذشته برای آوردن میوه های جنگلی به جنگل رفتم. کلبه من تقریبا نزدیک این جنگل است و من بیشتر آذوقه خود را از اینجا تهیه میکنم.از میوه ها . پرنده ها و جانوران تغذیه من تامین میشه. شاخه وبرگهای درختان مانع تابش خورشید میشد و تقریبا تاریک است. صدای ناله از دور دست بگوش می رسید. چند سالی بود با آرامش زندگی میکردم و صدای ناله برایم تعجب آور بود .بطرف صدا رفتم . هرچه نزدیکتر می شدم صدای ناله بیشتر می شد. باز جلو رفتم و وقتی احساس کردم صدا بیشتر شده پشت درختی قائم شدم و از پشت درخت نگاه کردم. از تعجب و وحشت موهای بدنم سیخ شد. باور کردن دیدن این صحنه برایم خیلی سخت بود. بدنم میلرزید و صدای بهم خوردن دندانهایم را می شنیدم. میخواستم فرار کنم ولی جرئت اینکار را نداشتم. پسری جوان افتاده بود و پاهایش قطع شده و خون سراسر آن قسمت را در بر گرفته بود.دونفر دیگر که از نظر جثه تنومند تر از او بودند این صحنه را نگاه کرده و می خندیدند.
از یک طرف میخواستم به جوان کمک کنم و از طرفی با توجه به وحشی گری آن دو , می ترسیدم.چشمانم پر اشک شده بود . نمی دانستم چکار کنم . در آن نزدیکی هم کسی نبود که از او کمک بگیرم. با ناراحتی و وحشت ناظر این صحنه بودم. چند لحظه طول نکشید دو نفر دیگر هم رسیدند. جوان بر اثر خونریزی بنظر می رسید که فوت کرده چون دیگر صدای ناله نبود. یکی از آن دو نفری که تازه رسیده بودند و معلوم بود سرکرده آنها است لگدی به جوان زد و گفت دومی چی شد. جواب دادند فرار کرد ولی نمیتونه از جنگل خارج شده باشه حتما او را هم می گیریم. جک رفته تا پیداش کنه.رئیس گروه دستور داد دستهای جوان را هم قطع کرده و بگوشه ای پرت کنند تا غذای حیوانات جنگلی شودو این کار را هم کردند. وحشت شدیدی داشتم کم مانده بود جیغ بزنم. فکر کردم خواب هستم . چشمانم را مالیدم و با دندان کف دستم را گاز گرفتم ولی درد شدیدی در کف دستم حس کردم و متوجه شدم خوابی در کار نیست و تمام آن صحنه ها واقعی است . واقعا انسانها می توانند این اندازه وحشی باشند.یک لحظه صدای مرگباری بگوش رسید و پرنده هائی که روی درخت بودن از ترس پرواز کردند . دیدم مرد قوی هیکلی که فکر کنم همان جک بود جوانی را آورده که یک دستش قطع شده و جوان چنان جیغ و ناله ای میکرد که وحشت من صد چندان شد. به گروه که رسید بازوی سالمش را که در دستش بود فشاری داده وجوان بزمین افتاد .
خون فواره میکرد . چند لحظه بعد بیهوش شد. البته فکر کردم بیهوش شده ولی فوت کرده بود. دست و پای وی را هم قطع کرده و در جنگل پرت کردند. تقریبا لباس همگی خونی شده بود. 5 نفری راه افتادند و از نزدیکی من رد شدند. نتوانستم خودم را نگه دارم ناله ای کردم که هر 5 نفر متوجه شده و به طرف من برگشتند. تقریبا فاصله ام با آنها بصورتی بود که میتوانستم فرار کنم. فرار کردم و بشدت میدویدم و هر لحظه پشت سرم را نگاه میکردم. با تعجب متوجه شدم کسی پشت سر من نیست. تا کلبه دویدم. وقتی وارد کلبه شدم گوشه ای افتاده و بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم صدای صحبت چند نفر را شنیدم . چشمانم را باز کردم و از وحشت دو باره بیهوش شدم آب سردی رو صورتم پاشیده شد.مجددا بهوش آمدم عده ای بالا سرم ایستاده بودند و آن 5 نفر هم , در میانشان ایستاد بودند. و همگی با نگاهی که حالت تاسف داشت من را نگاه میکردند. چشمانم را کامل باز کردم و بسرعت بلند شدم. راه فراری نبود. شخصی که فکر میکردم رئیس گروه هست نزدیکتر شد. از ترس قالب تهی میکردم. دستی رو موهایم کشید و گفت عزیز من از چی میترسی . ما برای اذیت کسی به جنگل نیامده ایم. زبانم بند آمد و یکی از حاضرین لبخندی زد و گفت بچه ها اگر شما بودید فکر میکنید حالتان بهتر این می شد. همه با صدای بلند خندیدند . رئیس گروه پرسید عزیز من نترس ما با تو کاری نداریم. من در حالی که از وحشت به لکنت زبان افتاده بودم گفتم : آخ آخه .آخه اون اون صحنه ها؟ همگی دوباره خندیدند. مرد میانسالی بمن نزدیکتر شد گفت من چارلی دوپینز هستم کارگردان و اینها هم همه هنر پیشه اند . ما داشتیم فیلمبرداری میکردیم. در این بین دو جوانی که دست و پایشان قطع شده بود با لباس خونی و لبخندی بر لب بمن نزدیک شدند . یکی از حوانها دستم را گرفت و با ملایمت فشار داد و گفت : پدر جان این خونها جوهر قرمز است ما مشغول فیلمبرداری بودیم . من جرا تی پیدا کردم و با صدای فریاد گونه دادزدم برید بیرون . برید گم شید . شما با ساختن این فیلمها باعث رواج خشونت در جامعه می شوید.
برید نمیخوام ریخت هیچکدام شما را ببینم . همه را بیرون کردم .سطلی آب سرد رو خودم ریختم و مجددا بیهوش شدم.
 
آخرین ویرایش:

Nethunter

متخصص بخش شبکه و اینترنت
صدای داد وبیدا بود که از خونه میمومد دختر جواب در حالی که داد میزد خطاب به مادرش میگفت شما اصلا منو درک نمی کنید اصلا به احساسات و علایق من توجه نمی کنید !
مادر پری در حالی که سعی داشت دختر جوونشو آروم کنه میگفت عزیزم من برا خودت میگم برا سلامتی خودت میگم !!!
اما داد زدن پری جلوی گوشاشو گرفته بود
همیشه میخواهید با عزیزم منم خر کنید و حرف خودتو نو بهم تحمیل کنید هم شما هم پدرم یعنی من اونقده عقل ندارم خودم بدونم چی برام خوبه چی بده !!!
مادر مطمئن باشید از این کارتون از این گیردادناتو پشیمون میشید مطمئن باشید
اینو گفت و به سرعت از خونه بیرون زد مادرش تا خواست پی اش بیاد زودی سوار یه ماشین شد و رفت و مادر با چشمان اشک بار و نگران به جا موند.

پری تو ماشن همیجوری نشسته بود و زیر لب غر میزد زد گوشیشم خاموش کرد و با خودش گفت حالا ببینم میتونید منو پیدا کنید و هی بهم سر هز چیزه بیخود گیر بدید
پری متوجه نبود که داره با خودش بلند حرف میزنه یهو راننده با یه لحن زننده ای گفت خانم مشکلی پیش اومده من همه جوره در خدمتم ....
و تازه پری متوجه شده بود که سوار یه ماشین شخصی و یه راننده مریض شده یه لحظه ترس تمام وجودشو گرفت اقا نگهدار اقا نگهدار
خانم خوب تا هرجا خواستی میرسونیمت دیگه بازهم همون لحن پری دیگه حالش داشت از این لحن به ه میخورد آقا نگه دارررررر
باشه باشه دیوانه داد نزن ...

پری هنوزم به خاطر گیر دادنهای مامنش دلخور بود هی زیر لب غر میزد و میگفت پشیمون میشید نشون میدم بهتون من دیگه بچه نیستم ....
یه چندساعتی تو خیابونا علاف چرخ میخورد
دیگه داشت کلافه میشد
رفت و رو یه نیمکت تو پارک نشست دیگه داشت دیونه مشد تازه به فکرش رسیده بود الان باید چیکار کنه پس
از طرفی غرورش اجازه نمی داد به خونه رفتن فکر کنه
هر موقع یاد خونه و گیردادنها میافتاد بازم اعصابش میریخت به هم نه امکان نداره برگردم باید بهشون ثابت کنم !!!

همیجوری بی هیچ هدفی تو پارک نشسته بود وای دیگه دیر وقت میشد و دلشوره پری بیشتر مغزش قفل کرده بود باید الان چیکار کنم تنها جمله ایی که فقط به ذهنش میرسید چیکار کنم چیکار کنم ....

در همین فکرا بود که یه خانمی بهش سلام داد
اصلا متوجه اومدن خانمه و نشستن کنارش نشده بود یکم خودشو جمع کرد و با یه نیم نگاهی که بهش کرد آروم جواب سلامشو داد و دوباره تو فکرای خودش رفت .
خانمه گفت اسم من حبیبه است اسم شما چیه ؟
ای بابا این خانمه کیه آخه !! اول نخواست جوابشو بده اما با اکراه گفت پری
حبیبه رو به پری کرد و گفت ببخشید داشتی بلند با خودت حرف میزدی من شنیدم میتونم کمکت کنم
پری فقط گفت هیچی .... همیشه مامانش در مورد زنهایی که دخترارو فریب میدن براش گفته بود ...

حبیبه بهش گفت میدونم حس خوبی در مورد من نداری اما من میخوام کمکت کنم شنیدم که میگفتی امکان نداره من برگردم خونه ... خوب خونه نری فکرشو کردی کجا میخوای بمونی ... خوب یه پیشنهاد دارم برات من یه پانسیون دارم اینم شماره ام خواستی اطلاع بده آدرس بدم بیا اونجا تا حالت جا بیاد و برگردی خونه
شماره رو گذاشت و رفت
پری با اکراه شماره رو برداشت گذاشت تو جیبش با خودش گفت آره بچه گیر آوردی منم زنگ زدم ...

هوا داشت تاریک میشد و سرو کله مزاحمه ها پیدا شده بود
ترس تمام وجودشو گرفته بود اولین بار بود تا این موقع تنهایی بیرون بود ......... نه امکان نداره من برگردم خونه
دستاش یخ کرده بود دستشو گذاشت تو جیبش و یه تیکه کاغذ خورد به دستش یه تصمیمی گرفت خودشم از تصمیم خودش ترسید ......... مگه چی میخواد بشه بی خیال ......... رفت و تماس گرفت و آدرس گرفت دل به دریا زد و رفت ...
حبیبه به استقبالش اومد و بهش اطمینان داد که اینجا جاش امنه و راحت باشه و 3تا دختری که اونجا بودن رو معرفی کرد
پری کم کم ترسش میریخت و احساس میکرد حبیبه زن خوبیه و جای بدی نیومده..
حبیبه بعد این که بساط چای رو آورد پری هنوزم هم میترسید یاد حرفای مامانش افتاد که میگه دخترارو بیهوش میکنن ...
فقط گفت نه من نمی خورم حبیبه با لبخندی که حاکی از این بود که میدونه برای چی نمی خوره گفت باشه هر جور راحتی...

دخترای اونجا به نظر پری خیلی شادو ازاد بودن می گفتن میخندیدن بدون اینکه کسی بهشون گیر بده نا خدا گفت خوش بحالتون...
همه برگشتن طرفش حبیبه گفت خوش بحالمون چرا ... و خندید ...
حبیبه گفت میخوای از بچه ها خواهش کنم که برات تعریف کنن چرا اینجان فقط قول بده تو هم بگی چی شده که از خونه زدی بیرون
پری با یه ذره تردید قبول کرد...
حبیبه خطاب به دختری که منیژه می نامید برگشت و گفت منیژه خواهش میکنم برامون بگو چرا اینجایی؟
منیژه یه من من کرد اما نتونست حرف حبیبه رو زمین بندازه پس شروع کرد و با یادآوری خاطراتش چهره اش هر چه بیشتر برافروخته تر میشد
منیژه: مامانم خیلی وقت بود مارو ترک کرده بود و با یه مرد فرار کرده بود بابام هم معتاد بود و از اون معتادهایی که وقتی نئشه میشن دین و ایمان سرش نمی شه برای اینکه منو وداداش کوچیکمکه همش 13 سالش رو بود هم پای خودش میکنه و به خودش وابسته کنه یواش یواش مارو هم معتاد کرد و تو خونه حبس اونقده زیاده روی کرد که داداشم سنکوب کرد و جلوی چشای من جون داد من بعد اون شدم اسیر بابام شده بودم و بساط آماده کنه اونو و دوستای کثیفش
باورتون میشه کارش به جایی رسد که سر شرط بندی مسخره منو به دوستش باخت ... و به خاط این باخت و اینکه سرگرم شده بودن قهقهه سر دادن ... وای موقعی که دوستش... خدارو شکر اونقدری جرات و غیرت برام مونده بود که بتونم از اون خونه ایی که نزدیک بود شرافتمو از دست بدم فرار کنم چند روزی تو کوچه و خیابونا آواره و سرگردان بودم که بالاخره حبیبه منو پیدا کرد با کمکش ترک کردم و اومدم اینجا و ..
پری دیگه نمیشنید چشاشو بسته بود چیزایی که میشنید براش باورنکردنی بود انگار در خلاء بود ناگهان صدای پدرش تو گوشش پیچید : پری تو تمام زندگی من هستی حتی نمی زارم یه خار تو دستت بره ، نمی زاره یه نامرد چپ بهت نگاه کنه ، یاد غیرت مردونه باباش نسبت به خودش افتاد .... یاد دوست داشتناش و اینکه تو کل شهر میدونستن حاجی وقتی گفت به جان پریم یعنی به باارزشترین دارایی زندگیش قسم خورده و اصلا به حرفش شک نمی کنن...
پری.... پری حالت خوبه ... صدای حبیبه و تکونهای شونه هاش اونو از عالم خیال بیرون آورد بله خوبم ...

خوب نعیمه جون نوبت تویه ...
نعیمه یه دختر ریزه میزه شاد و خوش رو بود اما وقتی به چشاش نگاه میکردی غم عمیقی که تو چشماش بود رو میتونستی ببینی
نعیمه گفت به چشم حبیبه خانم به چشم سرهنگ و همه خندیدن ...
آقا پدر محترم مارو عزرائیل تو یه تصادف برد ... مادرمان هم (پری از لحن صحبت نعیمه خیلی خوشش اومد) یه 6 ماه از مرگ پدر گرام نگذشته بود نشست هی گفت آخه من چه گناهی کردم عمرمو بزار پای تو من مثلا تنها بچه اش تنها یادگار شوهرش بودم اما هی منو فقط بلای جونش میدید
اقا هی زد تو سرم هی زد تو سرمون تو نمی زاری من زندگیمو بکنم نگو دوست مرداش اونو با دخترش قبول نمی کردن اینجوری شد که من هرروز از خونه بیشتر فراری بودم تا افتادم گیر یه رفیق نامرد اسمش زری بو یعنی اینجوری صداش می کردن کارش این بود که بره تو پارتی ها برقصه و با پسرا باشه اونقدری گفت که منم رفتم تو اون کار ... کارهایی که خودم از یادآوریشون شرمم می گیره ....
یه روز که اومدم خونه یواشکی شنیدم یکی از همسایه هامون به مامانم میگه خانمی شنیدم دخترت به راههای خلافی کشیده شده یه ذره حواست بهش باشه جوونه نادانه ...
می دونید جواب ننهه چی بود ............ گفت به درک به جهنم هر غلطی میخواد بکنه فقط کافیه سرش از سر من کنده شه ... ها منم شرم از سر اون کنده شد و شرم رو رو سره حبیبه انداختم بچه ها ترکیدن از خنده ...
پری دوباره چشاشو بست وای صدای مادرش بود پری تو تموم عمر منی من حاظرم ثانیه به ثانیه زندگیمو فدای تو کنم عزیزم من آروزی خوشبختی و رضایت تورور دارم
نمی دونم اگه یه روز از من دور شی چه بلایی سرم بیاد ....

و اینبارم این صدای حبیبه بود که از دنیای خودش آورد بیرون
بچه ها داشتن میگفتن میخندیدن یه چندتا دخترم هنوز مونده بودن تا داستانه خودشونو بگن
منیژه میگفت وقتیمن سرگذشت حبیبه رو شنیدم با خودم گفتم وای من چقدر خوشبختم و بازهم انفجار خنده بچه ها ...
اما دیگه پری هیچی هیچی نمیشنید
تازه داشت معنای حرفای صبح مادرشو متوجه میشد با تمام وجودش

  • برای خودت میگم
  • برای سلامتیت
  • وقتت هدر میره
  • عزیزم
حرفایی که صبح براش از صدتا فحش بدتر بود .
دست تو کیفش کرد و موبایلشو بیرون آورد دستاش شدیدا میلرزیدن چشاش پر اشک بودن بدنش میلرزید چشاشو بست و موبایلو روشن کرد به محض روشن شدن زنگ خورد .... وای از خونه بود ....
برداشت و صدای لرزان پدرش و جیغ مادرشو شنید پری... پری فقط گفت ببخشید غلط کردم دارم میام خونه ...

پری دیگه جایی رو نمی دید حتی صدایی نمی شنید ... بلند شد همه یهو تعجب کردن حبیبه گفت کجا ....
و حال پری رو دید خودش متوجه شد و یه لبخند رضایت زد و گفت خدارو شکر پری خوشحالم برات صبر کن ماشین صدا کنم برات ....


پری هیچی نگفت حتی تشکر هم نکرد تو حال خودش نبود تو خلا بود رفت به طرف در ...
حبیبه صداش کرد
پری راستی یه توصیه .... هیچ وقت گول حبیبه ها رو هم نخور اگه 5 سال پیش تو پارک میدیمت و تونسته بودم بیارمت اینجا امکان نداشت بتونی به این راحتی و سالم بری بیرون ...

پری .... فقط سرشو تکون داد ....

بازم صدای حبیبه برش گردون
راستی پری قول دادی بگی چرا ؟
پری در حالی که از خجالت سرشو نمی تونست بلند کنه گفت سر هیچ سر حماقت سر نادونی، سر اینکه فکر می کردم کسی منو درک نمی کنه محدودم میکنن ...
مادرم چندبار بهم گفت پری عزیزم اینقدر نشین پای کامپیوتر اینترنت برات ضرر داره :نیش:



خوب داستان ما به پایان رسید
آقا هوشنگ خوب منو درگیر کردید این چند وقت :نیش: آخه یه مسابقه آسون بزارید مثلا 2+2 جوابشو بگیم جایزه ببریم :giggle:
از وقتی این تاپیکو دیدم از درو دیوار ذهنم همش دنبال ایده برای داستان بودم که آخر سرم چیزی از آب درنیومد
در دوران جوانی قلمکی داشتیم الان ته کشیده :خنده2:


 
آخرین ویرایش:

shika hime

متخصص بخش جانوران
آرزوی یک دیدار

دخترک از صبح تا شب به کوچه و خیا بان چشم دوخته بود ، انگار منتظر کسی بود اری او منتظر برادرش بود . برادری که سالها در انتظار او بود .غمی بزرگ در چشمانش دیده می شد غمی که نظیر نداشت. به پیش پدر رفت و گفت:(( پدر ، برادرم نیامد مگر شما نگفتید که او بر می گردد؟ الان سالهاست که او به پیشمان بر نگشته !او کجاست ؟کجا ؟))پدر جواب او را نمی دهد او به زمین خیره شده بود ، نمی دانست چه بگوید .دخترک با غم گفت:((او برای همیشه خوابیده است... درسته ؟))پدر گفت :((دخترم ....))اما او حرفش را قطع کرد:((چرا از اول نگفتید .))اشک از چشمانش سرازیر شد و به اتاقش رفت و خود را روی تخت انداخت در دل ارزو کردکه به پیش برادرش برود .صبح پدر در اتاق دخترش را باز کرد نگاهی کرد دختر او به پیش برادرش رفته بود. ارزوی دخترک براورده شده بود ارزوی او مرگ بود مرگ .


داستان حدودا مال دو سال پیشه!:فکر:سر کلاس فکر میکنم هنر نوشتمش:نیش: اینجوری نگاه نکنید معلممون نیومده بود
369220a3hjk9pcg9.gif
بیکار بودیم زنگ اخر بود همه خسته بودن رو میزاشون ولو شده بودن در فکر شام و...!
v2.gif
واسه همین کلاس زیاد شلوغ نبود یهو مخ بنده کار افتاد و بله نتیجش رو اون بالا میبینید!
687657tjeez4a46v.gif
 
آخرین ویرایش:

rahnama

پدر ایران انجمن
دوستی
از : هوشنگ قربانیان


فرهاد نگاهی به من کرد و گفت :بنظرت من باید چکار کنم؟
غافلگیرشدم گفتم : نمیدانم
پرسید: با پدرش صحبت کنم؟
جواب دادم بد نیست.
فرهاد خداحافظی کرد و از من دور شد. من هم از کنار رودخانه بطرف منزل حرکت کردم. چشمانم پر از اشک شده بود.
خانه ما در یکی از روستاهای بسیار خوش آب و هوا ی شمال کنار رودخانه واقع شده است. این روستا به حدی قشنگ و زیبا است که مرکز رفت و آمد توریست ها است. دورتادور روستا جنگل است و منظره زیبائی دارد.
من و فرهاد از بچگی در این روستا با هم بزرگ شده ایم. تا کلاس پنجم در همینجا درس خواندیم و چون بعد از کلاس پنجم کلاسی نبود اجبارا برای ادامه تحصیل به شهر رفتیم. فاصله شهر تا روستای ما حدود یک ساعت بود و ما صبحها این مسیر را طی میکردیم و عصرها برمی گشتیم . هر روز برای نهار غذائی برمی داشتیم و در مدرسه با هم می خوردیم.
هر دوی ما دوره تحصیلات دبیرستانی را با نمرات بسیار عالی گذراندیم. و برای شرکت در کنکور ثبت نام کردیم. فرهاد به رشته پزشکی علاقه داشت و من بیشتر رشته زمین شناسی را دوست داشتم. آزمون برگزار شد و فرهاد رشته پزشکی و من رشته زمین شناسی دانشگاه تهران. در پوست خود نمی گنجیدیم.
خیلی خوشحال بودیم چون هر دو به آرزوهایمان رسیده بودیم .
آپارتمان کوچکی در خیابان انقلاب تهران اجاره کردیم که تقریبا نزدیک دانشگاه بود. مقداری لوازم از منزل آورده و چند تیکه هم در تهران خریدیم. آپارتمان ما کوچک و دارای یک اطاق خواب بود که دو تخت خواب چوبی خود را که دست دوم بود در سه راه نارمک خریده بودیم و در آن اطاق جای داده بودیم.
یک پذیرائی کوچک و آشپزخانه اوپن .
فراموش کردم بنویسم من یک پیکان مدل پائین شیری رنگ بسیار تمیز داشتم .با فرهاد تصمیم گرفتیم نوبتی با این خودرو مسافرکشی کنیم و هزینه تحصیلی خود را تامین نمائیم. خوب بود و درآمد آن کفاف تامین زندگی هر دو نفر ما را داشت.
من چهار ساله فارغ التحصیل شدم و فرهاد سه سال از تحصیلش مانده بود. نمی توانستم او را تنها بگذارم و در تهران ماندم. ما در این مدت چند آپارتمان عوض کرده بودیم. من از صبح تا نیمه های شب کار میکردم و ضمنا در جستجوی پیدا کردن کار مناسبی آگهی های روزنامه ها را پیگیری می کردم. فرهاد چند بار پیشنهاد داد که او هم با ماشین کار کند که من قبول نکردم و تاکید م این بود که درسهایش سخت است و بیشتر به مطالعه دروسش به پردازد. یک شب فرهاد پیشنهاد داد و گفت تو که اینجا هستی چرا کارشناسی ارشد را ادامه نمی دهی؟ پیشنهاد خوبی بود . ثبت نام کردم و پس از قبولی ادامه دادم. هر دو فارغ التحصیل شدیم فرهاد پزشک عمومی و من کارشناس ارشد زمین ناسی.فرهاد در یک درمانگاه خصوصی و من در یک شرکت ساختمانی کار پیدا کردیم.
هر ماه دو روز به روستا برمی گشتیم. فرهاد در فاصله دو روز در روستا بیکار نبود و وقتی با بستگان و دوست و آشنا روبرو می شد کار او شده بود ویزیت و نوشتن نسخه. بنده خدا مهمانی هم وقتی می رفت گوشی و لوازم پزشکی خود را با خودش می برد.به محض رسیدن به محل مهمانی تقاضای افراد خصوصا افراد مسن شروع می شد. آقای دکتر من شب خوابم نمی برد چکار کنم؟ یکی میگفت دکتر جان چشمم تار شده ...دکتر جان...او هم کیف را باز می کرد .مهمانی تبدیل می شد به درمانگاه .
چند روزی بود اخلاق فرهاد تغییر کرده بود و کمتر می خندید و بیشتر فکر می کرد. تا اینکه متوجه شدم عاشق دختر عموی من شده . وقتی فهمید از قضیه مطلع شده ام گفت من همیشه ثریا را می دیدم ولی هیچوقت فکر نمیکردم روزی عاشقش شوم.
همان روز ما دو نفر کنار رودخانه بودیم که در دل ها را اول نوشته ها ذکر کردم و فرهاد رفت با پدر ثریا یعنی عموی من صحبت کند.
ثریا دختر زیبا و محجوبی بود , دیپلم داشت و در روستا معلم دبستان بود. خیلی از جوانهای روستا به خواستگاری او رفته بودند ولی او به همه جواب رد داده بود و فرهاد هم می ترسید جواب رد بشنود. فرهاد در مسجد روستا با پدر ثریا موضوع را مطرح کرد.و عمویم با لبخند ساختگی گفته :
فرهاد جان من ترا از بچگی می شناسم و با پدر خدا بیامرزد دوست بودم و الان هم شما با برادرزاده من چون برادر هستی , چشم من در منزل مطرح میکنم و نتیجه اش را اطلاع میدم. فردای آن روز فرهاد به منزل ما آمد , تا من را دید بغلم کرد شادی سراسر وجودش را گرفته بود. مانده بودم چه عکس العملی نشان دهم .
رازی در حانواده ما و عمویم بود که هیچکس از آن اطلاع نداشت. نمی دانستم چکار کنم . فکرم به جائی نمی رسید. وقتی خوشحالی فرهاد را دیدم چشمانم پر از اشک شد. فرهاد کمی از من دور شد و با تعجب نگاهم کرد.
گفت: داری گریه میکنی؟
با چشمان اشک بار و لبخندی تلخ گفتم : از خوشحالی است فرهاد جان .
پیش ینی می کردم , شب خانواده عمویم به منزل ما آمدند و صحبت های خانوادگی شروع شد.عمویم من را صدا کرد و هر دو به اطاق دیگری رفتیم . هردو قیافه غمگینی داشتیم.گفت :
گفتم نمیدانم.
هر دو به هم نگاه کردیم . من می دانستم او چه مسئله ای را می خواهد مطرح کند و بهمین جهت صحبت را ادامه نداده من گفتم . نمی دانم.
درنهایت گفتم عمو جان باید کاری بکنیم , ثریا که خدا را شکر روحیه خوبی دارد . جواب داد من نمی توانم به فرهاد حقیقت را بگویم تو بیشتر با روحیات او آشنا هستی .
گفتم من از وقتی شنیده ام حالت بدی دارم , فرهاد عاشق ثریا است و اورا خیلی دوست دارد می ترسم وقتی در جریان قرار بگیرد مشکلی برایش پیش بیاید.بعد از کلی صحبت قرار شد عمو خود با فرهاد صحبت کند. پیش خانواده برگشتیم .
من تا نیمه های شب در حیاط قدم زده و فکر می کردم . عاقبت کار را نمی دانستم بکجا می کشد. صبح فرهاد را ندیدم , از منزل خارج نشدم تا او را ببینم . فرهاد هم برخلاف هر روز بمن سرنزد. ساعت سه بعدازظهر صدای زنگ شنیده شد معمولا دوزنگ پی درپی و من با صدای زنگ
فهمیدم فرهاد است . برادرم در را باز کرد و فرهاد یاالله یاالله گویان وارد شد. تا من را دید باتمام وجود بغل کرد و تندتند ماچم کرد. من گیچ شده بودم موضوع چیست؟
گفت : تبریک , تبریک به عزیزترین فرد زندگیم . تبریک میگم.
فکر کردم فرهاد دیوانه شده و هم چنان متعجب نگاهش می کردم.پرسیدم فرهادجان موضوع چیست ؟ من که سر نمی آورم.
گفت عمویت با من صحبت کرد و همه چیز را گفت.
من بیشتر گیج شدم .گفتم: به تو چی شده؟ ترا خدا حالت خوبه ؟ عمویم موضوع ثریا را گفت و تو خوشحالی و به من تبریک میگی؟
فرهاد من را بغل کرد و گفت : تو برادر منی , تو عزیز منی نباید خوشحال باشم؟
یک باره داد زدم فرهاد چی شده دیوانه شدی ؟
فرهاد موضوع را گفت و گفت و من چشمانم داشت از حدقه در می آمد . واقعا شوکه شده بودم . گفتم : فرهاد دقیقا بگو عمویم به تو چی گفت؟
دوباره تکرار کرد و آخرین جمله : عمو گفت تو و ثریا از خیلی وقت پیش همدیگر را دوست دارند و به خاطر اینکه تو ناراحت نشوی موضوع را به تو نگفته. من خیلی خوشحالم و باور کن از امروز ثریا زن داداش عزیز من است .
هیچ آثار ناراحتی در وی مشاهده نمی شد . متعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم. فرهاد صحبت کرد در مورد تاریخ عقد و کارهائی که برای من و ثریا می خواهد انجام دهد.مدتی با هم بودیم و من هیچ حرفی راجع به موضوع نزدم. فرهاد لبخند زنان خداحافظی کرد و رفت .
می دانستم خودش را کنترل کرده بود و هیچ ناراحتی را در صورتش ندیدم. از صحبت های عمویم ماتم برده بود , چرا مسئله را به این صورت مطرح کرده است. چرا باید من وارد این مسئله بشوم.
افرادی که تا اینجای ماجرا را مطالعه کرده اند یاد ماجراهای عاشقانه و گذشت دوست و.. می افتند. نه مسئله غیر از این است.
حالا راز بین خانواده ما و خانواده عمویم:
ثریا از مدتی پیش سرطان خون داشت و پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند . به علت شیمی درمانی تمام موهای سرش هم ریخته بود .
خوشبختانه روحیه بسیار عالی داشت و همیشه می گفت : همه به دنیا می آئیم و یک روز هم از دنیا خواهیم رفت. من کمی زودتر به ملاقات خدایم می روم . هیچ کس ناراحتی ثریا را نمی دید.
وقتی به عمویم اعتراض کردم که چرا من را وارد ماجرا کرده ؟ گفت: نتوانستم راز ثریا را به او بگویم و در روستا پخش شود چون ثریا حساس است و از این مسئله رنج خواهد برد و جز این مسئله چیزی به ذهنم خطور نکرد . از عکس العمل فرهاد پرسید . وقتی ماجرا را به عمویم گفتم گریه اش گرفت و گفت خوش به حال تو که چنین دوستی داری.
مدت مرخصی ما تمام شد و به اتفاق فرهاد به شهر برگشتیم. هیچ عکس العملی جز خوشحالی در فرهاد ندیدم و روز به روز بیشتر خودش را در دل من جای می داد. میگفت : کی می توانم ساقدوش داداشم باشم ؟ چند بار خواستم موضوع را با او در میان بگذارم ولی به خاطر خودش و افشای راز ثریا خود را کنترل کردم.
دو ماه گذشت تلفن زنگ زد و من گوشی از دستم افتاد . ثریا ... دختر عمویم ....کسی که بهترین دوستم عاشقش بود و به خاطر من گذشت کرد .
ثریا رفت به دیار باقی. پیش خدایش.
 
آخرین ویرایش:

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
جغله شده آبكشيده

صبح شده آي صبح شده جغله ي ما بيدار شده

جغله ي شيطون و بلا پريد و رفت توي اتاق

سلام سلام اهل خونه منم جغله شيطونه

صبح شروع روزه به اسم خوب يزدان

بيدار شدم مهربان

بعد از آن جغله رفت آشپزخانه پاي ظرفشويي تا دست و صورتش را بشوره .مادر بزرگ جغله كه ديد جغله براي شستن دست و صورت و مسواك زدن دندان هاش به آشپزخانه رفت با مهرباني گفت :

آهاي آهاي جغله گل پسر خوشگله

وقتي از خواب پا مي شي خوشحال و سر حال مي شي

بايد بشوري دست و روت چون توي خواب از شب تا صبح

ميكروب بدجنس اومده دور چشات روي دستات ، تو دهنت ، رو دندونات

حالا كه فهميدي چرا بعد يه خواب خوب خوب بايد بشوري دست و روت

يه چيزي ميگم كه بشنوي آويزه ي گوشت كني

تو گرماي تابستون تو پاييز و زمستون

ظرفشويي مال ظرفه نگي كه اينها حرفه

حالا برو به دستشويي بشور روتو با خوش رويي

جغله متوجه شد كه كار اشتباهي كرده و از اينكه مادربزرگش اونو متوجه كار بدش كرد خوشحال شد و به سمت دستشويي رفت . اول توي آينه نگاهي به صورت كثيف و موهاي نامرتب و دندان هاي زردش انداخت و بعد :
شير آب بازش كرد زير آب گوارا دستاش هي نازش كرد

مامان مي گفت : جغله مامان صابون بزن باباش مي گفت : جغله پسر مسواك بزن

آبجي مي گفت : جغله جونم برس مي خواي ؟ يا اينكه نه شونه بزن !

خوند روي گلدون بلبل :

اهل خونه به گوش باشيد

دنبال جنب و جوش باشيد

جغله شده آبكشيده

خيال نكن قد كشيده

آب از سر و روي جغله داشت چكه مي كرد . مادر جغله گفت : جغله عزيزم دست و صورتت را با حوله خشك كن تا مرتب شوي .

اما جغله بدون توجه به مادرش صورتش را با آستينش خشك كرد و بعد دستاي خيسش را كشيد پشت بلوزش تا خشك شه .

باباي زحمت كش جغله كه اين صحنه را ديد گفت :

پسرم ، پسرك با نمكم ايشالا كه بزرگ مي شي

مرد مي شي ، دكتر مي شي بچه بودي بزرگ شدي

به اميد خداي خوب بزرگتر از اينها مي شي

بابا باهات حرفا داره حرفاي مردونه داره

روتو خشك كن با حوله حوله نرم و چون گله

تا كه بگم هميشه جغله دو تا نمي شه

اما جغله به حرف پدرش گوش نداد . مادر ، خواهر و حتي مادربزرگ جغله هم به اون گفتند كه بايد دست و صورتش را با حوله خشك كنه اما جغله به حرف هيچ كس گوش نداد .

اون روز همه كار بد جغله را فراموش كردند و به اميد اينكه روز بعد جغله اون كار تكرار نكنه با شادي سر سفره نشستند و صبحانه خوردند . اما متاسفانه اين اتفاق هر روز مي افتاد و با اينكه جغله مي ديد كه همه ناراحت هستند ولي باز به حرف هيچ كس گوش نمي داد و غرغركنان مي گفت :

جغله همين يه دونست همه مي دونن دردونست

دلش حوله نمي خواد دستمال نرم نمي خواد

با آستينم چه راحت پاك مي كنم به سرعت

تمام دست و صورت !

پدر و مادر جغله كه خيلي ناراحت رفتار زشت و سلامتي جغله بودند ، پيش پدربزرگ رفتند و از اون كمك خواستند .

فرداي آن روز ، پس از مشورت با پدربزرگ ، مادر جغله يك لباس حوله اي را كه براي جغله دوخته بود تنش كرد . جغله كه از رنگ و عروسك هاي روي لباس خيلي خوشش اومده بود با شادي اونو تنش كرد و اصلا نپرسيد كه اين لباس براي چيه .

جغله بعد از شستن دست و صورتش مثل هميشه با آستين صورتش را خشك كرد ولي اين بار متوجه شد كه به به چه آستين نرمي ، چقدر خوب آب صورتش را گرفته و بعد دستاش را با پشت بلوزش خشك كرد و خيلي از لباس حوله اي خوشش اومد .

از آن روز جغله هر وقت براي شستن دست و روش به دستشويي مي رفت اين لباس را تنش مي كرد .

حالا ديگه جغله فهميده بود كه استفاده از حوله چقدر خوبه . مدتي گذشت تا اينكه در روز جهاني كودك كه هر سال در مهرماه در همه جاي دنيا براي بچه ها جشن گرفته مي شه و در ايران عزيزمان هم همينطور ، پدر و مادر جغله براش يه هديه خريدند .

ميدوني كه اون چه روزيه ؟

چه روز با شكوهيه ؟

هر سال تو ماه مهر ما

جشن براي بچه ها

تو آسمون ، توي زمين

مهموني فرشته هاست

تو وطن عزيزمون

ايران سرفراز ما

تو مدرسه ، مهد كودك

جايزه مي دن به بچه ها

جغله از اينكه هديه گرفته بود خيلي خوشحال شد و تند تند شروع كرد به پاره كردن كاغذ كادو .....

جغله يه لحظه شاد شد خوشحال و سردماغ شد

كاغذش پاره كرد كاغذه هي ناله كرد

واي و واي و واي چي توش بود ؟ عروسك ؟ يه پيشي ملوسك ؟

يه جفت جوراب رنگي ؟ تراش توت فرنگي ؟

نه نه نه ...حوله بود يه حوله نرم و لطيف

يه حوله رنگارنگ با صد هزار طرح قشنگ

جغله خنده اي كرد و پريد بغل ماماني و بابايي .
از آن روز هر وقت جغله دست و روش را با حوله خشك مي كرد اين شعر را مي خوند :
پدر جون و مادر جون دوستاي خوب و مهربون

جغله شده مرتب ، جغله شده منظم زحمت كشيديد هر دم ، نه كم كم و نه كم كم

با زحمت شماها به لطف خداي رحمان همه بچه هاي ايران ، خوشحال و پاك و خندان

خوند روي گلدون بلبل :

آب توي قوري قل قل

جغله شده مثل گل

جغله شده چه خندون

بچه اي شاد و شيطون

 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی

جغله مسواك شكسته !


امروز يه روزه تازست

گل را نگاه چه بازست

نور طلاي خورشيد

آروم تو خونه پاشيد

جغله از جاش بلند شد

خوشحال و سردماغ شد

جغله سريع به دستشويي رفت و دست و صورتش را شست و بعد باعجله رفت پاي ميز صبحانه نشست . مامان جغله نگاهي به دندون هاي زرد جغله انداخت و گفت پسر گلم چرا دندونات مسواك نزدي ؟

مي دوني رو دندونات چيه ؟ يه عالمه لولو !!! بدو برو دندونهات مسواك كن تا ماماني هم برات يه لقمه خوشمزه درست كنه .

مامان بهش يه قولي داد قول يه لقمه نون پنير

اما به شرط كار خوب چي بود چي بود اون كار خوب؟

مسواك پيش از صبحانه يا بعد هر عصرانه بي عذر و بي بهانه

جغله با شيرين زبوني گفت : مامان بذار امروز صبحونه را با لولوها بخورم تا سير سير شم چون خيلي گشنمه . بعدا مسواك مي زنم...

اونروز صبحانه خوردش مسواك از ياد بردش

با صد هزار وعده وعيد مي گفتش حرفهاي بعيد !

بعد ازظهر جغله داشت كارتون نگاه مي كرد و دور و برش پر بود از كاسه هاي پر از هله هوله...

چيپس و پفك لواشك شور و ترش با نمك

كاكائو و شكلات شيريني و آب نبات

يه بسته پر شكوفه يخمك و مغز تخمه

باباي دلسوز جغله گفت : پسرم اين همه هله هوله را با هم نخورمريض مي شي و دل درد مي گيري . تازه براي اينكه دندونات سالم بمونن از هركدام كه مي خوري به اندازه بخور و بعد دندونات مسواك بزن .
اما جغله انگار نه انگار .... جغله به حرف هيچ كس گوش نمي داد ..
جغله بي خيال شد به فكر مسواك نشد

ادامه داد به خوردن به خورن تا به مردن

نه سيب و نه گلابي فقط چيزاي قلابي

گوش نمي داد اون به كسي بدون هيچ دلواپسي

اتل متل دو تا ماش كرده بود اون تو گوشاش

شب موقع خواب خواهر جغله به اون گفت :
قند عسل يه دونه پسر گل گلدوني و تاج سر

دندونهات مسواك بزن قبل از خواب تا كه نشي تو بي تاب

نخير اين هم به فايده بود ..
جغله با خودش فكر كرد و فكر كرد تا اينكه يه نقشه اي كشيد !!!

نقشه كشيد چه نقشه اي

يه نقشه عجيب غريب

نقشه پر بودش از فريب

دوان دوان راه افتاد

يه دستمال و يك طناب

با صد هزار آب و تاب

راهي شدش به دستشويي

دستهاي مسواك بست

به دهنش دستمال بست

مسواك هي تقلا كرد

اهل خونه رو صدا كرد

از دو طرف اون گرفت

تا سه شمرد تا اون شكست

بعد هم همه خمير دندون خالي كرد تو دستشويي و با خوشحالي رفت به اتاق خواب.
بلبل خونه كه اين ماجرا را از بالاي پنجره ديده بود رفت تا به همه خبر بده :
بلبل قصه جار زد

مهر خبر دار و زد

آهاي آهاي اهل خونه

مهمون خونه شيطونه

جغله مسواك بسته

بي تق و توق شكسته




جغله تو رختخواب با خوشحالي فكر مي كرد .....به به چه نقشه اي... چه قدر خوب انجامش دادم....ديگه مسواك نمي زنم ... چون من كه مسواك ندارم

با اين فكرهاي بد بد خوابش برد...........................
تو عالم خواب و خيال مي ديد چيزهاي بي مثال

لولوهاي چاغالوبا دستاي توپولو يه اره هايي داشتند

انگاري كاري داشتند نكنه چيزي مي كاشتند

بله چه كاري كردند ..دندون اره كردند

توي يه باربر بزرگ يكي يكي كله كردند

يه ديو چاغ گنده هي مي زدش رو دنده

از اين طرف به اون طرف دندونارو خالي مي كرد

يه موجود كوچولو زشت و عجيب موچولو

با يه دريلي برقي تو دندونها چاله مي كند

چه تق و توقي بودش چه دنگ و دونگي بودش

دندونها هي داد مي زدند يكسره هي زار مي زدند

جغله با ترس و وحشت از خواب پريد و شروع كرد به گريه .
بابا و مامان تاصداي گريه را شنيدند دويدن تو اتاق جغله . ماماني گفت : چي شده پسر گلم ؟ گريه نكن ماماني پيشته .. اما جغله گريه مي كرد و داد مي زد : آينه آينه ...
باباي جغله آينه را گرفت جلوي صورت جغله تا ببينه جغله آينه را چي كار مي خواد...
جغله با دقت ، تمام دهنش نگاه كرد و بعد يكي يكي دندونهاش شمرد...
از جاش بلند شد و گفت : من مي خوام همين حالا مسواك بزنم..
خواهر جغله كه دم در اتاق ايستاده بود و ماجرا را مي ديد گفت : مثل اينه يادت رفته مسواكت شكستي....جغله ياد كار بدش افتاد و غصه دار شد...
باباي جغله گفت : حالا كه مي خواي مسواك بزني و مواظب دندونهات باشي فردا يه مسواك خوب از داروخانه مي خريم.
جغله از شوق خريدن مسواك صبح اول وقت بيدار شد و بابايي را هم صدا زد تا برند و مسواك بخرند .
خريد يه مسواك خوب نرم و لطيف و محبوب

نه كوچولو بود و نه بزرگ اندازه اندازه بود

به ياد مسواك قبليش يه خرگوشك سرش بود

يه درب خوب و كوچك يه مسواك شيك و تك

از اون روز جغله قبل ازصبحانه و بعداز هر غذا وشيريني كه مي خورد مسواك مي زد .

يه شب كه جغله خواب بود يه خوابي ديد ...

جغله به خواب رفته

به خواب ناب رفته

مي ديد يه خواب رنگي

يه خواب توت فرنگي

دندونهاي سفيد و سخت

نشسته اند رديف رديف

فرشته ها خوشگل وناز

اما يه كم عجيب غريب

با سبدهاي پر نور

با بالهاي گوگور مگور

رو دندونها مي چيدند

گلهاي ياس و پيچك

قاصدك ها و پونك

انگاري اونجا دشته

جغله فهميد بچه ها

مسواك مهربونش خواب خوب نوشته


بلبل قصه كه لبخند جغله را تو رختخواب مي ديد از خواب خوب اون با خبر شد :

بلبل رو گلها نشت

بالهاش فوري اون بست

اهل خونه خبر خبر

گندم بيار خبر ببر

جغله شده باز گل پسر

با ادب دردونه پسر
 

rahnama

پدر ایران انجمن
مهلت مسابقه داستان نویسی به پایان رسید. از ادمین عزیز خواهش میکنم . نحوه انتخاب برنده اعلام شود. ضمن اینکه داستانهای من به حساب نخواهد آمد . ممنون
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
روال چنين مسابقاتي ايجاد يك تايپيك نظر سنجي در مورد بهترين پست (داستان) موجود در اين تاپيك هست .
كه در اون شماره پستها براي راي گيري مورد نظر سنجي قرار ميگيره .

معمولا تايپيك رو در قدم اول ناظمين سايت و اگر ايشون نبودند سرپرستين سايت (در اينجا چون آقا هوشنگ راه انداز مسابقه هستند ايشون نميخوان كه خودشون برنده رو اعلام كنند ) راه اندازي و برگذار ميكنند .
يكي از اين عزيزان زحمت رو بكشه :
Nethunter
Maryam

 

rahnama

پدر ایران انجمن
با نهایت تشکر از ادمین عزیز .
خواهش میکنم عزیزانی که انتخاب شده اند بررسی و برنده را به ادمین عزیز برای تائید ارسال تا ایشان اعلام فرمایند.







:گل:​
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
روال چنين مسابقاتي ايجاد يك تايپيك نظر سنجي در مورد بهترين پست (داستان) موجود در اين تاپيك هست .
كه در اون شماره پستها براي راي گيري مورد نظر سنجي قرار ميگيره .

معمولا تايپيك رو در قدم اول ناظمين سايت و اگر ايشون نبودند سرپرستين سايت (در اينجا چون آقا هوشنگ راه انداز مسابقه هستند ايشون نميخوان كه خودشون برنده رو اعلام كنند ) راه اندازي و برگذار ميكنند .
يكي از اين عزيزان زحمت رو بكشه :
Nethunter
Maryam
به خاطر این که سمیه عزیز در مرخصی هستند ... من فردا صبح تاپیک نظر سنجی رو میزنم ...

با نهایت تشکر از ادمین عزیز .
خواهش میکنم عزیزانی که انتخاب شده اند بررسی و برنده را به ادمین عزیز برای تائید ارسال تا ایشان اعلام فرمایند.
چشم ...:گل:
 

mahla

متخصص بخش روانشناسی
این که خیلی باحال بود (جایزشو میگم) چرا دوباره مسابقه نمیذارین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا