• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مسابقه ی ادبی شماره ی 1 ♦♦ زیباترین متن به انتخاب شما

کدام گزینه ها مورد پسند شماست؟ (فقط تا سه رأی!)


  • مجموع رای دهندگان
    34
وضعیت
موضوع بسته شده است.

baroon

متخصص بخش ادبیات




سلام به همه ی گلای انجمن.:11:
الوعده وفا.:شاد::شاد:
مهلت نظرسنجی به اتمام رسید و به وقت اعلام برنده هامون نزدیک میشیم.:داغ: به به. من که خیلی خوشحالم.:8:


امّا متأسفانه چون آرای 4 تن از داوران عزیزمون از دور خارجه، برندگان رو طبق چیزی که سیستم نظرسنجی داره نمایش میده، نمی شه اعلام کرد.

طبق بند 2 قرارمون، با عرض تأسف صمیمانه و قلبی، آرای 3 نفر از عزیزانی که به بیش از 3 نفر رأی دادن، در شمارش و نتیجه محسوب نمی شن:




[HIGHLIGHT]
2- هر کس فقط تا سقف 3 متن می تونه انتخاب داشته باشه. یعنی می تونه، یک رأی، دو رأی، یا سه رأی داشته باشه و نه بیشتر. تمام آرای کسانی که به بیش از 3 نفر رأی بدن، ممتنع و باطل اعلام میشه.
[/HIGHLIGHT]



یک توضیحی هم در مورد نام کاربری shakira2 باید بدم. ایشون همون shakiraعزیزمون هست و به دلیل مشکلی که با نام کاربریش ایجاد شده بود، نام کاربری دوّم رو ایجاد کرده و دوباره در نظرسنجی ما شرکت کرده. به هر حال با مقامات بالا هماهنگ شدن که رأی دوّم ایشون رو لحاظ کنیم.

به این ترتیب آرایی که با این 4 نام کاربری ثبت شدن، به ناچار محسوب نخواهند شد.:1:



تاپیک رو می بندم و با شمارش دقیق و منصفانه فردا نتایج رو اعلام می کنم.
اسامی شرکت کننده ها همراه با متن های ارسالیشون هم رونمایی خواهد شد.:شاد:
با تشکّر از حضور گرم و شادی بخش یکایک شما دوستانِ جان.
:39:
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات




سلام سلام.:گل: همگی سلام.:11:
نتایج به دقّت بررسی شد و 3
برنده ی خوشبخت :)خنده2:) مسابقه مشخص شدند.

با افتخار و شادمانی اعلام می داریم کــــــــــــــه: :بدجنس::داغ::شاد:

:داغ:
:داغ:
:داغ:



نفر اوّل :

samin:برنده::19:

دوست شماره ی 9 ما با کسب 8 رأی برای این متن:

9- گاهی گمان نمی کنی ولی می شـــود...





9.
گاهی گمان نمی کنی ولی می شـــود
گاهی نمی شود که نمــی شود که نمی شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت اســـت
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شـــود







نفرات دوّم و سوّم:
پانته آوmajnooneleyli :برنده::شاد:

دوستان شماره ی 4 و 6 ما به ترتیب، برای این متن ها:


4- مهربونی کجاست؟...

6- اگر تنهاترین تنهاها شوم...





4.
مهربونی کجاست؟

مهربونی قشنگه تا حالا دیدیش؟
من بچگی هام دیدمش مثل ماه میمونه؛
اما الان مدتیه دنبالش می گردم هرجا بگی گشتم! از هر کی بگی پرسیدم نمی دونستن کجاست!
تا اینکه دیروز بطور اتفاقیعشق رو دیدم!(باور کن اونم دست کمی از مهربونی نداشت شاید هم خوشگلتر!)
ازش سراغ مهربونی رو گرفتم؛
گفت: طفلک؛ بعدشم اشک توچشای قشنگش جمع شد؛ نگران شدم پرسیدم: اتفاقی براش افتاده؟

گفت: چقدر دیر یادش افتادی؟!خیلی وقته دلش شکسته مدتهاس خرد وخمیر شده!
با اخم پرسیدم: چرا مگه چی شده؟ حالا کجاس؟
گفت: اونقدر اذیتش کردید وقدرشو ندونستید که رفت
با دهان باز پرسیدم: رفت؟
عشق گفت: آره خیلی وقته که رفته!باروبندیلشوبست ورفت با دلشکسته با چشای پر اشک
گفتم کجا؟
شونه هاشو بالا انداخت؛ وقتی تعجبمنو دید گفت:اون اولیش نیست؛صداقت؛ گذشت؛راستگویی و....اونها هم رفتن مگه نمی دونی؟
منم دارم می رم!
گفتم:نه!
گفت: بله هیچ کس قدر مارو نمی دونه؛ نمونه ش همین مهربونی؛ ببین کی رفته! هیچ کس نفهمید! هیچ کس سراغشو نگرفت؛
اصلا نفهمیدن رفت؟ چه برسه به اینکه چه جوری رفت؟ چرا رفت؟

واقعا حق داشت؛ راس می گفت! شرمنده شدم سرم رو پایین انداختم نمی تونستم توچشاش نگاه کنم؛ بالاخره به خودم جرات دادم سرمو بالا آوردم ! بلکه التماسش کنم نره یا اینکه آدرس مهربونی ودوستاشو بده تا برم از دلشون در آرم تا شاید بتوونم برگردونمشون؛
که دیدم عشق هم رفته! کجا؟! نمی دونم!
شما می دونید کجا رفت؟
حالا تک و تنها نشستم منتظرم بلکه یکی یه خبری ازشون برام بیاره.
شما برای من خبری داری؟!

و


6.
اگر تنهاترین تنهاها شوم باز خدا هست.
او جانشین همه نداشتن هاست.
نفرین و آفرین ها بی ثمر است.
اگر تمامی خلق گرگ های هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد تو
تنهای مهربان و جاوید و آسیب ناپذیر من هستی.
ای پناهگاه ابدی!
تو می توانی جانشین همه بی پناهی ها شوی.



:13: تبریکات فراوووووون به دوستای برنده و تشکر جانانه از همراهی و شرکت همه ی شما دوستان عزیزم.:13:



-------------------------------
----------------------
------------
-------
:گل:

برای راحتی خاطر شما، اسم رأی دهندگان به هر متن رو ذیل اون مورد،
ذکر کردم:



1- بی شک جهان را به عشق...

6 رأی

Adam barfy + majnooneleyli + naznaz + NicolNici + پارسا مرزبان + علیرضا

==================



2- ما گمشده ایم نه در کوره راه ها...

5 رأی

#fati#+ admin + ahmadfononi + araz1 + سایه


==================



3- اگر یکـــ سال ثمر از کاری را خواستی...

2 رأی

fatemeh+ naznaz


==================



-4 مهربونی کجاست؟...

7 رأی

*Roya* + AyTak+ darya91 + mina79 + shakira2 + پارسا مرزبان + حسرت


==================



5- ياد گرفتم که از هيچ لبخندی...

1 رأی

darya91


==================



6- اگر تنهاترین تنهاها شوم...

7 رأی

asl_davood + Mans0ur + Maryam + mitra mehr + مهری + نیکا + سایه

==================



7- مدتهاســــــت مجازی می خندیم...

1 رأی

ahmadfononi


==================



8- از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم...

2 رأی

fati# + asl_davood#



==================



9- گاهی گمان نمی کنی ولی می شـــود...

8 رأی

ahmadfononi + Mans0ur + mitra mehr + naznaz + نیکا + پریسا. + ZahRa-Gh + سنجاقي


==================



10- تمام شد؛ تلخ شد لحظه هایم...

5 رأی

Roya* +
mina79 + shakira2 + taha moien* + پانته آ


==================



11- زندگی من و موج...

1 رأی

Adam barfy


==================



12- ترانه ی بارانی...

2 رأی

Adam barfy + سایه


==================



13- خانه دلتنگ غروبی خفه بود...

2 رأی

admin + Maryam


==================



14- ای عطر ریخته! عطر گریخته...

2 رأی

asl_davood + علیرضا


==================



15- و کـوه آمـد، خسته از تمام توفان های این...

1 رأی

mina79


==================



16- پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی...

3 رأی

darya91 + Maryam + پارسا مرزبان


==================



17- همدم شده است یک قلم و یک کاغذ...

4 رأی

#fati# + fatemeh + Mans0ur + علیرضا


==================



18- بیدارم کن...

4 رأی

admin + fatemeh + mitra mehr + نیکا


 

baroon

متخصص بخش ادبیات

نام ارسال کنندگان فاش می شود:





1.

بی شک
جهان را به عشق کسی آفریده اند

چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو!


ارسال کننده : علیرضا




2.
ما گمشده ایم
نه در کوره راه ها و بیابان ها
نه در کوچه ها و خیابان ها
ما در من من ها گمشده ایم
در خودمان!

ارسال کننده: فرناز




3.


اگر یکـــ سال ثمر از کاری را خواستی گندم بکار؛
اگر دو سال خواستی درختـــ بکار؛
اما اگر صد سال ثمر خواستی به مردم یاد بده.


ارسال کننده : پریسا.




4.
مهربونی کجاست؟

مهربونی قشنگه تا حالا دیدیش؟
من بچگی هام دیدمش مثل ماه میمونه؛
اما الان مدتیه دنبالش می گردم هرجا بگی گشتم! از هر کی بگی پرسیدم نمی دونستن کجاست!
تا اینکه دیروز بطور اتفاقیعشق رو دیدم!(باور کن اونم دست کمی از مهربونی نداشت شاید هم خوشگلتر!)
ازش سراغ مهربونی رو گرفتم؛
گفت: طفلک؛ بعدشم اشک توچشای قشنگش جمع شد؛ نگران شدم پرسیدم: اتفاقی براش افتاده؟

گفت: چقدر دیر یادش افتادی؟!خیلی وقته دلش شکسته مدتهاس خرد وخمیر شده!
با اخم پرسیدم: چرا مگه چی شده؟ حالا کجاس؟
گفت: اونقدر اذیتش کردید وقدرشو ندونستید که رفت
با دهان باز پرسیدم: رفت؟
عشق گفت: آره خیلی وقته که رفته!باروبندیلشوبست ورفت با دلشکسته با چشای پر اشک
گفتم کجا؟
شونه هاشو بالا انداخت؛ وقتی تعجبمنو دید گفت:اون اولیش نیست؛صداقت؛ گذشت؛راستگویی و....اونها هم رفتن مگه نمی دونی؟
منم دارم می رم!
گفتم:نه!
گفت: بله هیچ کس قدر مارو نمی دونه؛ نمونه ش همین مهربونی؛ ببین کی رفته! هیچ کس نفهمید! هیچ کس سراغشو نگرفت؛
اصلا نفهمیدن رفت؟ چه برسه به اینکه چه جوری رفت؟ چرا رفت؟

واقعا حق داشت؛ راس می گفت! شرمنده شدم سرم رو پایین انداختم نمی تونستم توچشاش نگاه کنم؛ بالاخره به خودم جرات دادم سرمو بالا آوردم ! بلکه التماسش کنم نره یا اینکه آدرس مهربونی ودوستاشو بده تا برم از دلشون در آرم تا شاید بتوونم برگردونمشون؛
که دیدم عشق هم رفته! کجا؟! نمی دونم!
شما می دونید کجا رفت؟
حالا تک و تنها نشستم منتظرم بلکه یکی یه خبری ازشون برام بیاره.
شما برای من خبری داری؟!


ارسال کننده : پانته آ (برنده)




5.
ياد گرفتم که از هيچ لبخندي
خيال دوست داشتن به سرم نزند!
ياد گرفتم که بشنوم تا فردا…
و به روی خود نياورم
که فرداها هيچوقت نمي آيند


ارسال کننده : mitra mehr




6.

اگر تنهاترین تنهاها شوم باز خدا هست.
او جانشین همه نداشتن هاست.
نفرین و آفرین ها بی ثمر است.
اگر تمامی خلق گرگ های هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد تو
تنهای مهربان و جاوید و آسیب ناپذیر من هستی.
ای پناهگاه ابدی!
تو میتوانی جانشین همه بی پناهی ها شوی.



ارسال کننده : majnooneleyli (برنده)





7.
مدتهاســــــت مجازی میخندیم
مجازی شادیم
مجازی عاشق می شویم
مجازی همدیگر را دلداری می دهیم
امــــــــــــــــا
واقعی تنهاییم
واقعی درد می کشیم
واقعی از عشــــق های مجازی لـطمه می بینیم...




ارسال کننده:شهیاد





8.
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامه حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟


تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»
کوریم و نمی‌بینیم،ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم


دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان، از خواب
گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم


من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم


ارسال کننده : #fati#




9.
گاهی گمان نمی کنی ولی می شـــود
گاهی نمی شود که نمــی شود که نمی شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت اســـت
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شـــود



ارسال کننده: samin (برنده)




10.

30scd3r.gif


30scd3r.gif
تمام شد…
30scd3r.gif



30scd3r.gif
تلخ شد لحظه هایم
30scd3r.gif

30scd3r.gif
فاصله ماند و من ماندم وتلخی هایم
30scd3r.gif

30scd3r.gif
و شب هایی که انگار راهی به صبح ندارند …
30scd3r.gif

30scd3r.gif
با افکاری مسموم و هق هق …
30scd3r.gif

30scd3r.gif
حال عجیبی دارم …. عجب هوای نفس گیری
30scd3r.gif

30scd3r.gif
گم شده ام در ازدحام سوالات بی جوابم
30scd3r.gif

30scd3r.gif
دفتر خاطراتم باز است با حرص ورق می زنم
30scd3r.gif


30scd3r.gif
نیم نگاهی هم به خطوط آن می اندازم
30scd3r.gif

30scd3r.gif
شاید اگر مکث کنم بر خط به خط آن
30scd3r.gif

30scd3r.gif
یادم آید خاطراتی که، به خاطرم سپرده ام نباید به یادم آورم!
30scd3r.gif

30scd3r.gif
یادم آید اولین باری که تو را دیدم
30scd3r.gif

30scd3r.gif
و احساس کردم چشمانت گره می گشاید از سرنوشتم…
30scd3r.gif

30scd3r.gif
و حالا ….
30scd3r.gif

30scd3r.gif
خوب می دانم که دیگر دل به دل هیچکس نخواهم داد …
30scd3r.gif

30scd3r.gif
می رسم به برگ آخر … سفید است …
30scd3r.gif

30scd3r.gif
قلم را در دستانم می فشارم …
30scd3r.gif

30scd3r.gif
صدای ترک ترک انگشتانم با تپش قلبم همراه می شود
30scd3r.gif

30scd3r.gif
و می نویسم
30scd3r.gif

30scd3r.gif
……..پایان……..
30scd3r.gif

30scd3r.gif



ارسال کننده : taha moien




 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات

ادامه:

11.
اوکتابیو پاز
Octavio Paz: شاعر، نویسنده و دیپلمات مکزیکی (1998- 1914)

زندگی من و موج [بخش نخست]

زمانی که آن دریا را ترک کردم، موجی از میان همه پیش آمد. باریک و سبک بود. به رغم فریادهای موج‌های دیگر که چنگ در پیراهن موّاجش می‌افکندند، بازویم را گرفت و جست‌زنان به دنبالم آمد. ابتدا چیزی نگفتم، زیرا نمی‌خواستم پیش یارانش باعث شرمندگی‌اش شوم. گذشته از این، نگاه‌های خشمناک بزرگ‌ترین موج‌ها، فلجم می‌کرد. وقتی به دهکده رسیدیم، برایش توضیح دادم که این وضع نمی‌تواند ادامه پیدا کند و زندگی در شهر ابداً چیزی نیست که او در عالم ساده‌دلی موجی که هرگز دریا را ترک نکرده، در فکرش می‌پرورد. خیلی جدی نگاهم کرد: نه، تصمیم خودش را گرفته بود. نمی‌توانست برگردد. نرمش، خشونت و تمسخر را امتحان کردم. گریه کرد، فریاد زد، نوازشگر و تهدیدآمیز شد. ناگزیر از او تقاضای بخشش کردم.
روز بعد دشواری‌ها شروع شد. چه‌طور می‌توانستم سوار قطار شوم، ولی توجه بازرس قطار، مسافران و پلیس را جلب نکنم؟ درست است که در مقررات، چیزی راجع به حمل و نقل موج‌ها از طریق راه‌آهن ذکر نشده، ولی این سکوت نمی‌توانست به معنای آن باشد که کار به محاکمه‌ی شدید نمی‌کشد. پس از فکرهای سنجیده، یک ساعت مانده به حرکت قطار، به ایستگاه رفتم و جا گرفتم و موقعی که کسی متوجهم نبود، آب منبع را خالی کردم و به‌جای آن دوستم را در منبع جا دادم.
‏نخستین ماجرا زمانی روی داد که بچه‌های یکی از کوپه‌های مجاور، با سر ‏و صدا اظهار تشنگی کردند. با دادن قو ل نوشابه‌های خنک و لیموناد خودم را ‏از مخمصه رهاندم. نزدیک بود بچه‌ها قبول کنند که تشنه‌ی دیگری، خانمی، پیدا شد. فکر کردم از او هم دعوت کنم، ولی نگاه مرد همراهش مانع شد. خانم، ‏لیوانی کاغذی برداشت، به منبع نزدیک شد و شیر را باز کرد. لیوان را نیمه‌پر ‏کرده بود که بین او و دوستم حایل شدم. خانم با حیرت نگاهم کرد. وقتی ‏عذرخواهی می‌کردم، یکی از بچه‌ها آمد و شیر را باز کرد. آن را با خشونت بستم. خانم لیوان را به لب‌ها نزدیک کرد.
- اَ این که شور است.
‏بچه هم با او هم‌نوا شد. چند مسافر برخاستند. شوهر، بازرس را صدا زد:
- این مرد، نمک توی آب ریخته. ‏
بازرس، رییس قطار را صدا زد:
‏- شمایید که چیزی توی آب ریخته‌اید؟
‏رییس قطار، پاسبان را صدا زد:
‏- شمایید که توی آب زهر ریخته‌اید؟
پاسبان هم به نوبه‌ی خود کلانتر را خبر کرد:
‏- مسموم‌کننده شمایید؟ ‏
کلانتر سه مأمور صدا کرد. پاسبان‌ها در برابر نگاه‌ها و نجواها، مرا تنها در ‏واگونی انداختند. در نخستین ایستگاه پیاده‌ام کردند و به طرف در هل دادند. روزها و روزها، به جز بازجویی‌های طولانی، کسی یک کلمه هم با من حرف نزد. وقتی داستانم را تعریف می‌کردم، کسی حاضر نبود حرفم را باور کند. حتی نگهبان سر تکان می‌داد و می‌گفت: «وضع بدی دارید، واقعاً بد. خواسته‌اید بچه‌ها را مسموم کنید!» بالاخره شبی مرا پیش دادستان بردند و او هی تکرار کرد:
‏- قضیه‌ی ساده‌ای نیست. شما را به دادگاه جزا می‌فرستم.
‏به این ترتیب یک سال گذشت. بالاخره محاکمه‌ام کردند. چون قربانی‌ئی ‏وجود نداشت، مجازاتم سبک بود، کمی بعد آزادم کردند.
‏مدیر زندان احضارم کرد:
‏- خوب، آزاد می‌شوید. بخت یارتان بود... ولی دیگر از این کارها نکنید. ‏دفعه‌ی دیگر برایتان گران تمام می‌شود!
‏و با همان حالت جدی و مثل دیگران به من نگاه کرد. ‏
همان شب سوار قطار شدم و بعد از چند ساعت سفر خسته کننده، به مکزیکو رسیدم. به داخل یک تاکسی پریدم و خواستم مرا به خانه‌ام برساند. وقتی به آپارتمانم رسیدم، صدای خنده و آواز شنیدم. دردی در سینه‌ام احساس کردم، مثل ضربه‌ی موج حیرت، وقتی که به شدت به انسان وارد می‌شود: دوستم آن جا بود، مثل همیشه می‌خواند و می‌خندید.
‏چه طور رسیدی؟
‏- خیلی ساده: با قطار. کسی وقتی مطمئن شد که فقط با آب شور سر و کار دارد مرا توی لکوموتیو ریخت. سفر پرتلاطمی بود، ناگهان کاکل سفید بخار بودم، بعد به صورت باران ریز به روی موتور می‌باریدم. لاغر شدم و قطره‌های زیادی از دست دادم!
‏حضورش، زندگی‌ام را عوض کرد. خانه پر از راهروهای تاریک و ‏مبل‌های خاک گرفته بود، اما از هوا، آفتاب، سروصدا، و انعکاس‌های نورهای سبز و آبی، ساکنان بی‌شمار و شاد و سراپا نور و نوا، سرشار شد. چه خیزاب‌ها در یک موج بود، و چه گونه می‌توانست که دیوار، سینه و پیشانی را با کف ‏بپوشاند و از آن‌ها، ساحل، صخره و تخته‌سنگ بسازد! تا ناچیزترین زوایای ‏گرد وغبار و زباله‌ها، جایی نبود که دست‌های سبک لمس‌شان نکند. همه چیز ‏شروع به لبخند زدن کرد، و همه جا، دندان‌های سفید، درخشیدند. آفتاب، با لذت بسیار وارد اتاق‌های قدیمی می‌شد و ساعت‌ها آن جا می‌ماند، حال آنکه از مدت‌ها پیش سایر خانه‌های محله، شهر و کشور را ترک کرده بودند. و بسیاری ‏شب‌ها، خیلی دیر وقت، ستاره‌های برآشفته، آفتاب را دیدند که مخفیانه از خانه‌ی من بیرون می‌رفت. ‏عشق، عبارت از بازی، عبارت از نوعی آفرینش دایمی بود. همه‌چیز عبارت از ساحل، شن، بستری با ملحفه‌های پیوسته خنک بود. وقتی موج را ‏در برمی‌گرفتم، به نحوی ناباورانه، کشیده و رعنا، چون تنه‌ی سپیدار قد ‏برمی‌افراشت؛ و این رعنایی، بلافاصله به صورت جهش پرها، به صورت کاکلی از خنده‌ها، به روی موها و شانه‌هایم می‌افتاد تا مرا با سپیدی‌ها بپوشاند. یا ‏بی‌پایان، چون افق، در برابرم گسترش می‌یافت تا جایی که من نیز افق و سکوت ‏می‌شدم. پیچ در پیچ، چون موسیقی، چون لب‌هایی عظیم، دوره‌ام می‌کرد. حضورش، رفت و آمدی از نوازش‌ها، نجواها و بوسه‌ها بود. به درون ‏آب‌هایش می‌رفتم، نیمه مغروق می‌شدم، و چون چشم می‌بستم، خود را در ‏خیلی بالا، در اوج سرگیجه، به نحوی مرموز، در حال تعلیق می‌یافتم، سپس ‏چون سنگی می‌افتادم و احساس می‌کردم که آهسته چون پری، در خشکی قرار ‏گرفته‌ام. هیچ چیز قابل مقایسه با خفتن در میان نوازش‌های این آب‌ها نیست ‏مگر بیدار شدن بر اثر ضربه‌های هزار شلاق شاد و سبک، هزار هجوم که خنده‌کنان، خود را عقب می‌کشند.
‏ولی هرگز به عمق موج نرسیدم، هرگز گره وجودش را لمس نکردم. شاید ‏در موج‌ها، جایی که زن را آ‌سیب‌پذیر و فناپذیر می‌کند، آن تکمه‌ی برقی که در ‏آن همه چیز گره می‌خورد، منقبض می‌شود، و قد برمی‌افرازد تا بعد از حال ‏برود، وجود نداشته باشد. حساسیت‌اش، مانند زن‌ها، از طریق موج‌ها، ولی به دور از مرکز، پخش می‌شد و هر بار تا جایی دیگر گسترش می‌یافت تا به ستاره‌های ‏دیگری می‌رسید. دوست داشتنش، به معنای ادامه یافتن به صورت تماس‌های ‏دور و به‌لرزه درآمدن با ستارگان دوری بود که فکرشان را هم نمی‌کنیم. اما ‏مرکز وجودش... نه، مرکزی نداشت، مگر خلائی شبیه خلاء گردبادها که مرا به ‏درون می‌کشید و خفه‌ام می‌کرد.
‏وقتی در کنار هم دراز می‌کشیدیم، به تبادل راز دل‌ها، نجواها و خنده‌ها می‌پرداختیم، موج روی خودش جمع می‌شد، روی سینه‌ام می‌افتاد، چون گیاهی پرهیاهو گسترده می‌شد. صدفی بود که در کنار گوشم آواز می‌خواند. ‏فروتن و شفاف می‌شد، چون جانوری کوچک، چون آبی شیرین، خود را ‏به پاپم می‌افکند. به قدری زلال بود که می‌توانستم تمام فکرهایش را بخوانم. ‏بعضی شب‌ها پوستش پوشیده از تابندگی می‌شد و در برگرفتنش مانند در ‏برگرفتن پاره‌ای از شب بود که با آتش خالکوبی شده باشد. اما سیاه و تلخ هم می‌شد...


زندگی من و موج [بخش دوم]

... در لحظه‌های غیرمنتظره می‌غرید، آه می‌کشید، عذاب می‌کشید. ‏زاری‌هایش همسایگان را بیدار می‌کرد. باد دریایی، وقتی صدای زاری‌هایش ‏را می‌شنید، می‌آمد و پنجه به درخانه می‌کشید یا بر بام‌ها به صدای بلند هذیان می‌گفت. روزهای ابری، موج را به خشم می‌آورد: آن‌وقت همه‌چیز را ‏می‌شکست، کلمه‌های زشت به زبان می‌آورد، مرا غرق دشنام و کفی خاکستری ‏و سبزفام می‌کرد. تف می‌کرد و دشنام می‌داد، پیشگویی می‌کرد، تابع ماه و ‏ستارگان بود، تحت تأثیر روشنایی‌ئی بود که از دنیاهای دیگر می‌آمد، ‏به گونه‌ای که به نظرم باورنکردنی می‌رسید، ولی چون طغیان آب نحس بود، ‏تغییرِ خلق و خوی و ظاهر می‌داد.
‏شروع به شکوه از تنهایی کرد. خانه را پر از گوش‌ماهی کردم، پر از قایق‌های کوچکی کردم که موج در روزهای خشم، غرق‌شان می‌کرد (همراه با ‏قایق‌های دیگری پر از تصویر که هر شب ذهن را ترک می‌کردند و به‌سوی ‏گرداب‌های آرام یا خشمناکش می‌شتافتند). به این ترتیب چه گنجینه‌های کوچکی تلف شدند! ولی موج نه به قایق‌هایم رضایت می‌داد و نه به ‏گوش‌ماهی‌ها. ناگزیر شدم دسته‌ای ماهی در خانه جای دهم. باید اعتراف کنم ‏که وقتی می‌دیدم ماهی‌ها درون موج شناورند، سینه‌هایش را نوازش می‌کنند، در میان پاهایش می‌خوابند یا گیسوانش را با برق‌های زرین سبک می‌آرایند، احساس حسادت می‌کردم.
در میان تمام این ماهی‌ها، به خصوص چندتایی نفرت‌انگیز و وحشی بودند، جانورهای کوچک آکواریوم، دارای چشم‌های درشت خیره، دهان شکافته و گوشتخوار بودند. نمی‌دانم بر اثر چه خطایی، دوستم خوش داشت با آن‌ها بازی کند، بی‌آنکه از شرم سرخ شود برای آن‌ها رجحانی قایل باشد که می‌خواهم آن را نادیده بگیرم. ساعت‌های درازی را با این مخلوق‌های نفرت‌انگیز در خلوت می‌گذراند. روزی، بیش از این نتوانستم صبر کنم. در را شکستم و به سویشان هجوم بردم. آن‌ها چابک و شبح‌وار از چنگم می‌گریختند و موج، خنده‌کنان، به‌قدری به من ضربه زد که افتادم. احساس کردم که غرق می‌شوم. و هنگامی که در شرف مردن بودم و کبود شده بودم، آهسته مرا به خشکی گذاشت و شروع به بوسیدنم کرد و نمی‌دانم چه‌ها به من گفت. احساس کردم که ضعیف، خرد و خمیر، خوار و خفیف شده‌ام. در همان حال، هوس جلوی چشم‌هایم را گرفته بود. صدایش دلپذیر بود و با من از مرگ لذت‌بخش غرق‌شدگان سخن می‌گفت. پس از‌ آنکه به خود آمدم، ترس و بیزاری‌ام از او شروع شد.
دیگر به چیزی نمی‌پرداختم. به دیدار دوستان می‌رفتم، و برخی رابطه‌های دیرین را که برایم عزیز بودند از سر گرفتم. دوستی متعلق به دوران جوانی را یافتم. پس از آنکه او را قسم دادم، رازم را پیش خودش نگه دارد، شرح زندگی‌ام با موج را برایش تعریف کردم. هیچ‌چیز به اندازه‌ی امکان نجات مردان، نمی‌تواند زنان را دچار هیجان کند. نجات‌دهنده‌ی من تمام حیله‌هایش را به کار برد - ولی زنی با روح و جسم محدود، در برابر موج متغیر و پیوسته مشابه خود در تناسخ‌های مداومش چه می‌توانست بکند؟
زمستان رسید. آسمان رنگ خاکستری به خود گرفت. مه، به روی شهر گسترده شد. باران شروع به باریدن کرد. موج هر شب فریاد می‌کشید. روز، آرام و گریزنده، دوری می‌جست، و چون پیرزنی که در گوشه‌ای غرغر کند، مدام یک هجا را تکرار می‌کرد. هوا سرد شد: خوابیدن در کنارش، ‏عبارت از لرزیدن در تمام طول شب بود و انسان احساس می‌کرد که چه‌گونه خون، استخوان‌ها و فکرهایش، آهسته یخ می‌زند. موج، عمیق، منقلب، و نفوذناپذیر شد. اغلب از خانه بیرون می‌رفتم و غیبت‌هایم بیش از پیش طولانی ‏می‌شد. موج، در همان گوشه‌ای که اختیار کرده بود فریاد می‌کشید. با دندان‌های تیز و زبانی گزنده، دیوارها را می‌خورد و جاده‌ها را نازک می‌کرد. شب‌ها بیدار ‏می‌ماند و سرزنشم می‌کرد. گرفتار کابوس می‌شد، هذیان آفتاب و ساحل‌ها را ‏می‌گفت. به قطب و این که یک تکه یخ است و طی شب‌های دراز چند ماهه، در زیر آسمان شنا می‌کند می‌اندیشید. به من اهانت می‌کرد. لعن و نفرین نثارم می‌کرد، می‌خندید و خانه را از قهقهه و اوهام پر می‌کرد. غول‌های اعماق، غول‌های کور، تندرو و کند را صدا می‌زد. پر از بار الکتریسیته بود و هر چه را لمس می‌کرد می‌‌سوزاند؛ خاصیت اسیدی داشت، هرچه را که با آن تماس می‌یافت، فاسد می‌کرد. دست‌هایش که آن همه نرم بود، طناب‌های سختی شد که خفه‌ام می‌کرد و پیکر سبزفام و نرمش، شلاقی بی‌رحم بود که ‏می‌کوبید و می‌کوبید. گریختم. ماهی‌های نفرت‌انگیز، خنده‌ای وحشیانه سر دادند.
در کوهستان، در میان کاج‌های بلند پرتگاه‌ها، هوای تازه را چون فکر آزادی استنشاق کردم. یک ماه گذشت و برگشتم. تصمیم خودم را گرفته بودم. هوا به شدت سرد بود، روی مرمر جابخاری، در کنار آتش خاموش، مجسمه‌ای از یخ دیدم. زیبایی منفور بر من اثری نگذاشت. آن را در کیسه‌ی گونی بزرگی انداختم و در حالی که خفته را به پشت داشتم از خانه بیرون رفتم. در رستورانی در حومه‌ی شهر، آن را به صاحب رستورانی که دوستم بود فروختم و او هم آن را فوراً تکه تکه کرد و در سطلی که بطری‌هایش را در آن خنک می‌کرد، ریخت. به این ترتیب، زندگی من و موج به پایان رسید.



برگرفته از كتاب:
آندراده و ...؛ داستان‌هاي كوتاه از آمريكاي لاتين؛ برگردان قاسم صُنعوي؛ چاپ چهارم؛ تهران: نشر گل آذين 1388



ارسال کننده : پارسا مرزبان




12.
ترانه بارانی







سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای
آهسته می تراود از این غم بهانه ای


باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
دارم هوای گریه خدایا بهانه ای!







قیصر امین پور


ارسال کننده : fatemeh






13.
خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه


ارسال کننده : BLaDe





14.
ای عطر ریخته
عطر گریخته
دل عطردان خالی پرانتظار توست
غم یادگار توست


ارسال کننده : asl_davood





15.
وکـوه آمـد،خسته از تــمام تـوفان هـای این قـرن همـیشـه،سلام کــرد به آسـمان وتکـیه داد بـه شانـه هـای محکــم تو!چنـد ساعتـی استراحت کـرد و
خستگـی را فـرستاد سمت ناکــجا.

وکـوه رفت تـا بـرای آدم ها و پرنده هـا و برای همــه دنیـا،
کــوه بمانــد مثل همیشـــه.محکــم و استـوار و خستــگی ناپــذیر!!!
تــو هــم نگــاهش کــردی وســاده گــذشتـی.

فقط خـدا مـی دانـد و تـو و مـن کــه کــوه چــه قــدر نیــازمنـد شـانـه هــای پـر رنـگ است!!!

زنـدگـی را بهانــه کــردم و از تو گذشتـم
تـا بـروم پـی اش ببینـم چــ ـه قـدر دل خـوش می شـوم بـدون تو!!!
در لابـلای وقـار،سکـوت را به تـن کـردی و...من نفهمیــدم که دارد
از دستم مـی رود این همــه زنـدگی!!!

خــورشید از آسمـان،سـراغت را مـی گیــرد!
چنـد روز ندیـدنت دارد او را به سـمت سرما می کشــاند،به زور!
کـوه دارد می میـرد از خستـگی بـی چــاره!
گنجـشک هـا خـرده ریـزه هـای زنـدگـی را از کـف دست هــایـم برمـی دارنـد و کــوچ می کــنند
بــرای همیشــه،
بـاد بــه گــوش شـان رسـانده کــه شــاید بهـار فـــراموش کنـد این جزیـره رو بـه فـرامـوشی را!

آسمان دارد به من نگـاه می کند.انگـار منتظـر بـاران است!
امـا
کویر را چـه بـه بـاران؟!

قـاصـدک سر از پـا نمی شناسد!
می گـوید که خـواب هـایش همیشـه تعبـیر می شوند به بهترین شکـل ممکن!
بـه روی خـودم نمی آورم کــه دارم ذوق مــرگ می شوم شدید!خـواب دیـده کـه بهـار آمـده!

آسمــان چنـد قطــره زندگـی می ریزد روی صـورتــم.
سـر از پـا نمی شناسـم،کـوه و خورشیـد هــم!
لحظه هــا امیـد را تـلاوت مـی کـنند بـا صـدای خـوش!
من شعــر می شــوم،
سـطر می شــوم
و...
شعــر می شـوم بـی اراده!


ارسال کننده : ZahRa-Gh



16.
پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی.
می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند؛
و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌؛
و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.
پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک؛
و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست.
کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچگاه‌ نمی‌رسم؛ هیچگاه.
و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد.
زمین‌ را نشانش‌ داد...کُره‌ای‌ کوچک‌ بود.
و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد.
هیچ کس‌ نمی‌رسد، چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست.
فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.
و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست؛
تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.
دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بودو نه‌ راهها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی؛
و پاره‌ای‌ از «او» را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.



نویسنده:عرفان نظر آهاری

ارسال کننده : نیکا




17.
همدم شده است یک قلم و یک کاغذ. قلم به فرمانروایی موجودی ناشناس کاغذ را سیاه می کند و به او پر می دهد تا پرواز کند و کاغذ پرواز می کند و اوج می گیرد و مرا می برد؛ با خود می برد به مکانی که نه مکان نیست اصلا جا و مکان نیست. نمی دانم چیست ولی فکر می کنم تمام آسمان و زمین و هستی در برابر قلم من تبدیل می شوند به موجودی ذلیل و خوار وهیچ و من فرمانروا. وای که چه زیبست این فرمانروایی! فرمانروایی با کلمات و کاغذ و قلم و فکر می کنم اکنون قلم با من لب به سخن می گشوید و می شود همدمی در کالبد من و هر چه که در مغز و قلب من جای گرفته چون جادوگری سحرآمیز با یکدیگر آمیخته می کند و می شود معجونی زیبا و دوست داشتنی، معجون حیات من!

در دوستی من و کاغذ و قلم نمی دانم چگونه قلم این معجون را که چون رازی ست در وجود من به نوش کاغذ می خوراند و کاغذ این معجون راز را برملا می کنند و وای که چه رسواگری زیبایی ست! چه رسوا گری ایست که زخم های مرا چون طبیبی رسواگر التیام می بخشد!

در این دنیا قلم و کاغذ برای من شده اند مونسی که من با آن ها انس می گیرم. نمی دانم چگونه در تعریف قلم وکاغذ این دو دوست و مونسم برآیم که در شرح خوبی های آن ها چیزی را به جا نگذارم. نمی دانم! ولی باری دیگر کلمات به سراغم می آیند . اطراف سرم را کلمات در برگرفته اند. بی تابم ، بی قرارم چون کسی که گمشده ای را گم کرده است و دارد به جستجوی او می پردازد. می دوم به سراغ چیزی که نمی دانم و ناگهان در برابر قلم و کاغذ جان می گیرند و مرا ازین آشفتگی به در می کنند. قلم را به دست گرفته ام و قلم و کاغذ من روح می گیرند و در کالبدی جسمی سخت جون موم نرم و با افکار و عقاید و دل من همراه می شوند و آرام آرام مرا به پرواز در می آوردند به پروازی زیبا و دوست داشتنی. گویی تمام دنیا می شوند من و قلم و کاغذ و بس. چه دنیای زیبایی ست این دنیا...!


ارسال کننده : زینب



18.
بیدارم کن...
می خواهم روزی از خواب بیدار شوم، وبالهایی به پهنای آسمان به جای دستانم ببینم ولباسی به سپیدی برف بر تنم و در آسمان برقصم شادمانه و نفس بکشم مسرورانه...
مرا ببخش برای نبودن آن چیزی که باید می بودم؛
مرا ببخش برای تمام لحظاتی که تورا احساس نکردم؛
مرا ببخش برای تهی بودن دستانم بعد از این مدت مدید و برای تمام دستهایی که نگرفتم؛
مرا ببخش برای تمام دلهایی که شکستم!
مرا ببخش برای تهی بودنم، نا امید بودنم و خواب بودنم؛
بر من بتاب و بیدارم کن
بیدارم کن از این خواب...


ارسال کننده : maryam

♦♦ تمـــــــــــــام ♦♦

:گل::گل::گل:


تاپیکـــــــ باز شــــد





 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
با تشکر از باران عزیز.
عزیزان برنده تا 25 ام این ماه فرصت دارند یک آدرس پستی از خودشون برای دریافت جایزه برای من به صورت خصوصی ارسال کنند.
باران عزیز لطفاً اطلاع دهید.
:گل:

موفق باشید
 

shakira

متخصص بخش پزشکی
با تبریک ویژه خدمت برندگان محترم،
:گل:

به نظر من، در این مسابقه همه ی متنها زیبا بودن و همه ی دوستان شرکت کننده، برنده هستن.

:گل:

با آرزوی سلامتی، شادی، موفقیت و سربلندی برای همه ی دوستان عزیز و گرامی.


:گل:
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
تبریک میگم به هر سه برنده عزیزمون :39:
متن های ارسالی تک تک دوستان خاص بود برام و از خوندنشون لذت بردم :2:
از باران عزیز که خیلی برای این مسابقه زحمت کشید و ادمین ایران انجمن که زحمت هدیه ها رو کشیدند هم تشکر میکنم :گل:
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
سلام...:1:
منم تبریک میگم به همه اون دوستای گلی که برنده شدند...:39:
خب به قول یک شعری که میگه :

گاهی گمان نمی کنی ولی می شـــود
گاهی نمی شود که نمــی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت اســـت
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شـــود

:نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2:
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


به به مبارکتون باشه گلای خوش سلیقه.:39:
دست ادمین گرامی درد نکنه. :13:
یادش بخیر. مسابقه ی قشنگی داشتیم.
:98:
به امید مسابقات بعد...:شاد:


تاپیک بسته شد.×
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا