مهربان آمدی ـ ای عشق! به مهمانی من
پر شد از بوی خوشت خلوت روحانی من
نصرالله مردانی
((ع))
شعر من پیغام مهر و مهرورزی بود و بس
شد کنون غم نامه فریادهائی در قفس
فریدون مشیری
" گ "
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه ی شکسته ایست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت ؟
چنان نشسته کوه در کمین ِ دره های این غروب ِ تنگ
که راه بسته می نمایدت ؟
زمان ِ بیکرانه را تو با شمار گام عمر ِ ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ ِ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش !
از : هوشنگ ابتهاج
" خ "
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجـستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کـنون با بار پیــــــری آرزومندم که برگردم
بـه دنبــال جـوانی کوره راه زنـدگـانـی را
به یاد یــار دیرین کاروان گمکرده را مانـم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم بـه زهرآلود شهد شـادمـانی را
سـخن با مـن نمیگوئی الا ای هـمزبـان دل
خدایــا با که گویم شکوهی بی همزبـانی را
نسیم زلف جانان کو؟که چون برگ خزان دیده
به پـای سـرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشـی داری بلای جان
خـدایــا بـر مگردان ایـن بلای آسـمانـی را
نمیـری شهریار از شعر شیریـن روان گفتن
کــه از آب بقـا جــوئــید عـمر جـاودانی را
استاد شهریار
" ف "
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟
سعدی
((ژ))