• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مطالب جالب و خنده دار روز

salar69

کاربر ويژه
زوج خوشبخت : زن لال ـ مرد کر
زوج غریبه : زن کارمند ـ مرد کارمند
زوج مبارز : زن با سواد ـ مرد بیسواد
زوج با تفاهم : زن زشت ـ مرد زشت
زوج شکاک : زن خوشگل ـ مرد خوشتیپ
... زوج بدبخت : زن پولدار ـ مرد بی پول
زوج عاقل : زن مجرد ـ مرد مجرد
زوج ایده آل :یافت نمی شود ...


 

salar69

کاربر ويژه
آیا از کمبود شخصیت رنج میبرید؟
آیا انسان بی مزه ای هستید؟
آیا از داشتن لهجه شهر و دیار خود رنج میبرید؟
اصلا نگران نباشید!
شما با خرید یک خودرو 200-300 میلیون تومانی با شخصیت ترین و با مزه ترین فرد روی کره زمین میشوید!
تازه به شما مهندس و دکتر هم میگن.!!
اینو شخصا دیدم که میگم!!!

 

salar69

کاربر ويژه
دقت کردین !؟

همه ی بدبختیامون مال خودمونه به شادی ها که میرسه میگن بیاید قسمت کنیم..
 

salar69

کاربر ويژه
چهار نفر : کاتولیک، پروتستان، مسلمان و یهودی در حین صرف شام با هم صحبت میکردند

کاتولیک : من یک موقعیت عالی دارم .... می خواهم سیتی بانک را بخرم

پروتستان : من خیلی ثروتمندم و میخواهم جنرال موتورز را بخرم

مسلمان : من یک شاهزاده ثروتمند افسانه ای ام.... میخواهم مایکروسافت را بخرم

سپس آنها منتظر شدند تا یهودی صحبت کند....

یهودی قهوه خود را هم زد، خیلی با حوصله قاشق را روی میز گذاشت، یک جرعه از قهوه اش خورد، یک نگاهی به آنها انداخت و به آرامی گفت هیچکدام رو نمیفروشم!!!

 

salar69

کاربر ويژه
عوارض جانبی بعد از یک شکست عشقی چیه؟
در آوردن گوشی از حالت سایلنت!
نبردن گوشی به دستشویی و حمام!
از رمز درآوردن اینباکس گوشی!
پاک کردن آثار جرم!
خواب راحت...
زندگی راحت...
آرامش همراه با گریه!
تموم نشدن شارژ ایرانسل بعد 6 ساعت!


 

salar69

کاربر ويژه
لیست تلفن یک دختر :

مامی

ددی

آبجی نازم

امیر “پرشیا”

امیر “فرمانیه”

مانی BMW

مهسا جوجو

عباس گلدیس

عباس ایران زمین

عباس عشقم

مهتاب

سعید خاله

سعید پسر خاله مهتاب

سعید عشقم

پیمان مانتو فروشی

اپیلاسون گل یخ

آرایشگاه گل ناز




 

salar69

کاربر ويژه
لیست تلفن یک پسر :

بابا

مامان

محسن گامبو

دایی اکبر

عمه فاطی

سحر عشقم

جواد قلیون

مرتضی نصاب

ممد/گاراژ

ممد/گاراژ2

اصغر کباب

خاله ۱

خاله ۲

خاله ۳

بابک ساقی

سیامک ساقی

علی ساقی

بهنام مکان!!
 

salar69

کاربر ويژه
الان تازه می فهمیم اصحاب کهف چه حالی داشتن وقتی بیدار شدن دیدن پولشون دیگه
ارزش نداره!!!! فقط فرقش اینه که اونا سیصد سال خوابشون برد ولی ما هر روز صبح
این حس بهمون دست میده!!!
 

salar69

کاربر ويژه
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات


و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.

کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.

به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث

و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده

این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه

حفظ حیات ( Life support system) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد !!!
 

salar69

کاربر ويژه
یه آبادانی واسه رفیقش تعریف میکرد که ...حمیــــد !!حمید : چیه؟گفت: رفته بودم جنگل , چه طبیعت بکری !! ایقد جات خالی بوود ایقد جات خالی بود!!واساده بودم مهو این طبیعت شده بودم ! اینقد قشنگ بود آواز پرندگان !کاش مو این دوربینمو برده بودم با خودم برات فیلم برداری میکردم !همینطور که مو مهو این طبیعت بودم گرگا حمله کردن !!حمید : خو چی شد؟!!!!!!گفت : خو هیچی ما بدو گرگا بدو ! مو بدو گرگا بدو !! ب...عد ر...سیدیم به یه دشت !دشت پر از گل شقایق ! ایقد قشنگ بود , تا چشم کار میکرد فقط گل سرخ ! اصلا یه فضای رمانتیکی شده بود !حمید : پَ گرگا چی شدن ؟!گفت : ها وولک گرگا دنبالم ! مو بدو گرگا بدو !! رسیدیم به یه کوه !پسر از قدرت خدا آب از دل کوه در میومد میخورد زمین پووووودر می شد !!نور خورشیدم افتاده بود داخلش یه رنگین کمون خشکلی درست شده بود جات خالی کاش مو این دوربینمو با خودم برده بودم واست فیلم میگرفتم !حمید : گرگا چی شدن وولک؟!!گفت: هااا خو گرگا دنبالمون مو بدو گرگا بدو مو بدو گرگا بدوو ! رسیدیم به یه دریا !پسر دریا نگو استخر ! یه موج داخل این دریا نبود ! ایقد قشنگ بووود !!حمید :گرگااا چی شدن؟!گفت : خو زهر مار !!! گرکا ول کردن تو ول نمیکنی!!!!!!
 

salar69

کاربر ويژه
حاکمی به مردمش گفت: صادقانه مشکلات را بگویید
حسن نزد حاکم رفت و گفت: گندم و شیر که گفتی چه شد؟ مسکن چه شد؟ کار چه شد؟
حاکم گفت: ممنونم که من را آگاه کردی، همه چیز درست می شود.
یکسال گذشت ....ا
حاکم گفت: صادقانه مشکلتان را بگویید.
کسی چیزی نگفت، کسی نگفت گندم و شیر چه شد، کار و مسکن چه شد.

تنها از میان جمع یک نفر آهسته گفت: حسن چه شد









 

salar69

کاربر ويژه
یک روز یک کشیش مسیحی‌، راهب بودایی، و ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینند کدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برن، یک "خرس" پیدا کنند و سعی‌ کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند .

بعد از مدتی‌، دور هم جمع میشن و از تجربه شون صحبت میکنن... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی‌ خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرت صلح، کمک و مهربانی ب...ه دیگران) خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته و مبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشرفش برگزار بشه".راهب بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری از کلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت،تمرکز و قانون کارما) قانون عمل و عکس‌العمل رفتار آدمی‌) صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بود که به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی‌-بودایی انتخاب کنم". پس از آن، هر دو به ملای مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی‌ که از سر تا پا بدنش توی گچ و باند بود) دراز کشیده بود. ملا گفت :"هههممم...الان که فکر می‌کنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع می‌کردم
 

salar69

کاربر ويژه
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:


"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"


مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً
۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ ۳۷ هستید.
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید


مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"


مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"


مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.


مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"


مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.
اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد!
 

salar69

کاربر ويژه
رو در مسجد نوشته بودن:

اگر از گناه خسته شدی،

وارد شو!

یه خانومی زیرش نوشته بود:

اگر نه با این شماره
تماس بگیرید!
 

salar69

کاربر ويژه
خرگوش می ره تو جنگل روباه رو می بینه داره تریاک می کشه می گه: اقا روباه این چه کاریه پاشو بدوییم شاد باشیم.
بعد می رن تا می رسن به گرگه می بینن داره حشیش می کشه. خرگوش می گه: آقا گرگه این چه کاریه پاشو شاد باشیم بدوییم. گرگم پا می شه می رن 3تایی می رسن به شیره می بینن داره تزریق می کنه.خرگوش می گه آقا شیره این چه کاریه پاشو بدوییم ورزش کنیم شاد باشیم. شیره می پره می خورتش گرگ و روباه می گن چرا خوردیش این که حرف بدی نزد!؟شیره می گه نه بابا این پدر سگ هرروز اکس می زنه می یاد مارو می دوونه!
 

salar69

کاربر ويژه
مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : « در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن» .
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!
 

salar69

کاربر ويژه
یکی از غذاخوری‌های بین‌راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود: شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد. راننده‌ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش‌جان کرد بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است. با تعجب گفت: مگر شما ننوشته‌اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟! خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه‌تان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست
 

salar69

کاربر ويژه
صبر - یک حکایت قدیمی

شیخ به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر
چهل روز در بیابان معتکف بشدندی، مریدان شوریده حال شدندی
و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشدندی؟
شیخ فرمود آری، یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران
مریدان همی نعره ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی

 

salar69

کاربر ويژه
شرلوک هلمز کاراگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر ان خوابیدند.نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست .بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی ؟ واتسون گفت : میلیونها ستاره میبینم . هلمز گفت : چه نتیجه می گیری ؟ واتسون گفت از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم . از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است ، پس باید اوایل تابستان باشد . از لحاظ فیزیکی ، نتیجه می گیریم که مریخ در موازات قطب است ، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد . شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت : واتسون تو احمقی بیش نیستی . نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند !! .
 

salar69

کاربر ويژه
بنده خدایی ، کناراقیانوس قدم می زد،وزیر لب دعایی را هم زمزمه می کرد . نگاهى به آسمان
آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت : خدایا ! میشه تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟ ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟ مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت : ای خدای کریم از تو می‌خواهم جاده‌ای بین کالیفرنیا و هاوایی بسازی تا هر وفت دلم خواست در این جاده رانندگی کنم!! از جانب خدای متعال ندا آمدکه: ای بنده‌ی من! من ترا بخاطر وفاداری‌ات بسیاردوست می‌دارم و می‌توانم خواهش تو را برآورده کنم اما هیچ میدانی انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟هیچ میدانی ‌که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم؟ هیچ میدانی چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه‌ای اینها را می‌توانم انجام بدهم! اما آیا نمی‌توانی آرزوی دیگری بکنی؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟ صدایی از جانب باریتعالى آمد که: ای بنده من! آن جاده‌ای را که خواسته‌ای، دو بانده باشد یا چهار بانده!!؟؟
 
بالا