• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۰۱ - تغزل

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

داده‌ام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد

ور دل دیگر دهم او بوسهٔ دیگر دهد


چون مرا نبود دلی دیگر، دهم جان تا مگر

بوسهٔ دیگر مرا زان لعل جان‌پرور دهد


در بهای بوسه بدهم سیم اشک و زر چهر

گرکسی اندر بهای بوسه سیم و زر دهد


ز اشک‌ چشم و زردی‌ رخسار، او را سیم و زر

هرچه افزونتر دهم‌، او بوسه افزونتر دهد


گرنه او گوهرفروش است از لب و دندان‌، چرا

گه مرا مرجان فروشد گه مرا گوهر دهد


گر ندارد لعل او شیرینی شکر، چرا

چو بخائی لعل او شیرینی شکر دهد


ور ندارد طرهٔ او بوی مشک‌تر، چرا

چون به بویی طرهٔ او بوی مشک تر دهد


مه گر آن آراسته‌منظر ببیند نیم شب

بوسه‌ها باید بر آن آراسته منظر دهد


چشم اوبا خنجرمژگان بریزد خون خلق

درکف مستی چنین‌، یارب که این خنجر دهد؟


گشت دلبر با دل من عاقبت نامهربان

کیست آنکو دل بدین نامهربان دلبر دهد


روز و شب بر رغم من دربر، دهد جای رقیب

چون من آیم در بر او جای من بر در دهد


نه مرا از ساعد سیمین خود بالین کند

نه مرا از طرهٔ مشکین خود بستر دهد


بوسه گرخواهم ازو نی رایگان بخشد به من

نی به پاداش مدیح حجهٔ داور دهد


سال‌ها خمیده پشت نیلگون چرخ بلند

تا مگر یک بوسه بر خاک در حیدر دهد


*‌

*


نیست با من همسر آن شاعر که بی کابین و عقد

بکر طبع خویش را هر دم به صد شوهر دهد


شاعر فحل خراسانم که در دریای نظم

طبع من کشتی فرستد فکر من لنگر دهد


گر معزی دیده بود این شعر من کی گفته بود


«‌چیست آن آبی که او را گونهٔ آذر دهد»



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۰۲ - پیام ایران

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد

ترا پیام به صد عز و احترام دهد


ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر

به کار بندی پندی که باب و مام دهد


نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد

ز خاک پاک نیاکان‌، ترا سلام دهد


وز استخوان نیاکانت برگذشته بود

دم بهار که ازگل به گل پیام دهد


به یاد عشرت اجداد تست هر نوروز

که گل به طرف گلستان صلای عام دهد


تو پای‌بند زمینی و رشته‌ایست نهان

که با گذشته تو را ارتباط تام دهد


گذشته، پایه و بنیان حال و آینده است

سوابق است که هر شغل را نظام دهد


به کارنامهٔ پیشینیان نگر، بد و خوب

که تلخ کامیت آرد پدید وکام دهد


ز درس حکمت و آداب رفتگان مگسل

که این گسستگیت خواری مدام دهد


کسی که از پدران‌ ننگ‌ داشت‌ ناخلف است

که مرد را شرف باب و مام‌، نام دهد


نگویمت که به ستخوان خاک‌خورده بناز

عظام بالیه کی رتبت عصام دهد


به‌علم خویش بکن تکیه و به عزم درست

که علم و عزم‌، ترا عزت و مقام دهد


ولی ز سنت دیرین متاب رخ زیراک

به ملک‌، سنت دیرینه احتشام دهد


ز درس پارسی و تازی احتراز مکن

که این دو قوت ملی علی‌الدوام دهد


شعائر پدران و معارف اجداد

حیات و قدرت اقوام را قوام دهد


مباش غره به تقلید غربیان‌، که به شرق

اگر دهد، هنر شرقی احترام دهد


تو شرقیئی و به شرق اندرون کمالاتی است

ولی چه سودکه غربت فریب تام دهد


به‌هر صفت که برآیی برآی و شرقی باش

وگرنه دیو به صد قسمت انقسام دهد


ز غرب علم فراگیر و ده به معدهٔ شرق

که فعل هاضمه‌اش با تن انضمام دهد


به راه تست بسی دام‌های دانه‌نمای

کجاست مرد که از دانه فرق دام دهد


ز دام و دانه اگر نگذری محالست این

که روزگار ترا فرصت قیام دهد


پیام مام جگرخسته را ز جان بشنو

که پند و موعظه‌ات با صد اهتمام دهد


دو چشم‌ مام‌ وطن ز آفتاب و مه‌ سوی ماست

وزین دو دیده به ما کسوت و طعام دهد


ز چشم مام وطن خون چکد بر این آفاق

که سرخی شفقش جلوه صبح و شام دهد


به ما خطاب کند با دو دیدهٔ خونبار

که کیست آنکه به‌ من ‌خون‌ خویش‌ وام دهد


به روی سینه بپرورده‌ام جوانان را

که داد من ز شما نوخطان‌، کدام دهد؟


پس از زمانهٔ خسرو شد چو بیوه‌زنی

که هر کسیش نویدی گزاف و خام دهد


چه کودکان که بزادم دلیر و دانشمند

یکی نماند که ملک من انتظام دهد


اگر یکی به ره راست رفت‌، از پی او

کسی نیامد کان راه را دوام دهد


ز چنگ ظلم و ستبداد کس نرست که او

قراری از پی آسایش انام دهد


کنون ‌امید من ‌ای ‌نو خطان‌ به ‌سعی شماست

مگر که سعی شما داد من تمام دهد


ز چاک سینهٔ بشکافته به خنجر جهل

دل شکسته‌ام آوای انتقام دهد


الاکجاست جوانی ز نوخطان وطن

که در حمایت من وعدهٔ کرام دهد؟


کجاست‌آنکه‌به‌داروی عقل و مرهم عدل

جراحت دل خونینم التیام دهد


کنام شیران وبران شده است‌، بچهٔ شیر

کجاست کآمده آرایش کنام دهد؟


ز چنگ بی‌هنران برکشد زمام امور

به دست مردم صاحب هنر، زمام دهد


کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را

به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد


کجاست مرد جوانمرد و خواستار شرف

که‌ سود خویش‌ زکف بهر سود عام‌ دهد؟


کجاست‌ مرد، که شمشیر دادخواهی را

ز قلب ظالم بیدادگر نیام دهد؟


کجاست حزبی از آزادگان که چون پدران

ز خصم‌،‌ جان‌ بستاند به‌ دوست‌،‌ جام‌ دهد؟


وطن به چنگ لئام است‌، کو خردمندی

که درس فضل و شرافت‌، بدین لئام دهد



به جهد، پایهٔ حزبی شریف و پاک نهد

به مشت‌، پاسخ مشتی فضول و خام دهد



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۰۳ - در رثاء پدر

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید

جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید


چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین

زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید


ماتم او دکهٔ فضل و ادب را در ببست

وز غم او رخنه درکاخ هنر آمد پدید


زان که درکاخ هنر بودی وجود او عماد

دکه فضل و ادب را نیز شخص اوکلید


ای دپغ از آن ضمیر پیر و آن طبع جوان

کزجفای چرخ خاک تیره را مسکن گزید


آن که بودی در بر نظمش زبان نطق لال

وآن که گشتی در ره نثرش دل دانا بلید


کام جان را بودگفتارش همه شهد وشکر

گوش دل را بود اشعارش همه در نضید


رونق بازار شعر از این عزا در هم شکست

قامت اهل سخن یکسر از این ماتم خمید


خامه‌درسوکش‌زبان‌ببرید واندرخون‌نشست

نامه از مرگش سیه پوشید و پیراهن درید


سر به درگاه رضا بنهاد از روی رضا

با دل دانا و رای روشن و بخت سعید


خواست تا پور دل‌افگارش بهار داغدار

مصرعی گوید پی تاربخ آن فحل وحید


هاتفی از بقعه ناگه سر برآورد و سرود


مرصبوری را به این درگه بود روی امید



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۰۴ - در ذم می

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

خرد را عجب آید از این نبید

وز آنکو به نبیدش دل آرمید


می از تن بزداید توان و هوش

فراوان ضرر است اندرین نبید


در آغاز، عروسی بود نکو

به فرجام‌، عجوزی شود پلید


خدایی که به خیر آفرید خلق

شرانگیزتر از می نیافرید


بسا سرو بلندا که کرد پست

بسا جان گرامی که بشکرید



بسا مرد شریفا که می بخورد

پلیدی به جهان درپراکنید



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۰۵ - پند پدر

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید

خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید


سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت

سال هزار و سیصد و نه از کران رسید


سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد

بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ


بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود

از عیش و تلخ‌کامی، وز بیم و از امید


ظالم نبرد سود، که یک سال ظلم کرد

مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید


لوحی است در زمانه که در وی فرشته‌ای

بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید


این لوح در درون دل مرد پارساست

وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید


جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگا‌ر

مانده به یادگار، ز دوران جمشید


آنجا خط مُزوّر ناید همی به کار

کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید


خوب و بد آنچه هست‌، نویسند اندرو

بی گیر و دار منهی و اشراف و بازدید


تقویم کهنه‌ایست جهنده جهان که هست

چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید


هرچند کهنه است‌، به هر سال نو شود

کهنه ‌بدین نوی به جهان گوش کی شنید


هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت

هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید


گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح

کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید


عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص

کاین‌ در زمین فروشد و آن به آسمان پرید


کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک

شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید


چون عاقبت برفت بباید ازین سرای

آزاده مرد آن که چنان رفت کان سزید


دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست

غبنا گر از جفای تو اشکی به ‌ره چکید


بستر گر از توگردی بر خاطری نشست

برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید


چین جبین خادم و دربان عقوبتیست

کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید


کی شد زمانه خامش‌، اگر دعویئی نکرد

کی خفت شیرشرزه‌، که مژگان بخوابنید


محنت فرارسد چو ز حد بگذرد غرور

سستی فزون شود چو ز حد بگذرد نبید


یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر

ازبرف و یخ به گیتی نطعی بگسترید


دژخیم‌وار بر زبر نطع او به خشم

آن زاغ بر جنازهٔ گل‌ها همی چمید


واینک نگاه کن که ز اعجاز نامیه

جانی دگر به پیکر اشجار بردمید


آن لاله بر مثال یکی خیل نیزه‌دار

از دشت بردمید و به کهسار بر دوید


آزاده بود سوسن‌، گردن کشید از آن

نرگس که بود خودبین‌، پشتش فرو خمید


بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است

پروانه‌ای مرصع اندر میان خوید


گویی که ارغوان را ز آسیب بید برگ

زخمی به سر رسید و براندام خون چکید


وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت

با سنبل سپید به یک جای بشکفید


چون پارهای ابر رده بسته بر هوا

وندر میانش جای به جای آسمان پدید


یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین

خیری زرد هست‌، اگرنیست شنبلید


وین جلوه‌ها فرو گسلد چون خدنگ مهر

از چله یه کمان مه تیر سرکشید


نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود

نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید


آن گاه مرد رزبان لعل عنب گزد

چون ‌باغبان ز حسرت‌، انگشت ‌و لب گزید


هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو

این گوهرگران را با نقد جان خرید


ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ

گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید


هرکس به پند مشفق یک‌ رنگ داد گوش

گل‌های رنگ رنگ ز شاخ مراد چید


من‌ خود به کودکی چو تو نشنیدم ‌این ‌حدیث

تا دست روزگار گریبان من درید


پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است

زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید


وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش

یک‌دم ز درس و پند و نصیحت نیارمید


چل سال درس خواندم در نزد روزگار

تا گشت روز من سیه و موی من سپید


چندی کتاب خواندم و چندی معاینه

دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید


بخشی ز پندهای پدر شد درست‌، لیک

بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید


دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود

کان مهربان به طرح به من بر پراکنید


این عمرها به تجربت ماکفاف نیست

ناداشته به تجربت دیگران امید



خوش آن که در صباوت قدر پدر شناخت

شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۰۶ - شب و شراب

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید

وز هر کرانه دامن خرگه فروکشید


روز از برون خیمه در استاد و جابجای

آن سقف خیمه‌اش را عمداً بسوزنید


گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر

سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید


یارب کجاست آنکه چو شب در چکد به ‌جام

گویی به جام‌، اختر ناهید درچکید


چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم

گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید


همبوی بید مشگست اما نه بیدمشگ

همرنگ سرخ بید است اما نه سرخ بید


آن می که ناچشیده هنوز، از میان جام

چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید


گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب

از لطف‌، می ز جام همی خواستی پرید


زو هر جبان دلیر و بدو هر سقیم به

زو هر ملول شاد و بدو هر خورش لذیذ


بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب

خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید


از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز

نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید


گویم یکی حدیث به وصف شب و شراب

وصف شب و شراب ز من بایدت شنید


دوشینه خفته بودم در باغ نیم‌شب

کامد خمار منکر و خوابم ز سر پرید


کردم نگاه و دیدم خیل ستارگان

بر آسمان شکفته چو بر دشت‌، شنبلید


رفتم سوی کریچه که قفل خمار را

از شیشهٔ نبید به چنگ آورم کلید


در شیشهٔ نبید فروغی نیافتم

گفتی نبوده است درو هیچگه نبید


از خانه تافتم سوی دکان میفروش

کزوی مگر توانم یک شیشه می خرید


رفتم درست تا به سرکوی گبرکان

ناگه سپیده دیدم کز کوه بردمید


نزدیک دکه رفتم ناگه فروغ صبح

برزد چنان که پردهٔ ظلمت فرو درید


در کوفتم به ستی و آواز دادمش

چندان که پیر دهقان از خواب خوش جهید


بگشود لرز لرزان در وز نهیب من

گفتی همی که خواست رگ جانش بگسلید


گفت ار به حسبت آمده‌ای اندر آی‌، لیک

بیگاه چون تو محسب سهم کس ندید!


گفتم که باده‌خوارم‌، نی مرد حسبتم

ایزد مرا نه از قبل حسبت آفرید


صبحست می بیار که مغز از فروغ می

روشن شود چو غرهٔ صبح از فروغ شید


دهقان از این حدیث به من بردرید چشم

وانگاه چون پلنگ یکی نعره برکشید


گفتا که خواب من ببریدی به نیم‌شب

ای می‌پرست عیار ای شبرو پلید


گفتم مساز عشوه که اینک فروغ روز

پیش دکانت مطرف زربفت کسترید


گفت این نه نور روز است این زان قنینه‌هاست

کاستاد شامگاهان پیش بساط چید


گفت این و خشمناک یکی پردهٔ ستبر

ناگاه در برابر دکان فرو هلید


صبحی تمام بود و چو آن پرده برفتاد

در حال شب درآمد و استاره شد پدید


وانگه به جام ریخت از آن زرد مشکبوی

گفتی درون جام گل زعفران دمید


گر زور می نبود کس از خواب نیم‌شب

با زور اهرمم نتوانست جنبنید


گر قوت شراب بدید و حیلتش

گرد حیل نگشتی پیوسته ارشمید


باشد بهار بندهٔ آن شاعری که گفت

«‌رز را خدای از قبل شادی آفرید»


من این قصیده گفتم تا ارمغان برم

نزدیک آنکه هست درش کعبهٔ امید


دانا عزیز شد که چنو حامیئی گرفت

دانش بزرگ شدکه چنو مامنی گزید


بس شاه و شاهزاده کِم از روی احترام

بنشاخت لیک قلب من از صحبتش کفید


بس میر و بس وزیر کِم از طبع چاپلوس

بنواخت لیک خوی حسودش مراگزید


هرگز نشد ز داهیهٔ دهر تلخ کام

آن فاضلی که چاشنی مهر او چشید


ای خواجهٔ کریم‌! برآمد زمانه‌ای

کز هجر حضرت تو دل اندر برم تپید


دژخیم دهر دیدهٔ آمال من به عنف

بربست و گوش خویش به سیماب آکنید


در باغ دهر تازه گلی بودم ای دریغ

کم دهر ناشکفته ز شاخ مراد چید


هر نوگلی که از سر کلکم شکفته گشت

در حال خار گشت و به پای دلم خلید


نام نکو فروخت کسی کاو مرا فروخت

نام نکو خریدکسی کاو مرا خرید


پستان مام و سفرهٔ بابست اصل مرد

آن منج گم شودکه گل ناروا مکید


بذر هنر به مرز امل کشتم ای دریغ

کم داس دهرکشتهٔ آمال بدروید


چون روزگار سفله ندانست قدر من

کس را چه انتظار ازو بایدی کشید


شد بی‌تو یاوه دست وزارت که درخور است

انگشتری جم را انگشت جمشید


نشکفت اگر زمانهٔ جانی ترا نخواست

دارم عجب که با تو چگونه بیارمید


دیریست کاین زمانهٔ بدخوی سفله‌طبع

با سفلگان چمید و ز آزادگان رمید


اصل تناسب است یکی اصل استوار

نتوان به جهد با منش این جهان چخید


آزادمردی و خرد و پاکی نیت

با بدخویی و ددمنشی توأمان که دید


چندی ز روی حیف درخشنده گوهری

در پارگین شغل و عمل با خزف چمید


منت خدای راکه به فرجام رسته گشت

این گوهر شریف از آن ورطهٔ پلید


دامان ما اگرچه شد آلودهٔ نیاز

لیکن وجود پاک تو ز آلودگی رهید


بر آن کتاب‌ها که بماند از تو یادگار

خواهند جاودان زه و احسنت گسترید


غرمی‌ رمنده بود مرا طبع و این شگفت


کاندر بسیط مهر تو به آسودگی چرید


زین دست شعر گفت نیارند شاعران

کز خشک‌بید، بوی نخیزد چو مشک بید



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۰۷ - راه عمل

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

نخلی که قد افراشت به پستی نگراید

شاخی که خم آورد دگر راست نیاید


ملکی که کهن گشت دگر تازه نگردد

چون پیر شود مرد، دگر دیر نپاید


فرصت‌مده از دست‌چو وقتی‌به کف افتاد

کاین مادر اقبال همه ساله نزاید


با همت و با عزم قوی ملک نگهدار

کز دغدغه و سستی کاری نگشاید


گر منزلتی خواهی با قلب قوی خواه

کز نرم‌دلی قیمت مردم نفزاید


با عقل مردد نتوان رست ز غوغا

اینجاست که دیوانگیئی نیز بباید


یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد

یا کام دل از شاهد مقصود برآید


راه عمل این است بگویید ملک را


تا جز سوی این ره، سوی دیگر نگراید


یاران موافق را آزرده نسازد

خصمان منافق را چیره ننماید



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۰۸ - پیشگویی

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

بهارا بهل تا گیاهی برآید

درخشی ز ابر سیاهی برآید


درین تیرگی صبر کن شام غم را

که از دامن شرق ماهی برآید


بمان تا درین ژرف یخ‌زار تیره

به نیروی خورشید راهی برآید


وطن چاهسار است و بند عزیزان

بمان تا عزیزی ز چاهی برآید


درین داوری مهل ده مدعی را

که فردا به محضرگواهی برآید


به بیداد بدخواه امروز سرکن

که روز دگر دادخواهی برآید


برون آید از آستین دست قدرت

طبیعت هم از اشتباهی برآید


برین خاک‌، تیغ دلیری بجنبد

وزین دشت‌، گرد سپاهی برآید


گدایان بمیرند و این سفله مردم

که برپشت زین پادشاهی برآید


نگاهی کند شه به حال رعیت

همه کام‌ها از نگاهی برآید


ز دست کس ار هیچ ناید صوابی

بهل تا ز دستی گناهی برآید


مگر از گناهی بلایی بخیزد

مگر از بلایی رفاهی برآید


مگر از میان بلاگرمگاهی

ز حلقوم مظلوم آهی برآید


مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد


وزآن گرد صاحب کلاهی برآید



 
بالا